جلسه کاریکاتوریستهای جوان
اواخر سال ۷۳ و اوائل سال ۷۴، بالاخره جلساتی برای همفکری جوانترها راه افتاد. من خوششانس بودم که در مسابقه کاریکاتور چهره تولنتینوی ایتالیا دیپلم افتخار را بردم. دیدم وسیله خوبی است برای اینکه الباقی را هم بسیج کنیم برای کارهای بدون شرح کشیدن و اندکی تغییر در نگاه گلآقایی. جلسات همفکری البته گاهی مزخرف بود و گاهی باحال.
از طرف تحریریه هم یک مدت سیامک ظریفی مینشست پیش ما و یک مدت هوشنگ معمارزاده.
وقتی معمارزاده سردبیر شد
از نظر من، این دوره دیگر با گلآقای دوست داشتنی طرف نبودیم. تغییر ساختار گلآقا مطابق با تعاریف کسی که مدیریت صنعتی خوانده بود مجموعه را تا حدی از تنفر و شک پر کرد. روزی روزگاری عربانی که کاریکاتورهایش یکی از بزرگترین عوآمل جذب مخاطب به مجله بود، گفته بود که در موفقیت مجله سهم داشته. این مساله را دوستان به نحوی منفی برای صابری بازگو کرده بودند. به نظر میرسید که معمارزاده ابزاری شد برای راندن احمد عربانی.
بدون تعارف، کاریکاتوریستهای دیگر مجله آدمهایی دوست داشتنی بودند، ولی از منظر هنری، هیچکس عربانی نمیشد. عربانی شاید هیچگاه موفقیت اقتصادی نصیبش نشد، همیشه مستاجر بود، ولی یک هنرمند بود. کسی بود کی میدانست چگونه با مخاطب ارتباط برقرار کند.
ولی وابستگیاش به طنزی که دیگران برایش مینوشتند، زهری شد که هیچوقت دیگر آن عربانی گلآقا نشد، و گلآقا هم دیگر آن مجله دوران عربانی نشد.
آن روزها در شرکت هور کار میکردم. تصاویر میانی انیمیشن، و همینطور در همشهری، با حقوق گلآقا چیزی در حدود ۸۰ هزار تومان در میآوردم که حقوق خوبی برای سال ۷۵ بود. روزی معمارزاده مراخواست و گفت چند روز در هفته را میتوانی در گلآقا باشی؟ گفتم سه تا بعد ازظهر و همینطور روز پنجشنبه، منتهی با حقوق مشخص. میدانستم برای چه این سوال را کرد...
فضای گلآقا دیگر چیزی نبود که دلپسند من باشد. نه، من هم البته وصله ناجوری بودم. غر که میزدم، انتقاد که میکردم، برای نشریات دیگر هم که کاریکاتور میکشیدم و مشوق مستقل شدن بر و بچهها هم بودم.
خودم را از شهریور ۷۵ درگیر نمایشگاه خیریه کاریکاتور برای کودکان سرطانی و محک کردم و مدتها هیچ چیزی برای مجله نکشیدم. روزی صابری در آبان ماه مرا صدا زد، گفت پسر! چی شده؟ سه ماهه هیچ کاری از تو چاپ نشده! سعید رضویان و معمارزاده در اتاق بودند. دیگر داغ کردم. در کمال احترام به صابری، تا میتوانستم چیزهایی که در دلم مانده بود گفتم. کمی میلرزیدم. با وجود تفاوتها، صابری در موقعیتهای خاص مانند پدر برای خیلی از ما عمل کرده بود و به او ایمان داشتیم.
چیزهایی گفتم که معمارزاده خوشش نیامد. گفتم من نمیتوانم با ماندن در گلآقای سال ۷۵، زیر بار چیزهایی بروم که بعدها پاسخگویش نخواهم بود. شما عربانی را به همین راحتی دک کردید؟ الن فضای مجله دارد منفیتر میشود و فکر میکنید جوانترها از این کار شما الگوی مثبتی جلوی چشم خواهند داشت؟ بعد در حضور صابری حرف زدم. گفتم معمارزاده برای همه ما حکم "زن بابا" را دارد. آنقدر عصبانی بودم که صابری با آرامش از من خواست که یک هفته فکر کنم و بعد جواب بدهم.
ولی آن روز تصمیم گرفتم که بروم.
صابری هرچه بود، برای من حکم پدر معنویام را داشت، ولی من که خیلی راحت پدر جسمیام را برای کار مطبوعاتی و کاریکاتور و شهرت و ...ترک کرده بودم، چطور نمیتوانستم از پدر معنوی ام جدا شوم؟
هفته بعدش در خانه کاریکاتور که با همان نمایشگاه کودکان سرطانی افتتاح شده بود، زرویی را دیدم. میگفت صابری ناراحت است از دستت. گفتم من هم تا وقتی "زن بابا" آنجاست، از دست او ناراحتم.
به اعتقاد من کسانی توانستند راحتتر بمانند که یا فرمانبردار بودند یا زیادی افتاده درمقابل سردبیر جدید.
برداشت من از کارهای معمارزاده این بود که به روش جماعت آمریکای شمالی که گاهی ارزش چندانی برای روابط انسانی قائل نیستند و حوصله منتکشی ندارند میخواست مجله را به هم بریزد و از نو بسازد. شاید این روش در محیطهای صنعتی غربی نتیجهبخش بود، ولی در رسانهای با روح ایرانی؟ نمی دانم.
در اینکه آیا تصمیم درست را گرفتم یا غلط، نمیتوانم درست قضاوت کنم، ولی نخواستم منفعل بمانم و منت کش معمارزاده برای آنکه در مجموعه ماندگار شوم. بعدها هم یکی دو بار نیشش زدم، ولی شاید به خاطر عصبانیتی بود که آن موقع داشتم. به هر حال او به کاری اعتقاد داشت، و خواسته یا ناخواسته ابزار تسویه حسابهای درونیای شد که مدتها بود بعضیها انتظارش را میکشیدند.
خیلی دلم میخواست راجعبه این موضوع با عربانی حرف بزنم، ولی عربانی ترجیح داده بود پشت سر صابری حرفی نزند. از آن تاریخ چیزی حدود یازده سال میگذرد و باید زور بزنم تا جزئیات دیگر را به یاد آورم، اما میدانم که تا مدتها حالتی دفاعی و حتی حملهای داشتم، در مقابل کسانی که یکجانبه از گلآقای آن زمان تعریف میکردند.
Labels: خاطرات دوران گلآقا