یادش را نمیتوان به خیر کرد. اما آن روزی که رفتیم بالا پشت بام که دود فرودگاه مهرآباد را ببینیم، از یادم نخواهد رفت. پشت شهیاد دود بلند شده بود. صداهای انفجار باعث شد با دختر عموهایم سراسیمه برویم روی پشت بام. دوربین شکاری پدرم را برداشتم تا بهتر ببینم.
شب گمانم بیبیسی گفت هواپیماهای عراقی باند فرودگاه را بمباران کردهاند.
دو سه ماه قبلش خالهام از ایتالیا به مادرم اصرار کرده بود که پدرم را راضی کند برای گرفتن پستی در فائو. دو سال قبلش پدرم به آنها جواب منفی داده بود. خالهام می گفت همهاش در خبرها صحبت از آغاز جنگ علیه ایران است. مادرم هم میخندید و میگفت هیچ اتفاقی نخواهد افتاد...
پدرم تصمیمش را قبلا گرفته بود که برای همیشه از تهران برویم. نمیخواست پستی در وزارت کشاورزی قبول کند و ترجیح میداد در روستا و دور از عاشقان میز کارش را ادامه دهد.
امروز البته میفهمم تنفر از پست و مقام چقدر ارزش دارد.
۱۴ مهر از تهران رفتیم. از کوچه ۱۴ به هفتتنان شیراز.
چند مدتی را در شیراز با خدابیامرز پدربزرگم و مادربزرگم زندگی کردیم. بعدش رفتیم جونگان ممسنی. اول ده پودونک و بعدش ده شور. توی کاروان زندگی میکردیم.
وقتی از آذر ۶۰ خانوادهام کاملا شیراز نشین شدند، تصمیمم را گرفتم که روزی روزگاری از شیراز بروم. چرا؟ شیراز بهترین شهر دنیا برای بازنشسته بودن است. انگار از روز اول تولدت بازنشستهای.
اما خاطرات دوران جنگ در شیراز چندان شیرین نبود. در مدرسه شرقی سابق که بعدا اسمش شد "شهید مطهری" میشد بچههای جنگزده را ببینی که اصالتا شیرازی هم بودند، اما شیرازیها چندان با آنها راه نمی آمدند. دختر مدیر مدرسه را اعدام کردند، ولی خم به ابرو نیاورد و نگذاشت کسی بفهمد. چند تا از بچههای بهایی همیشه از سوی معلم دینی که ظاهرا پاسدار بود متلک میشنیدند و دم بر نمیآوردند. مادر یکی از آنها چند بار آمد مدرسه و سرش را خم نکرد ...
دوران دبیرستان در "شهید شرافتیان" یا همان "رازی" البته بامزهتر بود. اما آنقدر درسنخوان بودم و عاشق که مایه نگرانی مادرم شدم. اما وقتی یادم آمد که میخواهم از شیراز بروم، تصمیمم را گرفتم که زور خودم را بزنم.
اما هر وقت بمباران بود، یادم میرفت که اصلا میتوان امیدی به آینده داشت یا نه.
همان ترم دوم دانشجو شدنم بود که به خاطر موشکباران تهران، دانشگاه موقتا تعطیل شد ویک هفته پیش عید که برگشتم شیراز، بیمارستان مرسلین در دو قدمی خانهمان در بمباران از بین رفت. ما آن روز رفته بودیم کوه واز آنجا با همان دوربین کذایی پدر دیدیم که نزدیک خانهمان را زدهاند. شب که با بدبختی از میان کمپرسیهای خاک برداری و لودر و بولدوزر رفتیم خانه، دیدیم هیچ شیشهای سالم نمانده و صدها گنجشک تکه تکه شده و نارنجهای پراز شیشه خرده همه جا پرت شدهاند. شیشههای شکسته و شیروانی سوراخ سوراخ شده درست قبل از عید.
...
Labels: جنگ