امروز بعد از ظهر سختی داشتم. هر وقت دوستی يا آشنايی از دست میرود، اين حافظه من يکهو فعال میشود.
ياد پيادهرویهايمان افتادم. از سر کلاس تا سر برزگراه صدر...از گپهای سياسی...خيلی راحت مخالفتش را بيان میکرد...
من هر وقت سوار هواپيما میشوم، خندهام میگيرد که چقدر اين ابوطياره نا امن است... ولی باز وقتی در آسمان هستي، خودت را رها میدانی...با آنکه فاصلهات را مرگ فقط چند دقيقه است.
شايد رفتن خودت برايت راحت باشد، ولی برای ديگران چه؟ برای کسان دوری که شايد تو را گاه و بيگاه ديده باشند؟
محسن رسولاف هم چنین بود. امروز دیگر نیست. کسانی که او را دیده بودند احساس گنگی دارند. چه دارند که بگویند؟ خانوادهاش چه حسی دارد؟ پدرش چه امیدها به او داشت.
بايد بپذيری. چارهای نداری. محسن رسولاف رفته، مثل ديگر مسافران بیگناه آن هواپيما...
Labels: محسن رسولاف