یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Wednesday, October 31, 2007
رحمت خدا بر قیصر
سال ۷۱ بود. با بر و بچه‌های چند تا از نشریات می‌رفتیم زمین ورزش مدرسه راهنمایی روبروی خیابان آپادانا. از سروش نوجوان، مهرداد غفارزاده، افشین علا، عموزاده خلیلی و قیصر امین‌پور و چند نفری دیگر می‌آمدند.

از ماهنامه همشهری، من و ابراهیم نبوی و نیلچیان و حسن سلیمانی بودیم. احمد غلامی هم از کیهان بچه‌ها می‌آمد.

بازی‌ها چنان جدی و غیرتی و تند بود که دعا می‌کردی عموزاده و غلامی مقابل هم قرار نگیرند. بدبخت دروازه‌بان‌ها...که من هم یکی‌شان بودم. ترجیح می‌دادم گل بخورم تا اینکه توپ دو پوسته صاف بخورد توی سرو صورتم.

آنجا بود که سلام و علیک با این جماعت و قیصر امین‌پور شروع شد.

هر از گاهی می‌دیدمش، و همیشه متین بود و آرام.

دیروز، خبر رفتنش برایم عجیب بود. ولی نه، شوکه نشدم. از وقتی عمران رفت، این حس لعنتی به من دست داده که همه آرام آرام می‌روند، چه پیر و چه جوان. انگار همه می‌خواهند مهاجرت کنند از آن خراب شده. یا به آن دنیا یا به جایی در این دنیا.

در خبرها خواندم که او زمانی جزو دانشجویان خط امامی بوده، ولی حاضر نشده برای کسب قدرت وارد بازی‌هایی شود که بقیه شدند.

خدایش رحمت کناد.

Labels:

به چه وبلاگی رای دادم؟
من از این عقیده که داد بزنی به چه کسی رای بدهید و به چه کسی رای ندهید بدم می‌آید. ولی می توانم بگویم رای می‌دهم، یا رای نمی‌دهم، و اگر به خودم برسد، حتی خواهم گفت که لطفا به من رای ندهید، چون مورد مربوط به خودم می‌شود.

و اینکه از وبلاگ‌های مسابقه دویچه‌وله آیا به هیچکدام رای دادم؟ بله. به حاجی‌واشنگتن رای دادم. اگر می‌توانستم به دو سه‌تای دیگر هم رای می‌دادم، ولی انتخاب ناخودآگاهم بود.

یکی از نکات مثبت حاجی، اعتدالش است. چیزی که در وبلاگ خودم کم می‌بینم که ناشی از اخلاق دور از اعتدال خودم است.

به هر حال از مسیح، جمهور و حرفه‌خبرنگار باید عذر بخواهم که نتوانستم به آنها رای بدهم. وبلاگ آنها را هم دوست دارم.

Labels:

نگاه دو روزه‌ای به مجارستان
آدم نمی تواند با ۴۷ ساعت اقامت در یک کشور به یک نظر قاطع برسد، اما بی‌نظر هم نمی تواند بماند.

اول، هواپیمایی مجار، یا مالو، خیلی هسته‌ای(تخمی) بود. بعضی از مهماندارانش نمی‌توانستند درست انگلیسی صحبت کنند. انگار مساله زبان مشکل چندانی برای این جماعت نیست. هواپیمایش خیلی تمیز نبود. برای یک شرکت هواپیمایی که وارد معامله با هواپیمایی‌های بزرگ اروپایی و آمریکایی شده، این یک امتیاز محسوب نمی‌شود.

مسافران: وقتی هواپیما فرود آمد، یک دقیقه دست زدند. کف کردم.

فرودگاه: خیلی تر و تمیز نبود. برخورد افسران گمرک با مسافران متفاوت بود. همچنین خانم کارمندی که باید به من کارت پرواز را می‌داد، نمی‌دانست با گذرنامه ایرانی‌ام چه کند. مرا ۱۲ دقیقه معطل کرد، تا بالاخره خودم برایش توضیح دادم که چی به چی است. قبلش نگذاشت.

سالن ترانزیت: افتضاح، گرم، بدون تهویه هوای درست و حسابی. باور کردنی نبود که مسافرانی که می‌خواستند به تورنتو بیایند، یک ساعت در صف مانده بودن و بشدت عرق می‌ریختند.

جاده‌ها: از بوداپشت(بوداپست) تا شهر پیچ، نزدیک به سه ساعت راه است. شرکت‌هایی کار حمل و نقل مسافران به فرودگاه و بالعکس را انجام می دهند. هزینه‌اش هم برای رفت و و آمد نزدیک به صد دلار می‌شود که منطقی است. جاده‌های قدیمی بین شهری بعضا بازمانده از عهد کمونیست‌هاست و خیلی آباد نیست، ولی بزرگراه‌های محدود خوبی دارد.

خودروها: همه جور اتومبیلی می‌توانید پیدا کنید. از لادا و دیگر خودروهای روسی عهد دقیانوس تا آخرین مدل‌های اروپایی. دلم تازه شد وقتی پژو دیدم! این نبود پژو در کانادا مرا دچار نوستالژی بدی کرده است.

روستاها و شهرها: توی راه سه ساعته به خوبی بافت روستایی پیشرفت نکرده را می‌توانستی ببینی. کلیساهای بین راه و دسته گل بر نمادهای مذهبی نشان از اعتقادات حد اقل بخشی از مجارها به مقدسات دارد. معماری شهرها دوگانه است، قدیمی‌اش چیزی شبیه بازمانده‌های امپراطوری اطریش و جدیدش حاصل تحولات قرن بیستم در دوران کمونیست‌ها.

میراث فرهنگی: برایم جالب بود وقتی می‌دیدیم مسجد دوران عثمانی را فقط با قرار دادن یک صلیب بالای هلال اسلامی حفظ کرده‌اند. می‌توانستی دوره‌های مختلف سیاسی و اجتماعی را در میدان اصل شهر پیچ ببینی.

فروشگاه‌‌ها: در کوچه منتهی به میدان اصلی شهر، نمایندگی‌های مارک‌های مهم را می‌بینی. در "مال" یا پاساژ بزرگی که یک کیلومتر پایین تر است، نمامی نمادهای غربی شدن را می‌بینی و لمس می‌کنی. حس می‌کنی دوست دارند هر چه زودتر به بقیه دنیا بپیوندند، ولی به چخه قیمتی، معلثم نیست.

تکدی‌گری: چیزی که فراوان بود، گدا! می‌گویند این گداها از روز خروج از اردوی کمونیسم سر وکله‌شان پیدا شد. در جاده، راننده چند بار زنان خیابانی را نشانم داد که می‌توانستی "زنان جاده‌ای" هم نام‌گذاری‌شان کنی. می‌گفت خود را به ۴۰۰۰ فورینت تا ده‌هزار فورینت می‌فروشند. هر یورو چیزی در حدود ۲۴۵ فورینت است.

قیمت بنزین: قیمت بنزین در مجارستان بین ۲۷۰ تا ۳۰۰ فورینت است. قیمت بنزین در پمپ‌های شرکت‌های مختلف متفاوت است، مثلا قیمت بنزین در پمپ لوک‌اویل ارزان‌تر از پمپ بنزین‌های دیگر بود.

قیافه مردم: راستش در سفر به کرواسی شنیده بودم که کروات‌ها خودشان را برتر از همسایه‌های خود می‌پندارند، ولی تا زمان سفر به مجارستان باورم نمی‌شد که چقدر حق با کروات‌ها بوده است. خوشگل و خوش‌تیپ دارند، اما میازن فراوانی‌اش تو را اندکی نا امید می‌کند. تا دلت بخواهد زن‌های مسن با موهای رنگ کرده قرمز و نارنجی می‌بینی با پوست‌هایی بشدت شکسته.

Labels:

تشکر از حضرت ف.م.سخن
باز حضرت سخن ما را شرمنده کرد. من هر چه بیشتر می‌گذرد حس می‌کنم وبلاگم خیلی چیزها کم دارد و کاش می‌شد پربارترش کرد. حالا که "سخن" تحویلش گرفته، باید جدی جدی به دادش برسم.

کمال عزیز به وردپرس تغییرش دارد می‌دهد و آرام آرام به ساختار جدید اسباب کشی خواهد کرد.

خوشبختانه حضرت ف.م.سخن به سراغ کاریکاتورهای روز و نوشته‌های کلاغستون هم خواهد رفت که می‌دانم پنبه‌ام عملا زده خواهد شد! ممنون می‌شوم. کاریکاتوریست خوبی که نشدم. طنز نویس نیستم. ولی آنقدر رویم زیاد است که تلاش کنم تا به آن چیزی که می‌خواهم نزدیک شوم. و می‌دانم نقد کسی چون ف.م.سخن کمکم خواهد کرد، هرچند مدتی هم ناراحت شوم.

سپاس

Labels:

تشکر و یک توضیح اضافی
دوستان! واقعا حال کردم و در عین حال، خودم را به شرمنده‌گی هم زدم. کلی لطف کردید.

چند نفری هم در باب خاطرات بنده در باب رفاه و ثروت و این حرف‌ها نوشته بودند، همراه با سوال‌های دیگر که یا بعدها جواب خواهم داد، یا زیر سیبیلی رد خواهم شد.

ولی در باب زندگی در ولایات متحده:

پدرم دوران تحصیل لیسانس و فوق‌لیسانسش را در آمریکا سپری کرد. آن هم با پول کارگری. با آنکه پدرش تیمسار بود، یک قران از او نگرفت. تابستان‌ها هم در کارخانه کمپوت‌سازی کار می‌کرد.

بعد از چند سال کار برای موسسه تحقیقات جنگل‌ها و مراتع، و اجرای دو سه طرح آبخیزداری، برای گرفتن دکترا اعزامش کردند به همان دانشگاه قبلی‌اش، که این دفعه زن و فرزند هم آوارش بودند.

زندگی دانشجویی خانواده ما بشدت محدود و نسبتا فقیرانه بود. با حداقل زندگی می‌کردیم که بتوانیم تا قسط بعدی بورس بکشانیم. ولی همینش را هم دوست داشتم. زندگی بسیار ساده ولی دل‌پذیری بود. بعد از بازگشت هم پدرم هم محقق موسسه تحقیقات بود و هم مدرس دانشکده منابع طبیعی.

سال‌ها بعد هم به شیراز و ممسنی رفتیم. مدتی را در یک کاروان، در ده شور جونگان ممسنی زندگی کردیم. کاری که کمتر استاد دانشگاهی می‌کند. از گیشا بروی وسط ده، بدون آب و برق و ...مادرم هم برای کارشناس‌ها و راننده‌های بولدوزر و کارگرها آشپزی می‌کرد. هیچوقت یادم نمی‌رود وقتی داشت پوست سیب‌زمینی‌ها را می‌گرفت و با چنگال عقرب‌های زرد را می‌انداخت بیرون کاروان. مادر من که از سوسک می‌ترسید، حال بی‌خیال عقرب و رتیل شده بود.

پدرم بابت زندگی در خارج از تهران و کارش حق ماموریت نگرفت. مرخصی نرفت و بارها دوستان سابق و مقام‌های وزارت کشاورزی برایش دردسر درست کردند. چون کار می‌کرد و با کارش، تنبلی و بی‌قیدی بقیه را زیر سوال می برد.

در سال ۱۳۶۲، وقتی از سفر تحقیقی چین باز می‌گشت، مقام‌های عزیز وزارت کشاورزی همان حقوق کارمندی‌اش را به یک سوم رساندند. ما پول اجاره هم نداشتیم که بدهیم. نصف بیشتر عمرم اجاره‌نشین بوده‌ایم، چون اغلب هشت‌مان گروی نه‌مان بود.

...

مدت‌ها مجبور بودیم با پدربزرگم زندگی کنیم چون توان‌مان محدود بود. یادم نمی‌رودد وقتی در سال ۶۳ پدرم دو هفته به ماموریت رفته بود و با پول قلک من زندگی کردیم. خیال می‌کنید شوخی می‌کنم؟ زندگی محقق برجسته مملکت که به کسی باج نمی‌دهد از این بهتر نمی‌شود.

اجاره خانه‌ای که در تهران داشتیم سال‌ها صرف پرداخت قسط‌هایش شد. روی آن هم نمی‌توانستیم حساب کنیم. بعد از سال ۶۷ هم داستانی دیگر داشت که شاید کسانی راضی به گفته شدنش نباشند. هر چند داستان قشنگی بود.

...

پدرم عملا در سال ۷۴ موفق به خرید خانه در شیراز شد. یعنی در ۵۹ سالگی. این از وضع او.

...

از رفاه پسرش پرسیدید؟

با حقوق هزار تومان در گل‌آقا شروع کردم و از سال ۷۱ وقتی درس دوره لیسانش تمام شد، چون پیشنهاد پدرم را برای ادامه تحصیل در رشته آب‌شناسی قبول نکردم، کمک‌های پدری قطع‌ شد و دیگر روی پای خودم ایستاده بودم.

...

...

...

تا آمدم سر و سامان بگیرم و شرکتی راه‌ انداختیم، مکافات‌های برادران عزیز شروع شد و یک سال بعدش مجبور به ترک ایران شدم. این هم لذت ۱۲ سال کار مستمر در مطبوعات ایران.

...

در کانادا هم تا دوسال کارگری و خرده‌کاری کردم. کار در خشک‌شویی، و کشیدن طرح‌های سفارشی تبلیغاتی و غیر تبلیغاتی. وقتی هم کارم را در خبرگزاری بورس شروع کردم، شیفت شب را گرفتم چون می‌توانستم به کارهای روزآنلاین برسم.

الان هم تقریبا روزی ۱۴ ساعت کار می‌کنم که گاهی از حد توانم بیشتر است و کم می‌آورم. میگرن و کمردرد داشته باشید، می‌فهمید چه می‌گویم. البته باید اعتراف کنم اعتیاد به کار اخلاق آدم را بشدت گند می‌کند... شاکرم. هر چه دارم از سرم هم زیاد است.

خیلی‌ چیزهای دیگر را نوشتم و پاک کردم، چون دیدم ممکن است خانواده‌ام دوست نداشته باشند سختی‌ها و جزئیات مکافات‌های آن سال‌ها روی وبلاگ بیاید.

Labels:

رسیدم خونه
بعد از یک سفر ده ساعته از بوداپست(بوداپشت) رسیدم ولایت خودمون.

الان هم باید برم خرید که یخچال به سیاه‌چال شباهت بیشتری پیدا کرده.

سفر کوتاه خوبی بود، فقط حیف که مملکت مجار، یا ابری بود، یا مه‌آلود و بارانی.

برگردم خانه، عکس‌ها را می گذارم به امید خدا...

در ضمن، برای خنده حضار، وکیل داماد هم شدیم از نوع اسلامی...آقای دکتر...وکیلم...؟

Labels:

Saturday, October 27, 2007
سلام از مجارستان

الان از شهر شرير پرور پيچ مجارستان گزارش می​کنم...جای شما خالي، هوا ابری است...

صفحه کليد مجاری هم دهان مبارک ما راصاف فرموده...

فردا عکس​ها را می​گذارم. انشاالله

Labels:

Friday, October 26, 2007
زاییده شدم...
خب. من چون خودم را خیلی تحویل می‌گیرم، ترجیح می‌دهم به خودم بابت بدنیا آمدن به وقت تهران حال اساسی بدهم!

۳۸ سال پیش در چنین روزی، البته در ساعت ۵ صبح به وقت تهران در بیمارستان میثاقیه که متاسفانه نامش بعد از انقلاب شد مصطفی‌خمینی، به طور طبیعی به دنیا آمدم و چون ظاهرا روز ۱۵ شعبان بود، اسم دومم هم شد مهدی، ولی در ۹۹.۹ در صد مواقع از آن یاد نمی‌کنم.

مادرم، نامش "نیکی" است و پدرم هم "آهنگ"، در نتیجه اتحاد مزدوج این دو نتیجه‌اش شد "نیک‌آهنگ". پدرم که تازه از ولایات متحده آمده بود و داشت طرح آبخیزداری بالای سد لتیان را پیاده می‌کرد، گردنه قوچک که تبدیل شد به پایان نامه‌دکترایش را برادر ناتنی‌ما قرار داد و ما از همان کودکی عاشق این آقا داداش سر سبز بودیم.

آن موقع‌ها انگاری خانه ما اطراف خیابان "میکده" در بولوار الیزابت بود، و بعدها رفتیم چهار‌راه دلبخواه در نزدیکی چهار راه سلطنت آباد، و سنه ۵۲ هم شدیم اهل‌الگیشا!

پدر گرانقدر ما دست ما را در سنه ۱۳۵۳ گرفت و برد ولایات متحده که همیشه در دل‌مان به او بد و بیراه می‌گوییم که چرا برگشتیم ایران!

وقتی هم در سال ۵۵ بازگشتیم، هر چه دعا کردیم که این باباجان دست از میهن عزیز بشوید، نشست که نشست. بعدها به این دلیل که تصمیم گرفت پیشنهادهای کاری درست و حسابی و آبدار "فائو" را نپذیرد و به جایش به ده برود و کار تحقیقی کند، بیشتر حالم گرفت شد، ولی وقتی نتیجه کارش را دیدم، بشدت خوشحال شدم که دعایم هیچگاه نگرفت.

چند سال زندگی مجدد در تهران باعث شد که بگویم کاچی بعض هیچی ولی از شانس مزخرفم راهی ده شدیم. یک سال و اندی زندگی در نورآباد ممسنی و ۶ سال در شیراز باعث شد به هر طریق که ممکن بود درس بخوانم تا از کنکور سراسری جان سالم در آورم و سر از گروه زمین‌شناسی دانشگاه تهران در بیاورم.

وقتی از آذر ۶۹ بعد از اندکی سر خوردن در کوه که می‌رفت تبدیل به سقوطی ۳۰۰ متری در گنبد نمکی حاجی‌آباد بندرعباس شود، ضربان قلبم رسید به دویست و خرده‌ایی، این طنابک‌های مسخره دریچه میترال ما جر خوردند و به مدت دو سال مشتری دائم متخصصان قلب شدم. اینجا بود که فهمیدم نمی‌توانم زمین شناس کوه و بیابان باشم، و تصادفا چون کاریکاتور را شروع کرده بودم، شدم کاریکاتوریست.

یکی از بچه‌های دانشکده هم کپی کاریکاتورهایی که از استادانم کشیده بودم را داد به رفیقش در گل‌آقا، و آن رفیق که "ن.‌شلغم" نام داشت، زنگ زد خانه‌مان و من از تابستان ۱۳۷۰ گل‌آقایی شدم. سال ۷۱ سر از ماهنامه همشهری در آوردم و سال ۷۲ هم روزنامه همشهری.

چون می‌خواستم سربازی نروم، درس خواندم و در کنکنور سراسری فوق لیسانس، شدم نفر اول گرایش چینه فسیل و نفر چهارم رسوب‌شناسی. سال ۱۳۷۶ هم ضمن آنکه خیلی خوشحال بودم دوم خردادی همم وجود داشته، ازدواج کردم، البته در ۱۵ شعبان آن سال! دو سال بعدش هم پدر شدم و چون آن موقع اعلام کرده بودند که سربازی را می‌فروشند، به دلیل علاقه به خدمت وظیفه، از درس و مدرسه جدا شدم و فوق را ناتمام رها کردم و سربازی‌ام را خریدم تا دخترم بیخودی برای دیدن پدرش به پادگان نرود.

هنوز در خوشی این فرار از پادگان بودم که مجبور شدم به سرباز زندان اوین در بهمن ۷۸ سلام کنم، و وقتی فهمید من چه‌کاره هستم، از من خواست کاریکاتورش را بکشم، و البته او هم حال دادو وقتی قرص‌های قلب و اعصابم را آوردند، عین قرقی آورد و به دست من رساند. با دیدن زندانیانی که سال‌ها بازداشت موقت بودند، تصمیم گرفتم ریش بگذارم تا بعد از چند سال حسابی دراز شود ولی بعد از ۶۶ روز مرا انداختند بیرون.

از ۲۱بهمن ۷۸ تا روز ۵ تیر ۱۳۸۲ با آنکه آزاد بودم، اندکی دهانم سرویس شد، و تصمیم گرفتم خودم را از ۶ تیر ۸۲ به بعد در کانادا زندانی کنم. البته این تصمیم چندان با استقبال روبرو نشد و چهار سال همسرم و دخترم را تنها از طریق اینترنت می‌دیدم.

از ژانویه پیش تا کنون هم دانشجو هستم و سعی کرده‌ام بعد از سال‌ها بچه خوبی باشم و درسم را بخوانم. حد اقل می‌توانم پدرم را خوشحال کنم که پسرش معدلش شده ۳.۷۷ از ۴ و اندکی وقت مبارکش را تلف نکرده است.

یادم می‌آید روزگاری چون نی قلیان لاغر بودمو الان هیکلم شده عین مخزن قلیان! می‌توانم ادعا کنم که از روز بدنیا آامدنم ۱۰۰ کیلو چاق‌تر شده‌ام. آن روز ۵ کیلو بودم!

در این لحظه هم نمی‌دانم چرا هر کسی که دو و برم نشسته دارد "مجاری"‌صحبت می‌کند. فردا دلیلش را حتما می‌فهمم!

-------------------------

داداش بزرگه بودن هم نعمتی هست‌ها! البته داشتن خواهری چون شباهنگ و برادری چون نیکرای باعث می‌شود برای آنها اظهار تاسف کنم و برای خودم اظهار شادمانی. آخر طفلکی‌ها چه گناهی کرده بودند برادر بداخلاقی مثل من داشته باشند؟

Labels:

یک کتاب باحال
اگر در جریان ماجراهای آخبار جعلی‌ای که منجر به آغاز جنگ عراق شد باشید، حتما اسم چند نفر را یا شنیده‌اید یا خوانده‌اید. جوزف ویلسن و والری پلیم. اولی سفیر سابق آمریکا بود و دیگری مامور سی‌آی‌ای. وقتی هویت دومی بوسیله رابرت نوواک برملا شد، همه فهمیدند که والری پلیم، همسر جوزف ویلسن است. خب باشد! ولی ماجرا وقتی جدی شد که خیلی‌ها متوجه شدند که این زن و شوهر در ماموریت‌هایی معاملات احتمالی عراق برای خرید مواد هسته‌ای از آفریقا را زیر نظر گرفته بودند.

در سال ۲۰۰۳ وقتی بوش ادعا کرده بود که انگلیسی‌ها سر از معاملات هسته‌ای عرقاق با آفریقایی‌ها در آورده‌اند، ویلسن مقاله‌ای در نیویورک تایمز نوشت تحت عنوان "آنچه در آفریقا نیافتم". او نشان داد که اطلاعات ادعا شده اغراق‌آمیز است و فقط بهانه‌ای بوده برای خطرناک نشان دادن عراق. ویلسن کسی بود که اطلاعات نسبتا کاملی داشت و می‌دانست بوش ...شعر گفته است.

جماعت نو-محافظه‌کار دور و بر دیک چنی، برای از بین بردن اعتبار ویلسن، با دادن نام همسر ویلسن که عملا جاسوس سی‌آی‌ای بود و نباید نامی از او برده می‌شد، دردسر زیادی برای او و همسرش درست کردند. شکایت والری پلیم از این جماعت نتیجه‌اش محاکمه "سکوتر لیبی" و چند جابجایی عمده در ساختار قدرت آمریکا بود.

همین چند هفته پیش والری پلیم کتابش را منتشر کرد. کتابی که اول می‌بایستی به تایید سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا می‌رسید. جالب اینجا بود که بعضی از بخش‌هایی که باید سانسور می‌شد، قبلا در مطبوعات آمریکا منتشر شده بود.

ناشر و خود والری پلیم هم بدجنسی نکردند و کتاب را با بخش‌های خط خورده منتشر کردند! امشب می‌خواهم تا آنجا که می‌توانم بخوانمش، حالا هرنکته جالبی هم به نظرم رسید برای‌تان خواهم نوشت.

اگر هم می توانید "یوتیوب" را باز کنید، حتما بخش‌های مربوط به جلسات او در کنگره را ببینید.
بیا شمع‌ها رو فوت کن...
نیکان: پاشو مرد، آدم شب تولدش که نمی‌افته خونه...
نیک آهنگ: بابا خب حال ندارم، این گرم و سرد شدن هوا آدمو از پا می‌ندازه!
نیکان: دِنشد...
نیک‌آهنگ: برو کنار بذار باد بیاد...
نیکان: تنبل شیرازی!
نیک‌آهنگ: مردک! شیرازی یعنی تنبل!
نیکان: چیه امروز ولو شدی؟ سر کارآموزی‌ات هم نرفتی...
نیک‌آهنگ: بابا من شونصد ساله روز ۴ آبان افسرده می‌شم! هم از ممد رضا شاه بدم میاد، هم از این روز!
نیکان؛ حال چیکار داری به آدم مرده؟
نیک‌آهنگ: ازگل عوضی! یادت رفته چند بار روز ۴ آبان از کلاس انداختن ما رو بیرون...چند دفعه فرستادن ما رو دفتر...چند بار بابا حالمونو گرفت؟
نیکان: خب آره...تقصیر تو بود با اون یه دنده بازی‌هات.
نیک‌آهنگ: برو بابا محافظه‌کار...هرچی من کشیدم از دست تو بود ملعون!
نیکان: آروم! اسکت! مردک، مگه من نبودم پارسال نذاشتم اون خربازی‌هاتو ادامه بدی؟ داشتی گند می‌زدی به زندگی‌ات با اون دعواهای وبلاگی‌ات! همین پارسال بود که بهت تشر زدم...بد بود؟
نیک‌آهنگ: ...ای...نه، ولی من حال می‌کردم با اون وحشی‌بازی‌های وبلاگی...کلی دعوا راه می‌نداختم...یادش بخیر...
نیکان: آره...شده بودی یه جونور وحشی عقده‌ای...حالا لا‌اقل یک کمی آدم شدی...یک کمی البته...
نیک‌آهنگ: اون که به ما نریده بود، کلاغ کون دریده بود...
نیکان: بسه...شب تولدت از این شکرخوری‌های زیادی نکن...
نیک‌آهنگ: ول کن بابا...دیر شد...من رفتم

Labels:

Thursday, October 25, 2007
کلاغستون
ولادیمیر پوتین و سکس سیاسی

ولادیمیر پوتین گفت: دست درازي به ثروت کشورها، نوعی سکس سیاسی است. با توجه به اینکه از دوران قاجار تا کنون به ثروت‌های ملی ما دست درازی شده و ما جیک‌مان در نیامده، احتمالا شدیدا از سکس سیاسی لذت می‌بریم و به این لذت بردن هم عادت کرده‌ایم!

Labels:

Wednesday, October 24, 2007
Rendition
امشب رفتم این فیلم را دیدم. ماجرای انتقال غیر قانونی متهمان همراهی با تروریست‌ها به زندان‌هایی در خارج از آمریکا است که آنجا حسابی بازجویی شوند.

امروز صبح هم در جلسه گروهی از نمایندگان کنگره با وزیر خارجه آمریکا، "رایس" به نحوی اعتراف کرد که در انتقال "ماهه عرار" اشتباهی صورت گرفته است. عرار، مهندس کانادایی که اصالتا عرب بود در بازگشت به کانادا از طریق آمریکا، بازداشت شد و آمریکایی‌ها او را به سوریه فرستادند. در آنجا شکنجه شد و شانس آورد که شهروند کانادا بود و بعضی رسانه‌ها کلی سرو صدا کردند و آخرالامر به کانادا بازگشت.

او به مجرد ورود به کانادا، علیه دولت کانادا که به نحوی با آمریکایی‌ها همکاری کرده بود، شکایت کرد و نهایتا دولت موظف شدبه او ۱۰ میلیون دلار بپردازد و نخست‌وزیر هم از او معذرت خواست.

هفته پیش نماینده‌های کنگره آمریکا در یک جلسه که عرار فقط از طریق ویدئو-کنفرانس می‌توانست در آن حاضر باشد - چون اجازه ورود به آمریکا را ندارد - از او عذرخواهی کردند.

اکران فیلم همزمان با جلسات کنگره باعث شده این کار سی‌آی‌ای درمعرض نقد خیلی‌ها قرار گیرد.

اگر توانستید، فیلم را ببینید!

Labels:

و تصافا سینما پارادیزو
تصادفا بیدار بشوی، تصادفا یکی از لینک‌های آهنگین را دنبال کنی و برسی به موسقی متن فیلمی که بار اولی که دیدی‌اش، دل نکندی و دو شبانه روز زندگی را تعطیل کردی تا حس‌اش کنی.

تابستان ۷۲ بود گمانم. عموی‌ام تابستان‌ها می‌رفت فرانسه و خانه‌اش دست من و پسرعمه‌هایم بود. از داور چند تا فیلم گرفتم، یکی‌اش فیلمی ایتالیایی بود که در باره‌اش خوانده بودم.

نسخه ۱۵۴ دقیقه‌ای فیلم بود. در نسخه کوتاه شده که اتفاقا اسکار هم برد، نمی‌بینی سالواتوره به عشق قدیمی‌اش می‌رسد، و نمی‌فهمی نقش آلفردو در ایجاد جدایی چه بوده.

این فیلم شدیدا اشکم را در آورد. امروز هم اگر ببینمش می‌دانم چنین خواهد کرد.

این فیلم را هفت بار در طی دو روز دیدم. سر کار هم نرفتم تا با دل راحت ببینم. چقدر خوب بود آن زمان‌ها نه اینترنتی بود و نه موبایلی تا مزاحمت باشند!

Labels:

کلاغستون
طلاق لاریجانی بعد از دو سال عدم تفاهم

محمد رضا باهنر گفت که احمدی‌نژاد و لاریجانی تفاهم نداشتند و زندگی مشترک آنها مطمئنا بعد از بچه‌دار شدن بی‌نتیجه بود. احمدی‌نژاد کماکان وجود همجنس‌گرایی و همجنس‌بازی در ایران را رد می‌کند.

Labels:

Saturday, October 20, 2007
دعوا بر سر رسانه فارسی زبان خارج از کشور
بعد از ۴ سال دوری از ایران و آشنایی با بسیاری از خصائل منحصر به بفرد ایرانیان دور از وطن، به این نتیجه رسیده‌ام که ما ایرانی‌ها به این راحتی‌ها تاب تحمل موفقیت سازمان و ساختاری را نداریم که جزو آن نیستیم. اگر همان سیستم معیوب به ما روی خوش نشان دهد، تمام عیوبش را فراموش می‌کنیم و اگر با کسی در آن سازمان، خرده حسابی هم داریم، او را به عنوان نقطه ضعف سیستم می‌نمایانیم و خودمان را ناجی سازمان جدید معرفی می‌کنیم.

این همه سال است چند میلیون ایرانی صاحب مال و جاه در خارج از کشور زندگی می‌کنند و نتوانسته‌اند رسانه‌ای در خور توجه راه بیاندازند. چنین رسانه‌ای مطمئنا به این زودی‌ها هم راه نخواهد افتاد. گمان می‌کنید با چه کسری از ثروت ایرانیان کلیفورنیا می‌توان یک شبکه تلویزیونی درست و حسابی مستقل از دولت آمریکا راه اندازی کرد؟ خیال می‌کنید با چقدر بودجه می‌توان چنین کاری را در کانادا صورت داد.

رسانه‌هایی که به عنوان "اپوزوسیونی" شناخته می‌شوند، چقدر تاریخ مصرف داشته‌اند و چه گروهی از جمعیت داخل کشور را جذب کرده‌اند؟ چند در صد ایرانیان خارج از کشور حاضرند به این رسانه‌ها اعتماد کنند؟

مساله‌ای که برای خیلی‌ها قابل درک نیست، تفاوت "رسانه حرفه‌ای" با "بنگاه پروپاگاندا" است. انتظار خیلی از ایرانیان خارج از کشور با سابقه سیاسی، راه‌اندازی رسانه‌ای است که در عمل چیزی باشد مثل "کیهان" اما این طرفی. آیا این اوج هنر ما است؟

من نوعی، اگر توانستم خارج از عقده و ناراحتی‌های شخصی رسانه‌ای را نقد کنم، شاید حرفم به دل بنشیند. اگر با مدیر رسانه‌ای اختلاف شخصی پیدا کنم و بیایم زمین و زمان را به هم برسانم برای اینکه بگویم این رسانه بد است، احتمالا چند نفری مشابه خودم برایم هورا خواهند کشید، ولی آیا مشکل اصلی رسانه حل شده است؟

مساله این است بسیاری از ما ایرانی‌ها، مهم‌ترین انگیزه‌مان بیرون کشیدن گلیم خودمان از آب است، می‌آییم ادعای گروهی و دموکراتیک هم می‌کنیم، ولی در واقعیت اگر دیگی برای ما نجوشد، بسیار خوشحال می‌شویم که سر سگ در آن بجوشد. اگر به این در و آن در زدیم که ما را جذب کنند، و جذب‌مان نکردند، سعی می‌کنیم تمامی اتهام‌های دنیا را متوجه‌‌اش کنیم. اگر هنوز نقطه امیدی بود، کمی صبوری می‌کنیم ...

---

چند روز پیش استادمان می‌گفت برای معرفی خودتان به رسانه کانادایی، رزومه خوبی سر هم کنید و خیلی راحت بدانید که چه کسی هستید و چه توانایی‌هایی دارید. باید بتوانید از خودتان تعریف کنید و ... همان جا نوبت به من رسید. خنده‌ام گرفت. گفتم "چند تا جایزه ملی دارم، چند تا جایزه بین‌المللی، چند تا سخنرانی و چند تا نمایشگاه و چند تا کتاب و ...ولی، ولی، ولی...اعتماد به نفس لازم را ندارم!"

گاهی چون دیده‌ام دوستان قدیم می‌خواهند سر به تن مبارکم نباشد، از خودم نا امید شده‌ام...بعد به خودم نگاه کردم. دیدم خودم هم در مواردی همین رفتار را مرتکب شده‌ام. به هیچ وجه هم علیه‌السلام نیستم!

حس کردم مساله بیشتر از اینکه به مهاجر بودنم معطوف باشد، مربوط به خصائلی است که از آن طرف با خودم آورده‌ام! خودمان را باور نداریم، بعد اگر کسی کاری کرد تا به خود باوری برسد، شروع مىٰ‌کنیم آنقدر تیشه به ریشه‌اش می‌زنیم تا هم سطح ما شود. این عدالت‌طلبی ما ایرانی‌ها مرا کشت!

Labels:

نادانی
راستش به عنوان کسی که صدها کاریکاتور از لاریجانی کشیده است باید بگویم که اندکی می‌توانم روحیات و رفتارهای او را درک کنم. برای کشیدن کاریکاتور، باید بتوانید آو را فراتر از چیزی که به نظر می‌آید بشناسید.

هر چقدر از او بدم بیاید، از من شکایت کرده باشد به دادگاه مطبوعات، عامل تعطیلی هفته‌نامه مهر بوده و نانم به خاطر کاریکاتوری که از کشیده بودم از برنامه قاصدک تلوزیون بریده شده باشد، نمی‌توانم نگویم که علی لاریجانی یکی از هوشمندترین آدم‌هایی است که در طول ۲۸ سال گذشته در حکومت ایران نقش داشته است.

کافی است از جماعت اصلاح‌طلب بپرسید چه کسی را باهوش‌ترین فرد جناح راست می‌دانسته‌اند؟ من این سوال را از کرباسچی، تاج‌زاده، آرمین و خیلی‌های دیگر کرده‌ام. بلایی که او با پخش مونتاژ و هدایت شده کنفرانس برلین سر خاتمی و اصلاح‌طلبان آورد به این راحتی از ذهن کسی پاک نخواهد شد، به جز آدم‌های کم حافظه!

جدا شدن لاریجانی از احمدی‌نژاد نشان‌دهنده تفرق بیش از حد در رده‌های بالای جماعت جناح راست است.

این جماعت وقتی تحمل هم را ندارند و همدیگر را غیر خودی می‌خوانند، دیگر وای به حال بقیه.

Labels:

Friday, October 19, 2007
ای عزیزان طالب لینک
دوستان عزیزی که هی لطف می‌کنید و به من یادآوری می‌فرمایید که لینک‌تان را بگذارم در وبلاگ...شرمنده‌ام به خدا! اگر واقعا ارادتمند وبلاگی و نویسنده‌اش شوم، نگفته می‌گذارمش. به وبلاگ دوستانی هم که کامنت می‌گذارند معمولا سر می‌زنم. خلاصه مرا به خاطر اخلاق عجیب و غریبم ببخشایید!

Labels:

Tuesday, October 16, 2007
عکس یادگاری پوتین و احمدی‌نژاد

Labels:

Sunday, October 14, 2007
این هم شد بازی؟
به این میگن پررویی کامل! من فقط ازطریق اینترنت خبر بازی امروز را دنبال کرده‌ام. مطمئن هم هستم استقلال بازی خوبی کرده و اندکی قرمزها را آزرده.

ولی چه کنم که همین الان ناخواسته پیراهن ورزشی قرمزم را تن کرده‌ام! این کاملا ناخودآگاه بود!

خلاصه دلم می‌خواست قرمز برنده شود ولی حیف...نشد که نشد!

Labels:

Saturday, October 13, 2007
عید شما مبارک
ما که هر چقدر آفتابه را گرفتیم جلوی چشم‌مان تا هلال ماه جدید را مشاهده کنیم، نشد که نشد! خدا این ابرهای باران‌زای کانادایی را سوسک کند الهی!

به هر حال، همینکه ۱۰ کیلو وزن زیاد نکردم، جای شکر دارد! من همیشه در ماه مبارک دچار عملیات خرسازیسیون می‌شوم و این شکم بی‌هنر پیچ‌پیچ پدر صاحب بچه را در می‌آورد.

امسال به لطف ریاست محترم جمهوری خیابان پاستور(با ریاست جمهوری مردم ایران فرق می‌کند البته!) کلی خندیدیم، بخصوص بعد از سفر موفقیت آمیز به نیویورک.

سهیل آصفی و علی فرحبخش آزاد شدند. هنوز هم دانشجویان معترض به حضور احمدی‌نژاد در دانشگاه تهران دستگیر نشده‌اند و امیدوارم نشوند. رئیس دانشگاه کلمبیا هم هنوز سوسک نشده است...

Labels:

Friday, October 12, 2007
کارتون روی جلد نيويورکر
يکی ازدوستان عزيز که کارتون روی جلد نيويورکر را در سايت آقای بهنود ديده بود پرسيد ماجرا چيست. ديدم که آقای بهنود عزيز در باب شان نزول اين اثر چيزی ننوشته​اند پس گفتم شاید اندکی توضیح لازم باشد.

ماجرا اين است که چندی پيش يک سناتور جمهوری​خواه آمريکايی در توالت عمومی فرودگاه پایش را به علامت طالب بودن زد به پای همسایه بغلی که اتفاقا افسر پلیسی بود که منتظر گير انداختن کسانی بود که در توالت عمومی مشغولیاتی این چنین داشتند. ظاهرا این روشی است که خیلی از مردانی که توالت​های عمومی را مکان مناسبی برای عملیات می​دانند، برای اینکه ببیند همسایه بغلی​شان هم اینکاره است، پای خود را به پای طرف می​زنند و اگر جوابی داده شد، آره و اینا.

این سناتور سال​ها خود را مرد خانوده جا زده بود و هميشه عليه همجنس​گرایان صحبت می​کرد، اينکاره از آب در آمد.

حالا موضوع اين کارتون روی جلد نيويورکر هم به نحوی آن ماجرا را زنده می​کرد. وقتی احمدی​نژاد همجنس​گرايی را در ایران به کل انکار می کند، آيا ممکن است خبری هم باشد؟

Labels:

Wednesday, October 10, 2007
علی فرحبخش آزاد شد! تبريک!
وقتی علی را گرفتند، ياد اتهام​های خنده​دار سال​های ۷۸-۷۹ افتادم... يکی را گرفته بودند چون "فکس"داشت.
اتهام پرداخت شدن هزينه مسافرت از سوی ميزبان ديگر عجيب​تر بود. همه ما بارها به کنفرانس​های مختلف دعوت شده​ايم و در خيلی از مواقع، ميزبان هزينه پرواز و اقامت​مان را پرداخته. می​توان آمار گرفت که چند نفر از ايرانيانی که مهمان کنفرانس​ها و مجامع مختلف بوده​اند خودشان از جيب خرج کرده​اند يا دولت ايران حامی مالی ايشان بوده است.

می​دانم وقتی علی دخترش را ديد و بوسيد، خستگی و غم اين مدت از وجودش دور شد. دعا می​کنم هميشه با هم باشند.
عکس: کسوف

Labels:

سهیل! مبارک باشه
سهیل آصفی هم بعد از ۶۳روز به خانواده‌اش پیوست. امیدوارم همیشه سر حال باشد و پر انرژی!

سهیل! شاد باش!

عکس از کسوف

Labels:

سر درد
آقا این سردرد لعنتی باز هم آمده. پریروز صبح وقتی سر کار بودم، یکهو این حمله میگرنی شروع شد و با هزار کلک اندکی مهارش کرده‌ام، ولی وای!

سخت‌ترین کار دنیا موقع سردرد، کار فکری است. امروز سه ساعت همه را معطل کردم تا یک سوژه را به ایده تبدیل کنم که نشد.

خلاصه ای آنانی که میگرن ندارید! قدر بی‌میگرنی را بدانید!

Labels:

Saturday, October 06, 2007
پاسخ گنجی
هفته پیش بود که خواندم مهندس سحابی از روی سو تفاهم، اتهامی به گنجه زده است. بعد از گیرهای سه پیچ گنجی به نظرگاه‌های شریعتی، بعضی از جماعت ملی‌مذهبی از جمله یوسفی اشکوری، که سال‌ها عضو بنیاد "شریعتی-طالقانی" بود، اندکی ناراحت شدند، ولی مهندس سحابی گنجی را متهم به طرفداری از دخالت نظامی آمریکا کرد، می‌شد فهمید که میزان سو تفاهم از حد گذشته است.

الان پاسخ اکبر را خواندم. امیدوارم در داخل فیلتر نشده باشد!

Labels:

خود غلط بود آنچه می‌پنداشتی
دوست عزیز؛

از اینکه تشخیص ندادی فرق گزارش‌گر و روزنامه‌نگار با رهبر فکری و ایئولوگ چیست، از تو عذر می‌خواهم.

از اینکه من و خیلی‌های دیگر، آنچه را به آن اعتقاد داشتیم نوشتیم و به تصویر کشیدیم، و باعث شد تو خیال کنی هدایت تو بر عهده ماست، مایه شرمساری بنده و احتمالا بقیه است.

از اینکه مملکت ما در و پیکر ندارد و رهبر فکری هم هکذا، و لابد خیال می‌کنی بقیه با حتما جانشین ایشان باشند و در دسترس‌ترین‌شان هم لابد جماعت مطبوعات بوده‌اند، واقعا متاسفم.

آن روزها به خطا رفته بودی، امروز هم که بزرگ‌تر شده‌ای، سوراخ دعا را کماکان گم کرده‌ای.

اگر کسی یافت‌اش، به ما هم خبر دهد لطفا!

Labels:

Thursday, October 04, 2007
یاد ایام مهر
امروز مطلبی از حسین معززی نیا خواندم در باره مخملباف. یاد ایام هفته‌نامه مهر افتادم.

دوران باحالی بود. جمع اضداد.

از حزب‌اللهی دو آتشه تا آن طرفی.

یاد علی میرفتاح بخیر که دلش می خواست همشهری کین شود، منتهی جماعت حوزه تحملش را نداشتند. اشکال کار این بود که همشهری کین روی پایه‌های سست حوزه غیر ممکن بود.

هیچوقت یادم نمی‌رود جدل‌های بهروز افخمی با یوسفعلی میرشکاک. یوسف حافظه وحشتناکی داشت و در یک دقیقه بمابارانت می‌کرد با آیه و حدیث. فقط باید هوشیار می‌بودی که گوینده کیست، وگرنه حتما فریبت داده بود و ثابت می‌کرد که "علی" خود الله است.

یاد خط مزخرف اینترنتی مهر که واقعا دیزلی بود بخیر. برای یک عکس دانلود کردن باید عزا می‌گرفتی. جالب این بود که خود حوزه یک آی‌اس‌پی راه انداخته بود!

یاد جلسات مهر بخیر، یکهو تصمیم گرفته می‌شد شماره بعد چه کار کنیم.

آن شماره مهر که صدا و سیما به آن گیر داد، پایان کار بود. می‌شد فهمید کارمان تمام است. گمانم سومین باری بود که لاریجانی نانم را می‌برید. بار اول از برنامه قاصدک، چون کاریکاتورش را کشیده بودم. بار دیگر از رادیو و بار آخر همین بود. تازه او شاکی‌ام هم بود. در پرونده مطبوعاتی‌ام.

یاد آن روزگار بخیر.
مطلبی که ننوشتم
الان داشتم مطلبی می‌نوشتم در باب خنگ بودن خودم و الباقی. چرا؟ هر کدام ما به هر دلیلی توانایی‌هایی داریم. آین همه آدم نمی‌توانند کنار هم جمع شوند، حتی در فضای مجازی و گره‌ای از گره‌های وطنی که ادعا می‌کنیم دوستش داریم باز کنند.

ما، "ما" نیستیم!"اما" هستیم. یعنی بهانه‌ای برای "ما"نبودن. برای هر کاری "اما"یی می‌آوریم تا نشود.

از خودم شروع کنم که لا اقل پیش خودم بی‌آبرو هستم. کاری به بقیه ندارم. هر کدام از ما چیزی آموخته‌ایم، اندوخته‌ای داریم، می‌توانیم کاری کنیم، ولی چه می‌شود ما را وقتی کنار هم جمع می‌شویم و وقتی تعدادمان زیادتر می‌شود دشمن‌سازی‌مان گل می‌کند؟ یکی از جمع که مدتی خارج می‌شودم شروع می‌کنیم به مسخره کردنش وصفحه می‌گذاریم پشت سرش؟ نه! جان من شما این‌کاره نیستید؟ یک کمی فکر کنید! پچ‌پچ کردن‌ها از کجا شروع شد؟

هر کدام از ما توانایی‌هایی داریم، ولی می‌ترسیم به هم کمک کنیم مبادا دیگری از ما بزند بالا. مبادا دوست سابق کار نابلد، بالادست‌مان شود. اینجاست که تبر را برمی‌داریم و ریشه‌زنی آغاز می‌شود. نه جان من، شما اینچنین نبوده‌اید؟

ما هر کدام در جزیره تنهایی خویش پوسیده می‌شویم، درست هنگامی که کنار هم هستیم. این چه کنار هم بودنی است؟ می‌ترسیم از هم. خیال می‌کنیم اگر دیگری رشد کرد، آفتاب به ما نخواهد رسید. انگار جنگل پردرختی است که ما آن کف نیاز به نور داریم...بابا! بیابان است!

من این عیب را در خودم می بینم. گاهی مهارش می‌کنم و او گاهی مرا. کاش مهارش می‌کردم تا ابد.

Labels:

به ياد عمران
بی اختيار يادم می​آيد به آن مطلبی که در دنيا سخن نوشته بود در بهار ۷۱، وقتی بعدش در دفتر گل​آقا ديدمش، صابری اندکی نگران بود ولی به روی خودش نمی​آورد. انگار زده بودند دفتر دنيا سخن را درب و داغون کرده بودند. آن روزها منتظر فرصتی بودند تا وزارت ارشاد را از خاتمی بگيرند. فاراد، بعدش دنيای سخن. گل​آقا هم انگاری در شماره نوروز مطلبی از نجف دريابندری چاپ کرده بود، در ادامه کارهايش تحت عنوان "چنين کنند بزرگان"...در باره "ساونارولا" بود و کتاب​سوزان.

يادم می​ايد وقتی که برای کتاب سال گل​آقا بايد کاريکاتورش را می کشيدم. اينقدر سخت بود که حد ندارد! شايد بزرگمهر بداند چه می​گويم!

هميشه با مرحوم شاپور می​چرخيد.

وقتی در سال ۷۸ رفته بودم پيش زرويی در دفتر طنز حوزه، او هم آمده بود. جلسه باحالی بود. اشاره​ای کرد به چند تا از کاريکلماتورهای بودار پرويز شاپور...مرديم از خنده. گمانم سید فرید قاسمی هم بودش.

يادم نمی​رود آن نيمه پنهانی که کيهان در باره​اش نوشت. روزی که رفتم با حسين شريعتمداری گفتگو کردم، و از نيمه پنهان دفاع می​کرد، گفتم لطفا از نيمه پنهانی که برای عمران ساخته​ايد دفاع کنيد. هيچ نگفت.

خدا بيامرز استاد راهنمایم، مرحوم دکتر اخروی همکلاس دوران دبيرستانش بود و از شعرهای عمران می​گفت. هميشه سراغ کارهای جديد عمران را از من می​گرفت.

عمران در جلسات تحريريه هم هر از گاهی می​آمد. ساکت بود ولی وقتی "تيکه" می​انداخت، نمی​توانستی ساکت بمانی. بعضی از همکاران گل​آقا عملا طنزپردازان کارمند شده بودند، ولی عمران، طنز را هم سر کار می​گذاشت.

هيچوقت از او تلخی نديدم و نشنيدم. اگر کسی را هم مسخره می کرد، در کمال آرامش بود و مهربانی.

پارسال، روزی که خواندم که خانواده صلاحی بی​عمران شده، توی دلم خالی شد. آنقدر گريه کردم که​ حد ندارد. چند روز. چند شب. هر وقت يادش می​افتادم. می​انديشم آدمی چون من که آنقدرها او را نمی​شناخت و به او نزديک نبود، اينچنين نالان شده بود، وای به حال نزديکان​اش.
عمران مستقل بود. به حکومت نچسبيد. به سياسيون وابسته نبود. مدح هيچ حاکمی را نگفت.
روح​اش شاد و خندان

Labels:

در حاشیه لغو سخنرانی احمدی نژاد در دانشگاه تهران

Labels:

Wednesday, October 03, 2007
سحری خارجکی
ما هوس کرديم برای سحري، ستيک نوش جان کنيم! از وقتی هم که فهميده​ايم مفتی عربستان گفته ذبيح اهل کتاب حلال و ذبيح شيعيان مشرک حرام است، لب به گوشت قصابان هم ميهن نزده​ايم که نزده​ايم!

جای شما خالی آی چسبيد! ساعت ۵ صبح بروی دوچرخه​سواری و ستيک و تخم مرغ و ...

خلاصه جای​تان خالی بود...

Labels:

خط قرمز
يکی ازدوستان کامنتی گذاشته بود که دارم از خطوط قرمز رد می​شوم. اشاره​اش به کارتونی بود که تعدادی "آرم" سپاه پاسداران منتقدين داخلی(روزنامه نگاران-دانشجويان و فعالان زن) را نشانه رفته بود. نوشته بود که اين "آرم" را تقدسی است که بابتش هزاران جوان وطن جان​شان را داده اند.

به عقيده من نه تنها ما از خطوط قرمز رد نشده​ايم، که سپاه و نيروهای مسلح انقلابی سال​هاست خطوط قرمز دخالت در امور سياسی را له و لورده کرده​اند و ديگر خطی باقی نمانده. من پيروو هيچ​کسی نيستم، و نمی​توانم بر اساس معيارهای بقيه زندگی کنم، اما وقتی گروهی خود را در خط"امام" می​بينند، يادشان می​رود که جايگاه​شان چيست و به کجا رسيده.

وزارت کشور عملا دست تندروهای سپاهی است. عمليات انتخابات شورای شهر تهران در سال ۸۱ را بگيريد تا به امروز، که زيردست​ها و دوستان ذوالقدر کم کم و نرم نرمک به قدرت رسيده​اند. می​خواهيد از ذوالقدر بيشتر بشنويد، برويد پای صحبت جماعت "مجاهدین انقلاب" بنشينيد. ببينيد به خاطر اختلافات سياسی اول انقلاب ممکن بود هم​سازمانی​های سابق خود را روی مين هم بنشاند. آرمين می​تواند منبع خوبی باشد!از آرمين بپرسيد بچه​های سازمان مجاهدين انقلاب را کجا فرستادند و چه کسی پايش را از دست داد؟

چند ماه پيش دوست خوبم زيدآبادی در مصاحبه​ای فعالان را که در خارج هستند به فعاليت در داخل کشور دعوت کرده بود، البته ماه​ها بعد گفت که بهتر است سکوت کرد و سخنی نگفت. احتمالا خواست احمد این بود که تعداد ساکت​های داخل ایران آرام آرام زیاد شود. معمولا دوستان داخل فراموش می​کنند ظرفيت برادران سپاه که بعد از فعاليت​های اقتصادي، وارد فعاليت​های سياسی شده​اند و دارند سياست را مونوپل خود می​کنند چقدر است؟

تماميت​خواهی جماعت تمامی ندارد. بسياری از اينان سال​ها پيش می​گفتند روزی روحانيون را هم کنار خواهند زد، و عملا مجلس را که نگاه کنی می​بينی که روندی که در پيش گرفته​اند چندان بی​ربط نبوده است. يکی از بچه​های سابق سپاه می گفت خيلی از فرماندهان سپاه آرزوی کنترل کشور از روی مدل پاکستان را دارند. حداقل پاکستان اسلامی​تر از ترکيه است!

وقتی فرمانده جديد سپاه، پس از ادغام سپاه و بسيج، می​گويد که کار و توجه سپاه روی تهديدهای داخلی است، دوزاری گيج​ترين آدم​ها هم می​افتد که منظور چيست. جماعت اطلاعات سپاه اين سال​ها بيکار ننشسته​اند. آنقدر پرونده برای همه درست کرده​اند که هيچ بسيجی​ای در دوران سرکوب بيکار نخواهد بود و تفريح برای همه برادران به راه است.

اينان از خداي​شان است آمريکا نقطه​ای از ايران را بزند. زدن همانا و تندتر شدن فضا و آغاز سرکوب داخلی همانا.

باور کنيد ما از روی هيچ خط قرمزی رد نشده​ايم. جای پای پوتين برادران تمام خطوط قرمز را درنورديده است.

Labels: