یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Saturday, January 31, 2009
بازی وبلاگی در باره انقلاب، یا وبلاگ‌نویسی در باره بازی انقلاب - ۱
به همین راحتی ۳۰ سال گدشت. سی سال امید، زودباوری، تنش، جنگ، مرگ، خوش‌خیالی، باز هم زودباوری، بلاهت، بدبختی، وابستگی، باز هم زودباوری و ...

من موقع انقلاب ۹ سالم بود. در ماه‌های منتهی به بهمن، پدرم بیشتر اوقات خانه بود.

 کلی کتاب می‌خواندیم. عجب موجود ابلهی بودم. کلاس چهارم باشی و کتاب‌های شریعتی را بخوانی! کتاب‌های جلال آل احمد را... کتاب‌های اوریانا فالاچی را...عجب ابلهی بودم، از نوع ترانزیستوری!

من کلاس چهارمی می‌گرفتم به بهانه کارتون‌های نیوزویک، متالبش را هم دزدکی می خواندم. 

انقلاب که شد، دو مجموعه کاریکاتور منتشر به نام شاهنامه، اثر ایرج زارع. هر دو را خریدم و از رویش می‌کشیدم. دیگر شاه و هویدا را از حفظ می‌توانستم نقاشی کنم.

مشتری هفته‌نامه‌های آهنگر و بهلول بودم. اما بعد از تصویب قانون لعنتی مطبوعات میناچی، زیراب بسیاری از نشریات زده شد.

پدرم مرا فرستاد کلاس قرآن مسجد گیشا. خدا را شکر که ادامه نداشت! من از مکتب بازی بدم می‌آید.

---

الان سی سال گذشته. هیچگاه تصویر مثبتی از خاندان سلطنتی نداشته‌ام.و خوشحال بودم که ۵ آبان متولد شده‌ام نه ۴ آبان! 

اما چون طرف بد است، نمی‌شود زورکی قبول کرد که حاکمان جدید فرشته بودند. خب عزرائیل هم فرشته است.

---

انقلاب و حاکمیت جدید که سیاه نیست. نکات مثبتی هم داشته، اما وقتی در این طرف دنیا خیلی از ایرانی‌ها خجالت می‌کشند هویت ایرانی‌شان را بیان کنند می‌فهمی کجای کاری.

اشتباه نکنید، من اپوزیسیون و برانداز و ضد انقلاب نیستم. اما انقلاب ایران در ذهن من به یک بچه ناخواسته می‌ماند. یک بچه عقب افتاده ناشی از حشری شدن شدید مردمی که عجیب فریب خورده بودند و حاضر نبودند تغییر ساختاری بصورت تدریجی انجام شود. 

چند روز پیش مطلبی از دکتر خزعلی می‌خواندم. بحث طناب دار روحانیون بود که همیشه همراه دارند...عمامه.

تهران که بودم، هر از گاهی شوفر تاکسی‌های خط ونک تجریش می‌گفتند این درخت‌ها به در دار زدن این ...ها می خورد. 

وای به روزی که همان اشتباه سال ۵۷ تکرار شود. اعدام‌های احمقانه ناشی از نفرت و کینه. 

امروز تبدیل شده‌ایم به ملتی که جز تنفر، عشقی ندارد و جز بطالت، کار دیگری بلد نیست. مثبت‌ترین نکته‌مان گاه منفی است.

---

امروز می‌توانم بگویم خوشحالم فضای بعد از انقلاب را تجربه کردم، اما این انقلاب آنی نبود که انتظارش را می‌کشیدیم.

Labels:

به یاد عماد خراسانی
سال ۱۳۸۲ که آمدم کانادا، در دانشگاه تورنتو نمایشگاه داشتم. آقایی محترمی آمد جلو و خودش را معرفی کرد؛ ایرج عماد خراسانی. همکار هفته‌نامه شهروند بود و سر صحبت که باز شد، از روزگار خوش مطبوعات قبل از انقلاب تعریف کرد.

هر از گاهی گپ می‌زدیم. زندگی سختی را می‌گذراند. تنها بود.

روزی گفت مبتلا به سرطان است. باورم نمی‌شد. با وجود مریضی، سعی می‌کرد همیشه لبخند بزند.

دست به هر کاری می‌زد که سختی به سرآید، نمی‌شد.

در دانشگاه تورنتو هم روزگاری دانشجویان ایرانی را با یوگا آشنا کرد...

چند شب پیش که با احمد سخاورز صحبت می‌کردم، گفت که ایرج عماد هم رفت.

هر وقت کسی در وبلاگی جفنگی می‌گفت و من بی خیال عبور می‌کردم، عماد خونش به جوش می‌‌آمد. می‌گفتم چرا چیزی نمی‌گویی؟ می‌گفتم نمی‌خواهم گوهرم را به سنگ بزنم!

ایرج عماد، م.آشنا امضا می‌کرد.

یادش بخیر
-----

عکس از وبلاگ پویان طباطبایی. از راست به چپ: نادر داودی، نیک‌آهنگ، پویان طباطبایی، ایرج عمادخراسانی

Labels:

Friday, January 30, 2009
گفتگو صدای آ‌مریکا با نیک‌آ‌هنگ کوثر، قسمت اول

Labels:

Thursday, January 29, 2009
نيک‌آهنگ در برنامه شباهنگ صدای آمریکا
امروز ظهر به وقت شرقی آمریکا، مهمان برنامه شباهنگ بودم به مجری‌گری بهنود مکری.

در روزهای سالگرد انتشار کارتون استاد تمساح، یادی هم از آن روزها شد.

خلاصه تجربه باحالی بود، بدون اینکه چهره مصاحبه کننده را ببینم! بحث بیشتر در باره تعریف لغوی کارتون و کاریکاتور، وضعیت این هنر در ایران، موقعیت کارتون مطبوعاتی در ایران و نگاه سیاسی کارتونیست‌های مطبوعاتی بود.

حالا هروقت آمد روی یوتیوب، لینکش را می‌گذارم تا با بقیه‌ای که مستقیم دیدند، همدردی کنید

این هم لینک برنامه

Labels:

Wednesday, January 28, 2009
بهزاد افشاری
به خاطر ترانه علیدوستی! نه به خاطر گلشیفته فراهانی!


فیلم "درباره ی الی" به کارگردانی اصغر فرهادی و تهیه کنندگی سید محمود رضوی دچار چالش عجیبی شده تا جایی که مسولان فرهنگی کشور از پخش آن در جشنواره ی فجر و حتی پخش در جشنواره های خارجی جلوگیری کرده اند. حتما می دانید چرا! چون گلشیفته فراهانی در آن ایفای نقش کرده! کسی که چند ماه پیش با حضورش در هالیوود و قدم زدن بر روی فرش قرمز و ژست گرفتن و مصاحبه کردن سر و صدای زیادی برپا کرد و مورد غضب مسولان فرهنگی و سیاسی کشور قرار گرفت! حالا هم به عنوان اولین ضربه شصت فیلمی را که او بازی کرده دچار دردسر کرده اند. خنده دار نیست؟

+ نوشته شده توسط بهزاد افشاری 

Labels:

استاد تمساح، سالگردی دیگر
دیشب با دوستی روی فیس‌بوک گپ می‌زدم. تازگی‌ها کار من شده چت روی گوگل تاک، اسکایپ و فیس بوک!

یکی از کسانی بود که در سال‌های اول اصلاحات در رسانه‌ها کار می‌کرد.

دیدم نگاهی خاص و البته بدبینانه (به نظر من البته) نسبت به کارهای قدیمی من دارد، حتی نسبت به اسمی که برای وبلاگ انتخاب کرده‌ام هم معترض است. خوشم آمد!

مجبور شدم مجددا ماجرای کارتون استاد تمساح را برایش شرح دهم. الان ۹ سال از چاپ آن کار گذشته، اما اثراتش همچنان باقی است!

تیر ماه سال ۱۳۷۸، اصلاح قانون مطبوعات در مجلس پنجم مطرح شد که قصدش ایجاد محدودیت بود. وقتی تصویب شد، روزنامه سلام که نامه سعید امامی را منتشر کرده بود و توصیه‌هایی درست مثل سخنان طراحان اصلاحیه داشت را توقیف کردند.

من روزنامه‌نگاری کشیدم که یک تمساح دارد با دم خودش خفه‌اش می‌کند و بعد اشک تمساح می ریزد و مظلوم‌نمایی می‌کند. اما طرح‌ جاپ نشد، چون متعاقب تصویب طرح و تعطیلی سلام، ماجرای کوی دانشگاه اتفاق افتاد.
این طرح مدادی مادر مرده گوشه کشوی میز من باقی ماند.

وقتی در هفته‌های منتهی به انتخابات مجلس ششم، آیت‌الله مصباح یزدی ماجرای چمدان چند میلیون‌دلاری را مطرح کرد، صدای خیلی‌ها درآمد.

مصباح یزدی مدعی بود که یک جاسوس آمریکایی با یک چمدان پر از دلار به تهران آمده تا روزنامه‌نگاران را علیه اسلام اجیر نماید.

طرح‌های من عمدتا نقد نگاه جناح راست بود نسبت به مطبوعات. اتهام قلم به مزدی بیگانه اما خیلی سنگین بود.

من هم مثل همیشه طرح را برداشتم و به سردبیر جدید روزنامه آزاد که شوهر خواهر مدیر مسوول بود نشان دادم. بعد در جلسه‌ای تلفنی که با مدیر مسوول ساکن کیش داشتیم، در باره اسم تمساح مربوطه بحث کردیم. نهایتا "استاد تمساح" انتخاب شد. اگر خطا نکرده باشم، وکیل روزنامه هم آن روز در دفتر روزنامه حاضر بود.

مدیر مسوول هم بعد از مشاهده فکس، تاییدش کرده بود. 

---

شنبه بعدش در دادگاه، مدیر مسوول ادعا کرد که فکس را عوضی خوانده و قرار بود نام تمساح، "امتداد تمساح" باشد!

اینجا بود که بر خلاف قانون مطبوعات وقت، مسوولیت گردن من افتاد. باورش سخت است، اما من طرح‌هایی بسیار تندتر از آن را کشیده بودم که لابد باید به خاطرشان آب خنک می خوردم. در سالگرد قتل‌های زنجیره‌ای هم یک طرح من کارش به بیت کشیده بود و رئیس قوه قضاییه شورایی تشکیل داده بود که بفهمند چشم بند فرشته عدالت، چشم بند است یا عمامه!

حاجی زم که آن زمان هنوز مقرب درگاه بود برایشان توضیح داده بود که پارچه بسته شده به چشمان فرشته عدالت، نمی‌تواند عمامه باشد!

آن روز هر چه گشته بودند مرا پیدا کنند و بکشانند به جلسه، نتوانسته بودند.

روز بعدش که حاجی زم ماجرا را برایم تعریف کرد، ستون فقراتم منجمد شد.

من به توصیه مرحوم صابری در مطبوعات آخوند نمی‌کشیدم، حتی وقتی خود گل آقا یکی دو بار شیطنت کرد، در روزنامه‌ها از من انتظار داشتند چنین کنم که نکردم.

وقتی حاجی زم به من توصیه کرد چند وقتی آرام بگیرم، فهمیدم هوا شدیدا پس است!

اما بعد از فوت پدربزرگم، یک کمی یادم رفت که هواشناسی چیز خوبی است.

---

هیچگاه بازجویی مهرورزانه رئیس شعبه ۱۴۱۰ دادگاه کارکنان دولت را فراموش نمی‌کنم. تا حالا اتفاق افتاده که شدیدا مریض و (اسهالی) باشید و نگدارند دستشویی بروید؟ مرتضوی همین بلا را سر من آورد. حالا فشار و فضای سخت سر جایش، به خاطر لطف مقام‌های قضایی، تا چهار روز قضای حاجت با تاخیر روبرو شد! همیشه دعا می‌کنم بازجویان محترم دچار یبوست شدید جر دهنده شوند.

---

من از آن زمان تا امروز، راحت‌ترین لحظاتم را در اوین سر کردم. البته نه در روز اول، ولی وقتی یک روز ۱۴ ساعت خوابیدم و اصلا صدای اذان را نشنیدم و بوی غذا را نفهمیدم و 
تکان‌های هم سلولی بیدارم نکرده بود، وکیل بند نگران شده بود و نمی‌دانم با سیلی بیدارم کرده بودند یا با آب یخ، یا اینکه خودم بیدار شدم. اما عجب خوابی بود.

بی‌خوابی‌ها از روزهای بعد آغاز شد، بازجویی‌ها، اتهام‌های جدید(۱۶۸ اتهام)، و بعد پرونده امنیتی.

---

هنوز نمی‌توانم به راحتی بعضی از سین‌جیم‌های سال ۸۱ را به خاطر بیاورم. خیال هم ندارم این خلاُ حافظه را مجددا با جلسات دردناک بازیافت حافظه پیش روانکاوم جبران کنم. یک تجربه برایم کافی بود و سه هفته تنش و اعصاب خردی بعد از آن.

---

دو سال بعد از کل ماجرا، به من گفته شد که خبرنگار آمریکایی حامل چمدان مورد ادعا، دنیل پرل بوده است. به یک دفتر در تهران وارد می‌شود و یکی جلوی طلبه‌ای از طلاب آیت‌الله مصباح شوخی می کند که طرف چمدانش پر از دلار است تا خبرنگاران اصلاح‌طلب را به مزدوری بگیرد.

یک شوخی بی‌مزه که به نماز جمعه کشیده شد.

آیت‌الله مصباح در دوایر غیر رسمی‌تر نام "دنیل لرنر" را به عنوان فرمانده عملیاتی سیا که به تهران آمده بود را مطرح کرد.

روزی که خبر دزدیده شدن دنی پرل در پاکستان پخش شد، طرف مربوطه به من گفت که ماجرا چه بوده. من دنی پرل را بعد از آزادی  از زندان دیدم. آمده بود دفتر آفتاب امروز برای گفتگو. آن روز مانا نیستانی هم بودش. با دنیل پرل و مترجمش رفتیم دفتر ناشرم که اولین کتابم را منتشر می‌کرد. گشتی طولانی در تهران زدیم.

تابستان بعدش در دفتر روزنامه ملت همدیگر را دیدیم. می‌خواست روی گزارشی در باره طنز در مطبوعات ایران کار کند. چند بار ایمیل زد و اطلاعاتی در باره کاریکاتور و کارتون و تاریخچه‌اش از من خواست که برایش فرستادم. از جان لنت آمریکایی هم اطلاعاتی گرفته بود.

آخرین بار که ایمیلی از او گرفتم، گمانم تابستان ۲۰۰۱ بود.

وقتی دنیل پرل در پاکستان کشته شد، هر چه کارت و یادداشت و ایمیل از او داشتم را محو کردم. کافی بود برادران بازجو اتهام ارتباط با خبرنگار یهودی که القاعده او را جاسوس اسرائیل خوانده بود را هم به اتهامات قبلی اضافه می‌کردند.

---

در چند ماه گذشته تلاش کردم اطلاعاتم در مورد دنیل پرل را بیشتر کنم. کسی که ماجرای چمدان را برایم تعریف کرد، یک بار که جواب تلفنم را داد، دیگر گوشی را برنداشت و هر بار می‌گفت اشتباه گرفته‌اید.

مترجم وقت دنیل را یک بار آنلاین دیدم و از او سوال کردم، غیبش زد.

کسی نمی‌خواهد ارتباطش با او به هیچ عنوان برملا شود.


 ---

پیارسال که فیلم آخرین روزهای زندگی دنیل پرل روی پرده آمد، رفتم و دیدمش. اعصابم خرد شد. دیدن چنین فیلمی چندان راحت نبود.

--- 

گمان کنم کسی تا ابد به من پاسخ نخواهد داد که آیا دنیل پرل می‌دانست ماجرای چمدان دلار آیت‌الله مصباح از همان ماجرای چمدان خودش شروع شده؟ اصلا این داستان روایتی یک طرفه بود، یا همه‌اش کشک است؟

حالا خیال می کنید من احساس جالبی از کشیدن طرح اولیه کارتون تمساح در تیر ماه ۱۳۷۸ و اجرای نهایی‌اش در بهمن آن سال و عواقب بعدی‌اش دارم؟

لابد شما بهتر از من می‌دانید!

Labels:

چند سوال
دیروز با چند نفر از رفقای ساکن تهران گپ می زدم. بحث بر سر تعیین کاندیدا از سوی اصلاح‌طلبان حکومتی و نحوه حمایت از ایشان بود. یکی از برو بچه‌های اعتماد ملی می‌گفت که کرباسچی احتمالا به طرف کروبی متمایل خواهد شد که البته چیز غریبی نیست.

سوالی که من داشتم و البته هنوز هم دارم، رابطه جبری رئیس جمهوری با ولی فقیه است.

اگر دقت کرده باشید، هرگاه رئیس جمهوری از مسیر دلخواه ولی فقیه خارج شده باشد، موانع یکی یکی در مسیر کارش رشد کرده‌اند.

اگر رئیس قوه مجریه زرنگی کند و ولی فقیه در مقابل عمل انجام شده بگذارد، ولی فقیه مجبور خواهد بود برای حفظ موقعیت و اعتبار و راضی کردن بخشی از طرفداران تندرو خود، از او کاملا حمایت کند.

برای ولی فقیه هم تنها نظر بخشی از جمعیت مهم است.

حالا سوال من این است که چه کسی می‌تواند کاندیدا شود و از پس این رابطه جبری برآید و بتواند از موانع هم عبور کند و در عین حال منافع همه را تامین نماید؟

- سید محمد خاتمی؟ خاتمی که سابقه‌اش در کوتاه آمدن مقابل آیت‌الله خامنه‌ای از روز هم روشن‌تر است. ضعف بزرگ خاتمی در امتیازگیری از قدرت مافوق نیازی به تشریح ندارد. در زمان خاتمی سرکوب طرفدارن اصلاهات حکومتی به اوج رسید و او توان مقابله نداشت. سدهای شورای نگهبان و مجمع تشخیص مصلحت مقابل او روز به روز بیشتر می‌شد و او به ناگهان ساکت می‌شد.

- شیخ مهدی کروبی؟ کروبی گرچه جرات بیشتری دارد و اهل مذاکره با رقیب است، اما با تحمیل حکم حکومتی رهبری به مجلس در مرداد ۷۹، مانع اصلاح خرابکاری مجلس پنجم در حوزه مطبوعات شد. با این همه برای راحت شدن زندانیان گاه با قاضی کشیک زندان هم مداکره کرده تا زندانی لا اقل بتواند به عروسی دخترش هم برود. اما آیا کروبی که بیشتر اهل شلوغ‌کاری است در مسیر ولی فقیه گام خواهد برداشت یا منافع مردم برایش مهم خواهد بود؟

-میر حسین موسوی؟ موسوی که عملا بعد از سال ۶۸ محو شده است، این محو شدگی هم ناشی از رابطه منفی موسوی و رهبری است. میر حسین در دوران نخست‌وزیری عملا امکان دخالت آیت‌الله خامنه‌ای در بسیاری از امور را نمی‌داد. تغییر ساختار قانون اساسی هم به صورتی بود که نخست وزیر حذف شود و دست هاشمی رفسنجانی باز بماند. فارغ از این بحث، میر حسین موسوی را با یک دور تند هم نمی‌شود به روز کرد.

- تغییر چهره رئیس قوه مجریه همیشه با تغییر چهره سیاسی ایران در میادین بین‌المللی همراه است، اما این تغییر تا چه حد تاثیرات داخلی دارد؟

- آیا نامزدهای غیر محافظه‌کار، صاحب برنامه هم هستند یا فقط به صرف اینکه چهره‌های مطرحی نسبت به بقیه محسوب می شوند باید طرفشان رفت؟

- نظام در گذر زمان، خود را در چنبره خودش گرفتارتر کرده. وجود مفهومی به نام ولایت فقیه نیز یکی از عوامل موثر در این تناقض بزرگ است. آیا اعتقاد و التزام به این اصل، می‌تواند راه حل نهایی برای نامزد اصلاح‌طلبان باشد، عدم اعتقاد و التزام چه؟ اصلا می‌توان برای این مشکل پاسخی یافت؟

-  عبدالله نوری؟ چه کسی او را تایید صلاحیت خواهد کرد؟ او که عملا با اشاره رهبری به زندان افتاد و برادرش هم به نحوی عجیب از دست داد، نمی‌تواند با ولی فقیه کنار بیاید. با آنکه بسیاری از سران سپاه دوستش دارند، اما فرماندهان اصلی مرده نوری را بیشتر از زنده‌اش می‌پسندند.

...

---

به نظر من تاکتیک اصلاح‌طلبان در سال‌های گذشته جواب نداده، چون می خواهند مطابق قاعده بازی تعیین شده حاکم بازی را ببرند. شما نمی‌توانید در یک بازی نابرابر انتظار برد داشته باشید. هر تعداد گل هم که بزنید، داور آفساید خواهد گرفت. حالا آیا با شرکت چند باره در این بازی که چندان مفید نیست و فایده‌ای در بر نخواهد داشت، آیا می‌توان امیدوار به بهتر بودن شرایط بود؟

یکی از رفقا می‌گفت باید منتظر یک"گاندی" بود. اگر ما در ایران گاندی داشتیم، الان به اتهام تلاش برای براندازی نرم،  صد کفن پوسانده بود!

...

Labels:

در راستای...
شب گذشته، خانم محترمی در یک مهمانی آمد جلو و پرسید: ما با هم دوستیم؟

من هم ناغافل گفتم که دشمن هم نیستیم!

خودش را معرفی کرد. آیدا، نویسنده وبلاگی بود که در باب ''مین'' و جنسیت بحث‌های جالبی کرده بود واز کارتون‌های بمب جنسی من  انتقاد.

بیشتر از متن وبلاگش، حاشیه‌ها و کامنت‌ها برایم جالب بود.

---

من ذاتا آدمی هستم که برایم خودم دشمن درست می‌کنم. البته آمار و علاقه من به دشمن‌تراشی در گذشته بیشتر بود و الان که دور شکمم بیشتر شده، چندان حوصله این کار را ندارم!

گاهی وقت‌ها که جبهه‌گیری‌هایی نسبت به خودم را می‌بینم، حس می‌کنم کل ماجرا عقده‌گشایی است. تشخیص این مساله اصلا سخت نیست. این به معنای پاک کردن صورت مساله نیست که بخواهم بی عیب یا کم عیب بودن کارم را توجیه کنم. نه!

اما می‌توانم با خیال راحت بگویم نقد آیدا به کارهای من از جنس بحث‌های مستخرج بعضی از ائتلاف‌های رایج تورنتو نبود. به همین دلیل بر خلاف خیلی از نقدها آنرا خواندنی یافتم.

---

به عنوان یک موجود ناقص، از آدم‌هایی که وجودشان ناقص‌ترم می‌کند فاصله می‌گیرم. جمع ریاضی ما ایرانی‌ها در بسیاری از موارد منفی است. قبل از خروج از ایران، سعی کردم این باور را به فراموشی بسپارم که ما ایرانی‌ها نمی‌توانیم کار گروهی بکنیم. در روزنامه‌های مختلفی که مسوول سرویس بودم، تلاشم را کردم. الگوی بدی هم بر جای نگذاشتم. 

 از ایران که آمدم، بعضی از دوستان مکاتبه‌ای از حرف‌های بعضی همکارانم برایم می نوشتند که اول نمی‌خواستم باور کنم، اما واقعیت داشتند. حس می‌کردی سال‌ها جا را برایشان تنگ کرده‌ای و حالا دوست دارند تیر خلاص را زودتر از بقیه در مخت شلیک کنند. می توانستی اثر رقابت منفی را ببینی.

دوستانی که نان و نمک را هم زمانی پاس می‌داشتند.

البته تقصیر خودم هم بود. دشمن تراشی همیشگی به روش‌های مختلف. 

---

الان هم اعتقاد دارم اگر از آن پیله ضد اجتماعی خارج بشویم، و به جای ضربه زدن به هم،همدیگر را یار باشیم، می شود کاری کرد.

 یکی از بزرگ‌ترین خوشحالی‌های حاکمیت در ایران همین رابطه منفی ما ایرانی‌ها در خارج از کشور است. 

این همه آدم با تجربه‌های جور واجور در کانادا و آمریکا و ریخته، هنوز یک رسانه فراگیر غیر وابسته به بیگانه نداریم تا با مردم ایران راحت حرف بزند. این هم ثروت در اینجا ریخته، هنوز سازمانی مستقل از دولت‌ها نداریم که حامی قدرتمند قربانیان زورگویی در داخل از کشور باشد.

---

گمان کنم می‌توانیم. اگر من یاد بگیرم ایجاد تنفر نکنم، اگر آن یکی نوشتن بدون پیشداوری را یاد بگیرد، اگر دیگری که دو به هم زنی برایش ارزش شده کمی به درون خودش نگاه کند و ببیند هنوز بقایایی از موجود مثبت گذشته باقی است، خب چرا نتوانیم؟

Labels:

میر فسیل موسوی و ممدلی ابطحی
لطفا به دوستانم پیغام و پسغام ندهید که مرا نصیحت کنند. لطفا به ابطحی بگویید حرف‌هایش را اندکی بجود.

می‌فرماید: " مهندس موسوي براي نسل فعلي هندوانه سربسته‌اي است كه تعريفش را از پدران خود بارها شنيده‌اند و تقريبا همه هم از آن دوران و مديريت آن دوراني مهندس موسوي تمجيد مي‌كنند. "

۱- هندوانه سر بسته بعد از ۲۰ سال می‌گندد.
۲- اگر در یخچال نگه‌داری کنید، بعد از چند روز به درد هیچ چیزی نمی خورد
۳- منظور از همه چیست؟ این همه چه کسانی هستند؟ افراد دایره بسته رانتی حکومتی که در دهه شصت مترادف با چپ‌های حاکم بود؟

برای من عجیب است که هر وقت جماعت به بن‌بست می‌خورند، میرحسین را می‌کشند بیرون تا حاکمیت به یکی دیگر راضی شود. بعدش هم کلی منت که از این بهتر نداریم.

میرحسین موسوی یک فسیل سیاسی است. می‌شود حتی او را "میرفسیل" یا "فسیل‌السادات" سیاست ایران نامید.

یکی از رفقا می‌گفت مگر آیت‌الله خمینی که بعد از ۱۵ سال دوری به ایران بازگشت، چه گلی به سر ایران زد که موسوی بعد از بیست سال بتواند؟

میر حسین موسوی نماد دولتی است که گزینش را به جامعه ایران تحمیل کرد. آغاز تحمیل تبعیض. دوران ارزشی شدن پشم و ریش.

بله، میرحسین موسوی یک جوان که تازه سردبیر روزنامه جمهوری اسلامی شده بود، یک شبه تبدیل نخست وزیر شد و سوگلی آیت‌الله خمینی.

چند وقت پیش با یک روزنامه‌نگار ایرانی ساکن غرب که روابط موسوی در دوران قدرتش را مطالعه کرده بود گپ می‌زدم. می‌گفت خیلی‌ها نمی‌دانند تندخویی موسوی در همان دهه شصت تا چه حدی بوده که بارها مورد اعتراض رئیس جمهوری وقت هم قرار می گیرد. 

می خواهم در این باره تحقیق کنم و از درستی یا نادرستی این ادعا  سر در بیاورم. اما کسی که تایید کننده رفتار و کردار و گفتار آیت‌الله  خمینی به هر قیمتی باشد، لابد برای اعدام‌های دهه شصت هم توجیه لازم را دارد.

هیچکسی به درستی از درون جبهه اصلاحات نخواسته موسوی، آیت‌الله خمینی، دولت دهه ۶۰، دولت خاتمی، مجلس‌های اول تا سوم را  نقد کند. عباس عبدی هم به طور مثال وقتی با دوستان سابق خود اختلاف پیدا کرد صدایش بلندتر شد.


Labels:

Saturday, January 24, 2009
عکس‌هایی دیگر از کنفرانس کارتونیست‌ها








Labels:

این مطلب را بخوانید و لدت ببرید
الان دوست عزیزی این لینک را برایم فرستاد و حیف است شما نخوانیدش.


البته پیشنهاد می‌کنم نویسنده محترم، اول تحقیق کنند، بعد خطابه بنویسند. من فرقی بین منطق ایشان و استشهادیون داخلی و راست‌گراهای تندخوی اروپایی نمی‌بینم.

اولا، خانم فرناز قاضی‌زاده همسر من نیست، و به قول دوستی در بی‌بی‌سی، خدا به دور! ثانیا، کاریکاتوریست افسانه‌ای، نیما نیستانی نیست و مانا نیستانی نام دارد. ثالثا من هرگز از کارتون سوسک مانا دفاع نکردم. از همان اول هم گفتم که چاپ این اثر خطا بوده است،یک خطای حرفه‌ای، اما از کسانی انتقاد کردم که بدون دیدن کارتون شعار دادند. از کسانی ایراد گرفتم که به جای کمک به رفع سو تفاهم، آتش‌افروزی کردند. رابعا، وظیفه من به عنوان عضو هیات مدیره شبکه مدافع حقوق کارتونیست‌ها، دفاع از کلیه کسانی است که در معرض تهدید هستند، نه بیشتر، نه کمتر.

متاسفانه سطح اطلاع بعضی از این دوستان مانع برقراری ارتباط منطقی با کسانی می‌شود که با خواندن چند خط به راحتی تحت تاثیر قرار نمی‌گیرند.

---

اشتباه بزرگ این دوستان این است که نمی‌دانند من مخالفتی با هویت طلبی ندارم. با جدایی طلبی مخالفم. چرا نباید در مدارس استان‌های شمال‌غربی کشور آذری درس داد و صحبت کرد؟مگر اثر دو زبانی در کانادا بد بوده که بخواهم این واقعیت در اینجا را تایید کنم و درکشور خودم نفی؟ همه بحث سر این است که گروهی از ماجرای کارتون روزنامه ایران برای اهداف جدایی‌طلبانه، و نه هویت‌طلبانه بهره بردند. از به اصطلاح روشنفکری که از آن لحظه تاریخی برای دوباره مطرح کردن خود استفاده کرد تا کسانی که فقط دنبال بهانه‌ای برای انتقام می‌گشتند.

غیرتی شدن سر یک سو تفاهم و تلاش برای ایجاد بحران، از سوی کسانی که در خارج از ایران از این فرصت استفاده کردند مورد اعتراض من بوده است. اعتراض من هم در حد یک وبلاگ‌نویس است.

سوال من نهایتا این است که چرا بعضی از این دوستان که این همه به گسترش زبان فارسی حساسیت دارند، از این زبان برای گسترش پیام خودشان استفاده می‌کنند. 
----

توضیحات:

 من گفته همکار بی بی‌سی را بد نقل کردم. منظور این بود که فرناز قاضی زاده نازنین خوش شانس بوده دجار نیک‌ آهنگ بدذات نشده.  فرناز و همسرش سینا از دوستان خیلی خوب من هستند.

همینجا تمام قد بابت این سو تفاهم عذرخواهی می‌کنم.

Labels:

Thursday, January 22, 2009
سیبیل

کیچکا (اسرائیل)، اوانز (زلاند نو)، میلیون (فرانسه)، کوثر، پرش (هندوستان)، پلانتو (فرانسه)، لاماری (فرانسه)

Labels:

Wednesday, January 21, 2009
مشغولیات
کم نویسی را به حساب تنبلی نگذارید. دارم یک جزوه طولانی را ترجمه می‌کنم که با این سردرد طولانی شده‌ام چندان کار راحتی نیست. 

هنوز پزشکم برای دادن نتیجه تصویر مغزی خبرم نکرده.

قرص‌های مختلفی را برای این میگرن لعنتی خورده‌ام که هفته پیش دوز بالای "زومیگ" دچار مسمومیتم کرد و جماعت فرانسوی را نگران، دیگر کاملا بریدم.

صبح وحشتناکی بود.

امروز اما نتوانستم سر کار بروم. این البته نشانه خوبی در کانادا نیست. خدا رحم کند!

Labels:

Sunday, January 18, 2009
پایان کنفرانس بین المللی کارتون مطبوعاتی
کارکفو، روستا که چه عرض کنم، شهر کوچکی ۱۵ هزار نفری در شمال شرق نانت در غرب فرانسه است.

از سال ۲۰۰۰ تاکنون، هر سال تعدادی از کارتونیست‌های کشورهای مختلف به اینجا آمده‌اند و در باره جامعه خود با کمک کارتون با مردم حرف زده‌اند.

بچه‌های مدرسه‌ای و دانشجویان و روزنامه‌نگاران و خبرنگاران روزنامه‌های محلی و منطقه‌ای و ملی می‌آیند و با کارتونیست‌ها گپ می‌زنند و بحث می‌کنند.

امسال دهمین سال برگزاری بود و طراحان پوستر ۱۰ دوره دعوت شده بودند تا کنار کارتونیست‌های دیگری در باره مسائل مختلفی که برای کارتونیست‌ها و مخاطبان مهم بوده حرف بزنند.
جالب اینجا بود که جمعیت حاضر در همایش از جمعیت شرکت کننده در همایش‌های دوسالانه کاریکاتور تهران بیشتر بود و سوال‌ها هم بشدت جدی!

کارتونیست‌ها بعد از جلسات هم به تالار نمایش آثار می‌رفتند و برای مردم کاریکاتور چهره، کارتون و یا طرح می‌کشیدند.

بچه‌های کوچک دبستانی همراه خانواده یا مدرسه می‌ریختند توی سالن و امضا می‌خواستند و طرح...

حضور چند مترجم با روحیه جنان به ما در برقراری ارتباط با مردم کمک می‌کرد که نگو و نپرس.

شهردار کارکفو هم کلی مایه گذاشت.
من این هفته با آنکه عملا در کانادا نبودم ولی ۸۰ در صد کارم در آیفکس را آنلاین انجام دادم، اما به سختی! کار روزآنلاین و رادیو زمانه هم سر جایش. به جز روز دوشنبه که توی هوا بودم.

برگزار کنندگان بسیار هماهنگ بودند. از آن بازی‌ها که در دوسالانه کاریکاتور تهران دیده بودم خبری نبود.

حوصله بعضی از مهمان‌ها گاهی سر می‌رفت، اما بیشتر ناشی از عدم تمایلشان به درگیر شدن در بحث‌ها بود.

نقش سازمان عفو بین‌الملل و گزارشگران بدون مرز در برگزاری جلسات حاشیه‌ای جالب بود.

حتی جلسه‌ای در مورد آب و بحران‌های آینده برگزار شد که توی پنل آن هم بودم. ناسلامتی تنها کارتونیست زمین شناس این مجموعه بودم!!!
اما ارتباط با آدم‌های پرانرژی و با استعداد و حرفه‌ای اولین تاثیرش، درس گرفتن از تجربه‌هاست.

تا دلتان هم بخواهد ادای هم را در آوردیم. یک کارتونیست کلمبیایی بود به نام ولادو که جوک خالص بود، یکی کارتونیست هندی به نام پرش که گمانم حتی در حمام هم با کت و شلوار می‌رود! اما بسیار آدم خوش برخورد و مودبی بود. ولی خب، نمی‌شد سر به سرش نگذاشت.
با کیچکا، کارتونیست اسرائیلی آشنا شدم. خیلی خوش برخورد، ولی مثل هر اسرائیلی دیگری، بشدت حساس روی کشورش. کارهایش در انتقاد از دولت گاه بشدت تند بوده.

حضور پلانتو در کنفرانس برای همه جذاب بود. اینجا در فرانسه وزن او را حس می‌کنی. چنین وزنی را کمتر جایی دیده‌ام.

---

این هفته سردرد بالا و پایین داشت، اما نسبتا آخرش کمتر شد.

ولی مسمومیت دارویی و به خوردن کامل و دردناک مزاجی چیزی نبود که بتوان فراموش کرد!

غذای چند روز اول بد بود. یا لا‌اقل آنقدر خوب بود که من نتوانستم بخورم. من از اردک چرب بو گندو بدم می‌آید! ماهی و میگو هم همینطور. گوشت خوک را هم اضافه کنید.نمی‌خورم!

یکی از فرانسوی‌ها گفت چرا، گفتم من فقط خوک حلال می خورم! گفت چجوری؟ گفتم باید ختنه شده باشد!

---

چند ساعت دیگر باز هم باید راه بیافتم. این هفته بطور متوسط شبی۳ ساعت و نیم خوابیده‌ام. بدخوابی و کار و آماده‌سازی کارها برای روز بعد کنفرانس.

احتمالا دو روزی از پا در خواهم آمد. بیشتر نشود، کمتر نخواهد بود!

Labels:

Thursday, January 15, 2009
زلاتکوفسکی هم رسید
الان میخائیل کبیر را دیدم. کلی خندیدیم. وقتی به ایران آمده بود، به خاطر دور ماندن از ودکا حالش گرفته بود اساسی.

به او گفتم خیالش راحت راحت باشد، اینجا فراوانی نعمت است!

Labels:

گند زدن‌های میگرنی
مسمومیت دارویی، در مملکت غریب هم کیف دارد‌ها!

امروز به خاطر این دوای قوی میگرن دچار تساهل، استفراغ و غیره شدم. خدا نصیب گرگ بیابان نکند.

مجبور شدم گروه را ترک کنم و در هتل بخوابم.

نتیجه اخلاقی ندارد!

Labels:

Wednesday, January 14, 2009
RIDEP's first panel
از راست به چپ، پوپولی از کامرون، کوثر از ایران و کانادا، ایسلینگ  -مترجم، و ریکو ازآفریقای جنوبی 
مترجم اسپانیولی(اسمش یادم رفت!)، فالکو از کوبا، ولادو از کلمبیا، پوپولی از کامرون، کوثر، ایسلینگ-مترجم، ریکو، آفریقای جنوبی

Labels:

چرتی میان میدانم ...
جایتان نسبتا خالی.

الان نشسته‌ام پیش مالکوم اوانز نیوزیلندی، ریکوی اهل آفریقای جنوبی، پرش هندی و منتظریم که برویم برای اولین برنامه سخنرانی پیش از همایش.

امروز سر ناهار، ملت یک شراب نوشیدند که حتما از شنیدن نامش یا خنده‌تان می‌گیرد، یا هر چیز دیگری.

اسمش Kir است

خلاصه وقتی در باب معنی این شراب پرسیدند که چرا خنده دار است، ماجرا را گفتم و بعضی بیشترش را سفارش دادند.

سردرد فلان فلان شده بدجوری روی اعصابم رفته، ولی یک چرت دو ساعته اندکی نجاتم داد.

Labels:

Royal with Cheese
Pulp Fiction را دیده‌اید؟

صحنه‌ گفتگوی جان تراولتا و سمیول‌ال جکسون در باره اسامی اندازه‌های مختلف همبرگر (مک‌دونالد) در فرانسه، به خاطر اختلاف سیستم متریک با سیستم ایالات متحده و الباقی ماجرا

حالا من رفته‌ام برای ناهار به این مک‌دونالد سر بزنم که ببینم دنیا دست کیست، یکهو می‌بینم که این کوارتر پاوندر را گذاشته Royal with Cheese؛

کلی خنده‌ام گرفت. 

راستی،اینترنت مک‌دونالد مجانی بود.بر عکس سرویس هتل ما. 

Labels:

نیک آهنگ در نانت
بله، شوخی شوخی الان در لابی هتل نشسته‌ام.

هنوز بی‌خوابی مرا نکشته، ولی می‌خواهم مطالبی که در نبود باتری و برق دیشب در هواپیما نوشتم را اسکن کنم و آپلود!

آخر هفته کنفرانس بین‌المللی کارتون مطبوعاتی برگزار می‌شود که میخائیل زلاتکفسکی، کل، پلانتو، پوپولی، گومز، مایکل اوانز، و چند نفر دیگر و البته اینجانب سخنرانان و پنلیست‌های آن خواهیم بود.

هوا از کانادا بسیار گرم‌تر است و شهر هم بسیار خیس است!

راستی، در نانت، وبلاگ‌نویس فارسی زبان سراغ دارید؟
 

Labels:

Sunday, January 11, 2009
سری که درد می‌کند را هم دستمال نمی‌بندند
تا حالا از خوردن قرص‌های جورواجور خسته شده‌اید؟

من بیزار شده‌ام.

الان، سردردی دارم که آدم عادی را از پا می‌اندازد، ضربان رگ‌های پسِ کله‌ام، زلزله‌وار سرم را تکان می‌دهد، اما چاره‌ای ندارم جز اینکه تحملش کنم.

داشتم امشب کارهایی که در ایران کشیده بودم را نگاه می‌کردم. کارهای حیات نو را.

عکس‌های آن روزگار در روزنامه‌ها...

دلم گرفت.

---

باید یک متن برای سخنرانی در مورد کارتون مطبوعاتی ایران بنویسم، و وضعیت کارتون امروزی ایران را در دوره‌های مختلف بعد از انقلاب تشریح کنم.

در مورد خطوط قرمز.

وحشتناک است! وقتی به بهانه هاله نور اطراف سر یک خر در صفحه شطرنج، ماجرا قومی و بدتر از آن سیاسی می‌شود.

--- 

در تابستان قرار است کنفرانسی در نروژ پیرامون محدودیت‌های آزادی بیان برگزار شود. یکی از موضوع‌هایی که دانمارکی‌ها طبق معمول می خواهند از آن نان بخورند، ماجرای کارتون‌های دانمارکی است. همان‌هایی که باعث تغییر نام شیرینی دانمارکی شدند!

داشتم به یک نکته فکر می‌کردم. مرز اهانت و انتقاد چیست و کجاست؟

اگر سه سال پیش مطالب امروزی اکبر گجنی را یکی برایش می‌خواند، همانجا سوسکش می‌کرد، ولی الان دارد با منطق خودش تقدس  و مقدسات و ... را می‌آزماید و زیر سوال می‌برد.

من شاید ۵ سال پیش چنین مطالبی را اصلا تحمل نگاه کردن به چنین مطالبی را نداشتم، چه رسد به خواندنشان. الان اما نه. 

اشتباه نکنید! من نه روشنفکر شده‌ام، نه تابوشکن، نه ضد عرف، نه ...

اما دیگر نمی‌توانم هرچیزی را که به عنوان مقدسات به خوردم داده‌اند را بدون اندیشه قبول کنم. تازه اگر قائل به تکامل فکر باشیم، شاید هنوز در اول وصف ماجرا مانده باشم.

---

آنقدر از سوال کردن ما را ترسانده‌اند و از شک، که با کوچک‌ترین تردیدی، احساس گناه می‌کنیم.

اگر هر چیزی را باور نکنی، لابد کافری. 

کافری مگر آن نیست که پرده روی عقلت کشیده باشی؟ حالا اگر آن پرده تعصبات مذهبی و ساخته‌های بشری باشد که رنگ تقدس به آن داده باشند تا نه نگویی، تکلیف چیست؟

کافر نباشیم، بهتر است. نه؟

Labels:

Friday, January 09, 2009
عکس‌های محرم امسال
یادش بخیر.

خدابیامرز پدربزرگم می‌گفت این عزاداری‌های محرم تا وقتی به خودزنی تبدیل نشده، قابل تحمل است، اما خودزنی و خودآزاری را از کجا آورده‌اند؟

عکس‌های طفل معصومی که سرش خونی است و بزرگترش کاردی بزرگ به دست دارد، بهترین راه رسانه‌های غربی برای نشان دادن همه آن چیزهایی است که در مورد شیعیان می‌خواهند بگویند. اگر ۲ تا از ۱۰ تایش درست باشد، همه آن ۱۰ تا قابل پذیرش خواهد شد.

عکس کودک بدبخت را می‌بینی که چشمانش هم خونی شده...احتمالا پدر نامردش هم روزی قربانی چنین بلاهت‌هایی بوده است.

من نمی‌فهمم، فرهنگ خودآزاری اسلامی از کجا آمده، اما احتمالا این خودآزارها وقتی با خودشان چنین می‌کنند، وای به حال خلق‌الله.

Labels:

حفظ آبرو
من گاهی شک می‌کنم که این مغز محترم سرجایش است یا نه. خوشبختانه میگرن نامرد مرا از این شک درآورده، آنهم به مدت ۷ هفته. این طولانی‌ترین میگرنی است که در عمرم گرفته‌ام.

چند بار حمله‌های میگرنی از حد توانم گذشت اما چه می‌شد کرد؟

دکتر مرا برای گرفتن اسکن مغزی فرستاد بیمارستان و الان از بیمارستان بر گشته‌ام.

یک رفیق شفیق می‌گفت این قدر فکر نکن، جسارتا (با رض بی ادبی بودن پاسخ) باید بگویم که این فکر است که دارد درسته ترتیب مرا می‌دهد. من فکر نمی‌کنم!

حالا این درد لعنتی سرجایش، بدخوابی، عدم تمرکز و فراموشی و الباقی مزخرفات را هم اضافه‌اش کنید.

خلاصه اگر به شما ثابت نشده که مغز دارید، زیاد اصرار نکنید!

Labels:

Monday, January 05, 2009
راستی

راستی چرا ما تقریبا چیزی از زندگی امام حسین پیش از درگیری‌اش با بنی امیه نمی‌دانیم؟

چند روز پیش داشتم مطلبی می‌خواندم در همین باره.

جالب است که در نظام جمهوری اسلامی، تنها مقاطع خاصی از زندگی و روابط سیاسی و اجتماعی بزرگان اسلام و بخصوص امامان شیعه مطرح شده است.

اینکه می‌گویم جمهوری اسلامی، به این خاطر است که بیشتر عمر اکثر ما در این دوراه سپری شده، اما انگار این مشخصه ایران شیعی است.

گمانم باید تاریخ را بهتر واکاوید و تنها بر اساس قضاوت و تبلیغات و پروپاگاندای قم و نجف و غیره هر چیزی را کورکورانه و دربست نپذیریم.

---

خاطره تاسوعا و عاشورای ۱۳۵۷ را که مرور می‌کنم، یادم به پسر عمه‌ام می‌افتد ونگرانی‌اش بابت جان پدرش که لندن بود و آخرین روزهای عمرش را می‌گذراند با آن سرطان لعنتی.

---

یکی از دوستان روانشناس معتقد بود که محرم و مراسم آن در ایران حکم کارناوال دارد. چرا ما کارناوال شادی در ایران نداریم؟

---

همیشه تاسوعا و عاشورا برایم حکم تعطیلی داشته‌اند. به جز محرم سال ۱۳۷۶. وقتی برادران اطلاعات نزدیک خانه ناطق نوری دوربینم را باز کردند و فیلم دوربینم را نور دادند. غافل از آنکه فیلم اصلی را قبلا جمع کرده بودم.

آن سال‌ها چیذر زندگی می‌کردم و همیشه دسته‌های عزاداری از همه جای شمیران می‌آمدند آنجا.

---

 سال ۱۳۷۴ تازه چیذری شده بودم. دسته‌های عزاداری در راه بودند. در سربالایی خیابان بهمن پور به سمت میدان امامزاده علی اکبر. 

یک خانم نسبتا زیبا با رنو اشتباهی وارد کوچه ما شد. می‌خواست از کوچه خارج شود که که عزاداران مسیرش را بستند. راه پس و پیش نداشت،

از من پرسید،: "آقا، تا کی باید صبر کنم؟"

جواب دادم: "خانم، باید صبر کنی تا دسته بره". هر دو چند ثانیه مکث کردیم. بعد فهمیدیم چه گفته‌ام! نمی‌شد در آن فضا خندید!

آن خانم کاملا صبور بود...

---

از خوردن غذات نذری محرم لذت نبرده‌ام. بخصوص از طباخی فخر فروشانه بعضی از بازاری‌ها و متمولین دینفروش. آخر مومنین! مگر قرار نیست این غذا برسد دست آنهایی که نیازمندند و گرسنه؟ این چه جور فخر فروشی دردناکی است؟

می‌شناسم کسی را که غذا و گوشت می‌برد به خانه‌های گلی فقرای آبرومند جنوب شهر شیراز. می‌شناسم جوان مهندسی را که غدا لقمه می‌کند و می‌برد به کارگران شهرستانی می‌خوراند. آنها هم از سر تصادف لو رفتند.

این محرمی که ما در ایران داریم، اگر برای زنده کردن ارزش‌هاست، انگار بیشتر حرامشان کرده.

---

تنها احساسی که از محرم حکومتی پیدا کرده‌ام این است که ساختار حاکم ناخواسته نمایش داد چگونه می‌توان مثل لشگر کوفه عمل کرد و مدعی دین هم بود.

همین

Labels:

بالاخره شر مصطفوی کم شد
من از مصطفوی بدم می‌آید.

به هزار و یک دلیل.

هیچگاه به نظرم آدم سالمی نیامده، و وقتی در ایران بودم هزار و یک حرف و حدیث از روابط مالی عجیب و غریب او شنیده‌ام که می‌شود گفت قابل اثبات نبوده‌اند، لا اقل در مطبوعات.

باید خبرنگاری سمج پیدا شود و روابط مصطفوی در گمرک را واکاوی کند. 

معروف بود که همیشه همه چیز را با پول حل می‌کند. باید دید تعداد قالیچه‌هایی که برای مقامات کنفدراسیون فوتبال آسیا و یا فیفا فرستاده چند تخته بوده است. اصولا ما باید چند تخته‌مان کم باشد که همه چیز را بدست این موجود بدهیم.

وقتی به پرسپولیس آمد، تقریبا بی‌خیال تیم محبوبم شدم.

وقتی افشین قطبی مجبور شد از ایران برود، می‌دانستم کار کردنش با مصطفوی به راحتی نخواهد بود.

تیم پارسال را با تیم امسال مقایسه کنید. شاید ستاره‌هایی به آن اضافه شده باشد، اما چه تاثیری را دارید می‌بینید، به جز باخت‌های پیاپی؟

با بی‌رحمی دوست دارم اینطور فکر کنم که مصطفوی و امثال او سرطان‌هایی هستند که در محیط فاسد دولتی و سیاسی و ورزش ایران امکان رشد پیدا می‌کنند.

---

سال‌ها پیش یکی از بچه‌های ورزشی مطبوعات می‌گفت که وزارت اطلاعات هر وقت یکی بیش از اندازه رشد می‌کند، او را نشانه می‌گیرند و به یک ترتیب خرابش می‌کنند. پرونده علی پروین را مثال می‌زد که رسما ۵ سال در دهه هفتاد خفه‌اش کردند.

اگر هم خاطرتان باشد، بعد از محو پروین سر وکله عابدینی پیدا شد که بعضی از ورزشی‌نویسان می گفتند روابط بسیار خوبی با جماعت خاکستری داشته است.

 شاید بشود گفت وقتی افشین قطبی پرسپولیس را قهرمان ایران کرد، ناخواسته در تیررس جماعت قرار گرفت. به نظر من استرس روزهای آخر قطبی هم بی دلیل نبوده است.

قطبی بهترین مربی موجود نیست، اما توانست یک تیم نسبتا خوب بسازد. آنهم در اولین تجربه جدی سرمربی‌گری‌اش.

باید دید انصاریفرد که قبلا باشگاه را اداره کرده چه کاری می‌تواند بکند.

Labels:

Saturday, January 03, 2009
انجمن صنفی، نامی بزرگ برای گروهی کوچک
الان داشتم مطلب ژیلا بنی‌یعقوب را در باره روند کاری انجمن صنفی می‌خواندم.

دردم گرفت.

با آنکه هنوز سخنان منابع دیگر را نشنیده‌ام، اما کلیت سخن ژیلا برایم بسیار باورپذیر است.

مجموعه روابط و اشتراک منافع در بسیاری از موارد مانع بزرگی بر سر دفاع از حقوق روزنامه‌نگاران است.

بحث تبعیض را که ژیلا پیش می‌کشد هم آن زمان تا حدی قابل لمس بود.

---

آن سال‌ها که بازرس بودم، به موردی برخوردیم که خیلی مطابق میل رئیس روسا نبود. 

انجمن روزنامه‌نگاران زن از وزارت کشور مجوز فعالیت گرفته بود، اما از فضای انجمن و امکانات آن به طور مجانی استفاده می‌کرد.

ماجرا این بود که وزیر ارشاد سابق، یعنی مهاجرانی به انجمن یک حالی داده بود، انجمن هم در مقابل خواسته بود یک حالی هم به ایشان بدهد، ایشان هم ظاهرا خواسته بود که این حال نصیب عیال مربوطه‌اش شود و انجمن زیر نظرش.

اینجا بود که مرض من گل کرد.

انجمن روزنامه‌نگاران زن عملا حزب شده بود و انجمن صنفی فقط با موافقت اعضای هیات مدیره می‌توانست امکاناتش را به انجمن‌های بی‌پناه غیر متمول بدهد.

اگر آن زمان یک گروه روزنامه‌نگار فعال در زمینه محیط زیستی می‌خواست کاری کند، مطمئنا با اخم هیات مدیره روبرو می‌شد، اما اگر احتمالا خانم ابتکار معرفی‌شان می‌کرد، ماجرا فرق می‌کرد. این البته یک مثال بود که اتفاق هم نیافتاد.

به هر حال با بررسی اساسنامه و طی مجادلاتی نسبتا محترمانه، زیرآب انجمن روزنامه‌نگاران زن از محل انجمن صنفی زده شد، اما هیچگاه رقم دقیق تلفن‌های راه دور به استرالیا از جیب انجمن صنفی را در خبرنامه منتشر نکردند. ماجرا هم این بود که یکی از اعضای سابق هیات مدیره که با انجمن روزنامه‌نگاران زن مربط بود، به استرالیا رفته بود و ...

---

چند ماه پیش که برای انجمن صنفی مشکلی پیش آمده بود، امیدوار بودم شالوده انجمن را از نو بریزند، نه آنکه آش همان باشد و کاسه همان.

به باور من انجمن صنفی روزنامه‌نگاران ایران، با وجود پتانسیلی که دارد، به هیچ وجه شایسته اعضایش نیست. 

---

ژیلا در باب احترام ویژه برای کارفرمایان نوشته است. یادم افتاد وقتی محسن آرمین نمی‌خواست دیگر نامزد شود و به جایش از سازمان مجاهدین انقلاب، عرب سرخی کاندیدا شده. انگار سازمان مجاهدین می‌بایستی یک عضو ثابت در انجمن داشته باشد!

با آنکه فقط عضویت مدیران مسوول در انجمن منع شده بود، اما جماعت یادشان رفته بود که عرب سرخی به نحوی کارفرمای همشهری اقتصادی است. خلاصه تصادفا بعد از سفر بازرس ژاور به کانادا، نامزدی او را اعلام کردند ولی ژاور از طریق ایسنا به ماجرا گیر داد!

---

من بعضی از اعضای هیات مدیره را به خوبی می‌شناسم. در مجموع آدم‌های خوبی هستند. اما گاهی حس می‌کنم منافع روزنامه‌نگاران برای‌شان در اولویت نیست. نمی‌توان قبول کنم که نگاه این گروه، خطی نیست. می‌توانند ادعا کنند که روزنامه‌نگاران انتخابشان کرده‌اند و همینی که هست، اما آیا واقعا این حق جماعت مطبوعاتی ماست؟

اگر تصادفا روزنامه‌نگاری از کارفرمایی شاکی باشد و کارفرما تصادفا رفیق عضو یا اعضایی از هیات رئیسه، فکر می‌کنید شاکی  می‌تواند به طور کامل به نظر هیات حل اختلاف اعتماد کند؟ 

انجمن صنفی به نظر من نیاز به یک تکان اساسی نه از طرف حاکمیت، که از طرف اعضا دارد.

ای کاش همه  اعضای هیات مدیره را آدم‌های غیر سیاسی تشکیل می‌دادند. بدون هیچ تعلق حزبی و گروهی.

همیشه برایم سوال بوده وقتی روزنامه‌ عصر آزادگان تعطیل شد، چرا اعضای روزنامه نگران بیمه‌‌شان بودند؟ خب باید از شمس‌الواعظین که در هیات مدیره است پرسید. آیا اعضای روزنامه‌های چهارگانه شرکت جامعه به حق خود رسیدند؟

ببینید وضعیت اعضای انجمن صنفی که برای روزنامه‌هایی مثل شرق یا سرمایه کار کرده‌اند چگونه است؟ ببینید مشکلات بعضی از بچه‌ها که با روزنامه‌های اصلاح‌طلب همکاری کرده بوده‌اند چیست؟ 

از این حرف ژیلا خیلی خوشم آمد: "من نمی فهمم کسانی که از اداره یک واحد کوچک چهل-پنجاه نفره عاجزند ،چگونه نسخه های طویل و علمی برای اداره اقتصادی کشور می پیچند؟"

Labels:

Friday, January 02, 2009
حاج آقا نیک آهنگ-۲
آقایی که شما باشید و به قول دوستی، مین‌داری که شما، ما شب سال نو به اتقاق دوستان خوبمان رفته بودیم نایاگارا و تقریبا یخ زدیم.

تا دلتان هم بخواهد ایرانی دیدیم، از آنهایی که سال‌هاست ساکن کانادا هستند و آنهایی که به دیدار فک و فامیل آمده بودند.

به افتخار سال نو هم که البته پیشبینی می‌شود سال مزخرفی باشد، با دوستان سیگار برگ آتش زدیم و کشیدیم، عین توی فیلم‌های خارجی.

اما سبب حاج آقایی ماجرا.

من از کودکی دلم می‌خواسته حد اقل یک بار بروم حج. از حج حکومتی هم البته خوشم نمی‌آمد. 

سال ۱۳۷۹ که پدرم متمتع شد، هم‌سفر یکی از نمایندگان مجلس وقت بود که هنگام دستگیری من کلی اتهام به من بسته بود. آن نماینده روحانی هم گفته بود که نیک‌آهنگ اصلا جاسوس آمریکایی بوده و از این خزعبلات.

در جلسات آموزشی کاروان گفته بود که اگر کسی شما را حلال نکند، حج‌تان مقبول نیست. طفلکی نمی‌دانست که من یکی حلالش نکرده‌ام!

البته آن نماینده بعدها مرحوم شد و خدایش خواهد بخشید.

حالا من یکهو با این شکم برآمده یادم، به آن آرزوی دیرینم افتاد که در زمانی که بتوانم آرام بیاندیشم می خواهم به مکه بروم. من نه اعتقادم کورکورانه سنتی است، نه بی‌اعتقادی رایج بعد از آمدن به غرب نصیبم شده. اما مطمئنا با آن چه سال‌ها پیش بوده‌ام فرق کرده‌ام. 

امروز اما دارم به این نتیجه می‌رسم که شانس بزرگی نصیبم شده که از مرکز توهم خارج شده‌ام و از دور دارم ماجرا را دنبال می‌کنم.

Labels:

پایداری در عدم پایداری
امروز داشتم مطلب کلاغستون را می‌نوشتم، یکهو فکر کردم به چیزی که مهم‌تریم مشخصه خاتمی در سال‌های گذشته محسوب می‌شده...

هر چه فکر کردم، دیدم همه چیز خاتمی بعد از بهمن ۱۳۷۷ با تردید روبرو بوده است. 

البته تردید چیز صرفا بدی نیست، اما وقتی به اصول مورد قبول جماعت نگاه می کنید، می‌بینید که برای شک هم آدابی دارند...

به عبارت بهتر، خاتمی از منظر شبه‌علمایی می‌تواند یک انسان «کثیرالشک» باشد!

حالا آیا می‌توان در مورد آدمی که سراپا تردید است با اطمینان نظر داد؟ شک دارم!!!!

Labels:

Thursday, January 01, 2009
یک جام زهر
آخرین مطلب داور را خوانده‌اید؟ شاهکاری است که فقط از او بر می‌آید. مدت‌ها منتظرش بودم. منتظر خلاقیتی که نمی‌توان از کس دیگری جز او انتظار داشت.



Labels:

تسلیت به محمد علی ابطحی
الان خواندم که محمد علی ابطحی در غم فوت مادرش داغدار است.

به ابطحی و خانواده محترمش تسلیت می‌گویم

Labels: