یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Saturday, July 31, 2004
مهاجرانی بودن یا نبودن! -قسمت اول
عطا مهاجرانی نامی مطرح در تاریخ معاصر ما است. از او خوشمان بیاید یا بدمان بیاید، فرقی به حالش ندارد. او معروف ترین وزیر خاتمی بوده و نویسنده ای کم نظیر به حساب می آید. مهاجرانی از خود چهره ای مثبت برجای گذاشت و وزارت ارشاد را به مردی برای تمام فصول سپرد! بررسی زندگی عطا نشان از هوشمندی و تلاش فراوانش برای پیشرفت در هرم قدرت دارد. شاگردان عطا مهاجرانی در دانشگاه هنر به یاد دارند درس های شاهنامه او را و نگاهش را به قدرت. او ناخودآگاه چنان شیفته قدرت می شده که انگار هیچ چیزی جز قدرت مطلق سیرابش نمی کرده است. مهاجرانی بازیگر بی تجربه ای نبود، و می دانست بازی چند همسری وقتی عیان شود به نفع اش نیست. دو سال پیش وقتی برای مصاحبه به دفترش در مرکز گفتگوی تمدن ها رفتم، خیلی راحت به علاقه اش به رئیس جمهور شدن پرداختم، با وجود شناختی که از شگردهایش در توجیح مخاطب داشتم ، نزدیک بود همه چیزهایی را که از او می دانستم فراموش کنم و مرید اش شوم! ولی یادم آمد چه بر سر روزنامه نگاران آورده بود و کسی نمی دانست! آن روزی که به یزدانپناه مدیر مسوول روزنامه آزاد گفته بود که باید احمد زیدآبادی را از سردبیری خلع کند، روز سنگینی برای اندک کسانی بودد که احمد را می شناختند. و یا فشارهای مختلفی را که بر احمد بورقانی می آورد تا کنار رود. وقتی روزنامه های بسیاری را در سال ۷۹ توقیف کردند، جز حالتی روشنفکرانه و منتقدانه چیزی از او ندیدیم. معاون مطبوعاتی جدیدی که بر سر کار آورده بود، واقعا سر کار بود! شعبان شهیدی یکی از بی خاصیت ترین و بی عرضه ترین مدیران عرصه فرهنگ شد و جز بله قربان گویی کار بهتری یاد نگرفته بود. مهاجرانی او را می خواست، که از او جلوتر نباشد. مهاجرانی ظاهری اصلاح طلب داشت و سخنانش به دل می نشست ولی از دل بر نیامده بود. مهاجرانی در برخورد هایی که از چشم روزنامه نگاران دور بود چنان پر از نخوت بود که گویی بخشی از آسمان گشوده شده تا او به زمین بیاید و بر خلق خدا منتی گذارد و در بیافشاند. مردم از او چهره ای مثبت دیده بودند و نزدیکانش می دانستند که که تصویر واقعی اش از تصویر دوریان گری کریه تر است. به یاد دارم روزی را که گفت شیر خر خورده و وارد سیاست شده. آن روز در باب ماکیاولی و سیاست بسیار سخن گفت، و از فردریک اول مثال آورد که در جوانی رساله ای در نقد شهریار ماکیاولی نگاشت و در پیری از دنباله روهای او بود. مهاجرانی نیز چنین بوده و هست. مساله ازدواج مجدد او بحث کهنه ای است! آن روز که به دفترش می رفتم، همکارانم از من در باره خانمی می پرسیدند که ظاهرا در دفترش مستقر بود، چندی بعد شایعه ازدواجش با همسر سابق یکی از سیاست مداران سابق مطرح شد، و بعد از چند هفته به نحوی مشکوک از مرکز گفتگوی تمدن ها بیرون رفت.
Friday, July 30, 2004
مهاجرانی و بی احتیاطی در مصرف ویاگرا
از مهاجرانی خوشم نمی آید، نه اینکه از اول اینچنین بوده باشم، ولی در دررفتار و کردارش تناقضی نهفته است که به سادگی نمی توان در یافت. شاید اینن ادعا که ما کاریکاتوریست ها شخصیت درونی آدم ها را بهتر درک می کنیم خیلی منطقی به نظر نرسد، ولی تنها زمانی که شخصیت به ظاهر مثبت او را در کاریکاتوری که در نمایشگاه کتاب از او می کشیدم، منفی کردم توانستم از نتیجه کار راضی شوم! آن اثر مهاجرانی حقیقی بود. چند تا از مدیرانش به نزد من آمدند و از کاری که سر او آورده بودم تشکر کردند!مهاجرانی آنقدر که همه فکر می کنند برای آزادی مطبوعات تلاش نکرد، و گاه در جهت مهار روزنامه نگاران گام برداشت. کارهای بورقانی را به حساب او گذاشتند.مهاجرانی در راه پیشرفت خود خیلی از یارانش را قربانی کرده است، و شاید الآن موقع تسویه حساب باشد. پیارسال بود که ماجرای رابطه عِطا الله  با زنی دیگر باعث جدایی اش از مرکز گفتگوی تمدن ها شد، ولی بعد ازمدتی که در ماجرای دستگیری آغاجری به صحنه آمد، معلوم بود که برای اعاده حیثیت آمده، ولی نمی دانست که تیم پرونده سازان چه در چنته خواهند داشت. مهاجرانی شطرنج را خوب می شناسد،ولی نمی داند که مهره است یا بازیگر؟ مهاجرانی در راه کسب قدرت یکی از پیروان بی برو برگرد ماکیاولی است، ولی در زمینه های سکسی، احتمالا خاطرات کلینتون را پیش از چاپ خوانده بود و به گونه ای شرعی به کار گرفته بود...



Saturday, July 24, 2004
آرزوهای بزرگ
سال ها پیش وقتی فیلم آرزوهای بزرگ را می دیدم، می گریستم. گریه پاک ترین ظهور احساسی است که سراغ دارم. امروز هم باز همان نسخه با بازی رابرت دنیرو را دیدم، این بار در درون گریه کردم. سنگینی اش را بر قلبم حس می کنم. گریه برون ریز چه راحت می کند آدم را و اشک درونی چه می خورد وجودت را. نمی دانم چه بر سر خود آورده ام، نمی دانم چه بر سرم آمده. تقصیر خودم است یا شرایط؟ از بس خودم را سرزنش کرده ام، حوصله ام سر رفته. خسته شده ام. من هم آرزوهای بزرگی داشتم، و نمی دانستم سال ها درهمان آرزوها زندگی کرده ام، ونمی دانستم چقدر باید از این زندگی لذت ببرم. همیشه دنبال بیشترش بودم. الآن می دانم که بخشی از آرزوهایم را لمس کرده ام، ودر درون همان آرزوها و رویاها، به دنبال آرزوهای بزرگتری بوده ام. می دانم که اگر پارسال بخت یارم نمی شد، شرایط امروزی ام،آرزویم بود. همیشه دوست داشته ام اثری نو خلق کنم، و وقتی مجبورم اثرم را خلق نشده خفه کنم، به پدری می مانم که سر پسرش را از ترس کشتنش در آب می کند! می دانم که از پسر باید مراقبت کنم، ولی این مراقبت دارد آنرا به کشتن می دهد. آرزوی بزرگم این است که هنرم را آزاد بگذارم. فهمیدنش برای نزدیکانم غیر ممکن است، و نمی دانند چه می کشم. باید جای من باشی تا بفهمی! و خدا نصیبت نکند 
پاسخ به داریوش سجادی-قسمت دوم
به تجربه ثابت شده است که موفقیت روزنامه نگاران ایرانی در نشریات و رسانه های بین المللی اندک است. ممکن است هر از گاهی جرقه ای امید بخش نگاه ما را به جلو معطوف کند ولی با بررسی ساز و کار رسانه ها در غرب به نظر می رسد که باید طرحی نو در انداخت. یک مشکل عمده، نا آشنایی بسیاری از ما با زبان های روز دنیا و نیز نحوه ترجمه نگاه هایمان برای مخاطبان این طرف آب می باشد. مشکلات دیگری نظیر اختلاف معیارهای حرفه ای، فرهنگی، نژادی و عدم امکان نفوذ به اتحادیه ها توسط روزنامه نگاران مهاجر در سال های اول مهاجرت را می توان از عوامل دیگر عدم جذب بهینه به حساب آورد. داریوش سجادی در جایی این ایده را به ذهن خواننده می آورد که شاید هدف بعضی از روزنامه نگاران جوان بعد از دوم خرداد، فراهم آوردن زمینه مهاجرت باشد. به حتم کسی که زندان هم رفته باشد، راحت تر به شهروندی کشورهای پیشرو خواهد رسید. ولی آیا مهاجرت همین گروه، با ازدست دادن مخاطبانی که سال ها برای بدست آوردن دل هایشان رنج برده اند، همراه نخواهد بود؟ بدست آوردن مخاطبان جدید کار پرزحمت تری نیست؟ تا زمان بدست آوردن موقعیت کاری نسبتا قابل قبول، چقدر باید به کارهای سنگین، و از نظر قدر و منزلت، سبک روی بیاورند؟ یعنی روزنامه نگاران زندان رفته نمی دانستند که در غرب خبری نیست؟ جای دور نرویم؛ از سه سال پیش عضو یکی از سندیکاهای بین المللی کاریکاتور مطبوعاتی بوده ام، که این سندیکا نیز از سال گذشته با سندیکای نیویورک تایمز شریک شده است. به همین واسطه تعدادی از کارهایم در نشریات معتبر آمریکا، اروپا و اسیا چاپ شده است، یکی دو بار مورد استفاده سی.ان.ان قرار گرفته ات. حال اگر با این رزومه، به علاوه جوایز بین المللی و ملی که کسب کرده ام، نزد سردبیر یک روزنامه محلی در امریکا بروم، که می دانم کارهای من از حد اکثر توان کاریکاتوریست او هم بالاتر است، با چه جوابی روبرو می شوم؟ این جواب احتمالا مثبت نخواهد بود و حد اکثر لطف او این است که بگوید کارهایم را هر از گاهی برایش بفرستم تا ببیند. آیا هجرتی که داریوش سجادی می نویسد، ارزش این دریوزه گی را دارد؟
داریوش سجادی احتمالا با معنای چشم بند، بازجویی، تحقیر، تهدید به مرگ، احضاریه و... کمتر آشنایی دارد. یا شاید فشار ناشی از تک نویسی و اظهار پشیمانی برای کاهش تعداد روزهای انفرادی را نمی داند. آیا تا کنون به احساس تعقیب شدگانی که با هزار بدبختی از برادران غیور موتورسوار بیسیم به کمر بسته در رفته اند و جان سالم به در برده اند پی برده است؟ آیا تصادفا مکالمات خصوصی اش را در هفته نامه شلمچه یا جبهه مشاهده کرده؟ آیا خانه اش در نبودش بازرسی شده و تصادفا با درب باز خانه در هنگام بازگشت از مهمانی روبرو شده؟آیا با ترس و لرز در تنهایی خانه اش فیلم سینمایی قاچاقی تماشا کرده؟ من وارد بحث شخصیتی نمی شوم، و با شخصیت سجادی کاری ندارم. می خواهم بداند که وقتی در باب موضوعی می نویسد، باید جوانب مختلف آنرا بررسی کند. ما در روزگار پرکاری، وقت چندانی برای بررسی کارکرد آثارمان نداشتیم، ولی امروز به لطف تعطیلی نشریات و بیکاری حاصل از آن، می توانیم عملکرد گذشته مان را نقد کنیم. با این همه معتقدم که ارزش کارهای ناهمگون و غیر یکدست، و حتی ضعیف، بیشتر از صفر است. مشق نا نوشته غلط ندارد، چه رسد به دیکته نا نوشته. در عین حال به سجادی یاد آوری می کنم که به کسانی ایراد گرفته که پیش از دوم خرداد سابقه کار مطبوعاتی داشته اند، و شاید از مجموع زندان رفته ها یا احضار شدگان، تعدادی اندک هستند که بعد از دوم خرداد کار را شروع کرده اند. حد اقل به عنوان بازرس سه ساله دوره دوم انجمن صنفی روزنامه نگاران ایران می توانم با توجه به پرونده های بررسی شده و نیز کمک های انجمن به خانواده های روزنامه نگاران دربند، چنین ادعایی بکنم. و در عین حال ازسجادی نمی پرسم که قبل از دوم خرداد کجا بوده و چه می کرده، همین که بعضی نوشته هایش را می خوانم برایم کافی است.
پاسخ به داریوش سجادی-قسمت اول
چندی پیش، داریوش سجادی که نوشته هایش در گویا عرضه می شود، در مصاحبه ای به نقد عملکرد روزنامه نگاران جراید بعد از دوم خرداد، منجمله طنز پردازان و کاریکاتوریست ها پرداخت. در این بین به من و نبوی تاخت، که با تندروی هایمان کارهایی بی ارزشی در مقایسه با آثار دیگران خلق کرده ایم. نگاه او به آثار ماندگاری نظیر دو کلمه حرف حساب و یکی از کارهای چاپ شده بعد از دستگیری کرباسچی بود. او تندی آثار نسل روزنامه نگاران بعد از دوم خرداد را تو خالی و صرفا به دور از ارزش های روزنامه نگاری معرفی می کند. و کسانی را که بابت کارهایشان چوب سیستم قضایی و امنیتی را خوردند اندکی می نوازد! به راستی حق با کیست؟ می اندیشم تلاش کشنده کسانی که زندگی شان برای جلوتر بردن مرزهای آزادی روزنامه نگاری ایران بارها به خطر افتاده تا حقی را به ثمر برسانند و واقعیتی را بیان کنند، در نگاه داریوش سجادی، بی ارزش شده است، چرا که در آن واحد هم آوازه خوان را می زند و هم آواز را. در مورد خودم می توانم بگویم که بی مطالعه به میدان نیامده ام، اگرنمی توانم ادعا کنم که با بیش از دویست مقاله تخصصی در زمینه کاریکاتور، به خصوص کاریکاتور مطبوعاتی چیز زیادی می دانم، ولی حد اقل با ساز و کار این شاخه آشنایی نسبی دارم. معیارهای کاریکاتور مطبوعاتی حرفه ای دنیا اندکی با آنچه سجادی عنوان می کند نا همخوان است. حد اقل بی توجهی ایشان به تاریخ مانع دستیابی او به نتیجه ای است که میتواند برای من و امثال من مفید باشد. کارکرد آثار دومیه، هوگارت، توماس نست، هر بلاک، الیفنت و بسیاری دیگر از کسانی که ستون های کاریکاتور مطبوعاتی سه قرن گذشته محسوب می شوند فراتر از نگاه ساده انگارانه به مقوله توسط داریوش سجادی است. تندی کارهای اینان گاه چنان بود که دولتی را به لرزه در می آورد، و برای دشمن، تهدیدی جدی به حساب می آمد. ارزش کار این بزرگان در جلوتر بردن مرزهای آزادی بیان و اندیشه آنقدر بالاست که نمی توان آثار جهانی و تاریخی فعالیت هایشان را در یک یادداشت کوتاه بیان کرد. شاید مقایسه جامعه شناختی ایران و غرب باعث شود تا حدی حق را به سجادی بدهم، کما اینکه بعد از زندان مجبور بوده ام بسیاری از آثارم را از چاپ دور نگاه دارم تا آسیبی به خودم و روزنامه ای که برایش قلم می زده ام نرساند. خود سانسوری کشنده ای که بعد از سال ۷۹ تجربه کرده ام و کرده ایم شاید ناشی از همان کارهای تند باشد، ولی همین آثار به ظاهر آرام، بسیار قوی تر از کارهای چاپ شده پیش از دوم خرداد است. پاسخ من به این امر، جلوتر رفتن همان مرزهاست، مرزهایی که بعد از دوم خرداد بایستی با هر زحمت تکانشان داد! گرایش جالب توجه جوانان به کاریکاتور بعد از سال ۷۹، ثمره کارهای سال ۷۸ است! آقای سجادی در حوزه ای وارد شده که فقط بخش های سطحی اش را می بیند، ولی باید به یاد داشته باشد که کاریکاتور مطبوعاتی و طنز علاوه بر کارکرد ژورنالیستی، نقش سرگرم کننده هم دارد! یک کاریکاتوریست مطبوعاتی باید بتواند با توجه به شرایط زمانی و مکانی، مخاطبان روزنامه را شاد نگاه دارد! قرار نیست کار هر روز او خلق یک تابلو یا اثر ماندگار باشد، بلکه ترجیح بر آنست که مجموعه کارهایش در طول زمان در اذهان باقی بماند. بی تردید گل آقای مرحوم صابری جزو ماندگارهاست، ولی مقایسه آثار سال های ۶۳-۷۱ و سالهای ۷۱ به بعد تفاوت ها راعیان می کند. صابری جوان تر، مرزها را جلوتر برد، و صابری مسن تر مرزها را حفظ کرد. کارهای صابری جوان تر خواندنی تر بود و کارهای صابری مسن تر، قابل تحلیل. مخاطبی که مورد اشاره من است کدام صابری را می پسندید؟ تیراژ را نمی توان نشانه کامل کیفیت دانست، ولی ارتباطی میان تعداد خوانندگان با میزان تاثیر گذاری آثار گل آقا وجود دارد.کیفیت ارتباط صابری و مجله گل آقا با مخاطبان بعد از سال ۷۱ دچار افت شدیدی شد. نبود نگاه نو وفقدان نو آوری که با جدا شدن دو جوان از مجله گل آقا همزمان بود، را یکی از دلایل عمده می دانم. رفتن نبوی و زرویی از هفته نامه با افت ۲۵ درصدی تیراژ در ماه های بعد بی ارتباط نیست. گر چه فضای سیاسی بعد از کناره گیری خاتمی را نباید از فراموش کرد. صابری در نقطه اوج تصمیم گرفت که بماند، و رشد نکند، این مهم تا دوم خرداد ادامه داشت، نه تنها در گل آقا، بلکه در کل مجموعه کاریکاتوریست ها و طنزپردازان. بعد از دوم خرداد طنز و کاریکاتور نیازمند تکانی شدید بود، و معتقدم با وجود خطاهای من و نبوی، در موارد مختلف، توانستیم در حوزه های کاری خود تغییراتی هر چند اندک ایجاد کنیم. در کاریکاتور، رقابت زیبا و قابل قبول سال های ۷۷-۷۹ که با خلق بعضی از بهترین کارهای تاریخ کاریکاتور ایران همراه بود، معیارهای جدیدی پدید آمد که یکی ازنتایج آن جلب مخاطبان بیشتر از گروه های مختلف اجتماعی بود. تلاش کاریکاتوریست های طرفدار کارهای روشنفکری در دهه پنجاه و ادامه روش آنان در سال های شصت گسست بزرگی را میان هنرمندان کاریکاتوریست و اکثریت جامعه پدید آورده بود. مجله گل آقا در سال های ۶۹ تا ۷۱ در جلب مخاطبان بیشتر موثر بود، و کارهای چاپ شده در همشهری و ماهنامه طنز و کاریکاتور نیزقابل تامل است. با این همه، گرایش ویژه روزنامه ها به داشتن ستون ثابت کاریکاتور روزانه در آن سال ها(۷۷-۷۹) را باید نشان چه چیزی دانست؟ گاه می شد روزنامه ای در روز دو کاریکاتور در دو صفحه مختلف چاپ می کرد. چرا؟ چون خوانندگان به جذابیت های کاریکاتور بیشتر پی برده بودند و کاریکاتوریست ها بیش از پیش به مخاطبان گروه های مختلف اجتماعی و نیازهایشان احترام می گذاشتند. در این میان خطاهای من و امثال من هنگام کار شدید و سرعت بالای سیاسی آن روزها بسیار طبیعی است.
ادامه دارد



پدر-قسمت اول
سید آهنگ کوثر متولد خرداد ۱۳۱۵ است.پدرش سید امین الله و پدر بزرگش سید یعقوب اهل عرفان بودند. سید یعقوب مریدان فراوانی داشت که به واسطه آثاری بود که از او دیده بودند و حکمتی که در او بود. سید امین الله نظامی بود و تا مرحله سرتیپی ادامه داد و درست سر بزنگاه سرلشگر شدن خود را بازنشسته کرد، که برای همه عجیب بود، ولی در سال ۵۷ که بسیاری از هم دوره ای هایش را به آن دنیا فرستادند، منتقدانش به پیش بینی سال چهل او ایمان آوردند. او انسانی بسیار مسوول بود و بسیاری از سر بازانش تا آخر عمر به خاطر همین صفتش با او بودند.در دهه بیست، خواهرانش بیوه شدند و او بار مسوولیت آنها و فرزندانشان را هم به دوش کشید، همینطور مسوولیت برادرش را، بعد از فوت پدر. او الگوی اکثر جوانان فامیل بود، به همین دلیل اکثر پسران خانواده افسر شدند، جز پدر من!پدر من آدم درس خوانی نبود، ولی وقتی به دانشسرا رفت تا معلم شود، اعصابش از بچه های تنبل به هم خورد و وقتی در سال چهل برای ادامه تحصیل راهی آمریکا شد، تصمیم گرفت کمتر وقتش را به بطالت بگذراند، در ابتدا به دانشگاهی درجه دو در یوتا رفت و وقتی بواسطه نمرات خوبش از دانشگاه های دیگر دعوت شد، به دانشگاه ایالتی اورگن رفت که در رشته مورد علاقه اش،خاکشناسی قوی بود. در سال چهل و هفت بعد از اخذ مدرک فوق لیسانس،به ایران آمد و با آذرتاج(نیکی) دوایی ازدواج کرد. آشنایی این دو ناشی از یک تصادف خنده دار بود. مادرم همراه پدربزرگم به طور تصادفی با عمه ام و پدرم برخورد می کنند،پدر بزرگم، مرحوم محمد باقر دوایی از طرف پدری از خاندان کلباسی اصفهان بود و از طرف مادری، نمازی. خاندان نمازی به جز فراماسونر بودن، همه خوبی ها را دارند! خلاصه، عمه ام با دوست خانوادگی خود برخورد می کند و پدرم هم با دختر دوست خانوادگی! بعد از مدتی خواستگاری بازی،شاهزاده از آمریکا آمده با نیکی که از هر پنجه اش تعدادی هنرهای زیبا بیرون می زد ازدواج کرد. من هم محصول تمرینات ماه های اول زندگی شان هستم! در پنج آبان سال چهل و هشت که مصادف با پانزدهم شعبان بود، خداوند محصول مشترکشان را تحویلشان داد که نمی دانند از داشتنش خوشحال باشند یا پشیمان! در سال پنجاه و سه خانواده کوثر به آمریکا رفت تا آهنگ تبدیل به دکتر آهنگ شود. سال پنجاه و پنج هم باز گشتیم.
Friday, July 23, 2004
شایعات جذاب
دو روزی است که دارم روی یک طرح پر از کاریکاتور چهره کار می کنم و فرصت خاطره نویسی ندارم. همین چند دقیقه پیش با هادی حیدری چت می کردم. کلی به او بد و بیراه گفتم که بلکه حزب لعنتی مشارکت را ول کند. می گفت نمی تواند! به هر صورت اختیار دست خودش است، از ما گفتن، از او هم نشنیدن. وسط صحبت از من سوالی کرد، پرسید که آیا ماندن من در کانادا به خاطر چک های بی محل است؟ جل الخالق! من دسته چک ندارم که بخواهم چک با محل یا بی محل بکشم. گفت که شایعه کرده اند که نیک آهنگ موقع انتخابات شوراها برای کار تبلیغات چک بی محل کشیده و در رفته! راستش خنده ام گرفت! سر انتخابات شورا ها که با امید معماریان و ابراهیم نبوی لیست ائتلاف سبز را راه انداختیم، هزینه اش را گردن مهندس تقی زاده که دوست داشت شهردار شود و اصغرزاده که می خواست رئیس شورا شود انداختیم! من پول حرام نداشتم که خرج انتخابات بکنم! بعد از انتخابات هم که شکست بدی خوردیم، روزنامه همبستگی مدعی شد که پول آگهی ها را من باید بدهم. گفتم زرشک! ماجرا این بود که با آمدن مدیر مسوول جدید بیشتر افراد تحریریه  کنار کشیدند، من جمله من و مسعود سفیری، و از روزنامه حد اقل یک برج حقوق طلبکار بودیم. ما از تیم جدید شکایت کردیم، آنهم به رئیس جمهوری. برگ شکایت را هم خودم نزد رمضان زاده بردم. دو روز بعدش هم از ایران رفتم. حالا با این شایعه که احتمالا کار دهاتی های همبستگی است روبرو شده ام. عاقبت گرگ زاده گرگ شود، حتی اگر به تهران بیاید و روزنامه همبستگی منتشر کند! قسمت جالبی از خاطراتم مربوط به این گروه دهاتی است!
Thursday, July 22, 2004
ترس
یکی از عوارض کار در مطبوعات، تکرار شرایط ترسناک و پر از دلهره است. سالها پیش وقتی ماهنامه همشهری تعطیل شد، این ترس را تجربه کردم. سال هفتاد و شش وقتی شنیدم انصار می خواهد روز انتخابات به دفتر روزنامه همشهری حمله کنند، ترسیدم، ولی آن روز سر کار رفتم. روزی که خبر دادند انصار می خواهد به دفتر روزنامه زن حمله کند و همه در رفتند، من ترسیدم، ولی ایستادم. آن شبی که همه به خانه ام زنگ زده بودند تا بفهمند خبررادیو در مورد دستگیری من درست ست یا نه، و من در خانه نبودم خیلی ترسیدم، آن صبحی که حاجی زم به من خبر داد که قرار بوده اول آذر هفتاد و هشتمن را به خاطر کاریکاتورم در سالگرد قتل های زنجیره ای قرار بود دستگیر شوم،باز هم ترسیدم. آن روزی که مرتضوی به دفتر روزنامه آفتاب امروز زنگ زد و احضارم کرد، ترسیدم، ولی چاره ای جز رفتن به دادگاه نداشتم،ترسیدم. آن لحظه ای که چشم بند را بر سرم کشیدند و یک مامور دستم را گرفت و در بند ۲۰۹ چرخاند و حدود نیم ساعت وسط بند ایستاده بودم تا یکی من را به سلول ببرد، با شنیدن صداهای دردکشیدگان و ناله هایشان،ترسیدم....سال هاست دارم می ترسم ولی به کار مطبوعاتی ادامه می دهم.ترس جزیی از وجود ماست، وبدون آن نمی توانیم زنده بمانیم.
خواب ها
دیشب دوست عزیزی با هزار زحمت به من حالی کرد که خواب بدی برایم دیده، و از صبح دیروز در تلاش بوده تا به نحوی آنرا برایم بازگو کند. خواب در زندگی من نقش زیادی داشته است. بسیاری از وقایع زندگی ام را از پیش در عالم خواب دیده ام، و البته بعضی از خواب هایم  نقش هشدار دهنده را داشته است. از دوران کودکی به یاد دارم که رفتن عزیزان، بدنیا آمدن بچه های فامیل قبل از بارداری مادرانشان! بدست آوردن موقعیت های جدید، و هشدارها ی جدی  در بسیاری از موارد درست از آب در آمده است، و تا دلتان هم بخواهد خواب های چرت و پرت آن وسط ها پیدا می شود! راستش سال ها پیش در خواب دیدم که قدرت در ایران از حالت تعادل خارج می شود و بدست نیروهای نظامی کت و شلوار پوش می افتد، که در صورت احساس خطر رقبا را از میدان به هر طریقی خارج می کنند. چند شب پیش از دستگیری هم خواب قاضی مرتضوی را دیدم که دارد من را محاکمه می کند. خلاصه، اگر دیدید بلایی سر من آمد، بدانید تقصیر یکی از دوستان بوده است! آنهم با فشنگ!
Tuesday, July 20, 2004
خانه چیذر
سال ۷۴ بود.خاله ام که ساکن کانادا بود در چیذر آپارتمان کوچکی داشت که مستاجرش می خواست بلند شود و برود.مادرم هم وکیل خاله ام بود. چون ماجرای ازدواج من با دختری که مادرم دشمنش بود به هم خورده بود، خواست کار بزرگی برایم بکند. آن خانه را برایم رهن کرد. من چیزی از اثاث زندگی نداشتم، از عمه ام مبل های قدیمی اش را گرفتم،و علی جهانشاهی که هم خانه ام شده بود به جای اجاره اتاق اش، یخچال خرید. یک اجاق گاز الکی هم خریدم. یک روز جعفر س عکاس روزنامه آفتابگردان که با هم سلام و علیک داشتیم آمد و گفت که از علی شنیده که هنوز جای اضافی داریم. پیشنهاد کرد که به جمع ما اضافه شود.من هم موافقت کردم.برای علی خیلی خوب بود، چرا که به کارهای عجیب و غریب عکاسی علاقه داشت. دوستان جعفر هر از گاهی به ما سر می زدند و بچه های خونگرمی بودند، روزی وقتی سر زده به خانه آمدم تا چیزی را بردارم، دیدم خانه پر از دود است و بوی الکل همه جا را گرفته. جعفر و دوستش داشتند ماده ای مخدر می کشیدند و عرق می خوردند، ای داد  بیداد! من مذهبی بودم و خانه هم در محلی مذهبی! با جعفر دعوایم شد. گفتم به چه حقی در خانه من چنین کاری کرده، گفت بی خیال، بار آخر است... گذشت، تا اینکه در اوایل تابستان راهی  شمال بودم،علی هم کاری داشت و ظاهرا جعفر هم می خواست برای دیدن خویشانش به کردستان برود. وقتی از سفر بازگشتم دیدم از جعفر خبری نیست و در روزنامه هم  نبود. چند روز بعد سر و کله اش پیدا شد. برای علی تعریف کرده بود که با دختری فراری آشنا شده و با موتور به خانه قبلی اش که هنوز دوستانش آنرا داشتند رفته و چند شبی را با آن دختر گذرانده. علی ترسیده بود که نکند در غیاب ما آن دختر را به خانه ما هم آورده بوده، گفت آورده ولی از ترس نیک آهنگ که شاید شمال نرود و سر از خانه در آورد، سریع رفته اند به خانه قبلی که در مجیدیه بود. جعفر حتی با ضبط خبرنگاری صدای دختر بیچاره را بعد از عشق بازی ضبط کرد، و به عنوان یادگاری یکی از عکس هایش را با مهر آفتابگردان به او هدیه داد. وقتی ماجرا را شنیدم مو بر تنم سیخ شد! عجب همخانه ای! از جعفر پرسیدم که ماجرا واقعیت داشته، گفت آره، و من را تحقیر کرد که چرا اهل خوش گذرانی نیستم و دنیا را بر خودم و دوستانم  حرام کرده ام...جعفر دنبال رفتن به بوسنی بود تا از جنگ بالکان عکاسی کند،روزی که قرار بود از مدیر عامل همشهری، مهدی کرباسچی، ارز بگیرد تا عازم سفر شود پاترول نیروی انتظامی به روزنامه آمد و دستگیرش کردند! معلوم شد که دختر فراری ۱۵ ساله از قم آمده و خانواده اش یک ماه به دنبالش بوده اند، در طول یک ماه با ۳۵ نفر خوابیده و بعد از دستگیری، به دنبال فاسقین اش بوده اند.جعفر هم به خاطر آن عکس لو رفته بود، و به جای بوسنی سر از زندانی در قم در آورد.کیهان هم که منتظر نقطه ضعفی در همشهری بود نوشت: رابطه نامشروع عکاس روزنامه نوجوانان با یک نوجوان... خدا را شکر کردم که جعفر از من ترسیده بود، چون ناخواسته به خاطر عیش و نوش او به خطر می افتادم.بعد از دو هفته آزادش کردند و با سر تراشیده پیدایش شد. چند روزی آرام بود ولی یک روز یک شیشه مشروب را درآشپزخانه یافتم، به اضافه چند ته سیگار با بویی عجیب، کف آشپز خانه هم کثیف شده بود... آمدم کف رابشویم که آب پایین نرفت! جعفر بیش از پنجاه ته سیگار را در راه آب آشپزخانه انداخته بود! از عصبانیت قفل در خانه را عوض کردم و دیگر به خانه راهش ندادم.بیشتر وسایلش را هم نگاه داشتم .تا اجاره عقب افتاده اش را بپردازد! بعدها به حکم دادگاه مجبور شد با آن دخترسابق ازدواج کند و الان هم بعد از فرار از دست آن دختر و حکم دادگاه،در کانادا است! در اوایل سال ۷۵ یکی از همکاران که خبرنگار سرویس اجتماعی بود و به عنوان آخوند بدون عمامه شناخته می شد، از من پرسید که می تواند همخانه من شود؟ گفتم سه ماه آزمایشی! پدرش از دار و دسته آیت الله سیستانی بود و خودش هم متولد نجف. با او در جلسات نهج البلاغه دایره المعارف تشیع آشنا شده بودم. در خیلی از جلسات با بها الدین خرمشاهی،کامران فانی،یوسفی اشکوری حاضر بود. در روزنامه هم با هم بحث های قرآنی می کردیم.  وقتی خرمشاهی ترجمه قرآن اش را به پایان برد، من و حیدر جزو اولین کسانی بودیم که از بها الدین برگه تخفیف گرفتیم...و خیلی سریع به انتشارات نیلوفر رفتیم تا شب عید را با قرآن جدید بگذرانیم...خلاصه حیدر که البته بچه آخوند خالی بندی هم بود، مدتی به من درس قرآن هم می داد،و گاهی تا صبح بحث فلسفی می کردیم. بشدت طرفدار علمای نجف بود و جماعت قم را بی سواد می دانست. برایم رساله سیستانی را می آورد و با رساله های دیگر مقایسه می کرد. نوارهای سروش را هم گاه با هم گوش می دادیم... مشکل بزرگ حیدر این بود که آیات مربوط به دروغ گفتن را درک نمی کرد و یک ریز خالی می بست!اگر سطح را گذرانده بود، می گفت خارج خوانده،اگر در دانشگاه تا لیسانس جامعه شناسی را به پایان برده بود، می گفت فوق لیسانس دارد، اگر پدرش به لندن رفته بود، می گفت در کانادا هستند...از گفتن دروغ های شاخدار لذت فراوانی می برد!به خاطر همین خالی بندی ها هم از همشهری بیرونش انداختند.من هم گیر داده بودم که باید ریشش را کوتاه کند و یا از ته بزند،یک روز دوستی خبر داد که در باغ سفارت انگلیس در شمیران، یک برنامه خیریه راه انداخته اند که هزار تومان هم ورودیه آن است.حیدر را مجبور کردم ریشش را با خط-زن ریش تراش بزند،و یک تی شرت آمریکایی هم دادم پوشید و با ادوکلن هم معطرش کردم!آنقدر خارجی شده بود که خودش را نمی شناخت! آنجا هم پر بود از دختران بی حجاب شده که در پایتخت جمهوری اسلامی منتظر فرصتی برای کشف حجاب بودند. حیدر دیگر سر از پا نمی شناخت! بعد از ظهر که به روزنامه رفتیم آنقدر سر خوش بود که نمی فهمید از آنجا اخراجش کرده اند، و فقط به همه توضیح می داد که نیک آهنگ مجبورش کرده بی ریش شود و به یک مرکز بی حجابی برده، که خیلی هم خوب بود! حیدر بعد از مقداری خالی بندی در مورد دخترانی که عاشقش شده بودند تازه فهمید چه بلایی سرش آمده! حالا مجبور بود به قم برود، ولی با چه رویی؟بدون ریش؟ خلاصه چند روزی را صبر کرد تا چهره اش اندکی اسلامی شود و بعد برای چند روز عازم شد. مدتی بعد هم یعنی در مهر ۷۵ عمه ام زنگ زد و خبر داد که حامد، پسر یکی از فامیل ها در رشته پزشکی دانشگاه تهران قبول شده و آیا می تواند پیش من بیاید؟ من هم با کمال میل قبول کردم.حامد و حیدر مثل خروس جنگی به جان هم می افتادند، چون حامد تیزهوش بود و زیر بارخالی بندی های حیدر نمی رفت! تا چند ماه قبل از عروسی من،حامد و حیدر در آن خانه بودند، و دوران خیلی خوبی داشتیم.
محک
محک نام کوتاه شده موسسه خیریه حمایت از کودکان سرطانی بود،که ما در همسایگی اش بودیم. روزی در آخر بهار۷۴، علی جهانشاهی به من پیشنهاد کرد که به سراغ محک برویم و برایشان نمایشگاه خیریه کاریکاتور راه بیاندازیم.فکر خیلی قشنگی بود، و با خانم قدس،گرداننده اصلی محک آشنا شدیم و قرار شد کار را شروع کنیم.نمایشگاه در پاییز ۷۴ در فرهنگسرای امیر کبیر پارک قیطریه برپا شد و تا دلتان بخواهد کار خبری کردیم،من هم که از هر بهانه ای برای چهره شدن استفاده می کردم در اکثر مصاحبه های تلوزیونی ظاهر می شدم.به خیال خودم اینطوری می شد هم نمایشگاه را رونق بخشید و هم کاریکاتور را معرفی کرد، و در عین حال خودم را هم زیادی تحویل می گرفتم. ارتباط من با محک بیشتر و بیشتر شد. و باید اعتراف کنم از آدم های خوب آنجا چیزهای زیادی آموختم.
عاشورا
امامزاده علی اکبر چیذر یکی از تکایای اصلی در دهه اول محرم است. جمعیت زیادی از سراسر شمیرانات برای عزاداری به آنجا می آیند.وقتی اولین دسته های عزاداری از جنوب چیذر و از رستم آباد سرازیری خیابان بهمن پور را بالا می آمدند، ماشین های زیادی را معطل می کردند.یادم می آید وقتی خانمی که پشت صف عزاداران مدت ها منتظر مانده بود پرسید:" کی می توانم بروم؟" در کمال بی توجهی جواب دادم:"خانم، باید صبر کنید تا دسته برود." لحظه ای بعد در یافتم که چه حرف بدی زده ام! در همان حال هم من خنده ام گفت و هم آن خانم محترم!
شاهین 
روزی در اواخر تابستان ۷۵، حیدر صدایم زد و شاهین را که لب پنجره بود نشانم داد، ظاهرا زخمی بود...پنجره را باز کردیم و مکافات گرفتیمش. برایش در اتاق حیدر با سبد وارونه قفسی ساختیم، و کار روزانه ما  تنرین پرواز دادن به پرنده وخریدن گوشت برای آن موجود بی گناه بال شکسته بود، در خانه هم هر از گاهی پروازش می دادیم تا خوب شود.عکسش را انداختم تا شاید دریابیم چه نوع شاهینی است؟ وقتی صاحب عکاسی خواست آنرا پنجاه هزار تومان بخرد، دریافتم قضیه جدی است!ظاهرا شاهین موصوف، از نوع بالابان بود که در شیخ نشین های خلیج قیمتی فراوان داشت.به هر جا که سر زدم تا آنرا از ما تحویل بگیرند، یا می خواستند خشک اش کنند، یا به قیمتی کم بخرند تا به قاچاقچیان گرانتر بفروشند! سه ماهی بالابان مهمان مابود و روزی ۳۰۰ تومان گوشت می خورد! یک روز آمدم گوشه پنجره را اندکی واز بگذارم تا بوی اتاق که اندکی بالابانی شده بود برود، تلفن زنگ زد و من حواسم پرت شد، بالابان پرید...از صدای جیغ اش فهمیدم که بر روی پشت بام خانه روبرو رفته و دو کلاغ بزرگ به جانش افتاده اند. بالابان هنوز ضعیف بود و نمی توانست زیاد بپرد، ولی آنقدر جیغ و ویق کرد که کلاغ ها رهایش کردند.




Monday, July 19, 2004
روابط سیاسی در همشهری
تیم اول سردبیری همشهری دو ماه بیشتر دوام نیاورد. از بیت فشار آوردند و گروه اول که گرداننده اش احمد ستاری، مدیر کل مطبوعات داخلی وزارت ارشاد در دوران خاتمی بود، همراه با شمس الواعظین، گنجی، محمدی، نبوی، اشرفی و الباقی! رفتند. کرباسچی مجبور شد شورایی خودی تر را جانشین بیخودی ها کند! عطریان فر، معزالدین از تیم عبدالله نوری و چند تا اصفهانی دیگر صاحبان جدید روزنامه شدند. آن روزها عطریانفر معاون وزیر کشور بود و می خواست از آنجا برود، چون وزارت کشور به بشارتی رسیده بود و از راستی ها محسوب می شد، و عطریان هم چپی دو آتشه بود. راستش اولین باری که از سردبیری مرا خواستند تا با عطریان در باره طرحی گفتگو کنم، از او ترسیدم. ترس هم داشت! بعدها معلوم شد که در دوران محتشمی، راه اندازی بازداشتگاه وصال کار او بوده،بازداشتگاهی که بعدها در آن پوست دوستان عترین فر را کندند. گل آقایی بودن من باعث می شد که با احترام خاصی با من برخورد کند، هر چه بود صابری عضوی از نظام به حساب می آمد و به خاطر ارتباطش با بیت،حرمتش را دو چندان داشتند.عطریان اژ طرح های غیر سیاسی چندان خوشش نمی آمد، من هم فضا را مناسب دیدم و شروع کردم به کشیدن کاریکاتورهای سیاسی، ولی بدون شرح، چون مریخی می خواست ستون نگاه "گل آقایی" نشود. آن روزها هر طرحی که در آن کاریکاتور چهره سیاست مردی بود و دیالوگ همراهش، متهم به گل آقایی بودن می شد. آرام آرام آمار کارهای من بالا می رفت، و تعداد کارهای چاپ نشده همکارانم زیاد می شد. وجدانم اندکی به درد آمده بود. راستش کاریکاتورهای خیلی خوب بقیه، روزنامه ای نبود و کارهای کم ارزش من تازه کار، روزنامه ای محسوب می شد. برای توجیه کار خودم مطالعه زیادی کردم، تا به تعاریف روز کاریکاتور مطبوعاتی دست پیدا کنم. همین مساله عاملی شد که برای کیهان کاریکاتورمطلب بنویسم. مطالعه منابع خارجی باعث شد متوجه بیهوده بودن تلاش روشنفکر نماهای عالم کاریکاتور شوم، چه روشنفکرترین اهالی مطبوعات آمریکا کاریکاتوریست هایی مثل هربلاک، الیفنت، کل و .. بودند که همگی از دیالوگ در کاریاکاتورهایشان بهره می گرفتند. بگذریم،بعضی اوقات که به دفتر عطریان می رفتم تا کاریکاتورم را ببیند و برای چاپ یا رد آن تصمیم بگیرد با چهره های سیاسی مختلفی روبرو می شدم.بعضی هایشان را می شناختم و برخی را بعد از دوم خرداد شناختم. خیلی از چپ های بیکار شده به او سر می زدند به خصوص بعداز سال ۷۴ که تحولات زیادی رخ داد، و وقتی مرتضی حاجی سرپرست و مدیر عامل همشهری شد، می شد فهمید که اتفاقاتی در شرف وقوع است، و با داغ شدن فضای سیاسی پیش از مجلس پنجم، همشهری به طور غیر رسمی بدل به ستاد انتخاباتی کارگزاران شد و سعید لیلاز و دیگران نقش های جدیدشان را بازی کردند. آن روزها علیه نظارت استصوابی چند کار کشیدم که چاپ شدند، کارهای تندی هم بودند. راستش از آن کارها و تاثیراتشان لذت می بردم. گاهی وقت ها صابری به من می گفت چرا کارهای خوبت را به همشهری می دهی؟ در گل آقا کاریکاتوریست ها بایستی ایده بقیه را اجرا می کردند، ولی در همشهری، ایده، ایده خودم بود. هر از گاهی هم کارهای رد شده همشهری را با منت به گل آقا می دادم، صدایش را هم در نمی آوردم! به تدریج با تاثیر بعضی از کاریکاتورهایم در همشهری بر مراکز سیاسی آشنا می شدم. یک بار در سال ۷۳ به مناسبت شب یلدا طرحی کشیدم که پسر بچه ای که لباسش به رنگ پرچم ایران است دارد شب سیاه را پایین می کشد تا به صبح و روشنایی برسد. بعدا شنیدم که جماعت اطلاعاتی به آن کار مشکوک شده اند، چرا که می شد از درون آن ظلم و استبداد را حاکم فرض کرد، و آن کودک هم نسل جوان ایران است که می خواهد وضع موجود را به پایان برساند. من آن کار را بر اساس اشعاری که در مورد شب یلدا از درون فرهنگ دهخدا استخراج کرده بودم کشیدم و اصلا بو نبرده بودم که کاریکاتورم می توانست آنقدر خطرناک باشد. یک بار هم بعد از انتخابات مجلس پنجم، وقتی منتخب مردم ساوه که از شهرداران یکی از مناطق تهران بود را از راهیابی به مجلس منع کردند ودر کیهان برایش پرونده غیر اخلاقی ساختند که با یک مادر و دختردر بورس تهران رابطه نا مشروع داشته و اسم آن دو را نوشتند، آنهم پیش از برگزاری محاکمه، و منجر به اخراجشان از بورس و بدنام شدنشان شد، کاریکاتوری کشیدم که خیلی ها به من پیشنهاد کردند از تهران بروم! جریان این بود وقتی آن مادر و دختر بعد از تهمت کیهان از بورس اخراج شدند، مادر از کیهان شکایت کرد و که اولا چنین چیزی نبوده و در ثانی،مطابق کدام قانون کیهان به خود حق داده پیش از اثبات یک اتهام،نام کامل و محل کار کسی را درج کند و بآ ابرو و زندگی مردم بازی کند؟ حسین شریعتمداری در سر مقاله اش به روشی که همیشه حق با اوست از آن زن معذرت خواهی کرد، من هم در کاریکاتورم چماق داری در هیبت روزنامه نگار کشیددم که کمانی در دست دارد وبا تیرش که شبیه قلم است فردی را از پشت زده و کشته، حالا هم دارد با مظلوم نمایی میگوید: ببخشید، باز هم اشتباه شد. یکی از بچه های کیهان کاریکاتور زنگ زد و به من گفت بهتر است مدتی به درس هایم برسم و برای امتحاناتم در جایی دور از تهران آماده شوم! قدیری، از دبیران وقت همشهری که سال ها عضو کیهان بود، گفت شنیده است که شایان فر گفته حال کاریکاتوریست را جا می آورد... پیغام های ترسناک زیادی شنیدم. از کارم پشیمان نبودم ولی نمی دانستم چا کار باید بکنم! ولی یک نکته را می دانستم، اگر راستی ها انتخابات ریاست جمهوری را می بردند باید دنبال زمین شناسی می رفتم!
اتوبوس نویسندگان
سال ۷۵ بود. حسن سناپور که بعدها نویسنده معروفی شد، بعنوان خبرنگار ادبی در روزنامه کار می کرد. یک روز دیدم قیافه اش در هم است وکمی هم رنگ پریده بنظر می رسد.علت را جویا شدم، اولش هیچ نگفت، ولی بعد آمد با کلی قسم و آیه که به کسی نگویم، چون با اطلاعاتی ها سر وکار پیدا خواهم کرد. اتوبوس نویسندگان عضو کانون نویسندگان را می خواسته اند در راه ارمنستان به دره بیاندازند، و چون موفق نشده اند،تحت فشارشان گذاشته اند. یکی دو نفر هم از اعضای کانون به نحو عجیبی از رفتن به این سفر در آخرین لحظه باز مانده بودند، انگار جریان را می دانسته اند و شاید همکار وزارت بوده اند... سناپور بشدت وحشت کرده بود چون حس می کرد اعضای کانون و نزدیکانشان زیر نظر هستند.گفت که خانه بعضی از اعضا را در نبودشان بازرسی کرده اند و بعضی هایشان را هر از گاهی برای بازجویی به هتل می برند.راستش من هم ترسیدم...از حسن پرسیدم وقتی خانه اینها را در نبودشان گشته اند، پولی، یا چیزی را هم برده اند که طرف فکر کند کار دزدان بوده، گفت نه....اینجوری نویسنده های مادر مرده را بیشتر می شد ترساند. من نه سر پیاز بودم نه ته پیاز ولی یادم افتاد که چند بار که به خانه آمده بودم، در خانه ام باز بود و فایلم را که همیشه قفل می کردم باز شده، فقط کاغذها را به هم ریخته اند، و سکه ها و یا سند زمینی را که داشتم نبرده اند. فکر کردم چون می خواسته اند به پدرم نشان علمی ریاست جمهوری بدهند باید سر در می آوردند که پسرش تروریست یا نفوذی دشمن نیست! بعد ها وقتی در سال های هفتاد و هشت و هفتاد و نه با درب باز شده روبرو می شدم می دانستم که قضیه چیست.




Sunday, July 18, 2004
دوران همشهری
ماهنامه همشهری
ماهنامه همشهری در اوایل سال هفتاد و یک راه افتاد، طرح های روی جلدش کار هادی فراهانی، گرافیست و طراح فوق العاده آن  وزها بود. چند تا از کسانی که بعدها بیشتر شناخته شدند در آنجا مشغول به کار بودند. مانی میر صادقی عکاس پروین امامی ،  شادی صدر، و من! چند نفر هم به خوبی مطرح بودند. نبوی، داور رستمی وند، سیاوش حبیب الهی، بهروز قطبی، علی کد خدازاده، اسدالله امرایی . شیرین ترین دوران کار ماهنامه، ماه رمضان بود! به خصوص روزه خواری کسانی که انتظارش را نداشتم! خودم یک روز در میان روزه می گرفتم، چون می ترسیدم فشار روزه به قلبم بزند و نتوانم برای امتحان فوق لیسانس آماده شوم. سر ظهر اکثر افراد در آشپزخانه جمع می شدند، و با شرمندگی دروغی سر هم میکردند تا لقمه ای که می خوردند به دهانشان زهر نشود! مدیر مسوول سپاهی از همه جالب تر بود. آنجا یک تصویر ساز کودک داشت به نام نیلوفر میرمحمدی، که هم سن من بود ولی خیلی مطرح تر از من تازه کار. گرافیست مجله هم حسین نیلچیان بود که دست کمی از من نداشت، حسین بعدها با شادی صدر، دختر کم سن و سال ولی بسیار باهوش تحریریه ازدواج کرد. به واسطه حضور گاه و بیگاه در ماهنامه با بعضی روابط درون ساختار شهرداری آشنا شدم. رئیس کل ماجرا، مدیر کل روابط عمومی شهرداری  جمالی بحری بود، که قدرت زیادی در شهرداری داشت و گویندگی برنامه اقتصادی تلوزیون به رده مهمی رسیده بود. گمانم نبوی از طریق او طرح روزنامه را به شهرداری داد، اولین روزنامه تمام رنگی که شهرداری می توانست سیاست هایش را از طریق آن به شهروندان ارائه دهد. جمالی شرکتی را تحت عنوان پیام رسا راه انداخت که ماهنامه جزیی از آن بود. در مورد این شرکت و بخور بخورهایش حرف های زیادی می زدند، که بیراه نبود. جالب اینجاست که در ماجری دادگاه کرباسچی متهمان به اختلاس را به سیخ کشیدند، ولی از جمالی خبری نبود... می گفتند جمالی با دادگاه همکاری کرده تا جان سالم به در ببرد و می گفتند که جمالی توانسته ثروتش را حفظ کند...
روزنامه همشهری
در پاییز سال هفتاد و یک، کرباسچی داشت روزنامه همشهری را راه می انداخت، و ابراهیم نبوی هم طرح روزنامه را تهیه می کرد. پس احتمال اینکه کار جدیدی گیرم بیاید تقویت می شد. در مراحل اولیه راه اندازی با نبوی همراه بودم،البته در کارهای فرعی! ولی می دانستم هنوز در سطح یک کاریکاتوریست روزنامه ای نیستم و امکان رد شدنم هم وجود دارد. گرفتن نیرو برای روزنامه آغاز شد ولی کسی با من تماس نگرفت. البته گل اقایی ها از کار کردن در جاهای دیگر منع می شدند، و همینکه من با ماهنامه همشهری کار می کردم عامل دردسر شده بود. حالم گرفته بود، ولی نا امید نبودم. هفته اول کار روزنامه بود که به آنجا سر زدم تا نبوی را ببینم. مرا با کاریکاتوریست های روزنامه، سبوکی، مریخی،بینا خواهی و جهانشاهی آشنا کرد. راستش گرچه از من بسیار برتر بودند، ولی به چشم قاصب هم به آنها نگاه می کردم! اندکی خودم را کنترل کردم و با آنان دوست شدم. همه شان هنر خوانده بودند و در کیهان کاریکاتور هم کار می کردند. چند تا از کارهایم را نشانشان دادم، و دیدم که می توانم از ایشان کار بیاموزم. جمعه شب ها پیششان می رفتم و از دیدن نحوه رنگ گذاری، قلم گیری و نیز ایده یابی شان لذت می بردم. کارشان با کار گل آقایی ها متفاوت بود. بدن شرح کاریکاتور می کشیدند و به عبارتی سبک هنری گروه "کاسنی" حوزه هنری را که عضوش بودند را دنبال می کردند:" کاریکاتور روشنفکری"! یک روز که آنجا بودم علی مریخی که دبیر سرویس گرافیک شده بود،از من خواست طرحی برای یکی از مقالات بکشم. راستش هم خوشحال بودم و هم ناراحت! چون اگر در گل آقا بو می بردند، به سرنوشت ابوالفضل زرویی نصرآباد، ملانصالدین، گرفتار می شدم- اخراج از گل آقا. پس با امضایی دیگر و تکنیکی جداگانه کارم را کشیدم. آن کار اولین تصویرسازی روزنامه ای من بود. تدریجا همکاری ام با روزنامه بیشتر شد، ولی از پول خبری نبود. البته ناراضی نبودم، چرا که به تجربه اش می ارزید.
بعد از امتحان فوق لیسانس وقت بیشتری می گذاشتم و با آنها عیاق تر می شدم. سبوکی شیرازی بود و بسیار خون گرم. با او بیشتر رفیق بودم. روزی مریخی به من پیشنهاد کرد که آرام آرام برای روزنامه، در ستون نگاه کاریکاتور بکشم، البته با اسم مستعار. باز هم می ترسیدم. تا روزی که ماهنامه همشهری به بهانه طنزی که داریوش کاردان نوشته بود و کاریکاتورش را من کشیده بودم تعطیل شد. کاردان را به دادگاه احضار کرده بودند، و مدیر مسوول ماهنامه از ترسش با لباس سرهنگی سپاه سر کار می آمد...از شانسم در آن روزها، یعنی شهریور هفتاد و دو آنفولانزا گرفته بودم و به خاطر فشار عصبی ناشی از حرف هایی که مادرم به فامیل علیه ازدواج احتمالی پسرش گفته بود و رسما اهانت بدختر مورد نظرم بود، در خواب دچار خفه گی شده بودم و پسر عمه ام مرا به درمانگاه رساندو به زور والیوم و دیگر آرام بخش ها آرام گرفتم... به همین دلیل مجبور بودم در خانه بمانم و از بخش عمده ماجرای ماهنامه همشهری بی خبر بودم. شاید به همین دلیل مرا برای بازجویی نخواسته بودند، و احتمال هم داشت که صابری مانع شده بود. چون فهمیدم کارم را از دست داده ام، دل به دریا زدم و به مریخی گفتم که می آیم. و کار اولم با نام خودم در آخر شهریور هفتاد و دو در همشهری به چاپ رسید. به صابری گفتم که مجبورم برای نجات از ماجرای ماهنامه همشهری مدتی در روزنامه کار کنم، و چند تا کار ضد امپریالیستی درآنجا به چاپ برسانم. صابری هم رخصت داد. کاری که برای زرویی نکرده بود.



Saturday, July 17, 2004
قبول شدن یا قبول نشدن، مساله این بود

اواخر سال ۷۱ بود، چند ماه به امتحان فوق لیسانس مانده بود، و من باید تصمیمم را برای ادامه زندگی می گرفتم. خانواده ام مرا تحت فشار سنگینی گذاشته بودند. باید از تهران می رفتم و از آرزویم که کاریکاتوریست شدن بود دورمی ماندم، در عین حال پدرم که در آینده به او خواهم پرداخت، اصرار داشت در رشته آب شناسی-زمین شناسی دانشگاه شیراز درس بخوانم، تا در آینده کارش را ادامه دهم. پدرم به خاطر تحقیقاتش در سطح جهانی انسان مطرحی است و دلش می خواست فرزندش کارش را ادامه دهد و نامش را زنده نگاه دارد.برایم نوشت:"نام کوثر با آب مترادف است. درست که تمام شد، به شیراز می آیی و در رشته آب شناسی امتحان می دهی و خدمت می کنی...".من هم داغ کردم! گفتم کاری که از من می خواهید، این است کهتا ابد من را با نام پدرم بشناسندمن می خواهم کاری کنم که پدرم را با نام من بشناسند.من شخصیت خودم را دارم ! به خاطر اینکه می خواستم با دختر مورد علاقه ام ازدواج کنم، رابطه ام با مادرم به هم خورده بود، و به خاطر موضع گیری در مقابل پدرم، با او هم تقریبا قطع رابطه کردم. تا آن زمان،مشکل مالی چندانی نداشتم، ولی از آن به بعد بیچاره بودم .ابراهیم نبوی بهترین دوستم سر این ماجرا بود، و مرا از سردرگمی در آورد. راستش مادرم از نبوی به چند دلیل بدش می آید، که مهم ترینش روحیه دادن به پسرش برای طی طریق مخالف است. مادرم می خواست به شیراز بروم، با یکی از دختران مورد پسندش ازدواج کنم،  و کلاس های هنری اش را بچرخانم، او هم نمی خواست پسرش هویت خودش را بدست آورد. با لطف  نبوی در ماهنامه همشهری مشغول شدم . جمع حقوق من از گل آقا و همشهری ده هزار تومان بود که ثلث آنرا بابت اجاره به عمه ام می دادم. عمه ام زن بزرگواری است و بخشی از موفقیت هایم را مدیونش هستم.او مستاجر پدرم بود و من مستاجر او(مستاجر مستاجر پدرم شده بودم). هر چه زمان به امتحان فوق لیسانس نزدیک تر می شد، فشارهای جانبی هم افزایش می یافت. انگیزه های مختلف به من کمک می کرد تا بهتر درسم را بخوانم. ازدواج، استقلال، کاریکاتوریست ماندن و مطرح شدن. چون می خواستم کارهارا یک ماه آخر قبل از امتحان تعطیل کنم، خدا خدا می کردم که پولی از آسمان برسد تا به مشکل بر نخورم. پدر و مادرم از خدایشان بود که سرم به سنگ بخورد، سردبیرم هم در گل آقا، مرحوم فرجیان بدش نمی آمد که از شر من راحت شود، من هم چاره ای نداشتم جز مبارزه با زمین و زمان.
تغییر گرایش
هنوز دو ماه از آغاز کلاس ها نگذشته بود که استاد اصلی رشته ما را، دکتر خسرو خسرو تهرانی، در اتاقش به قصد کشت زدند و دهانش را پر از پارچه کردند تا خفه شود. از بد شانسی آقایان زنده ماند! دانشگاه و دانشگاهیان به جای حمایت از استاد کتک خورده، به زور بازنشسته اش کردند. قربانی، مجددا قربانی شد. من و چند نفر از شاگردانش می خواستیم کار را به مطبوعات بکشانیم. جالب این بود که روزنامه ها جرات پرداختن به این سوژه را نداشتند، چند نفر از اساتید هم برایم پیغام فرستادند که ساکت بمانم. قضیه بالاتر از این حرف هاست. راستش هنوز بسیج دانشجویی هویتی نداشت، ولی می گفتند کار آنهاست، آنهم به بهانه های ظاهرا شرعی.جالب اینجا بود که پسر آیت الله امینی، امام جمعه قم و نایب رئیس مجلس خبرگان در گروه زمین شناسی درس می داد و برای خود دفتر و دستک داشت، ولی کمکی به خسرو تهرانی نمی کرد. همین مساله شایعه توطئه علیه اساتید قدیمی تر را قوت می بخشید. رئیس دانشگاه را برداشتند و دکتر عارف معاون اول فعلی جانشینش شد. با او در دفاع از دکتر خسرو تهرانی جلسه گذاشتیم ولی چیزی عایدمان نشد. بعدها شنیدم جریانی خودسر در این ماجرا دست داشته.بعدها هم دکتر بیژن اسفندیاری، از خویشاوندان ثریا اسفندیاری، ملکه اسبق، را به قصد کشت زدند. من می دیدم که ماندن در چینه شناسی بدون اساتید برجسته ای مثل خسرو تهرانی کاری بیهوده است، و به خاطر رتبه ام می توانستم در گرایش رسوب شناسی ادامه تحصیل بدهم.و این کار را کردم.البته باز هم با پارتی بازی و کمک دوستان روزنامه نگار! که در وزارت علوم کسانی را می شناختند.نکته جالب تر این بود که در سال ۷۳ مجددا با اولین عشق همکلاس شدم! ولی این بار من یار داشتم، با این وجود تا مدت ها به هم چپ چپ ناگاه می کردیم!در دوره فوق لیسانس، بر خلاف لیسانس نیازی به درس خواندن ندارید، چرا که اساتید رویشان نمی شود شما را بیاندازند،شما هم حتما جایی کار می کنید و باید نان بخورید، پس وقت زیادی ندارید که صرف درس و پروژه بشود.
استاد عزیزی داشتم که به رحمت خدا دچار شده، و دیگر در این دنیا نیست. خیلی دلش می خواست از من زمین شناس قابلی بسازد، ولی عجل مهلتش نداد. مرحوم دکتر رسول اخروی، در دبیرستان همکلاسی عمران صلاحی بود و همه کارهای من را هم جمع می کرد.استاد راهنمای من هم بود، ولی من همیشه به خاطر کارهای روزنامه و مجله، از دستش فرار می کردم.موقع امتحان هم بعضی جواب ها را با کاریکاتور کامل می کردم! نمره ام هم بد نمی شد!یکی از استادان که بعدها زیرابش را پسر آیت الله امینی زد،از من خواست تا برگه امتحانی را که پر از کاریکاتور بود نگاه دارد
فوق لیسانس

این سوال را همیشه از من پرسیده اند، که مگر زمین شناسی با کاریکاتور چه نسبتی دارد که من به سراغ جفتشان رفته ام؟ به عبارت دیگر مگر آدم مرض دارد هم زمین شناسی بخواند و هم به صورت حرفه ای در مطبوعات کاریکاتور بکشد؟ اعتراف به این سوال کمی سخت است، البته در مرض داشتن خودم شکی ندارم، ولی علت را باید در خانواده ام جستجو کنم. مادرم نقاش است، و البته می توانست نقاش موفقی از آب درآید، چون بسیار جاه طلب است و روابط عمومی اش عالی است(خیلی بیش از استعداد هنری اش)،پدرم هم خاک شناس است و در عین حال به خاطر تخصص اش در زمینه های آب های زیر زمینی، با زمین شناسی بسیار آشنا است. من در دوران نوجوانی ام مجبور بوده ام زیر سایه هر دو باشم، ولی تدریجا هم نقاش نشدم و نه آن زمین شناسی که پدرم انتظار داشت بشوم، از آب در آمدم.علت شرکتم در کنکور فوق لیسانس، نه عشقم به زمین شناسی بود و نه مدرک گرایی. می خواستم به سربازی نروم!همین! چون اعتقاد داشتم و دارم که سربازی رفتن کسی که به درد سرباز شدن نمی خورد، اتلاف عمر او و سرمایه کشور است. با آنکه دانشجوی متوسطی بودم و حال درس خواندن هم نداشتم، یک ماه آخر قبل از کنکور فوق لیسانس سال ۷۱ را آنقدر خواندم که رتبه اول گرایش مورد نظرم را بدست آوردم، آنهم با اختلاف درصد زیادی نسبت به نفرات بعدی، و این امر تبدیل به یک جوک شده بود.آنقدر در صد هایم بالا بود که بدون داشتن امتیاز درس های تخصصی گرایش های دیگر، در یکی دو تا از آنها هم نمره قبولی را آورده بودم. دو سه ماه قبل از اعلام نتایج، اسامی پذیرفت شدگان مرحله اول بورسیه وزارت معادن را اعلام کردند. اسم من هم بود.باید امتحان عقیدتی می دادیم!جای شما خالی،حفظ کردن رساله شروع شد. من هم از این کار بدم می آمد، آخر معنی نداشت صلاحیت آدم بر اساس شناخت آداب و رسوم مندرج در رساله تعیین شود! وقتی نوبت به من رسید، لج کردم!طرف گفت: ۵ آیه اول سوره بقره را بخوان،گفتم نمی خوانم!گفت بلد نیستی؟ گفتم بلد هستم، ولی برای شما نمی خوانم!گمانم برایش بخشی از آیه الکرسی را خواندم و گفتم به اینجای سوره بقره اکتفا کنید...لا اکراه فی الدین...گفت نماز آیات را بخوان، گفتم مگر زلزله آمده یا خورشید گرفته؟دیگر داشت داغ می کرد، پرسید چه کاره ای؟ تازه فهمید من همان کاریکاتوریستی هستم که کاریکاتور صفحه سه همشهری آنروز را که جلویش باز بود را کشیده است.خنده مان گرفت، شروع کرد به بد گفتن از سیستم گزینش، و اینکه مجبور است این جور سوالات را از من و امثال من بکند، من هم زدم به بی خیالی و چند تا جوک برایش تعریف کردم.بقیه کسانی که برای گزینش آمده بودند با تعجب به ما نگاه می کردند. آخر سر به من گفت که نمره کامل را آورده ام و نیازی به بورسیه شدن ندارم.جالب بود.دو ماه بعد یعنی در بهمن ۷۲ اسامی قبولی ها را چاپ کردند و کارنامه ها هم چند روزی بعد دستمان رسید.وقتی مدارک را برای ثبت نام بردم، گفتند مشمولی! وای!اشکم در آمد، رفتم پیش مرحوم صابری، که از بزرگترین مشوقین من درامر ادامه تحصیل بود.خطاب به دکتر افروز رئیس دانشگاه نامه کوتاهی با این مضمون نوشت:
جناب آقای دکتر غلام علی افروز
از جوانان مستعد در هنر کاریکاتور، مقداری نصیب گل آقا شده است که چهره مقامات را دو جور می توانند بکشند:
۱-صاف و صوف
۲-کج و کوله
بسته به نظر حضرتعالی است، یا کار قانونی نیک آهنگ کوثر را انجام می دهی یا منتظر عواقب آن می مانی.
 برادرت
کیومرث صابری
دکتر افروز ظرف مدت ۳۰ ثانیه نامه را خواند و نوشت:
با نظر مثبت اقدام شود.
جالب این بود که نامه مرحوم گل آقا در دبیرخانه دانشگاه گم شد و کار من مدتی عقب افتاد.
ولی بالاخره رسما دانشجوی فوق لیسانس چینه شناسی و فسیل شناسی شدم.
Friday, July 16, 2004
ورود به مطبوعات
سال ۶۹ بود، برای فصل نامه علمی دانشکده طرح می کشیدم و مطلب می نوشتم.
روزی مجموعه ای از کاریکاتورهای چهره دیوید لوین، هنرمند بزرگ آمریکایی را در حراج انتشارات مروارید اول گیشا پیدا کردم وخریدم. هوس کردم با استفاده از روش اغراق او، چهره هایی را که می کشیدم اندکی تغییر حالت بدهم .هفته بعدش در همایشی بین المللی در بندرعباس بودم. این بار تلاش کردم مهمانان همایش را کاریکاتوری بکشم، کارها لو رفت و من رسما به عنوان کاریکاتوریست جایزه هم گرفتم: یک گلیم. خیلی خوشحال بودم، چون به خیال خودم توانسته بودم اندکی دل دختر مورد علاقه ام را که در آن همایش هم حضور داشت بدست آورم، ولی در روز پایانی به خاطر شوک ناشی از سقوط در کوه که می توانست به مرگم منجر شود، ناراحتی قلبی ام بروز کرد. از بس خجالتی بودم، خواستم از مجرای رسمی و خواستگاری به سراغ محبوبه ام بروم، ولی دوستی پیشدستی کرد و ژولیت را نصیب خود کرد، بعد ها شنیدم که به خاطر خیانتی که دوستم کرده بود، محبوبه از او جدا شده است
در بازگشت به تهران، رقابتی عجیب میان اساتید گروه زمین شناسی برای کاریکاتور شدن در گرفت چند تایی خوب از آب در آمد،و یکی از دوستانم بدون اینکه به من چیزی بگوید، آنها را به دوستش سیامک ظریفی در گل آقا داده بود.چندی بعد از گل آقا به من زنگ زدند.بعد از کلی کش و قوس، که بعدها به آن خواهم پرداخت از اول مهر ۷۰ عضو آن مجموعه شدم. حالا دیگر از شکست عشقی اول رها شده بودم و در دانشکده سرم را بالا می گرفتم .این بار تصمیم گرفتم خودم به خواستگاری بروم. باز این خجالتی بودن لعنتی داشت کار دستم می داد. گل آقایی شدن هم کمکی به پر رو شدن به موقع من نکرده بود.با هر بدبختی بود به دومین نفر با زبان بی زبانی حالی کردم که کاندیدای من است، ولی کافی نبود، تا اینکه یک روز آنقدر به خودم جرات دادم که طرف ترسید! جالب اینجا بود که هر وقت انگیزه عاطفی شدیدتر می شد، حس و حال کاریکاتورهایم چیز دیگری از آب در می آمد. این ارتباط نزدیک به سه سال دوام داشت تا اینکه به خاطر مسائل خانوادگی و مشکلاتی که که در پیش بود، زمینه های ازدواج از بین رفت و علی ماند و حوضش.چون خانواده ام از این ازدواج می ترسیدند و می خواستند مرا به شیراز بکشانند،حمایت مالی شان را از دست دادم و با هزار بدبختی در دواران دانشجویی و قبل از کنکور فوق لیسانس،مجبور به پیدا کرن کار جدیدی شدم. برای کنکور سال ۷۱ هم آنقدر درس خواندم که رتبه اول گرایش چینه شناسی از آب در آمدم. نفر اول هم طبیعتا به دانشگاه تهران می رفت، دو باره شاگرد استادان خودم می شدم. آنقدر در سال ۷۱ درگیر ماجراهای عشقی و کاریکاتوری و درسی بودم، یادم رفته بود که کار تز را باید در تاریخ ۳۱ شهریور به پایان برسانم، و از سر اشتباه ۲ ماه زودتر این کار را کردم!به همین دلیل موقع ثبت نام با مشکل بر خورد کردم


اول دفتر به نام ایزد دانا

از امروز بنا دارم خاطراتم و یادداشت هایم را در این وبلاگ بیاورم. راستش حرف های زیادی در دلم مانده که حیفم می آید بعد از ابتلا به آلزایمر به فراموشی سپرده شود! دلم می خواهد با آرآمش کامل و بدون هیجانی شدن بنویسم تا اعتدال برقرار باشد و در ضمن اگر لابلای نوشتن خطوط، چیزی اضافه به یادم آمد، اندک اندک اضافه اش می کنم. حضور ۱۳ ساله در مطبوعات ایران تجربه جالبی برایم بوده، و به همین واسطه به جاهایی سرک می کشیدم که شاید اگر یک کاریکاتوریست ساده باقی می ماندم هرگز چیزی دستگیرم نمی  شد، گرچه هنوز هم از خیلی از مسایل آن طرف دیوار بی خبرم. شاید روزی روزگاری بفهمم که آن سوی پرده هم خبری نبوده، ولی الآن چنین نظری ندارم. در طول یک سال گذشته بارها جلوی خودم را گرفته ام، ولی دیگر لزومی به سکوت نمی بینم.
نیک آهنگ کوثر