یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Sunday, September 19, 2010
سفر، سفر، سفر، سفر...
عرضم به حضورتان، مسافرت کلا چیز خوبی است، اما جان‌تان را گاهی به لب می‌رساند.

طبیعی است وقتی بر اساس برنامه‌ریزی میزبان که اتفاقا خوب هم هست جایی می‌روید و چند روزی می‌مانید، روند طبیعی کارهای‌تان یک کمی تغییر مسیر می‌دهد و مجبور می‌شوید برای مرتب کردن کارها تلاش بیشتری به خرج دهید.

مثلا، شما احتمالا نمی‌دانید که وقتی در جای معمول‌تان نیستید، کشیدن کارتون روزانه چقدر انرژی می‌برد، رسیدن به تمرکز در نقطه‌ای که به شما تعلق ندارد، سخت است، یا زمان‌بندی انتشار کارها در خودنویس، که ممکن است باعث تاخیر در انتشار مطالب طولانی‌تر هم بشود.

سفر اخیر کوتاه است اما در عین حال طولانی؛ پاریس - لندن - پاریس. توقفی هم در میانه راه برای دیدن دوستان و گفتگو با یک دوست نادیده.

جلسه روز پنجشنبه در محل سازمان جهانی روزنامه‌ها به نظرم گام مهمی برای تشکیل انجمن بین‌المللی روزنامه‌نگاران ایران بود. حالا جالب است وقتی به جماعت گفتیم که ما فقط می‌خواهیم این نهاد را ثبت کنیم و بعد از انتخابات کنار برویم، طلبکار هم شدند که نمی‌شود! باید مدتی ماجرا را بچرخانید ...بعد جیم فنگ بزنید!

از اینها گذشته، دیدار مجدد با رضا دقتی و دیدن نمایشگاه با شکوهش در شمال پاریس هم خالی از لطف نبود. اما تنها تجربه بد این سفر سرما خوردگی بوده. اثر بدش را هم دیروز من دیدم، چند هفته بعد هم شما.

دیروز برای شرکت در برنامه پرگار به لندن آمدم. بحث در باره امکان فعالیت سیاسی روزنامه‌نگاران بود. طرف مقابلم هم مسیح علی‌نژاد بود که طبیعتا بحث در جاهایی به زد و خوردهای معنوی هم کشید. البته دهان خشک شده من هم باید منظره جالبی درست کرده باشد که منتظر دیدنش می‌مانم. هر دوی‌مان در بحث دیروز، اشتباهات بامزه‌ای کردیم که می‌توان تا مدت‌ها به این خطاها خندید. البته کاریکاتور مسیح را همان وسط کار کشیدم وقتی داغ بحث بود و اتفاقا بد هم نشد. اما از من به شما نصیحت! وقتی سرما خورده‌اید و می‌توانید، در برنامه‌ای که ضبطش بیشتر از یک ساعت طول می‌کشد شرکت نکنید! همین الان که دارم می‌نویسم دهانم خشک شد!

Labels:

Sunday, September 12, 2010
حکم فرو کردن سر متهم و محارب در نجاست و توالت توسط بازجویان و سربازان گمنام
Saturday, September 11, 2010
از بدی‌های وزن اضافی
اضافه وزن مثل تف سربالا می‌ماند. کمرم درد می‌کند، در نتیجه اکثرا خوابیده کار می‌کنم. خوابیده کار کردن و فعالیت نکردن، موجب افزایش وزن می‌شود. وزن اضافه هم موجب افزایش درد کمر و مفاصل می‌شود. یعنی حالا به خاطر زانو درد، کمتر می‌توانم راه بروم، به خاطر کمردرد، کمتر می‌توانم ورزش کنم، و هرچه غدا هم می‌خورم، راحت جذب می‌شود...

به قول رفیقی، شده‌ام مثل یک گیلاس که چهار تا چوب کبریت جای دست‌ها و پاها را گرفته و از درون گیلاس زده بیرون.

حس مزخرف خواندن کالری‌های روی غذاها را مثل من داشته‌اید؟ یک لیوان شیرکاکائو، ۱۷۰ کالری، ۱۶ عدد چیپس، ۱۲۰ کالری، ۵۰ گرم گردو...اینقدر کالری...ناهار، بیشتر از ۶۰۰ کالری نشود، شام اینقدر، بین وعده‌ها، اینقدر...

مکافاتش هم این است که هر چقدر الان رعایت نکنم، درست کردنش بعدا سخت‌تر خواهد بود.

روزی که در سال ۶۶ وارد دانشگاه شدم، ۵۵ کیلو بودم، قدم ۱۷۶ بود و شماره پایم ۴۵/۵. چند ماه بعدش، قدم ۱۸۳ بود، شماره پایم ۴۶/۵ و وزنم ۶۵. یعنی آخرین مرحله بلوغ را در اوائل ۱۸ سالگی طی کردم.

در سال ۱۳۷۲ وقتی می‌خواستم وارد دوران ابلهانه فوق لیسانس بشوم، وزنم ۸۸ کیلو بود. چند ماه رفتم ورزش و رسیدم به ۸۰ کیلو. همان اندازه نگهش داشتم تا روزی که آنفولانزای چچنی گرفتم. وزنم رسید به ۶۵ کیلو.

چند ماه قبل از ازدواج، ۹۷ کیلو بودم که پدرم شرط کرد اگر خودم را به ۸۷ نرسانم، به مراسم عروسی نخواهد آمد! خودم را رساندم به ۸۷. اما بعد از یک ماه برگشتم سر همان وزن قبلی، تا اینکه وقتی در سال ۷۷ روزنامه زن بودم، رژیم غذایی رسیده از دست عزیزی را دنبال کردم، تا روزی که رسید به خوردن اسفناج نمک زده سرد. چنان حالم از اسفناج به هم خورد که تا سال‌ها لب نزدم. آن زمان رسیده بودم به ۹۰ کیلو.

روز بازداشت، ۹۶ کیلو بودم. روزی که برگشتم، ۹۳ کیلو بودم و سه هفته بعدش رسیدم به ۱۰۷ کیلو! بیشترین وزنم در ایران ۱۱۵ کیلو بود که در سال ۸۱ به دست آمد.

روزی که در سال ۸۲ به کانادا آمدم، ۱۰۷ کیلو بودم. دوچرخه سواری، نداری (صرفه جویی ناشی از کمبود مالی و کار پاره وقت در خشک‌شویی)، و همینطور خوردن غذای سالم و کم چربی پیش خاله‌جانم، باعث شد وزنم به ۹۳ کیلو برسد.

سال ۸۴ که رفتم سر کار و شیفت شبی شدم، غذا خوردن در ساعات اولیه بامداد اندک اندک کار را خراب کرد به نحوی که در پایان دوران شیفت شب، وزنم به همان ۱۰۷ کیلو برگشت.

الان، ۱۱۳ کیلو وزن دارم و می‌خواهم از تجربیاتم در دوران رژیم بنویسم...شاید به دردتان خورد، شاید از رضیم گرفتن پشیمان شدید!

دیروز، نزدیک به یک ساعت و نیم دوچرخه سواری کردم.

دکتر رژیم دستور آزمایش‌های جدید برای بررسی وضعیت قلب داده است.

من در سال ۱۳۶۹ متوجه عارضه "پرولپس دریچه میترال" شدم. این مشکل گاهی باعث ناراحتی‌های کمی می‌شود. به همین لحاظ در آن سال‌ها هر از گاهی به دکتر سر می‌زدم. یک بار هم البته بستری شدم.

پارسال، بعد از آزمایش‌های متعدد، دکتر به من گفت که سکته کرده‌ام. همین مساله باعث شد که برای گرفتن بیمه اضافه دچار مشکل بشوم. شرکت‌های بیمه از آدم‌های سابقه‌دار خوششان نمی‌آید!

فعلا، همینطوری تا مدتی غذایم را کنترل شده‌تر باید بخورم. سه وعده، و نیز خوردن خوراکی‌های کم کالری در ساعات میانه... نباید معده را خالی نگاه داشت! در ضمن، روزه برای من ضرر دارد! خیالم راحت شد!!!

Labels:

Friday, September 10, 2010
مشکل آزاد شدن احمد زیدآبادی
مشکل آزاد شدن احمد زیدآبادی

Labels:

وقتی نیکان از خرس بودن خودش خجالت می‌کشد
دروغ چرا؟ دارم به نحو عجیبی وزن اضافه می‌کنم. وقتی به خاطر کمردرد مجبور باشم بیشتر سال را خوابیده کار کنم، انرژی کمتری مصرف می‌کنم. غذای ثابت من از غذای خیلی از شما کمتر است، اما اثرش بیشتر!

وقتی روی ترازو می‌روی و نزدیک است بشکند، می‌فهمی که کار خراب است. حالا اضافه وزن باعث می‌شود زانویت هم درد بگیرد موقع راه رفتن...

دیروز رفتم کلینیک لاغری. نوار قلب گرفتند و تست تنفس و از این حرف‌ها. دکتر بعد از دیدن نوار قلبی می‌پرسید می‌توانی فعالیت کنی؟ همین است دیگر! شده‌ایم تولیدات تقلبی ایران عزیز با تاریخ مصرف محدودتر از چیزی که خیالش را می‌کنیم.

به هر شکل، از تجربیات این دوره برایتان می‌نویسم...آخ...چند خط نوشتم، گرسنه‌ام شد..و طبق معمول باید نخورم!

Labels:

کارهای عجیب و غریب من
راستش مدت‌ها بود می‌خواستم اینجا گپی بزنم که نمی‌شد...برای‌تان پیش آمده بخواهید با دختر همه محله‌تان سلام کنید اما روی‌تان نشود... با خودتان کلنجار می‌روید تا روزی این کار را بکنید اما آن روز می‌بینید دست در دست دوست‌تان دارد خیابان را گز می‌کند؟

من هم از ترس اینکه این وبلاگ به سرنوشت دختر محله‌مان در شیراز دچار نشود...زودتر آمدم!

بگذریم...من تشنگی عجیبی برای خرید ادوکلن دارم. از آن بدتر، عاشق خرید کفش و لباس هستم.

اما چه کار عجیبی کردم؟

چند هفته پیش افتادم به جان کمد و دیدم چه کفش‌هایی را نمی‌پوشم؟ دیدم بیشترشان سالم و حتی نو هستند! بخشیدمشان. بعد رفتم سراغ ادوکلن‌ها...دیدم از ۲۷-۲۸ تای موجود، فقط چندتایی را استفاده می‌کنم...آنها را هم دادم به دوستانم.

همین اتفاق هم سر تعدادی از لباس‌ها آمد.

این را نگفتم که بگویم چه موجود خیری هستم. نه! ماجرا سر این است که اهل زیاده‌روی هستیم. لا اقل من و بعضی از دوستانی که می‌شناسم. فکر کنم می‌شود اشتباهات زیاده‌روی‌های‌مان را اینجوری جبران کرد. حالا البته دوستی می‌گفت چرا با این کار داری «زیاده‌روی» می‌کنی! این هم حرفی است‌ها!

Labels: