همخانه دردسر ساز
من دو همخانه داشتم، علی جهانشاهی و جعفر. در تابستان ۷۴، دو سه روزی به شمال رفتم، علی هم رفته بود پیش خانوادهاش، جعفر هم گفت دارد میرود سفر.
وقتی برگشتم، علی گفت:"جعفر خانوم آورده بوده ولی از ترس اینکه مبادا تو سرو کلهات پیدا بشه، برده بوده خونه رفقاش در مجیدیه"، من شاکی شدم. چون ساختمان ما در چیذر محیطی خانوادهگی بود و کلی طول کشید تا همسایهها خیالشان از حضور ۳ جوان مجرد راحت شود.
وقتی جعفر برگشت، سین جیمش کردم، قسم و آیه که اینجا نیاورده. بعد گفت از روزنامه با موتور میرفته، دیده یک دختر چادری کمک میخواهد، بعد فهمیده از خانوادهاش جدا شده و ...
آخر سر هم گفت که دختر را برده خانه رفقایش در مجیدیه و چند روزی آنجا مانده.صدای آن دختر را هم ضبط کرده بود.
چند روز گذشت، جعفر داشت میرفت بوسنی برای عکاسی، و مانده بود مهدی کرباسچی مدیر عامل پول سفرش را بدهد، که ناگهان دو تا پاترول نیروی انتظامی میآید به روزنامه و جعفر را میبرد.
جعفر دو هفتهای در قم زندانی شد.
وقتی آمد بیرون فهمیدیم که آن دختر در طول مدتی که متواری بوده، با ۳۵ مرد رابطه داشته، و تنها کسی که هویت واقعیاش را به دختر داده، جعفر بوده است، آن هم به خاطر عکسی که پشتش برچسب روزنامه آفتابگردان داشته است.
با لو رفتن ماجرا، کیهان و کیهان هوایی که منتظر فرصت بودند، نوشتند که عکاس روزنامه نوجوانان، دختر نوجوانی را به فساد کشانده و فریب داده و ...
من هم تحت فشار قرار گرفتم که بیرونش بیاندازم. من این کار را نکردم. جعفر در محیط خانه کاری نکرده بود که مستحق بدکرداریی و باشد. اما بعدا که فهمیدم دختر را به خانه ما هم آورده بوده ولی ترسیده من برگردم، برق سه فاز از تمام وجودم پرید.
تا آنکه یک روز آمدم خانه دیدم شدیدا بوی بدی میآید، رفتم در آشپزخانه و دیدم کف آشپزخانه کثیف است، آمدم آب زدم و جارو کردم، دیدم آب پایین نمیرود! سیخ انداختم توی راه آب و حدود ۳۰-۴۰ عدد ته سیگار در آوردم. بعد دیدم توی کمد آشپزخانه مشروب گذاشته، من هم ترسو، سریع خالیاش کردم و انداختمش دور. داشتم از عصبانیت میترکیدم! همان شب قفل خانه را عوض کردم و با وجود اینکه دو ساعت به در می کوبید، راهش ندادم. اینها هیچ، جعفر سه ماه اجارهاش را هم نداده بود... میگفتند از چند نفری پول قرض کرده و پس نداده.
بعدها جعفر به حکم دادگاه مجبور شد با آن دختر ازدواج کند. شنیدم آمده کانادا و به خاطر فعالیتهای سیاسی!!! و ترس از باگشت به ایران پناهنده شده. اینجا هم میگفتند از چند نفری پول گرفته و پس نداده...
تولد کارگزارانوقتی ماجرای انتخاب کاندیداهای جناح راست برای مجلس پنجم جدی شد و جامعه روحانیت مبارز، اسامی مورد نظر هاشمی رفسنجانی را نپذیرفت، میشد حدس زد که هاشمی ضربه بدی خورده و احتمالا پاسخ خواهد داد. این پاسخ با بیانیه ۱۶ نفره وزرا و معاونین و مدیران ارشد دولت تحت عنوان کارگزاران نظام رنگی واقعی به خود گرفت.
راستیها هم شدیدا واکنش نشان دادند و طی یک مرحله بازی ظاهری، وزرا کنار رفتند ولی معاونین و رئیس بانک مرکزی و کرباسچی ماندند.
از آن تاریخ، همشهری مرکز رفت و آمدها و جلسات بیشماری شد که معمولا چپهای وابسته به سلام خیلی در موردش صحبت نمیکنند.
کرباسچی و عطریان تمام تلاششان این بود که عبداله نوری جایگاه خوبی در نجلس پیدا کند. مهندس آشوری هم به عنوان یک تکنوکرات میتوانست آن بالاها جایی داشته باشد.
حضور فائزه هاشمی در لیست، معنای خاصی به آن داده بود.
فائزه را گمانم همان روزها برای اولین بار دیدم با آن پارک کردن وحشتناکش در حیاط روزنامه.
روزنامه ساعت ۱۰ شب تعطیل میشد ولی سیاسیون بعد از ۱۰ و نیم یکی یکی می آمدند. اگر بنا به دلیلی در روزنامه بودی، ممکن بود با نوربخش و کرباسچی و الباقی هم آسانسور شوی .
مدیر عامل جدیدوقتی مهدی کرباسچی از مدیریت روزنامه کنار رفت، مرتضی حاجی آمد. حاجی عضو سازمان مجاهدین انقلاب بود. مصطفیتاجزاده هم در ساختمان نیاوران همشهری ماندگار شده بود و انگار کرباسچی و عطریان مسوول اشتغال بعضی از اعضای سازمان شده بودند. اما الان بعد از گذشت سالها میتوان فهمید که نقش مرتبط کردن تکنوکراتهای طرفدار هاشمی با چپهای سازمان اهمیت خاص خودش را داشته است. وقتی در سال ۷۶ حاجی مدیر ستاد تبلیغات خاتمی شد، میدانست چگونه از امکانات همشهری و توان بچههای آنجا بهره ببرد.
لیلازبا راه افتادن کارگزاران و حساس شدن جناح راست روی این گروه، کاظم شکری و لیلاز دبیران دو سرویس مقالات و گزارش فعال شدند. می گفتند لیلاز تا پول هنگفتی نگیرد کار نمیکند، ولی بعضیها میگفتند که از الان برای یک پست دولتی درست و حسابی دندان تیز کرده.
کاریکاتورهای سیاسی
از اینجا به بعد بود که من زنجیر پاره کردم. میدانستم که فضا چگونه است و در کتابهای تاریخ کاریکاتور هم خوانده بودم که کاریکاتوریستهای مطبوعاتی اگر از دوره های انتخابات پارلمانی و ریاست جمهوری استفاده نبرند، کارشان زار است. میدانستم که گلآقا هم فضای کافی را به من نخواهد داد. شروع کردم به کشیدن موضوعهایی که اندکی ملت را حساس کند. اتفاقا به دلیل همزمانی آن روزها با ماه رمضان، میشد در مورد کارهایی که روزه را باطل میکند هم کار کرد! یکی از آن کارها مربوط به سخنرانی اسدالله بادامچیان بود، یا خودش را کشیدم یا کاراکتری مرتبط با او، که میگفت بعداز افطار حرف میزند که روزهاش باطل نشود. حدسم درست بود، عطریانفر دو سه بار مرا خواست و در باره کاریکاتوری بعد پیشنهادهایی داد، که بشدت بیمزه بودند. بعضی از کارها هم البته چاپ نمیشد ولی میدانستی که شب در جلسه کارگزاران دست به دست میشود.
آن موقع لقمانی دبیر سرویس سیاسی بود و معمولا کلی با او گپ میزدم و تخلیه اطلاعاتیاش میکردم، پروین امامی هم که فضول اعظم مسائل سیاسی بود. آخرهای شب هم طبقه دوم تحریریه، میز سرویس خارجی جان میداد برای شنیدن مسائل جالب، بخصوص وقتی قدیری و زید و یکی دو نفر دیگر حرف میزدند.
سر شام هم البته کلی تفریح میکردیم، ماه رمضان هم که البته افطاری همشهری حرف نداشت و اگر آش رشته اجازه میداد، به سیاست هم میپرداختیم!
Labels: همشهری