یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Monday, July 31, 2006
هديه به نمک​خوران نمکدان نشکن-عکس از پ.ج.
Image Hosted at ImageHosting.us

هر چه بگندد، نمکش می​زنند...اگر نمک گنديده باشد که نبايد به هر قيمتی اسيرش ماند!
مردی با پس​کله درخشان...
Image Hosted at ImageHosting.us

چون اجازه نگرفته​ام کل عکس را بگذارم، فقط بخشی را می​گذارم!
اکبر محمدی، فعال دانشجوی زندانی در پی اعتصاب غذا در زندان اوین در گذشت - فتو بلاگ كسوف

َAkbar Mohammadi -اکبر محمدی

شب سوم بازداشت، اکبر از پشت دريچه به من پيغام داد که در تهران وضعيت چگونه است. صدايش به من قوت قلب داد. يادش گرامی باد
نمايشگاه پوپه مهدوي نادر


قابل توجه فمينيست​ها:

پویه نمايشگاهی از عکس​های سفرش به دور دنيا بر پا کرده و حتما نياز به حمايت خانم​ها دارد. فکر می​کنم می​توانيد از اين حرکت غير سياسی زنانه هم حمايت کنيد...نه؟

يادش گرامی باد

شوکه شدم. وقتی محمد درويش اين خبر را به من داد، گيج شدم! يعنی می​توان باور کرد؟ از اولين بار که در تابستان ۶۳ با همسر نازنين اسمعيل رهبر آشنا شدم تا روزی که از ايران رفتم، فقط خوبی ديدم و مهربانی.


ياد آن روزی افتادم که به خاطر تهديد پدرم مجبور بودم وزنم را براي عروسی کم کنم، و تا خانه​شان در ازگل با دوچرخه پا زدم و کارت عروسی را رساندم. چند دقيقه​ای دم در در باره همين موضوع حرف زديم و خنديديم، و من بايد ۳ کيلوی ديگر راکم می​کردم تا پدرم در عروسی ماشرکت کند! به همین خاطر ۲۰ کیلومتر دیگر را هم بعد از خانه​شان پا زدم تا کارت را به مهمان دیگری برسانم.
ياد تابستان ۶۳ افتادم که به خانه پدربزرگم در تهران آمده بودند، چند ماهی بود که ايران خنم و آقای رهبر ازدواج کرده بودند...چقدر دوست داشتنی...

ياد اولين باری افتادم که سپيده دختر بزرگ​شان را می​ديدم...ياد آن روزها که فهمیدم ياسمن چقدر طرفدار شکلات است و مادرش نگران دندان​های او...همه​اش لبخند...

خبر را که خواندم دردم آمد.

خدا به اسمعيل رهبر و سپيده و ياسمن صبر دهاد.

يادش گرامی باد

از جبهه دموکراسی​خواهی چه خبر؟
الان داشتم لينک​های الپر را نگاه می​کردم که چشمم به اين يکی خورد. هر چه بيشتر می​گذرد، اعتقادم راسخ​تر می​شود که اين جماعت، اينکاره نيستند! دموکراسی پايبندی می​خواهد، کسانی که هنوز در خون​شان آثار چرک اطاعت کورکورانه باقی است، چه از دموکراسی و خواست مردم سرشان می​شود؟

امسش را بهانه​گيری می​گذاريد يا هر چيز ديگري، ولی آيا نبايد بابت عملکرد اين مدعيان در قلع و قمع دموکراسی در دهه ۶۰ از ايشان علت را سوال کرد و پاسخ طلبيد؟ می​توان زياد از حد نسبی عمل کرد و کور بود و کر، و بر واقعيت​ها چشم بست، ولی آيا وجدان آدم می​گذارد دموکراسی را چشم​بسته به جماعتی سپرد که اگر باز دست​شان به قدرت برسد، همانی خواهند بود که بوده​اند؟

انتظار زيادی نيست! دلالیل دفاع​شان از انقلاب فرهنگی را توضیح دهند، تکليف​شان را با قتل​عام​های دهه ۶۰ روشن کنند، علل طولانی شدن جنگ و ناراحتی​شان از ماجرای قطع​نامه را بگويند، دلايل سکوت​شان در مقابل حق کشی​های دو ده اول انقلاب را برشمارند و ...

دانستن حق مردم است...نيست؟
وظيفه انساني در برابر مسئوليت حرفه‌اي - علي اكبر قاضي‌زاده
وقتي روزنامه نگار در موقعيتي قرار گيرد كه بايد يا به همنوعان خود كمك دهد يا به وظيفه حرفه‌اي برسد، چه بايد بكند؟


تصوير، محمد باريكاني خبرنگار ايراني را نشان مي دهد كه به پيرزن بيروتي كمك مي كند تا از ميدان حادثه جان به در ببرد.
عده اي عقيده دارند كه روزنامه نگار وظيفه مشخصي دارد و هيچ عاملي نبايد مانع اجراي آن شود. حتي افراطي تران مي گويند حتي اگر دخالت روزنامه نگار بر موضوع خبري اثر گذارد (مثل اين كه مجروحي را از لابه هاي شكستگي هاي خودرو بيرون بكشد) و جنبه ديدني يا دراماتيك آن را از بين ببرد، مرتكب يك خلاف حرفه اي شده است.

لينک

جنايت، جنايت است
ديروز از خستگی بيهوش بودم و هر از گاهی تلويزيون را روشن می​کردم و از سی​ان​ان ماجراهای جنگ جنوب لبنان را پيگيری... حالم بد شد. انگار نقطه ثقل کل ماجراهای خاور ميانه، اختلافات هسته​اي، تسويه حساب با سوريه و ... شده روستای قانا...
مرده​شوی هر دو طرف دعوا را ببرند. حزب​الله که از مردم عادی به عنوان سپر انسانی استفاده می​کند، ارتش اسرائيل که منتظر بهانه برای کشتار است. از هر دو طرف متنفرم.

۵۴ غير نظامی که بيشتر کودکان بی​گناه بودند مگر چه جرمی یا گناهی جز تبديل شدن به دشمنان آينده اسرائيل می​توانستند مرتکب شوند؟ اين نسل کشی نيست؟

آمريکا و اسرائيل می​خواهند به قيمت پايان کار حزب​الله، آتش​بس کامل را به تاخير بياندازند، ايران و سوريه هم می​خواهند برای ضعيف شدن موقعيت اسرائيل، درگيری ادامه پيدا کند...کدام صلح؟ کدام ارزش انسانی؟ نگرانی از ادامه کشتارها فقط بهانه​ای برای جلب نظرهاست...

ننگ!
جای شما خالی بود
اینکه در هلند چهره خیلی‌ها را ببینی، یک شانس بزرگ است. آنجا خیلی آموختم، و امیدوارم همچنان از راه دور بیاموزم. وقتی گفته شد هودر هم می‌آید، اول مثل بقیه احساس گندی داشتم، ولی بعد یادمان آمد که او هم آدم است! به هر حال اینک سفر مصر بهانه‌ای شد برای نیامدنش و روبرو نشدن با من و عباس معروفی و ...چندان منطقی بنظر نمی‌رسد. جایش خالی بود. بهانه‌گیری‌های چند روز اخیرش هم احتمالا به خاطر از دست دادن فرصت حضور بوده است.

در این چند روز فرصت چندانی برای دیدن شهر نداشتیم، ولی تا توانستیم همفکری کردیم تا کاری بهتر کنیم. رادیو رسانه‌ای جدید برای خیلی از ماست، و پیدا کردن چم و خم آن زمان می‌برد.

ای کاش هر از گاهی فرصتی فراهم شود تا بلاگرهای دور از وطن دور هم جمع شوند و مدتی توی سر و کله همدیگر نزنند!
اندر احوالات گفتگو با عباس معروفی
در آمستردام خوش‌وقت بودم که بعد از سال‌ها عباس معروفی را ببینم. این بار از نزدیک. آن سال‌ها مشتری مجله‌اش بودم، این بار وبلاگش.

عباس معروفی بر خلاف بعضی از خادمان قدرت که عضو کانون نویسندگان شده بودند، مقابل بعضی‌ها سکوت نکرد.

چسبیدن به قدرت به هر عنوان می‌توانست برایش خوش‌شانسی به ارمغان آورد، ولی چنین نکرد، چون اعتقاد داشت، و اعتقادش هم فروشی نبود. مداحی سردار سازندگی و خاتمی را نکرد تا مشکلاتش رفع شود.

در آمستردام و در حاشیه کارگاه آموزشی رادیو زمانه خواستم از نزدیک در باره مهاجرانی با او گفتگو کنم، و متاسفانه یا خوشبختانه به خوبی دردش را حس کردم.

معروفی آرزویش کار در ایران است. آرزویش نوشتن برای ایرانی و خوانده شدن در ایران است. آرزوی خیلی از ما. وقتی ناخواسته این طرف دنیا در غربت و تنهایی به امید روزی باشی که باز هم دماوند را در غروب ببینی و در اوین درکه ذغال اخته بخوری و در فلان کتابفروشی دوستانت را زیارت کنی و …و هر روز ایران از تو دورتر و دورتر شود، بایدیا سنگدل و بدنام باشی یا برای برای گرفتن ملیت جدید تن به ازدواج با یک خارجی بدهی یا … که ککت نگزد.

گفتگویم با عباس معروفی کوتاه بود و احتمالا سوال‌های زیادی هست که باز هم از او خواهم پرسید.

مهاجرانی هر چه باشد، سیاستمداری است که می‌تواند راز بگشاید، تا روزی روزگاری مردم با واقعیت آشنا شوند و به حقیقت برسند.

اگر مهاجرانی واقعا از قدرت کناره‌گیری کرده، باید سو تفاهم‌های تاریخی را رفع کند، چون مدیون است، و اگر نتواند، احتمالا ریگی به کفش دارد که…

مهاجرانی می‌تواند بگوید که جلساتش با سعید امامی در روزنامه اطلاعات حول چه محورهایی بوده است. می‌تواند بگوید که به عنوان معاون حقوقی رئیس جمهوری وقت که یکی از مطلع ترین افراد درون حکومت بوده، در مقابل دستگیری، بازجویی و نهایتا مرگ سعیدی سیرجانی چه کرده است؟ می‌تواند بگوید که چرا در مقابل بسیاری از حق‌کشی‌ها در طول سال‌های حضورش در بالای هرم و حرم، سکوت کرده و ...

دلایل سکوت حکومت نیز در قبال پرونده‌هایش تا سال ۱۳۸۲ چه بوده و چرا از آن تاریخ مسائل مختلف مطرح شد؟

هنوز هم هستند کسانی که عطا را خوب می شناسند ولی به امید موقعیتی و نانی، سکوت می‌کنند، اینان تاریخ را هم خوب می‌شناسند و تفسیر می‌کنند، ولی یادشان می رود که تاریخ در مقابل جنین سکوتی، چه قضاوتی خواهد کرد؟

دوست دارم مهاجرانی را ببینم و جواب‌های او را هم بشنوم. دوست دارم از نزدیک با او گفتگو کنم و ببینم آیا می‌تواند یک بار، صادق باشد و دور از علاقه‌اش به نشان دادن موجودی که نیست، خود واقعی‌اش باشد و خودش را نقد کند.

بازگشت
دیروز ماجرای بامزه‌ای داشتم. سر موقع رسیدم فرودگاه، ولی معلوم شد که جایی در هواپیما ندارم!

همانجا منتظر نشسته بودم که یکی آمد و گفت سلام نیک‌آهنگ! من هم برگشتم دیدم یک خانم محترم با سه‌تار نشسته ردیف عقب و معلوم شد از تحمل‌کنندگان این وبلاگ است. تازه بعدش فهمیدم خودش هم بلاگر است!

بیخودی که به هواپیمایی KLM نمی‌گویند ...ون لق(یا لغ) مسافر. اول تصمیم گرفتند مرا بفرستند به آمریکا و بعد راهی تورنتو کنند که داد و بیداد کردم! من آمریکا نمی‌روم! ترجمه‌اش می شود، من ویزای آمریکا ندارم که آنجا از هواپیما پیاده شوم!

بعد از اندکی معطلی یک خانم محترم آمد سراغ ما و ضمن پوزش بابت اشتباه لپی پیش آمده، ۶۰۰ یورو‌خسارت داد، و بلیت جدیدم به مونترآل و از آنجا به تورنتو را داد دستم.

وقتی به مونترآل رسیدم، به صف‌های سالن ترانزیت و بازبیننی پاسپورت فرودگاه مهرآباد ایول گفتم! اینقدر شلوغ بود که نگو. به یکی از ماموران گفتم که یک ساعت دیگر پپروازم به تورنتو می‌پرد هوا، و لطف کرد و مرا از مسیری دیگر عبور داد. حالا قسمت سخت ماجرا این بود که چمدان من بلاتکلیف در جایی مانده بود و به مونترآل نرسید...

مامور گمرک هی سوال پیچم می کرد و من هم تا آنجا که یادم مانده بود می گفتم چه دارم و چه ندارم. و نهایتا در آخرین دقایق به پرواز تورنتو رسیدم.

در فرودگاه تورنتو هم خبری از‌چمدان نبود و با قلبی مطمئنه و بدون چمدان راهی خانه شدم. خانه که رسیدم، به اینترنت عزیز وصل شدم و از خستگی بیهوش...

الآن که ۵ صبح است از خواب بیدار شده‌ام و باید برنامه خوابم را از نو تعریف کنم!
Saturday, July 29, 2006
و اما مهاجرانی-۳

نیک‌آهنگ: پیه مهاجرانی به تن شما هم‌ خورد؟

معروفی: یعنی شما فکر می کنیذ‌ خوش و خندان رمان نوشتیم و مجله منتشر کردیم؟ یک بار در سرمقاله گردون نوشتم:"بنده بابت هر رمان و مقاله‌ای که می نویسم، یک بار عزرایئل را ملاقات مىٰ کنم". و باز در همان گردون نوشتم:" ...آقای مهاجرانی، تصور کنید پیرزنی را ستمی در گرفته است".
و اینها را همه در هد یک مبارزه تلقی می‌کردم و صادقانه پیش می‌رفتم. اماروزی کانم سیمین دانشور به او تلفن زد که چرا این همه معروفی را آزار می‌دهند؟ این نویسنده جوان بعد از انقلاب مطرح شده، و چرا اینهمه بلا سرش می‌آورند؟ چرا به زندان و شلاق مهکوم شده؟ چرا؟

این گفتگوی تلفنی سه چهار روز بعد از محکومیت آخر من بود. سیمین دانشور بسیار برافروخته و آشفته بود. گفت: آقای مهاجرانی گفته که یکی از مدیران فرهنگی سطح بالای وزارت اطلاعات یکی دو سالی روی معروفی کار کرده و معتقد است که معروفی اصلاح شدنی نیست و به راه نمی‌آید(نقل به مضمون).

می‌دانی؟ آن مدیر فرهنگی که شب و روز مرا ویران کرده بود و زندگی مرا به بازی گرفته بود، واقعا یکی از مدیر‌کل‌های وزارت اطلاعات و یکی از بازوهای مهم سعید امامی بود. او همان بازجوی سعیدی سیرجانی بود. مردی بود به نا‌م حاج آقا محمدی. و آن یکی هم اسمش مهدوی بود. آن یکی هم ناصر نوری بود، آن یکی هم...

من که آنها را نمی‌شناسم، آقای مهاجرانی بهتر می‌شناسد.

نیک‌آهنگ: پس مهاجرانی هم به نحوی جزو زنجیره بود؟

معروفی: ببین، سال ۱۳۷۱من از دانشگاه آستین تگزاس یک دعوتنامه دریافت کردم که به مدت سه سال بروم آمریکا و در آن دانشگاه ادبیات معاصر و رمان‌های خودم را تدریس کنم . من اصلا نمی‌خواستم آز کشور خارج شوم، به آنها نامه‌ای نوشتم وضمن تشکر اعلام کردم که ترجیح می‌دهم در مملکت خودم بمانم و در مجله خودم فعال باشم.

ادامه دارد

Friday, July 28, 2006
و اما مهاجرانی-۲
نیک آهنگ: مهاجرانی از همان روز اولی که وارد مجلس شده، روی دوش بقیه سوار بود و بسیاری از یارانش راآز پشت خنجر زد... با اهل فرهنگ که حتی یارش نبودند چه کرد؟

معروفی: طبیعی است که مهاجرانی فرصت سازىٰ هایی هم کرده باشد. و خدماتی در کارنامه‌اش باشد. ولی این نسبت به جایگاهش و قدرتی که در زمانی طولانی داشته، اصلا رقمی نیست. او از این دید نماذ‌"فرصت سوزی" است.
جایی که باید فاصله اهل قلم و نخبگان را با حکومت بی مرز و کمرنگ کند،دقیقا مثل بقیه دولتمردان اصلاح‌طلب به جو خودی و غیر خودی دامنه بخشیده است.
او مرا یاد حزب توده می‌اندازد، که همه چیز را علیرغم پرنسیپ‌هایشبه دندان حکومت فروخت و خود سرانجام زیر همان دندان‌ها چرخ شد. کمی هم گناه کارتر دیده می شود که نتوانست قدرت اجرایی اش را به کار گیرد و از آن اندیشه ای که شعارش را می داد امروز دفاع کند. او در یک ربع قرن دولتمرد بودن، نتوانست یک خط از اندیشه‌هایش را درحکومتی که مورد قبول اوست نهادینه کند.
عده‌ای می گویند در زمان وزارت او کلی کتاب در آمده است. سوال من از همه آنهه این است که آیا ما انقدر بدبخت شده‌ایم که حق‌مان را به صورت صدقه دریافت کنیم؟
یاد جمله یکی از سیاستمداران ایرانی ساکن برلین می‌افتم که می گفت:"من بیست سال است که با همسرم زندگی مىٰ کنم و تا به‌ حال دستم روی او بلند نشده است". من َسلا وارد این ماجرا نمی‌شوم که آفرین!تو چه پسر‌خوبی هستی که زنت را کتک نزده‌اى! من فقط می‌ گویم تو‌غلط کرده‌ای که‌ اصلا اینجوری فکر کرده‌ای!

ادامه دارد


و اما مهاجرانی-۱
گفتگویی کوتاه با عباس معروفی در آمستردام


نیک‌آهنگ: اسم مهاجرانی را که می‌شنوید، چه احساسی پیدا می کنید؟

معروفی: کسی که خود را آماده کرده بود که مدال‌های افتخار را به سینه بچسباند، ولی بابت خسرانی که بر ساختمان فرهنگ وارد کرد، پیش از همه گریخت تا شاید با چهره‌ای دیگر خود را بازسازی کند و در میدانی دیگر سینه سپر کند.

نیک آهنگ: خسارتش به فرهنگ قبل از وزارتش وارد شد یا بعد؟

معروفی: این آدم از آغاز دولتمرد بوده است.

نیک آهنگ: کی ضربه‌اش را به فرهنگ حس کردید؟

معروفی: مگر می‌شود کسی خود را متولی فرهنگ بخواند و تفاوتی با دیگر حکومت‌گران نداشته باشد؟ من می‌دانم که هر شهری و هر آدمی دو چهره دارد، ولی این دو چهره‌گی را آگر با نگاتیو عکس مثال بزنیم در خواهیم یافت فاصله این دو چهره‌گی از کجا تا کجاست. شما دو نگاتیو از یک عکس را روی هم منطبق کنید و هی به تدریج آنها را هم جدا کنید. میلیمتر به میلیمتر. آدم‌ها اینجوری‌اند. گاهی وقت‌ها دو نگاتیو از یک آدم، دو چهره از او نشان می دهد که هر چهره‌ای، چهره دیگرش را مخدوش می‌کند.

مهاجرانی زمانی‌ مطرح شد که معاون هاشمی بود. زمانی به اوج رسید که وزیر فرهنگ خاتمی بود. زمانی هم که از ساختار حکومت اخراج شد که دیگر هیچ نبود.

نیک‌آهنگ: یعنی دوه‌ای پیچ در پیج و دوره‌ای هیچ در هیچ؟

معروفی: یعنی من او را آدم جاه طلبی دیدم که اندازه‌های خودش را نمی‌شناخت. قلمبه و سلمبه حرف زدن و خود را "ما" خواندن، نشان بزرگی و بزرگواری نیست. آد‌کوب است همواره خود را در جایگاه فروشنده و نیز در جایگاح‌کریدار ببیند؛ در جایگاه متهم و قاضی، زن و مرد، بزرگ و کوچک، ستمدیده و ستمگر، نویسنده و خواننده، و هزاران چیز متقابل یکدیگر. او فقط خود را در جایگاهی که آرزو دارد می‌بیند،نه در جایگاهی که هست. و خیال می‌کند که دیگران هماو را مثل خودش و از دیدگاه خودش می‌بینند.

ادامه دارد
مصاحبه...
نيکان: ببين، يادت باشه وقتی مصاحبه می​کني، با طرف مهربون باشی!
نيک​آهنگ: مگه من مصاحبه شونده رو کشتم؟
نيکان: کلا...
نیک​آهنگ: آقاجون! من کارمندی مصاحبه نمی​کنم!
نيکان: ...
نيک​آهنگ: آقا! بايد هم با طرف مهربون باشي، هم خشتکش رو بکشی روی سرش!
...
مصاحبه...
نيکان: ببين، يادت باشه وقتی مصاحبه می​کني، با طرف مهربون باشی!
نيک​آهنگ: مگه من مصاحبه شونده رو کشتم؟
نيکان: کلا...
نیک​آهنگ: آقاجون! من کارمندی مصاحبه نمی​کنم!
نيکان: ...
نيک​آهنگ: آقا! بايد هم با طرف مهربون باشي، هم خشتکش رو بکشی روی سرش!
...
اندک اندک وب​پرستان می​رسند!
فعلا در حال حاضر دانسته​های من از بقيه آنچنان زيادتر نيست که بنويسم، ولی با رجوع به گزارش​های تصويری سايت ايرانيان می​توانيد بفهميد اوضاع از چه قرار است.

برای من کم تجربه در امر کارهای صوتي، کارگاه جالبی بوده و تا اينجا خيلی لذت برده​ام.

همين که بياموزی و از آموختن شاد باشي، نشانه خوبی است که هنوز خيلی پير نشده​ای!
گزارش تصويری جهانشاه جاويد از گفتار فرح کريمی
بیت
"گل" همین ۵ روز و ۶ باشد
وین "گلستان" همیشه خوش باشد
را با تلفظ هلندی بخوانید

توضیح: هلندی‌ها "گ" را "خ" می‌خوانند
سو تفاهم یک ساله
متاسفانه یا خوشبختانه برایم همیشه سوال بود که چرا ماجرای تلویزیون مصوب پارمان هلند شروع نشده پایان یافت؟

امروز فهمیدم که فشارهای دولت خاتمی و تهدیدهای اقتصادی و طرفین صاحب قراردادهای کلان اقتصادی و نفوذشان در دولت هلند چگونه مانع شکل‌گیری شبکه ماهواره‌ای تلویزیونی هلند شده است.

متاسفانه عدم شفافیت آنقدر باعث سو تفاهم شده بود که من تا امروز نمی‌دانستم اصل ماجرا چیست. جالب اینجاست که دولت هلند بزرگ‌ترین مانع و مخالف مصوبه پارلمان بوده است.

روابط سیاسی را آنقدر سایه و سفید دیده بودم که خیال می کردم ماجرا مطمئنا چیز دیگری است. هر چند از به هم خوردن طرح بشدت ناراحت بوده‌‌ام، ولی شناخت بی‌پرده واقعیت برایم دلنشین بود.
امروز با هلند و سياست​هايش بيشتر آشنا شديم. با نظام پادشاهی جالبی که دارد ولی کاملا مشروطه است و ادعای قدرت ندارد.
آزادی​های اجتماعی در هلند بسيار جالب توجه است و راه​اندازی حزب در اين کشور چقدر راحت است.

دولت حتی به احزاب مخالف کمک می​کند، و در بسياری از امور، اين بودجه دولت نيست که برای پروژ​ها صرف می​شود، که بودجه ملت است که پارلمان امکان خرج کردنش را می​دهد.

نکته دیگر اینکه بر عکس کشورهای خشک که "آب" عامل آبادانی است، هلندی​ها می​خواهند از شر آب راحت شوند! اگر سدهای کشور روی دریای شمال خراب شود، بخش بزرگی از کشور زیر آب خواهد رفت، و در تاریخ این کشور، آسیاب​های بادی نقش بزرگی در خشک کردن مناطق آب گرفته و جاهایی که سطح آب زیرزمینی بالا بوده است داشته​اند. در ضمن، پسوند "دام" به معنی سد است!

آقا ما بدجوری خوشمان آمد، ولی مرده​شوی زبان​شان را ببرند!
فعلا...
و باز هم آمستردام
اول، اگر وقت داشته باشم، حتما می‌نویسم.

دوم، کلی آدم باحال دیدم.

سوم، همه فمینیست‌ها خیلی بد نیستند! مخصوصا از نوع آلمانی. ولی باز هم فمینیستند دیگر...

چهارم، می‌دانستید که این هلندی‌های از خدا با خبر "گ" یا گاف را "خ" تلفظ می‌کنند؟ به همین دلیل اگر کسی فامیلش "گلستان" باشد، حسابی با مزه خواهد شد!

پنجم، دیشب بالاخره چلوکباب خوردم! آنهم بعد میرزا قاسمی عزیز! بعدش هم بستنی اکبر مشتی فرد اعلا...خدایا شکرت که نمی‌گذاری همینطور الکی الکی وزن کم کنم!

ششم، در این شهر تا دلتان بخواهد دوچرخه می بینید و دوچرخه‌سوار. مسیرهای خودشان را هم دارند. بشدت باید مواظب باشید که نه آنها به شما بزنند و نه شما در مسیرشان قرار بگیرید!

هفتم،دارم از گرسنگی تلف می‌شوم، بروم سریع صبحانه...
نگاه ملکوت اعظم به مقوله آمریکا -اسرائیل و ...
آقا، این ملکوت اعظم صدایش در آمده در مقابل وطن‌فروشان مزد بگیر بوش...می‌گویید نه؟این مطلبش را بخوانید
احزاب با مزه
دیشب با بچه‌ها صحبت مواد بود، گفتم که کانادا حزبی دارد به نام "ماری‌جوانا"...
خلاصه اگر خواستید از آزادی‌های سیاسی و حزبی کانادا بهره‌مندشوید،حواس‌تان به این یک گزینه توهم آور باشد‌ها...

راستی! نکند بعضی از متوهمین تورنتویی وبلاگستان عضو این حزب هستند!
سفرنامه بلاد اتازونی-۲
بعد از بازدید موزه، دویدم تا هتل که هم کاریکاتور روز را بکشم و هم چرتی یک ساعته بزنم.

شب می‌خواستند ما را ببرند رستورانی کنار بندر کوچک مرکز شهر که نمایی خوب دارد. از شانس بد من، اکثر غذاهایش دریایی بود! با تعجب گفتند مگر تو غذای دریایی نمی‌خوری؟ گفتم تنها حاضرم با "پری دریایی" کنار بیایم!

در ایالت مریلند باشی و شهر بالتیمور، خرچنگ و ماهی هم لب نزنی!

سر شام پسر کل آمد، و دیدیم پایش را گچ گرفته! ماجرا از این قرار است که چون مادرش انگلیسی است، و لاکراس باز قهاری هم هست، عضو تیم ملی انگلیس است، ولی در بازی‌های دانشگاهی آمریکا مصدوم شده و از جام جهانی باز مانده...

بعد از شام کنار آب اندکی پیاده روی کردیم...دیدن استخوان‌های دایناسورها مختلف از پشت شیشه‌های موزه تاریخ طبیعی شهر، داغ دل مرا تازه کرد. در دوران لیسانس زمین شناسی، اصلا به ما در باره دایناسورها چیزی یاد ندادند، و پیدا کردن کتابی در باره مهره‌داران دوران دوم کار حضرت فیل بود. این لعنت بر انقلاب فرهنگی!

گوشه شمالی میدان یک گروه معروف بالتیموری مشغول اجرای برنامه برای مردم بود. چیزی توی مایه‌های "هیپ هاپ". از مشارکت بانوان محترم هم برای اجرای حرکات موزون بهره می گرفتند!

بعد از کلی پیاده روی، من و گوستاوو را به هتل برگرداندند و هر یک به اتاق‌هایمان رفتیم.

صبح روز بعد در رستوران طبقه بالای هتل هایت، جلسه هماهنگی برنامه سخنرانی موزه بود. به قول اینجایی‌ها "برانچ" خوردیم. اتصال صبحانه به ناهار.

یک ساعت و نیمی برنامه را مروز کردیم و در ضمن تا دلتان هم بخواهد با ادا اطوارهای کل خندیدیم.

بعدش به هتل بازگشتیم...آخر من یکی باید کت وشلوارم را می‌پوشیدم! کلی خرجش شده بود به جان شما!
صدای بل‌بل اول صبح
بل‌بل گوینده بر منابر آمستردام!

اگر پنجره هتل‌تان باز است، فقط صدای ماشین و زنگ کلیسا و ...نمی‌آید! من یاد چیذر و باغ خیابان ندا آفتادم. یادش بخیر! صبح بعد از طلوع آفتاب چنان چه‌چه‌ای می‌زد که نگو...

به هر حال کلی حال کردیم!
بوی عود یا بوی دود؟
در این بلاد، تا دلتان بخواهد ملت شب‌ها ملنگ هستند! البته نه همه...

بوی مواد مخدر از جمله حشیش حسابی دل می‌برد! آدم یاد بعضی خیابان‌های تورنتو می‌افتد!
تاکسی هم تاکسی‌های اینجا
مرده‌شوی واحد پول اینجا را که بردند، ولی از تاکسی‌هایش نباید گذشت! از این به بعد هر کسی در تهران با بنز الگانس و غیره خواست پز بدهد، به او بگویید می‌تواند در آمستردام راننده تاکسی شود، و ماشینش هم به درد مسافرکشی می خورد.

در ضمن، اگر وقت ندارید، یک موقع نزند به سرتان از فرودگاه با تاکسی بیایید مرکز شهر! مثل بچه‌ آدم سوار قطار بشوید که فقط ۳ یورو و خرده‌ای پولش می‌شود!
در دام آمستردام
آقا چشمتان روز بد مبیناد! دیشب شاگردان کارگاه از جمله ما را بردند خیابان گردی که دیدنی‌های شهر را نشان‌مان بدهند. یکی از دیدنی‌های این شهر، بلانسبت حاضرون، خیابان چراغ قرمز است! انگار بانوان نسبتا محترمه را برای نمایش کارکرد داروی نظافت فرنگی در ویترین گذاشته باشند. ما که مجبور شدیم چشمان‌مان را غسل دهیم! فقط اگر گروهی حرکت می‌کنید، مواظب باشید در آن شلوغی کسی گم نشودها!

بعدش هم از ما گفتن، در این شهر همه‌اش دوچرخه است و دوچرخه سوار. مواظب باید بود که در مسیرشان قرار نگیری، وگرنه بدجوری می‌فهمند غریبه‌ای...

دیروز یک بارانی آمد که نگو...انگار هم سنگ مثانه آسمان را برداشته بودند و هم انسداد پروستاتش رفع شده بود!
Saturday, July 22, 2006
آمستردام خوش می‌گذره؟
معلومه که خوش می‌گذره!

نیک‌آهنگ هویج که عاشق رنگ نارنجی است، در هلند خودش را خفه خواهد کرد!

آمده‌ام یک هفته‌ای برای یک کارگاه آموزشی...

سر فرصت برای‌تان خواهم نوشت...

فقط مرده‌شوی اینترنت وایرلس هتل را ببرند! هفته‌ای ۸۸ یورو! سوسک بشن الهی!
Friday, July 21, 2006
مرا از اسم بردن معاف کنید
قصد من از اشاره به جلسه‌های عجیب و غریب این دو روز گذشته در واشینگتن، افشاگری نیست. کسانی در این میانه هستند که دارند بازی می‌خورند و خیال می‌کنند در کل ماجرا تاثیر گذاربد.

آمریکایی‌ها تصمیم‌شان را گرفته‌اند و فقط به سیاهی لشگر محتاج‌اند ...ولی بعدها همین سیاهی لشگر وقتی به سهم‌خواهی بیافتد، ملت را سیاه خواهد کرد. این سیاه‌بازی در تاریخ معاصر ما بی‌سابقه نیست.

دوستی از سر خیرخواهی دارد دستی دستی فراموش می‌کند که از کجا آمده و آمدنش بهر چه بوده! من نمی‌توانم سقوط او را تحمل کنم! با او با کنایه تندی کرده‌ام، چون می‌دانم نیتی خیر دارد، ولی در مردابی گرفتار شده که باید حواس‌اش را جمع کند.

بعدها خواهید دانست که از عروسک‌های خیمه‌شب بازی ایرانی چه استفاده‌ای شده است. همین بس است.
تقدیم به مدعیان خیرخواهی
بعضی دوستان طرفدار گفتگو با مشاوران امنیت ملی بوش بوش، توجیه می‌کنند که برای نجات ایران از آتش جنگ چنین می‌کنند و چنان و حاضرند با او آمریکایی‌ها گفتگو کنند و...

دوست دارم بدانم در جلسه‌ای‌ که منتهی به تصمیم تند کنگره علیه لبنان و ایران و سوریه شد، چند تا از این ایرانی‌های صلح‌طلب حضور داشتند؟

معتقدم اگر کسانی مدعی این امر باشند، باید موضع رسمی خود را پیش از رو شدن جلسه و ... اعلام کنند. اکتیویسم تقلبی که نمی‌شود! شتر سواری دولا دولا تا کی؟

بر خلاف خیلی‌ها معتقدم باید گفتگو صورت بگیرد، ولی آیا طرفین گفتگو اکثریت ایرانی‌ها را نمایندگی می‌کنند؟ اصلا کدام اکثریت؟ کاخ سفید دعوت می‌کند که "نظر مثبت" مردم را بشنود و بس. اینها کت و شلوارشان از قبل حاضر است و از جماعت فقط به عنوان دکمه استفاده می‌کنند!

الان از آن موقعیت‌های جالب است. نمی‌دانی به آواز اعتماد کنی یا آوازه خوان؟
چنین کنند بزرگان....زرشک
طرف کتمان می‌کند که اصلا واشینگتن نیست و در نیویورک ماندگار شده، بعد سر در می‌آوری که اتاق هتل‌اش در واشنگتن کنار اتاق فخرآور است.

سیاست کثیف است و شاخ و دم هم ندارد. کسانی که در جلسه واشنگتن حاضر بوده‌اند و می ترسند هویت خود را عیان کنند، یا هسته مبارک‌شان را در کاخ سفید از دست داده‌اند، یا نگران از دست دادن منافع مالی و رابطه با اربابان جدید هستند.

بوی گند لجن دارد همه جا را می‌گیرد. "امید"مان را هم داریم از دست می‌دهیم...بنیاد "هوور" هم که تکلیفش معلوم شد. بعضی‌ها در واشینگتن"لولیتا" را برای جمهوری‌خواهان قرائت می کنند...

وای به روزی که این فاحشه‌گان قدرت به سر کار بیایند.

خدا را شکر که اکبر بازی نخورد.
سفرنامه بلاد اتازونی
۳۱ سال پیش وقتی ۵ سال بیشتر نداشتم، بعد از پروازی طولانی از لندن به شیکاگو رسیدیم...هیچوقت آن بستنی قیفی را که پدرم برایم گرفت فراموش نمی‌کنم! بعدش با هواپیمایی اسقاطی راهی فرودگاه پورتلند شدیم...

روز ۸جولای دو باره سر از فرودگاه شیکاگو در آوردم. این بار اما با هیکلی گنده! دلم بستنی می‌خواست، ولی این اضافه وزن اجازه نمی‌داد...قیافه فرودگاه کاملا عوض شده بود. دلم می خواست بزنم بیرون و شهر را ببینم، ولی نشد! وقت نبود. پرواز بعدی ام به بالتیمور دو ساعت دیگر بود و تنها چاره‌ام و وبلاگ‌نویسی...

باید با ویزا کارت به صورت آنلاین پول استفاده را می دادم...گمانم هزینه‌اش حدود ۷ دلار در آمد...بعدش رفتم و فرودگاه را گز کردم. خیلی حال داد.

چقدر هندی و پاکستانی در فرودگاه ولو بودند. آخ از این لهجه...

وقتی راهی بالتیمور می‌شدم، زنگی به کوین کلاهر"کل" زدم که قرار بود دنبالم بیاید. جالب است، سال ۲۰۰۱ هم در فرودگاه تورنتو او به استقبالم آمده بود. چه زود گذشت... و چه سخت...

چهره خندان کل را که دیدم خواب‌آلودگی‌ام از یادم رفت! رفتیم و باهم در قهوه‌خانه‌ای در فرودگاه نشستیم تا سر و کله گوستاوو کاریکاتوریست کوبایی پیدا شود.

برایم از تصمیم ناشران بالتیمور سان که اتفاقا در شیکاگو بودند به حذفش گفت. می‌دانستم، ولی شنیدنش از زبان او چیز دیگری بود. کل سال‌های سال کاریکاتوریست برتر ایالت مریلند و یکی از برترین‌های آمریکا بوده است. یکی از بازمانده‌های سبک کلاسیک کاریکاتور مطبوعاتی آمریکایی که خود را اسیر تقلید بقیه نکرده.

از پروژه‌هاش با دانشگاه گفت که توانسته‌اند با کمک نرم‌افزار نویسان، امکان عروسک گردانی کامپیوتری را برایش فراهم کنند و دو سه تا از برنامه‌های تلویزیونی آمریکا مشتری‌اش شده اند، ولی فعلا کار را به وکیل سپرده.

ساعتی بعد گارینشا از فلوریدا می‌رسد و با هم به هتل می‌رویم. هتل ما در مرکز قدیمی شهر است، در منطقه‌ای که بوی اعیانی می‌دهد. اتاق من آنقدر بزرگ است که شاید بتوان در آن گل کوچک هم بازی کرد! آنقدر خواب می‌آید که نگو، ولی مجبورم کاریکاتور روز را هم بکشم.

بعد از دوش گرفتنی سریع، با کل به نمایشگاه می‌رویم و کارهایش را می‌بینیم. وای که چقدر لذت‌بخش است! کاش مدیران هنری موزه‌ها و نمایشگاه‌های ما یاد می‌گرفتند که می‌توان رنگ دیوارها را بنا به موضوع تغییر
دهند و ترکیب‌بندی اتاق را همینطور!

با کارکنان موزه والترز خوش و بش می کنیم. تا آخرین لحظه نگران بودند که آیا مرا به ولایات متحده راه می‌دهند یا نه؟

به سالن سخنرانی که گنجایش ۴۰۰ نفر را دارد سر می‌زنیم...چه امکانات باحالی! خود موزه هم تاریخچه جالبی دارد...

ادامه دارد
حضور محترم سرکار خانم پلنگ صورتی
اینجانب هویج دراز و چاق شیرازی، نادانسته ناراحتی و غصه شما را تا حد خودکشی فراهم کرده‌ام و چون حیف شماست که در این سن بقیه را از وجود خود محروم سازید، تقاضا می‌کنم قرص‌های خواب‌آور را کنار گذاشته و از تصمیم خود برای خوردن یکجای همه آنها و بعد سقوط از طبقه سوم ساختمان دانشکده منصرف شوید.

با احترام
هویج
Thursday, July 20, 2006
نگاه سیبیل طلا به خادمان اسرائیل و آمریکا
. لابد مهدی زمانی بهتر از این برای چاپ مقاله "اگر می خواهيد از شر حزب الّله خلاص شويد بزنيد دهن ایران را سرويس کنيد" اش پيدا نکرده است. شايد هم خبر های دست اولی دارد، از همکاران اش، ژنرال های ارتش اسراييل که از اذهان عمومی مردم ایران می نويسند.

لینک
خدمت یا خیانت؟
شاید من گیج هستم، شاید نادانی زیادم باعث شده کج‌فهم بشوم، ولی هر چه به ذهن ناقصم فشار می‌آورم نمی‌توانم از همکاری عده‌ای ایرانی که سابقه همکاری با نهادهای ایرانی را داشته‌اند با موسسات نزدیک به دولت آمریکا که منافع مشترکی با اسرائیل دارند، در موقعیت فعلی معنای دیگری جز خیانت استنباط کنم.

منطق این که هر کسی بیشتر پول بدهد برایش همه کار می‌کنیم، از هر کسی بر نمی‌آید.

وقتی مشخصات وطن‌فروشان را در دوره‌های مختلف مقایسه می‌کنی، به نقاط مشترکی می‌رسی...

هر وقت به اینا می‌اندیشم، به یاد "فاستوس" می‌افتم که روحش را به شیطان فروخت، ولی یادش رفت که روزی شیطان همه چیز از او خواهد گرفت.
Wednesday, July 19, 2006
چرا نقد برنامه‌های اکبر را منطقی می‌دانم؟
دوست عزیز نامه‌ای نوشته با این مضمون:

...، مشارکتی‌ها، حسین شریعتمداری، سلطنت‌طلب‌ها و ...دارند اکبر را خراب می‌کنند...شما مواظب باشید در دام آنها نیافتید!...همه دست در دست هم دارند اکبر زمین می‌کوبند...

من کاملا نگرانی این دوست را درک می‌کنم. در عین حال اکبر را می‌شناسم و می‌دانم که دست و پایش را نبسته‌اند که همه چیز را بی‌پاسخ بگذارد! چیزی که مایه نگرانی کسانی است که فارغ از بازی سیاست اکبر را می‌شناسند این است که نمی‌خواهند جهره اکبر با بعضی "آب در هاون کوبیدن‌"هایش خراب شود.

به نظر من وقتی کل جماعت جمع شده در نیویورک به زور ۶۰ نفر می‌شود، معنای مشخصی دارد. امیدوارم اکبر با آن دقتی که دارد به تحلیل جامعی دست یابد و حداقل من و امثال من را اندکی بیدار کند!

وقتی گروه برنامه‌ریز اعتصاب غذا در نیویورک این قدر ناهماهنگ است، که صبح جمعه تعداد خبرنگاران از اعتصابیون بیشتر به نظر می‌رسد، باید تامل کرد.

بیایید در همین نیویورک اعلام کنید که فلان سالن سینما یک سانس فیلم ایرانی پخش می کند، از نیوجرسی و پنسیلوینیا و دی‌سی و باستون و ...ملت راهی می‌شوند. اگر هم روابط عمومی خوبی داشته باشید، مطمئنا از قبل چند سانس فیلم را پیش‌فروش می‌کنید.

هر چه جلوتر می‌رویم، حس می‌کنم اگر گروه باهوشی، امور روابط عمومی اکبر را برعهده می‌گرفتند، نتیجه کار بسیاری بهتر می‌بود. یک حرکت قوی نیازمند ارتباطات قوی‌تر و تبلیغات منطقی است...من هیچکدام را در ماجرای پایان هفته گذشته ندیدم، هر چند خبرنگاران بسیاری آمدند و با اکبر گفتو کردند، ولی کو آن جمعیت ایرانیان طرفادار تحول دموکراتیک؟

ادامه دارد
برداشت‌های متفاوت
خیلی از همکاران کانادایی من به طور یک‌جانبه حق را به اسرائیل می‌دهند و در عین حال متاسفند که چند کانادایی در لبنان کشته شده‌اند. از طرفی یکی دو تا از دوستان یهودی کانادایی‌ام بشدت ضد اسرائیل هستند و می‌گویند برای نجات دو تا گروگان که نباید صدها نفر را کشت.

بر و بچه‌های داخل ایران هم دیدگاه‌های متفاوتی دارند. آدم ۲۷ سال هر روز بشنود رژیم اشغال‌گر قدس و منبع روزانه‌اش صدا و سیما و کیهان و اطلاعات باشد، خیال می‌کند حزب‌الله لبنان مستقل است و سر خود یا خودسرانه به مبارزه ادامه می‌دهد. گروهی هم که به هر صورت مخالف حکومت محسوب می‌شوند، از آن طرف بام می‌افتند.

هر چه هست، بحران اخیر باعث از دست رفتن جان خیلی‌ها شده و خواهد شد. غربی‌ها برای جان اسرائیلی‌ها و یا توریست‌های غربی که به لبنان رفته‌اند ارزش بیشتری قائل هستند. انگار نه انگار کودکان و زنان و مردان بی‌گناه لبنانی هم حق حیات دارند.

من نمی‌فهمم پاتک حزب‌الله به شمال اسرائیل در موقعیتی که اسرائیل به خاطر گروگانگیری در منطقه فلسطینی آنجا را به توپ بسته، و بعد هم گرفتن دو گروگان به نفع چه کسی است؟ حمایت از دولت حماس؟ یا به هم ریختن جو خاور میانه؟

شنبه گذشته یکی از خبرنگاران انگلیسی با من در همین رابطه مصاحبه می‌کرد، گفتم البته نسبت گروگان‌های دو طرف را باید در نظر داشت. اسرائیل هزاران لبنانی و فلسطینی را اسیر کرده، و این طرف دو سه نفر را...ولی مساله اسلی زمان انتخاب شده برای گروگان‌گیری است.

اگر سعدی علیه‌الرحمه زنده بود، لابد می‌گفت:

دو چیز طیره عقل است، گروگان نگرفتن به وقت گرفتن و گروگان‌گیری به وقت نگرفتن!
گفتگوی روز با عباس عبدی
آقاي عبدي، در مورد اصلاح طلبان چه فکر مي کنيد؟ آيا آنها مي توانند کاري را پيش ببرند
مگر اصلاح طلبان هم اعلام کرده اند که مي خواهند کاري کنند؟

بله، همان ادامه استراتژي سياست ورزي.
اينکه سياست ورزي نيست. اين خفت ورزي ايست. عين همان هايي که اسم فقرا را مي گذاشتند گنج علي و اسم کور را مي گذاشتند عين علي. به اينکه سياست ورزي نمي گويند.

...

لینک

منابع اطلاعات ما از بحران خاور میانه
بسیاری از ما، منابع بسیار محدودی داریم. وای اگر ایران باشیم و صدا و سیما با اخبار خودش بخواهد دانش ما را افزایش دهد!

یکی از خوبی‌های بعضی از رسانه‌های اینجا، دادن فرصتی حتی کم و نابرابر به طرفین دعوا است. به عنوان مثال دیشب در برنامه"لری کینگ" هم تحلیل‌گر المنار حرف زد و هم طرف اسرائیلی. شکی نیست که آمریکایی‌ها به هر حال طرفدار اسرائیل هستندو دوست دارند همه چیز علیه حزب‌الله و لبنان از آب در آید، ولی خبرنگارشان را می‌بینی که در میان خرابه‌ها همراه یک عضو حزب‌الله راه می‌رود و به مردم نشان می‌دهد که کار اسرائیل باعث چه مرگ و میر و خرابی‌هایی شده است و به نحوی این جنگ نابرابر را به نمایش می‌گذارد.

از طرف دیگر، حتی روزنامه‌های اصلاح‌طلب نزدیک به سازمان مجاهدین و مجمع روحانیون هم چندان با صدا و سیما تفاوتی در قبال مسائل خاور میانه ندارند. نگاه یک‌سویه مانع فهم مناسب‌تر اتفاقات اخیر است.

هر چه باشد، چه حزب‌الله در این ماجرا پیروز شود و یا شکست بخورد، بهانه لازم را به جامعه بین‌المللی داده تا به محدودیت و حتی حذفش رای دهند. چنین هم به نظر می‌رسد که منافع این درگیری در کوتاهی مدت نصیب دولت‌های سوریه و ایران خواهد شد. به چه قیمتی؟
یاران من اندوه لبنان کشت ما را...
این سیاست خیلی کثیف‌تر از کثافت است. وقتی حس می‌کنی جان شهروندان یک طرف برای غربی‌ها ارزشمند‌تر است داغ می‌شوی.

از این گذشته، بازی ابلهانه‌ای که کار را به اینجا کشانده بیشتر دردت می‌آورد. من مانده‌ام چرا وقتی حزب‌الله می‌داند ترقه در کردن و موشک زدن به درون اسرائیل، بهانه لازم را به طرف مقابل برای قتل عام می‌دهد، چرا بیخودی کرم می‌ریزد؟

باید دید چه کسانی می‌خواهند از این میدان به عنوان گروه پیروز خارج شوند؟
آیا ادامه کشت و کشتار مردم بیروت به نفع حزب الله است؟ جان مردم لبنان برای اسرائیلی‌ها ارزش دارد؟

از آن بدتر، ماجرای کمک نظامی و مالی به حزب‌الله است. آیا سوریه و ایران که انگشت اتهام متوجه آنهاست، در نهایت سودی از جان‌های کشته‌ خواهند برد؟

شاید تا قبل از این ماجرا حزب‌الله را تحسین می‌کردم، ولی انگاری استفاده ابزاری از این گروه دارد به ضرر مردم بی‌گناه تمام می‌شود.
نگرانی‌های بچه‌های داخلی برای اکبر
در وقت استراحتم، با یکی از بر و بچه‌های روزنامه‌نگار و بلاگر در باره برنامه اکبر گپ می‌زدم. می‌گفت خیلی‌ها از دست اکبر ناراحت هستند و ...

فکر می‌کنم بیشتر از همه سیاسیون اصلاح‌طلبی که پارسال پشت اکبر را بعد از موضع‌گیری‌اش در برابر انتخابات خالی کرده بودند، بیشتر ناراحت شده‌اند. خیلی‌ها انتظار دارند اکبر مطابق میل و منافع بقیه عمل کند...آدم حس مىٰ‌کند این جماعت چنان عقده‌ای از اکبر دارند که نگو و نپرس...

اول از همه سازمان مجاهدین انقلاب و بعد مشارکتی‌ها یادشان رفت که نوشته‌های اکبر چقدر در موفقیت‌شان در انتخابات سال ۷۸ موثر بود...

خاتمی که اینقدر در گیر سازمان‌دهی موسسه باران و امور بعد از ریاست جمهوری بود که حوصله درگیر شدن نداشت...
و ...

به نظرم اکبر در موقعیت عجیبی گیر کرده. جماعت جمهوری‌خواه و رفراندومی و الباقی به نحوی می‌خواهند مصادره‌اش کنند. البته او حق هر نوع انتخابی را دارد، ولی طبیعتا دوستان مطبوعاتی اکبر که منافع حزبی کورشان نکرده بیشتر از همه نگران او هستند.

فکر می‌کنم بر و بچه‌ها فارغ از حزب بازی و نگرانی بابت برداشت‌های دیگران می‌توانند نظرشان را به اکبر منتقل کنند.

می‌دانم که بسیاری از ما اکبر را دوست داریم، و نمی‌توانیم به این راحتی شاهد سوختنش باشیم و دم بر نیاوریم.
دادگاه مانا نیستانی و مهرداد قاسم فر برگزار شد- پرشین کارتون
ایرنا:
جلسه رسيدگي به اتهامات "مهرداد قاسمفر" و "مانا نيستاني"، سردبير و كاريكاتوريست هفته نامه "ايران جمعه" امروز(سه‌شنبه) در شعبه ‪ ۱۵‬دادگاه انقلاب تهران برگزار شد.

به گزارش خبرنگار ايرنا دراين جلسه نماينده مدعي‌العموم، اتهامات قاسمفر و نيستاني را كشيدن كاريكاتور توهين آميز اعلام كرد.
سردبير و كاريكاتوريست هفته‌نامه ايران جمعه درادامه اين جلسه به دفاع از خود پرداختند.

قاسمفر و نيستاني در دفاع از خود ضمن عذرخواهي از چاپ كاريكاتور منتشره در هفته‌نامه ايران جمعه عنوان كردند كه هيچ سوء‌نيتي در انتشار كاريكاتور ياد شده نداشته و قصدي هم براي توهين نداشته‌اند.

در اين جلسه آخرين دفاع از متهمين پرونده اخذ شد.

براساس اين گزارش دادگاه ظرف مهلت قانوني نسبت به صدور راي در اين پرونده اقدام خواهد كرد.

لینک
توضیح خدمت دوست سابق
دوستی که به تازگی نشانه‌های خارش را به طور کامل نشان می‌دهد، مایل است ما باز هم ترتیبش را بدهیم. خدمتش عرض می‌کنم که ما کارهای مهم‌تری داریم فعلا، و قلم مبارک‌مان را به این راحتی آلوده کمترینی چون او نخواهیم کرد.

انشا‌الله به خاطر علاقه‌اش به آب کوثر، سر فرصت نصیبش خواهد شد.

امضا:
سید حوض کوثر:)
ملاقات در واشینگتن
گفته می‌شود بعضی‌ها این هفته در یکی از آبدارخانه‌های کاخ ابیض! با معاون مشاور امنیت ملی بوش و معاون سیاسی خانم رایس دیدار خواهند کرد و لبیک خواهند گفت.
ریا کاری یا هویت داشتن
به طور مشخص باید بگویم هیچکدام از ما آنچه می‌نماییم، نیستیم! اکثر ما خواسته یا ناخواسته دوست داریم ایده‌آلی از خودمان ترسیم کنیم که شاید حقیقت هم به حقیقت نزدیک باشد، ولی واقعیت ندارد.

مثلا من یکی دوست دارم شجاع، هنرمند، بی‌رقیب و ...باشم! ولی نیستم! ممکن است در تخیل‌ام چنین شخصیتی از خودم ساخته باشم، ولی دروغ چرا؟ تا قبر آ، آ،آ،آ!

با این همه به کسانی که عقاید و ایده‌هاشان را فریاد می‌زنند و ترسی هم از قضاوت مردم ندارند، احترام می‌گذارم.

مشکل من با کسانی است که اندکی فرهیخته می‌نمایند ولی در واقعیت هرزه‌هایی هستند که نمی‌خواهند کسی از کارهای عجیب و غریب‌شان سر دربیاورد.

نام نمی‌آورم! ولی وقتی فلان مترجم و مفسر معروف قرآن، بچه‌هایش را هم معتاد کرده و فاسقی را ارجح بر پاکدامنی می‌داند ولی نزد مریدان خود را به معصومیت می‌زند، آیا باید با ظاهری که از خود ساخته کنار بیاییم یا چیزهایی که می‌دانیم و بقیه از آن غافل مانده‌اند؟ گیرم عده‌ای بگویند مسائل خصوصی اوست و ...ولی وقتی کسی در جامعه بتواند تاثیرگذار باشد، باید تا ابد فقط چهره‌ای را که می‌خواهد از او نمایش دهیم یا آنچه دیده‌ایم؟

یا فلان تحلیل‌گر امور دینی که استعداد فراوانی در خر کردن آمریکایی‌ها دارد...چرا نظرش را در باب "زندگی آزاد" در حین مزدوج بودن به عنوان یک تز مطرح نمی‌کند؟ چرا بعضی‌ها بودن در عرصه‌های اجتماعی را دوست دارند، ولی از شناخته شدن بیزار؟

یا ...

همیشه گفته‌ام و خواهم گفت که با معیارهای رایج ایرانی، روشنفکر نیستم و حد اکثر یک لمپن به حساب می‌آیم. این رفتارهای عجیب وغریب را هم روشنفکری نمی‌دانم. اگر روشنفکری به دنبال حقیقت رفتن است، پس روشنفکران عزیز لطفا حقیقت پس و پیش رفتارهایی که نمی‌خواهند برملا شود را معنی کنند.

به عقیده من سیاستمدار، متفکر و یا روشنفکری که می‌خواهد از نعمت "سلبریتی" بودن بهره‌مند باشد، باید فاصله کم زندگی پشت پرده با جلوی آن را بشناسد. اینجا دیگر مساله روابط خصوصی نیست. کسی که در زندگی خصوصی‌اش فاسق است، چگونه می‌تواند راهبر مناسبی در مسائل اجتماعی باشد؟

من با این نگاه، صداقت کسانی مثل فرنگوپولیس، سیبیل‌طلا و ... را می‌ستایم، هرچند مخالف نگاه‌شان باشم، و در مقابل مارمولک‌های هفت خط حکیم نما را خطرناک‌تر از خطرناک می‌دانم.

البته آنچه گفتم نگاه من است و شاید غلط باشد، ولی تا وقتی به این نگاه معتقدم، به آن کافر نخواهم بود.
گنجي و مساله ديدار با بوش - احمد زيدآبادي
دوست و همكار عزيز جناب مسعود بهنود كه در دوران غربت و اسارت به من لطفي كرد كه هنوز مديون اويم، از اهل نظر خواسته است تا ديدگاه خود را در باره ديدار اكبر گنجي ديگر دوست عزيزمان كه در حال سفري دوره‌اي به گرد جهان است، با جرج بوش رئيس جمهور آمريكا مطرح كنند.

لينک
Monday, July 17, 2006
کار کردن بعد از سفر
الان از سفر دور و دراز برگشته​ام و خسته و کوفته پشت کامپيوتر نشسته​ام. چشمانم را به زور باز نگه داشته​ام و اميدوارم امشب سه نکنم!

در هر حال، تازه فهميده​ام که نوشتن تند و تند در فرودگاه چقدر با غلط و غلوط همراه بوده!

قرار بود دو سه ساعت در واشينگتن باشم و با دوستی شام بخورم که به خاطر تاخير ۳ ساعت و نيمه، شام ما هم ماليد!
در ضمن تا الان سوار هواپيمای سه رديفه(صندلی) نشده بودم که امشب چشم​مان به ديدنش روشن شد!
Sunday, July 16, 2006
تلکس خبرگزاری نیک- حاجی واشنگتن

nikahang 002.jpg

آقا، ماشالو! این نیک آهنگ از همه خبرگزاری ها فعال تره. لپ تابش رو برداشته رفته نیویورک از تو خیابون داره گزارش لحظه می ده.
دمش گرم! به این می گن ژورنالیست. مختصر، مفید و بدون جانبداری از کسی می نویسه. به قول خودش ناظره.

و اما پشت‌بند اعتصاب
گنجی را دوست دارم. به عقایدش احترام می‌گذارم، ولی از او پیروی نمی‌کنم.

گنجی خانه‌ای را می‌خواهد بنا کند که پای‌بستش نه تنها ویران است، که هنوز ساخته نشده.

اکبرطبیعتا می‌تواند هر راهی را انتخاب کند، و به من و امثال من هیچ ربطی ندارد. دوست دارم به عنوان یک روزنامه‌نگار او را ببینم، در قامت یک منتقد.

گنجی آدمی است که به کار خود ایمان و چه بسا یقین دارد. شماتت کیهان یا سلطنت‌طلبان و کمونیست کارگری‌ها اثری روی او نخواهد داشت. دوست دارم موفقیت گنجی روزنامه‌نگار را بیینم. بخیل نیستم که منتظر اشتباهات تاکتیکی‌اش باشم، ولی هنوز نمی‌توانم اندازه‌هایی فراتر از یک روزنامه‌نگار شجاع در او مشاهده کنم. شاید چشمان من اشکال دارد.

همین شجاعت در نقد گذشته‌اش بسیار محترم است. شجاعتی که مشارکتی‌ها و چپی‌های قدرت‌مند دهه شصت فاقدش بوده‌اند و هستند. چیزی که امثال علوی‌تبار و محسن آرمین و ...ندارند!

روزنامه‌نگارهای شجاع بودند که نیکسون را به پاسخ‌گویی واداشتند. این کم نیست...

نمی‌دانم اکبر چه برنامه‌ای دارد، و دنبال جیست، اما امیدوارم بداند کسانی که اطرافش را گرفتح‌اند مشروعیت چندانی نتوانسته‌اند برای خود کسب کنند و از او پله‌ای برای خود نسازند.
یهودی‌های نیویورک
یکی از دوستانم می‌گفت که سه چهار میلیون یهودی در ایالت نیویورک زندگی می‌کنند. تا دلتان هم بخواهد از این برادران ارتودکس دیدم با آن کلاه و گیس بغل گوش فر خورده.

در ضمن با دیدن خیلی‌هایشان یاد محمد جواد لاریجانی افتادم! آقا اگر بیاید اینجا خیلی خوب می‌تواند خودش را جا بززند!
نیویورک نیورک که میگن جای قشنگیه، فقط مردمونش بدن!
آقا، ما هنوز به خاطر تاخیر در فرودگاه لاگاردیا هستیم.

راستش من نفهمیدم چرا بعضی از خنده‌خانم‌های نقطه زیر تازه اروپایی شده اینقدر عاشق این شهر هستند! منهتن باحال است، همین، ولی به جدم قسم زندگی در تورنتو به من بیشتر چسبیده! همین اضافه وزن لعنتی مال تنبلی و تن‌پروری آنجاست!

در هر حال، به عنوان شهری که سالی یکی دو بار به آن سر بزنی، خوب است، ولی برای اقامت دائم، نچ نچ!

تورنتو، دوستت داریم!
آخرین خبر...آخرین خبر
بنا به گزارش‌های غیر رسمی از واشینگتن، دو نفر از ..وزوهای تازه پیوسته به جمهوری‌خواهان که احتمالا ارتباطی هم با واشینگتن اینسستیتوت دارند، این هفته به کاخ سفید می‌روند.

گفته می‌شود که یکی از این افراد احتمالا نظر خاصی به زن یکی از مسوولان کاخ سفید دارد و به دلیل اعتقاد عملی به ازدواج "باز" هیچ چیزی بعید نیست. گر شنیدید مام میهن را فروخته‌اند، اصلا متعجب نشوید. دنیا روی پول می‌چرخد!

منتظر خبرهای بعدی باشید!
حضرت جهانشاه جاوید ایرانیان آبادی فرد مسلمان
شما برای بازرسی ویژه انتخاب شده‌اید...تبریک
آقایی که شما باشید، تا آمدیم سالن ترانزیت، گفتند که تشریف ببرید آن طرف! تا مامور مربوطه دستکش دستش کرد، گفتم می‌خواهد تا فیها خالدون ما را چک کند، خدا را شکر چنین نشد!

لپ‌تاپ ما مشکل داشت و باید مطمئن می‌شدند که واقعا لپ‌تاپ است و مثلا دست خر یآز این چیزها نیست. القصه، کفش‌هایمان را هم کندند تا ببینند بوی مبارک پای ما چگونه است. حیف که کفشم نو است!

بعد هم دو بار کیف‌ها را نگاه کردند ...

آکر سر فهمیدم آن مرتیکه عرب کت قرمز پوش که روی کارت پرواز من با ماژیک نوشت SSSS کار را خراب کرده. الهی سوسک بشود!
در فرودگاه لاگاردیا
جای شما خالی، دارم بر می‌گردم واشینگتن دی‌سی، ولی بدون دوربین گم شده ام...طفلی خیلی زحمت کشید!

در هر حال تنها ناراحت عکس‌ها و قطعات ویدئویی هستم که از دست رفت. بخصوص تصاویر "لوطی رامین احمدی و عنترش".

در هر حال مسافرت به نیویورک برای دیدن میزان مشنگی اپوزیسیون خوب بود و می‌شد فهمید که کجای کار خراب است! خوشحالم که موقعیتی نصیبم شد تا ناظر باشم. تنها کفایت به نوشته‌های تبلیغاتی این و آن برای آدم شکاکی مثل من کافی نیست. تبلیغات جرت و پرت آنچنان روی من یکی اثر ندارد.
عکس‌هایم در فلیکر
چون خیلی از بروبچه‌ها در ایران نمی‌توانند عکس‌ها را ببینند، از این به بعد از فلیکر هم استفاده خواهم کرد. می‌توانید عکس‌ها را آنجاا هم ببینید.
گنجی سوخت- جواد روح
اپوزیسیون ورشکسته، چندپاره و بی هویت خارج از کشور است. اپوزیسیونی که گویی حوادث جهان برهم زنی چون سقوط اتحاد جماهیر شوروی، 11 سپتامبر و رخدادهای مهم داخلی چون تغییرات در بافت و ساختار حکومت، تحولات دوم خرداد و تجدیدنظر طلبی چهره هایی چون گنجی را درنیافته و هنوز در فضای دهه 60 سیر می کند.

تبریک به سایت پرشین کارتون

بالاخره این جماعت عقلش را کردند و هادیتونز را به"پرشین کارتون" تغییر نام دادند. سایت هنوز آدرس قبلی را دارد و البته می‌توانند فکری به حالش بکنند. در هر حال، به دوستان همکار تبریک می‌گویم
تحلیل تخمی تخیلی نیک‌آهنگ از اپوزیسیون
آقایی که شما باشید، این اپوزیسیون ایرانی خارج از کشور آنقدر بلاتکلیف و سر کار است که فکر می‌کنم امثال احمدی‌نژاد تا سال‌های سال بدون ترس از ایشان به کار خود ادامه خواهند داد.

نیویورک شهری چند میلیونی است، ایرانیان بسیاری در نیویورک و نیوجرسی زندگی می‌کنند. اگر این ایرانیان حتی برای تماشای ماجرای دیروز نیامده باشند، هزار و یک علت دارد. اما چیزی که برای من ناظر جالب بود، ادعای بسیاری از جماعت است که خیال می‌کنند توده‌ها را نمایندگی می‌کنند...

من کار اکبر را فارغ از بقیه نگاه می‌کنم. اکبر به کارش یقین دارد، حتی اگر پیروز نشود. اپوزیسیون ایرانی، چه جمهوری‌خواه و چه مشروطه‌خواه و ...آنقدر به خود شک دارند که عمرا بتوانند بقیه را به عملکرد خود مومن کنند.

کار من یکی این نیست که به بقیه بگویند چه کنند و چه نکنند، فقط می‌بینم که عملکردشان هسته‌ای است! وقتی یک تجمع ساده در نیویورک هزینه‌ای نداشته باشد، و ایرانیان حاضر نباشند حتی برای تماشا جمع شوند، خیلی معنا می‌دهد!

آدم احساس می‌کند دست‌هایی در کار است تا با شناخت این مساله میان ایرانیان، اکبر را به این ترف و آن طرف بکشانند و آرام آرام تاریخ مصرفش را کوتاه‌تر کنند.

جماعت اپوزیسیون ایرانی، مرا یاد کولی‌های سرگردان و "ویالن زن روی بام" می‌اندازند...

این ره که می‌روند، به هیچستان است.
سر به سر اکبر عطری گذاشتن
دیروز سیبیل‌طلا مانده بود به عطری تیکه بیاندازد یا نه. می‌خواست بگوید چقدر قیافه عطری شبیه جمهوری‌‌خواهان شده.

رفتم جلو به او گفتم اکبر آقا، چقدر قیافه‌ات شبیه جمهوری‌‌خواهان آمریکایی شده! قیافه‌اش رفت توی هم و گفت:"مگر چه عیبی داره آدم جمهوری‌خواه باشه!"

تا دلتان بخواهد خندیدم! بعد از چند دقیقه هم رفتم و با او عکس انداختم و در عکس که خدا را شکر حفظش کردم، دارد می‌خندد، بعد که فهمید برای وبلاگ چه کسی است باید قیافه‌اش را می‌دیدید.

در ضمن رفتم جلو و به رامین احمدی سلام و علیک کردم و گمانم نشناخت با چه شیطان رجیمی دارد احوال‌پرسی می‌کند...

این پدر...ها آمده‌ بودند از آب گل‌آلود ماهی خودشان را بگیرند...
دوربین عزیزم، پر!
دیروز که رسیدم خانه خاله‌جان در ولایت نیوجرسی، دیدم که دوربین عزیز و نازنینم نیست!

حالا گور پدر پولش، آن عکس‌هایی که دیروز انداختم حیف‌شان بود!مثلا عکس‌های رامین احمدی با نوچه‌‌هایش،که یکی‌‌اش"اکبر عطری" بود، دیگری جگر طلایی صورتی پوش...

دیدن گای دینمور خبرنگار فایننشال تایمز که ۶ سال پیش با من مصاحبه کرده بود و اینجا هم مصاحبه کرد، بد جوری حال داد!

از اکبر و حرف زدنش هم ۷-۸ دقیقه‌ای فیلم گرفتم که آنها را هم دیگر ندارم!
Saturday, July 15, 2006
یکی مرد "گنجی"، به از صد هزار
اکبر بالاخره آمد و کلی خندیدیم.

گفت مرد حسابی چرا شورت ورزشی کردی پات؟ گفتیم کجاشو دیدی!

گفت علوی تبار اینا شاکی هستند به خاطر مطالبی که نوشتی، گفتم حرف خاصی نزدم، گفتم که باید پاسخگوی رفتارهاشون در دهه شصت باشن، همین!

دیدن اکبر"جنگی" کلی کیف داشت! بعد از ۶ سال!

خدا رحم کند، این جماعت نزول‌خوار دانشگاه ییل و واشینگتن اینستیتوت همم سر و کله‌شان پیدا شد.
گزارش لحظه به لحظه روز دوم

ساعت ۱۰:۱۵ در شهر خبری نیست! اینجا بیست سی نفر جمع شده اند و دیگر هیچ!

۱۱:۰۰ سخنان کاظم علمداری

۱۱:۱۰ سخنان یک آقایی که معلوم است ضد سلطنت طلب‌هاست

ساعت ۱۲:۱۵ تو را به خدا جمع شوید این طرف، یک آقایی می‌خواهد سخنرانی کند.

همه منتظر آمدن گنجی هستند، هیچ خبری نیست

یکی از فعال‌ترین حاضران، دختر خانم حقیقت جو است! همه‌اش دارد می‌دود ماشالله!

ملت دارند همینطوری برای خودشان راه پیمایی می کنند. یعنی از این طرف به آن طرف راه می‌روند

به گفته یکی از ناظران، تعداد خبرنگاران بیشتر از حاضران است.

فاطمه حقیقت‌جو امیدوار است امروز بعد از ظهر استقبال بیشتری صورت گیرد.

سیبیل‌طلا هم امده تا از نقطه نظر- فمینیستو شلوغ‌کاری به اعتصاب نگاه کند!

ما بالاخره نفهمیدیم اسانلو درست است یا اصانلو؟

جهانگیر جاوید و عباس! اینجا هستند. کلی خندیدیم!