یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Wednesday, April 30, 2008
یادداشت شب عیدی که 'تصادفا" منتشر نشد
این را برای شب عید نوشته بودم. "تصادفا" منتشر نشد. گفتم تا قبل از فراموش شدن. خودم منتشرش کنم:

انشا:

موقع سال تحویل برای چه کسی دعا می‌کنید؟

دعا برای آسید محمد و شرکا

من شب عید برای سید محمد خاتمی دعا می‌کنم که بیش از این اعتبارش را از دست ندهد. طفلکی این سیاتیک سید زده‌ به مشاعرش و پاک از دست رفت سید اولاد پیغمبر.این سید ممد خاتمی ما، هر چه بیشتر می‌گذرد یادش می‌رود چرا حرف‌هایش بی اثرتر می‌شود.

یکی نیست برای این سید دوست داشتنی بگوید که عدم ایستادگی برای رای مردم نتیجه‌اش جز این نمی‌توانست باشد، و حمایتش از هر گروهی حالا حالاها بی نتیجه خواهد بود.

این سید محمد عزیز احتمال علاوه بر کمردرد، آلزایمر هم گرفته، که فراموشش شده که منتخب مردم بود نه حاکمیت، و قرار بود از همان اول به مردم گزارش بدهد چه کسانی مقابل خواست ملت ایستاده‌اند و او چه کاری برای حفاظت رای مردم کرده.

انشالله در آینده سید محمد یادش باشد که قدر حامیانی مثل دانشجویان و روزنامه‌نگاران را بیشتر بداند.

شاید آن موقع، مردم به او اعتماد کنند و به نامزدهای مورد علاقه‌اش رای دادند.

من شب عیدی برای سید محمد علی ابطحی دعا می‌کنم که که روزی روزگاری همه وبلاگ‌نویس‌های دنیا تحت تاثیرش قرار بگیرند و به جناح مورد علاقه‌اش رای دهند.

من برای سازمان مجاهدین انقلاب و جبهه مشارکت و کارگزاران دعا می‌کنم که کاندیداهایشان رای بیاروند تا بلکه چند قرار داد بیشتر نصیب‌شان بشود طفلکی‌ها، از وقتی این اصولگرایان آمده‌اند، کلی از قراردادهای سد سازی و صنعتی و نفت از دست‌شان درآمده! اگر واقعا مردمسالاری دینی حاکم بود اینها نان‌شان آجر نمی‌شد.

من برای روزنامه‌نگاران ایرانی دعا می‌کنم که هیچگاه مجبور نباشند برای احزاب کار کنند تا بشوند تبلیغاتچی.

روزنامه‌نگاران ایرانی طفلکی‌ها نمی‌دانند که روزنامه‌نگاری در دنیا به چه سمتی پیش می‌رود

دعا برای تحلیل‌گران سیاسی

من برای همه کسانی که امسال به حرف تحلیل‌گران سیاسی بسیار عاقل گوش کردند وعقل‌شان را سپردند دست اینا دعا می‌کنم که سال بعد به تحلیل‌گران بگویند که آنها باید عقل‌شان را بدهند دست مردم.

اصولا تحلیل‌گران ما خیلی خوب هستند و طفلکی‌ها فقط می‌توانند گذشته را پیشبینی کنند چون پیش‌بینی‌های آینده‌شان همه‌اش غلط از آب در می‌آید.

طفلکی‌ها این پنج سال گذشته همه‌اش سه کرده‌اند و ضایع شده‌اند، و فقط جان می‌دهند برای نوشتن قصه‌های جن و پری سیاسی قدیمی چون دیگر نیاز به پیشبینی ندارند.

من به طور کلی فکر می‌کنم که هر چه تحلیل‌گران می‌گویند، خلافش درست از آب در می‌آید و به همین دلیل همه حرف‌هایشان را با علاقه از تلویزیون‌های خارجکی دنبال می‌کنم.

من این روزها همه‌اش به جان شبکه‌های تلویزیونی فارسی زبان که اینها را برای برنامه‌های خود دعوت می‌کنند تا بار کمیک برنامه‌های سیاسی زیاد شود خیلی دعا می‌کنم.

من دعا می‌کنم تحلیل‌گران سیاسی ما یک کمی پول گیرشان بیاید و بروند پیش روانکاو چون یک کسی را

لازم خواهند داشت که برای حرف‌هایشان سرتکان بدهد

دعا برای محمود احمدی‌نژاد عزیز

از خداوند منان می‌خواهم حالا هر جا ایشان می‌رود ظهور صغرىٰ صورت می‌گیرد، هرجا می‌رود، دستش علاوه بر صغرىٰ، به زری هم برسد.

انشالله آن هاله گم شده هم خودش با پای خودش برگردد تا این همه هرسال منت آمریکایی ها را برای یک ویزا نکشد طفلکی.

دعا می‌کنم در مجلس آینده این علی لاریجانی هیچ‌کاره شود تا محمود عزیز این همه که حالش پارسال گرفته شد، امسال گرفته نشود!

و دعا برای مردم

دعا می‌کنم کارهای بزرگ دست آدم‌های کوچک نباشد و کارهای کوچک دست آدم‌های بزرگ نباشد، که البته در ایران غیر ممکن است

Labels:

عکاس‌باشی
الان در کمال خوشوقتی، تصمیمم برای خریدن دوربین جدید را پس گرفتم. وقتی هفت ماه برنامه‌ریزی می کنی و درست سر بزنگاه یک حس منفی پیدا می‌کنی، بهتر است موقتا کنارش بگذاری.

شاید وقتی دیگر

با احساس منفی نمی‌توانی از دوزبین جدیدت لذت ببری. زهر مارت می‌شود.

Labels:

گفتمان-۵
چند روز پیش مهدی جامی مطلبی در باب طنز نوشته بود. نکات جالبی داشت. نوشته بود که نوبت خندیدن به انقلاب است.

من متخصص طنز نیستم، یا اگر باشم، حداکثر در این حوزه کار کرده‌ام. کسانی مثل ف.م.سخن، و ابوالفضل زرویی و ابراهیم نبوی و هادی خرسندی و الباقی استادان فن بهتر از من می‌توانند در این باره نظر بدهند. اما تجربه چند سال اخیر به من نشان داده که جدی نویسی، نهایتش برای جمع آوری آرشیو مطلب به درد آدم می‌خورد.

سال ۱۳۸۰، چند مطلب نسبتا تند، ولی با چاشنی طنز برای روزنامه نوروز نوشتم. اتفاقا در باره مسائل خیلی جدی اقتصادی بود. از جمله یادداشت‌هایم در باب آسیب‌شناسی سد‌سازی و سیاست‌های حاکم. حداقل رئیس قوه مجریه آن یادداشت‌ها را جدی گرفت، و بعدها مشارکتی‌ها آنقدر جدی گرفتند که مانع انتشار شماره‌های بعدی و پاسخ من به وزارت نیرو شدند. همان جماعتی که مدعی پاسخگویی هم بودند.

بهانه جالب عباس عبدی، این بود که نباید لحن طنز گونه در این نوع نوشتن داشت. همین حرف او را به پدرم منتقل کردم. کلی خندید. گفت که سال‌های سال فریاد جدی زده، کسی نشنیده، اما چند تا یادداشت طنزگونه را آنقدر جدی گرفته‌اند که کمیسیونی تشکیل شده و وزارت نیرو، میلیون‌ها تومان خرج تهیه جوابیه نویسی و توجیه اقتصادی طرح‌هایش کرده تا آقای خاتمی راضی شود.

برخورد عبدی و روزنامه نوروز باعث شد با عصبانیت آن روزنامه را ترک کنم، و امیدم هم عملا به حزب حاکم که خیال می‌کردم پاسخگوست و گمان می‌بردم به فکر "اصلاح" مملکت است، پایان یافت. خود عبدی بعدها از همان جماعت نا‌امید شد.

اما دریافتم که افزودن اندکی چاشنی طنزگونه و حتی هجو، می‌تواند نظرها را بیشتر جلب کند. اما بدی هجو، تندی بیش از حدش است که از آستانه تحمل خیلی‌ها بالاتر است. این بلا را سر چند نفر آوردم که گمان کنم چندان درست نبوده باشد. هر چند به محتوای نوشته‌ها و کارهای هجو آمیزم اعتقاد دارم، ولی فرم را اشتباه انتخاب کرده بودم.

---

همین چند روز پیش، یکی از طرفداران سرسخت رای دادن که از مطالب من شاکی بود، نوشت البته فلانی درست می‌گوید، ولی لحنش بد است. خب خدا را شکر که دعوای‌مان سر فرم است، نه محتوا!

گفتمان رایج این روزها، اگر زیادی جدی باشد، مخاطب کمتری خواهد داشت. به کاریکلاماتورها و "اس‌ام‌اس"ها و آفلاین‌های یاهو مسنجر بیشتر توجه کنید. فقط جوک نیست. فقط برای خنداندن نیست. پیام‌های کوتاه، ولی نسبتا پربار که می‌خندانند.

امروز اگر فلسفه‌دانان نتوانند با ادبیات جدید سخن بگویند، مخاطبان‌شان کمتر خواهد بود. حوصله مردم آنقدر نیست که بیایی کلی فلسفه ببافی و آخرش هم خودت ندانی پیامت را چگونه منتقل کنی. ادبیات جدید مورد نظر من، همان ادبیات "اس‌ام‌اس"ی است، همان ادبیات ساده "آفلاین" است. همان ترکیب جدی‌نویسی با شوخ‌طبعی است برای بهتر فهماندن.

اهل فلسفه، گاه خود را آنقدر بالا می‌پندارند که مونولوگ جانشنین دیالوگ می‌شود. اگر اهل فلسفه نتوانند کوتاه-کوتاه بنویسند و حرف‌شان را اندکی طنز آمیز بگویند، بازی را باخته‌اند. این البته نگاه من است.

ادامه دارد

Labels:

گفتمان -۴
شاید برای ما ایرانی‌ها بحثی تکراری‌تر از عدم توانایی کار گروهی طولانی مدت وجود نداشته باشد. حاصل جمع ما از تفریق‌‌مان بیشتر است!

اتحاد‌های ما معمولا کوتاه مدت و برای رسیدن به منافعی گذراست.

بعضی از ایرانیان خارج از کشور، علت تشکیل نشدن محله‌های واقعا ایرانی را کوتاه بودن عمر مهاجرت ایرانیان می‌دانند که باعث شده بلاتکلیف بمانند.

اما آیا در همان ایران خودمان اتحادی داشته‌ایم که بخواهیم در خارج از کشور نمونه کوچکش را بسازیم؟

اگر سرمایه ایرانی‌های آمریکای شمالی را جمع بزنی، سرت سوت می‌کشد. با یک ده‌هزارم آن می‌توان یک رسانه کاملا حرفه‌ای راه انداخت که نه دیگر نیازی به کمک‌های اروپایی‌ها باشد و نه آمریکایی‌ها. با یک هزارم آن می‌توان صندوقی برای کمک به استعدادهای مهاجر ایجاد کرد که وقت‌شان را برای درس خواندن صرف کنند، نه شستن ظرف و کار در مک‌دونالد و قهوه‌خانه. با ...

آیا با توجه به فرهنگ ما ایرانی‌ها، چنین چیزی امکان‌پذیر است؟

حاکمیت در ایران هیچگاه از ایرانیان خارج از کشور نمی‌ترسد و نخواهد ترسید. به گمان من، دولت ایران از مهاجرت مزاحمان داخلی و اقامت دائمی‌شان در خارج حمایت هم می‌کند. چرا که می‌داند هموطنان هیچگاه از چنین کسی نه حمایت می‌کنند و نه می‌گذارند راحت به جایی برسد.

اگر حرکتی هم در خارج از کشور به سوی جمع شدن بر اساس یک برنامه بلند مدت باشد، از ناکجا آباد زیرابش می‌خورد. انگار جماعت می‌دانند می‌شود روی نقاط ضعف حسابی کار کرد و حلقه را گشود.

تصور من از ایرانیان با اسعتداد خارج از کشور، کرم‌های شب‌چراغی است که حاضر نیستند دور هم جمع شوندتا نور بیشتری بدهند و فقط این طرف و آن طرف چشمکی می‌زنند تا بمیرند.

ادامه دارد

Labels:

Monday, April 28, 2008
کلاغستون
خاتمی بازنشسته می‌شود، خاتمی بازنشسته نمی‌شود...

سيد محمد خاتمی اعلام بازنشستگی کرد. تحليلگران معتقدند که وی عملا از سال ۱۳۷۸، بعد از ماجرای کوی دانشگاه و ناتوانی در به سرانجام رساندن پرونده قتل‌های زنجیره‌ای و لوایح دوقلو ...بازنشسته‌ بوده. اصلاح‌طلبان هم که قرار بود همیشه در حال تحول و اصلاح باشند، در خاتمی ترمز کرده‌اند و نتوانسته‌اند جانشینی برایش بیابند!

Labels:

وقتی پِخ می‌کنی
قدیمی‌ها می‌گفتند وقتی پخ می‌کنی، خود گربه دزد صدایش در می‌آید.

همین!

Labels:

Sunday, April 27, 2008
گفتمان - ۳
خوددرگیری مدل ایرانی

امروز داشتم کامنت‌های چند وبلاگ و همچنین بالاترین را مرور می‌کردم. احساس کردم که بعضی از کامنت‌ها که معمولا فاقد هویت بخصوصی هم هستند، پر از کینه‌اند.

کینه معمولا ناشی از سوتفاهم است یا حسادت.

بسیاری از اتهام‌هایی که به هم می‌زنیم، گاه ناشی از رقابت‌هایی گذراست و بس.

در کنفرانس دو سه هفته پیش به یک نکته دقت کردم. بسیاری از جماعت رسانه‌ای، ابتدا بر اساس نگاه شخصی خود نتیجه گیری می‌کنند، بعد برایش دلیل می‌تراشند.

خیلی از تحلیل‌ها اصولا ناشی از برداشت خاص ما از مسائل مختلف است و بعد برای قبولاندن دنبال هزار و یک شاهد فلسفی( بخوانید فل-سفیه) می‌گردیم.

مساله این است که اگر به تفاوت‌ها احترام بگذاریم - که در بسیاری از مواقع هر دیدگاه متفاوت را سرکوب کرده‌ایم - شاید بتوانیم راحت‌تر وارد گفتمان شویم.

من و شمای وبلاگ‌نویس و وبلاگ‌خوان و روزنامه‌نگار و هرچیز دیگر که نیامده‌ایم معجزه کنیم. می‌آییم دیدگاهی را مطرح می‌کنیم و گپی می زنیم. از این میان هم من چیزی دستگیرم می‌شود و شاید هم شما. اما نوشتن و گفتن و کشیدن و بودن، ارزشش بیشتر از نبودن است.

بسیاری از کامنت‌های فاقد نام و هویت در وبلاگ‌ها چیزی جز نیستی نمی‌طلبند. این گمانم گفتمان غالب مدارس مذهبی است. در حوزه هنری که بودم، شاگردهای غیر مستقیم فردید از این نوع را زیاد می‌دیدم. بچه‌های خوبی هم بودند، اما امان از مغزی که می‌توانست باشد ولی نفرت چیزی از آن باقی نگذاشته بود.

شاید اخلاق بد سال‌های پیشینم که هنوز هم هر ازگاهی بیرون می‌زند ناشی از نشستن و گفتن و خندیدن با همان‌ دوستان دوست داشتنی باشد، اما می اندیشم که آیا می‌توان از آن فضا خارج شد؟ اما نباید تقصیر را بر گردن ایشان بیاندازم. عیب از خودم بوده.

نه معلم اخلاقم و نه حق دارم باشم، در مورد چیزی می‌نویسم که برایم جذاب است و یا درباره‌اش شک دارم و بلاتکلیف. به عنوان مثال، دوره‌ای تکلیفم در باب مذهب با خودم مشخص نبود. به زبان می‌راندمش. کار بیخودی می‌کردم. روابط خصوصی افراد برایم جالب بود. و ... راستش فقط برایم از آن روزها تاسف باقی مانده که چرا در مورد مسائل و موارد بی‌ارزش که ربطی به حقوق عامه نداشته هم خودم را عصبانی کرده بودم هم خواننده‌ها را. البته هنوز معتقدم مجموعه روابط در رسانه‌های ایران منطقی نیست و خیلی از همکاران متاسفانه نمی‌دانند چه مسائلی می‌تواند بعدها به ضررشان تمام شود. بهتر بود در این باره هم که می‌نوشتم، ادبیاتم را تغییر می‌دادم.

می‌اندیشم که ما ایرانی‌ها اگر بتوانیم بر حسادت‌ها غلبه کنیم، کارمان را بهتر پیش خواهیم برد. حسادت و پوز زنی انگار جزیی از وجودمان شده. من خیلی از مواقع که خونم به جوش می‌آید، مطمئن نیستم از حسادت است یا نه؟ بعد دچار "خودتکذیبی" می‌شوم و برایش دلیل هم می‌تراشم.

همین دیروز-پریروز داشتم به این فکر می‌کردم که‌ ما ایرانی‌ها با این تعداد زیاد مهاجر، هنوز نتوانسته‌ایم یک جامعه ایرانیان خارج از کشور داشته باشیم؟ چندی پیش در یک سخنرانی در دانشگاه یورک، برای مخاطبان ایرانی و کانادایی به شوخی گفتم که من ترجیح داده‌ام تا آنجا که ممکن است از محله پر از ایرانی "نورت یورک" که فقط ایرانی زیاد دارد ولی نمی‌توان نام "محله ایرانی" بر آن گذاشت دور باشم. فکر می‌کنید واقعا دلم می‌خواهد از ایرانی‌ها دور باشم؟ نه! اما مجموعه روابط موجود به من ثابت کرده که دوری و دوستی چیز بسیار خوبی است! گیرم مشکل همه‌اش از من باشد. مرض دارم بیشترش کنم؟

وبلاگستان فارسی جامعه بسیار جالبی است. نشان می‌دهد که می‌توانیم تغییر هم بکنیم، بهتر شویم و گاه بدتر. ولی جامعه است نسبت به تجمع فیزیکی ایرانیان.

در این وبلاگ‌آباد، می‌توانی مجموعه خصائل را ببینی، ببینی چگونه می‌توان حقایق را جور دیگری دید یا جلوه داد، سکوت کرد یا وارد دعوا شد، یار طلبید یا یاران دیگران را به یک چوب راند و زدشان.

آیا می‌توانیم در این فضای محدود، به هم کمک کنیم تا حداقل باعث ضرر به غیر نشویم و خیرمان بیشتر به هم برسد؟

ادامه دارد

Labels:

گفتمان -۲
شاید هیچ آدم سیاست‌مداری یا به عبارتی، "سیاست‌ندار" را در ایران به اندازه خاتمی دوست نداشته‌ام. علت این علاقه، خاطره خوبی است که از همان یک سال اول کار مطبوعاتی‌ام باقی مانده و چند بار ملاقات حضوری پیش از دوم خرداد چهره مثبتی از او در ذهنم به یادگار گذاشت.

ولی اگر به عقب برگردی و خاتمی را از دل وقایع دهه شصت بررسی کنی، با یک آدم نسبتا تند روبرو خواهی شد، که البته از افراد کابینه میر حسین موسوی نمی‌توان انتظاری جز این داشت.

خروج موقت از حاکمیت و کتابخانه نشینی خاتمی، و نزدیک بودن او به گروهی که خود را روشنکفر دینی می‌خوانند و بعد از آن تدریس در دانشگاه تربیت مدرس موقعیتی برای دوباره‌اندیشی به روند گذشته فراهم کرد.

اما مساله این بود که خاتمی زودتر از زمان لازم به قدرت رسید. نه خودش آدم این کار شده بود، و نه تیم درستی داشت. بسیاری از همان یاران خاتمی هنوز در دگماتیسم رایج دهه شصت متوقف شده بودند و در دوران اصلاحات فقط ادای رفورمیست بودن را در می‌آوردند.

---

از سه سال پیش بارها با دوستان و همکاران روزنامه‌نگار بحث کرده‌ام و حتی درگیر شده‌ام که ما نباید وارد گفتمان حمایتی از گروه یا نامزد خاصی شویم، حد اکثر بنویسیم به که رای می‌دهیم، و یا رای‌نمی‌دهیم و چرا، اما اینکه صدها نوشتارمان را صرف ترساندن مردم کنیم که اگر به این رای ندهی، چنین خواهد شد و چنان، هم اثر کار خودمان را کم خواهد کرد و هم ما را از مسیر عادی کاری‌مان دور.

قاعدتا ما منتقدیم کارمان نقد قدرت. وارد شدن به عرصه تبلیغات، باعث کور شدنمان می‌شود.

مخاطب ما کیست؟ کسانی که با هم‌دل هستند که نیازی به حرف‌های ما ندارند. اکثریت خاموش است؟ ما که بلد نیستیم با این گروه وارد گفتگو شویم! این گروه مگر تا چند دوره رقابتی می‌تواند از جماعت اصلاح‌طلب که بعضا به اصلاحات به عنوان وسیله‌ای برای ماندن نگاه می‌کنند حمایت کند و نتیجه‌ای نبیند؟

اکثرت خاموش دیگر قصه‌ را تحلیل نمیند. کار خبر با بازی کلامی ادبیات معاصر متفاوت است! وقتی روزنامه‌نگار قدرت پیشبینی وقایع را ندارد و نمی‌تواند درک کند که تاثیر کلامش روی مردم روز به روز کمتر می‌شود، نباید مشکل را از مردم بداند. مشکل خود اوست.

ما مردم خودمان را یا نمی‌شناسیم، یا سعی می‌کنیم با تعریفی کلیشه‌ای، سر و ته ماجرا را به هم ببندیم و خود را عقل کل بنامیم. جان من! نیستیم!

---

احزاب ما در دوره‌ای که می‌توانستند، یارگیری فعالانه نکردند. می‌توانستند با یارگیری و ارسال بولتن در تیراژی وسیع، نبود روزنامه‌ها را جبران کنند. فکر می‌کنید تیراژ یک روزنامه حزبی چقدر می‌تواند باشد؟ ۱۰۰ نسخه در روز؟ بیشتر یا کمتر؟ اما اگر مثلا مشارکت در همان سال‌های ۷۷-۷۸، می‌خواست عضوگیری کند، حداقل تیراژ بولتنش به ۲-۳ میلیون نسخه در هر شماره می‌رسید.

اگر به مردم ثابت می‌شد که اینان همانی هستند که می‌گویند، آیا تعداد اعضا بیشتر نمی‌شد؟ آیا همان بولتن‌ها دست به دست نمی‌شد و پیام را راحت‌تر منتقل نمی‌کردند؟

احزاب ما در آن دوره چقدر نیروی جدید تربیت کردند؟ آیا مسیر بالا آمدن جز با فامیل بازی و تملق‌گویی میسر بود؟ احزاب اصلاح‌طلب چه راهی برای کشف استعداد و پرورش نیروهای مستعد داشتند؟ آیا همه چیز به رابطه جماعت در روزنامه سلام بر می‌گشت؟ اگر رابطه با حاج‌آقا خویینی‌ها خوب بود، طرف قابل اعتماد بود ولاغیر! خیال می‌کنید شوخی می‌کنم؟ ببینید معیار همکاری و همراهی در سطوح بالای حزب حاکم چگونه تعریف می‌شد؟

---

می‌دانم زبان تند و گزنده من برای طرفداران خاتمی و دوم خردادی‌ها شیرین نیست. نمی‌خواهم باشد و نخواسته‌ام بیخودی شیرینی مسموم نوشته‌های دیگران را نثار خوانندگان کنم. این هم مرضی است دیگر!

من نمی‌توانم راهکار بدهم و نباید بگویم که مردم چه بکنند و چه نکنند، اما می‌توانم بپرسم راهکار دوستان برای خروج از از وضع موجود چیست؟ آیا همین رای دادن نسبتا کورکورانه است که تنها می‌توان گفت،سال به سال، دریغ از پارسال؟

انتخابات شوراهای سال ۸۱، انتخابات مجلس سال ۸۲، انتخابات ریاست جمهوری سال ۸۴، انتخابات شوراهای سال ۸۵، انتخابات مجلس سال ۸۶ چه نکته مثبتی جز از دست دادن همان سنگرها برای احزاب ما داشته؟ برای مردم چه به بار آورده؟

من آیه یاس نمی‌خوانم. گذشته را ورق می‌زنم. می‌خواهم ببینم چه کار مثبتی برای رفع موانع صورت گرفته؟ آیا توانسته‌اند قاعده بازی را عوض کنند و توپ را به زمین مقابل بیاندازند؟ چقدر اهرم فشار جدید ایجاد کرده‌اند و چقدر در جلب مشارکت عمومی موفق بوده‌اند؟ آیا توانسته‌اند ادبیات "اصلاحات" را به لایه‌های مختلف جامعه بکشانند و چقدر در فعالیت‌های اجتماعی غیر لوکس تاثیر گذار بوده‌اند؟

به خدا اصلاحات مال بچه‌های شمال شهر نیست. اصلاحات باید مال همه باشد. اصلاحات نباید فقط پیام سیاسی داشته باشد. پیام محیط زیستی و صنعتی‌اش چه بود؟ پیام اقتصادی‌اش چه...؟

در طول دوران خاتمی، میزان کاهش آلاینده‌ها چقدر بود؟ میزان تغییر فرهنگ جامعه در برابر مصرف انرژی قابل اندازه‌گیری است؟ میزان توجه عمومی به سرمایه‌های بالقوه کشور بیشتر شد؟

---

دقت کرده‌اید؟می‌دانید میزان فرار کسانی که شاید در داخل می‌توانستند اثری بگذارند در سال‌های اخیر چقدر زیاد شده؟ می‌دانید در ماه چند ایمیل از دوستان دیده و نا‌دیده دارم که می‌خواهند از ایران بیایند بیرون؟ چرا؟

چند در صد کسانی که برای تحصیل به خارج از کشور می‌آیند خواهان بازگشت هستند؟ می‌تواند ساعت‌ها نوشت و بحث کرد، اما تند شدن این روند در سال‌های اخیر شاید نشان از نا‌امیدی دارد.

ادامه دارد

Labels:

گفتمان
چند روز بعد از انتخابات نکبت‌بار شورای شهر تهران می‌گذشت. مهمان یک استاد دانشگاه بودم که خیلی هم به هوش و نگاهش ایمان دارم. می‌گفت تو چطوری در وضعیتی که بخش عمده جامعه آرام آرام دارد از نگاه حاکم دور می‌شود، و دیگر خریدار بازی اصلاح‌طلبان نیست آمدی و خودت را وارد بازی شوراها کردی؟

همزمان، آن روزها وقتی گفتمان زور برادران چشم‌بند زن را می‌شنیدم، حس می‌کردم که مسیری که دارند طی می‌کنند، نهایتش کجاست، و ضعف اصلاح‌طلبان هم مسیر را به کجا خواهد برد.

نا ‌امید شدن کامل من از اصلاح‌طلبان البته در آبان ۸۰ رخ داد. وقتی به خاطر منافع وزارت‌ نیرویی‌های مشارکتی، جماعت مانع پاسخگویی‌ام شدند و ترجیح دادم روزنامه‌ای که مبنای آن گفتگو نیست و منفعت گردانندگانش است، و البته نمادی از کل ساختار مشارکت و دولت بود را ترک کنم.

کارهایم در حیات نو اکثرا انتقاد از اصلاح‌طلبان بود، و البته مهندس تقی‌زاده به خاطر منافعش بعضی بخش‌ها را سانسور می‌کرد.

در همان ایران هم بارها کاریکاتورهایی کشیدم که خاتمی موضوع اصلی بود، اما نمی‌شد خودش را کشید. در سال ۸۰ هم به مدیر کل اخبار ریاست جمهوری پیشنهاد کردم طرح‌های انتقادی را برای بولتن بکشم تا خاتمی با ندایی منتقد هم روبرو شود.

وقتی هم آخرین روزنامه‌ای که عملا برایش کار می‌کردم از من دعوت به همکاری کرد، شرط را این گذاشتم که خیلی راحت هم خودش را نقد کنم هم بقیه اصلاح‌طلبان را.

---

من از کشور خارج نشدم که تبدیل به مخالف شوم. آمدم چون نمی‌خواستم به سرنوشت خیلی‌های دیگری مبتلا شوم که عملا بازیچه شده‌اند. تهدید و هویت‌بازی و تطمیع و ...نمی‌توانم بگویم کسانی که به آن وضع راضی هستند، اشتباه کرده‌اند یا نکرده‌اند، من نخواستم مثل آنان باشم.

در سال ۲۰۰۴، طرحی با امضا گروهی به پارلمان اروپا و نهایتا پارلمان هلند که رئیس دوره‌ای اتحادیه اروپا بود داده شد که از آنها می‌خواست گروهی از روزنامه‌نگاران ایرانی را برای راه‌اندازی شبکه‌ای رسانه‌ای یاری کنند. دست‌اندرکاران سابق و فعلی روزآنلاین همین کسان بودند. فرح کریمی نماینده ایرانی‌الاصل هلند هم بانی پیشبرد این طرح برای راه‌اندازی یک شبکه ماهواره‌ای شد، که مقرر شد سالیانه ۱۵ میلیون یورو بودجه‌اش باشد که مردم هلند از آن حمایت می‌کنند، نه دولت و پارلمان روی آن نظارت می‌داشت.

اما این اتفاق نیافتاد. دولت ایران به تکاپو افتاد، وزیر خارجه ایران به هلند رفت، شرکت نفت شل فشار آورد، اتاق بازرگانی و ... و نهایتا ان ۱۵ میلیون یورو خرد شد و تبدیلش کردند به چند پروژه کوچکتر، که رادیو زمانه هم از دل آن بیرون آمد.

در طول این سه سال کار روزآنلاین، یک در صد کارهایم برگشت خورده و سانسور شده، اما کسی به من نگفته چه بکشم، و کسی به من زور نگفته که چه نکشم. بسیاری از کارهایم هم با روند کلی و حتی نگاه شورای تحریریه هماهنگ نبوده است. به خیلی از طرح‌های من هم انتقاد داشته‌اند.

در طول سه سال تا کنون یک بار از موسسه حامی پروژه نامه‌ای دریافت نکرده‌ام که این طرح یا آن، اگر به این صورت بود یا آن، بهتر می‌بود.

روند کاری من در روزآنلاین، ادامه همان روندی است که از سال ۱۳۸۰ شروع کرده‌ام، اما آزادتر. اگر در ایران آزاد بودم، خیلی تندترش را می‌کشیدم.

---

من روزنامه‌نگاری منتقد روند اداره کشور هستم. شاهد نابود شدن امیدهای خودم و مردم به دموکراتیک شدن ایرانم. گمان می‌کنم مشروعیت کل تا زمانی که اکثریت جامعه تاییدش نکرده، بر باد است، اما این فقدان مشروعیت برایم دلیل تبدیل شدن به یک عنصر اپوزیسیون ضد نظام نیست! من یک ایرانی‌ام که می‌خواهد آزادانه حرفش را بزند. اگر دفاع از آزادی بیان و عدم تکرار منطق حاکمیت یا گروه‌های سیاسی، فعالیتی برای قدرت‌گیری سیاسی است، بهتر است همان را هم وابگذارم.

---

نظر شخصی‌ام را در باره انتخابات در محدوده خودم گفته‌ام و خواهم گفت. اسمش را هم تبلیغ نمی‌گذارم. دایره محدود ولی آزاد شخصی‌ام است. همه کسانی که رای داده‌اند، و رای نداده‌اند، به یک اندازه برایم عزیزند. نه اهل جمع کردن هم‌عقیده‌هایم هستم، نه برچسب زدن به جماعت مخالف.

من فعالانه، در انتخابات شرکت نمی‌کنم. یعنی انتخاب می‌کنم که رای ندهم. همین. این با تحریم فرق می‌کند.

---

من که نمی‌خواهم هدایت یک جریان سیاسی را بر عهده بگیرم که راه حل بدهم! می‌گویم که گفتمان فعلی جماعت اصلاح‌طلب جوابگوی نیازهای من و جامعه نیست. می‌گویم که روش‌شان خطا است. اگر کسی می‌خواهد رای جمع کند و مسیری بگشاید، او باید راه حل بدهد. اگر دیدم منطقی است، نظرم را می‌گویم و اگر دیدم غیر منطقی است، باز هم نظرم را در همینجا منعکس خواهم کرد.

می‌بینم که روش اصلاح‌طلبان جذب کننده اکثریت جامع نیست. اینکه مجبور باشم چون اینها فقط مقابل طرف دیگر هستند به نامزدهای‌شان رای دهم، برایم جا نمی‌افتد. مثل این است که بدانی طرف مقابلت بیماری لا علاج جنسی دارد، و باز خودت را مجبور کنی بدون مراقبت ویژه با او معاشقه کنی!

اگر اصلاح‌طلبان رای من نوعی را می‌خواهند، باید برای جلب نظر من و امثال من تلاش کنند، نه اینکه من برای رای دادن بدون دلیل به ایشان خودم را به این در و آن در بزنم. دیالوگ و حتی مونولوگ اصلاح‌طلبی در روزگار فعلی پاسخگو نیست. گردن نهادن به نهادی مثل شورای نگهبان و پذیرش بی چون چرای زورگویی ضد دموکراتیک آن، از نظر من اهانت به شعور من نوعی است. سکوت رضایت‌مندانه فقط برای راضی نگه داشتن نهادهای حاکم، و نهایتا گرفتن تایید صلاحیت به قیمت تایید فشار دائمی بر مردم، ارزش انتخابات را به صفر میل می دهد. اگر اصلاح طلبان معتقدند که این روند غلط است، باید مقابلش بایستند.

---

ادامه دارد

Labels:

Saturday, April 26, 2008
تکرار خطاهای گذشته
چرا اصلاح‌طلبان از سال ۱۳۸۱ پشت سر هم شکست می خورند؟

آیا متوجه شده‌اند که ادامه روند فعلی روز به روز توان خودشان و امید طرفداران‌شان را از بین برده؟

به گمان من، نگاهی طولانی‌تر به وقایع ۱۲ سال گذشته نشان می‌دهد که بسیاری از چیزها، به قول مهران مدیری، "اشتباهی بوده". اصلاحات، سرابی بود که امیدوار بودیم واقعی باشد. مردم‌سالاری دینی و جامعه مدنی، توهمی بیش نبود.

جماعت را که نگاه می‌کنم، یاد مست‌هایی می افتم که شاد هستند و روز بعد غم دنیا می‌گیردشان. مستی که می‌پرد، تازه می‌فهمند که ماجرا چه بوده.

بله، در سال‌های ۷۶ تا ۷۹، مست بودیم، نفهمیدیم. مانده‌ام چرا بعضی‌ها نمی خواهند از این مستی خارج شوند و باور کنند که این شراب نسبتا ناب، دائمی نیست و فایده چندانی هم ندارد.

فکر می‌کنم ادامه وضع موجود، با این رهبری اصلاح‌طلبان و این کار گروهی و نبود توان نیروگیری و کادرسازی، انتخابات ریاست جمهوری سال آینده نیز احتمالا بر باد است.

الان به جماعت که نگاه می‌کنم، یاد بچه‌ تنبل‌های مردودی می‌افتم که کاری جز رد شدن در امتحان ثلث سوم ندارند، تمام طول سال را هم دارند وقت تلف می‌کنند.

Labels:

تبریک به اصلاح‌طلبان
عدم انتخاب اکثریت نمایندگان اصلاح‌طلب که قبلا جزو "یاران خاتمی" بودند و این دفعه چیز دیگری را تبریک عرض می‌کنم. پیشاپیش مسوولیت رای ندادن میلیون‌ها نفر در شهر تهران را بر عهده گرفته و عدم مشارکت مساله هیچ ربطی به فرصت ‌سوزی خاتمی و یارانش، نبود استراتژی، تجدید قوا، بسنده کردن به همان چهره‌های تکراری و ...ندارد!

از کلیه روزنامه‌نگاران متعهد خارج از کشور که به عنوان مشوق و "ممد بوقی" مردم را تشویق به حضور در انتخابات و رای دادن به فسیل‌های اصلاحات کرده، قدردانی می‌شود. امید است عزیزان یادشان باشد که روزنامه‌نگار، با بوقچی کاملا متفاوت است.

دیگر اینکه احتمالا اگر به این روش بخواهند بازی را ادامه دهند، آش همین است و کاسه همین. پذیرش قاعده بازی ضد دموکراتیک، آخرش کسی را به دموکراسی نمی‌رساند.

البته وقتی سن من نوعی به ۵۰-۶۰ می‌رسد، نمی‌توانم تحلیلی به کار ببرم که مجموعه جوان زیر ۳۰ را اندکی هیجانی کند. می‌تواند؟

Labels:

مطلبی از هادی نیلی در باره اخبار ۲۰:۳۰
هادی نیلی به روش‌های به کار رفته در سیما، بخصوص بخش خبری ۲۰:۳۰ پردخته که البته با تجربه هفته گذشته من کاملا متفاوت است، و حیف است نخوانیدش.

حمله با دوربین روشن!

حمله به سوژه با دوربین و میکروفون باز، به یکی از ترفندهای همیشگی بچه‌های 20:30 برای تهیه خبرهای داغ و گرفتن جمله‌های داغ تبدیل شده است...

Labels:

Friday, April 25, 2008
یک تجربه نه چندان جالب
خبرنگار محترمی که اشتباه کرده و بدون تحقیق در باره یک ماجرا، عکسی را می‌گذارد، مقصر نیست. کار او از نظر مافوقش بسیار هم عالی است. تا وقتی استفاده از تصاویر، دامن مقامات عظمی را نیالوده و به دولت محترمه و وابستگانش آسیبی نرسانده، هر کاری قابل قبول می‌نماید.

خبرنگار محترم و خاطی، البته خودش را مسوول دانسته و خیال می‌کند همین کافی است. یک نگاه به قوانین ساده رسانه‌ای می‌گوید که اگر از طریق رسانه باعث اضرار شوید، تحت چه شرایطی باید ضرر وارد را جبران کنید. حداقلش عذر خواهی در همان برنامه است.

من تکلیفم با خودم مشخص است، و گمان می‌کنم دفاعی که از قربانیان کارتون‌های دانمارکی کرده‌ام، کار درستی بوده. نه به عنوان یک مسلمان، بلکه به عنوان یک آدم ساده. اما قرار گرفتن من در رده جماعت ضد دین، فقط برای من سنگین نیست. لابد خویشانی هم دارم که آن برنامه را دیده‌اند. لابد می‌دانید آنها چه احساسی کرده‌اند. دوستانی دارم، نزدیکانی هستند...

من چند دوره با صدا و سیما کار کرده‌ام و دوستان زیادی در آن مجموعه دارم. بعضی‌های‌شان هم هنوز در ایران هستند. خداوند مرحوم علیقلی را بیامرزاد که داستان‌ها می‌گفت از ساز و کار آن مجموعه بی‌خودی بزرگ.

الان که بعد از روزی طولانی به خانه بازگشته‌ام، مجبور شدم برگردم به دروس مبحث اخلاق و قانون رسانه. بعضی یادداشت‌ها را نیافتم، ولی کلیت بحث را به یاد دارم.

آن یک ماه و نیمی هم که در تلویزیون سی‌بی‌سی کانادا کارآموزی می‌کردم، یک کمی با رعایت اصولی که بچه‌های رسانه‌های داخلی و مخصوصا صدا و سیما رعایت نمی‌کنند آشنا تر شدم.

چندی پیش یک نفر که اشتباهی فایل تصویری اوباما را با "اوساما" جابجا کرده بود و هنگام پخش برنامه، به جای نامزد ریاست جمهوری آمریکا، رهبر القاعده را نشان داده بودند مجازات کردند.

اینجا برای پخش یک تصویر، باید مراقب هزار و یک مساله باشی. اگر مشاور حقوقی رسانه تشخیص دهد که پخش یک عکس، ممکن است به خاطر ضرری که به یک شهروند وارد می‌کند، برای مجموعه دردسرساز شود، بدون تعارف به مدیر سازمانش ماجرا را تذکر می‌دهد. اگر پخش شد، عذرخواهی می‌کنند. نه فقط خبرنگار یا تهیه کنند، بلکه کل سازمان مسوولیت ماجرا را می‌پذیرد.

ممکن است محقق برنامه یا خبرنگار بخش ۲۰:۳۰ صدا و سیما طلبکار شود که اگر می‌خواستی ما چنین استفاده‌ای نکنیم، بیخود کردی اصلا کنار دبیر روزنامه دانمارکی عکس انداخته‌ای. اولا، مناظره و حضور در پنل یا کنفرانس علنی که دیگر نیاز به این حرف‌ها ندارد. ثانیا، ما با منطق دوستان صدا و سیما و تفکر حاکم بر آنجا که زندگی نمی‌کنیم. ثالثا، اصلا به مخیله‌ام راه پیدا نمی‌کرد که بدهکار هم بشوم، بابت برخورد تئوریک با کسی که اهانت به مسلمان‌ها را حق خود می‌دانست و از آن دفاع می‌کرد.

مساله بعدی اینکه وقتی سیستمی فاقد نظارت باشد، نه مدیر کل خبرش احساس مسوولیت می‌کند نه مسول پخش. اتفاقا من از صدا و سیما بسیار هم طلبکارم، نه فقط به خاطر این اشتباه کاملا غیر حرفه‌ای بلکه به خاطر هزار و یک مساله قدیمی‌تر. اما مسائل را با هم قاطی نمی‌کنم. آسیاب به نوبت.

همه ما اشتباه می‌کنیم. خود من بارها و بارها اشتباه کرده‌ام و صدای مدیر رادیو یا روزآنلاین و خبرگزاری کانادایی که در آن کار می‌کنم را درآورده‌ام. احتمالا چون آنها بر اساس مبانی خاصی پاسخگو هستند. هر کسی به نوعی و درجه‌ای.

مسوولیت مطالب منتشر شده با دبیران، سردبیران، مدیران تولید و ... صاحبان رسانه است، نه فقط خبرنگار. اما اگر خبرنگاری چند بار خطایی کرد که به دور از اخلاق حرفه‌ای بود، بدون تعارف مجبور خواهد شد به دنبال شغلی دیگر برود. داستان خبرنگار نیویورک تایمز که اخبار جعلی بار روزنامه می‌کرد، یا فلان برنده پولیتزر که معلوم شد داستانش ساختگی بوده و کلی پرونده دیگر را می‌توان از آرشیو رسانه‌ها بیرون کشید.

حتی رسانه‌های مدرن‌تر که وبلاگ دارند، نسبت به مطالب منتشر شده از نویسندگان گذری هم مسوولیت دارند. همین پارسال بود که واشینگتن پست مجبور شد مطلب یک طرفه‌ای علیه مرا با خیلی سریع بیرون بکشد. چون می‌دانست پشت بندش چیست.

وقتی صدا و سیمای ایران، رسانه رسمی هم محسوب شود، هر حکمی که صادر می‌کند رسمی خواهد بود. وقتی افترا می‌زند، و کسی امکان شکایت نداشته باشد و حداکثر یک بیچاره قراردادی را بیکار می‌کنند، دلت نمی‌آید از حدی جلوتر بروی.

به قول دوستی، این کارها برای خبرنگاران و بچه‌های خبر امتیاز آور هم هست. چقدر خوب که یک غیر خودی را هم هم‌ردیف سلمان رشدی و فلمینگ رز کردی...همه اینها عضو حزب باد وابسته به امپریالسیم هستند...دارند با همکاری با هم به کشور و دین مبین ضربه می‌زنند...

دوست دارم نظر بر و بچه‌هایی که هم سابقه کار خبری در ایران را دارند و هم در این سر دنیا روزنامه‌نگاری می‌خوانند را بدانم.

...

ادامه دارد

Labels:

دنباله ماجرا
خب به سلام و سلامتي، خبرنگار محترم برنامه کامنت گذاشت که اشتباه شده. کاری که ایشان و تهیه کننده باید انجام دهند، این است که در همان بخش خبري، رسما اعلام شود که استفاده از آن عکس اشتباه بوده، و فردی که عکسش به خطا جزو حلقه​های زنجير بر خورد با اسلام آمده و روی عکس مطلبی خوانده شده، تنها کسی بوده است که در يک کنفرانس رسمی تخصصی کار دانمارکی​ها را از نظر حرفه ای زير سوال برده.

نکته ديگر اينکه خبرنگار محترم سيما، و تهيه کننده عزيز عکس را از کجا آورده​اند؟ اصلش از فتوبلاگ من بوده يا سايت راديو زمانه يا وبلاگ خودم. احتمالا محقق با روش کيلويی و يا به قول حاجی واشنگتن، قاشقي، عکسی را استفاده کرده بدون خواندن مشخصات عکس و صاحب آن و محتوايش.

می​دانيد اين کار چقدر خطرناک است؟ فرض کنيد عکس کسی بود که الان ساکن ايران بود و احتمالا همسايه​ای نسبتا خودسر داشت. مگر تلويزيون ايران تا حالا از اين کارها نکرده؟ مونتاژ تصاوير مربوط به کنفرانس برلين را يادتان هست؟

رسانه ملی بايد رسما بگويد اشتباه کرده و اين اشتباه را بايد جبران کند. این جبران خرج دارد! پول خسارت را بفرستند به موسسه خيريه حمايت از کودکان مبتلا به سرطان، "محک". شوخی هم ندارم!

تشکر: از کسانی که از من دفاع کرده​اند، ممنونم.

نکته: وقتی تقدم و تاخر و 'کانتکست' وقوع مسائل را نمی​دانيد، اول تحقيق کنيد و بعد اتهام بزنيد! اتهام زنی دوستان باعث می​شود احترام بيشتری برای دشمن دانا قائل شوم. تقدم و تاخر مسائل هم به راحتی در همين اينترنت عزيز قابل پيگيری است.

Labels:

Thursday, April 24, 2008
این هم شاهکار سیما
به لطف دوست عزیزی، تصاویر را هم دیدم و هم شدیدا لذت بردم. قشنگ نوع تعریف صدا و سیما و کیهان را می‌شود از کار رسانه‌ای جماعت دید. یک مقدمه، سپس گفتگو با چند کارشناس خودی و حتی غیر خودی، بعدش تصویر سلمان رشدی هنگام گرفتن جایزه، تصویر مضحک من و دبیر روزنامه دانمارکی بعد از کلی دعوا و کل‌کل در دو روز کنفرانس، و نهایتا تصویر نماینده مجلس هلند که فیلم فتنه را ساخت.

این هم متن پیاده شده صدای خانم گوینده روی همین ثانیه‌ها: « ... و باز به این چهره‌ها نگاه کنید، و به یاد داشته باشید که اینها در واقع همان افرادی هستند که به مرور حلقه‌های یک زنجیر را تکمیل کرده‌اند. و حالا یک سوال باقی است. آیا این کارها نتیجه تصمیم فردی این افراد بوده...؟» . سر کلاس یک بار برای استاد ساختار رسانه‌ای حکومتی را تعریف کرده بودم. یادم باشد این ماجرا را برای او و بقیه تعریف کنم.

Labels:

کلاغستون
بی‌سوادی اقتصادی ...

وزیر سابق اقتصاد و دارایی بی‌سوادی اقتصادی ریاست جمهوری را در روز خداحافظی افشا کرد. دانش جعفری گفت احمدی‌نژاد فاقد دانش لازم برای اداره یک نانوایی است، چه برسد به یک مملکت. تصادفا، آیت‌الله خمینی ۲۷ سال پیش چنین حرفی را در باره موتلفه‌ای‌ها زده بود که احتمال می‌رود ریشه‌های مشترک حجتیه‌ای احمدی‌نژاد و موتلفه مربوط به همین مساله باشد!

Labels:

Wednesday, April 23, 2008
بخش خبر ۲۰:۳۰ و فامیل‌های مظلوم تهیه کننده
راستش گاهی برای فک و فامیل کسانی که آبادشان می‌کنم دلم می‌سوزد. مثلا طفلک مادر فلانی، یا بیچاره بابای فلانی، یا حتی همسایه‌شان...

همین احساس را در باره تهیه کننده و محقق برنامه خبر شبکه دو دارم. مادر آن تهیه کننده چه گناهی کرده یا مثلا پدرش چه کار بدی کرده که به آنها فحش و بد و بیراه نثار مىٰ کنیم؟

ماجرا ساده است. وقتی محققین برنامه‌ها منطق کیهانی و یک‌طرفه به قاضی رفتن را دارند، و با کنار هم گذاشتن چند عکس می خواهند ثابت کنند همه غیر خودی‌ها همکار و رفیق سلمان رشدی و سردبیر روزنامه دانمارکی هستند، آن هم بدون اندکی تحقیق و جستجو، معلوم است که چرا وضع رسانه ملی‌مان از این بهتر نمی‌شود.

من پارسال به عنوان عضو مسلمان شبکه جهانی حقوقی دفاع از کارتونیست‌ها، درهمان هتلی که به خاطر شیطنت فرماندار نیویورک معروف شد، روند انتشار کارتون‌های دانمارکی را زیر سوال بردم. فلمینگ رز، دبیر روزنامه که عامل اصلی انتشار بود گفت کارتونیست‌ها حق "اهانت" دارند، و نباید اهانت به مقدسات را ممنوع و محدود کرد.

من هم خیلی ساده بر اساس کتاب پایه‌های روزنامه‌نگاری، و مطابق چند اصلش بحث را مطرح کردم که خیلی به مذاق جماعت آمریکایی خوش نیامد.

حالا یک تهیه کننده نابلد فقط چند تا عکس را کنار هم قرار داده و برنامه‌ای با محتوایی خاص می‌خواسته هدفش را دنبال کند.

لابد اگر همان منطق را بخواهیم دنبال کنیم، باید عکس جماعت اداره کننده کشور را در کنار کشتارگاه بگذاریم، عکس وزرای ویژه را کنار کشته‌های هالوکاست و سرداران نیروی انتظامی را کنار خانه‌های عفاف تایلند. بعضی روحانیون که پشت لب‌شان زرد شده را کنار مزارع خشخاش افغانستان و ...

این همان منطق کیهانی است. انحراف افکار عمومی هم که به ناف‌شان بسته شده....

Labels:

و هوا گرم می‌شود
این کانادا هوای باحالی دارد. نه به آن سرما که تا دو هفته پیش همچنان آدم را می‌لرزاند، نه به این گرما که ملت کم مانده استریپتیز کنند.

ظهرها که برای گرفتن ناهار بیرون می‌روم، توی سر خودم می‌زنم که چرا دوربین نیاورده‌ام، و روزهایی که دوربین می‌آورم، می‌بینم خبری نیست که نیست.

Labels:

التماس لینک
ایها‌الناس!

کسی این لینک برنامه خبر ۲۰:۳۰ شب گذشته صدا و سیما را می‌تواند برای من بفرستد؟

گویا به سلمان‌رشدی و بقیه آدم‌های "ضد اسلام" افتخار داده اند و همراه با عکس ما، تصاویر ایشان را پخش کرده‌اند!

اگر هم توانستید اسم تهیه کننده این بخش خبری را در بیاورید بسیار ممنون می‌شوم!

سپاس پیشاپیش

Labels:

پست ۵۰۰۰ قسمت دوم!!!

برای پنج هزارمين پست نيکان

وقتی يکی مثل نيک‌آهنگ از يکی مثل من بخواهد چيزی برای چنين مناسبتی بنويسم، هر چه به ذهن‌ام فشار می‌آورم چه بايد بنويسم به نتيجه‌ی مشخصی نمی‌رسم. ولی به خودش هم گفتم که شايد درباره‌ی تغييرهای اين يکی دو سال گذشته‌اش بنويسم. يک بار در وبلاگ‌ام نوشته بود که اين نيکان چقدر پست در روز می‌نويسد. و راست‌اش کمی به او حسودی‌ام می‌شد که اين قدر وقت دارد (يا شايد هم ندارد) و اين اندازه وبلاگ می‌نويسد! ولی به نظر من از آن وقتی که آن يادداشت را نوشته بودم تا به حال نيکان فرق کرده است. اگر فرق نمی‌کرد که وضع‌اش خيلی خراب بود. آن روزها او درباره‌ی هر چيزی می‌نوشت. و زبان‌اش سرکش بود و بی‌مهار.

من با زبان سرکش و بی‌مهار ميانه‌ی خوشی ندارم، هر چند خودم خيلی اوقات عنانِ زبان از دست‌ام در می‌رود و چيزهايی می‌نویسم که بعداً می‌فهمم کمی يا خيلی تند بوده است. آدم وقتی زبان‌اش بی‌مهار باشد، داوری‌هايی هم که می‌کند ممکن است شتاب‌زده باشد. نمی‌شود هميشه به بهانه‌ی خصلت وبلاگی بودن نوشته، آدم از زير بار تکليف و مسئوليت شانه خالی کند. نيکان آرام آرام سعی کرده است زبان‌اش را مهار کند. درباره‌ی هر کسی و هر چيزی با هر زبان و ادبياتی نمی‌نويسد. اگر می‌نوشت که فرقی با بعضی‌ها نداشت. مهار کردن زبان، آراستن و پیراستن‌اش مهم است. از همه مهم‌تر اين است که بدانی پیراستن و مهار کردن زبان لزوماً به معنای از دست دادن عمق و معنا در نوشته‌ات نيست. آدم می‌تواند عمق و معنا را در نوشته‌اش حفظ کند، ولی زبان‌اش را هم پيراسته کند. معنای اين محافظه‌کاری نيست. درست است که گاهی اوقات مردم خردمندی و سنجيدگی را با محافظه‌کاری يکی می‌گيرند. اما نبايد از اين برچسب‌ها انديشه کرد. تأثيرگذارترين انديشه‌ها با سرکشی و افسارگسیختگی و غلبه‌ی عاطفه حاصل نمی‌شوند. می‌شود با عنان گسيختگی آشوب‌های زيادی به پا کرد و بسيار کسان را آزرد. اما می‌شود با سنجيدگی و پختگی تأثيرهای عميق‌تر و درازمدت‌تر به جا گذاشت.

اگر نيکان نوشته‌های‌اش تغيير کرده است، شايد اندکی به خاطر سر و سامان گرفتن زندگی‌اش و پايان يافتن بخشی از ايام فراق‌اش بوده است. نمی‌دانم. ولی هر چه هست دوست دارم نيکان را که بسيار مستعد است و تيزبين و نکته‌سنج، سنجيده و آرام و متين ببينم، تا عصبانی و خشماگين و آماده‌ی پريدن به اين و آن. نيکان می‌تواند و بايد با بعضی‌ها فرق‌های بزرگی داشته باشد. بگذار اسم وبلاگ‌اش را بگذارد تبعيدی عصبانی. روزی تبعيدی بودن و عصبانی‌ بودن از معنای‌اش خودش تهی می‌شود. روزی ديگر او در تبعيد نخواهد بود و از هم‌اکنون عصبانيت‌اش فروکش کرده است و ديگر آن قدرها عصبانی نيست. آرام بودن از خشماگين بودن بهتر است. انسان بودن از همه‌ی این‌ها بالاتر است. انصاف هم خوب است. نيکان در باطن‌اش سخت ميل به انصاف دارد. آدم در عصبانيت گاهی جانب انصاف را هم از دست می‌دهد. اين‌ها خیلی‌های‌اش وصف‌الحال خودم نيز هست. اما هم‌ذات‌پنداری کرده‌ام ديگر. خودش خواسته است. چه کنم؟ اميدوارم پنج هزارمين پست‌اش روزی بشود پنجاه هزارمين پست. وبلاگ‌اش مستدام و از همه مهم‌تر خودش و دل‌اش و زندگی‌اش و عشق‌اش مستدام‌تر



آسیه امینی

از آنجا که هیچ موضوعی برای نوشتن پیشنهاد نکردین .... پس اجازه بدین حرف خودم رو بزنم :)
نزدیک به 100 نوجوان در کشور عزیز ما حکم اعدام دارند. اعدام این نوجوانها با هر قانونی که در نظر بگیرید- چه قوانین داخلی و چه تعهدات بین المللی- غیر قانونی است. از همه خوانندگان آقای کوثر تقاضا می کنم برای لغو حکم نوجوانان (زیر 18 ساله ها) تلاش کنیم
اطلاع رسانی می تواند خودش آگاهی بخش و پرهیز دهنده باشد
خیلی ممنون از شما برای این که این فضا را به من دادید.
آسیه امینی- اردیبهشت 87- تهران


عباس معروفی

هنوز بر سر حرفم هستم: نيک آهنگ کوثر مايه ی افتخار است. و اينکه زنده و سالم و پرکار می خواهمت. می خواهم همچنان بر پرنسيپ های قلم بمانی، به همان سادگی که زندگی شخصی ات ساده و بی رياست. مرسی که هستی عزيزم.


ZOS

سلام
دروغ نگم من بدترین بیننده بلاگم! روزی ده بار گوگل ریدرو میترکونم تا این صفحه بیاد!!! جدی میگم اولین جا همینجاست و بدون حرف مفت! روزی حداقل ده بار چک میکنمش اما نظر که نمی دم! بسوزه پدر کالیبرزیاد!
امیدوارم همیشه موفق و منصور باشی
وبلاگت منو هی تکون میده میگه بچه برو بنویس!! ولی کو گوش شنوا؟ نیست اقا نیست!
به همه ارزوهات برسی و همیشه خوشحال و در حال برگذاری مراسم جشن باشی! نمیخوام این کامنت کوتاه باشه نمی دونم چرا ولی حرفی هم نیست!!
انگار میخوام عقده اون همه کامنتی که باید می نوشتمو الان دربیارم!!
جداا خسته نباشی زین پس تورا باطری اتمی (آخه انرژی روزانمو از بلاگت میگیرم!)می نامم
نیک باشی

امید معماریان

من همیشه نیک آهنگ را دوست داشته ام. هم آن زمانی که با هم در روزنامه حیات نو کار می کردیم، زمانی که برای شورای شهر کاندیدا شدیم و هم الان که دراشکال مختلف دوستی خودمان را با احترام معنی داری پاس می داریم. حقیقت مطلب آنکه، نیک آهنگ، درون وبرون متفاوتی دارد. به همین جهت برخی از دوستانش می گویند نیک آهنگ وب لاگی با نیک اهنگی که می شناسند زمین تا آسمان تفاوت دارد. خیلی ازمواقع من آن نیک آهنگ اولی را بیشتر دوست دارم. چون نسبت بیشتری با بزرگی روحش و فراخی استعدادش و مناعت طبعش دارد. در وب لاگ بعضی مواقع می غلطد به گل آلودی فضاهایی که برخی به آن خود کرده اند.آنگونه که به خودم می گویم من کمتر او را می شناسم... مدت زمانی است که البته به خودش نزدیک تراست.

نکته دیگر آنکه باتوجه به شناختی که از استعداد وافرش دارم امیدوارم در آستانه گذار از نوشته پنج هزارم خود به این فکر کند که چقدر از این پست ها نوشته شدن با نوشته نشدنش تفاوتی نداشت و آنها که خود می پسندد وخوانندگانش آنها را روی چشم می گذارند کدام هستند؟ من به این سرعت ناجور زمانه مان که ما را احاطه کرده برخی مواقع خیلی مشکوک می شوم. به این اعتیاد پشت رایانه نشستن و این اضطرار نوشتن ازهرچیزی که ممکن است بود ونبودش فرقی نکند.... دوست دارم دراین چند سال از نیک آهنگ چندین کاربزرگ ببینم، کتابی درخور نام واستعدادش، چاپ آثارش در روزنامه های صاحب نام غربی- که به نظرم برای او امکان پذیراست- و حتی تدریس در دانشگاه برای کسانی که وارد این عرصه می شود. به او البته گفته ام اینها را....

من با اینکه نوشته های نیک آهنگ را همیشه می خوانم اما بعضی مواقع احساس می کنم او قانع شده و به یک روزمرگی افتاده که شایسته اش نیست. مثل روزهایی که تجربه های عمیق و جالب خود را به صورتی وبلاگی می نویسد واز آن می گذرد وخوانندگان هم. مطالبی که اگر اندکی تراش بخورند وصیقل ببینند، می روند درکنار دیگر آثارش... این تعجیل و شتاب برای نوشتن اما به نظرم تا آرام گیرد، یک نیک آهنگ دیگری از دل این نیک آهنگ به دنیا خواهد آمد. چنین پوست انداختنی معمولا از تازه کارها انتظار می رود ودر سن وسال ما می گویند هرچه می خواست تا الان بارش را بسته بود. اما این نیک اهنگی که من می بینم، دائما درحال رشد است و به تغییر و جلو رفتن احترام می گذارد. به همین جهت در او می بینم که به برداشتن گام های بلندش همچنان ادامه دهد.

امیدوارم همیشه نیک- آهنگ بمانی عزیزبردار.


فرناز سیفی

کاریکاتوریستی بلاگر حال موسوم به نیک اهنگ کوثر نصفه شبی نه تنها بنده را به عنوان یک فمینیست نفرین ازلی و ابدی کرد، بلکه این نفرین را به همه فمینیست های اقصی نقاط عالم تسری داد که چی؟ که "الهی همه فمینیست ها کور و کچل بشوند" چرا که من بدقولی کرده و برای پست شماره پنج هزارم این بشر هنوز چیزی ننوشته ام! تازه یک فقره تهدید خفتناک تر هم پشت بندش آمد که باز ترکشش فمینیست ها را نشانه گرفته بود!

خوب! از آنجایی که من بنا به قاعده سیسترهود فمینیستی نسبت به همه فمینیست های جهان احساس ارادت و همبستگی و اتحاد و از این چیزها داریم، برای اینکه چونان کوهی جلو نفرین این کاریکاتوریست بلاگرحال را بگیریم، در این یک ساعت وقت باقی مانده که با تهدید بهمان ابلاغ شده است می نویسیم که نیک اهنگ کوثر برای من کاریکاتور موشی است که خوابالو بیرون امده تا به احمدی نژاد خفته بگوید بابا هاله نورت را خاموش کن بذار بخوابیم! هنوز هم با دیدن این کاریکاتور می توانم نیم ساعتی قاه قاه بخندم!

من مانده ام این بشر که گویا مثل من هر روز دوچرخه سواری می کند چرا روز به روز چاق تر می شود و آن وفت من روز به روز آب می روم؟ نابرابری همه جا بیداد می کند واقعن!نیک آهنگ برای من مثال خوبی از وبلاگ نویس هایی است که به تدریج بهتر، منصف تر، خبره تر و منطقی تر شده اند. یادم نمی رود یک دوره ای چه پاتیناژی روی مغز و اعصاب خیلی ها از جمله من رفت .... اما خوشحالم که این روزها وبلاگش، وبلاگی است که وقتی بازش می کنی می دانی فرار نیست با اعصاب داغان و تلخی و حرص صفحه را ببندی و از خواندن مطالبش لذت می بری :)

برایش آرزوی شادی و تندرستی دارم( با این اضافه وزن نگران سلامتیش دارم می شوم!) و امیدوارم دخترش هم روزی به جمع ما فمینیست ها بپیوندد که پدرش ارادت قلبی روحی ازلی ابدی به ما دارد


Labels:

و اما پست شماره ۵۰۰۰
این یکی از طولانی‌ترین پست‌های وبلاگی من است. چرا که بیشترش مطالب دوستان وبلاگ‌نویسی است که لطف کرده‌اند و چند خطی با خودشان به این مهمانی آورده‌اند.

چرا وبلاگ‌نویس شدم؟ اصلا می‌شود دلیلی منطقی برایش آورد؟ گاهی وقت‌ها یک چیزهایی مد می‌شود، مثل سه‌تار در دهه شصت و سهراب سپهری خوانی و دن‌خوان! بعدش هم انجمن خوشنویسان و و غیره! وبلاگ هم انگاری همینجوری بود، اما من یکی این شوخی جدید را یک کمی جدی گرفتم.

چرا این اسم ابلهانه را گذاشتم؟ چون راستش از موقعیت خودم عصبانی بودم! بعدا هم خواستم تغییرش بدهم، دیدم حیف است یادم برود از کجا شروع کرده‌ام.

با مهمان‌ها

مطالب را تقریبا به ترتیب رسیدن از ایمیل و کامنت‌دونی گذاشته‌ام.
----------------------------------------------

زندگی زیباست

دوستی زیباست

خنده مستانه برغمها زدن زیباست

دیدن لبخند شادی برلبت زیباست

کاش در دنیای وانفسا مجالی بود

تا نشانم یک تبسم

برلب

یک کودک افسرده تنها

ویا....

تقدیم به پسرعمونیکان



اوضاع قمر در عقرب بود. دلتنگی و دلشکستگی و دلشوره های من پایان ناپذیر به نظر می‌آمدند. به وبلاگ "یک تبعیدی عصبانی" سر می زدم و می خواندم. من البته دیر رسیده بودم و عصبانیت او فرونشسته بود. یک بار هم از او پرسیدم که قضیهء این عصبانیت چه بود، چرا که به نظر من اصلا عصبانی نمی‌آمد. البته که بجز یکی دوباری که پاسخ مستقیم مرا داد، زیاد اهل خوش و بش با مشتریانش نیست. یک روز خوشحال و سر حال بود و راجع به آنجلینا جولی می گفت. یک روز پر از سئوال و گیجی غریبی بود عینهو خود من. یک روز غمگین بود و می پرسید: "من عید دارم؟" یک روز خنده دار ترین کارتونی که در زندگیم دیدم را می کشید. یک شب خوابش نمی برد و از ما بی خواب تر ها می پرسید که چه کند. یک روز راجع به زمین می گفت و یک روز راجع به سیاست. خیلی روزها خاطراتش را با آنها که ما فقط نامی از آنها شنیده ایم تعریف می کرد. بعضی وقتها دوربین جادوییش را می برد و عکس می گرفت و لطافت و تیزی نگاهش مرا به گریه می انداخت. بعضی وقتها روزی ده بار می آمدم و هر بار چیز تازه ای برای گفتن داشت. یک بار از دست یک مردکی بسیار حرص می خوردم ، اما به او می گفتم که او نباید حرص بخورد و باید بگذارد که دیگران این بارجور او را بکشند و او گوش می کرد. بعضی وقتها اعتراف می کرد. بعضی وقتها عبادت می کرد. بعضی وقتها بغضش یا خنده اش از توی کلماتش و خطوط اینترنت می پریدند و مرا در اتاقم می گریاندند و یا می خنداندند. عاشق موسیقی هایی بودم که پیشتر بیشتر می گذاشت و اخیرا کمتر. همه را می شناختم و بعضی وقتها هم همراه او می خواندم. یک زن دیوانه که کلمات ترانه ها را برای او تایپ می کرد و با او می خواند! چیزی که نمی داند این است که سخت ترین روزهای عمرم با سخت ترین روزهای عمرش قرین بود. او نمی داند که وقتی زندگیش شیرین تر شد، زندگی من هم. او آینهء روزهای سخت و خوب من دردو سه سال گذشته بوده و نمیداند. از او بسیار فرا گرفته ام و نمی داند. خانهء او خانهء من است و نمیداند. بد هم نیست. من میدانم.




باور کردنی نیست که نیکان به پست 5000ام خود رسیده است. باید آدمی پرانرژی و پرکار پشت این نوشته ها باشد. نوشتن وبلاگی یکی از مظاهرش همین است که آدم آنقدر حرف زده باشد که بسرعت از هزار و دو هزار و چندهزار برسد به 5 هزار و بالاتر. خوب است آمار بگیری ببینی: پرخواننده ها کدام نوشته ها بوده است و پرکامنتها کدام و به کدامیک بیشتر لینک داده شده است. نیکان به پدیده ای در وبلاگستان تبدیل شده است. حالا می فهمم یک از دلایلش پرکاری و جدیت او در وبلاگ نویسی بوده است. اما من خودم به نظرم بیست سال طول می کشد برسم به 5 هزار!
مهدی جامی




دلم می‌خواهد در این مهمانی شرکت کنم ولی نمی‌دانم در چنین موقعیتی چه بنویسم! حقیقت این است که از خواندن وبلاگت لذت می‌برم، و هنر و هوش و طنزت را همچون ایده‌هایت در باره خیلی از مسائل دوست دارم.
شیما کلباسی


آدمهایی را می شناسم که اگر وبلاگشان نبود کسان دیگری می شدند یا آنکه خیلی وقت پیش ها از غصه دق کرده بودند و وبلاگشان سرپا نگاهشان داشت . گاه حتی تنها بهانه ادامه دادن این راهی بود که به اش می گویند زندگی. تو یکی از آنهایی!
مریم نبوی‌نژاد


فکر مي‌کردم برای اين که خيلي کاری خوبي مي‌کني که هر بهانه‌ای مي‌تراشي برای گراميداشت وبلاگت چه چيزی بنويسم، ديدم آدم ميهمان که دعوت مي‌کند اول بايد خودش صاحبخانه‌ی خوشرويي باشد. حالا البته که تو هستي، لااقل تا جايي که دوستي‌ چند ساله‌مان نشان مي‌دهد آدم نسبتأ خنداني‌هستي مگر اين که بزند به ژن سيدی‌ات که ديگر وامصيبتا! منتها در آن قسمت غير سيدی‌ات که مثل ما آدم‌های معمولي‌ مي‌شوی درست جلوی خانه‌ات نوشته‌ای "يادداشت‌های يک تبعيدی عصباني". خوب آدم که ميهمان دعوت مي‌کند با عصبانيت جور درنمي‌آيد ديگر! بيا و بالاغيرتأ به جای "يادداشت‌های يک تبعيدی عصباني" بنويس "يادداشت‌های يک کاريکاتوريست" که آدم هي فکری نشود که نکند امروز زده باشد به ژن سيدی‌اش. ميهمان جماعت که با امن يجيب خواندن نمي‌رود ميهماني که!

مبارک باشد پنج هزارمين نوشته‌ات.

با ارادت
همايون


وبلاگ تبعيدی نه چندان عصبانی چيزهايی کم دارد که سه تا از آنها را به ترتيب اهميت ذکر می کنم:

۱- سکس ، به ويژه از نوع کارتونی اش مثل آن کارتونهای قديمی مجله ی توفيق که در کودکی راه همه ی ما را به قله های دنيای روشنفکری و ساير قله ها باز کرد. تبعيدی نه چندان عصبانی می تواند مايه های خلاق بومی را هم به آن اضافه کند از نوع عبا و ردا و حجاب و شليته و هاله ی دور سر يا دور جاهای ديگر؛ که می تواند برای نسل من که تجربه ی باليدن در جهانهای روحانی بومی را نداشته بسيار آموزنده باشد.

۲- کارتون از اصحاب وبلاگستان، علاوه بر شخص شخيص خود تبعيدی ی نيمچه عصبانی و کارهای روزانه ی بی معنی و مضحک اش که مرتب ما را به زور در جريان آنها قرار می دهد، کارتون بلاگرهای همکار او در آن راديوی کذايی که کلاغها و کفترها و کرکس های اش با جديت در خدمت ناتوی فرهنگی و اشاعهء فحشای رسانه ای مشغولند و نيز کارتون خواهران و برادران بلاگری که در صف مقدم پوس کولونيال و پوس مدرنيست و فراساطوری ، به جهاد اصغر با جهانخواری های شيطان کلفت و آن راديوی کذايی به مبارزه نشسته اند؛ ببخشيد واساده اند.

۳- کارتون از دگرباشان تورونتو و توابع از زاويهء ديد سوپرشونيستی خود تبعيدی ی الکی عصبانی و جدال ارزشی ناشی از آن. اين برای آيندهء اصلاح طلبی و ديالوگ تمدنها حائز اهميت است. اصولاً بر روی تم ديالوگ تمدنی بيشتر کار شود که بسيار پتانسيل صمدآغايی و آقای باقرزاده ای دارد و تقابل معنويت شرقی را با غرب به بن بست رسيده ی بی هويت و بی ناموس و دگرباش (که ما در کشورمان نداريم) را به نمايش می نشيند، ببخشيد می گذارد.

۴- کارتون از اساتيد و فيلسوفان وطنی ی جهانوطن (!) و گرايشات نئودالايی لامائی و عقايد نوکانتی از آن آنها. همينطور کارتون از اساتيدی که از «ان ای دی» و ساير مراکز نئوکانی و اولدکانی و هرجورکانی نقدينه دريافت می کنند تا دموکراسی مخملی را برای ما رفوکاری و ترويج کنند. کنفرانسها و سفارشات آنها مايه های مفرح وکارتوني بسيار دارد.

اميدوارم اين کمبودها از پست پنجهزار و يکم به فوريت جبران شوند.

با احترام، عبدی


چون وظيفه هستم، هر روز صبح خيلي زود به اجبار مجبورم از خواب بيدار شوم. اما با همان چشمان نيمه باز و قي بسته، قبل از اينكه آبي به صورت بزنم، اول كار لپ‌تاپم را روشن مي‌كنم و اولين صفحه اينترنتي‌ام را چك كه همان وبلاگ نيكان است. تقريبا كوثر را از سال 71 مي‌شناسم و از همان سال‌ها به ياد دارم كه اين نيكان ما زبان شوخ و در عين حال تند و منتقدي داشت. به بزرگي اسم كاري نداشت و بي‌ملاحظه سخن مي‌گفت. از مزاح با كيومرث صابري گرفته تا سر به سر حسين و مريم -استادان طراحي‌اش- گذاشتن و شوخي با همكلاسي‌هايش مثل لاله اسكندري و ستاره خواهرش. قطعا بسياري اين ويژگي نيكان را از كاريكاتورهايش مي‌شناسند ولي همين ويژگي بزرگش بود كه من و برادر دوقلويم كه همكارش بود، هميشه دوست‌اش داشتيم و داريم، حتي پدرم كه چند باري بيش نديد او را. و هنوز هم وقتي در وبلاگش مي‌نويسد، مي‌بينم همان روحيه را دارد كه همچنان رك و صريح است.

امضا محفوظ


آقا نیکان سلام ببخشید خیلی گرفتار بودم. امروز دیدم که اینجا مهمانی است.خواننده ی مرتبت هستم و استفاده می کنم. همیشه قلمت به راه باشد. کاش اینجا بودی. مبارک است مهمانی پر سور وسات نیک آهنگ دوست داشتنی.
سيد محمد علی ابطحی



سلام..وقتتون به خیر..همیشه با شنیدن اسم شما..یا دیدن کاری از شما به یاد روزهای خوب گذشته..سال های اوج اصلاحات می افتم..که چقدر زندگی شیرین بود و...روزی 4 تا روزنامه می خریدیم و ..الان هر کدوم از دوستان یه جایی از این دنیای به این بزرگی ویلون شدن...اکبر گنجی..سید ابراهیم نبوی..اون یارو..امیر فرشاد ابراهیمی...اصلا انگار هزار سال پیش بود...اما یه چیز دیگه...یه کاریکاتورتونو هیچ وقت فراموش نمی کنم...تو مهر چاپ شده بود و در مورد قم و حاج حسین سوهانی...نمی دونم یادتون هست یا نه...اسفالت حاج حسین سوهانی و پسران..ابر حاج حسین سوهانی و پسران ...
این دو سه روزه...زئیس جمهور محبوب مردمی قم بود...به نظر من که دیگه فهمیده که با زر زر و عر و گوز نمی شه مملکت رو اداره کرد...زده به خره..!!!

محمود حاجی اخوند


آقا ما خیلی مخلصیم وجدانا کم پیش میاد که وبلاگت رو نخونده
شبا سر بر بالین بزارم!
امیدوارم به قول یکی از دوستان همیشه نویسا باشی
یا حق
انسان


چرا فقط خواهران و برادران را دعوت کردی؟ و دوستان و نیمه دوستان! و ... رو فراموش کردی؟
شاهین دلنشین


با کمال احترام و افتخار در مهمانی شما شرکت میکنم .دیر که نرسیدم؟؟؟ چه خوبه آدم اولین بار به یه کاری که دعوت میشه یه کار درست حسابی باشه.این اولین مهمونی وبلاگی منه.آقای کاریکاتوریست 5000امین شما مبارک.پاینده باشید.
بنفشه خاتون



چند چیز مثبت که ملوس‌ات می‌کنه:

یک: نکته‌سنجی‌ات
دو: کاریکاتورهای معرکه‌ات
سه: نترسیدن از تغییر عقیده
چهار: انسان‌‌دوستی‌ات

یک چیز منفی که ضایع‌‌ات می‌کنه:

ته‌ریش دائمی‌ات که جدا" روی اعصاب من یکی رو خش می‌اندازه هر وقت تصویری ازت می‌بینم ... چیزی که انگلیسی‌ها به‌اش می‌گن سایه‌ی ساعت پنج! بابا جان این آخه معنی‌اش چیه؟ یا ریش بذار یا بتراش!

وب‌لاگ‌ات هم ای بدک نیست.
هاله


کاکو ما اومدیم هر چی در زدیم کسی در را باز نکرد. چراغاتون هم روشن بود. همسایه دست راستیتون گفت زیاد سر و صدا میکردن آجان اومد صاحبخونه را با بقیه مهمونا ریخت تو یه تاکسی باری برداشت برد کلانتری هفت تو خیابون صاحبدیونی کهنه گفتن میخوان ازشون تعهد بگیرن دیگه سر و صدا نکنن.
رویاهای گم شده



وبلاگ نیکان عزیز این روزنامه نگار تبعیدی و عصبانی وارد پنج هزارمین پست خود شده است مبارکا باشد و امیدوارم همچون کلاغان سیاه و لاک پشتهای خلیج همیشه فارس و حضرت خضر و آدم و چیزهای دیگر خودش نیز پنج هزار ساله شود . من نیکان را در همان شلوغی های دوم خرداد شناختم و بهترین خاطره ام از او برای زمانی است که در بازداشتگاه 209 اوین وقتی بازجوی محترم داشت درباره خبرهای پرونده نوارسازان در روزنامه ها مرا تمشیت میکرد! کاریکاتور زیبای اورا دیدم که نواری دوپا هستم و خندیدم و همین باعث شد یک پس گردنی نوش جان کنم چون فکر میکرد به او می خندم نیکان گرچه همیشه به طنز می نویسید اما طنزش را با جدیت می نویسد و می کشد و این خوب است من در میان خیلی از اخراجی ها و تبعیدی های دوران اصلاحات کمتر کسی را همچون نیکان می شناسم که مطالبش هنوز رنگ و بوی ایران دارد البته گاها شاهکارهایی هم از این وبلاگنویس تبعیدی می بینیم که دقیقا همچون کاریکاتورهایش و نوشته هایش مارا به خشک شدن وا میدارد همچون حضورش در سفارت ایران در کانادا !! به غیر از این حضور چند چیز دیگرنیکان عزیز برایم جالب هست یکی پیوندهای وبلاگش یکی هم نوع مطالبش که هم اصلاح طلبانه هست و هم محافظه کارانه و هم اپوزیسیونانه اما در کل من همیشه ازخواندن وبلاگ نیکان خستگی این وبلاگستان کدر را از تن بدور می کنم و هر چه که باشد از قلم این پسر خوشم می آید
مخلصیم امیر فرشاد


اووووووووه! واقعا که ایول به تو نیکی جون! یک وبلاگنویس نمونه! ایشالا که پست 50000 رو هم به همین زودی می نویسی!
خوب وقتی دیگرونو می سوزونی باید خودتم بسوزی دیگه! نوش جونت :دی
حزب جوانان


الان از کتاب حافظ کیارستمی برات فال گرفتم این اومد:
یا رب از
ابر هدایت
برسان
بارانی!
توکای مقدس


قصیده ای فی البداهه اندر مدح شیخنا و مولانا نیک آهنگ الدین کوثر به مناسبت ضیافت جاری !
دعوتت را قبول کردم؛ هان
«ای فدای تو هم دل و هم جان»!
***
کارتون های پایه ات هر روز
کرده لب های دوستان خندان
قلمت نیک می رود اینک
هسته هایت غنی شده الان
قارقار غراب و غربت غرب...
راستی، چه خبر کلاغستان؟!
چاکرت داریوش سجادی
نوکرت هم، هودر و داور خان
لال باد آن زبان که بد به تو گفت
چشمشان دور، جمله بدخواهان!
***
من که سر می زنم به وبلاگت
روزمره! نشان به چند نشان:
یا سرت درد می کند جانم،
یا ز درد کمر شدی نالان،
یا تهوع سراغت آمده است،
یا از اسهال بوده ای گریان!
یا که نالیده بودی از گرما،
یا ز سرما و برف، یا باران
لعن و نفرین نثار کامپیوتر
می کنی، شاکی بوده ای از آن...
راستی، "عادتی ست ماهانه"؟
جابجایی خانه، نقل مکان؟؟
***
خانه ات البته همین جاهاست...
گرچه ویران ولی هنوز "ایران"
چه توان کرد، چون هزاران سال،
بوده مارا همیشه یک زندان!
کی شود تا "سحر شود نزدیک"
که ببینیم می رود خفقان
که ببینیم "پایگاه دشمن" را
یکسر آزاد در زبان و بیان
***
شاد باشی همیشه و پویا،
و همیشه سلامت ای «نیکان»...
سعید


سلام .
نیک‌آهنگ رو الان کمتر کسیه که نشناسه کار و هنرش از قدیم که تو مطبوعات و الان هم توی اینترنت .
ایشالا به زودی سلامتیتو به دست بیاری .
سلیقه‌تو تو طنز خیلی می‌پسندم .
وبلاگتم تازگیا پیدا کردم .
پی‌گیر مطالبت هستم .
موفق و پاینده باشی
تازه وارد




البته ما به این ضیافت اول خواستیم گل گرفته باشیم دیدیم خودمان گلیم لذا رفتیم کمپوت گرفتیم که آنرا هم امان از بد حادثه که ناغافل جا گذاشتیم در بیت الفاطی که داشتیم فیلم "بنات الآبنبات" (همان دختران انتظار - مترجم !) تماشا مینمودیم و این شد که برگشتیم سایتمان آنجا دیدیم یک چیزی داریم که اینجا عمرا داشته باشی و چه بسا بگردی تا پیدا کنی و آن یک من فیلتر بود که عینهو لباس عافیت در این ایام بتن وبلاگمان کرده اند روی خطوط فشار قوی و 4X large ADSL اینترنت فحیمه اسلامی لذا به جهت حمل آسان زنگ زدیم 110 گفتیم نیک آهنگ صحبت کنه بی زحمت به این شماره آی پی گفتند رفته ماموریت خارجه خیلی هم عصبانی بود دفعه آخری که جلوی وایت هوس المجلل دیدیمش ! دندان بما نشان میداد دائم ! و این شد که گفتیم پس لااقل یک خبر خوبی چیزی بهت بدهیم و آن اینکه تو راحت باش brother ! شما در اینجا از کاریکاتور مردم قیافه بکش ما در نه طنز الصاق میکنیم بعد با تو کاری ندارند ولی با منهم کاری ندارند فقط یک کمی فیلترم میکنند و 113 روز زندان با سیگار فروردین و چای که ساعت 5 صبح می تپانند بیخ فشنگی آدم ! (در اینجا نیکان دارد توی دلش میگوید آی یادش بخیر جوانی کجائی که خوب جائی هستی !)
و همین !
حالا خوب شد مهمانی دادی خودت و من یاد خاطرات منحوسمان افتادیم ؟! خیالت راحت شد ؟! همینو میخواستی ؟! امان از رفیق ناباب ! همین روزهاست که بیایم اینجا معتاد برگردم آنهم تزریقی با سرنگ حامل HIV !
به مامانم چه بگویم این وسط ؟! به فرنگیس چی که اینهمه بهت اعتماد داشت همیشه ! ها ؟! دلت خنک شد ؟! حالا برو 5000 تای دیگه بنویس اگه 6000 تا سانتین فوژ (!) جیگرت افاقه کرد اینهم میکنه ! بفرما ...
عليرضارضائی


شد ۵۰۰۰ تا ؟ بابا رحمت به چیز کم.
من تقریبا از اول کاراتو دنبال می کردم. منظورم اون اولیه که فقط کاریکاتور می کشیدی.
همیشه می گفتم این نیکان یه چیز دیگه اس. یه زمانی خوندن مطالبتو ترک کردم. وقتی باز به حالت عادی برگشتی من و خیلی های دیگه هم برگشتیم. اسم وبلاگتو گذاشتی تبعیدی عصبانی ولی بی رودرواسی وقتی در حالت غیر عصبانی می نویسی نوشته هات بهترن.
در کل وبلاگ خوبیه. توش خوش می گذره.
محمودرضا


خوب حالا در این دعوتی چی می‌دی؟ گفته باشم اگر آنجلینا جولی نیاید من نمی‌آیم هان! راستی من مانده‌ام تو چطوری 5000 پست نوشتی. بعداً بر روی سنگ قبرت خواهند نوشت: مرد 10000000000000 پستی!
راستی این همه پست می‌فرستی، به پا گوگل با لگد نندازت بیرون!
امین ثابتی


نیک اهنگ یک تبعیدی واقعاً بعضی وقت ها عصبانی که گاهی اوقات هم کمر درد و سر درد را کاریکاتور می کند.
نیک اهنگ یک تبعیدی دوست داشتنی که هر چقدر هم دوستش نداشته باشی باز تو را خواهد خنداند و شاید هم گریاند.
نیک آهنگ یک تبعیدی 5000 پسته که از تمامی پهنای باند اینترنت آمریکا حتی در مترو هم برای وبلاگ نویسی استفاده می کند.
کاش این تبعیدی کمی خوش بین تر بود و یا کمی صبور تر.
موفق باشی
طسم


دریغ از یه استکان چای،شیرینی،میوه ای چیزی!
خب اما مرسی بابت کاریکاتورهایی که می کشید و درددلهایی که گه گاه می نویسید.
آپاچی


سلام. به خوندن روزانه این وبلاگ عادت کردم. خیلی دلم می خواد ببینم بالاخره یه روزنومه چی گریخته از استبداد از روزگار جدیدش احساس رضایت می کنه یا نه. ولی اینجور که بوش میاد کلافگی اونجا هم دست از سر این رفیق بر نداشته. یعنی اینجا و اونجا نداره. واقعا چرا اینجوریه؟ دلم لک زده چند دقیقه خنده از ته دل. بی خیال قسط پراید و کرایه خونه و حقوق 350 هزار تومنی و احودی نژاد و به قول بابا بزرگ زنم لفسنجانی. دلم می خواد چند ساعتی مارک نافلر گوش کنم و آبجو بخورم و سیگار بکشم. به نیابت از من یه کنسرت مارک نافلر برو و گزارشش رو بیار تو وبلاگ. بی خیال سیاست
فرهاد فرجاد


سلام
جناب نیک اهنگ من از سال 77 تو روزنامه ازاد و ... پیگیر مطالبتون هستم.
بهترین کتابهای کتابخانه من انچه در سال 77 اتفاق افتاد و انچه در سال 78 اتفاق افتاد هستش. کتابهایی که کاربکاتور شما و نوشته های اقای نبوی هست.
همچنان هم هر روز دنبال کاریکاتور جدید به اینجا سر میزنم.
موفق باشید.
Admin


از صبح هي خواستم يه چيزي بنويسم كه مثلن منم از اون خواهراي وبلاگ‌نويسم كه اينجا رو مي‌خونم و هي منتظر بودم بقيه اوّل يه چيزي بنويسن امّا، انگاري خواهرا و برادرا قصد ندارند توي مهموني شركت كنند. يكي بگه اصلن مهموني بابت چي، درباره‌ي چيه؟ چي بنويسم يكي، دو خط؟ از اون پُست كه عكس جوادي گذاشتين، هي دلم خواسته واستون بنويسم بچّه كه بودم خيلي دوست‌تون داشتم! :دي. از همون برنامه كه شركت كرده بودين توي شبكه‌ي دو به بعد هم، بيشتر! ولي، واسه مهموني ... خب، بگين چي بنويسم مثلن؟
رويا


امیدوارم که ان شاء. . . به زودی شرایط ایران آنقدر مناسب بشه که شاهد حضور آزادانه شما در ایران باشیم:)
الف.میم

روزی که شنیدم نیک آهنگ از ایران رفته، خیلی ناراحت شدم. فکر می کردم با رفتنش، کارهاش رو هم دیگه نبینیم. روزی که اولین بار وبلاگ نیک آهنگ رو دیدم، خیلی خوشحال شدم.
حالا دیگه به قول فرنگی ها*، سرزدن روزانه به وبلاگ نیک آهنگ برام حکم "ماست" رو پیدا کرده. شاید روزی باشه که از کار زیاد وبلاگ خودم رو یک بار بیشتر نبینم ولی به تعداد نمازهای یومیه وبلاگ نیک آهنگ رو چک می کنم. یک بار وقتی بیدار می شم، سه بار در طول روز، یک بار هم قبل از خواب.
جالب این که همیشه یک چیزی برای یاد گرفتن، فکر کردن یا خندیدن در این وبلاگ پیدا می شه.
*این فرنگی های نادون وقتی می خوان بگن یک کاری از اوجب واجبات است، می گن: "ایت ایز آ ماست." یعنی این کار "باید" داره.
حاجی واشنگتن



بطور خلاصه، "یادداشت های یک تبعیدی عصبانی" رو اینطور معرفی خواهم کرد:
یک وبلاگ بسیار پرکار، از یک کاریکاتوریست بسیار پرکار که حتی وقت نمی کنه یک آرشیو از کارهاش
درست کنه.
تبریک فراوان بابت پست شماره 5000 (رکوردی باید باشه بنظرم در وبلاگستان) و امیدوارم قبل از رسیدن به 50000 این موضوع عملی بشه.
ارادت فراوان - آرش
kamangir.net



از خود نوشتن کار سختی است.
شما خیلی خوب درباره خودتان می نویسید.من نوشته های غیرسیاسی شما را خیلی دوست دارم.موفق باشید
پری دریایی


"در روز دو سه باری به وبلاگ این هنرمند عزیز همه فن​حریف سر می​زنم که هنوز هم در این دوران کم رونقی سوژه های ناب و خواندنی وبلاگی، در زمره بهترین و سرگرم کننده​ترین وبلاگهاست. امیدوارم نیک​آهنگ عزیز همیشه سلامت و پاینده باشد"
درود،
پارسا صائبی

خدا آن روز را نياورد كه آقا نيكان ما بخواهد كسي را بچلاند... كسي نمي‌داند كه او پيش از وبلاگ‌نويسي و حتي پيش از ورود به وادي كاريكاتور، فعال عرصه مشت و مال بوده است. نيكان را تا پيش از آن كه در مشاركت و نوروز با او همكار شوم، از كاريكاتورهايش در نيم‌صفحه آخر مرحوم «هفته‌نامه مهر» مي‌شناختم.
بايد اعتراف كنم كه هنوز هم كاريكاتورهايش را بسيار بيش از نوشته‌هايش دوست دارم. اشتباه نكنيد! نه اينكه او خوب نمي‌نويسد، يعني اينكه بسيار خوبتر مي‌كشد.
در برخورد با نيكان بايد مراقب باشي كه وقتي عصباني است، چه در فضاي حقيقي و چه در فضاي مجازي دور و برش نَپِلِكي.
مدتي است كه بنده هم از مغضوبين ايشان هستم و مرا از فهرست دعاگويان و ملتزمان درگاهشان حذف كرده‌اند.
به هر حال نيكان جان!
«5هزار پُستِگي»‌ات مبارك! خدا روزي را نياورد كه 5هزار ساله شوي!
پناه فرهاد بهمن


بسم الله . کاریکاتوریست خارج نشین دنیای وبلاگستان فارسی ، از من چند خط مطلب خواسته . هرچه می پرسم ، نه موضوع می دهد و نه محور . چه کنم . سرآخر به این رسیدم که بگویم : نیک آهنگ فکر می کند که بدون ایدئولوژی زندگی کردن ، بهتر است. اما نمی داند که این ، خود یک ایدئولوژی است. و دوم اینکه بگویم : درد جامعه امروز جهانی ، دوری از صداقت است. و عدالت در سایه صداقت محقق می شود. ظهور است که سایه ای بر سر انسان برای ظهور عدالت در دنیای ظلم زده می شود. اللهم عجل لولیک الفرج امضاء : ابوذر منتظرالقائم - یک مهندس عاشق سپاه پاسداران

نوشتن قدرت عجیبی دارد. با نوشتن خیلی چیزهای ما رو می شود ، انگار نیمه عریان می شویم در برابر همدیگر.19
سالگی سن شور است و من همان موقع سر کلاس های تو می آمدم. تو جسور بودی و من گیج و خام. قهرمان بودی در نظرم.

الان چند سالی هست که وبلاگ می خوانم و دو سه تایی شان را هم خودم دارم. تو هم مثل خیلی ها در لیست گوگل ریدرم هستی. امروز می شناسمت. 29 سالمه ام و ده سال از آن روزهای جوانی و گیجی من گذشته. امروز می دانم که از همین نوشته هایت ، از خلال همه ی غرغرهای وبلاگی ات و دعواها و جفتک پرانی هایت ، شناخته امت. اگر نخوانده بودم ، اگر بزرگ نشده بودم امروز این حس دوستانه را به تو نداشتم. تو امروز آن موجود هیجان انگیز 19 سالگی ام نیستی ، نیک آهنگ کوثری هستی که گاهی خیلی از دستت حرص می خورم و گاهی پست هایت را نمی خوانم و ردشان می کنم. بعضی وقت ها هم کاریکاتورهایت را نقد می کنم وغر می زنم. گاهی هم نوشته ای در وبلاگت را چند بار خوانده ام و کاریکاتورهایت کلی هیجان زده ام کرده.
امروز خوشحالم که تو و همه ی دیگران و خودم می توانیم بنویسیم. نوشتن کار بسیار مهمی است هر چند درباره ی عادی ترین چیزها.

آذر
آذرستان


در ایمیلی که احتمالا برای چند صد نفر دیگر هم عین آن ارسال شده، نیک آهنگ عزیز از من خواسته تا برای پست پنج هزارم وبلاگش یادداشتی بنویسم.
راستش لحظه هیجان انگیزیست و من تا به حال برای پست پنج هزارم هیچ وبلاگی یادداشتی ننوشته ام. در نتیجه با این یادداشت دو تا رکورد را همزمان می شکنم؛ یکی برای خودم و یکی برای وبلاگ نیکان که برای اولین بار است که میزبان محمود فرجامی می شود.
یکی از تخصص های من این است که هرجا منت و احترام بر سرم بگذارند و ازم بخواهند در مقام میهمان حرفی بزنم یا چیزی بنویسم یا خدای ناکرده کار دیگری بکنم، آن قدر بی مزه بازی از خودم بیاورم که به بیرون هدایتم کنند. به همین خاطر مدتی ست که به توصیه اطرافیان و به خصوص روانکاوم، از این کارها نمی کنم. اما نیکان استثناست و خودش یکپا اینکاره است. روانکاوم هم همین عقیده را دارد.
اینست که این یادداشت را می نویسم و در مورد نیک آهنگ کوثر و وبلاگش هم نظرم را می نویسم: خیلی خوبند فقط زمانشان زیاد است!
گذشته از این ها پشتکار نیک آهنگ ستودنی است. کسی که با این حجم کاری و امتحانات سنگین و کمر درد و سردرد (که دو هزار و سیصد و نه بار در همین وبلاگ نیک آهنگ از آنها نوشته و به کمک بلاگرولینگ از نردبان سه هزار لینکدونی بالا رفته) دائما بنشیند و تعداد یادداشت ها یا برنامه های رادیویی اش را بشمرد و به مناسبت فلانمین کلاغستون و بهمانمین یاداشت وبلاگی اش جشن و مراسم راه بیندازد، واقعا پشتکار حیرت انگیزی دارد. احتمالا پزشک نیکان هم همین عقیده را دارد.
برای دوست خوبم نیک آهنگ کوثر بهترین آرزوها را دارم و امیدوارم آنقدر زنده باشد که یکصدمین یادداشت وبلاگی اش را هم جشن بگیرد. این یعنی که تا آن موقع نیکان هنوز توانایی حیرت انگیزش در نوشتن از سردردها و کمردردها و سه شیفته کار کردن ها و امتحان ها و پروژه های سنگین و همچنین شمارش مکرر اعداد و برپایی مراسم رُندکنون را حفظ خواهد کرد. آمین!

محمود فرجامی




بعد از شیش سال و خورده ای وبلاگ نویسی، تعداد پست های وبلاگ من تازه
رسیده به حدودا هزار و هشتصد تا. بعد نیکان بعد از دو سال وبلاگ نویسی
داره پنج هزارمین پستش رو جشن می گیره. (تازه تقلب هم کرده چون یه سری
پست هم پاک کرده) خب این یعنی چی؟ باز بگین خانوما وراجن! از خودم وراج
تر کسی رو نمی شناختم و حالا نیکان روی من رو سفید کرده! خب البته تبریک
هم داره از نظر من. وبلاگ این نیکان وراج که البته من گاهی هم بهش می گم
هویج، یه جورایی تند و تند روند تغییر این آدم رو ثبت کرده و خوشبختانه
به نظر من این روند تغییر به سمت رشد و بهتر بودن بوده. جدا به نظر من
خیلی نیکان این چند وقته عوض شده، یعنی از وبلاگ نویس غرغروی فوضول
بدجنسی که من باهاش دعوام شد شدید و لینک وبلاگش رو هم برداشتم، تا الان
که مرتب می خونم وبلاگش رو و کلی هم از مصاحبتش در کنفرانس براندازی اخیر
لذت بردم، خیلی فرق هست به نظرم. (البته کماکان بدجنسی اش رو حفظ کرده و
من هم کماکان لینکش رو نخواهم گذاشت تا لینک من رو نذاره!) این تغییر به
نظر من خیلی ارزشمنده، با توجه به اینکه در نظر بگیریم این آدم خلاق روز
به روز بیشتر باید باورش بشه که در تبعیده و حق زندگی آزادانه در مملکت
خودش ازش گرفته شده و باید با حس ها و خاطراتی سر و کله بزنه که تحملشون
اصلا آسون نیست و گاهی آدم رو به شدت فرسوده می کنه. (خب نیکان جان، کلی
بهت حال دادم، لطفا فوری به عنوان یکی از بهترین کارشناس های دماغ دنیا
بیا شهادت بده که دماغ من خیلی کوچیکه!)
خورشید خانم



برای پست پنج هزارم نیک آهنگ

اردوان روزبه

ساعت از نیمه شب گذشته است. هوای نمدار شبانه، این بار تنگ آب یزرگی می نماید که گاهی در آن اکسیژن یافت می شود. پیاده راه گز می کنم. نمی خواهم با راننده تاکسی بر سر زدن تاکسی متر چانه بزنم. انگار ته مانده انرژی ام را برای همین کار مهم لازم دارم: قدم زدن در تب پر شرج بعد از نیمه شب. یاد داستان یک شهر احمد محمود می افتم. یاد زنی فربه و هوس انگیز که روزگار در بندری تف دیده جنوب می گذراند در شهر تبعید.

خیابان ها را گز می کنم. دلم را به صدای موسیقی ام پی تری ام خوش می کنم، اما چند دقیقه نمی کشد. صفحه نمایش می نویسد: Low Battery این یعنی چه آخر؟ آنهم در این اوضاع. ساعت به دو بعد از نیمه شب نزدیک شده. یعنی چند قدمی بیشتر راه ندارد. دخترک سر پیچ پاپیم می شود. نرخ را پایین می آورد. دامنش را بالاتر می زند. رد یک زخم بلند روی رانش حالم را می گیرد. بنا نبود امشب این حال باشم. گرمم می شود، در تنگ ماهی نفس کشیدن سخت تر می شود. قدم هایم را سریعتر بر می دارم. صدایی که از بیچ کلاب بیرون می زند گنگ تر از آن است که بفهمم چیست. اگرچه که من اساسن آهنگ ها را چندان هم خوب نمی شناسم. اما این یکی انگار از پشت دیوار شنیده می شود که بعضی فرکانس هایش به گوشت می رسد و بعضی نه و این جوری می شود که تو خمیره ای از صداهای بی ربط را می شنوی که بیشتر خرابت می کند.

از تبعید چه می دانی؟ ازهویت؟ از این که نمی فهمی داری تبدیل به چه می شوی. انگار شده ای یک موجود با پاهای بلند و پرهای کوتاه، با پوستی به زمختی خزنده و چشم هایی به درشتی جغد. با ولع می خواهی توک بزنی. برای خوردن یک تکه گوشت سفت، اما یادت می آید که مگر با توک هم می شود گوشت خورد آنهم توک یه پرنده کوچک. پس این پاهای زمخت چیست؟ انگاری هیچ چیزت بهم نمی آید.

آقا استیک من را کمی آبدار تر بیاورید... خانه استیک جای خوبی است. مثل خیلی جاهای دیگر. مثل محله فاحشه خانه ها. مثل کینک برگر و کی اف سی و هزار و یک جای دیگر برای غرق شدن. ساعت حالا هق هق دارد می کند. نه! این ساعت نیست این مال من است. او تیک تاک هم نمی کند، چون ساعت پشت دستم کامپیوتری است. دیگر از تیک تاک هم خبری نیست.

غربتی، پاپتی، عوضی، خارجی هر کوفت دیگری که می خواهی بگویی بگو...

اردوان روزبه

آدم‌هایی را که موهایشان را بلند می‌کنند ستایش می‌کنم، آدم‌هایی را که کتاب می‌نویسند (تالیف می‌کنند) ستایش می‌کنم، آدم‌هایی را که پنج هزار تا پست می‌نویسند ستایش می‌کنم. پنج هزار تا یعنی خیلی! البته این آدم‌ها را فقط در این زمینه‌ها ستایش می‌کنم بقیه زمینه‌هایشان قابل بحث است!

به مناسبت پنج هزارمین پست نیکاهنگ کوثر این عکس را به او تقدیم می‌کنم. این خود نیکان است از یک لحاظ دیگر!

Labels: