شوکه شدم. وقتی محمد درويش اين خبر را به من داد، گيج شدم! يعنی میتوان باور کرد؟ از اولين بار که در تابستان ۶۳ با همسر نازنين اسمعيل رهبر آشنا شدم تا روزی که از ايران رفتم، فقط خوبی ديدم و مهربانی.
ياد آن روزی افتادم که به خاطر تهديد پدرم مجبور بودم وزنم را براي عروسی کم کنم، و تا خانهشان در ازگل با دوچرخه پا زدم و کارت عروسی را رساندم. چند دقيقهای دم در در باره همين موضوع حرف زديم و خنديديم، و من بايد ۳ کيلوی ديگر راکم میکردم تا پدرم در عروسی ماشرکت کند! به همین خاطر ۲۰ کیلومتر دیگر را هم بعد از خانهشان پا زدم تا کارت را به مهمان دیگری برسانم.
ياد تابستان ۶۳ افتادم که به خانه پدربزرگم در تهران آمده بودند، چند ماهی بود که ايران خنم و آقای رهبر ازدواج کرده بودند...چقدر دوست داشتنی...
ياد اولين باری افتادم که سپيده دختر بزرگشان را میديدم...ياد آن روزها که فهمیدم ياسمن چقدر طرفدار شکلات است و مادرش نگران دندانهای او...همهاش لبخند...
خبر را که خواندم دردم آمد.
خدا به اسمعيل رهبر و سپيده و ياسمن صبر دهاد.
يادش گرامی باد
تصوير، محمد باريكاني خبرنگار ايراني را نشان مي دهد كه به پيرزن بيروتي كمك مي كند تا از ميدان حادثه جان به در ببرد.
عده اي عقيده دارند كه روزنامه نگار وظيفه مشخصي دارد و هيچ عاملي نبايد مانع اجراي آن شود. حتي افراطي تران مي گويند حتي اگر دخالت روزنامه نگار بر موضوع خبري اثر گذارد (مثل اين كه مجروحي را از لابه هاي شكستگي هاي خودرو بيرون بكشد) و جنبه ديدني يا دراماتيك آن را از بين ببرد، مرتكب يك خلاف حرفه اي شده است.
عباس معروفی بر خلاف بعضی از خادمان قدرت که عضو کانون نویسندگان شده بودند، مقابل بعضیها سکوت نکرد.
چسبیدن به قدرت به هر عنوان میتوانست برایش خوششانسی به ارمغان آورد، ولی چنین نکرد، چون اعتقاد داشت، و اعتقادش هم فروشی نبود. مداحی سردار سازندگی و خاتمی را نکرد تا مشکلاتش رفع شود.
در آمستردام و در حاشیه کارگاه آموزشی رادیو زمانه خواستم از نزدیک در باره مهاجرانی با او گفتگو کنم، و متاسفانه یا خوشبختانه به خوبی دردش را حس کردم.
معروفی آرزویش کار در ایران است. آرزویش نوشتن برای ایرانی و خوانده شدن در ایران است. آرزوی خیلی از ما. وقتی ناخواسته این طرف دنیا در غربت و تنهایی به امید روزی باشی که باز هم دماوند را در غروب ببینی و در اوین درکه ذغال اخته بخوری و در فلان کتابفروشی دوستانت را زیارت کنی و …و هر روز ایران از تو دورتر و دورتر شود، بایدیا سنگدل و بدنام باشی یا برای برای گرفتن ملیت جدید تن به ازدواج با یک خارجی بدهی یا … که ککت نگزد.
گفتگویم با عباس معروفی کوتاه بود و احتمالا سوالهای زیادی هست که باز هم از او خواهم پرسید.
مهاجرانی هر چه باشد، سیاستمداری است که میتواند راز بگشاید، تا روزی روزگاری مردم با واقعیت آشنا شوند و به حقیقت برسند.
اگر مهاجرانی واقعا از قدرت کنارهگیری کرده، باید سو تفاهمهای تاریخی را رفع کند، چون مدیون است، و اگر نتواند، احتمالا ریگی به کفش دارد که…
دلایل سکوت حکومت نیز در قبال پروندههایش تا سال ۱۳۸۲ چه بوده و چرا از آن تاریخ مسائل مختلف مطرح شد؟
هنوز هم هستند کسانی که عطا را خوب می شناسند ولی به امید موقعیتی و نانی، سکوت میکنند، اینان تاریخ را هم خوب میشناسند و تفسیر میکنند، ولی یادشان می رود که تاریخ در مقابل جنین سکوتی، چه قضاوتی خواهد کرد؟
دوست دارم مهاجرانی را ببینم و جوابهای او را هم بشنوم. دوست دارم از نزدیک با او گفتگو کنم و ببینم آیا میتواند یک بار، صادق باشد و دور از علاقهاش به نشان دادن موجودی که نیست، خود واقعیاش باشد و خودش را نقد کند.
نیکآهنگ: پیه مهاجرانی به تن شما هم خورد؟
معروفی: یعنی شما فکر می کنیذ خوش و خندان رمان نوشتیم و مجله منتشر کردیم؟ یک بار در سرمقاله گردون نوشتم:"بنده بابت هر رمان و مقالهای که می نویسم، یک بار عزرایئل را ملاقات مىٰ کنم". و باز در همان گردون نوشتم:" ...آقای مهاجرانی، تصور کنید پیرزنی را ستمی در گرفته است".
و اینها را همه در هد یک مبارزه تلقی میکردم و صادقانه پیش میرفتم. اماروزی کانم سیمین دانشور به او تلفن زد که چرا این همه معروفی را آزار میدهند؟ این نویسنده جوان بعد از انقلاب مطرح شده، و چرا اینهمه بلا سرش میآورند؟ چرا به زندان و شلاق مهکوم شده؟ چرا؟
این گفتگوی تلفنی سه چهار روز بعد از محکومیت آخر من بود. سیمین دانشور بسیار برافروخته و آشفته بود. گفت: آقای مهاجرانی گفته که یکی از مدیران فرهنگی سطح بالای وزارت اطلاعات یکی دو سالی روی معروفی کار کرده و معتقد است که معروفی اصلاح شدنی نیست و به راه نمیآید(نقل به مضمون).
میدانی؟ آن مدیر فرهنگی که شب و روز مرا ویران کرده بود و زندگی مرا به بازی گرفته بود، واقعا یکی از مدیرکلهای وزارت اطلاعات و یکی از بازوهای مهم سعید امامی بود. او همان بازجوی سعیدی سیرجانی بود. مردی بود به نام حاج آقا محمدی. و آن یکی هم اسمش مهدوی بود. آن یکی هم ناصر نوری بود، آن یکی هم...
من که آنها را نمیشناسم، آقای مهاجرانی بهتر میشناسد.
نیکآهنگ: پس مهاجرانی هم به نحوی جزو زنجیره بود؟
معروفی: ببین، سال ۱۳۷۱من از دانشگاه آستین تگزاس یک دعوتنامه دریافت کردم که به مدت سه سال بروم آمریکا و در آن دانشگاه ادبیات معاصر و رمانهای خودم را تدریس کنم . من اصلا نمیخواستم آز کشور خارج شوم، به آنها نامهای نوشتم وضمن تشکر اعلام کردم که ترجیح میدهم در مملکت خودم بمانم و در مجله خودم فعال باشم.
ادامه دارد
...
آقا، ماشالو! این نیک آهنگ از همه خبرگزاری ها فعال تره. لپ تابش رو برداشته رفته نیویورک از تو خیابون داره گزارش لحظه می ده.
دمش گرم! به این می گن ژورنالیست. مختصر، مفید و بدون جانبداری از کسی می نویسه. به قول خودش ناظره.
ساعت ۱۰:۱۵ در شهر خبری نیست! اینجا بیست سی نفر جمع شده اند و دیگر هیچ!
۱۱:۰۰ سخنان کاظم علمداری
۱۱:۱۰
ساعت ۱۲:۱۵
همه منتظر آمدن گنجی هستند، هیچ خبری نیست
یکی از فعالترین حاضران، دختر خانم حقیقت جو است! همهاش دارد میدود ماشالله!
ملت دارند همینطوری برای خودشان راه پیمایی می کنند. یعنی از این طرف به آن طرف راه میروند
به گفته یکی از ناظران، تعداد خبرنگاران بیشتر از حاضران است.
فاطمه حقیقتجو امیدوار است امروز بعد از ظهر استقبال بیشتری صورت گیرد.
سیبیلطلا هم امده تا از نقطه نظر- فمینیستو شلوغکاری به اعتصاب نگاه کند!
ما بالاخره نفهمیدیم اسانلو درست است یا اصانلو؟
جهانگیر جاوید و عباس! اینجا هستند. کلی خندیدیم!