خيال میکنيد نوشتن الان کار راحتی است؟ چرا فقط خبر رفتن و مرگ میآيد؟
عصبانی بودم، الان دارم ديوانه میشوم! يکی از
کشته شدهگان سقوط هواپيما، شاگرد سابقم بود. شاگردی و رابطه رسمی به کنار! يکی از بهترين آدمهايی بود که میشناختم.
محسن رسولاف، يک دوست بود. پدرش هم دوست پدرم بود. عمويش، سال اول راهنمايی ناظم ما بود و يکی از نازنينترين آدمهای دنيا. پسر عمويش محمد، کارگردان موفق سينما.
...
الان گيج گيجم. به قول شيرازیها سرم دارد دور خودش پر میخورد.
محسن آن زمان که در فرهنگسرای امير کبير درس میدادم، هر هفته کارهای جديدترش را می آورد و هميشه بحث میکرد. الان صدایش توی گوشم است. یادداشتی که پدرش نوشته بود برای آن جلسهای که نتوانسته بود بیاید از ذهنم نمیرود.
...
وقتی از ايران خارج شدم، برای ادامه تحصيل چند سالی از ايران خارج شد. هر از گاهی گپی می زديم.
...
آخرين عکسی که در
فتوبلاگش انداخته از پيشکک است...
...
سرم گيج میرود. نمیتوانم باور کنم.
Labels: محسن رسولاف