یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Thursday, September 27, 2007
سالگرد جنگ
چند روز پيش می​خواستم چيزی بنويسم که اين سفر احمدی​نژاد همه فکر و ذکرم را به هم زد.

ماجرا ساده بود. یاد آن روزی افتادم که هواپیماهای عراقی فرودگاه مهرآباد را بمباران کردند. من و دخترعموهایم رفتیم بالای پشت​بام. دیدیم پشت میدان آزادی دود بلند شده.

همان روزها می​دانستم که قرار است به شیراز برویم، برای همیشه. حالم خوش نبود. نمی​خواستم زندگی ام خراب شود! تهران را دوست داشتم، گیشا را خیلی دوست داشتم. گرچه مدرسه راهنمایی شاپوریان بالای گیشا چنگی به دل نمی​زد و یک ناظم ریشوی مسخره سخت​گیر داشت، ولی همان چهارده​روزی را که رفتم آنجا برایم دل​نشین بود. هفته سوم مهر در شیراز بودیم.

شیراز اما وضعی متفاوت داشت. جنگ​زده​گان خوزستانی آمده بودند و بعضی از شیرازی​های مهمان نواز، تحت تاثیر بعضی سخنان روحانیون متعصب برخوردهای نامناسبی با هم​وطنان جنگ​زده​ که خیلی​های​شان اصالتا شیرازی هم بودند کردند.

هر ازگاهی وضعیت قرمز می​شد و چراغ​ها خاموش. یاد پدربزرگ بخیر. رادیو بی​بی​سی را بلند می​کرد. همه​اش حرف از سقوط خرمشهر بود. تکذیب خلخالی و بعد بیانیه​های بنی​صدر.

پسر عمه، عمو و دایی​های پدرم همه سرهنگ یا سرتیپ بودند و درگیر جنگ. همه فامیل نگران پسر عمه بود که رفته بود دزفول و بعدش خط مقدم.

پدربزرگم، تیمسار بازنشسته​ای که از جنگ متنفر بود فقط دعا می​خواند.

مدرسه​ای که آن روزها می رفتم کنار هفت​تن بود. محل دفن هفت صوفی. به قول پدر بزرگم، "اولیا حق". آن روزها همیشه برای​ من مهم بود بدانم آدم چگونه جزو طایفه اولیا حق می​شود!

کنار مدرسه، تیمارستانی بود نوساز. بیماران روانی می​زدند بیرون و ماموران بهداری باید برشان می​گرداندند. یکی​شان معروف بود به سرهنگ. انگلیسی را با لهجه آمریکایی بلغور می​کرد. بی اشتباه. آن زمان، زبان من بارها بهتر از امروزم بود. تنها ۴ سال قبلش از آمریکا برگشته بودیم. سرهنگ، خلبان اف-۱۴ بود. چنین ادعا می​کرد. ظاهرا موج انفجار گرفته بودش. زیاد بیراه نمی​گفت.

ناظمی داشتیم که تاثیر مهمی روی آینده​ام گذاشت. آقای رسول​اف...

هر روز خبرهای بدی از خوابگاه​های مهاجرین می​آمد. دعوا بین لات​های شیرازی و قلدرهای خوزستانی. برداشت من پاشیده شدن بذر نفرت از سوی بعضی از متعصبان احمق شیرازی بود. می​گفتند خوزستانی​ها قربانی فساد خودشان شده​اند. حرف​های معلمی که بر ضد مردم دزفول حرف می​زد را هیچوقت یادم نمی​رود. پای منبر احمقی نشسته بود و همان مزخرفات را به خورد ما می​داد.

دوتا معلم داشتیم که گمانم سیاسی هم بودند. چپ می​زدند. یکی​شان خانم معلمی دوست داشتنی بود که سر اولین فزرندش حامله بود. دیگری معلمی بود که خیلی به چریک​های فدایی شباهت داشت! حالا از کجا لباس پوشیدن جماعت را می​شناختم، بماند!

بچه های هف​تن، نسبتا محروم بودند، و مدت زمانی طول کشید تا این بچه تهرانی را از خودشان بدانند. البته بعدا که فهمیدند نوه تیمسار هستم و کلی میوه از باغ پدربزرگ یا کش رفته بودند و یا خود پدربزرگ تعارف​شان کرده بود، صلح کردیم.

در دهه شصت به مدرسه راهنمایی ابن سینا(شرقی) و دبیرستان شرافتیان(رازی) رفتم، با بچه​های خوب خوزستانی دم​خور شدم، کسانی که از خیلی بدرفتاری​های بعضی شیرازی​ها می​نالیدند.

دهه شصت، دهه اعدام بود. به بهانه جنگ، جماعت با خیلی​ها تسویه حساب کردند. دشمن​سازی، ریا کاری، جا انداختن فرهنگ حذف و گزینش و ...حاصل زحمات کسانی شد که امروز نمی​خواهند چیزی در باره کارهای آن سال​های​شان گفته شود.

این روزها سالگرد اولین هفته جنگ هشت ساله است. رئیس قوه مجریه، که از نظر خیلی​های ما جنگ طلب است، نماینده گروه خشنی است می​خواهند با همان شعارهای بی​فایده و مزخرف دهه شصتی فضا را به سوی حذف رقبا ببرند. خیلی راحت رقبا را به خیانت متهم کنند و بعد هم قلع و قمع.

الان یاد آن روزها افتادم، همسایه​ای فرزندش "شهید" شده بود و دیگری داغ​دار فرزند"اعدام" شده​اش بود. اینها مهمان مادربزرگم می​شدند... هر دو می نالیدند. یکی​شان نماز جمعه می​رفت و از خوبی​های دستغیب می​گفت و دیگری حکومت و امام​جمعه​اش را نفرین می​کرد. آذر ۶۰ وقتی آیت​اله دستغیب در اثر انفجار کشته شد، در مدرسه هم جماعت دو دسته شده بودند. من شادی پنهان یکی از بچه​ها که خواهرش اعدام شده بود را با تمام وجود لمس می​کردم، بدون اینکه حرفی بزند.

فکر می​کنید جنگ چیز خوبی است؟ بله، برای بعضی واسطه​ها و بازاری​ها که حسابی نان​آور است.

یکی از فامیل​های مادری که دو برادرش سپاهی بودند، خودش شده بود دلال اسلحه. از ایتالیا هم قایق تندرو وارد می​کرد. ظاهرا از آسیای جنوب شرقی هم موشک و چیزهای دیگر می​آورد. از مستاجر سال ۶۰ تبدیل شد به کاخ​نشین سال ۶۵. عاشق و دلباخته رفیق​دوست و الباقی موتلفه​ای​ها بود. ادعا می​کرد با هاشمی مرتبط است. اینقدر نام​های "حاج​آقا خاموشی" و "عسگر اولادی" را تکرار می​کرد که می​خواستی بزنی توی سرش. سال​ها بعد وقتی یکی از بستگان در ویلایی در فشم، طرف را با منشی​اش گیر انداخت، که لابد داشتند از ارزش​های دفاع مقدس جانانه دفاع می​کردند، باید قیافه​اش را می​دیدی و عکس می انداختی. به گفته یکی از آشنایان، این آقا در طول ۸ سال جنگ، بار چند نسل​اش را هم بست. حالا نسل​های جدیدی هم بوجود آورده باشد، با خداست.

روزی که از مهمان​سرای ۲۰۹ معروف بیرون آمدم، این آقا یادش آمد که فامیل است و دعوتم کرد بروم دفترش. یکی از آن قول​های دروغ که بابتش پشیمان نشدم را دادم و گفتم حتما می​روم! نکته جالب این بنده خدا، شباهتش به محمد​رضا شریفی​نیا بود!

کسانی که طالب جنگ​اند و بی کله از این گروه جنگ​طلب حمایت می​کنند، یادشان می رود که نان جنگ به جیب چه کسانی خواهد رفت، و چه کسانی جان​شان را از دست خواهند داد.

وقتی احمدی​نژاد حرف می​زند، یادم می​افتد به همان شعارهای متظاهرانه دهه شصت. وقتی از آزادی سخن می​گوید، یادم می​آید به تعریف آزادی در ذهن این جماعت. خجالت هم نمی​کشند...

Labels: