یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Friday, May 25, 2007
یادگار همشهری-۹
اولین کرمی که سر کیهان ریختم

بعد از انتخابات مجلس پنجم، یکی از شهرداران مناطق تهران که در نامزد یکی از شهرستان‌های اطراف شده بود، نتیجه را برد. کیهان برایش پرونده درست کرد که طرف با یک مادر و دختر که کارمند سازمان بورس هستند رابطه نامشروع دارد. طرف را گرفتند ولی وقتی مادر و دختر را از بورس تهران بیرون انداختند، آن خانم از کیهان شکایت کرد. مساله این بود که ظاهرا اسم آن خانم را برده بودند و حتی اگر کارگزینی آن بلا را سر ایشان نیاورده بود، نگاه سنگین همکاران کار را خراب‌تر می کرد.

تمام تلاش کیهان هم برای زدن کرباسچی بود و به همین خاطر بقیه قربانی می‌شدند.

وقتی آن خانم شکایت کرد و کیهان هم فهمید که قضیه جدی است و جعل واقعیتی که کرده به ضررش است، عذرخواهی کرد. من هم یک روزنامه‌نگار قلچماق را کشیدم که کمانی در دست دارد، و با تیرش که قلم بود، کسی را کشته. این روزنامه ‌نگار می‌گفت:"ببخشید، باز هم اشتباه شد!ٓ"

روز بعد، وقتی کارر چاپ شده بود، از دانشکده آمدم همشهری، و دیدم همه نگرانم هستند. قدیری مرا خواست و گفت اگر دو سه هفته‌ای از تهران بروم بد نیست و به کسی هم نگویم کجا هستم! قدیری سال‌ها در کیهان کار کرده بود و می‌دانست احتمالا قربانی بعدی خودم خواهم بود. بعد فهمیدم که شایانفر از طریق بچه‌های کیهان کاریکاتور دارد در باره من تحقیق می‌کند. یکی از همان بر و بچه‌ها به رفت از بیرون ساختمان کیهان به من خبر داد که وضعیت قرمز است.

فکر می‌کنم آن روز رسیدم خانه و سریع مثل جن دیده‌ها بعد از گفتن لا‌اله‌الا‌الله، سریع قرآن را باز کردم و صفحه‌ای که باز شد، حسابی برایم قوت قلب بود. تصمیم گرفتم بمانم و اگر لزومی به کله‌خر بازی باشد، بازی‌ام را بکنم. اعتقاد داشتم اگر یک کار رسانه ای درست هم کرده‌ باشم، همین یک کار بوده.

ماجرای گفتگوی پدرم که باعث اختلاف شد

ابوالحسن مختاباد گفت که به خاطر نشان ریاست جمهوری که پدرم برده، می‌خواهد با او گفتگو کند. کاریکاتورش را هم من کشیدم. پدرم در گفتگو به اینکه من کار زمین شناسی را دنبال نکرده بودم و جای یکی دیگر را در دانشگاه اشغال، بند کرده بود و موضع تندی هم گرفت.

من هم تا آن موقع به روی مبارکش نیاورده بودم که حضرت آقا قرار بود به هنگام تحصیل در فوق لیسانس، از من حمایت مالی هم بکند تا حداقل مجبور نباشم دو شیفت کار کنم. آن روزها صبح‌ها به شرکت هور می‌رفتم و عصرها در همشهری بودم، کارهای گل‌آقا را هم که داشتم. پدرم سال‌های اول فوق اندکی ما را خجالت داده بود اما بعدش...همه‌اش تقصیر آلزایمر زودرس بوده لابد!ٓ

در خرداد سال ۷۵، با بچه‌های دوره داوود کاظمی که بیشتر در جلسات دایره‌المعارف تشیع همدیگر را می‌دیدیم، رفتیم تولد یکی از همان‌ها که خانه خاله‌اش گرفته بود. یک ظهر جمعه در نارمک. از شانس ما، همسایه ایشان، سرهنگ یا سردار سپاه بود و زنگ زد نیروی انتظامی، نیروی انتظامی هم که می‌خواست بی‌خیال شود، آقا نمی‌گذاشت. چشم‌تان روز بد بنیند. هنوز کیک تولد را نخورده سوار مینیبوس شدیم و شب هم مهمان کلانتری بودیم. اینقدر به خودم فحش دادم که زودتر راهی روزنامه نشده بودم!

روز بعدش که باید همراه پدرم می‌رفتم سرم‌سازی رازی که جایزه‌ جداگانه‌ای از معاون اول رئیس جمهوری بگیرد، مشغول وقت گذراندن در دادگاه بودم. حالا نکته با حال این بود که همه خانواده‌ها می‌گفتند بابا این جماعت هر هفته خانه یکی از ما هستند و مشکل چیست، ولی دادگاه آنگار توی تعارف با جناب سپاهی افتاده بود.

از برکات آن ماجراها این بود که پسر عمه من در همان تولد یک دل نه صد عاشق یکی از دخترها شد و چهار سال بعد من شاهد عقدشان در دفترخانه بودم! این یکی از شیرین‌ترین خاترات آن روز خذایی است.

حالا جماعت ما را ول کرده‌اند، ابوی‌جان از دست ما شکار. می‌گفت حتما کاری کرده‌ای! اصلا نمی‌شود که بیخودی آدم را ببرند که. من بی‌استعداد بودن در فن شریف دختربازی و عیش و نوش را از ابوی جان به ارث برده‌ام، و او داشت مرا بازخواست می‌کرد که چرا از مدار بی‌عرضه‌گی فراتر رفته‌ام! آخر اگر رفته بودم یک حرفی! آش نخورده و دهان سوخته؟

پدرم آن روزها استاد پروازی دانشگاه تربیت مدرس بود و در عین حال برای جلسات فرهنگستان هم زیاد می‌آمد تهران، و هر دو هفته یک بار همدیگر را میی‌دیدیم. کار به جایی رسید که بعد از آن بازی درآوردن بعد از تولد، سه هفته همدیگر را ندیدیم و نهایتا من رفتم به جلسه شورای عالی خاکشناسی و آنجا عین بازجو نگاه کرد توی چشمانم، و گفت کاری کرده بودی یا نه! گفتم نه! خلاص؟ دید که من اندکی شاکی هستم، کوتاه آمد.

ولی همان ماجرا اندکی میانه ما را شکرآب کرد.

اتفاق بامزه در مورد دستگیری این بود که من به افسر نگهبان گفتم که دانشجو هستم، و اسمی از حضورم در همشهری نیاوردم. حالا صبح روز شنبه روزنامه همشهری جلوی طرف باز است، و کاریکاتور من هم صفحه سوم روزنامه، طرف دارد آنرا نگاه می‌کند ولی حواسش نیست که اسم طراح و و کارت دانشجویی که دستش است عملا یکی است! به خاطر ماجراهای دادگستری و کرباسچی که از همان موقع‌ها شروع شده بود، می‌دانستم که اگر این اتفاق رسانه ای بشود، باید از کار در روزنامه خداحافظی کنم. فقط به صابری گفتم که در جریان باشد، ولی نمی‌خواستم برای گل‌آاقا هم دردسر درست شود. ترجیح می‌دادم اگر اتفاقی هم می‌خواهد بیافتد، سر دانشگاهم بیافتد، چون حال ابوی جان را هم می گرفتم!

فشار بدی بود.

Labels: