کار در ماهنامه همشهری برای من کم سابقه، سابقه کار محسوب میشد. محمد چرمشیر که یک تاتری باسابقه بود، اسد امرایی مترجم شناخته شده و چند نفری از بر و بچههای روزنامههای دیگر که رفت و آمد داشتند.
مانی میرصادقی هم عکاس مجله بود. با مانی در سپپوزیوم دیاپیریسم، همانجایی که کاریکاتور را جدی جدی شروع کرده بودم آشنا شدم. مانی از آنجا عکاسی را جدی گرفته بود و من کاریکاتور را. الان مانی از مستندسازان بنام ایران است.
پروین امامی آنجا ویراستار بود و بعدها در روزنامه همشهری همکار شدیم.
شادی صدر هم بخش نوجوانان مجله را در میآورد. این آدم به نحو ترسناکی با استعداد است!
داریوش کاردان برای صفحات طنز مطلب مینوشت و من هم طرحهایش را میکشیدم.
نیلوفر میرمحمدی تصویرساز مجله بود که سبک خودش را داشت و کارهایش بیشتر در حال و هوای تصویرسازی کودکان بود.
همکار گرافیستی هم داشت به نام شهناز موسوی که سالها بعد فقط یک بار دیدمش. تفریح من و حسین نیلچیان سر به سر گذاشتن این دو نفر بود!
یک موجود با مزه همراه با پیپ داشتیم به نام داور رستمیوند که جان میداد برای اذیت کرد. خواهرش هم آنجا کار میکرد که خیلی نقلی بود.
بیشترین کاری که برای مجله کردم، مربوط به شماره عید میشد که کاریکاتور همکاران را کشیدم. جانم درآمد. چند شب همان جا ماندم تا کار به موقع تمام شود.
بعد از کنکور فوقلیسانس، میتوانستم هر از گاهی دوباره به روزنامه همشهری سر بزنم. یک روز علی مریخی پیشنهاد کرد که طرحی برای یکی از صفحات بزنم. گفتم که باید با تکنیک جداگانه و امضایی جدید کار کنم تا گلآقاییها نفهمند. این تجربه چند بار دیگر هم تکرار شد. آنجا کار با اربراش را یاد گرفتم و همین باعث شد کارها متفاوت شود.
مشکل بزرگ من این بود که به خاطر سابقه کم، مجبور بودم از کار بقیه الگو بگیرم و از لحاظ ترکیب بندی یا بافت تقلیدی هم از آب در میآمد، البته تکنیک "هستهای" من مانع بوجود آمدن شباهت نعل به نعل میشد!
وقتی مریخی پیشنهاد کرد که کارم را با آنجا جدیتر کنم، هم خوشم آمد و هم اندکی نگران شدم. حس کردم ماجرا یک جایش ایراد دارد. نگرانی ام بابت گلآقا بود، و گیر ماجرا هم مربوط به این مساله میشد که آنجا واقعا نیاز به طراح دیگری نداشت. حالا یکی در حاشیه کار میکرد، یک چیزی.
ارتباط من با بروبچهها بخصوص افشین سبوکی که شیرازی هم بود بیشتر میشد. عید ۷۲ و رفتن به باباکوهی و تخت جمشید با افشین همیشه در خاطرهام میماند. اینقدر خندیدیم و مسخره بازی در آوردیم که حد ندارد، بخصوص با دوستش رامین ضیا(نگوضیا!!!).
اسد بیناخواهی مدرس انیمیشن بود و چند جلسه هم رفتم سر کلاسش در دانشکده هنرها، همان کلاسی که پیانو هم داشت...
علی جهانشاهی اغلب ساکت بود. با آن چشمهای شکاکش!
Labels: همشهری