من دوستان «سبز» زیادی دارم. دوستان خوبی که بعضیهایشان از من دلخورند که چرا به رهبرانشان گیر میدهم. دوستانی دارم که میدانند انتقاد از کوتاهیها و دوگانهبازیها به نفع جنبش است، و دوستانی دارم که جز پرستش راهبران چیزی را نمیپذیرند.من نگاهی به گذشته میاندازم. پاکباختهگانی میبینم که دوست داشتند روزنامهنگار و فعال سیاسی باشند. خودم را میبینم که تا سالهای سال فرق روزنامهنگاری و فعالیت اجتماعی را نمیدانستم و نمیفهمیدم، و کسانی را که میبینم که میدانند اما نمیخواهند درک کنند.اما بحثی انحرافی که بعضی نادوستان طرح میکنند، رد صلاحیت کسی است که میخواهد بیشتر از بقیه بپرسد. تحملش برای خیلیها سخت شده.گفتم بد نیست یک بار برای همیشه توضیح دهم و بعد به همین لینک ارجاعشان دهم تا این همه وقت من و خودشان را ضایع نکنند. اینها دلایل من است. باز هم بپرسید به همینجا ارجاعتان میدهم! لا اقل بیشتر از راهبرانتان که مسوول بودهاند و جواب نمیدهند و اهل دیالوگ هم نیستند که بیشتر پاسخگو بودهام!- میپرسند چرا تا قبل از خروج از ایران گیر ندادی؟ میگویم که از سال ۷۶ که در مهر گیر دادهام به مهاجرانی و یارانش، نوشتههای انتقادی مرا در همان روزنامههای نوروز و حیات نو را که باید از سال ۸۰ خوانده باشند.
- میگویند چرا درباره قتلها آن زمان در روزنامهها چیزی نمیگفتی و نمینوشتی؟ لابد میخواستید دست نشاندههای رضا خاتمی و میردامادی و هادی خامنهای و موسوی خوئینیها این مطالب را تایید و چاپ کنند؟ دلتان خوش است؟ وقتی آمدم این طرف، با وبلاگ آشناتر شدم. در سال ۱۳۸۳، یک سال بعد از خروجم وبلاگنویسی را شروع کردم. اتفاقا پیش از انتخابات ریاست جمهوری سال ۸۴، سوال کردنهای جدیام شروع شد که در جلسه وبلاگنویسها با دکتر معین هم سوالهای مرا طرح کردند. دکتر معین قول داد جواب دهد، نداد. تاجزاده قول داد جواب دهد، نداد. سوالات کارتونی بودند.
- میگویند چرا آن موقع خیال کردی که میتوانی موثر باشی و نظام را میپذیرفتی؟ میگویم که منطق من آن روز این بود، و تا پیش از تهدید جدی سال ۱۳۸۲ و افزایش فشارها، باورم این بود که ساختار اصلاح شدنی است. همه دوستان و اطرافیانم چنین میپنداشتند. من از اطمینان به نفس بازجو در پیشبینی وقایع آینده، که با بلوف فرق میکرد، باور کردم که با سهمخواهیهای کثیف جناح چپ، کل ماجرا به شکست این جناح و سرکار آمدن جماعت سپاهی خواهد انجامید. روز خروج از ایران به مشاعیت کنندگانم گفتم که سپاه و جماعت مرتبط، انتخابات مجلس و ریاست جمهوری را هم به نفع خودشان هدایت میکنند. سال ۱۳۸۳ در جلسهای در دانشگاه تورنتو پیشبینی کردم کردم که تیم ذوالقدر موفق میشود ریاست جمهوری را به نفع کاندیدای نهایی راستها بدزدد.
- میگویند چرا نامزد شورای شهر شدی و قانون اساسی را پذیرفتی؟ آن زمان من هیچ کار غیر قانونی انجام نداده بودم که قانون را نقض کنم. یک شهروند بودم مثل بقیه که به قانون احترام میگذاشت. پیرو ولی فقیه نبودم، اما دشمنش هم نبودم. بر اساس منطق نهضتآزادی، به قانون اساسی ملتزم بودم. اما نامزد شورای شهر شدنم به دعوت ثانینژاد، معاون شهردار تهران بود، که میگفت شورای شهر چهرههای چند تخصصی و نزدیک به شهروندان می خواهد، نه حزبی. اتفاقا نظرش را پسندیدم. شریکی داشتم که مرا هل داد. نارفیقی داشتم که مشاورم شد. با امید معماریان ائتلاف سبز را بنا نهادیم، فارغ از حزب بازی که توجهش به محیط زیست بود و جدی گرفتن ماجرای زلزله تهران. عضو هیچ حزبی هم نشدم، چون معتقد بودم احزاب ایرانی قابل اطمینان نیستند، و شک داشتم به عنوان روزنامهنگار آیا باید به حزبی بپیوندم یا نه؟
اما امروز معتقدم که اشتباه بزرگی مرتکب شدم با آن نامزدی. چرا؟ اولا، جایگاه من به عنوان روزنامهنگار به نظر خودم بالاتر از عضو شورای شهر بود. قدرش را ندانستم. دوم، به عنوان یک روزنامهنگار، باید از کارم استعفا میدادم و بعد نامزد میشدم، اما نمیدانستم، و نهایتا، من روزنامهنگار باید حدس می زدم که فضای آن زمان برای نامزدی مناسب نیست. در ضمن، افراد بسیار لایقتری از من بودند که باید به شورا میرفتند. من با چه اندیشهای چنین خیالی کردم که نامزد شدم؟
- بعدها (۱۳۸۳-۸۴)به این نتیجه رسیدم که بهبود و تغییر در چارچوب نظام بستهای مثل ایران، با پذیرفتن قاعده بازی نظام، ناشدنی است. به همین دلیل با پیشبینی شکست جناح چپ در سال ۸۴، شرکت در انتخابات را بدون دلیل دانستم. تن دادن به یک بازی که نهایتا امتیازش به نفع ولی فقیه ثبت میشود، با وجود پیروزی هر طرف، چندان به نظرم عاقلانه نیامد. بدتر، بازی نابرابری که ضمانتی به شما نمیدهند برای مراقبت از رایتان، توجیه خیلی زیادی برای من نداشت.
- اینجا این فرصت را یافتم که سه سال در یک خبرگزاری کار کنم، و با دوستان روزنامهنگار کانادایی مرتبط شوم و نهایتا درس روزنامهنگاری بخوانم. به این نتیجه رسیدم که آنچه در ایران انجام دادهام، روزنامهنگاری حرفهای نبوده است. نمیگویم کار در روزنامههای آن زمان نکات مثبتی نداشت، داشت، اما دقت بیشتر باعث میشد حالت به هم بخورد. کار برای روزنامههای جناحی فاقد استانداردهای حرفهای که فقط ادعا داشتند حرفهای هستند، که خود میگفتند و خود هم میخندیدند، روزنامههایی که بعدها از روابط نابسامان اخلاقیشان شنیدم، که سردبیر دیر میماند تا بدون اطلاع همسر، وقتش را صرف زیردستش کند، یا مدیر تحریریه از تعدادی از دختران بابت رابطه قبلی حقالسکوت گرفته بود و پولشان را پس نمیداد مگر با بیآبرویی، یا دبیران سرویسی که صفحات روزنامههایشان را عملا میفروختند، یا سردبیر حزبی که منافع مشترک با این وزارتخانه یا آن حامی مالی مانع انتشار واقعیتها در باره حوزههای متعددی میشد، و مجموعه روابط و زیراب زنیهای رایج...سو استفاده از حروفچینان بیپناه یا بعضی کارکنان بخشهای فنی...مثالها آنقدر فراوانند که دردت میآید حرفی بزنی. یادم میآمد رفیقی میگفت این مدیران سابق دولتی که در اتاقهایشان را میبستند وقتی خانمی به اتاق وارد میشود، سرنوشت وزیر ارشاد پیش از خاتمی را فراموش کردهاند...کار در روزنامه همشهری از همه جالبتر بود...میدانید چند مدیر و چند کارمند آنجا به خاطر شیطنت جابجا شدند؟
شاید درصد کوچکی از اهالی رسانه در ایران از نظر حرفهای مرتکب خطاهایی در محیط کار میشدند، اما آیا مدیران برخورد میکردند؟
تازه مگر رفتار بسیاری از ما در تحریریهها مناسب بود؟ مگر ادبیات تحقیر آمیزی یا از موضع بالاتری که بعضا نسبت به برخی همکاران زن روا میکردیم درست بود؟ به هیچ وجه! حالا میگوییم شوخی بوده...کدام شوخی؟
عدم تبیین روابط کاری در رسانهها باعث رشد ارتباطات غیر حرفهای شد. چه کسانی گناهکار بودند؟
ادامه دارد
Labels: انتخابات