دیشب با دوستی روی فیسبوک گپ میزدم. تازگیها کار من شده چت روی گوگل تاک، اسکایپ و فیس بوک!
یکی از کسانی بود که در سالهای اول اصلاحات در رسانهها کار میکرد.
دیدم نگاهی خاص و البته بدبینانه (به نظر من البته) نسبت به کارهای قدیمی من دارد، حتی نسبت به اسمی که برای وبلاگ انتخاب کردهام هم معترض است. خوشم آمد!
مجبور شدم مجددا ماجرای کارتون استاد تمساح را برایش شرح دهم. الان ۹ سال از چاپ آن کار گذشته، اما اثراتش همچنان باقی است!
تیر ماه سال ۱۳۷۸، اصلاح قانون مطبوعات در مجلس پنجم مطرح شد که قصدش ایجاد محدودیت بود. وقتی تصویب شد، روزنامه سلام که نامه سعید امامی را منتشر کرده بود و توصیههایی درست مثل سخنان طراحان اصلاحیه داشت را توقیف کردند.
من روزنامهنگاری کشیدم که یک تمساح دارد با دم خودش خفهاش میکند و بعد اشک تمساح می ریزد و مظلومنمایی میکند. اما طرح جاپ نشد، چون متعاقب تصویب طرح و تعطیلی سلام، ماجرای کوی دانشگاه اتفاق افتاد.
این طرح مدادی مادر مرده گوشه کشوی میز من باقی ماند.
وقتی در هفتههای منتهی به انتخابات مجلس ششم، آیتالله مصباح یزدی ماجرای چمدان چند میلیوندلاری را مطرح کرد، صدای خیلیها درآمد.
مصباح یزدی مدعی بود که یک جاسوس آمریکایی با یک چمدان پر از دلار به تهران آمده تا روزنامهنگاران را علیه اسلام اجیر نماید.
طرحهای من عمدتا نقد نگاه جناح راست بود نسبت به مطبوعات. اتهام قلم به مزدی بیگانه اما خیلی سنگین بود.
من هم مثل همیشه طرح را برداشتم و به سردبیر جدید روزنامه آزاد که شوهر خواهر مدیر مسوول بود نشان دادم. بعد در جلسهای تلفنی که با مدیر مسوول ساکن کیش داشتیم، در باره اسم تمساح مربوطه بحث کردیم. نهایتا "استاد تمساح" انتخاب شد. اگر خطا نکرده باشم، وکیل روزنامه هم آن روز در دفتر روزنامه حاضر بود.
مدیر مسوول هم بعد از مشاهده فکس، تاییدش کرده بود.
---
شنبه بعدش در دادگاه، مدیر مسوول ادعا کرد که فکس را عوضی خوانده و قرار بود نام تمساح، "امتداد تمساح" باشد!
اینجا بود که بر خلاف قانون مطبوعات وقت، مسوولیت گردن من افتاد. باورش سخت است، اما من طرحهایی بسیار تندتر از آن را کشیده بودم که لابد باید به خاطرشان آب خنک می خوردم. در سالگرد قتلهای زنجیرهای هم یک طرح من کارش به بیت کشیده بود و رئیس قوه قضاییه شورایی تشکیل داده بود که بفهمند چشم بند فرشته عدالت، چشم بند است یا عمامه!
حاجی زم که آن زمان هنوز مقرب درگاه بود برایشان توضیح داده بود که پارچه بسته شده به چشمان فرشته عدالت، نمیتواند عمامه باشد!
آن روز هر چه گشته بودند مرا پیدا کنند و بکشانند به جلسه، نتوانسته بودند.
روز بعدش که حاجی زم ماجرا را برایم تعریف کرد، ستون فقراتم منجمد شد.
من به توصیه مرحوم صابری در مطبوعات آخوند نمیکشیدم، حتی وقتی خود گل آقا یکی دو بار شیطنت کرد، در روزنامهها از من انتظار داشتند چنین کنم که نکردم.
وقتی حاجی زم به من توصیه کرد چند وقتی آرام بگیرم، فهمیدم هوا شدیدا پس است!
اما بعد از فوت پدربزرگم، یک کمی یادم رفت که هواشناسی چیز خوبی است.
---
هیچگاه بازجویی مهرورزانه رئیس شعبه ۱۴۱۰ دادگاه کارکنان دولت را فراموش نمیکنم. تا حالا اتفاق افتاده که شدیدا مریض و (اسهالی) باشید و نگدارند دستشویی بروید؟ مرتضوی همین بلا را سر من آورد. حالا فشار و فضای سخت سر جایش، به خاطر لطف مقامهای قضایی، تا چهار روز قضای حاجت با تاخیر روبرو شد! همیشه دعا میکنم بازجویان محترم دچار یبوست شدید جر دهنده شوند.
---
من از آن زمان تا امروز، راحتترین لحظاتم را در اوین سر کردم. البته نه در روز اول، ولی وقتی یک روز ۱۴ ساعت خوابیدم و اصلا صدای اذان را نشنیدم و بوی غذا را نفهمیدم و
تکانهای هم سلولی بیدارم نکرده بود، وکیل بند نگران شده بود و نمیدانم با سیلی بیدارم کرده بودند یا با آب یخ، یا اینکه خودم بیدار شدم. اما عجب خوابی بود.
بیخوابیها از روزهای بعد آغاز شد، بازجوییها، اتهامهای جدید(۱۶۸ اتهام)، و بعد پرونده امنیتی.
---
هنوز نمیتوانم به راحتی بعضی از سینجیمهای سال ۸۱ را به خاطر بیاورم. خیال هم ندارم این خلاُ حافظه را مجددا با جلسات دردناک بازیافت حافظه پیش روانکاوم جبران کنم. یک تجربه برایم کافی بود و سه هفته تنش و اعصاب خردی بعد از آن.
---
دو سال بعد از کل ماجرا، به من گفته شد که خبرنگار آمریکایی حامل چمدان مورد ادعا، دنیل پرل بوده است. به یک دفتر در تهران وارد میشود و یکی جلوی طلبهای از طلاب آیتالله مصباح شوخی می کند که طرف چمدانش پر از دلار است تا خبرنگاران اصلاحطلب را به مزدوری بگیرد.
یک شوخی بیمزه که به نماز جمعه کشیده شد.
آیتالله مصباح در دوایر غیر رسمیتر نام "دنیل لرنر" را به عنوان فرمانده عملیاتی سیا که به تهران آمده بود را مطرح کرد.
روزی که خبر دزدیده شدن دنی پرل در پاکستان پخش شد، طرف مربوطه به من گفت که ماجرا چه بوده. من دنی پرل را بعد از آزادی از زندان دیدم. آمده بود دفتر آفتاب امروز برای گفتگو. آن روز مانا نیستانی هم بودش. با دنیل پرل و مترجمش رفتیم دفتر ناشرم که اولین کتابم را منتشر میکرد. گشتی طولانی در تهران زدیم.
تابستان بعدش در دفتر روزنامه ملت همدیگر را دیدیم. میخواست روی گزارشی در باره طنز در مطبوعات ایران کار کند. چند بار ایمیل زد و اطلاعاتی در باره کاریکاتور و کارتون و تاریخچهاش از من خواست که برایش فرستادم. از جان لنت آمریکایی هم اطلاعاتی گرفته بود.
آخرین بار که ایمیلی از او گرفتم، گمانم تابستان ۲۰۰۱ بود.
وقتی دنیل پرل در پاکستان کشته شد، هر چه کارت و یادداشت و ایمیل از او داشتم را محو کردم. کافی بود برادران بازجو اتهام ارتباط با خبرنگار یهودی که القاعده او را جاسوس اسرائیل خوانده بود را هم به اتهامات قبلی اضافه میکردند.
---
در چند ماه گذشته تلاش کردم اطلاعاتم در مورد دنیل پرل را بیشتر کنم. کسی که ماجرای چمدان را برایم تعریف کرد، یک بار که جواب تلفنم را داد، دیگر گوشی را برنداشت و هر بار میگفت اشتباه گرفتهاید.
مترجم وقت دنیل را یک بار آنلاین دیدم و از او سوال کردم، غیبش زد.
کسی نمیخواهد ارتباطش با او به هیچ عنوان برملا شود.
---
پیارسال که فیلم آخرین روزهای زندگی دنیل پرل روی پرده آمد، رفتم و دیدمش. اعصابم خرد شد. دیدن چنین فیلمی چندان راحت نبود.
---
گمان کنم کسی تا ابد به من پاسخ نخواهد داد که آیا دنیل پرل میدانست ماجرای چمدان دلار آیتالله مصباح از همان ماجرای چمدان خودش شروع شده؟ اصلا این داستان روایتی یک طرفه بود، یا همهاش کشک است؟
حالا خیال می کنید من احساس جالبی از کشیدن طرح اولیه کارتون تمساح در تیر ماه ۱۳۷۸ و اجرای نهاییاش در بهمن آن سال و عواقب بعدیاش دارم؟
لابد شما بهتر از من میدانید!
Labels: استاد تمساح