خداوند این
محمد درویش را خیر دهاد که هر از گاهی ما را به یاد روزگاران سبز پیشین میاندازد.
دعوتش را لبیک میگویم با افتخار!
------
بدها و نسبتا بدها:
۱- ۱۳۵۵، بهار، ولایات متحده.
هنوز کلاس اولی بودم. تعطیلات شروع شده بود. آن زمان تا هوا آفتابی میشد، ملت مایوپوش روی چمنها ولو می شدند و حمام آفتاب میگرفتند.
دیدم سه تا دختردانشجوی همسایه که حد اقل ۱۲-۱۳ سال از من بزرگترند، دوتیکه پوش لمیدهاند در آفتاب تا برنزه شوند. من هم دیدم ابوی جان عینک آفتابی ری-بن خود را خانه جا گداشته. هوله قرمز گنده استخرم را برداشتم، روی چمن مقابل خانهمان انداختم و من هم لم دادم، یک مجله هم از خانه آوردم و ...
گوشم را تیز کردم، دیدم دارند همه اش در باره انوایرونمنت گپ میزنند. حالا من چه میدانستم این کلمه یعنی چه؟ هر چه بود برای آنکه بیشتر سر در بیاورم، مجبور شدم سرم را بیشتر به سمتشان خم کنم و دید هم بزنم که البته باعث شده هر وقت بحث اندکی انوایرونمنتال شود، ما یاد همسایههای آن زمان بیافتیم! کلا، از نظر من دید زدن یک کار محیط زیستی و انوایرونمنتال است!
۲- گردنه قوچک، اسفند ۱۳۵۵. هنوز فارسی را درست حرف نمیزدم. پدرم ما را برده بود قبل از عید گردنه قوچک، و توضیح میداد که کارش مثل فرزندش است و قوچک عملا برادر نیکان است! زرشک! من برادر یا خواهر میخواستم، پدر آمده بود ترتیب محیط زیست را داده بود و محیط زیست هم درخت زاییده بود! این را جایی گفتم.خداوند و ابوی مرا ببخشایند لطفا!
۳- عید سال ۵۹، نورآباد ممسنی، روستای پودونک جونگان. روی دیواری ایستادهام، کنار کاروانی که بعدها محل اقامت ما شد. یک مار بی خطر گرفتهام، و دارم با آن بازی میکنم و هر ازگاهی مادرم را هم میترسانم، یکهو زلزله میآید. خودم را پرت میکنم روی علفها. مار بدبخت زیر تنم له میشود و گازم میگیرد. البته اثرش کم است. میبینم که دارد با سختی میخزد و میرود زیر سنگهای فروریخته دیوار. خدابیامرز محمد پاشالی اخمی میکند و میگوید اگر این زلزله محیط زیست را آسیب نزند، تو با این رفتارت با مار بیچاره زدی.
۴- خرداد سال ۱۳۶۰.در ده شور جونگان. اهالی به مرحوم پاشالی میگویند که یک افعی گنده در یک امامزاده قدیمی دیده شده. میرویم سراغش. داخل دیوار سنگی که گچهایش ریخته، یک بدن قطور میبینیم. مار دارد حرکت میکند. پاشالی مار را میکشد بیرون. به همه ما هشدار میدهد. میگوید مار خطرنالی است، دور شویم. همه دایره می زنیم دورش. با دست چپ، دم مار را گرفته و سعی میکند و چوبی، سر مار را مهار کند. مار تا نیمه بدن، سر خود را بالا می آورد. پاشالی آرام چوب را روی گردن مار میگذارد و مار را میخواباند روی زمین. تا میآید گردن مار را بگیرد، افعی اندکی میلغزد و انگشت نشانه پاشالی را میگزد. پاشالی، با آن قد و هیبت دست و انگشتش را بالا میکشد، اما مار با آن نیشش چسبیده و ول نمیکند. با دست چپ مار را میگیرد و در پارچه عمامه مانندی میپیچد و میگذارد پشت وانت سیمرغ نقرهای. حالش دارد بد می شود. میبرندش بیمارستان. میگویند باید مار را بیهوش کنند تا بفهمند چه گونه ای است و بر آن اساس، چه سرمی باید به پاشالی بزنند. مار که درون پارچه پیچیده شده و زندانی است، بیهوش نمی شود!
روز بعد پاشالی زنده بر میگردد، دست راستش، تا شانه باد کرده و قرمز شده. انگشتش انگاری سوخته. مار را درون قفسی توری مانند انداخته. مار گردن کلفت، هوف هوف میکند. روز بعد، میبرندش سرم سازی کرج. آنجا تعجب میکنند که چگونه پاشالی زنده مانده...این مار میتوانست یک شتر را بکشد.
من یک مار را روز بعد در میان علفها میبینم، از عصبانیتم، موجود بدبخت را میکشم. به این میگویند انتقام احمقانه.
۵- تابستان ۱۳۶۱، بعد از جام جهانی، پسر عمهام رهام آمده باغ آقاجون، با تفنگ بادیاش. آن زمان ما در اتاقک ته باغ زندگی میکنیم. چند تا مرغ داریم، و گربهها مزاحم مرغها و جوجهها شدهاند. من سر خود با رهام تصمیم میگیریم گربهها را شکار کنیم. گربههای اول و دوم، ثابت کردند که گربه، ۲ جان بیشتر ندارد، اما گربه سوم، گربهای روسی است. بزرگ، قوی، و گمانم رهام ۱۲ یا بلکه ۱۵ تیر به تن بدبخت فرو کرد، گربه شده بود عین موجودات وحشتناک فیلمهای بعد از ساعت ۱۲ شب. با آن تن خونین، به ما حمله کرد. گمانم با بیل راحتش کردیم. گربهها را چال کردیم و رفتیم با افتخار از تجربه شکارمان سخن گفتیم. فقط مانده بود آقاجون سکته کند. چنان دعوایی کرد که فهمیدیم بعد از ۲۲ سال بازنشستگی، هنوز تیمسار است!
----
خوبها:
۱- تابستان ۱۳۶۶، پدرم تبعیدم کرده گرهبایگان فسا. آقای پاشالی مربی من است. یک مار جعفری گرفته و در یخدان قدیمی بزرگ نگهداریاش میکند. به من میگوید هر از گاهی به مار سری بزنم که ببینم زنده است یا نه. من با مار جعفری تقریبا رفیق میشوم. هر از گاهی دمش را میگیرم و جابجایش میکنم، اما حواسم هست که مار جعفری میتواند اندکی بجهد و سریع غافلگیرت کند. مار بیچاره مدتی است غدا نخورده. نگران میشوم. یک جوجه گنجشک مریض پیدا میکنم و می اندازمش کنار مار. اما مار اصلا محل سگ به پرنده بینوا نمیگذارد، حتی نیشش هم نمیزند! کم کم به گنجشک هم غدا میدهم. گنجشکک اشی مشی در همان یخدان بزرگ میتواند پرواز کند. حتی اگر دانه برنجی هم کنار مار باشد، میرود و نوک میزند. نهایتا موشی برای مار پیدا میکنیم، و گنجشک که حالا جانی تازه گرفته، پر می زند. آمدیم از مار نگهداری کنیم، جان گنجشکک را نجات دادیم!
۲- تابستان سال ۷۵. یک شب در چیذر، یک پرنده به شیشه نوک میزند. حیدر، همخانهای من، پنجره را باز میکند. یک شاهین است. بالش شکسته، معلوم است که جانی ندارد. می آوریمش تو، برایش سبدی میخریم و شبها قفسش می شود. هر روز برایش گوشت می خرم. آرام آرام شاهین بال شکسته جان میگیرد و در خانه پرواز میکند. از شاهین کوچک عکس میاندازم تا ببرم روزنامه و بپرسم چه کار باید با این پرنده بیصاحب بکنیم. صاحب لابراتوار با دیدن عکس می گوید خریدار پرنده است! ۵۰ هزار تومان. بعد چانه میزند، ۱۵۰ هزار تومان. میگویم بابا! این عکس را انداخته ام که ببرم صاحبش را پیدا کنیم. زنگ میزنیم به جماعت موزه دارآباد، میگویند بیاورید برایتان تاکسیدرمی میکنیم! بعد یک همخانه دیگر میگوید ببریم مولوی، ۵۰۰ هزار تومان بفروشیم! یا بفرستیم از طریق قاچاقچی امارات، یک و نیم میلیون!
شاهین، ۳ ماهی مهمان ماست تا اینکه یک روز اشتباهی پنجره را باز میگدارم و پر میکشد، اما خسته میشود و روی پشت بام خانه روبرویی مینشیند. هر چه صدایش میزنم، خبری نمیشود...
۳- بهار ۱۳۸۰. نشستهام در هفتهنامه مهر، یکهو روحالله زم سر میرسد. میگوید الان در سازمان بهینهسازی مشغول شده...از من برای همکاری دعوت میکند. شاخ در میآورم. میروم در جلسه شورا، نصرت کریمی هم هست...میگویند بودجهای دارند برای فرهنگسازی. میگویم بهترین کار، تبدیل اطلاعات غیر قابل فهم به خبرهای قابل درک است. میگویند بودجهای دارند معادل ۳۰۰ میلیون تومان برای تبلیغ و آگهی. میگویم، با یک دهمش میشود چند برابرش کار کرد. آگهی در رسانه، برای مسائلی اینچنین، کم فایده است. یک روز نشستهایم، یکهو دختر عموی هاشمی رفسنجانی و شوهرش که استاد دانشگاه شریف است، می آیند تا نتیجه ۱۵۰ میلیونی که از سازمان گرفتهاند برای انتشار کتاب آموزشی را نشان دهند و به قول معروف تایید بگیرند. با یک نگاه حس می کنم ۲۰-۳۰ میلیون گرفتهاند، و دارند بدهکاری هایشان را از طریق سازمان جبران میکنند. با کمال پررویی، گیر میدهم. کاری که نسبتا خرکی است! با آل هاشمی هر که در افتاد، بر افتاد. میدانم، اما وجداندرد گرفتهام. دختر عموی مهدی هاشمی، خیلی ساکت است، اما شوهرش داغ کرده و توهین میکند. اما زیر بار نمیروم، میگویم اگر اینجا به عنوان مشاور پول میگیرم، از دولت است نه از شما. آقای دکتر ... که کنارم نشسته بازویم را فشار میدهد که ساکت شوم، او اندکی ترسیده. شب هم خدا بیامرز علیقلی مرا میرساند خانه. میپرسد مگر از جانم سیر شدهام!
۴- بهار سال ۸۰، یادداشتی در روزنامه نوروز مینویسم در نقد سدسازی و سیاستهای وزارت نیرو. از دستشان در رفته...روز بعداز انتخابات خرداد ۸۰، از دفتر خاتمی زنگ میزنند و میگویند سید محمد میخواهد تو را ببیند به خاطر آن یادداشت. پدرم را خبر میکنم. دو روز فرصت داریم. با آن کمبود بلیط، پدرم به موقع از شیرازمیرسد و با هم میرویم پیش خاتمی. بار اولی نیست که میبینمش. اول نماز ظهر را پشت سرش می خوانیم، بعد از بحث در باره استاد تمساح و کتاب کاریکاتورم، در باره ماجرای آب و کویر و حاشیه کویر و آبخوانداری صحبت میکنیم. پدرم که حرف میزند، خاتمی ابروهایش بالا میرود. میفهمم که دوزاریاش کج است. میگویم بگذار لری برایتان بگویم. به او نشان میدهم که سیلاب را چگونه میتوان در حاشیه کویر مهار کرد و در زیر زمین ذخیره که تبخیر هم نشود.
یادداشتهایم را ادامه میدهم، تا روزی که لیلاز میگوید که جماعت خوشحال نیستند و مانع میتراشند. یکی از بچههای حروفچینی، دزدکی جوابیه وزارت نیروییها را برایم پرینت میکند. فاکس میکنم شیراز، و با کمک پدرم، جوابیهای مینویسم. جوابیه وزارت نیرو که منتشر شد، پاسخ خودم را که تایید محتوایی و فرمیاش را از پدرم گرفتهام میدهم سردبیری. میگویند چاپش نمیکنند. تند است. عباس عبدی مانع اصلی است.
در محتوا، عملا مدیران وزارت نیرو را مسوول نابسامانی موجود خواندهایم، با اطلاعات و منابع لازم.
وقتی میبینم دانستن حق مردم نیست، اسبابم را جمع میکنم و برای همیشه از روزنامه نوروز میروم.
سال بعد که مشاور یکی از معاونتهای شهرداری شدهام، میفهمم که وزارت نیرو برای تهیه جوابیه، میلیونها تومان خرج کرده، و شورایی متشکل از چند وزیر و معاون و مشاور برای توجیه لزوم ادامه سدسازی به روش وقت، تشکیل شده تا رئیس جمهوری را مجاب کنند. بخوانید ارزش مالی سدسازی برای دوستان مشارکتی را. آبدزدکها...
۵- سال ۱۳۸۱: من و عیال میرویم کلاس رانندگی، اما من چون خوابم میگیرد پشت فرمان، بی خیال تصدیق میشوم. بهار سال ۸۱ پولمان جور میشود برای خرید ماشین، اما میگویم فقط کم مصرف. همهاش توی فکر خودرو دوگانه سوزم. منتهی نه مدلهایی که دهه هفتاد آمدند بیرون. سایت قلم سبز را تازه راه انداختهایم، خبری میرسد که چند هزار نفر در تهران، قربانی آلودگی ناشی از خودروها هستند، میرویم سراغ سهم ایران خودرو، وحشتناک است. یعنی ایران خودرو عملا قاتل بخشی از شهرووندان تهرانی است. سهم ایران خودرو را در ترافیک سال ۸۱ که ببینید، وحشت میکنید. می رویم گزارشی تهیه میکنیم از خودروهای وزرا. وزیر نفت که باید الگوی بهینه سازی مصرف سوخت باشد، خودرویی سوار می شود که در سد کیلومتر، ۱۳ لیتر میسوزاند. خانم ابتکار خودرویی سوار می شود که ۱۶ لیتر میسوزاند. اتفاقا پاترول مربوطه آلوده کننده هم هست. دماری از روزگارمان در می آورند بابت انتشار این خبر. قیافه دکتر حجت، معاون خانم ابتکار را باید میدیدید!!! تازه شانس آوردهایم دولت اصلاحات است و دوستانی هم در وزارت نفت و سازمان محیط زیست هوایمان را دارند!
-----
تصویر محمد پاشالی