آن روزها فشار مالی داشت خفهام میکرد. رویم نمیشد بطور مستقیم با صابری صحبت کنم، چه به خوبی میدانست وضعیت من چیست. اگر واقعا میخواست، میدانست که میتواند مثل بقیه مرا از آن حالت پا در هوا نجات دهد، ولی خبری نشد.
داور مشغول آخرین نامهنگاریهایش با صابری بود و نمیشد روی قولش حساب کرد. او که تا مدتی قبل قائم مقام صابری بود، از گل آقا جدا شد. حس کردم صابری میتوانست نگهش دارد، ولی اینکه آیا خود داور میتوانست در آن مجموعه دوام بیاورد، جای سوال داشت.
حالا من حس میکردم تنها افتادهام در مدرسه پیرمردها. زرویی به خاطر موفقیتش در نوشتن تذکره مقامات، اندک اندک مغضوب داخلیها شد، چرا که به راحتی نمیتوانستند با کار درخشان یک جوان کنار بیایند. این البته برداشت من است، و البته برداشت خیلیهای دیگر هم بود.
داور کارش را با ماهنامه همشهری آغاز کرد، برای من هم موقعیتی درست کرد که آنجا بروم. کمی خیالم راحت شد. ماهی ۷۵۰۰ تومان گیرم میآمد. حقوقم هم در گل آقا به ۳ هزار تومان رسیده بود. میتوانستم حداقل تا امتحان فوق لیسانس دوام بیاورم. در تابستان ۱۳۷۱، داور داشت کارهای مقدماتی راهاندازی روزنامه همشهری را انجام میداد و من هر از گاهی همراهش به ساختمان تازه تمام شده شماره ۱۰ تندیس می رفتم. قرار بود خبرم کنند برای سرویس کاریکاتور روزنامه که طبق معمول قولهای داور عملی نشد! البته بعدها خوشحال شدم که به نحوی دیگر کارم را آنجا آغاز کردم.
وقتی روزنامه راه افتاد، روزی برای دیدن رفقا رفتم آنجا و بر و بچههای کاریکاتوریست روزنامه آشنا شدم. همه عضو گروه کاسنی حوزه هنری بودند و کارهایشان را از کیهان کاریکاتور میشناختم. اسد بیناخواهی، علی مریخی، علی جهانشاهی و افشین سبوکی. کارشان واقعا هنری بود و حرف نداشت، اما میشد دید که میخواهند متفاوت باشند و غیر روزنامهای.
آرام آرام دوستان اصلیام شدند و بعضی از کارهای گلآقا را آنجا اجرا میکردم و از راهنمایهای آنها بهره میگرفتم.
کار در گلآقا برایم سختتر میشد. من در آن واحد داشتم برای یک نشریه دیگر کار میکردم. برای خیلیها اهمیتی نداشت که مثلا چه مشکلاتی سر راهم هست، فقط عین بسیجیهای ایست بازرسی گیر میدادند.
سختی کار در گلآقا برایم قابل قبول بود، چون دوست داشتم آنجا باشم. یک جلد اضافه از بعضی کتابهایم را برده بودم گلآقا و در کشوی میزم گذاشته بودم تا سر فرصت درسم را هم بخوانم. یک فرصت کوتاه هم از صابری گرفتم برای درس، چون میخواستم به هر قیمتی موفق بشوم.
به هر قیمتی بود نمیخواستم سرباز شوم. خانواده ما به اندازه کافی دینش را پرداخته بود، چرا من یکی باید اضافه میپرداختم؟ پدر بزرگ، دایی پدرم و دایی مادرم که تیمسار بودند. پسر عمههای پدرم، سرهنگ بودند، پسر دایی مادرم هم در دوران سروانیاش خودش را با هزار کلک خلاص کرده بود. دایی دیگر پدرم سرهنگ بود و عمویاش هم سرهنگ. عموی خودم که درست لب سرهنگ شدن دچار انقلاب شد و نامجو، همدورهاش، به او گفت که انقلاب ما به تو لژیونر احتیاجی ندارد، و با استعفایش موافقت کرد.
خلاصه آنقدر با درس خودم را خفه کردم که گمانم مسولان تصحیح امتحان کتبی فوق لیسانس قاطی کردند و من، عوضی در گرایش چینه شناسی و فسیل شناسی کارشناسی ارشد، با اختلاف زیاد نفر اول کنکور فوق لیسانس دولتی شدم، که البته از جوکهای دانشگاه تهران هم میتوانست باشد!!! در گرایش رسوبشناسی هم بدون پاسخ دادن به سوالات اصلی آن، نفر چهارم شدم، که البته به خاطر درصد بالای بعضی درسهای مشترک بود.
بعد از امتحان فوق، با خیال راحتتری کار میکردم.
بر وبچههای جدید
در سالهای ۷۱ و ۷۲، چند نفر کاریکاتوریست جوان به مجموعه اضافه شدند. سعید نوروزی، بهنام خمیسی، فرشید رجبعلی و حسین حاجیآقا و شادی داوری.
سعید نوروزی خیلی خوشتکنیک بود ولی بشدت به سبک خودش منطق کار بقیه را پیاده میکرد که باعث ناراَحتی عربانی هم شد. بخصوص وقتی زود به زود طرحهای داخل جلد مجله را به او میسپردند و گاهی هم پشت جلد را. میگفت هنوز زود است!
فرشید و فرهاد، دوقلوهایی بودند که اولی عضو گلآقا شد.
بهنام خمیسی، پسر خونگرم اهوازی دوست خوب من شد و آن روزها درگیر درس خواندن برای کنکور سراسری بود تا بلکه وارد دانشکده هنرها شود.
حاجی آقا جوان بسیجی سابق، آدمی بسیار احساساتی بود و خیلی هم زود داغ میکرد.
شادی داوری هم همیشه ساکت بود و بسیار خانم.
آقای صابری قول داده بود تا شرایطی برای ما فراهم کند تا بتوانیم طراحی بیاموزیم و ضعفهایمان کمتر شود. پیمان پاکشیر هم به ما پیوست. شهاب رضویان هم مامور شد تا دنبال معلم بگردد. من هم تا توانستم گشتم و با یعقوب عمامهپیچ صحبت کردم، اما گفت فقط با خانمها کار میکند! گمانم سراغ احمد وکیلی هم رفتم، در یوسف آباد، ولی کلاسهایش پر بود.
Labels: خاطرات دوران گلآقا