یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Monday, August 25, 2008
بعد از ظهر لعنتی
امروز بعد از ظهر سختی داشتم. هر وقت دوستی يا آشنايی از دست می​رود، اين حافظه من يکهو فعال می​شود.

ياد پياده​روی​هايمان افتادم. از سر کلاس تا سر برزگراه صدر...از گپ​های سياسی...خيلی راحت مخالفتش را بيان می​کرد...

من هر وقت سوار هواپيما می​شوم، خنده​ام می​گيرد که چقدر اين ابوطياره نا امن است... ولی باز وقتی در آسمان هستي، خودت را رها می​دانی...با آنکه فاصله​ات را مرگ فقط چند دقيقه است.

شايد رفتن خودت برايت راحت باشد، ولی برای ديگران چه؟ برای کسان دوری که شايد تو را گاه و بيگاه ديده باشند؟

محسن رسول​اف هم چنین بود. امروز دیگر نیست. کسانی که او را دیده بودند احساس گنگی دارند. چه دارند که بگویند؟ خانواده​اش چه حسی دارد؟ پدرش چه امیدها به او داشت.

بايد بپذيری. چاره​ای نداری. محسن رسول​اف رفته، مثل ديگر مسافران بی​گناه آن هواپيما...

Labels: