یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Friday, September 30, 2005
نوشدارو بعد از مرگ مرحوم اصلاحات و شیر تو شیر نسبتا هسته‌ای
الآن خبرها را دنبال می کردم، همه جذاب بودند. اصلاح‌طلبان دور هم جمع می‌شوند، و خاتمی هم در جلسه حضور می‌یابد. حزب مشارکت هم با استعفای دبیر کل‌ که تا هشت ماه دیگر فقط ماندنی است، مخالفت کرد، آن هم بعد از سه شکست بزرگ انتخاباتی پشت سر هم.
احمدی‌نژاد هم که می‌خواهد شرایط ظهور را فراهم کند. راستش وقتی گفتند مجلس، مجلس امام زمان است، احتمالا منظورشان بخشی از نماینده‌ها(گیرم ۱۸۰ نفر) بود که جزو ۳۱۳ نفر هستند، لابد هیات دولت را هم باید به آنها اضافه کرد. به اضافه معاونین و مشاورین.
احتمالا با سیاست‌های هسته ای که شرایط را برای جنگی فراگیر آماده می کند، می‌خواهند علائم را پدید آورند:

چهار سال پیش، در یکی از نشریات نسبتا اصلاح‌طلب نشسته بودم و مهمان یکی از بچه‌ها که از افسران ارشد سپاه بود، می‌گفت بعضی از سران سپاه ایمان دارند که با برنامه‌های خاصی می توان آمریکا را شکست داد، پرسیدم مگر از نظر تاکتیک یا میزان اسلحه یا استراتژی و غیره، به پای آمریکا می رسیم؟ می‌گفت بعضی‌ها معتقدند باید شرایط ظهور را فراهم کرد.

وقتی بعد از سخنرانی احمدی‌نژاد در سازمان ملل، کاریکاتورش را کشیدم که دارد از روی متن طرح تعجیل ظهور«حجتیه» می‌خواند، چند نفری شدیدا معترض شدند که جرا به اعتقادات آنها تاخته‌ام. جالب اینجاست که خیلی‌ها متوجه نشده اند که انگار برنامه هسته‌ای ایران دارد از سوی چه نهادهای پیگیری می شود؟ چه کسانی با نگرانی دنبال غنی‌سازی هستند؟ و از همه جالب‌تر، اطلاعات لازم به مردم در مورد فواید انرژی هسته‌ای داده نشده است!

ماجرا خیلی دو دوتا چهارتا است! خودتان قضاوت کنید. در حالی که قیمت نفت دارد گران می‌شود و فروش نفت و گاز در سی سال آینده سود سرشاری می‌تواند به بار آورد، هرچه مصرف گاز نیروگاه‌های برق کمتر شود، درآمد کشور بالاتر خواهد رفت. پس استفاده از انرژی‌های جایگزین برای ما بسیار مهم خواهد بود.از سوی دیگر، اگر در کوتاه مدت بتوانیم فشار جهانی را کم کنیم حتی به قیمت حذف چند ساله غنی‌سازی، و استفاده از نیروگاه‌های هسته‌ای را تسریع ببخشیم، سود بسیار زیادی نصیب کشور خواهد شد.

حالا چرا می‌خواهیم شرایط را طوری کنیم که هم پرونده ایران به شورای امنیت برود و هم بر حساسیت‌های موجود بیافزاییم؟

به هزار و یک دلیل، اعزام نیرو به ایران به صرف آمریکا نیست(حد اقل تا انتخابات بعدی ریاست جمهوری آمریکا!) پس اگر بخواهد ترتیب ما را بدهد، چند تا نیروگاه برق را بزند و چند تا سد را، کارمان زار است. فکر کردید چهار تا جاده اصلی کشور و راه آهن را مدتی خراب کنند، راه حل موثری داریم؟ عید سال ۸۲ همزمان با روزهای آغازین جنگ اخیر عراق، چند ساعت برق هفت استان کشور رفت، تلفن‌های همراه مردم کار نمی‌کرد و هزار و یک شایعه درست شد...حالا با این وضعیت می خواهیم پوز دنیا را بزنیم خیلی جالب است!

در سال ۱۳۷۳، یک کارشناس ترافیک می گفت در صورت خراب شدن ناگهانی چند خودرو در بزرگ‌راه‌های تهران، بحران بزرگی در سراسر کشور بوجود خواهد آمد. من و یکی از بچه‌ها به حرف او خندیدیم. ولی وقتی در یکی از چهارشنبه‌سوری‌های بعد از دوم خرداد، چهار ساعت طول کشید تا از تخت طاوس به تجریش برسم، و بعدش هم فهمیدیم که چند جلسه خیلی مهم دولت قبل از آغاز سال نو به خاطر به ریختن وضع ترافیک تشکیل نشده و جماعت مجبور شده‌اند نصف شب به خانه‌هایشان برگردند، تازه دوزاری‌ام افتاد که طرف چندان بی‌ربط هم نگفته بود. گیرم وسط همه بزرگ‌راه‌های تهران، دو سه تا ماشین خراب شود. فکر می‌کنید راه حلی وجود دارد؟

البته قرار بود پول نفت را سر سفره‌های مردم بیاورند و گمانم به خاطر طرح‌های تعجیلی، ترجیح داده‌اند که بگذارند بانک سودش را بدهند، البته مضاربه خیلی هم کار جالبی نیست ولی گاهی وقت‌ها می توان حلالش کرد.

بگذریم، کلاغه به خونه‌اش نرسید، قصه و غصه ما هم به سر نرسید...
Thursday, September 29, 2005
هسته‌‌های بحث بر انگیز
آقا این مبحث هسته‌ای هم عجیب عده ای را ماتحت تاثیر قرار داده. ما فقط از هویت هسته‌های مبارک(حوزه شخصی) دفاع نمودیم ولی ماجرا به حوزه عمومی هم کشیده شد! حالا که فعلا ممکن است کار به شورای حکام و شورای امنیت هم بکشد و برایش پروتکل الحاقی هم صادر کنند! ولی ما شرف داریم و زیر بار الحاق به درخواست کنندگان نمی‌رویم!

و اما خواندیم که سیما خاتون فرنگوپولیس آبادی نوشته است که اصلا ناراحت نشده! مگر ما برای ناراحت کردن افراد کرم می‌ریزیم؟ کار ما قلقلک است از راه دور و نسبتا شرعی که آن دنیا در محضر خدا نگران دست درازی به نامحرم نباشیم! خدا راشکر می کنیم که فمینیست اعظم غمین نیست! وگرنه ما کلی وجدان مبارکمان درد می گرفت.

ما هم اطمینان می دهیم نه تنها به دل نگرفته‌ایم، بلکه به هسته هم نگرفته‌ایم، و این از خوبی‌های عالم بلاگ است.
خداوند فمینیست‌های افراطی و سوژه‌ساز را سالم و سر حال نگاه داراد که مایه شادی ما هستند(بعضی شان هم مایه شادی حسین نیلچیان عزیز- همسر شادی صدر!!!).

در هر حال به امید خداوند پس از مطالعات بسیار در باب فمینیست های افراطی یا عملگرا! وانواع مختلف و مطالعات غیر کاربردی، و یافتن کاراکترهایی مناسب(مگر پیدا می شود؟) هر از گاهی دل مردان آزاده رنج کشیده از این قوم تازه به دوران رسیده(مگر چند سال است سر وکله شان پیدا شده؟) را خنک خواهم کرد.البته فعلا دارم سایت‌های مختلف فمینیست‌ها را بررسی می کنم تا شاید بتوانم انواع خوشگل ایشان را هم بیابم. لطفا برای بنده آدرس بفرستید اگر یافتید!
دوران دیروز-خاطراتی پراکنده از روزنامه‌های اصلاح‌طلب-۴۳
دو هفته نامه دانستنیها
وقتی به ما گفتند به دفتر عصرآزادگان تعطیل شده برویم تا مجله دانستنیها را در بیاوریم، از تعجب شاخ در آوردم! آخر دانستنیهای خواندنی سال های دور را جماعت سیاسی در نمی آوردند! اینکه فرانک بهزادی حاضر شده بود سیستم را به سحرخیز بسپارد خیلی بامزه بود. سحرخیز چون سال ها در اداره مطبوعات داخلی بود، می دانست کدام نشریات به خاطر حفظ مجوز هم که شده مجبورند هر از گاهی هم که شده تک شماره ای منتشر کنند. و گمانم گروه جامعه هم از این صفت سحرخیز استفاده لازم را می خواست ببرد. نهایتا یک روز تعدادی از ما به عصر آزادگان رفتیم و هر کداممان گوشه ای از کار را گرفتیم. من کاریکاتورهای دنباله دار خارجی را همراه بعضی کارهای داخلی در صفحات کاریکاتور می گذاشتم.

به یاد ماندنی ترین کار این مجله که باعث شد به چاپ چندم هم برسد، مصاحبه با حسنی امام جمعه ارومیه بود. دو نفر از بچه ها به ارومیه رفتند و از نزدیک طنازترین پدیده روحانیت معاصر را زیارت کردند و با او گفتگو نمودند!
یک روز سحرخیز زنگ زد و گفت که ظاهرا به نحوه ارتباط دانستنیها با عصرآزادگان و جامعه و ...شک کرده اند و مطابق قانون جدید می توانند برایش دردسر درست کنند. شماره بعدی را در دفتر ماهنامه کیان صفحه بندی کردیم. آن روزها داور یکی در میان به دادگاه انقلاب و دادگاه مطبوعات احضار می شد و خیلی نگرانش بودیم. البته خودش خیلی خونسردانه می گفت که کاری به کار او ندارند و قضیه هم حل است. این از خوبی های داور بود که نمی گذاشت بجه ها دجار اضطراب بی خودی بشوند.

وجود دانستنیها باعث شده بود که خیلی از بچه های بیکار شده بتوانند دور هم جمع شوند و اندکی هم نانی به کف آورند. متاسفانه توقیف که شتری بود که روی همه روزنامه ها و مطبوعات زنجیره ای می خوابید! این یکی را هم له کرد. به هر حال دوران خیلی کوتاهی بود، ولی حق و حقوقمان را به طور کامل گرفتیم. چیزی که بچه های عصر آزادگان از آن محروم بودند!
ادامه دارد

روزنامه بهار
وقتی صبح امروز هم تعطیل شد، ستاری با کمک یارانش روزنامه ای منتشر کرد به نام بهار، ولی برای رد گم کردن، به بچه هایی که از آنها برای همکاری دعوت کرده بود گفتند که نام روزنامه "تهران" است! البته می خواستند به این وسیله توجه دادگستری را متوجه جای دیگری بکنند. در ابتدا بعضی از بر و بچه های صبح امروز و آفتاب امروز را دعوت کردند. من هم خیلی دلم می خواست سراغ من هم بیایند ولی امان از یک زنگ! با آنکه بیکار شده بودم، ترجیح دادم منت کشی نکنم و منتظر فرصت های بعدی بمانم. مانا کاریکاتورهایش را می کشید ولی نتوانست با جماعت راه بیاید. آخر سر هم با آغاز انتشار حیات نو از بهار رفت. یکی از روزهای آخر خرداد بود که آقای ر. به من زنگ زد. به عمد اسم آقای ر. را نمی آورم چون بعدها زیادی به او خواهم پرداخت. گفت چرا پیش ما نمی آیی؟ فهمیدم خبری است! گفتم شما دعوت کردید و من نیامدم؟ گفت حالا فرش قرمز بیاندازیم تحویل می گیری؟ من هم با یک جور منت گذاری مضحک روز بعد آنجا بودم. قرار شد از هفته اول تیر کارم را شروع کنم که فوت مادربزرگم(پدری) دو روزی کار را عقب انداخت. در بازگشت از شیراز کار را شروع کردم.

مجموع حضور روزانه من در بهار بیشتر از یک ساعت نبود، ولی هر بار که می رفتم می شنیدم یکی از بچه ها رفته یا فلانی استعفا داده یا بهمانی را کنار گذاشته اند. بعدا می دیدم که بعضی ها دارند خودشان را اندکی زیادی برای پورعزیزی و اشرفی لوس می کنند. فکر می کردم می خواهند به این وسیله جایی برای خود در بولتن نهاد ریاست جمهوری فراهم کنند و فعلا نانی بخورند.

معمولا هر وقت به روزنامه می رفتم سری به سردبیری می زدم. رضا تهرانی، پور عزیزی، اشرفی و گاهی هم علوی تبار آنجا بودند و با ایشان در باره مسائل روز و سوژه ها چند دقیقه ای بحث می کردم. باید اعتراف کنم که آگاهی زیاد این چند نفر باعث می شد چیزهای زیادی یاد بگیرم. هر از گاهی هم ستاری پیدایش می شد. پدرخوانده چنان سایه ای روی همه جا می انداخت که باورش برای کسانی که در آن مجموعه نبوده اند سخت است. دفتر روزنامه در خیابان ملایری پور بالای هفت تیر بود، و صفحه بندی در محل صبح امروز. اینها هم نمی خواستند متهم به زنجیره ای شدن بشوند.

یکی از فواید کار کردن در کنار این جماعت، دسترسی به بولتن ریاست جمهوری بود. می توانستی اخبار تلکس ویژه را هم بخوانی و این باعث می شد حد اقل از بچه های دیگر بیشتر بدانی. به این می گویند رانت خبری!

پور عزیزی آدم خیلی محتاطی بود و نمی خواست کاری شجاعانه بکند. همیشه هم نگران نظرات رییسش بود! خاتمی نمی خواست مدیر مطبوعاتی اش دچار مشکلی بشود، و گمانم هر از گاهی به او تذکر هم می داد.شاهکار بزرگ روزنامه بهار در ماجرای دادگاه متهمین کوی دانشگاه بود، وقتی ماجرای تبرئه سردار نظری را تیتر کرد و همینطور دزدی یک دستگاه ریش تراش براون بوسیله یکی از سربازان را... آنقدر این روش مسخره کردن رای دادگاه جالب بود که هدی ندارد. یعنی کل ماجرای کوی دانشگاه و کشته شدن یک نفر و کور شدن دیگری. و تهش با یک حکم آنچنانی به هم آمد. یکی دیگر از موضوع های جذاب آن روزها تلاش برای به جراین انداختن حذف اصلاحیه قانون مطبوعات مجلس پنجم بود. که آخر سر در روز موعود با حکم حکومتی مسکوت ماند. یادم می آید از یکی از بچه ها شنیدم که قرار است بهار را توقیف کنند. می توانستی حدس بزنی که بعد از شکست بزرگ مجلس، دیگر مطبوعات پشتوانه ای نخواهد داشت، و حالا نوبت خزان کردن بهار بود. آخرین کاریکاتور من در باب هواشناسی بود! آدمک بدبختم را کشیدم که دارد وضع هوا را پیشبینی می کند و می گوید: هوا پسه!

پیشبینی من باز درست از آب در آمد! بهار روز بعدش به بهانه مصاحبه ای تعطیل شد. بعدا دادگاهش را برگزار کردند و دچار توقیف موقت شد.
در باره بهار بعدها چیزهایی شنیدم و خواندم که متاسفانه از نزدیک شاهدشان نبودم. کتاب روشنگر ژیلا بنی یعقوب می تواند منبع خوبی باشد. چون به صداقت ژیلا ایمان دارم و می دانم حرف بی خود نمی زند، امیدوارم بتوانم در صورت اجازه او بخش هایی از آنرا در وبلاگ منعکس کنم.
ادامه دارد
دوران دیروز-خاطراتی پراکنده از روزنامه‌های اصلاح‌طلب-۴۲
هفته نامه توانا
توانا یکی از جاهایی بود که دسترنج تلاش گروهی معدود از کاریکاتوریست ها را در کنار هم می شد دید. جمال رحمتی مرکز این گروه بود و هر کدام از ما سعی می کردیم به نوبه خود کاری جدید عرضه کنیم. درخشان ترین محصول توانا به نظر من کارتون های دنباله دار مانا بود که بعدها به صورت کتاب در آمد. حضور کاریکاتوریست هایی با دیدگاه های مختلف و گاه متضاد فقط با عنصر اتحادی بدست می آمد که خوش اخلاقی جمال باعث آن بود.

توانا در ابتدا نشریه ای سیاسی بود، مدتی قطع مجله ای یافت و اواخر تابستان ۱۳۷۸ با دعوت جمال، گروهی از کاریکاتوریست های مطبوعاتی و غیر مطبوعاتی به آن پیوستند. محل آن در طبقه سوم مجتمع توانبخشی کودکان"توانا" بود. در طبقه اول هم آی اس پی "توانا" گوش طرفداران اینترنت را می برید! مدیر مجموعه ایرج رستگار از بچه های روزنامه سلام بود و سردبیرش هم منصور حسینی.

راستش کارکردن با رستگار بد نبود ولی با منصور نمی شد کنار آمد. واقعا اعصاب می خواست با کسی که از طنز و کاریکاتور چیزی نمی دانست و به جماعت مجمع روحانیون هم ارادت خاص داشت، کار کنی! متاسفانه نبود یک سردبیر حرفه ای باعث شد توانا با آن همه پتانسیل، از حدی که به آن رسید بالاتر نرود. با این همه می شد نگاه حساس گل آقایی ها را به آن دید. پس داشت رقیبی جدی می شد.

در اوائل زمستان ۷۸ در اعتراض به برخوردهای حسینی و تا حدی هم عدم مدیریت رستگار، قرار گذاشتیم از نشریه کنار بکشیم، تا وقتی که رستگار به خواسته هایمان توجه کند، ولی ناگهان یکی از بچه ها که شاید متوجه نبود که کار ما برای بهبود شرایط است، از ترس از دست دادن حقوق ما را قال گذاشت و برگشت. رستگار با کمک او توانست چند نفری را جذب کند ولی نهایتا در جلسه ای که با ما در هتل لاله گذاشت، شرایطمان را پذیرفت.

توانا هفته به هفته بهتر می شد و قصد رستگار آن بود که تبدیل به روزنامه اش کند. حتی سحرخیز می خواست به نحوی در توانا سرمایه گذاری کند(گفتگو در دفتر دانستنیها-خرداد ۱۳۷۸). با این همه رستگار برای ترکاندن فضا دست به ابتکاری زد که توانایی اش را گرفت! از حسین پور خواست کاریکاتور خاتمی را بدون عمامه بکشد!آن هم روی جلد! برای من عجیب بود که رستگار که سال ها با خوئینی ها کار کرده بود و می دانست دنیا احتمالا دست کیست، چرا بعد از توقیف روزنامه ها در اردیبهشت ۷۸، چنین کار ابلهانه ای کرد؟ او که می خواست نخستین روزنامه تمام کاریکاتوری ایران را منتشر کند!

توانا با دستور شعبه ۱۴۱۰ معروف توقیف شد و خود رستگار هم با قید وثیقه آزاد. فقط تا مدت ها نگران بزرگمهر بودم، و البته یکی از آقایان بنده را در آن مورد اندکی سین جیم فرمود. انگار هر کاریکاتور سوال بر انگیزی باید کار من بوده باشد! بعدها که حیات نو هم به خاطر چاپ کاریکاتوری ۷۰ ساله از یکی از قضات دیوان عالی آمریکا در دهه سی تعطیل شد، بنده را هم اندکی مورد عنایت قرار دادند.

در هر حال توانا تجربه ای مفید بود، دورانی کوتاه که حتی رقبای حرفه ای هم کنار همدیگر دوستانه کار کردند و دیدگاه های مختلف امکان بروز داشتند. جای چنین نشریه ای در مطبوعات ما خالی است.

ادامه دارد
Wednesday, September 28, 2005
از ستایش سادگی تا غنی‌سازی هسته‌ای
دیروز نوشته مهدی جامی را می‌خواندم. خیلی به دلم نشست. راستش از همان اول دوست‌داشتم همه نوشته‌ها و کاریکاتورهای مطبوعاتی که می‌خوانم و می‌بینم، بدون تکلف باشد. فارغ از آنکه در باره کار به ظاهر ساده ولی دلنشین فرید نوشته بود، به نکاتی اشاره کرده که به نظرم حد اقل در همین روزگار معاصر کارکردهای فراوانی دارد.

یکی از عواملی که جنبش‌های اصلاح‌طلبانه را می تواند به جلو ببرد، بیان ساده مفاهیم سخت است. در عوض آن چیزی که باعث دوری مردمان از روشنفکران شده، بیان پیچیده مسائل ساده است!

روشنفکری که طرز بیانش متکلف است و نمی تواند مخاطب پیدا کند، شمعی است که فقط می سوزد و آب می شود ولی نورش مسیر کسی را روشن نخواهد کرد.

یکی از بحث‌های همیشگی من با دوستان کاریکاتوریستم هم همین بوده است. کشیدن کاریکاتور پیچیده به ظاهر سخت است، ولی چند در صد مردم آن را خواهند فهمید؟ اگر بتوان مفهومی پیچیده را با بیانی ساده که مردم را به فکر وا می‌دارد، مطرح کرد، نتیجه‌اش بسیار فراتر از حد انتظار خواهد بود.
-----
دیروز که مطلب درگیری هسته‌ای را می‌نوشتم، آنقدر خندیدم که اصلا خوابم نبرد! در نتیجه در ۴۸ ساعت گذشته تنها ۳ ساعت خوابیده‌ام و الآن دارم بیهوش می‌شوم. از نظرات خوانندگان هم بشدت لذت بردم، بخصوص آنها که برای آدم تعیین تکلیف می کنند که چه بگویم و چه نگویم و چگونه باید باشم و چگونه نباید باشم و ...

انگار بعضی‌ها فراموش کرده اند که وبلاگ احتمالا جایی است که تکلف آدمی به حداقل می‌رسد! وقتی کسی با آدم شوخی ناموسی!(در باب مسائل هسته‌ای) می‌کند، باید منتظر شبیخون هم باشد دیگر، پس خیلی به دل نگیرید...اگر همه مشکلات دنیا را این‌جوری حل می کردند، این همه نگرانی بوجود نمی‌آمد که! مثلا الآن فمینیست جماعت شده‌اند شورای حکام و دارند در باب غنی‌سازی هسته‌ای اظهار نظر می کنند... خب ما هم یک کمی اذیتشان می کنیم دیگر!
Tuesday, September 27, 2005
درگیری‌های هسته‌ای!
ما هنوز از سر کار نیامده، خسته و کوفته متوجه شدیم که علاقه نسوان فمینیست به مسائل هسته‌ای دارد کار را به جاهای حساس می‌کشاند:

«نیک آهنگ عزیز من را در کنار شادی صدر و نازلی کاموری جزو دسته "افراطیون عالم فمینیسم" خوانده و قول داده کاریکاتوری برای "خنک شدن دل آقایان" از "افراطیون عالم فمینیسم" بکشد و با شیطنت خاص خودش پرسیده که وجه مشترک فمینیستهای افراطی" چیست. البته ایشان یا از روی سخاوت و یا به قول نازلی خانم، از روی "بی هستگی" این سوال پر مغز را بی جواب گذاشته...»
ادامه
اولا، اگر شما به مسائل هسته‌ای علاقه‌مندید، چرا فمینیست شده‌اید؟ ثانیا، خداوند مشکل کار شما را جای دیگر حل کند، دست از سر هسته‌های مبارک ما بردارید!

ما معروض داشته بودیم که صفت مشترکی میان فمینیست‌های افراطی وجود دارد، و نمی‌گوییم تا خودتان کشف کنید، حالا موجودیت هسته‌های مبارک ما را به میان می‌کشید که بگوییم ماجرا چیست؟ اوهوکی! فوتینا! سورولو!(این یکی شیرازی بود!).

خیال کرده‌اید به همین راحتی‌ها کشفمان را بر ملا می کنیم؟ بروید تحقیق کنید اکابر درس بخوانید، نظامیه بغداد و برکلی و ...هم اگر رفتید، بدک نیست!

ما یک موی آن عزیز را به هزاران طره گیسوی رنگ شده جماعت فمینیست افراطی نمی دهیم! دست از سرش بردارید! خوبیت ندارد!
پایان فصل اول دوران دیروز-خاطراتی پراکنده از روزنامه‌های اصلاح‌طلب
روزنامه‌های اصلاح‌طلب قبل از توقیف گسترده اردیبهشت ۷۹ خصلتی متفاوت با روزنامه‌های بعدی دارند. بدون تعارف باید گفت که هم محتوایشان عوض شد و هم رفتار صاحبان این جراید. ععل تغییر محتوایی مشخص بود، چون می خواستند بیخودی تعطیل نشوند و بتدریج مطبوعات رادیکال رو به محافظه‌کاری آوردند. اما مساله دیگر صاحبان ایشان بود. رفتار دوستانه بسیاری از مدیران مطبوعاتی دچار تغییراتی شد، که به عنوان مثال می توان مطالب کتاب "روزنامه‌نگاران" اثر ژیلا بنی‌یعقوب را شاهد آورد. آدم‌هایی مثل محسن اشرفی که به اعتقاد من از دوست داشتنی ترین روزنامه نگاران و سردبیران مطبوعات معاصر است، با بعضی از همکاران چنان خصمانه برخورد کرده است که باورش سخت می‌نماید. من خود شاهد این رفتارهای او نبوده ام، ولی بعدها از این او آن چیزهایی شنیده ام که مپرس!

در سال‌های بعد از توقیف گسترده، می‌توان به انحصار طلبی ویژه بعضی مدیران اشاره کرد، که همکاری با فلان روزنامه را با تهدید به اخراج از اذهان بعضی از بچه‌ها دور می کردند. در عین حال برخوردهای غیر معمول این دوران می‌تواند ناشی از عوامل مکتلفی باشد که شاید از نظر صاحبان جراید توجیه‌پذیر هم بوده باشد.

در این دوران می‌توان شاهد گرایش بسیاری از روزنامه نگاران به کار برای بنگاه‌های مطبوعاتی غیر سیاسی که احتمال تعطیلی نشریاتشان کمتر بود، هستیم. رفتن به سوی روزنامه های اقتصادی هم در این دوران افزایش می یابد. بعضی از روزنامه نگارانی که در نهادهای دولتی آشنا داشتند یا بنا به تصادف روزگار از ایشان به کاری دعوت شد سعی کردند خود را در آن مجموعه‌ها به عنوان مشاور تثبیت کنند. به عنوان مثال خود من در سال ۱۳۸۰ از سوی روح‌الله زم، مدیر فرهنگ سازی سازمان بهینه‌سازی مصرف سوخت، وابسته به وزارت نفت برای حضور در شورای فرهنگ سازی دعوت شدم، که قرار بود در مورد استفاده از کاریکاتور و نگاشته‌های مطبوعاتی با ایشان برای برنامه‌های سازمان همفکری کنم. این همکاری طولانی‌تر از حد عادی شد و با مدیر بعدی - کرمی- هم به نحوی دیگر همکار شدم. این توضیح را از آن جهت آوردم که نشان دهم آدم بی‌ربطی مثل من تا مرتبط ترین آدم‌ها در حوزه‌های مختلف سعی کردند در حوزه‌های متفاوتی برای خود و تا حد امکان برای همکارانشان اشتغال‌زایی کنند. مساله ایجاد شغل برای روزنامه نگاران اصلاح‌طلب در اوائل تشکیل مجلس ششم از سوی یکی از نمایندگان در محفلی پیشنهاد شد، که منتخبین به جای استخدام راننده یا خدمه، از روزنامه‌نگاران به عنوان مشاور استفاه کنند، که لا اقل کمتر ضربه اقتصادی و شغلی ببینند، ولی حتی نمایندگان تهران که با حمایت روزنامه‌نگاران به مجلس راه یافته بودند، این پیشنهاد را نشنیده گرفتند( به نقل از کتاب روزنامه نگاران) و تنها تعداد اندکی از روزنامه‌نگاران روزنامه سلام که رابطه ای تنگاتنگ با مشارکت و یا مجمع روحانیون داشتند موفق به ورود به عرصه‌های کاری در مجلس شدند.

متاسفانه، در سال‌های بعد از تعطیلی مطبوعات، بسیاری از ما(از جمله خود من) مجبور شدیم در روزنامه‌هایی کار کنیم، که کمترین ارتباط حرفه ای را با آنها داشتیم. سر در آوردن من از جهان فوتبال البته با لطف پژمان راهبر میسر شد، ولی وقتی با تهدید طرفداران علی پروین روبرو شدم، ترجیح دادم کمتر در آنجا آفتابی شوم! خود علی پروین سر یک کاریکاتور تهدید کرده بود که ساعت شش بعد از ظهر به دفتر روزنامه می‌ریزند... احتمالا یکی از نفوذی‌هایش در روزنامه(شاید از همان خبرنگاران هزار تومانی سابق) به او گفته بود که کاریکاتوریست روزنامه در آن ساعت سر و کله اش پیدا می‌شود! البته کاسب‌کاری مدیر جدید روزنامه که می خواست حق علی درخشی را نپردازد، عامل مهم‌تری بود. من در اعتراض به رفتار غیر حرفه ای مدیر جدید با علی درخشی با قهر از آنجا رفتم، ولی بعدا خودش به راحتی با ایشان وارد مذاکره شد و کارش را ادامه داد. لابد در این حوزه این اتفاق عادی محسوب می شود(حوزه پهلوانی در دوران معاصر).

زیراب‌زنی هم از خصلت‌هایی بود که در روزنامه‌های بعد از سال ۷۹ شدت بسیاری یافت. کم شدن فضای کار و رقابتی شدن بعضی حوزه‌ها متاسفانه بر رشد این خصیصه تاثیر بسزایی داشت. این رفتارها در سرویس‌های شلوغ‌تر روزنامه‌ها به صور مختلف دیده می‌شد. مثلا اگر فلانی بیاید، من می‌‌روم، یا فلانی سرش شلوغ است، یا شنیدم که با فلان کس که سابقه خبرچینی برای [...] دارد زیادی در ارتباط است و یا تازگی کارش بازاری شده و....در سرویس‌های فرهنگی، ورزشی، اجتماعی و سیاسی چند روزنامه شاهد این رفتارها بوده‌ام. البته از طرف دیگر باند بازی یا تیم گرایی هم به نوعی جدید خود را نشان داد. بعضی‌ها با تیمشان این طرف و آن طرف می رفتند. تیم جهان اسلام، تیم پیام امروزی‌ها، تیم ...

البته در کاریکاتور هم همین مساله به نحوی وجود داشت. ولی اگر کسی کاری خوب به روزنامه‌می‌آورد، بسته به نظر دبیر سرویس یا سردبیر امکان چاپ آن اثر فراهم می شد. منتهی حساسیت سردبیران روی کارهای آدم‌های کمتر آشنا در این دوران بیشتر بود.

در این دوره بسیاری از روزنامه‌نگاران توانستند با صاحبان روزنامه ها ارتباطی جدید برقرار کنند: کنترات کردن صفحه! به عبارت صفحه را می‌خریدند و محتوایش را می فروختند! این ارتباط امروز به آنجا کشیده که خبر در بعضی جراید خرید و فروش می‌شود. این سبک شاید از روزنامه آسیا شروع شد، ولی الان گسترش وحشتناکی پیدا کرده است. ادامه دارد
Monday, September 26, 2005
دوران دیروز-خاطراتی پراکنده از روزنامه‌های اصلاح‌طلب-۴۱
بعد از انتخابات مجلس ششم، روزنامه مشارکت به عنوان برنده بزرگ بازی مطبوعاتی-سیاسی جولان می داد. به هر صورت آرای مشارکتی‌ها بیشتر از بقیه بود، با وجود آنکه با لیست روزنامه‌نگاران هم اشتراکات فراوانی داشت. دبیرکل حزب که مدیر مسوول هم بود، وکیل اول تهران شد و همه بچه‌ها جوان و با سابقه حسابی شاد بودند، با این وجود می‌شد در چشمان بعضی‌ها که حس می‌کردند باید نامزد مجلس می‌شدند ولی ایشان را به بازی نگرفته بودند، اندکی دلخوری را دید. ارغنده‌پور یکی از ایشان بود، که به گفته یکی از همکارانش، سعید حجاریان او را از نامزدبازی در مجلس ششم دور کرده بود.

آن روزها کبک مشارکتی‌ها خروس می خواند.من هم گاهی هفته‌ای دو بار به آنجا می رفتم و طرحی می‌دادم. بعد از ترور حجاریان، حرارت روزنامه دوچندان شد و حضور نسل جدید روزنامه‌نگاران هم با حس و حال بیشتری صورت می گرفت، بخصوص در روزهای تعطیلی عید نوروز.

آن روزها هنوز همه ما امیدوار بودیم که این حزب بتواند در دموکراتیزه کردن فضای ایران موثر باشد. این امیدواری البته بر پایه شعارهایی بود که می‌شنیدیم و به آنها اطمینان هم داشتیم. با این همه هر از گاهی دیدن بعضی چیزها باعث می‌شد اطمینان قلبی با شک همراه شود. رفتارهای گاه حزب الهی آشکار بعضی از قدیمی‌ها مثل میردامادی چندان جذاب نبود. به عنوان مثال یکی از کاریکاتوریست‌ها تعریف می‌کرد که در هنگام کار، هدفون در گوشش بوده و بدون ایجاد مزاحمت موسقی گوش می داده است، این عمل او با واکنش میردامادی روبرو شد. از این جور مسائل زیاد می شنیدم، ولی می‌شد به خاطر هدفی بالاتر ندیده‌شان گرفت.

شاید اشکال کار این بود که ما از این جماعت که در سال‌های شصت قدرت بی‌مثالی داشتند و فضا را به سمت و سویی خاص کشانده بودند انتظار بیجایی داشتیم که بخواهند مثل ما پدیده اصلاحات را تعریف کنند. شاید ما نمونه‌های غربی‌ را منطقی می‌دانستیم، و اینها می‌خواستند همان رفتار دهه شصت را با پوششی لطیف‌تر به خورد ما بدهند.

وقتی روزنامه‌ها را یکی یکی می بستند، مشارکت دیرتر از خیلی‌ها پایگاه دشمن تشخیص داده شد، ولی دست آخر آنرا هم به سرنوشت بقیه دچار کردند. روزهای سختی بود. دلت می‌خواست لا اقل این یکی می‌ماند. جایی برای نفس کشیدن می خواستی.

وقتی به همان چند ماه کوتاه عمر این روزنامه فکر می کنم، برایندش را مثبت می‌دانم، هر چند می‌توانست بهتر هم باشد، ولی در مجموع جوی مثبت داشت و روابط در آنجا با آنکه حزبی بود، اما منطقی جلوه می‌کرد. به هر حال از روزنامه سلام زنده‌تر بود. شاید دوری از خوئینی‌ها در بهتر شدن کیفیت کار تاثیر داشت!
ادامه دارد
Sunday, September 25, 2005
دوران دیروز-خاطراتی پراکنده از روزنامه‌های اصلاح‌طلب-۴۰
روزنامه مشارکت
روزی در دفتر روزنامه آزاد بودم که هادی حیدری کاریکاتوری آورد. گفت که قرار است روزنامه مشارکت در زمستان منتشر شود و می‌خواهد از بچه‌ها کار بگیرد. از من هم دعوت به همکاری کرد. خیلی حال کردم، چون روزنامه حزبی بود که از آن خوشم می‌آمد.

اولین باری که به آنجا رفتم، دیدم پارکینگ ساختمان اصلی حزب را در خیابان سمیه تبدیل به تحریریه‌ای کرده‌اند وسیع! با این همه جا برای نشستن پیدا نمی شد. تا دلت هم بخواهد بچه‌ها جوان آنجا ریخته بودند، پر از احساس مسوولیت. انگار می‌خواهند در همان لحظه مشکل استبدادزدگی تاریخی کشور را حل کنند. دخترانی با مانتو روسری و بعضی‌ها هم با چادر.

هر از چند روز یک‌بار نوبت به یکی از کاریکاتوریست‌ها می‌رسید، و البته می شد درک کرد که هادی کار سختی را در پیش دارد. هر کاریکاتوری که به شورا می‌رفت، باید دست به دست می شد...شورا در اتاقی شیشه‌ای تشکیل می شد و می‌توانستی افراد تاثیر گدار در سیاست‌ مملکت را آنجا ببینی. حجاریان می آمد، عبدی، تاج‌زاده، میردامادی و بعضی جوان‌ترهای بازمانده از روزنامه سلام. انگار روزنامه سلام را رنگی کرده باشند، با همان افراد تاثیرگذار بدون حضور موسوی خوئینی‌ها.

چیزی که در مورد روزنامه دوست داشتم، هدف‌دار بودنش بود. یک برنامه پشت سر خود داشت. می خواستند مجلس ششم را فتح کنند، و با نیرویی وحشتناک قوی پیش می رفتند. روزنامه ارگان حزب بود و از وجود حرفه ای‌ها هم بهره می‌برد.

بعضی از بچه‌های صبح امروز هم آمده بودند، و این البته نمی‌توانست در دراز مدت برای ستاری خوشایند باشد، چون او هم گرچه با این تیم در آشتی بود، ولی نمی خواست روزنامه خودش هم کم بیاورد.

آنجا با خیلی از جوان‌ترها آشنا شدم، کسانی که الآن برای خودشان حرفه‌ای شده اند و قلمی شیوا دارند. مهرداد شیخانی، همان کسی که سال‌ها پیش قرار بود از طریق برادرش که زمین شناس بودم با او آشنا شوم(در مجله ایران فردا) مدیر هنری روزنامه بود. شاید یک سال قبلش با هم آشناتر شده بودیم و با اینکه خیلی هم نگاه مشترکی نداشتیم، ولی آنقدر به همدیگر راحت متلک و بد و بیراه می گفتیم که انگار سال‌هاست همدیگر را می شناسیم! او با آنکه مسوول تعیین رنگ روزنامه بود، ولی بدترین ترکیب‌های رنگی را در لباس پوشیدن رعایت می‌کرد و امیدوار بودی این رنگ‌ها سر از روزنامه ای که کارت می‌خواهد در آن جاپ شود در نیاورد! با این همه وجودش غنیمت بود.

بعدا محل تحریریه عوض شد و به ساختمانی دیگر رفت. اگر اشتباه نکنم به مکانی که سابقا هتلی بود در کوچه‌ای منتهی به خیابان سمیه. گمانم بخشی از فیلم "آدم برفی" را در آن ساخته بودند*. قبل از ماجرای کاریکاتور تمساح، خیلی با جدیدترها آشنا نبودم، ولی روزی که بعد از آزادی با جعبه شیرینی به دفتر روزنامه رفتم، با خیلی‌هایشان رفیق شدم.
*اصلاحیه: بعدها هم نماهایی از فیلم سگ کشی

جعبه‌های شیرینی هم داستانی دارد. از شیرینی فروشی دانمارکی خیابان ویلا گرفته بودم و داشتم به سمت سمیه می آمدم، با چند نفر از دختران دانشجوی دانشگاه سوره مرا دیدند و شناختند برخوردم، گمانم یکی از آنها قبلا در هفته نامه مهر رفت و آمد داشت. حالا باید یکی از جعبه‌ها را باز می‌کردم و به آنها شیرینی آزا‌دی‌ام را می‌دادم. ترسیدم از کوچه بیمه که روزنامه تهران تایمز در آن بود هم کسی بیرون بیاید و دیگر به مشارکتی‌ها شیرینی نرسد! خلاصه با جعبه‌ها دویدم ...

ارغنده‌پور در دوران بازداشت من کمک‌های زیادی کرده بود و حتما می خواستم حداقل تشکری از او کرده باشم، و می دانستم در آن ساعت در روزنامه است. به موقع هم رسیدم، و البته خدا را شکر کسی نفهمید، یا به روی من نیاورد که جعبه شیرینی رویی دست خورده است!

آن روز یکی از بهترین روزهای غیر کاری ام بود! چون تا ده روز بعد از آزادی حق کشیدن کاریکاتور نداشتم، و بودن در دفتر روزنامه بدون دلیلی برای کشیدن کاریکاتور لذت‌بخش بود.

یکی از بچه‌های جوان‌تر از من پرسید که آیا نمی‌خواهم عضو حزب شوم؟ این سوالی بود که بعدها چند نفر دیگر هم از من پرسیدند...جواب به همه‌شان هم یکی بود:نه!
دوران دیروز-خاطراتی پراکنده از روزنامه‌های اصلاح‌طلب-۳۹
روزنامه اخبار اقتصاد با حکم دادگاه تعطیل شد و مثل بقیه روزنامه‌نگاران نشریات تعطیل شده، باید منتظر فرجی می‌بودیم. دلم نمی‌خواست دوباره به همشهری برگردم، سر خم کردن جلوی عطریان خیلی سخت بود. راستش آن روزی که داشتم کاریکاتور صفحه سوم اخبار اقتصادی را در صفحه‌بندی اجرا می‌کردم و او به دنبال شمس می‌گشت و از آنجا سر درآورد، فهمیدم بهتر است کارمندش نباشم و به عنوان یک انسان آزاد با او برخورد کنم.چون خیلی راحت می‌شد با او شوخی کرد و سر به سرش گذاشت. آمده بود آنجا تا قرار آگهی‌های کارگزاران با عصرآزادگان را بگذارد و همان مساله‌ای شد که بعدها میان بچه‌های مطبوعات دهان به دهان گشت...طرفداری شمس از هاشمی رفسنجانی به بهای ۴۸ میلیون تومان آگهی...روزنامه عصرآزادگان بدهی‌های جامعه و نشاط را هم به دوش می‌کشید، و با وجود سرمایه گذاری‌های سنگین هنوز نتوانسته بودند بدهکاری‌هایشان را سر به سر کنند. البته خرید ساختمان سه طبقه و ساز و کار لیتوگرافی در زیر زمین، می‌توانست در دراز مدت هم بدهی‌ها را جبران کند و هم سودآور باشد، ولی در نهایت سهمی به روزنامه‌نگاران نمی‌رسید.

یادم می‌آید بعضی از بچه‌های عصرآزادگان سر چرخش مشهود به آن سمت معترض بودند، قیافه محمد قوچانی هم دیدنی بود، وگاه شمس مجبور می شد برای رد گم کردن مطلبی انتقادی علیه هاشمی‌ها یا کارگزاران چاپ کند.

هر وقت سر وکله محمد فرنود آنجا پیدا می‌شد، می‌توانستیم حدس بزنیم آگهی جدیدی آورده، عکس جدیدی از هاشمی انداخته یا ...سراغ چند نفری هم می آمد و به آنها پیشنهاد می‌کرد خیلی به هاشمی گیر ندهند...

در این میان حس می‌کردم شریک جدید مجموعه یعنی سحرخیز از این ماجرا راضی نیست. جلایی‌پور هم همینطور. البته روزنامه‌ها در دوران انتخابات بخشی از درآمد مورد انتظارشان راکسب می‌کنند، ولی آنچه بیشتر از دست می‌دهند، آبروست.

پایان روزنامه‌های زنجیره ای منظومه شمس‌الواعظین
شمس بزرگواری‌هایی داشت، که همیشه برایش احترام ویژه‌ای قائلم. آدمی دوست داشتنی است، ولی گمان نکنم کسی بتواند کاملا به او اعتماد کند، حتی نزدیک‌ترین کسانش. این امر شاید بستگی به نسبی گرایی فوق‌العاده‌اش در مسائلی باشد که سال‌ها قبل در آنها بیش از حد مطلق‌نگر بوده است.

با همه اینها راه چرخاندن روزنامه را بسیار خوب بلد بود و روابط حرفه‌ای را خوب می شناخت. کسی که در دوران بیست سالگی تا سی سالگی روزنامه کیهان را می‌گردانده آدم کمی نمی تواند باشد. دست پرورده‌های خوبی داشت از جمله مهدی نصیری که سال‌ها بعد سردبیر کیهان شد و دمار از روزگار خیلی‌ها در آورد.

شمس سال‌ها سردبیر یکی از وزین‌ترین و تاثیرگذارترین مجلات تاریخ ایران، کیان. بود و می‌توان گفت تاثیر افکار منتشر شده در آن مجله روی جنبش اصلاحات کم نبوده است. به هر صورت شمس‌الواعظین فرازها و فرودهای بسیاری داشت، و در کار وبار روزنامه‌نگاری جایگاهی مشخص دارد که دست بسیاری به آن نخواهد رسید.

نکات منفی او را در کار حرفه ای به روایت همکارانش می‌توان پرداخت کم حقوق به بهانه دادن اعتبار حرفه‌ای، عدم مراقبت از وضعیت روابط در محیط کار و ... دانست. با این وجود بچه‌ها دوستش داشتند و کمتر کسی از او بدش می آمد.

شمس قبل از تعطیل شدن روزنامه راهی زندان شده بود و از آنجا به دفتر زنگ می زد و به بچه‌ها روحیه می‌داد...می‌توانستی اشک بعضی‌ها را ببینی وقتی صدای شمس را می شنیدند. این زیبا بود.
Saturday, September 24, 2005
و اما سو تفاهم...
۱- ما از اولش هم گفتیم "خاطرات پراکنده"، پس آنانی که می گویند چرا پراکنده نویسی شده، لطفا به تیتر توجه کنند.

۲- بر اساس زمان‌بندی جلو می‌روم، ولی روزنامه به روزنامه. چون در دوره‌هایی به طور همزمان در چند روزنامه کار کرده‌ام و در صورتی که همه را باهم قاطی کنم، شیر تو شیری می شود که نگو و نپرس. یعنی الآن روزنامه اخبار اقتصاد که تمام شد، می‌روم سراغ روزنامه مشارکت، مشارکت که تمام شد، می روم سراغ هفته‌نامه توانا، توانا که تمام شد، می‌روم سراغ دانستنیها، بعدش روزنامه بهار و الی ماشا الله...

۳- لطفا نیت‌سنجی زیادی نکنید، قصدم هم انتقام نیست، خواسته‌ام بخشی از فضایی که بسیاری ندیده‌اند را نشان بدهم، به همین سادگی.

۴- آنهایی که فکر می کنند با ذکر یک نمونه، راهبه‌خانه را به شکل" فاحشه‌خانه" نمایش داده‌ام در اشتباهند. آن موارد از نظر من در اقلیت بوده اند، که متاسفانه بنا به روایات آدم‌های بسیار مطمئن، آمار امروز بسیار بیشتر از گذشته شده است. در ضمن، فضای مطبوعاتی ایران بر خلاف نظر بعضی دوستان، جای بسیار سالمی نبوده که الآن خودشان را دارند ناراحت می‌کنند که این حرف‌ها سیاه نمایی است. فضایی بوده مثل بقیه جاها، خوبی‌ها و بدی‌های خودش را داشته است. از خوبی‌هایش هم دارم می‌گویم، احتمالا نمره عینک بعضی‌ها مشکل دارد که آنها را نخوانده‌اند! اگر از آن فضای خوب هم لذت نمی‌بردم که مرض نداشتم در آن کار کنم. در ضمن، خدمت اولترا-فمینیست‌های عزیز هم بگویم که مخالف فاعلیت زنان نیستم، و خوشحالم برای دفاع از مشروعیت ایدئولوژی‌شان از حقوق بعضی‌ها برای پیشرفت در روزنامه‌ها به آن صورت دفاع می‌کنند. دفاع بد فمینیست‌ها را خیلی می‌پسندم.

۵- من نکاتی را بر می‌شمارم که در حافظه‌ام مانده، و اغلب موارد را با همکارانم در تهران و جاهای دیگر مرور می کنم تا به حداقل خطا دچار شوم، و با اطمینان می‌گویم که در این ۳۸ شماره، کسی رسما چیزی را تکذیب نکرده است. با این همه خوشحال می‌شوم بروز خطا و یا اشتباهات را گوشزد کنید.

۶-غلط‌های املایی ناشی از بی سوادی من و تندنویسی و ...است. به گیرنده‌هایتان زیادی دست نزنید.

۷-از دوستانی هم که مسائل بسیار خصوصی را فرستاده‌اند خواهش می کنم نفرستند! مسائل خصوصی و خارج از تحریریه آقای فلانی با آقای بهمانی یا خانم بهمدانی اصلا به من ربطی ندارد. فلانی همجنس‌باز است یا فلانی معتاد و ... هم در محدوده خصوصی خودشان است!

۸- نثر من تند، پرخاشجو و ... بوده است. قبولتان دارم، چشم، کمتر جر می‌دهم!

۹-خیلی مخلصیم
دوران دیروز-خاطراتی پراکنده از روزنامه‌های اصلاح‌طلب-۳۸
راه انداختن انتشارات جامعه ایرانیان
روزی سحرخیز مرا صدا کرد و گفت نظرت درباره چاپ کتابی پیرامون آزادی مطبوعات چیست؟ گفتم خیلی فکر خوبیه. گفت پس بنشینیم در باره اش صحبت کنیم. قرار را گذاشتیم و در روز موعود، خانمی آمد به نام محبوبه عباس‌قلی‌زاده که فهمیدم شریک سحرخیز است در انتشاراتی که به تازگی راه انداخته‌اند. این انتشارات جدید شاخه نشر روزنامه محسوب می‌شد. با داور، عماد باقی و محمد قوچانی هم صحبت کرده بودند، همینطور با چند نفر دیگر.

برایم چک و چانه زدن خانم عباس‌قلی‌زاده جالب بود. بازاری‌تر از او در این صنف ندیده بودم. هر چقدر برادران بهشتی در انتشارات روزنه آدم حسابی بودند، این یکی حالم را به هم زد. هم هزینه چاپ را بعدا کمتر کرد و هم هزینه لیتوگرافی، و نهایتا کتابی در آورد که گران‌تر از کار انتشارات روزنه در آمد، و بحث برانگیزتر آنکه میزان تیراژ را به من دروغ گفت. نوشته بودند ۲۵۰۰، جاپ اول، ۲۵۰۰ چاپ دوم. بعدا فهمیدم چاپ اول ۵۰۰۰ تا بوده ...نهایتا هم سر مسائلی سحرخیز نتوانست همکاری‌اش را ادامه بدهد و از جامعه ایرانیان جدا شد.

وقتی کتاب چاپ شد، باید سهم بچه‌هایی که کارشان در آن بود را می‌دادم. چون دیر پرداخت می کردند، از جیبم دادم، چون نمی‌خواستم ماجرای کار با ارشاد و کتاب ماه رمضانپور تکرار شود که پول ما را ندادند، و ما به بچه‌ها بدهکار شده بودیم. آخر سر چند نفری را هم پیدا نکردم. چند ماه بعد یکی از دوستانم تصادفا در لس‌آنجلس کتاب را به قیمت ۱۲ دلار خریده بود، و شک کردم که چگونه به من می‌گویند کتاب فروش نرفته و تیراژ را غیر منطقی عنوان می‌کنند، و از طرف دیگر در آمریکای شمالی ۸-۹ برابر قیمت ایران به فروش می‌رسد؟ وقتی هم خودم در کانادا دیدم ۱۵ دلار دارند می‌فروشندش، تعجب کردم. بعدها یکی از دوستان که ماجرا را می‌دانست به من گفت که تیراژ از این هم فراتر بوده. و چون به صورت "ریزوگراف" جاپ کرده‌اند، هیچ چاپخانه‌ای جز خودشان آمار چاپ را ندارد، باید دید روی جلد به چه تعداد در چاپخانه دیگری چاپ شده؟

از این جور شایعات در مورد سیستم مالی عصرآزادگان و اخبار اقتصادی زیاد می‌شنیدیم که اندکی هم می‌توانست با واقعیت هماهنگ باشد. بعدها که روزنامه‌ها تعطیل شدند و ماجرای بیمه تامین اجتماعی پیش آمد، شنیدم که اینها از حقوق بچه‌هایشان بیمه را کسر کرده بودند، ولی چیزی به حساب تامین اجتماعی واریز نشده بود. یکی از مدیران تامین اجتماعی هم که با بعضی ازروزنامه‌نگاران آشنایی داشت، این موضوع را تایید کرد(گفتگوی شخصی در اداره بیمه-تابستان ۱۳۷۹).

وقتی هم بحث گرفتن مطالبات شد، می گفتند صبر کنید...تا روزی که ساختمان کل مجموعه را پلمب کردند، و گفتند می‌خواستیم ساختمان را بفروشیم و بدهی‌هایمان را بدهیم، ولی اموالمان را توقیف کردند!

بعدها هم که ساختمان از توقیف درآمد، خبری نشد که نشد.

در مجموع احساس من این بود که سحرخیز رابطه‌ای با تیم شمس ندارد و آدم سالمی است. چون وقتی اخبار اقتصادی تعطیل شد، تا دینار آخر حقوق بچه‌ها را داد...
دوران دیروز-خاطراتی پراکنده از روزنامه‌های اصلاح‌طلب-۳۷
خیلی از مواقع برایم جالب بود که آدم‌هایی که از خارج از مجموعه "جامعه" واردروزنامه نشاط و بعدا عصرآزادگان می شوند با جماعت آنجا به راحتی نمی‌جوشند. اوائل فکر می کردم مشکل از خودم است که طوری رفتار می کنم که انگار دارم خودم را می‌گیرم، ولی نه، شاید شمس آنها را طوری بار آورده بود که فکر می کردند تافته‌های جدا بافته‌ای هستند...بعدا فهمیدم که چقدر اشتباه کرده‌ام. با این همه روابط آدم‌ها آنجا اندکی با بقیه جاها فرق می کرد. از نکات خاله زنکانه(یا عمو مردکانه) اینکه همسران بعضی از سردمداران روزنامه بیشتر به آنجا سر می‌زدند، و این امر به هیچ وجه ناشی از نگرانی برای رژیم غذایی شوهرانشان نبود.

از نکاتی که برایم جالب بود، اشتراک عجیب و غریب این مجموعه با جماعت صبح امروز بود. منتهی نقطه اشتراک، مدیران مالی بود! هر دو برادر اصفهانی مدیران مالی این روزنامه‌ها بودند. انگار در زمان دو شقه شدن تیم کیان، خیلی‌ از چیزها نصف شده بود.

من همیشه بعد از ساعت هفت به اخبار اقتصادی می‌رسیدم و وقت چندانی برای کشیدن موضوع اصلی نداشتم، با این همه گاهی وقت‌ها شانس می‌زد و کاری از یکی از همکاران می‌رسید، یا اینکه موضوعی آنقدر جذاب وجود داشت که قبلش در موردش فکر کرده بودم. گاهی وقت‌ها هم سوژه‌ای یا ایده‌ای از صبح باقی مانده بود که به درد روزنامه می‌خورد، ولی امان ازوقتی که سحرخیز می‌خواست سوژه‌ای بدهد و به تو می‌گفت چه‌کارش کنی...البته واقعا باید بگویم که آدم خوش‌صحبتی است و از مصاحبتش لذت می بردم.

از نکات بارز و جالب روزنامه، دیدن کسانی بود که روزنامه‌های دیگر هم می دیدمشان. از جمله اکبر گنجی. آنهم بیشتر وقتی مقاله ای تند و تیز داشت و احتمالا حجاریان زیر بار چاپش نرفته بود...اگر هم شمس چاپش نمی کرد، سر از خرداد و بعد فتح در می‌آورد. خط اکبر هم آنقدر بد بود که باید اول حروفچینی می‌شد بعد تصمیم می‌گرفتند! یادم می آید یک روز حروفچین بیچاره ذله شده بود از دست اکبر، و اکبر مجبور شد عین معلم‌های دیکته گو، برای حروفچین بخت‌برگشته کل مقاله را کلمه به کلمه بخواند. ولی کیف داشت مقاله چاپ نشده فردا را با گوش خودت از زبان او می شنیدی.

یکی از نکات جالب دیگر آن مجموعه، حضور محمد قوچانی بود. جوانی که می‌توانستی فردایی درخشان را در پیشانی اش ببینی، و بعدها می‌توانستی بفهمی چرا هاشمی‌ها به وجودش علاقه‌مند خواهند شد. محمد قلم بسیار خوبی داشت و منظورش را هم خیلی خوب بیان می‌کرد. گاهی حس می‌کردم شمس از درخشش او خیلی خوشش نمی‌آید، گرچه می‌توانست همه جا جار بزند که من سردبیر روزنامه‌ای هستم که قوچانی نویسنده اش است و ... ولی می‌شد حس عجیبی را در چشمان شمس دید(این احساس شخصی من است). علی‌رضا رجایی هم از آن نازنین‌ها بود. بسیار دوست داشتنی و خوش‌برخورد. سینا مطلبی را هم آنجا می دیدم. منتقدی سینمایی که سیاسی نویس شده بود، و الحق عالی می‌نوشت.

با بعضی از بچه‌های مجموعه بعدا در جاهای دیگر همکار شدم و الحق آد‌م‌هایی حرفه‌ای و خوش برخورد بودند. این از شانس‌های کار کردن در روزنامه‌های مختلف است که می توانم ادعا کنم کمتر کسی شانس آن را داشته است!

اتاق کنار سردبیری
اتاقی که من معمولا کاریکاتورهایم را در آن می کشیدم، اتاق کنار دفتر شمس‌الواعظین بود. آنجا می توانستی صدای آشنای مهمانان را بشنوی و هر از گاهی هم آدمی جدید را ببینی. مثلا دکتر سروش یا دکتر یزدی را نخستین بار آنجا دیدم. یا بهنود را که در روزنامه زن چند بار شاهد جلساتش با مشاوران دیگر فائزه بودم. از دوران دبیرستان همیشه نوشته‌های بهنود را دنبال می‌کردم، و واقعا جذاب می‌نوشت...بخصوص در آدینه. تنها نکته عجیب در باره نوشته‌های بهنود این بود که چرا برای تشریح یک جمله، و بیان مساله ای ساده، آسمان و ریسمان را با کمک تاریخ به هم می‌بافد. بعدا کشف کردم که که یادداشت‌های کوتاه را نمی‌توان به راحتی تبدیل به کتاب کرد!

اتاق داور هم ته همان راهرو کنار اتاق مذکور بود. بدون هوا و پر از کتاب، بسیار هم نقلی! معمولا درش بسته بود، موبایلش هم دائما زنگ می‌زد...

در این اتاق کسان دیگری هم دائما مشغول بودند. مرتضی‌مردیها که از زمان همشهری می‌شناختمش. فلسفه‌دانی که از حرف‌هایش بسیار می شد آموخت و من آنقدر خوش‌شانس نبودم که به قدر کفایت یاد بگیرم. و مجید محمدی که مصاحبتش را نمی توانستی از دست بدهی. قبل از تعطیل شدن روزنامه نشاط، لطیف صفری دائم آنجا بود و وقتی زیراب نشاط خورد، او هم کمتر آنجا می‌آمد. صفری استاد دانشکده ما بود.یک کرد کرمانشاهی غیور و بسیار دوست داشتنی. وقتی روزنامه‌اش توقیف شد و شمس با صاحب مجوز عصر آزادگان به توافق رسید، حس می کردم که صفری از پشت خنجر خورده، و کسی آنچنان تحویلش نمی‌گیرد(احساس شخصىٰ!). البته به او بی‌احترامی هم نمی‌کردند، ولی شان او هم رعایت نمی شد.

خیلی از مصاحبه‌ها هم در آن اتاق انجام می‌شد. چون ساکت تر بود. و وای وقتی مصاحبه‌های خارجی جماعت با جلایی پور را شاهد بودی! من تعجب می کردم جلایی پور چگونه از انگلستان دکترا گرفته با این زبان انگلیسی خرابش! آنها که مصاحبه‌اش را به سی‌ان‌ان دیده‌اند و شنیده‌اند می دانند چه می‌گویم!

ادامه دارد
Friday, September 23, 2005
دوران دیروز-خاطراتی پراکنده از روزنامه‌های اصلاح‌طلب-۳۶
اخبار اقتصادی
یک روز داور زنگ زد و گفت که سحرخیز می‌خواهد روزنامه‌ای راه بیاندازد وهم ستون طنز می‌خواهد هم کاریکاتور. من باهاش صحبت کردم، و برو ببینش.

من هم رفتم و او را دیدم. قبلا هم دیده بودمش، شخصیت پر شر وشوری داشت، و اندکی هم بازاری مسلک بود. از شجاعتش خوشم می‌آمد، بخصوص بعد از مجوزی که به روزنامه زن داد تا ویژه‌نامه‌ای بعد از تعطیل شدنش چاپ کند.

مشکل بزرگ سحرخیز این بود که می‌خواست کاریکاتورها، بیش از حد ایده خودش باشد، تا ایده کاریکاتوریست. در دوران چند ماهه کار در اخبار اقتصادی از آثار بعضی از کاریکاتوریست‌ها در روزنامه استفاده کردیم، و بعضی‌ها هم که شاید مدت‌ها بود کاری جدی نکرده بودند همکار ما شدند. اخبار اقتصادی چیزی بود بین روزنامه‌ای سیاسی و اقصادی، و کمی در این بین بلاتکلیف بود. سحرخیز به هر صورت می‌خواست جایگاه خودش را در عالم غیر دولتی پیدا کند.

اخبار اقتصادی با عصر آزادگان هم ساختمان بود و تقریبا در بسیاری از فضاها شریک. به همین دلیل می‌توانستی فضای پرتلاش جدابی را ببینی که لایه‌های مختلفی داشت. این لایه‌ها را گاهی می‌توانستی بشکافی، و گاهی سعی می‌کردی از آنها دوری کنی. با خیلی از بر و بچه‌ها آنجا آشنا بودم، ولی خیلی‌ها را هم نمی شناختم، بخصوص بچه‌هایی که از جامعه آمده بودند.

مهدی عباسی که دبیر تحریریه روزنامه زن بود، اینجا مدیر تحریریه اخبار اقتصادی شد و به خاطر رابطه خوبی که با سحرخیز از دوران خبرگزاری داشت، میزان تنش به حد اقل می رسید.

یکی از شانس‌های من در آنجا دیدار هر روز با علی اکبر قاضی‌زاده بود. او را از دوران گل آقا می‌شناختم، زمانی که هر هفته یا هر ماه به گل‌آقا سر می زد. از او بسیار آموختم، و مدرسی بود که حتی در دوران کار حرفه‌ای هم آموزشت می داد، بدون آنکه حس کنی. راستش کار کردن با این جور آدم‌ها خوش‌شانسی می خواهد. دلم می‌خواست کار کردن با قندی را هم تجربه کنم که متاسفانه هیچ وقت جور نشد.

یکی از نکات بامزه کار دراخبار اقتصادی، تداخل صفحه‌بندی اش با عصر آزادگان بود، و معمولا با اخم و تخم و ابروهای در هم کشیده کار را جلو می‌بردیم! مدتی طول کشید تا بتوانیم کنار بیاییم. من فقط مسوول یک کاریکاتور ساده در صفحه سوم بودم، ولی پدر صفحه‌بند را در می آوردم تا پدر کاریکاتور را در نیاورد، و همین وقت‌گیر بود. اعصاب بچه‌های عصر هم گاهی از دست این وقت تلف‌کردن‌های من خرد و خمیرو خمیر می شد.
ادامه دارد
دوران دیروز-خاطراتی پراکنده از روزنامه‌های اصلاح‌طلب-۳۵
شنبه با دستگیری اکبر آغاز شد و با نگرانی به پایان رسید. یک‌شنبه روز مرگ بود. تا آخر شب عصر آزادگان را تعطیل کردند. همینطور فتح و ایران فردا را.
صبح یک‌شنبه، مانده بودیم که نتیجه جلسه مهاجرانی با مدیران مسوول به کجا خواهد انجامید؟ راستش امیدی در دل بعضی ها وجود داشت که این دفعه اتفاقی نخواهد افتاد. یکی از بچه‌ها به دادگاه مطبوعات رفته بود و می‌گفت رفت و آمد در آن روز زیاد بوده. ماجرای پرونده عماد باقی و اکبر هم حساس‌مان کرده بود.

چیزی که ذهنم را آزار می‌داد، شناختی بود که از سیستم دادگستری داشتم، چون یک اتهام ساده موجب می شد گناهکار و مجرم محسوب شوی، آنهم بدون هیچ امیدی برای اثبات بی‌گناهی‌ات. وقتی هم که مطبوعآت پایگاه نفوذی‌های دشمن باشد، بهترین نمونه‌ها از میان کسانی انتخاب خواهند شد که برایشان پرونده درست کرده اند، من هم بیشتر از صد مورد در پرونده‌ام داشتم، که برایم باورش سخت بود. حالا نگرانی بچه‌ها از تعطیلی روزنامه بود، و اضطراب من از جنسی دیگر.

بعد از ظهر که به اخبار اقتصادی رفته بودم، شنیدم که دارند عصر آزادگان را توقیف می‌کنند. گمانم آخرین کاریکاتور عصر آزادگان را هم من کشیده بودم؛اکبر گنجی چراغ قوه بدست داشت در تاریک‌خانه می‌گشت...این هم از شانس ما. دست ما برای تعطیل کردن خوب شده بود! چه دردی بالاتر از این؟ بعدش آخر شب شنیدم که فتح و ایران فردا هم بله...

دردم گرفت. یاد آن روزی افتادم که یکی از سال بالایی‌های دانشکده که می‌دانست دستی در تصویر‌سازی دارم، خواست مرا به برادرش که آتلیه ایران فردا دستش بود معرفی کند. تصادفا آن روز نه مهندس سحابی در دفتر کارش بود نه مدیر هنری مجله(شیخانی). به همین راحتی من کارم را از مجله‌ ایران فردا شروع نکردم و چند ماه بعدش به گل آقا پیوستم. همینطور یاد روزی افتادم که مانا مرا به دیدار سردبیرش برده بود. چه آدم خوش‌برخورد و ملایمی.

به خانه که رسیدم، یکی از همکاران زنگ زد و گفت که آفتاب را هم ظاهرا بسته اند، همینطور آزاد را، ولی امشب اعلامش نمی کنند.

صبح دوشنبه، همه ما در دفتر آفتاب عزادار بودیم، محیطی خوب را از دست می دادیم، سردبیری دوست داشتنی و جوی سالم. آن هفت هشت ماه کار در روزنامه آفتاب امروز سگ‌اش به کار در بسیاری از نشریات قبل و بعدش می ارزید. بچه‌ها امیدوار بودند یکی از آن مجوزهایی که ستاری زیر بالشش قایم کرده به دادمان برسد، ولی خیالی باطل می نمود. اینها ریسک نمی کردند که پشتبند تعطیلی آفتاب روزنامه‌ای دیگر را در معرض خطر قرار دهند. تازه صبح امروز هم بود. کسی گمان نمی‌برد که آنرا دیگر تعطیل کنند، چرا که مدیرمسوولش در بیمارستان بود و شرایطی مظلومانه داشت.

آزاد را هم تعطیل کردند. با این حساب من دو محل کار و به عبارت دو محل درآمدم را از دست داده بودم. به همین سادگی. و فقط اخبار اقتصادی و مشارکت، از میان روزنامه‌ها مانده بود. حالا خیالم راحت بود که کار با هفته نامه مهر دوباره آغاز شده بود و مجله توانا را هم دوباره داشتم. کارهای پراکنده هم بود...ولی بقیه چی؟ خیلی از روزنامه‌نگارها که همکاری نیم‌بند و و پراکنده ای با روزنامه‌ها داشتند چه کار می‌کردند. گاهی وقت‌ها متهم بودم که جای بقیه را تنگ کرده ام، به همین دلیل سعی می کردم بدون دعوت به روزنامه ای نروم، و حتی مثل مورد روزنامه بیان، کار را به دیگری سپرده بودم. این بار وضع جور دیگری بود. نکند همان‌ها را هم بپرانند.

می شد گوشه چشم مریم خورسند، زهرا مشتاق، زهرا حاج محمدی، و بقیه آثار قرمزی بعد از گریه ای خفته را دید. می‌شد سر درگمی ایرج اسلامی و کسری و وحید را حس کرد. البته آنها با اصغر رمضانپور می‌توانستند کاری جداگانه در ارتباط با وزارت ارشاد یا انتشارات و الباقی را بگیرند، ولی بقیه بچه‌ها چه؟ رمضانپور بعدها انتشار "گلستان قرآن" را به خیلی از همین بچه‌های بیکار شده سپرد و الحق از بی‌نان شدن بعضی‌ها جلوگیری کرد.

حالا این شانس را داشتیم که مدیران مسوول پرداخت یک ماه حقوق اردیبهشت ماه را تقبل کرده بودند، ولی بعدش چه؟ دردناک‌ترین لحظه زمانی بود که از در روزنامه خارج می شدیم، شایعه شده بود که می‌خواهند بریزند صبح امروز را اشغال کنند. وقتی آمدیم بیرون، "ژنیو عبده" خبرنگار رویتر را دیدیم. چند کلمه‌ای صحبت کردیم، او هم نگران بود. روز بعد از تعطیلی آفتاب، اخبار اقتصادی را بستند، و چند روز بعد مشارکت را.

روزگار سختی را تجربه می کردیم. بیکاری نسبی، اضطراب، انتظار و ماجراهای داخل خانه. من که آدم بد خلقی بودم( و هستم)، اعصاب همسرم را حسابی خرد کردم. قیافه تلخ آن روزهایم را وقتی تجسم می‌کنم، حالم بیشتر از خودم به هم می‌خورد! در نظر بگیرید کسی را که از ساعت شش صبح تا نه شب بیرون از خانه کار می‌کرد و حالا هفته‌ای چند ساعت باید از خانه خارج می شد. این سرنوشت صدها نفر و خانواده‌هایشان بود. تحمل آدم‌های بیکار شده و بی‌درآمد راحت نبود.
و اما جدل قدیمی
هنوز به پایان ماجرای روزنامه آفتاب امروز نرسیده بودم که دو عدد نامه برقی(همان ای میل خودمان) به دستم رسید، از طرف دو نفر از روزنامه نگاران زن بود، که تا زمانی که اجازه نداده اند، ریز مطالبی که نوشته اند را درج نخواهم کرد. مساله مهم آن است که بعد از ماجرای کتاب، ژیلا بنی یعقوب که اندکی در باره روند مافیایی سیستم صبح امروز نوشته بود، تا حدی از بسیاری مطبوعات وابسته به آن گروه طرد شد، کسی جرات انتقاد از پدرخوانده ها و سردبیران را ندارد، و ظاهرا بسیاری ترجیح می دهند سکوت کنند و به خاطر درگیر بودن انجمن صنفی در امور سیاسی همه چیز را به امان خدا بسپارند.

به گفته یکی از این همکاران، رواج روابط غیر حرفه ای در مطبوعات، بخصوص روزنامه‌های تازه شکل گرفته اقتصادی، از حالت نهفته دارد تبدیل به روالی عادی می‌شود. این مساله در ابعاد مختلفی قابل بحث است. چه در گرفتن آگهی، پورسانتاژ، جذب دختران خبرنگار فاقد کیفیت ژورنالیستی و واجد کیفیات فیزیکی و غیره.

چند سال پیش، می‌خواستم با همکاری چند نفر از بچه‌های سالم روزنامه‌های اقتصادی، از روال کار آگهی‌بازی بعضی سردبیران و دبیران سرویس سر در بیاورم. همان دبیرانی که مانع چاپ مطالبی در نقد خودروسازان می شدند. و جالب این بود که بعضی از ایشان در سال‌های اولیه کارشان صاحب در آمدی میلیونی بودند، آنهم از روزنامه‌هایی که می‌دانستیم حقوق‌شان برای گذران زندگی یک آدم مجرد کافی نیست. حالا اتفاق بامزه اینجاست که در چند ماه پایانی حضورم در انجمن صنفی، چند نامه از سوی یکی از همکاران یکی از روزنامه‌های اقتصادی به دستم رسید، و آن همکار محترم تمامی چم و خم سیستم را برایم بازگو کرد. در گفتگو با چند نفر دیگر، که زمانی با آن روزنامه همکاری کرده بودند، همه آن گفته‌ها تصدیق شد. دو نفر از دختران خبرنگار هم تایید کردند که سردبیر مورد نظر به آنها پیشنهادهای نامربوطی داده بود و به آن دلیل از روزنامه جدا شده بودند.

جالب بود که سردبیر روزنامه دختران جوان و خوش‌بر و رو را انتخاب می‌کرد و با حقوقی بسیار کم استخدام. بقیه در آمد این خبرنگاران جوان از طریق جذب آگهی میسر می‌شد. بسیاری از جوان‌ترها برای کار در آن روزنامه سر ودست می شکستند، چون به منبعی تمام نشدنی از آگهی‌دهنده‌ها دست می‌یافتند، و بعدها با همان ابزار، می توانستند به راحتی جذب روزنامه‌های دیگر شوند، چون صاحبان مطبوعات از خبرنگاران زرنگ خوششان می‌آید! بعدا در روزنامه‌های دیگر دیدم که چگونه مدیر فلان وزارت‌خانه می‌تواند اخبار مورد نظرش را در مطبوعات مورد نظر و حتی مخالف به چاپ برساند و اخبار انتقادی راهی سطل زباله شود. فقط کمی خرج دارد.

در این بازار مکاره، هر کسی دنبال چیزی است. حالا برای دست‌یابی به آن چیز، از خیلی‌ چیزها می‌گذریم، ولی یادمان می‌رود که با چه هدفی وارد مطبوعات شده ایم. امروز، در حالی که روزنامه‌های سیاسی دوام چندانی ندارند، بسیاری به انتشار روزنامه‌های اقتصادی روی آورده‌اند، و روابط عمومی‌ها می‌دانند چگونه با بودجه در اختیارشان، هم روسای شرکت‌ها و وزارت‌خانه‌ها را راضی کنند، هم جیب خودشان را پر پول(سهم ویژه بابت آگهی دادن) و هم مردم را از اخبار و رویدادهای واقعی اقتصادی دور نگه دارند.

اگر درسال‌های گذشته، دو سه نفر انگشت نما بودند و در محافل مطبوعاتی در موردشان صحبت می شد(خاله زنکی یا عمو مردکی) الآن از آمار مردان سو استفاده گرو زنان سو استفاده گر و سو استفاده شونده از بیست نفر گذشته است. به هیچ وجه هم کاری ندارم که سبک نوشتاری ام چه اشکالی دارد، فرمش ضد فمینیست است یا نیست، و ...بحث من سر یک حرف است. آیا این ارتباطات خلاف میثاق‌نامه معروفی که ظاهرا همه می‌خواهیم به آن پایبند باشیم هست، یه نه؟
اتفاقا به یک بند این میثاق‌نامه خیلی احترام می‌گذارم و به آن پایبند خواهم بود: احترام به حیثیت شخصی و حریم خصوصی افراد، خودداری از توهین، تهمت افترا نسبت به اشخاص، حمایت خاص از حقوق زنان، کودکان و...
و باز تاکید می‌کنم، موارد ذکر شده در خاطرات به هیچ وجه حوزه خصوصی نبوده و در ارتباط با محل کار و فعالیت حرفه‌ای افراد تعریف شده است. اگر هم سبک نوشتاری‌ام تند است، قصدم اهانت نبوده و نیست. از طرف دیگر، در صورتی که کسی احساس می‌کند به او اتهامی بسته شده، تکذیبیه‌اش را به طور کامل در اینجا درج خواهم کرد، گرچه وبلاگ فارغ از قوانین مطبوعاتی است.

نامه‌های این دو همکار، مرا مطمئن کرد که باید نوشت، و باید به ریشه‌یابی‌اش کرد. بشدت با کسانی که مبلغ استفاده از آلات تناسلی برای ارتقا حرفه‌ای مجاز هستند مخالفم و معتقدم کسانی که در محیط‌های مطبوعاتی، نسبی گرایی اخلاقی را به این نحو توسعه دادند تا امکان سو استفاده بیشتری فراهم شود، باید پاسخگو باشند. حالا ذکر مثال مستند در مورد نمونه‌های حداقلی چند سال پیش بعضی‌ها را ناراحت کرده، به مثال‌هایی که آیندگان از امروز مطبوعات‌ خواهند زد فکر کنید!

متاسفانه در ویژه‌نامه‌های چند تا از روزنامه‌ها هم چنین وضعی بوجود آمده است.
مطمئنا کسی از زبان آن سو استفاده کنندگان و زبان‌بازی شان گلایه نخواهد کرد. چون آنانی که من می شناسم، با زبانشان ده‌ها جنس مخالف را فریفته‌اند و خواهند فریفت. ترجیح می‌دهم صدای اعتراض خیلی از دوستانم را بشنوم، ولی بعدا به خاطر مطرح نکردن همین مساله به ظاهر جزیی پشیمان شوم و خون دل بخورم.
زنان و جهانی شدن : نقدی کوچک بر فمينيست‌ها
يك ليوان چاي داغ : يادداشت‌هاي حامد قدوسي
يک بحثی که من هميشه با دوستانم که در زمينه مسائل زنان فعال هستند دارم اين است که اگر حرف‌هايشان مبتنی بر تحليل نظری درستی نباشد تبديل به بيانيه‌های ايدئولوژيکی می‌شود که معلوم نيست دست آخر چه نتايجی به بار می‌آورد....
Thursday, September 22, 2005
خوابم میاد!
الآن بعد از هشت-نه ساعت خبر خواندن و تصحیح و آپلود(خارجت شدیم‌ها) کردن رسید‌ه‌ام خانه و مانند جنازه‌ای که خوابش مىٰ‌آید ولی هرچه لالایی می‌خواند خوابش نمی برد، دارم وبگردی می‌کنم.

مطلب پرستو برایم خیلی جالب بود. او از نسلی است که با جنگ بزرگ شده، ولی کمتر اضطرابش را دیده و شنیده. داشتم فکر می‌کردم که ما در چه دورانی به دنیا آمدیم و چه چیزهایی دیده‌ایم...به چشم خویشتن دیدیم که جانمان می‌رود...

مطلب آبجی سیما فرنگوپولیس آبادی علیا را هم خواندیم و بسیار لذت بردیم. مطمئنا مجموعه کاریکاتوری را تقدیم افراطیون عالم فمینیسم خواهم کرد، که احتمالا دل بسیاری از آقایان خنک خواهد شد...از همین الآن منتظر نقدهای خشن سیبیل طلا، فرنگوپولیس، شادی صدر و الباقی باشید. در ضمن اگر گفتید نقطه مشترک همه فمینیست‌های دو آتشه چیست؟نمی گویم!

شهرام شریف هم خواندنی نوشته، البته امیدوارم بداخلاقی مرا به خوش‌اخلاقی‌اش ببخشاید!

از همه بامزه تر هم ماجرای امید است! گفتگوی دوستانه‌اش را حسین در برنامه رادیو آمریکا پخش کرده، و امید هم نگران‌تر از همیشه...

این همه وبگردی کردیم، خوابمان نبرد! حالا وقتی از خواب بیدار شدم، در باره روز مرگ آفتاب امروز خواهم نوشت...انشالله
Wednesday, September 21, 2005
دوران دیروز-خاطراتی پراکنده از روزنامه‌های اصلاح‌طلب-۳۴
روز شنبه ۳ اردیبهشت، یکی از تاریخی‌ترین و در عین حال تلخ‌ترین روزهای کاری مطبوعات ایران است. روزی که اکبر گنجی دستگیر شد. روزی که جلسه وزیر ارشاد با مدیران مسوول برای تبیین سخنان رهبری برگزار، و نتیجه‌اش قتل عام مطبوعات در روز بعدش بود.

صبح، شنیدم که اکبر از آلمان برگشته و با وجود مریضی شدید، گفته‌اند که تحت هر شرایطی باید به دادگاه برود. از راه پله‌های صبح امروز صدای سرفه های شدیدی آمد، فهمیدیم اکبر همراه ریاحی وکیل روزنامه دارد می آید.من سریع رفتم و از توی کیفم یکی از کتاب‌های اکبر را که داشتم همان روز می‌خواندم برداشتم و رفتم سراغش. ننشسته مجبورش کردم امضایش کند! گفتم دیگه دست ما به تو نمی‌رسه! ماجرا از آنجا شروع شد که وقتی کتاب من چاپ شد، یک نسخه را به اکبر داده بودم و اکبر یادش رفته بود نسخه‌ای از کتابش را به من هدیه کند. این شاید از تلخ ترین تیزبازی‌های من بود! عین یک لاشخور...دور از جان اکبر!

همه‌مان در اتاق دور میز جمع شده بودیم تا اکبر را درست و حسابی ببینیم. می دانستیم که برگشتی در کار نیست. بعد از ماجرای فیلم کنفرانس برلین و سخنرانی پنجشنبه، او باید اولین قربانی می‌بود. برایمان تعریف کرد با چه جانورانی در برلین روبرو شده بود، همان کمونیست کارگری‌ها...

مدت کمی نشست و با وکیل راهی دادگاه شد. رفتن همانا و باز نگشتن همانا...

همه ما منتظر نتیجه جلسه مدیران مسوول با وزیر بودیم. آنهم با سخنانی همراه شد که به گمان من باعث تحریک قوه قضاییه گشت.
عمدا متن نسبتا کاملش را به نقل از ایسنا اینجا می آورم که تا حد ممکن چیزی از قلم نیافتد:

دكتر سيد عطاء الله مهاجراني وزير فرهنگ وارشاد اسلامي پس از جلسه‌ي مشترك بامديران مسؤول و سردبيران مطبوعات در جمع خبرنگاران حضور يافت و به پرسشهاي آنان پاسخ گفت.

وي با اشاره به نشست مشترك خود با مديران مسؤول مطبوعات كه پس از بيانات مقام معظم رهبري برگزار شده بود گفت: در اين جلسه ديدگاههاي مقام معظم رهبري در مورد مطبوعات مورد بحث و بررسي قرار گرفت و مديران مسؤول با توافق و همراهي نسبت به بيانات ايشان، از حمايت رهبر معظم انقلاب از تكثر و تنوع مطبوعات اظهار رضايت كردند.

مهاجراني افزود: هيچ كدام از مديران مسؤول شركت كننده در جلسه به اين باور نيستند كه در مطبوعه‌ي تحت اختيار آنان هيچ اشتباه و خطايي صورت نمي‌گيرد، اما در عين حال خواستار ديدار اعضاي هيات نظارت، انجمن صنفي و روزنامه‌نگاران با رهبري و رئيس جمهور شدند تا مسائل را رودرو با آنان مطرح كنند.

وي در پاسخ به پرسش خبرنگار كيهان در مورد توصيه‌اش به روزنامه‌نگاران مبني بر اين كه با صبوري و مدارا مطلب بنويسند اظهار داشت: به برخي از نظراتي كه در روزنامه‌ها مطرح مي‌شود توسط عده‌اي از نمايندگان و گاه برخي روزنامه‌نگاران ديگر به ديد مطالب خائنانه نگريسته مي‌شود و از آن روزنامه‌نگاران با واژه‌ي خائن ياد مي‌شود . از اين رو واژه‌ي مدارا، را به اين دليل به كار برده‌ام كه خود روزنامه‌نگاران مطلبي را ننويسند كه موجبات مخدوش شدن فضا عليه آنان را ايجاد كند.

مهاجراني در پاسخ به پرسش ديگر در مورد اين كه آيا تعريف روشني از نگراني‌هايي كه از سوي مقامات ايراني در مورد به خطر افتادن امنيت ملي ، نظم عمومي و مقدسات ابراز مي‌شود وجود دارد، گفت: به نظرمن اگر يك بار قانون مطبوعات را بخوانيم در تفسير مباحث مطرح شده با مشكل مواجه نخواهيم شد. مطبوعات طبق قانون اساسي در بيان مطالب آزادند مگر آنكه در مباني ديني و حقوق عمومي اخلال كنند.

وي در پاسخ به پرسش خبرنگار راديو فرانسه مبني بر اظهار گله‌مندي برخي مديران مسؤول مطبوعات از بيانات مقام رهبري درباره‌ي تبديل مطبوعات به پايگاه دشمن ، تصريح كرد: مجموعه‌ي مديران مسؤول ما افراد شناخته شده‌اي هستند و سوابق مشخص در انقلاب دارند. حرف بسياري از آنان اين بود كه در موضع دشمن نسبت به نظام و رهبري نيستند و از طرفي هم وجود خطا و اشتباه در مطبوعه‌ي تحت نظارت خود را نيز انكار نمي‌كنند. مديران مسؤول معتقدند اگر نفوذي يا عنصر ضد انقلابي در مطبوعات باشد جستجو براي يافتن او وظيفه‌ي دستگاههاي اطلاعاتي كشور است و از سويي تنها در مطبوعات نبايد به دنبال نفوذي‌ها و عناصر ضد انقلاب گشت، چنانچه اين افراد حتي در تاريخ انقلاب به حزب رياست جمهوري نيز رخنه كردند و باعث شهادت تعداد زيادي از مسؤولان كشور شوند.

وزير فرهنگ و ارشاد اسلامي همچنين درباره‌ي خروج مطبوعات از فضاي بحران و عصبيت گفت: ما نبايد دچار اين اشتباه شويم كه مطبوعات بحرانها را ايجاد مي‌كنند و مطبوعات در يك فضاي بحراني زندگي و آن را گزارش مي‌كنند و گرنه مگر قضيه‌ي قتل‌هاي زنجيره‌اي حادثه‌ي كوي يا ترور حجاريان را مطبوعات ايجاد كردند؟ مطبوعات فقط به آنچه به عنوان نقطه‌هاي بحران در جامعه اتفاق مي‌افتد مي‌پردازند و البته بزرگنمايي‌ها و كوچك‌نمايي‌هايي هم مي‌كنند.

مهاجراني در پاسخ به اظهارات خبرنگار جوان مبني بر اين كه وي به دنبال ارائه يك تصوير شفاف و بدون خش از مطبوعات است و هنوز نظر صريح خود رادر مورد بيانات رهبري مبني بر اين كه برخي مطبوعات به پايگاه دشمن تبديل شده‌اند، بيان نكرده است اظهار داشت: نظر من اين نيست كه مطبوعات مثل آينه‌هايي صاف و شفاف همه حقايق را انعكاس مي‌دهند . همان طور كه گفتم خود مديران مسؤول و روزنامه‌نگاران به وجود خطا و اشتباه در كارشان اعتراف مي‌كنند و تعداد تذكرهايي كه معاونت مطبوعاتي و هيات نظارت به آنها مي‌دهد هم نشان دهنده‌ي اين عقيده‌ي ماست. مديران مسؤول شركت كننده در جلسه مي‌خواستند گله‌مندي خود را از اين سخن رهبري به عنوان پدري شفيق به گوش ايشان برسانند. خود مقام رهبري هم در سخنراني خود از سلامت بسياري از روزنامه‌نگاران و مديران مسؤول ياد كردند، مديران مسؤول معتقدند اگر احساس كنند كه ثمره‌ي كار آنان دشمني است خودشان روزنامه‌هايشان را تعطيل خواهند كرد.

وي در پاسخ به پرسش خبرنگار جام‌جم مبني بر اين كه چرا پس از بيانات مقام رهبري با اين سرعت مديران مسوول را جمع و با آنان صحبت كرديد، تصريح كرد: اين جلسه چهارمين جلسه‌ي مشترك ما با مديران مسؤول در طول ماه گذشته بود. اگر اين جلسه را نمي‌گذاشتيم حضرتعالي گله‌ مي‌كرديد كه چرا پس از بيانات رهبري تشكيل جلسه نداديد؟ و حالا هم كه نشست مشترك برگزار شده است اين طور مي گوييد.

وي در پاسخ به خبرنگار جام‌جم كه از وي پرسيد آيادر جلسه‌ به نقطه‌ي مشتركي رسيده‌ايد و فكر نمي‌كنيد اگر دغدغه‌هاي رهبري با اين جلسات حل شده بود ، آن را آن گونه مطرح نمي‌كردند؟ گفت: ما متناسب با تواناهايي خود و در محدوده‌ي قانون عمل كرده‌ايم.

سخنگوي دولت در پاسخ به پرسش هفته‌نامه‌ي شما مبني بر اين كه چرا سخنگوي دولت معتقد به قانونگرايي هنوز موضع خود را در مورد مسائل مختلف از جمله كنفرانس برلين مطرح نكرده است؟ و اين انتقادات از زبان اعضاي ديگر كابينه چون وزير آموزش و پرورش مطرح مي‌شوند اظهار داشت: وقتي بحثي در كابينه مطرح نشده باشد سخنگوي دولت هم نمي‌تواند اظهار نظري نمايد و من هم ضرورت ندارد هر بحثي را به عنوان سخنگوي دولت مطرح كنم.

وي در پاسخ به ديگر پرسش خبرنگار جام جم مبني بر اين كه صبح امروز عليرغم وجود مشكل قانوني به كار خود ادامه مي‌دهد، آيا اگر اين اتفاق براي روزنامه‌هاي رسالت و يا نشريه شما افتاده بود چنين همكاري صورت مي‌گرفت؟ اظهار داشت: در مورد روزنامه ‌صبح امروز همه مي‌دانند كه آقاي حجاريان هوشمندي كامل خود را به دست آورده است وشبهه‌ي عدم نظارت وي بر روزنامه از بين رفته است . از سويي من مطمئن هستم اتفاقي كه براي حجاريان افتاد براي مديران مسؤول رسالت و شما نخواهد افتاد.

دكتر مهاجراني در پاسخ به پرسش هفته‌نامه‌ي سياست در مورد شركت جمليه كديور در كنفرانس برلين ضمن انتقاد از مطلب نقل قول شده از قول وي در مورد شمس‌الواعظين در اين هفته‌نامه گفت: خانم كديور به عنوان يك فرد صاحب‌نظر و صاحب راي، مواضع خود را در مورد اين كنفرانس اعلام كرده است و امروز هم در نامه‌اي از آقاي لاريجاني خواسته‌اند كه صدا وسيما متن سخنرانيهاي افراد را به طور كامل پخش كند. اگر اين فيلم پخش شود خواهيد ديد كه ايشان جانانه‌ترين ومتين‌ترين دفاع را از نظام جمهوري اسلامي و انقلاب كرده‌اند. از سوي ديگر شركت كنندگان در اين كنفرانس نيز كه از درون نظام به آنجا رفته بودند و ما آنها را به بيرون نظام پرت كرديم نيز خواستار پخش كامل فيلم هستند. آقاي جلايي‌پور مي‌گفت: آنها به ما مي‌گفتند شما مزدوران رژيم ايران براي دفاع از آن هستيد و در داخل هم ما را ضد نظام مي‌دانند . من فكر مي‌كنم افراد شركت كننده در كنفرانس بايد متن سخنرانيها را به صورت كامل چاپ كنند و فيلم كامل آنرا ، نه فيلم مونتاژ شده نيم ساعته رادر اختيار مردم بگذارند.

وزير فرهنگ و ارشاد اسلامي در پاسخ به پرسش خبرنگار آسوشيتدپرس مبني بر ارزيابي وي از سخنان شفاف خاتمي در مورد تبيين اصلاحات گفت: من نظر ايشان را قبول دارم .حرفهاي رئيس جمهور جمع‌بندي نظرات مطرح شده‌ي توسط وي در گذشته بود. ايشان اصلاحات را حركتي از درون نظام و نه در برابر آن تبيين كرد و در حقيقت سخنان كساني مثل آقاي جواد لاريجاني كه اتفاقات كنفرانس برلين را به حساب اصلاحات گذاشتند كم‌لطفي و بي‌انصافي است.

وي در پاسخ به پرسش خبرنگار ابرار درباره‌ي بيانات رهبري مبني بر اين كه مطبوعات با نصيحت اصلاح نمي‌شوند، اظهار داشت: مساله نصيحت مطرح نيست. بالاخره قانون مطبوعات فراتر از نصيحت است و ما از تمام امكان قانوني خود براي اصلاح مطبوعات استفاده مي‌كنيم و اگر درست نشدند از اختيارات هيات نظارت نيز استفاده خواهيم كرد. اما به اين نكته توجه كنيد كه مقام رهبري از حضور چهره‌هاي نفاق چون عبدالله بن ابي‌ها سخن گفتند ،در زمان پيامبر رفتار او با همين عبدالله ‌بن ابي‌ جالب است با وي هيچ برخورد غيرقانوني نشد تا اينكه نفاق وي بر خانواده‌اش آشكار شد وحتي فرزندان وي نيز او را طرد كردند.

وي در مورد ترميم كابينه و احتمال تغيير مديريت در وزارتخانه‌ي متبوعش گفت: تمام صحبت‌هايي كه با من انجام شده در مورد ادامه‌ي كارم در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي است.

مهاجراني در پاسخ به پرسش خبرنگار رسالت درباره‌ي برخورد با مصاديق ده پانزده روزنامه‌اي كه مقام رهبري از آن ياد كرد، گفت: ما طرحي براي برخورد با اين روزنامه‌ها نداريم. و فقط در حيطه‌ي قانون و اختيارات هيات نظارت در مورد آنها عمل مي‌كنيم. وزارت ارشاد در موضع برخورد با روزنامه‌ها نيست و اين اختيار را ندارد .وظيفه‌ي ما تلاش براي رفع دغدغه‌ها در حيطه‌ي قانون است در مورد مصاديقي هم كه اشاراتي كرديد حتما منظورتان روزنامه‌ي صبح امروز و عصر آزادگان است كه اولي مدير مسؤولش در بيمارستان و دومي سردبيرش به همراه يكي از اعضاي شوراي سردبيري در زندان است. آيا گمان مي‌كنيد،با اين‌ها بيش از اين بايد برخورد شود يا آنها را بايد اعدام كرد؟

وي در پاسخ به اظهارات خبرنگاري مبني بر اينكه برخورد با مطبوعات خواست رهبري است، گفت: من نظر خودم را مي‌گويم ولي اگر شما انتظار داريد روزنامه‌ها بدون توجيه قانوني تعطيل شوند امكان ندارد چنانكه مقام رهبري هم در بيانات خود به بحث لزوم توجه به قانون اشاره كردند.

مهاجراني تاكيد كرد: اگر روزي قرار باشد بين جايگاه وزارت و تبديل شدن به وسيله اي براي برخورد غير قانوني با مطبوعات يكي را برگزينم قطعا وزارتخانه را ترك خواهم كرد.

وزير فرهنگ و ارشاد اسلامي در پاسخ به پرسش خبرنگار بيان در مورد بازنگري در قانون مطبوعات از سوي وزارتخانه متبوع خود پس از تشكيل مجلس ششم گفت: خود نمايندگان مجلس ششم اين بازنگري را انجام خواهند داد و نيازي به اقدام دولت نيست. در مورد اصلاحيه هم بايد بگويم كه برخي بندهاي مهم آن چون حذف هيات منصفه خوشبختانه راي نياورد و ما هم در مجلس گفتيم كه هيچ قانوني ابدي نيست. البته آقاي ساوجي هم در پاسخ ما گفتند كه هيچ وزيري هم ابدي نيست.

وي در پاسخ به پرسش خبرنگار ايسنا در مورد بيانيه‌ي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و پيگيري دخالت‌ نهادهاي نظامي در مباحث فرهنگي از سوي وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي اظهار داشت: ما در جلسات مختلفي، با فرماندهان سپاه از جمله سردار وحيدي صحبت كرده‌ايم و سعي داريم برخي سوء تفاهم‌ها را از بين ببريم و به نقاط مشتركي دست پيدا كنيم.

دكتر مهاجراني در مورد پخش فيلم كنفرانس برلين از صدا وسيما گفت:چنين حوادثي براي بسياري از مسؤولان كشور اتفاق افتاده است. بارها به خود من با تخم‌مرغ حمله كردند و حتي در يكي از اجلاس‌هاي يونسكو آقاي مايور بعد از حمله‌ي منافقان از جاي خود بلند شد و لباس مرا تميز كرد و اين يكي از رسواييهاي بزرگ ضد انقلاب بود كه هيچ گاه از صدا و سيما پخش نشد. كار صدا و سيما باعث شد شعارهاي ضد انقلاب كه به گفته‌ي يكي از آنان خيلي بايد تلاش مي‌كردند كه از تلويزيون ايران پخش شود به گوش ايرانيان برسد.

وي بابيان اين نكته كه تنها راه اصلاح اين قضيه پخش فيلم كامل آن است اظهار داشت: يكي از مسائلي كه باعث گله‌مندي برخي از دوستان از مطبوعات مي‌شد ، چاپ عكس زنان بد‌حجاب در هفته‌نامه‌هاي كم تيراژ بود اما هيچ كس در مورد پخش فيلم رقص يك زن نيمه عريان اعتراض نمي‌كند.

مهاجراني با تاكيد بر اين نكته كه فيلم پخش شده از صدا وسيما كاملا مونتاژ شده بود، افزود: سيما بدون رعايت انصاف و اخلاق و عقلانيت اين فيلم را نشان داد كه حتي نويسنده‌ي كتاب هويت از آن به عنوان ادامه‌ي برنامه‌ي هويت ياد كرده است. اميدوارم اين آخرين دسته‌گلي باشد كه در اين موارد به آب داده مي‌شود.

مهاجراني همچنين در مورد مطالب نوشته شده درروزنامه كيهان درمورد حضور كديور در اين كنفرانس اظهار داشت: كيهان نوشته بود خانم كديور كه چادري هستند چرا با طفل معصوم و نديمه‌اش در كنفرانس حضور يافت و آن صحنه‌ها را ديد بايد بگويم اولا خانم كديور در هنگام وقوع آن حوادث در سالن نبود و ثانيا كيهان دختر بزرگ مرا با نديمه‌ي همسرم اشتباه گرفته است.

وزير فرهنگ و ارشاد اسلامي در پايان در پاسخ به پرسش خبرنگار صبح امروز در مورد عدم حضور مديران مسؤول كيهان و رسالت در جلسه‌ گفت: در اين دفتر به روي هيچ كس بسته نيست و من خوشحال مي‌شدم اگر مديران مسؤول اين نشريات مانند خبرنگارانشان مي‌آمدند و انتقاداتشان را عنوان مي‌كردند. اين روزنامه‌ها پارسال هم به خيال تاثير بر استيضاح، جشنواره را تحريم كردند ولي امسال حضور دارند و غرفه‌ي كيهان يكي از بزرگترين غرفه‌هاست.

ادامه دارد‏‎
‏‎
Tuesday, September 20, 2005
دوران دیروز-خاطراتی پراکنده از روزنامه‌های اصلاح‌طلب-۳۳
روز پنجشنبه با احساس بدی سر کار رفتم. یعنی منتظر وقوع اتفاقی بودم، نه تنها من، بلکه خیلی‌ از روزنامه‌نگاران همین احساس را داشتند. باید قیافه بچه‌های تحریریه را می‌دیدی تا می فهمیدی اضطراب یعنی چه.

بعضی‌ها آن روز به طور ناخودآگاه زیادی سمت پنجره‌ها می رفتند تا ببینند بیرون خبری هست یا نه؟ گروه‌های مختلف راهی مصلی شده بودند، از جمله نیروهای بسیج.

نزدیک ظهر بود که یکی از بچه‌ها صدای رادیو را بلند کرد. حمله رهبر به مطبوعاتی که پایگاه دشمن شده بودند...یا حضرت عباس! و چند دقیقه بعد، از مردم خواسته شد که سر خود اقدام نکنند و قوه قضائیه کار را در دست بگیرد.

آن روز تحریریه بیش از حد شلوغ بود. انگار بیشتر بچه‌های صبح امروز و آفتاب امروز حاضر بودند. اتفاقات چند ماه اخیر را می‌شد جور دیگری دید؛ حمله آیت‌الله مصباح یزدی به مطبوعات و روزنامه‌نگاران در نماز جمعه، ماجرای تحصن قم، انتخاباتی که مطبوعات نقش زیادی در پیروزی دوم خردادی‌ها داشتند، ترور حجاریان، اصلاح قانون مطبوعات و امروز...حالا پایگاه دشمن هم شدیم.

راستش احساس درد بدی تمام وجودم را گرفت. انگار روزنامه کیهان دارد مملکت را به جلو می‌برد. و از آن بدتر، چرا خاتمی ساکت است؟ یعنی چه اتفاقی دارد می افتد.

بوی باروت می‌آمد.

عصر که به خانه رفتم، با تاسف به آرشیو کاریکاتورهایم نگاه می‌کردم. با چه احساسی و با چه امیدی این همه کار را بعد از دوم خرداد کشیده بودم. و می‌دانستم سخنرانی رهبر در مصلی معنایش چیست. شانس آوردیم دوران آیت‌الله خمینی نبودیم! حد اقل فضا از آن سال‌ها خیلی بهتر شده بود و مطمئنا به خاطر اتهاماتی اینچنین، سر از خاوران در می‌آوردیم.

روز بعدش شنیدم که مدیران مسوول با مهاجرانی جلسه‌ای دارند تا در باب سخنان رهبر مشورت کنند. یعنی امیدوار بودند فرجی بشود؟ همه اتفاقات مورد نظر جناح راست قبل از افتادن مجلس به دست جناح چپ داشت می افتاد.

جلسه مدیران مسوول روز شنبه با مهاجرانی برگزار شد. خیلی‌ها متعجب از اینکه متبوعات پایگاه دشمن شناخته شده بود.
ادامه دارد
Monday, September 19, 2005
یادداشت‌های یک عکاس زن
امروز وبگردی من گل کرده، و این مطلب را خواندم. حیفم آمد شما هم نخوانیدش:

یادداشت اول :
گفت فلانی را برده اند دادگاه ، چندتا دختر ازش شکایت کرده اند ، نیشم تابناگوش باز شد ، به دخترها آفرین گفتم. این کار در کشوری که شکایت از مورد تجاوز واقع شدن در مضان اتهام به روابط نامشروع ! قرارت می دهد و یا متهم می شوی به خود را در معرض تجاوز قرار دادن ، شجاعت می خواهد حالا روابط حرفه ای و حرف هایی که دورت را می گیرند بماند.
گزارش خواندنی حسین درخشان از زیارت احمدی‌نژاد در نیویورک
راستش آنقدر خندیدم که حد ندارد. اینقدر بامزه همه چیز را تشریح کرده که حیف است جزئیات را از دست بدهید!

دوران دیروز-خاطراتی پراکنده از روزنامه‌های اصلاح‌طلب-۳۲
کنفرانس برلین
هفته آخر فروردین پر از اخبار عجیب و غریب بود. دستگیری احمد حکیمی‌پور به بهاند ارتباط با ترور حجاریان هم از آن حرف‌ها بود، بهترین کار برای انحراف پرونده. کیهان هم حمله به شرکت‌کنندگان ایرانی کنفرانس برلین را آغاز کرده بود. آدم کیهان را که می‌خواند، انگار مار زنگی را دردست دارد! خبر می‌دهد که چند روز دیگر ترتیب چه کسانی داده خواهد شد! بهترین روزنامه برای اطلاع از مراسم ختم گذشتگان و آیندگان!

مجلس آخرین مراحل تصویب جزئیات اصلاحیه قانون مطبوعات را طی می‌کرد، و جالب آن بود که اقلیت دوم خردادی هیچ اقدامی در جهت ابستراکسیون و از رای انداختن اکثریت انجام نداد. بار قبلی که اصلاحیه قانون مطبوعات(کلیات اصلاحیه) تصویب شده بود، سلام را تعطیل کردند و ماجرای کوی دانشگاه اتفاق افتاده بود، این بار چه خیالی در سر داشتند؟ می‌گفتند آخر هفته آیت‌الله خامنه‌ای در مصلی سخنرانی خیلی تندی علیه مطبوعات خواهد داشت. ابر و باد و مه خورشید و فلک در کار بودند...

سه‌شنبه شب که به خانه برگشتم، می‌خواستم تا دیر وقت مسابقه فوتبال بارسلون و چلسی را ببینم. همه اش تبلیغ پخش فیلمی کنفرانس برلین را نشان می‌دادند. گمانم ساعت ده شب بود که برنامه شروع شد. دو دستی زدم توی سر خودم. یک کمی کار مطبوعاتی کرده باشی می‌فهمی چه بازی وحشتناکی داشتند می کردند.

اولا خیلی هوشمندانه سه شنبه شب را انتخاب کرده بودند، آنهم درست ساعتی که اکثر روزنامه‌ها تحریریه‌هایشان خالی بود و مراحل لیتوگرافی صفحات رویی برای چاپ روز بعد آغاز شده. در نتیجه روز چهارشنبه بخش عمده مردم تحلیلی از ماجرا را در اختیار نخواهند داشت. از طرف دیگر، روز پنجشنبه هم که سخنرانی مورد نظر خواهد بود و احتمالا بعضی از روزنامه‌ها خیلی ریسک نخواهند کرد.

فیلم بسیار با دقت مونتاژ شده بود، طوری که انگار اصلاح‌طلبان نشسته بودند و لخت شدن ایرانی معترض را تماشا می‌کردند...آدم می‌ماند که این کمونیست کارگری‌ها از کی با جناح راست تندرو متحد شده بودند؟

سرم بشدت درد گرفت. مطمئن بودم که توطئه است. این توهم نبود. شروع کردم به تلفن زدن به بعضی از برو بچه‌ها، آنها هم گیج شده بودند. نمایش این فیم دستچین شده در ماه محرم؟ آنهم از سوی تلویزیون ارزشی؟

بازی فوتبال شروع شد و خودم را با تماشایش مشغول کردم، گمانم اواخر نیمه دوم بود که تلفن زنگ زد. فردنیا بود. گفت آقای ستاری از چند نفر خواسته که بیایند برای یک ویژه‌نامه که فردا در بیاوریم. خیلی با احتیاط صحبت می‌کرد. فهمیدم ماجرای کنفرانس برلین مساله اصلی است و اینها می‌خواهند به ضد حمله تلویزیون جواب بدهند.به ساعتم نگاه کردم دیدم نزدیک یک نصف شب است. آژانس گرفتم و تقریبا بیست دقیقه بعد در دفتر صبح امروزبودم.

یک پیکان کرم با دو سر سرنشین مراقب روزنامه بود. رفتم بالا و ستاری گفت که به خاطر کار تلویزیون می‌خواهیم سریع یک ویژه‌نامه منتشر کنیم و تا فردا صبح بعد از پخش صبح امروز دست مردم برسد. احساس کردم ماجرا یک کمی جدی‌ است، در اتاق بودم که تلفن زنگ زد و معلوم شد تاج‌زاده است. ظاهرا در وزارت کشور گروهی آن شب را مانده بودند تا ببینند وضعیت چه می‌شود. انگار قرار بود اتفاقی بیافتد.

من سه تا کاریکاتور کشیدم، یکی‌اش علی لاریجانی مثل فرماندهان لشگر معاویه، "ارزش‌ها" را سر نیزه کرده و اسبش این بار وجدان او شده بود و نصیحتش می‌کرد، دیگری لاریجانی جلوی تلویزیون لم داده بود، با تنبان و پیراهن زیر آستین حلقه ای! و تلفنی از برادرش جواد می‌خواست که دفعه بعد که به خارج می‌رود، از این فیلم‌های مدل کنفرانس برلین برایش بیاورد(صحنه پیکسل شده زن لخت روی مانیتور تلویزیون بود). یکی دیگر هم علی لاریجانی مثل خلبان دیوانه فیلم دکتر استرنج لاو که سوار بمب اتمی شده بود، سوار بر تلویون با کلاه گاوچران‌ها نشسته بود و داشت سقوط می‌کرد. این آخری را گذاشتند برای افتاب امروز.

آن شب احمد بورقانی و اصغر رمضانپور، محسن اشرفی، فردنیا، عرب سرخی و گمانم عبدالعلی رضایی آنجا بودند. بامزه ترین قسمت در آوردن این ویژه‌نامه، تصحیح آن بود. احمد بورقانی بلند بلند می‌خواند و رمضانپور هم غلط‌‌ گیری می‌کرد. وسط کار هم بورقانی تیکه می‌انداخت و خواهر و مادر بعضی از راستی‌ها را یکی می کرد، حالا در آن جو سنگین، که ستاری با تلفن به تاج‌زاده می‌گفت چه کند و چه نکند را در نظر بگیرید، جوک‌های بورقانی با آن قیافه بامزه‌اش، چشم‌های خواب‌آلوده رمضانپور که قرمز قرمز بود، و اضطرابی که انگار همه ما به نحوی داشتیم و به روی خودمان نمی آوردیم. از نظر سابقه کار و یا سابقه سیاسی، من نخودی بودم، درست که چند روزی بازداشت مرا چند پله بالا انداخته بود، ولی قرار گرفتن در کنار گروهی اینچنین برایم عجیب بود.

چند بار میان کلمات ستاری، "عملیات' و "پنجشنبه" را شنیدم. انگار وزارت کشوری‌ها مطمئن شده بودند که روز پنجشنبه خبرهایی هست. ساعت چهار صبح، دو تا پیکان جلوی در روزنامه ایستاده بودند. انگار به رفت و آمدها و چراغ روشن روزنامه حساس بودند. من چراغ تحریریه را خاموش کردم، و تنها چراغ بالای میز کاریکاتور که در راهروی پشتی بود را روشن گداشتم. یاد فیلم "زد" افتادم...

ساعت پنج صبح، صفحه‌بندی تمام شد، باز هم ماندم تا کار آفتاب شروع شود، ولی خواب امانم را برید، کاریکاتور را در صفحه گداشتم و راهی خانه شدم.

ویژه‌نامه نزدیک‌های ظهر در تهران توزیع شد و تنها منبعی بود که مردم در ارتباط با برنامه تلویزیونی شب قبل داشتند.یکی از بچه‌ها که با بسیج در ارتباط بود می‌گفت فردا خیلی از پایگاه‌های بسیج در آماده باش هستند. این نشانه خوبی نبود. بچه‌های صبح امروز هم می‌گفتند فردا بعد از صحبت‌های رهبر، چند گروه به دفاتر روزنامه‌ها حمله خواهند کرد. پس صحبت‌های ستاری با تاج‌زاده بی پشتوانه نبود.

یعنی جناح راست بعد از ترور حجاریان و اصلاح جزئیات قانون مطبوعات، می‌خواست ضربه انتقامی دیگری بزند، این بار به خود اصلاحات.
ادامه دارد
Sunday, September 18, 2005
نیمه شعبان بر خودم مبارک باد
خدمت آقایون محترم حجتیه عرض کنم که خیلی برای ما قیافه نگیرند...اولا، ما فامیل آقا هستیم، ثانیا روز ۱۵ شعبان هم به دنیا آمده‌ایم. ثالثا خواهر گرانقدرمان هم نیمه‌شعبانی است.رابعا در همون روز هم ازدواج کردیم،خامسا، اولیا محترممون هم در همون روز مزدوج شده‌اند. عمرا یکی از این جماعت همچین پتانسیل معنوی بالقوه‌ای داشته باشه.

آقایی که شما باشین، سال‌ها قبل، با مرحوم پدربزرگ در شیراز زندگی می‌کردیم. باغ بزرگی داشت در محله هفت‌تنان. معروف بود به باغ تیمسار...پدر بزرگ مرحوم ما، تیمسار بازنشسته‌ای بود که سال ۴۰ درست قبل از سرلشگر شدن خودش را بازنشسته کرد، همه اش هم سر یک خواب بود گمانم. بعد از انقلاب، اکثر هم‌دوره‌ای‌هایش که بعد از سال ۴۲ سر خدمت بودند، سر از دادگاه و زندان و میدان اعدام درآوردند.

بگذریم. هر ماه شعبان، همسایه روبرویی چند روزی جشن می‌گرفت و از سر بدشانسی ما، بلندگوی نوار سخنرانی که روزی بیست بار پشت و رویش را می‌شنیدیم، صاف رو به اتاق ما بود...«امام زمان...لشگر حسن تو نازم...» یا «هر کی امام زمانشو نشناسه، شیعه نیست » و ...

اولین بار اسم حجتیه را آنجا شنیدم. با شنیدن محتوای آن نوار، ایمان آوردم که چه راحت می‌شود از خلق خدا استفاده کرد...

بگذریم، حالا بیست و چند سال از آن تاریخ می‌گذرد، و هر وقت نزدیک نیمه شعبان می‌شود، صدای بلند آن نوار گوش‌خراش در گوش مبارک بنده است. خلاصه این میلاد قمری ما با دردسرهای سمعی بصری همراه بود...
گل سنگم، گل سنگم، چی بگم از دل تنگم...


ماجرا خیلی تلخ است. رشد ۶۵ گونه گل سنگ روی آثار باستانی تخت جمشید، دارد یواش یواش این اثر باستانی را نابود می‌کند.فقط مانده‌ام چرا شرایط رشد این گل‌سنگ‌ها الآن بیشتر فراهم شده.

متاسفانه هیچ امیدی به سازمان میراث‌فرهنگی ندارم، و عوامل میراث‌خوار فرهنگی هم دارند یکی یکی آثار باستانی‌مان را محو می‌کنند.
دوران دیروز-خاطراتی پراکنده از روزنامه‌های اصلاح‌طلب-۳۱
ماه آخر آزادی مطبوعات
به نظر من فروردین ۱۳۷۹. آخرین ماه درخشش و آزادی مطبوعات اصلاح‌طلب بود. بعد از ترور حجاریان، بخش بزرگی از مطبوعات تازه تاسیس یک‌صدا علیه تئوری‌پردازان ترور تیتر می زدند، چه کارگزاران، چه مجمعی‌ها(بیان) و حتی راستی‌ها هم کمتر به توجیه خشونت می‌پرداختند و انگار منتظر راه فراری بودند.

مجلس پنجم هم بعد از تشکیل نخستین جلسات سال جدید، درست پیش از سپردن قدرت به ششمی‌ها، آخرین تیر خلاص را می زد. تصویب کامل اصلاحیه قانون مطبوعات. با این قانون عجیب و غریب، روزنامه‌نگار هم تبدیل به مجرمی می‌شد که می‌توانستند بدون هیات منصفه ترتیبش را بدهند.

خیلی‌ها خوشبین بودند که ترکیب جدید مجلس، باعث خواهد شد که این مصوبه زود باطل شود. ولی اتفاقی که داشت می افتاد امتحانی هم بود برای جبهه اصلاحات، بدون حضور کسی که معمولا تاکتیک‌های راستی‌ها را با جنگ روانی پاسخ می‌داد. خیلی‌ها معتقد بودند که در نبود حجاریان، عبدی و بهزاد نبوی می‌توانند توطئه‌ها را خنثی کنند، اما در عمل چنین نشد.

مشارکتی‌ها دلگرم به نتیجه انتخابات بودند و اصلا باورشان نمی شد تا دو سه هفته بعد چه ضربه‌ای خواهند خورد.

آن روزها مهم‌ترین خبر، رفتن اصلاح‌طلبان حکومتی و غیر حکومتی به آلمان برای شرکت در کنفرانس معروف برلین بود.جماعت حزب سبز و بنیاد هاینریش بل امیدوار بودند این این فرصت تاریخی بتواند جنبش دموکراتیک ایران را به سر وسامان برساند. علوی‌تبار و اکبر گنجی از این گروه و جلایی پور از گروه دیگر در آنجا سخنرانی داشتند.

آنقدر در گیر و دار خبرهای مربوط به حجاریان بودیم که نمی‌دانستیم این کنفرانس و نتایجش میخی بر تابوت اصلاحات خواهد بود.
ادامه دارد
Saturday, September 17, 2005
یک توضیح نسبتا واجب
بعضی از دوستان و همینطور مرجان عالمی، پرسیده اند که چرا اسمی از بقیه برده نشده است.

اولا قصد من از خاطره نویسی، نشان دادن فضا بصورتی مستند و نیمه مستند است، پس آنچه در روزنامه هایی که کار کرده‌ام را نوشته‌ام، و روابطی که سیستم روزنامه را تحت تاثیر قرار داده، نه آنچه در بیرون اتفاق افتاده و نقشی در مجموعه نداشته است. به عبارت بهتر، مسائل حوزه غیر خصوصی موثر در فضای روزنامه‌هایی که در آنها کار کرده ام را می‌خوانید، نه مسائل حوزه خصوصی روزنامه‌نگاران را.

ثانیا، خواسته‌ام فضایی کلی را نشان دهم، و یکی دو مثال موجود نیز به عنوان شاخصه‌هایی درج شده که با آثار آن روبرو شده ام. مطمئنا اطلاعات من از حوزه‌های خصوصی کم نیست، ولی کسی که بخواهد آنها را بنویسد، من نیستم، و نخواهم بود.
خاطرات نيکان و نقد زنان-وبلاگ عنکبوت
... بر خلاف نظر نازلی خانم يا خانم سيما شاخساری، در نوشته‌های نيک‌آهنگ «افشاگری» بر عليه مردان چه با نام و نشان و چه بی‌نام و نشان کم نيست. اين که نوشته‌های او با نقد اخلاقی قابل قبول هستند يا نه، بحثی است جداگانه...

دوران دیروز-خاطراتی پراکنده از روزنامه‌های اصلاح‌طلب-۳۰
مشترک بودن تحریریه‌های صبح امروز و آفتاب امروز بعد از ترور حجاریان فضای عجیبی ایجاد کرده بود. ما به هر صورت از دید ژنرال‌ها، سربازان شطرنج بودیم و گاهی باید ابتکار عمل هم به خرج می‌دادیم. اتفاق بامزه این بود که حالا ستاری نه تنها به کارهای با شرح من ایراد نمی‌گرفت، بلکه خیلی راحت قبول می‌کرد که برای صبح امروز هم کاریکاتور بکشم. حتی اشرفی می‌آمد و تشویق می‌کرد که کاریکاتور برایشان بکشم، گرچه پیشنهاد خوبی بود، ولی سرویس کاریکاتور صبح امروز دست حسن کریم‌زاده و هادی زائری‌مقدم بود. با اینکه سال قبلش به ستاری پیشنهاد داده بودم که سیستم کاریکاتور روزنامه را کنتراتی از طرف شرکتی که داشتیم بر داریم و با گروه بزرگ‌تری به صورت سندیکایی کار کنیم، ولی این اتفاق نیافتاده بود. اشرفی اطمینان داد که این مساله جدا از ارتباط آنها با سیستم است، و مزاحمتی برای آنها بوجود نخواهد آورد.

بعد از ترور حجاریان، کیهان در موقعیت عجیبی قرار گرفت و شروع کرد اشک ریختن برای سعید عزیز... من خیلی زورم گرفت، و فردی شبیه کاراکترهای قاتلین زنجیره‌ای را کشیدم که دارد برای سعید نامه فدایت شوم می‌نویسد. اگر فضای آن روز نبود، حتما در همان هفته خشتکم را روی سرم کشیده بودند.

تعطیلات عید آن سال عملا تعطیلی نبود. صبح امروز ومشارکت ویژه‌نامه‌های روزانه در می آوردند تا لج جناح راست را در آورند. موقع سال تحویل در محوطه بیمارستان سینا بودیم، و بعدش که داشتم می‌رفتم سمت صبح امروز که کاریکاتور روز اول را بدهم، عطریان‌فر با کورونای دودی اش ایستاد و سوارم کرد. گرچه خیلی دلم می‌خواست حالش را بگیرم، ولی کارش انسانی بود، سال تحویل هم بود و ...القصه، مرا کنار صبح امروز در میدان هفت تیر پیاده کرد و رفتم و کاریکاتورم را تحویل دادم. کاریکاتور تحویل بعد از سال تحویل---چه بی‌مزه!

آن روزها همه خبرها دور و اطراف پیدا کردن ضاربان می‌گشت. راستی ها که امیدوار بودند حجاریان زنده نماند، چون واقعا از سوی او احساس خطر می‌کردند. حتی بعضی‌هایشان را که می‌شناختم محکم می‌گفتند که کارش تمومه...

آن روزها فضای احساسی عجیبی حاکم بود، نمی‌دانستیم جماعت راست چه خوابی برایمان دیده‌اند. هنوز کسی آثار نبود حجاریان را نمی دید. ستاری نگران بود. انگار می‌دانست هیچکس مثل حجاریان از پس آن گروه بر نخواهد آمد، و نیامد.
ادامه دارد

زنان علیه مردان
آقا شد ما یک کاری بکنیم و حساسیت درست نشود؟ اصلا همه کارهای من برای ایجاد حساسیت است...پس چی؟

بر حسب اتفاق، واکنش‌هایی هم که ایجاد شده، ناشی از نشان دادن فضاهایی است که معمولا یا دیده نمی شود یا همه می‌خواهند کتمانش کنند. حالا با هر ادبیاتی بیانش کنی. مانده‌ام این همه سال مردان به زنان مطبوعات ظلم کرده‌اند، صدای کسی در نیامده. حالا یک مثال دو سه پاراگرافی می‌زنی، از وضعیتی که از نظر تو دارد برای عده ای قلیل تبدیل به الگو می شود، فاعلیت را از زن‌ها گرفته‌ای! نشان می‌دهی که در روزنامه زن که بایستی بهترین جا برای جذب زنان روزنامه‌نگار و تربیت تازه‌کارها می‌بود، معیارهای مردانه ایرانی تا چه حد بعضی استعدادها را فراری داد. حتی وقتی مردی با ادبیات ضد فمینیستی مثل من بخواهد ظلم حاکم را نشان دهد، محتوی را نمی بینند و به فرم می‌چسبند.

خیلی ساده است. کل این مبحث بیشتر از ۲% نوشته‌ها را شامل نشده، ولی این میزان کم را آنقدر بزرگش کرده اند که نگو! تازه به اصل ماجرا هم نمی‌پردازند. دوست دارم دختران مطبوعات ما در باره امنیت شغلی شان در همین روزنامه‌های بعد از دوم خرداد بنویسند. چرا رفیق بازی‌ها باعث می شد حق بعضی از دختران بدون پشتوانه پایمال شود؟ اتفاقا از سوی کسانی که ادبیاتشان بسیار مورد پسند خانم‌های فمینیست است. کاش کسانی مثل ژیلا که به فاعلیت‌شان ایمان دارم آن هم از نوعی که می‌ستایمش، نشان می‌دادند ظلمی را که در طول این سال‌ها بر زنان تحریریه‌ها رفته، منتهی اگر یک زن در باب این ظلم بگوید، شاید من مرد ضد ادا‌های فمینیستی بگویم قصدش انتقام است...ژیلا در کتابش تا حدی از ظلم جماعت صبح امروز بر خبرنگاران گفت، ببینید چگونه از مجموعه دور ماند.

بر خلاف نظر سیما، نه تنها از حضور زن‌ها در مطبوعات نمی‌ترسم، بلکه معتقدم نسبت زنان ما در مطبوعات به طرز ظالمانه ای کمتر از مردان است. نه تنها به فاعلیت زن‌ها اعتقاد دارم، بلکه آنهایی را که مثل زنان خانه‌دار در کنج خانه‌ شوهر می‌پوسند جامعه ما را به قهقرا خواهند برد. زنی که اینچنین است، از نظر من قربانی است. حالا من با لطافت و زیبایی مورد نظر سیما صحبت نمی کنم، و نوشته هایم خاردار است، بحثی است جدا.

بدون تعارف، خیلی از زنان روزنامه‌نگاری که می‌توانند حرفی بزنند، در همان مطبوعات دارند کار می کنند. فکر می‌کنید به راحتی می‌توانند دم برآورند؟ فکر می‌کنید آینده شغلی‌شان اجازه می‌دهد؟ فرض کنید مسیح علی‌نژاد از مجلس رانده بخواهد بگوید فرضا در روزنامه همبستگی چه برخوردهایی دیده؟ فکر می‌کنید زنان خبرنگار حوزه اقتصادی بخواهند در باره فلان روزنامه اقتصادی تازه تاسیس دم بیاورند که سردبیر چه می‌کند؟ آیا جایی برای آنان در روزنامه‌های دیگر وجود خواهد داشت؟

در آخرین روزهایی که در ایران بودم، نامه‌هایی علیه یکی از روزنامه‌ها به دستم می‌رسید-به عنوان بازرس انجمن- در یکی از نامه‌ها به مساله‌ای سر بسته اشاره شده بود. از نویسنده نامه خواستم مصادیق آنرا برایم بازگو کند. وحشت کردم. و نکته منفی آن بود که تعقیب قانونی سر دبیر و سرمایه گذار آن روزنامه مساوی بود با تعطیلی آن روزنامه و بیکار و بی‌آبرو شدن ده‌ها خبرنگار. از یک طرف قوه قضائیه پناهگاه خوبی برای روزنامه‌نگاران نیست، و اگر کسی چیزی بییند، نمی تواند دم بر آورد. از طرف دیگر انجمن صنفی توان مقابله با مشکلات صنفی را ندارد، و خیلی‌ها هم نمی‌توانند یا روی‌شان نمی‌شود از ستمی که بر آنها رفته حرف بزنند.

اسمش را حریم خصوصی می‌گذاریم یا عمومی، هر کسی نظری دارد که محترم است، ولی ببینیم که آیا آنچه فقط در حد خاطره‌ای چند خطی نوشته ام، در روزنامه‌های امروز مصادیقی دارد؟

می‌اندیشم که عدم درک آن فضا از سوی سیما طبیعی باشد، ولی آنانی که آنرا دیده اند و مدتی از آن دور بوده‌اند، می دانند چه می گویم. مدتی ماجرا را از بالا نگاه کنید، نه از درون.

بعدا بیشتر گپ می‌زنیم
Friday, September 16, 2005
دوران دیروز-خاطراتی پراکنده از روزنامه‌های اصلاح‌طلب-۲۹
آن روزی که مسعود کیمیایی آمد، مهرداد حجتی میزبان او بود و بعد از مقدمه‌ای مشابه سخنرانی به کیمیایی اجازه داد حرف بزند! کیمیایی آنقدر افسرده بود که حد نداشت، درست بعد از آنی بود که سینا مطلبی در یادداشتش ارتباط کیمیایی را با اطلاعاتی‌ها رو کرده بود، و به عبارتی نشان داد که نگاه طلاعات دوران فلاحیان نسبت به سینما چگونه بوده است.

کیمیایی اصلا در موقعیتی نبود که بشود اذیتش کرد، در نتیجه تا آنجا که ممکن بود سر به سرش نگذاشتیم. من یک کمیک استریپ کشیده بودم بر مبنای داستان قیصر که رابطه‌ها را نشان می‌داد. آنقدر دیدم کیمیایی درب و داغان شده که که دلم نیامد نشانش بدهم.

در آفتاب همکاری داشتم به نام اصغر پورعسکری. برادرش را از سال‌ها قبل می شناختم ولی خودش را ندیده بودم. از آن کاشانی‌هایی که موقع حرف زدن باید تمام حواست را جمع کنی که بفهمی دارند چه می‌گویند. از بچه‌های دور و بر محتشمی‌پور بود. چپی درجه یک. با هم کلی رفیق شدیم.

روزی به من گفت که محتشمی می‌خواهد روزنامه‌ای راه بیاندازد و ستون کاریکاتور می‌خواهد، گفتم آخر او آزادی عمل نخواهد داد، گفت مطمئن باش، راحت کارت رو می‌کنی...کمی سخت بود. سه تا روزنامه را داشتم، حال چهارمی! مگر یک نفر آدم چقدر توان دارد! آب هم که ببندی به کارت، باز هم کم می‌آوری!

موقع راه اندازی، رفتم که ببینم ماجرا چیست. همه در ساختمان "سلام" مستقر بودند تا "بیان" منتشر شود. قیافه‌ها به شدت حزب‌اللهی، از زیر پیراهن چند تایی می‌شد کلت یا بی‌سیم را تشخیص داد، انگار حزب‌الله لبنان مستقر در ایران خواسته باشد روزنامه منتشر کند! تا اینجای کار قابل تحمل بود، ولی وقتی دیدم مرتضی مبلغ که سال‌ها سانسورچی همشهری بود می‌خواهد سردبیر باشد، فهمیدم که اوضاع خراب است! وقتی هم که خود محتشمی را دیدم، وحشت کردم. من اصلا نکته مثبتی در وجودش ندیدم! واقعا مملکت در دوران وزارت کشور او چه کشیده بود!

خلاصه، فرار را بر قرار ترجیه دادم، و چون به اصغر قول داده بودم که ستون کاریکاتور را آنجا علم کنم، به کیوان زرگری که یکی از نجیب‌ترین کاریکاتوریست‌های ایران است زنگ زدم و خوشبختانه او قبول کرد مسوولیت ستون را بر عهده بگیرد.

اتفاق جالبی بود. تقریبا کاریکاتور جزِ ثابت تمامی روزنامه‌ها داشت می‌شد. این اتفاق کمی نبود. خوشحال بودم که حد اقل هنرآموزهای خانه کاریکاتور آینده‌ای خواهند داشت، هرچند برای تعداد کمی از آنان.

یکی از خوبی‌های آفتاب امروز، حضورش در مرکز شهر بود. خیلی از بر و بچه‌ها را می توانستی زود به زود ببینی. اردشیر رستمی که زمانی سایه هم را با تیر می‌زدیم، حالا رفیق خوبی شده بود و هر از گاهی می‌آمد آنجا و با مانا می رفتیم نهار همان دور و اطراف. فضای خوبی داشت می‌شد.

راه انداختن نیم صفحه جدی
روزی آمدم و دیدم با اینکه در سه تا روزنامه کار می‌کنم، و شاید درآمدم از خیلی‌ها بیشتر شده، ولی اینطوری نمی شد ادامه داد، باید نویسندگی باز مانده از دوران گل‌آقا و کیهان کاریکاتور را زنده می‌کردم. حداقل درآمد جدیدی ایجاد می شد که می‌توانستم با آن کارهای جدیدی بکنم. تصمیم گرفتم به شرح کارکاتور مطبوعاتی دنیا بپردازم. طرح را به رمضانپور گفتم، پسندید. منتهی این صفحه راه نیافتاد تا هفته بعد از آزادی‌ام. شروع کردم به جاپ کاریکاتورحای مطبوعاتی تاریخی . گمانم اولین شماره‌اش به کاریکاتورهای پت الیفنت و واترگیت اختصاص داشت...دلم می‌خواست نشان بدهم که کاریکاتور روزنامه‌ای در دنیا چیست، و کلام چه نقشی در برقراریارتباط سریع‌تر با مخاطب برقرار می کند.

در سال‌های بعد، همین تجربه را در روزنامه ایران و هفته نامه مهر دنبال کردم.

سخت‌ترین روز کاری برای من در آفتاب امروز، روز ترور حجاریان بود. نه از بابت سنگینی کار، بلکه شوکی که همه ما دچارش شدیم. بعد از انتخابات مجلس، خیلی‌ها گمان می‌کردند که جناح راست کوتاه خواهد آمد. آن روزها اکبر گنجی را تهدید به مرگ کرده بودند و می‌گفتند قرار بوده در سالگرد مهندس بازرگان گروهی به او حمله کنند و چند نفره او را با کارد بزنند. همه نگران اکبر بودیم که خبر رسید سعید حجاریان را جلوی شورای شهر ترور کرده اند. اسم موتور هزار که آمد، گفتیم کار سپاه است. آکر چه کسی مجوز رفت و آمد وبا موتور هزار را دارد؟

کسری داشت اشک می‌ریخت، زهرا مشتاق هق هق گریه می‌کرد، همه ما شوکه بودیم. همان موقع کاریکاتور حجاریان را کشیدم که قاتلین می‌خواهند دون‌کیشوت‌وار به او حمله کنند. اصلا گمان نمی‌بردیم جان سالم به در برد. احساس وحشتناکی بود.
ادامه دارد
دوران دیروز-خاطراتی پراکنده از روزنامه‌های اصلاح‌طلب-۲۸
فضای روزنآمه آفتاب امروز از نظر نسبت زن به مرد، متعادل‌تر از خیلی روزنامه‌های دیگر بود. گرچه سرویس کاریکاتور کاملا مردانه محسوب می شد، ولی سرویس‌های اجتماعی، حوادث،فرهنگی-هنری، سیاسی از این بابت توازن داشتند. فضای آفتاب هم بر خلاف روزنامه زن، طوری بود که کیفیت کار خبرنگار در درجه اول برای سردبیر مهم بود تا بقیه چیزها.

بعضی از این همکاران تا سال های بعد هم در روزنامه‌های وابسته به این گروه همراه هم بودند. در سرویش فرهنگی هنری، می شد کارکرد مثبت خواهران دوقلو از دو پدر و مادر!زهرا مشتاق و زهرا حاج‌محمدی را دید. این دو آنقدر به هم وابسته بودند که حد ندارد! و در کارشان هم آنقدر جدی که نظیرشان کمتر دیده می شد. سپیده زرین‌پناه که البته دائما با حجتی دعوایش می شد، و بدون شک یکی از حرفه‌ای ترین‌ها در حوزه کتاب بود.

بعضی از بچه‌های روزنامه هم بین صبح امروز و آفتاب امروز بالانس می زدند. مهتاب رحیمی که در روزنامه زن همکارم بود، گرچه صبح امروزی محسوب می شد، ولی ساعت کارش با ما همزمان بود و همیشه همدیگر را می دیدیم.
شادی صدر البته بیشتر صبح امروزی محسوب می‌شد، شادی در ماهنامه همشهری همکارم بود، و بدون شک یکی از زبل ترین‌های روزنامه‌نگاری ایران است.

فرناز قاضی‌زاده هم مدتی همکارمان بود که گمانم به خاطر فشار کار عصر آزادگان کمتر کمتر می‌آمد.

آفتاب امروز لطیف‌تر از صبح امروز در می آمد، و شاید دلیلش هم ترکیب جنسیتی‌اش بود! صبح امروز شاید نسخه اصلاح‌طلب کیهان بود، سیخکی، تهدید کننده و گستاخ، ولی آفتاب نه، در آن فضا هم مردم دنبال هیجان بیشتری بودند، و به همین دلیل تیراژ روزنامه ای که بار اجتماعی‌اش بیشتر بود، هیچگاه به پای صبح امروز نرسید.

جلسات پنج‌شنبه‌ها
یکی از خاطرات خوب آن سال ، جمع شدن دور هم در پنجشنبه‌ها بود، البته این عادت دوام چندانی نداشت، ولی در مجموع فکر خوبی پشتوانه اش بود. در یکی از آن جلسات، مسعود کیمیایی مهمانمان شد. درست بعد از ماجرای رو شدن رابطه‌اش با سعید امامی...
ادامه دارد

فمینیست‌‌های جهان، متحد شوید
و بخوانید نقدهای حماسی سیما شاخساری و مرجان عالمی را!
Thursday, September 15, 2005
دوران دیروز-خاطراتی پراکنده از روزنامه‌های اصلاح‌طلب-۲۷
کار کردن با اصغر رمضانپور این خوبی را داشت که خیلی راحت و بدون تعارف ایراد کارت را از نقطه نظر حرفه‌ای می‌گفت. اگر هم ناراحت می شدی، بعد از مدتی می‌فهمیدی که به احتمال بسیار زیاد حق با او بوده است. شاید یکی از بزرگ‌ترین شانس‌های من این بوده باشد که در آن واحد هم با لیلاز در روزنامه آزاد طرف بودم و هم با اصغر رمضانپور، و دو دیدگاه کاملا حرفه‌ای را تجربه می‌کردم.

رمضانپور از یاران مسجد جامعی بود، و در عین حال تمام زیر و بم ارشاد را می‌شناخت. از روزهای خاتمی تا دوران مهاجرانی. پای صحبتش که می‌نشستی، می‌شد درک کنی که ساختار ارشاد چه مشکلاتی دارد. سو استفاده‌هایی که می شود چیست و...البته خودش هم از طریق کانال‌هایش سهمش را ازاین مجموعه می‌گرفت.

ماجرای هفته نامه بهمن و بازی‌های مهاجرانی را تعریف کرد. اینکه مهاجرانی از دوران دانشگاه شیراز چگونه روی دوش همه سوار بوده و به قیمت بالا آمدن، زیردستانش را یا فراموش می کند یا له. خوش به حال کسانی که فراموش شده‌اند.

نشستن پای صحبت‌های کسانی که از اوائل انقلاب خاطرات جالبی داشتند، خالی از لطف نبود. مثلا صحبت به علوی‌تبار رسید. می‌دانستم که نام خانوادگی‌اش جدید است، ولی وقتی نشانی داد که او پسر حاجی سیمین بود، تازه دوزاری ام افتاد که ماجرا چیست. سال‌های شصت، فضای شیراز بسیار مخوف بود، اگر کسی پایش به زندان عادل آباد می رسید، معلوم نبود جان سالم به در ببرد یا نه. خیلی‌ها از جماعت سپاهی وحشت داشتند. فامیل به فامیل رحم نمی کرد. حتی رقابت‌های خانواده‌گی جان بعضی‌ها را گرفت. روزی که نوه حاج حبیب مشکسار، یکی از معلم‌های مذهبی با سابقه را اعدام می‌کردند(دختری ۱۳-۱۴ ساله) تازه می‌فهمیدی که یکی از فامیل‌ها که مرید دستغیبی‌ها بوده در لو دادن آن دختر تا چه حدی تاثیر گذاشته. در آن فضا، پسر حاجی سیمین در اطلاعات سپاه بوده. و فردی متنفذ و قدرتمند. شاید برای پسر حاجی سیمین که پدرش پایبند خیلی رفتارهای آخوند پسند نبود، کسر شان بود که با نام پدرش شناخته شود.

علوی‌تبار را هم هر از گاهی می‌دیدم. البته باورم نمی شد این همان کسی باشد که در شیراز جولان می‌داده. علوی‌تباری که می‌دیدم انسانی بود نرم‌خو و بسیار شریف. می شد از رفتارش چیزی یاد گرفت. با آنکه می دانستم سابقه جذابی ندارد، ولی دیدن روزگار حال او برایم حجت بود. با این همه همیشه سعی می‌کردم ریشه آدم‌هایی که در صبح امروز رفت و آمد می کنند را در بیاورم. یک جای کار می‌لنگید.

مجموعه برداشت‌هایم در حال حاضر این است که آن گروه در دهه شصت، جزو قلع و قمع کنندگان بوده اند. منتهی تغییر بافت قدرت در اواخر دهه شصت باعث عوض شدن صورت مساله شد و نهایتا با تغییر روند بازی، مجبور شدند خودشان را با شرایط جدید هماهنگ کنند. علوی‌تبار و حجاریان وعبدی و ... مگر همان‌هایی نبودند که در مرکز تحقیقات استراتژیک بانی تغییرات آینده ایران شدند؟ و مگرهمه‌شان به نحوی زیر دست خوئینی‌ها نبودند؟
نقش احمد ستاری چه بود؟ همشهری "کین" آیا اسپانسر این گروه بود؟

هر از گاهی که کارم در روزنامه طول می‌کشید، بچه‌های صبح امروز را که شیفت بعد از ظهر کار می‌کردند می دیدم. صبح امروز روزنامه بسیار موفقی بود و تا حد زیادی در عقب راندن مخالفان اصلاحات نقش داشت. آنجا بود که اکبر گنجی را زیادتر می دیدم. اکبر با سرویس گزارش بیشتر سر و کار داشت، و بچه‌های آن سرویس هم زیر نظر محسن اشرفی کار می‌کردند. اشرفی که بعدها سردبیرم شد، یکی از حرفه‌ای ترین کسانی است که در عمرم دیده‌ام. بدون تعارف باید بگویم جزو معدود سردبیرانی که حس می‌کردم نقش پدرم در مجموعه را بازی می کند. این حس باعث می‌شد با علاقه بیشتری برایش کار کنم.

اشرفی با همین تاثیر، گروهی از گزارش‌نویسان جوان را در کنار خود داشت و از آنها روزنامه‌نگارانی خوب ساخت. گزارش‌های آن گروه در باره قتل‌های زنجیره ای جزو فراموش نشدنی‌ترین بخش‌های کار گروهی در مطبوعات تاریک ایران است. انگار اکبر از طرق مختلف، از جمله حجاریان و منابع داخلی‌اش در اطلاعات، خبرها را در می‌آورد و گروه هم کارشان می‌کردند. با این همه می شد دید که انگار پشت نگاه حجاریان، حاکم شدن دوباره بر ساختار وزارت قایم شده است. انگار دارد به نحوی در روزنامه‌اش شطرنج بازی می‌کند.

بعدها که حجاریان ترور شد، می شد به این درک رسید که ترس مخالفان و رقبایش از او بی‌جهت نبوده است.
ادامه دارد
دوران دیروز-خاطراتی پراکنده از روزنامه‌های اصلاح‌طلب-۲۶
آفتاب امروز و سوگلی حاج‌آقا خوئینی‌ها
روزنامه آفتاب امروز بعد از تعطیلی سلام راه اندازی شد و خواه ناخواه بخشی از بچه‌های آن روزنامه هم به آن پیوستند. برای من جالب بود ببینم ارادت آنها به خوئینی‌ها تا چه حد زیاد است.«حاج آقا اینطور گفت»، «حاجی نظرش اینطوریه»، «حاج آقا اونجا اینکار کرد...» و این مساله به نحوی اغراق شده به نظر می‌رسید.

از نظر کاری، واقعا روزنامه‌نگاران خوبی بودند، و می‌شد تاثیرات گیر دادن‌های عباس عبدی را به مطالبشان دید! ولی انگار طول می‌کشید از سایه "سلام" بیرون بیایند.

ورود بچه‌های سلام به آفتاب و مجموعه صبح امروز به تحریریه خاتمه پیدا نکرد، پروانه محی، که منشی حاج آقا بود، مسوول بخش اداری صبح امروز و آفتاب امروز شد.

یکی از مکافات‌های ما آن روزها کنار آمدن با او بود. در دوره اول انجمن، خانم محی بازرس انجمن بود، و برای خودش کیا و بیایی داشت. انجمن روزنامه‌نگاران زن هم که راه افتاد، عضو آن شد و چون دفتری برایش در محل انجمن در نظر گرفتند، عملا حکومتی نصف و نیمه برای خودش در آنجا درست کرد. ترکیب انجمن هم تقریبا سلامی بود، و کسی کاری به کار همکار سابق نداشت.

برای تحریریه روزنامه نامه‌نسبتا تهدید آمیزی نوشت و گفت که اگر همکاران مدارکشان را تا فلان روز نیاورند، چنین می‌شود و چنان. این ماجرا مرا یک کمی ناراحت کرد، آخر فکر می‌کرد از کجا آمده؟ ستاری هم به هر دلیلی از جمله تعارف با جماعت روزنامه سلام، چیزی به او نمی‌گفت، شاید هم راضی بود از اینکه کارفرمایی اینچنین بالای سر ملت گذاشته.

خیلی‌ها مدارکشان را آوردند، ولی من لج کردم. حتی کارت هم نمی‌زدم. مگر ما کارمند ساعتی روزنامه بودیم؟ قرارمان این بود که ماهانه تعداد مشخصی کاریکاتور بدهیم و به کارمان برسیم، نه اینکه با ساعت کار سر کارفرما را شیره بمالیم.

کارمندان زیر دست خانم محی بشدت از او حساب می بردند. یک بار داشتم کاریکاتورم را می‌کشیدم که یکی از آنها آمد و گفت خانم محی با شما کار دارند. گفتم من کار دارم و وسط کشیدن کاریکاتورم هستم. مدتی بعد یکی دیگر از کارمندان خانم محی آمد، پرسید خانم محی می‌گویند کارتان تمام شد؟ گفتم نه!!!!

وقتی هم کارم تمام شد نرفتم. می‌دانستم دعوایی به راه خواهد افتاد، ولی بدم نمی‌آمد روی او را کم کنم. نیم ساعتی گذشت که کارمند دیگری آمد و پرسید، گفتم نه! اگر هم با من کار دارند، خودشان بیایند، اینجا تحریریه است، نه بخش اداری، ما اینجا کار داریم!

خانم محی سر وکله‌اش پیدا شد،آمده بود حال مرا جا بیاورد. گمان چیزی در حدود ۱۸۰ قدش بود و شاید وزنی حدود ۱۰۰ کیلو داشت. قیافه اش به خاطر فرم بینی‌اش و نوع روسری سر گذاشتنش، مرا یاد خروس جنگی می‌انداخت.

آمد سر میز ما، پرسید کارتون تموم شده؟ من هم همیشه کلی کاغذ دور و برم داشتم و یک عالمه طرح رد شده خط خطی...گفتم نه خیر. زیر چشمی دیدم که کارمندانش هم آمده اند دورتر شاهد ماجرا باشند.

گفت ما چند بار به شما تذکر دادیم که مدارکتان را تکمیل کنید، شما حتی کارت هم نمی‌زنید، شما اصلا رعایت نمی‌کنید، شما...
از سر جایم بلند شدم و از نبود اصغر رمضانپور که نمی‌گذاشت کسی بلند حرف بزند استفاه کردم...خانم محی؟ یعنی فکر کردید اینجا کجاست؟ خیال کردین همه کارمندتونن؟ خانم! اینجا روزنامه‌س! اینجا مردم نمی‌یان کارت بزنن ، میان مطلب تولید کنن! شما چه جوری بازرس انجمن شدین که اینو نمی‌دونین؟ لابد کار با کار اداری روزنامه‌نگار شدین! ما قرارمون رو با سردبیر می‌ذاریم، نه با یه کارمند! سردبیر روزنامه نگاره! متوجه می‌شین خانم؟ من اینجا اومدم کاریکاتور بکشم، بعدش راه بیافتم برم، اگر متوجه نمی‌شین، کاریکاتورتون رو می‌کشم تا بهتر متوجه بشین....

می‌خواست خودش را کنترل کند، لبخندش داشت محو می شد، مانده بود بزند زیر گریه، ولی جلوی کارمندانش نمی‌شد ضعف از خودش نشان دهد. گفت کاریکاتورم را بکشید، چه اشکالی دارد... گفتم حتما! عین یک خروس مونث در می‌آید...

خانم محی رفت. قیافه همکاران دور و بر دیدنی بود. خیلی‌ها را برای نیاوردن مدرکشان تهدید کرده بود. گمانم دل خیلی‌ها خنک شد، حتی بچه‌های سابق سلام. سوگلی حاج آقا حالش گرفته شده بود...

ساعتی بعد رمضانپور آمد، پرسید مرد حسابی، چیکار کردی؟ این چه طرز حرف زدن بوده؟ فهمیدم رمضانپور پیش ستاری بوده و بعد از ماجرا، خانم محی رفته شکایت مرا کرده، به اضافه چند قطره اشک احتمالی و شاید هم تهدید به رفتن و از این حرف‌ها. به رمضانپور ماجرا را گفتم، که اعصاب خیلی‌ها را به هم ریخته، و می‌خواهد برای خودش حکومتی وسط آفتاب امروز علم کند، گفت مگر من مرده‌ام؟ مگر من میذارم؟ ...

از آن به بعد خانم محی با احتیاط از کنار میز ما رد می‌شد، و می توانستی لبخند رضایت را بر لبان کارمندانش که از او می‌ترسیدند ببینی.

سال بعد برای انتخابات انجمن، نامزد بازرسی شدم، قیآفه خانم محی دیدنی بود. تمام زحمت ممکن را کشید که مرا از دور خارج کند، می‌گفت مدارکتون ناقصه، سابقه کارتون کمتر از پنج ساله، و ...
جالب این که مدرک پنج سال همکاری‌ام با گل‌آقا، از سال ۱۳۷۰ تا ۱۳۷۵، از پرونده‌ام غیب شده بود، و بعد از ۹ سال کار در مطبوعات خانم محی ادعا می کرد پنج سال سابقه کار لازم برای بازرس شدن را ندارم، به او گفتم، من ۹ سال روزنامه‌نگار بودم، نه منشی و کارمند بخش اداری خانم محی! دید که آنجا هم ممکن است حالش را جلوی بچه‌های انجمن بگیرم، چیزی نگفت...
روز انتخابات فهمیدم تعداد زیادی از رای دهندگان اصلا روزنامه‌نگار نیستند، مطابق اساسنامه، منشی‌ها، حروفچینان، و کارمندان بخش اداری نمی‌توانستند به عضویت انجمن در آیند، و خانم محی تعداد زیادی را جذب انجمن کرده بود...بهترین کار برای تثبیت...

نتیجه رای گیری که معلوم شد، می‌شد فهمید که بسیاری از کسانی که با کمک او عضو انجمن شده بودند، یا به او رای نداده اند، یا اصلا در روز انتخابات سر وکله‌شان پیدا نشد!معمولا قبلی‌ها به برنده‌ها تبریک می‌گویند، ولی او چشم دیدن مرا نداشت و زود رفت.
ادامه دارد