سال ۷۴ بود.خاله ام که ساکن کانادا بود در چیذر آپارتمان کوچکی داشت که مستاجرش می خواست بلند شود و برود.مادرم هم وکیل خاله ام بود. چون ماجرای ازدواج من با دختری که مادرم دشمنش بود به هم خورده بود، خواست کار بزرگی برایم بکند. آن خانه را برایم رهن کرد. من چیزی از اثاث زندگی نداشتم، از عمه ام مبل های قدیمی اش را گرفتم،و علی جهانشاهی که هم خانه ام شده بود به جای اجاره اتاق اش، یخچال خرید. یک اجاق گاز الکی هم خریدم. یک روز
جعفر س عکاس روزنامه آفتابگردان که با هم سلام و علیک داشتیم آمد و گفت که از علی شنیده که هنوز جای اضافی داریم. پیشنهاد کرد که به جمع ما اضافه شود.من هم موافقت کردم.برای علی خیلی خوب بود، چرا که به کارهای عجیب و غریب عکاسی علاقه داشت. دوستان جعفر هر از گاهی به ما سر می زدند و بچه های خونگرمی بودند، روزی وقتی سر زده به خانه آمدم تا چیزی را بردارم، دیدم خانه پر از دود است و بوی الکل همه جا را گرفته. جعفر و دوستش داشتند ماده ای مخدر می کشیدند و عرق می خوردند، ای داد بیداد! من مذهبی بودم و خانه هم در محلی مذهبی! با جعفر دعوایم شد. گفتم به چه حقی در خانه من چنین کاری کرده، گفت بی خیال، بار آخر است... گذشت، تا اینکه در اوایل تابستان راهی شمال بودم،علی هم کاری داشت و ظاهرا جعفر هم می خواست برای دیدن خویشانش به کردستان برود. وقتی از سفر بازگشتم دیدم از جعفر خبری نیست و در روزنامه هم نبود. چند روز بعد سر و کله اش پیدا شد. برای علی تعریف کرده بود که با دختری فراری آشنا شده و با موتور به خانه قبلی اش که هنوز دوستانش آنرا داشتند رفته و چند شبی را با آن دختر گذرانده. علی ترسیده بود که نکند در غیاب ما آن دختر را به خانه ما هم آورده بوده، گفت آورده ولی از ترس نیک آهنگ که شاید شمال نرود و سر از خانه در آورد، سریع رفته اند به خانه قبلی که در مجیدیه بود. جعفر حتی با ضبط خبرنگاری صدای دختر بیچاره را بعد از عشق بازی ضبط کرد، و به عنوان یادگاری یکی از عکس هایش را با مهر آفتابگردان به او هدیه داد. وقتی ماجرا را شنیدم مو بر تنم سیخ شد! عجب همخانه ای! از جعفر پرسیدم که ماجرا واقعیت داشته، گفت آره، و من را تحقیر کرد که چرا اهل خوش گذرانی نیستم و دنیا را بر خودم و دوستانم حرام کرده ام...جعفر دنبال رفتن به بوسنی بود تا از جنگ بالکان عکاسی کند،روزی که قرار بود از مدیر عامل همشهری، مهدی کرباسچی، ارز بگیرد تا عازم سفر شود پاترول نیروی انتظامی به روزنامه آمد و دستگیرش کردند! معلوم شد که دختر فراری ۱۵ ساله از قم آمده و خانواده اش یک ماه به دنبالش بوده اند، در طول یک ماه با ۳۵ نفر خوابیده و بعد از دستگیری، به دنبال فاسقین اش بوده اند.جعفر هم به خاطر آن عکس لو رفته بود، و به جای بوسنی سر از زندانی در قم در آورد.کیهان هم که منتظر نقطه ضعفی در همشهری بود نوشت: رابطه نامشروع عکاس روزنامه نوجوانان با یک نوجوان... خدا را شکر کردم که جعفر از من ترسیده بود، چون ناخواسته به خاطر عیش و نوش او به خطر می افتادم.بعد از دو هفته آزادش کردند و با سر تراشیده پیدایش شد. چند روزی آرام بود ولی یک روز یک شیشه مشروب را درآشپزخانه یافتم، به اضافه چند ته سیگار با بویی عجیب، کف آشپز خانه هم کثیف شده بود... آمدم کف رابشویم که آب پایین نرفت! جعفر بیش از پنجاه ته سیگار را در راه آب آشپزخانه انداخته بود! از عصبانیت قفل در خانه را عوض کردم و دیگر به خانه راهش ندادم.بیشتر وسایلش را هم نگاه داشتم .تا اجاره عقب افتاده اش را بپردازد! بعدها به حکم دادگاه مجبور شد با آن دخترسابق ازدواج کند و الان هم بعد از فرار از دست آن دختر و حکم دادگاه،در کانادا است! در اوایل سال ۷۵ یکی از همکاران که خبرنگار سرویس اجتماعی بود و به عنوان آخوند بدون عمامه شناخته می شد، از من پرسید که می تواند همخانه من شود؟ گفتم سه ماه آزمایشی! پدرش از دار و دسته آیت الله سیستانی بود و خودش هم متولد نجف. با او در جلسات نهج البلاغه دایره المعارف تشیع آشنا شده بودم. در خیلی از جلسات با بها الدین خرمشاهی،کامران فانی،یوسفی اشکوری حاضر بود. در روزنامه هم با هم بحث های قرآنی می کردیم. وقتی خرمشاهی ترجمه قرآن اش را به پایان برد، من و
حیدر جزو اولین کسانی بودیم که از بها الدین برگه تخفیف گرفتیم...و خیلی سریع به انتشارات نیلوفر رفتیم تا شب عید را با قرآن جدید بگذرانیم...خلاصه حیدر که البته بچه آخوند خالی بندی هم بود، مدتی به من درس قرآن هم می داد،و گاهی تا صبح بحث فلسفی می کردیم. بشدت طرفدار علمای نجف بود و جماعت قم را بی سواد می دانست. برایم رساله سیستانی را می آورد و با رساله های دیگر مقایسه می کرد. نوارهای سروش را هم گاه با هم گوش می دادیم... مشکل بزرگ حیدر این بود که آیات مربوط به دروغ گفتن را درک نمی کرد و یک ریز خالی می بست!اگر سطح را گذرانده بود، می گفت خارج خوانده،اگر در دانشگاه تا لیسانس جامعه شناسی را به پایان برده بود، می گفت فوق لیسانس دارد، اگر پدرش به لندن رفته بود، می گفت در کانادا هستند...از گفتن دروغ های شاخدار لذت فراوانی می برد!به خاطر همین خالی بندی ها هم از همشهری بیرونش انداختند.من هم گیر داده بودم که باید ریشش را کوتاه کند و یا از ته بزند،یک روز دوستی خبر داد که در باغ سفارت انگلیس در شمیران، یک برنامه خیریه راه انداخته اند که هزار تومان هم ورودیه آن است.حیدر را مجبور کردم ریشش را با خط-زن ریش تراش بزند،و یک تی شرت آمریکایی هم دادم پوشید و با ادوکلن هم معطرش کردم!آنقدر خارجی شده بود که خودش را نمی شناخت! آنجا هم پر بود از دختران بی حجاب شده که در پایتخت جمهوری اسلامی منتظر فرصتی برای کشف حجاب بودند. حیدر دیگر سر از پا نمی شناخت! بعد از ظهر که به روزنامه رفتیم آنقدر سر خوش بود که نمی فهمید از آنجا اخراجش کرده اند، و فقط به همه توضیح می داد که نیک آهنگ مجبورش کرده بی ریش شود و به یک مرکز بی حجابی برده، که خیلی هم خوب بود! حیدر بعد از مقداری خالی بندی در مورد دخترانی که عاشقش شده بودند تازه فهمید چه بلایی سرش آمده! حالا مجبور بود به قم برود، ولی با چه رویی؟بدون ریش؟ خلاصه چند روزی را صبر کرد تا چهره اش اندکی اسلامی شود و بعد برای چند روز عازم شد. مدتی بعد هم یعنی در مهر ۷۵ عمه ام زنگ زد و خبر داد که حامد، پسر یکی از فامیل ها در رشته پزشکی دانشگاه تهران قبول شده و آیا می تواند پیش من بیاید؟ من هم با کمال میل قبول کردم.حامد و حیدر مثل خروس جنگی به جان هم می افتادند، چون حامد تیزهوش بود و زیر بارخالی بندی های حیدر نمی رفت! تا چند ماه قبل از عروسی من،حامد و حیدر در آن خانه بودند، و دوران خیلی خوبی داشتیم.
محک
محک نام کوتاه شده موسسه خیریه حمایت از کودکان سرطانی بود،که ما در همسایگی اش بودیم. روزی در آخر بهار۷۴، علی جهانشاهی به من پیشنهاد کرد که به سراغ محک برویم و برایشان نمایشگاه خیریه کاریکاتور راه بیاندازیم.فکر خیلی قشنگی بود، و با خانم قدس،گرداننده اصلی محک آشنا شدیم و قرار شد کار را شروع کنیم.نمایشگاه در پاییز ۷۴ در فرهنگسرای امیر کبیر پارک قیطریه برپا شد و تا دلتان بخواهد کار خبری کردیم،من هم که از هر بهانه ای برای چهره شدن استفاده می کردم در اکثر مصاحبه های تلوزیونی ظاهر می شدم.به خیال خودم اینطوری می شد هم نمایشگاه را رونق بخشید و هم کاریکاتور را معرفی کرد، و در عین حال خودم را هم زیادی تحویل می گرفتم. ارتباط من با محک بیشتر و بیشتر شد. و باید اعتراف کنم از آدم های خوب آنجا چیزهای زیادی آموختم.
عاشورا
امامزاده علی اکبر چیذر یکی از تکایای اصلی در دهه اول محرم است. جمعیت زیادی از سراسر شمیرانات برای عزاداری به آنجا می آیند.وقتی اولین دسته های عزاداری از جنوب چیذر و از رستم آباد سرازیری خیابان بهمن پور را بالا می آمدند، ماشین های زیادی را معطل می کردند.یادم می آید وقتی خانمی که پشت صف عزاداران مدت ها منتظر مانده بود پرسید:" کی می توانم بروم؟" در کمال بی توجهی جواب دادم:"خانم، باید صبر کنید تا دسته برود." لحظه ای بعد در یافتم که چه حرف بدی زده ام! در همان حال هم من خنده ام گفت و هم آن خانم محترم!
شاهین
روزی در اواخر تابستان ۷۵، حیدر صدایم زد و شاهین را که لب پنجره بود نشانم داد، ظاهرا زخمی بود...پنجره را باز کردیم و مکافات گرفتیمش. برایش در اتاق حیدر با سبد وارونه قفسی ساختیم، و کار روزانه ما تنرین پرواز دادن به پرنده وخریدن گوشت برای آن موجود بی گناه بال شکسته بود، در خانه هم هر از گاهی پروازش می دادیم تا خوب شود.عکسش را انداختم تا شاید دریابیم چه نوع شاهینی است؟ وقتی صاحب عکاسی خواست آنرا پنجاه هزار تومان بخرد، دریافتم قضیه جدی است!ظاهرا شاهین موصوف، از نوع
بالابان بود که در شیخ نشین های خلیج قیمتی فراوان داشت.به هر جا که سر زدم تا آنرا از ما تحویل بگیرند، یا می خواستند خشک اش کنند، یا به قیمتی کم بخرند تا به قاچاقچیان گرانتر بفروشند! سه ماهی بالابان مهمان مابود و روزی ۳۰۰ تومان گوشت می خورد! یک روز آمدم گوشه پنجره را اندکی واز بگذارم تا بوی اتاق که اندکی بالابانی شده بود برود، تلفن زنگ زد و من حواسم پرت شد، بالابان پرید...از صدای جیغ اش فهمیدم که بر روی پشت بام خانه روبرو رفته و دو کلاغ بزرگ به جانش افتاده اند. بالابان هنوز ضعیف بود و نمی توانست زیاد بپرد، ولی آنقدر جیغ و ویق کرد که کلاغ ها رهایش کردند.