یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Saturday, October 31, 2009
خواب دیدم
خواب دیدم مرحوم سعیدی سیرجانی از آن دنیا آمده و شاد و خندان. پرسیدم چرا می‌خندید استاد؟ گفت: «آن زمان من از حضرت آقا یک انتقاد کوچک کردم، چند ماهی مهمان حاج سعید امامی بودیم و بعدش هم ملک‌الموت»...

حالا حضرت استاد شاد بود از اینکه مقام رهبری رسما اعلام کرده‌اند طرفدار انتقاد و منتقدند...

بدینوسیله از کلیه کسانی که خیال می‌کرده‌اند عضوی از خانواده‌شان در گذشته به خاطر انتقاد از حضرت آقا اجبارا رفته‌اند آن دنیا، در خواست می‌شود دیگر سم‌پاشی نکنند، چون آقا خودشان فرمودند طرفدار انتقادند.

در ضمن مرحوم فروهر سلام می‌رسانند...میرعلایی و مختاری هم فعلا دارند یک چیزکی می‌نویسند که احتمالا یک جوری می‌فرستند خدمت آقا...

Labels:

تعیین جرم به روش حجت‌الاسلام رئیسی
رئیسی: «آنها که القای تقلب کرده‌اند و تشویش افکار عمومی نموده‌اند، بدون تردید جرم بزرگی را مرتکب شده‌اند و طبیعتاً باید در مقابل آنچه که مرتکب شده‌اند، پاسخگو باشند»

گفته رئیسی را خوب بخوانید. وقتی خامنه‌ای عدم التزام عملی! به نتیجه انتخابات را جرم خوانده، خب معلوم است که معاون قوه قضاییه باید چنین بگوید.

از این به بعد هم در امتحان‌های گزینش، تفتیش عقیده‌ات می‌کنند ... آیا اعتقاد داری یا نداری؟

در انتخابات بعدی هم لابد باید یک فرم را پر کنی که به نتیجه انتخابات اعتراضی نخواهی داشت، نام دو سه نفر معرف را هم بنویسی...

خلاصه ماجرا اینکه این نوع حکم دادن، نشان از ترس دارد...

Labels:

THIS IS IT
این فیلم را ببینید، اگر با مایکل جکسون و آهنگ‌هایش و رقصش خاطره‌ای دارید.

زمانی مد شده بود که ملت همه چیز را کتمان کنند و خودشان را بزنند به روشنفکری...

من هنوز آهنگ‌های سال ۱۹۸۳ او را که می‌شنوم، می‌روم توی همان حس و حال سال‌های اول و دوم دبیرستان.

این فیلم مربوط به تمرین‌های مایکل جکسون و گروه رقاصان و نوازنده‌ها برای کنسرت‌های ممتد او است که البته با مرگ این ستاره بزرگ، همه چیز عملا باطل شد.

یک جاهایی حس می‌کنی صدایش نمی‌کشد، اما خودش را به همان حدی می‌رساند که باید. ضعف‌های انسانی باعث شده این فیلم مستند دلنشین‌تر شود.

مایکل، حساس است، دقیق است، قدرشناس است...

جالب آنکه در تمام مدت این فیلم یادم رفته بود که او همان کسی است که دو پرونده بزرگ اخلاقی داشت که عملا او را سال‌ها حاشیه نشین کرده بود.

اگر زنده می‌ماند، ممکن بود این بازگشت، نتیجه‌ای شگرف داشته باشد، اما مرگش، فقط سران ایران را خوشحال کرد! چرا که اخبار مرگ او برای آمریکایی‌ها و رسانه‌های غربی مهم‌تر از وقایع بعد از انتخابات ایران بود.

---

گاهی باورت نمی‌شود که این آدم در ۵۰ سالگی اینقدر قشنگ همان حرکات جوانی‌اش را تکرار می‌کند...اما می‌فهمی که لاغرتر شده...

چند تا از آهنگ‌ها اشکم را درآورد.

---

یعنی آیا بت‌های موسیقی دهه هشتاد قرار است اینطوری بروند؟ چند سال پیش که لارا برانیگان رفت، حالم حسابی گرفته شد....


Labels:

از رادیو زمانه

ائتلاف «کیوسک» با جنبش سبز علیه ائتلاف پارک ژوراسیک

نیک‌آهنگ کوثر: «کیوسک» از جمله گروه‌های موسیقی است که از همان ابتدا، حامی جنبش سبز بوده است. معمولاً گروه‌های موسیقی از طریق فروش سی‌دی و یا فایل‌ آهنگ‌های خود روی اینترنت درآمدی کسب می‌کنند و امکان ادامه فعالیت هنری خود را تضمین می‌کنند. اما بعد از اعتراضات مردمی به نتیجه‌ی انتخابات ایران، گروه کیوسک ترجیح داده به هر مناسبتی، با توزیع مجانی کارهای خود با مردم هم‌دلی کند.






برات دانلود، اینجا را کلیک کنید:

Etelaf Jurasic Park.mp3

Labels:

یک سوال: آیا اشغال سفارت آمریکا به نفع ایران بود؟
این یک سوال ساده است؛ آیا اشغال سفارت آمریکا، برای ایران سعادت به ارمغان آورد یا نکبت؟

سوال دیگر اینکه اگر کسانی که به هر دلیل از دیوار سفارت بالا رفتند، امروز نظری دیگر داشته باشند، چه مسوولیتی دارند؟

سوال مهم‌تر: میزان خسارت، یا نفعی که از اشغال سفارت آمریکا حاصل شد چقدر است؟

----

سی سال است که مانده‌ایم معطل. آیا کاری درست بوده است یا نه؟

به نظرم باید در دوراه تحولی فعلی، از سیاسیون بخواهیم واضح‌تر واقعیت‌ها را بیان کنند. سیاسیون فعلی اغلب آن زمان جوانانی بودند که اعتقاد داشتند اشغال سفارت واجب بوده، چون 'امام' به این کار راضی بوده است.

لابد می‌دانید 'امام' از خیلی چیزهای دیگر هم راضی بوده. بررسی کنید آیت‌الله خمینی از سال ۵۸ تا خرداد ۶۸ در مورد چه چیزهایی ابراز رضایت کرده که امروز نسل جوان تحت هیچ عنوانی نمی‌تواند حتی فکر کند که چنین اعمالی شدنی‌ است.

گمان کنم باید از ذهن خیلی از طرفداران اشغال سفارت، خمینی زدایی کرد و عقل را جانشین ساخت. آنوقت دید که تا چه حدی از چنین کاری دفاع می‌کنند...

Labels:

استقبال مصغرله از انتقاد
«اینى هم که گفتند از رهبرى انتقاد نمی‌کنند، شما بروید بگوئید انتقاد کنند. ما که نگفتیم از ما کسى انتقاد نکند؛ ما که حرفى نداریم. من از انتقاد استقبال می‌کنم؛ از انتقاد استقبال می‌کنم. البته انتقاد هم می‌کنند. دیگر حالا جاى توضیحش نیست؛ انتقاد هم هست، فراوان هست، کم هم نیست؛ بنده هم می‌گیرم، دریافت می‌کنم و انتقادها را می‌فهمم.»

مقام سابقا معظم رهبری


حدس بزنید منتقد برتر چه کسی خواهد بود؟

اگر خاطرتان باشد، چند سال پیش حسین شریعتمداری به عنوان منتقد برتر دولت معرفی شد و جایزه گرفت. حدس بزنید انتقادهایی که با مجوز رهبری منتشر خواهد شد، چه خواهد بود؟

فعلا نامزدهای مقام منتقد برتر اینها هستند:

- معظما! چرا اجازه نمی‌دهی رهبران برانداز سبزپوش را هر روز صبح اعدام کنیم؟
حسین شریعتمداری

- ای امام عادل! چگونه می‌توانی تحمل کنی که دشمنانت زنده بمانند و هنوز لبخند به لب داشته باشی؟
جواد لاریجانی

- ای رهبر آزاده! چرا اجازه ندادی عملیات شیشه نوشابه را در کهریزک کامل کنیم؟
حجت‌الاسلام طائب

- ای امام عصر و بعد از ظهر! چرا گذاشتی مرا برکنار کنند تا نتوانم مهرورزی لازم را به زندانی‌ها اعمال کنم؟
سعید مرتضوی

- ای پدر عزیز! چرا زودتر کنار نمی‌روی تا بتوانم با برادران عزیز انصار و غیره، زودتر از شر هاشمی و رفقایش خلاص شوم و نگرانی حضرتت بابت خبرگان رفع شود؟
مجتبی خامنه‌ای

- ای مقام معظم، همه‌اش به شما گفتم باید اینها را کشت، آنوقت شما اجازه دادی ما تایید صلاحیت‌شان کنیم.
احمد جنتی

شما نیز می‌توانید انتقادهای خود را به نشانی خیابان پاستور، حسینیه امام خمینی ارسال، و برای تسریع در دریافت جایزه، خود به بندهای ۲۴۰، ۳۴۰ و ۲۰۹ مراجعه فرمایید. فراموش نکنید که هنگام نام بردن از معظم‌له، حتما عنوان کامل را ذکر کنید، وگرنه به سرنوشت احمد زیدآبادی و دیگر منتقدینی که یادشان رفت بنویسند "مقام معظم رهبری" دچار خواهید شد.

در ضمن، چون دسترسی به وکیل برای شما امکان‌پذیر نیست، حتما وصیت‌نامه را قبل از ارسال انتقاد خود به بیت، در حضور وکیل تنظیم کرده، قطعه پیشنهادی در بهشت زهرا را نیز اعلام کنید تا خانواده محترم‌تان مشکل کمتری داشته باشد. قطعه مورد نظر را حتما روی پلاک گردن‌آویزتان بنویسید.

Labels:

مخاطب مهاجرانی کیست؟
مطلب اخیر عطا‌الله مهاجرانی را می‌توانید هم در سایت خودش بخوانید و هم در سایت راه سبز (جرس).

بعد از خواندن این نوشته، چه احساسی به شما دست می‌دهد؟

آنچه من حس می‌کنم، دور بودن خواست و یا منافع بخش اعظم مردم از سیاسیون است. گاهی خیال می‌کنم، سیاسیون ما قدرت تشخیص رنگ‌ها را ندارند.

می‌شود پذیرفت که بسیاری از کسانی که سبز می‌اندیشند، نمی‌توانند سکون بسیاری از شخصیت‌ها را بپذیرند، اما گمان نکنم آنقدر‌ها هم "قرمز" باشند.

بشدت معتقدم که جنبش زمانی به نتیجه می‌رسد که راهبران را به دنبال خود بکشاند و گاه برای نظام غیر قابل پیشبینی باشد.

اگر سبزها، خشونت‌گرا نباشند، تغییر بخواهند، و اسیر منفعت طلبی بعضی‌ها نشوند، چرا باید به خاطر عدم اعتقاد به "جمهوری اسلامی" رد صلاحیتشان کرد؟

شعار دادن یک طرف، رفتن زیر بار یک ساختار غلط یک طرف.

نهضت سبز صرفا برای اعتراض به نتیجه انتخابات شکل نگرفته، گرچه بهانه‌اش همین بوده.

دوستی می‌گفت مهاجرانی چون در واشینگتن اینستیتوت حاضر شده و سخنرانی کرده، پس این حرف‌ها را برای ایجاد توازن زده. فکر نمی‌کنم.

هر چه هست، نمی‌توان از مهاجرانی و دوستان جرس انتظار تغییری فکری داشت، لا اقل در حدی که نسل جوان انتظار دارد. هنوز برای این گروه، آیت‌الله خمینی "امام" است. کسی نمی‌آید به راحتی از پاکسازی مذهبی و تبعیض و ظلم آن سال‌ها حرفی بزند. شاید برای حفظ وحدت سکوت لازم باشد، اما گمانم به جای اینکه اکثریت بخواهد با این اقلیت همراه شود، این اقلیت است که باید با اکثریت همگام شود.

الان خامنه‌ای اعتراض به انتخابات را جرم خوانده. دیگر این محافظه‌کاری‌ها نتیجه نمی‌دهد. دوستان ببینند ریشه مشترک‌شان کجاست. آیا می‌خواهند هم‌ریشه بمانند یا جایی جدا شوند؟

الان دیگر بحث جمهوری ایرانی و جمهوری اسلامی نیست. طرف فردا خواهد گفت که هر کسی اعتقاد به نتیجه انتخابات نداشته باشد و با محمود هاله بیعت نکند، مفسد فی‌الارض است. یک گروه سه نفره می‌فرستند سراغ مردم، عین تابستان ۶۷...هر کسی اهل توبه نباشد و زیر بار نرود، لابد با نظام نیست و ....


Labels:

رهبر مصغر انقلاب
راستش وقتی امروز خواندم که خامنه‌ای گفته است که زیر سوال بردن انتخابات جرم است، باورم نشد. اگر جماعت رذل حاکم، سخن ولی فقیه را بالاتر از قانون بدانند، عملا کسانی که معترض به تقلب در انتخابات بوده‌اند، مفسد فی‌الارض هم خواهند بود.

وقتی این جماعت داستان کربلا را بازگو می‌کنند، از زمانی شروع می‌کنند که معاویه ملت را مجبور به بیعت با یزید می‌کرد. هر کسی مخالف بود، "غیر خودی" می‌شد و مجرم و احتمالا یا او را می‌کشتند و یا مجبور می‌شد از ممالک تحت تصرف فرار کند...

خلاصه با این شرایط که داریم پیش می‌رویم، هر کسی سبز بپوشد مجرم خواهد بود.

---

حالا احتمالا در مراسم حکومتی محرم، شمر و ابن زیاد سبز پوش خواهند بود...

---

زیدآبادی طفلکی را چون نگفته "معظم" اینقدر آزار می‌دهند. "مصغر" که "معظم" نمی‌شودٓ!

Labels:

لطف دوستان، پراکنده‌گویی‌های من و دیگر هیچ
راستش اینقدر شرمنده شدم وقتی دوستان بزرگواری چون ف.م. سخن، علیرضا رضایی، پارسا صائبی و بهزاد فتحی و ... با نوشته‌های پرمهرشان، بهترین هدایا را دیروز به من دادند.

همچنین هدایای قشنگ دوستان در فیس‌بوک و کامنتستان! و یا نامه‌هایی که فرستادند، اینقدر دلگرم کننده بود که نمی‌توانستم فکرم را متمرکز کنم که چگونه باید پاسخ‌داد و از خجالتشان در آمد!

دوستان بسیاری با کلمات پر مهر خود شرمنده‌ام کرده‌اند. دردناکش این بود که چنان مرا بالا بردند که از همان بالا با کله افتادم زمین!

من یک روزنامه‌نگارم، از نوع هر از گاهی عصبی‌اش، که کارتون می‌کشد، و گزارش تهیه می‌کند...همین...

بزرگ‌ترین لذت برای من این است که کارتون‌هایم برای خواننده قابل درک باشد و باری از غم او بکاهد. ارتباط دوستانه‌ای با مخاطبانم داشته باشم و بیشتر از آنکه بخواهم کسی را تحت تاثیر قرار دهم، با همه ارتباطی راحت و ساده برقرار کنم.

دوست دارم کارتونم، مبحثی که سیاسیون بیخودی سختش می‌کنند را به همان مضحکی که باید باشد نشان دهد...

در کار گزارش و گفتگو هم هیچ ادعایی نمی‌توانم داشته باشم. همینکه بتوانم کارم را طوری انجام دهم که بعضی موضوع‌های کمتر کار شده مطرح شود، و مسائل بسته اندکی باز شود، می‌توانم لذت بیشتری ببرم. با این همه تا رسیدن به جایی که طالبش هستم، هنوز راه زیادی باقی است.

---

من نگرانم.

الان نمی‌دانم برای هادی حیدری چه باید کرد. نگرانش هستم. هادی گرچه دیگر آن نوجوان قاری قرآن نازک‌دل سال‌های پیش نیست و موجودی سرسخت و مقاوم شده، اما مقاومت توجیهی برای در بند بودن نیست.

الان نگران زیدآبادی هستم. اگر واقعیت داشته باشد که او را آنقدر نگاه می‌دارند تا از رهبری عذرخواهی کند، باید بگویم اقتدا به چنین رهبر ضعیف محتاجی کفرات دارد.

الان نگران بهمن احمدی هستم. بهمن اگر بیرون بود، برای موفقیت همسرش ژیلا جشنی می‌گرفت...ژیلا دو جایزه معتبر جهانی را به خاطر سخت‌کوشی‌اش نصیب خود کرده...

الان نگران محمد قوچانی هستم. نابغه‌ای که دعا می‌کنم بعد از آزادی تنها برای روزنامه‌های غیر حزبی کار کند...

الان نگران بچه‌های فراری هستم...نگران دوستانی که نمی‌دانند در خارج به چه کسی می‌توان اعتماد کرد...

---

امروز وقتی خواندم پدر و مادر یک مقتول، قاتل نوجوان را بخشیده‌اند، تاسف خوردم که چرا چنین چیزی برای بهنود شجاعی اتفاق نیافتاد؟ درود به شرف پدر و مادری که بخشش را جایگزین انتقام کردند.

همیشه جایی برای امید هست...

Labels:

آغاز دوران خل و چل سالگی
البته واضح است که در این عکس بیشتر مو دارم. خب معلوم است! مال چهار سال پیش است دیگر! در ضمن آن زمان ۹۵ کیلو بودم، الان اندکی...نپرسید! بیشترم.

این عکس مال نوامبر ۲۰۰۵ است...گمانم روز قبلش کاریکاتور حسین شریعتمداری را کشیده بودم که اینقدر سر حال بوده‌ام!

اما بگذریم...

فراتراز فرافکنی‌های لازم، ۳۹ سالگی، سال خوبی بود با سختی‌ها و ضررهای زیادی که تا سال‌ها باید جبرانشان کنم. نتیجه اخلاقی اینکه وقتی می‌آیید مملکت غریبه، به نصیحت آدم‌های ابله در مورد مسائل مالی گوش نکنید، چون بعدها اصلا به روی خودشان نمی‌آورند.

سال گذشته چنان سال پر فشاری بود که می‌توانستم تاثیرش را روی خودم به خوبی ببینم...اما می‌توانست بدتر هم بشود. خدای را شکر که به سلامت عبور کردیم.

آیا احساس می‌کنم چهل ساله‌ام؟ هم آری و هم نه!

من همیشه بطور ناخودآگاه خودم را با پدرم مقایسه می‌کنم. حس می‌کنم نسبت به چهل سالگی پدرم، چند سالی جوان‌ترم.

آیا دوره جدیدی را آغاز کرده‌ام، نمی‌دانم! گرچه خوب شلوغش کرده‌ام این دو هفته‌ای، اما دوست داشتم خوانندگان غمگین وبلاگ را اندکی شاد کنم، با مرور مسخره‌بازی‌های زندگی خودم.

از نظر حرفه‌ای، ۳۹ سالگی من، دوره بسیار خاصی بود. چند تا از کارتون‌هایم را بیش از کارهای سال‌های پیشم دوست دارم. احساس خوبی نسبت به حساسیت بیشترم به کارم پیدا کرده‌ام.

راستش حس می‌کنم خوانندگان روزآنلاین و بالاترین و وبلاگ مرا آموزش می‌دهند.

اگر در گذشته برای فکر کردن در مورد یک اثر وقت کمتری را صرف می‌کردم، الان نسبتا وسواسی شده‌ام. گاهی خوش‌شانسم و همان طرح اول را اجرا می‌کنم، اما گاهی می‌شود که ساعت‌ها طرح‌هایم را بالا و پایین می‌کنم. هنوز مثل دوستان خوب همکار، دغدغه اجرای شدیدا تکنیکی را ندارم و سعی می‌کنم به ساده‌ترین وجهی ایده حرف خود را بزند، اما گاهی کرم اجرا مرا هم می‌گیرد.

کار رادیو برایم خاص‌تر شد. درگیر و دار انتخابات سعی کردم تجربه جدیدی کسب کنم. شاید موفق نشده باشم به مرزی که دوست داشته‌ام برسم، اما تجربه این یک سال را دوست دارم.

فیس‌بوک برایم تجربه جدیدی بود. الان حدود ۹۵۰۰ دوست دارم، و ۲۶۰۰ نفر هم متقاضی پروفایل اولیه که نمی‌توانم آنجا اضافه‌شان کنم. با بسیاری از بر و بکس روی فیس بوک رفیق شده‌ام. احساس خیلی خوبی است وقتی در ایتالیا با یک دوست فیس بوکی بستنی می‌خوری!

---

چهارم آبان همیشه برای من نحس بوده! دیروز هم بشدت نحس بود! ضرر پشت ضرر، اما آخرش همه کارها درست می‌شود، هرچند کمرت را نتوانی به راحتی راست کنی! کمردرد معنوی است دیگر!

---

ممنون از پیام‌های بیشمارتان که امیدوارم پاسخ به همه‌شعان تا تولد بعدی نکشد!

Labels:

Sunday, October 25, 2009
صفر و یک سالگی
نه! وحشتناک است به خاطر آوردن کوچک‌ترین نکته از یک سالگی، بیشترش هم تازه قرقره کردن همان حرف‌هایی است که پدر و مادر برایت تعریف کرده‌اند.

اما یادم می‌آید وقتی می‌خواستم روی پایم بایستم و راه بروم، یک بار با دماغ کوبیدم به لبه تخت چوبی سفید رنگ‌مان. یک بار هم یادم است که کفش‌های مادر بزرگم را پا کردم و راه رفتم.

از تولد یک سالگی‌ام هم فقط می‌دانم به جای فوت کردن شمع، با دست خاموشش کردم و بعدش هم گریه...

البته وقتی بچه بودم، چند بار خواب‌هایی دیدم که برای مادرم تعریف کردم و معلوم شد اتفاق‌هایی بوده که در یک سالگی برایم افتاده.

---

می‌دانم که ساعت ۵ و ربع صبح روز پنجم آبان بدنیا آمده‌ام. قرار بود چهارم بدنیا بیایم ولی انگاری علاقه‌ام به ۱۵ شعبان بیشتر از روز تولد شاه بوده است!

اسم پدرم آهنگ است و مادرم نیکی، نتیجه اخلاقی که فرزند اول را نیک‌آهنگ نام نهادند، اما به خاطر روز تولد قمری، 'مهدی' هم جایی به عنوان ذخیره روی نیمکت نشسته...

خانه ما در نزدیکی بلوار الیزابت بود. نزدیک خانه عمه‌ام...پدرم سال ۴۷ از آمریکا برگشته بود...به استخدام موسسه تحقیقات جنگل‌ها و مراتع در آمد و برایش دنبال همسر می‌گشتند.

نمی‌خواست همسرش را خانواده‌اش تعیین و تحمیل کنند. این مساله باعث شده بود که سال‌ها رابطه‌اش با پدرش خراب شود. پدرم یاغی بود.

تابستان سال ۴۷، عمه‌ام پدربزرگم و مادرم را همراه هم در یکی از بیمارستان‌های اطراف خانه‌شان می‌بیند. سال‌ها بود که از هم خبر نداشتند. می‌بیند که این دختر حاج محمد باقر البته قدش بلند است و در خانواده هم رسم نبوده که زن بلند قد بگیرند ولی خب...شروع می‌کند به احوال‌پرسی از مادرم...چه می‌کنی؟ دیپلمم را گرفته‌ام و قرار است بروم مدرسه عالی حسابداری...به به...چه خوب...بعد هم نشانی جدید را از پدربزرگم می‌گیرد...

پدربزرگم، هم شوهر عمه‌ام که نظامی بود را می‌شناخت و هم پدربزرگ دیگرم که او هم نظامی بود را... اما ارتباط دو پدربزرگ فقط به واسطه همشهری بودن نبود. هر دو خانقاهی بودند. دوستان مشترک زیادی داشتند، از جمله مرحوم نوری‌زاده که کتابفروشی احمدی را داشت...

پدر مادرم هیچ کار مهمی را بدون مشورت مرحوم نوری‌زاده نمی‌کرد...

خلاصه، عمه‌ام و عمویم که آن زمان تازه از فرانسه با همس فرانسوی‌اش برگشته بود ایران و عمه پدرم و الباقی می‌روند خانه دختر...اما پدرم هم از مسیری دیگر قرار بوده خودش را به خانه دختر برساند.

وقتی می‌رسد، همه وا می‌روند. با شلوار جین و کفش تنیس! این همانی است که مهندس شده و از آمریکا برگشته؟ زرشک!

خاله بزرگ‌ترم که البته احتمالا شاکی بوده که چرا خواستگار برای او نیامده و آمده برای بردن دختر دوم، توی گوش مادرم پچ‌پچ می‌کند که این یارو عین 'جری لوییس' است...

عمویم هم شاکی بوده که داماد آبروی خانواده را برده، البته چون ۶ سال کوچکتر بوده، احتمالا پدرم حرف عمو را به نقطه‌ای گرفته که از ذکر آن معذوریم چون خوانندگان وبلاگ ممکن است زیر ۱۸ سال سن داشته باشند!

البته عموی عزیز من همیشه سعی می‌کرد نقش دیکتاتور غرغروی خانواده را بازی کند که من هر وقت زورم به او نمی‌رسید، به یاد همان حواله کردن روز خواستگاری می‌افتادم و می‌خندیدم.

اما چند اشکال مهم! پسر تیمسار کوثر، ۳۲ سالش بوده و دختر حاج محمد باقر دوایی، ۱۹ سالش...اختلاف سن، ۱۳ می‌شده...۱۳ هم که نحس است...البته ظاهرا این دو یک دل نه چند دل (مطمئن نیستم!) عاشق هم می‌شوند...

مادربزرگم هم البته می‌اندیشد که این داماد باید پسر خوبی باشد، اما نمی‌دانست با چه موجود خودسری روبرو خواهد شد!

سر عقد، وقتی یکی دو نفر از بزرگ‌ترهای فامیل مادری مادرم می‌خواستند روی‌شان را زیاد کنند، از پدرم می‌پرسند که شما حالا برای مهریه چقدر در نظر دارید، پدر از فرنگ برگشته من هم توی روی‌شان می‌گوید:"صفر"!

خلاصه...۱۶ آبان ۴۷ عروسی می‌کنند که مصادف بوده با ۱۵ شعبان...

من که یادم نیست! اما گفته می‌شود مادرم آشپزی‌اش آنقدر خوب بوده که پدرم زخم معده می‌گیرد! گفته می‌شود آلبالو پلو را بدون خلاص شدن از شر هسته‌های آلبالو درست می‌کرد، و نمی‌دانست پرهای ریز مرغ را هم باید از بین برد...

مادر بزرگم ظاهرا خیلی می‌خواست هوای دخترش را داشته باشد و احتمالا قبض تلفن خانه از حد گذشته بود که پدرم یواش یواش آن روی کوثرش را نشان داد...

گویا لج‌بازی‌ها وقتی مادرم سر من حامله بوده ادامه یافته که من هیچ صدای خاصی را به یاد نمی آورم! نپرسید!

اما به هر صورت طرفین از خر شیطان پیاده می‌شوند و صلح هم برقرار می‌شود.

بیمارستانی که در آن بدنیا آمدم، آن موقع‌ها از این اسم‌های تقلبی نداشت، اما بعدا اسمش شد مصطفی خمینی که برای خودم متاسفم! آن موقع اسمش میثاقیه بود. هم به محل کار مادربزرگم در دانشگاه تهران نزدیک بود، هم به خکانه ما و هم به خانه عمه‌ام...

گفته می‌شود که چون پدربزرگم پسر نداشته، خیلی دلش می‌خواست که نوه اولش زائده مورد نظر را داشته باشد. پدرم هم از همه خوشحال‌تر! او بزرگ‌ترین پسر سید امین‌الله بود، و سید امین‌الله بزرگ‌ترین پسر سید یعقوب بود و همین مسیر را بگیرید تا هزار و خرده‌ای سال پیش...(حالا کدام نصب‌نامه درست بوده که مال ما باشد!). القصه، پدرم فرزند اولش پسر شد...اینجوری هم می‌توانست به عمویم که دو تا دختر داشت اینجوری نگاه کند...که من یادم نیست نگاه کرد یا نه؟ که احتمالا نمی‌توانسته چون عموجان رفته بود فرانسه!

متاسفانه شیر مادرم خشک شد، و شیر خشک هم نصیب من. می‌گفتند علت ضعیف بودن من در دوران کودکی همین بوده...گردن گویندگانش!

اما داستان جالب آن زمان این بود که ماه‌ها پیش از بدنیا آمدن من، پدرم در اداره با همکارش که او هم تازه از فرانسه آمده بود بحث می‌کرد...دوست شده بودند. این دوست خودش تهران بود و همسرش در فرانسه. پدرم تشویقش می‌کند که دست زنش را بگیرد و بیاورد ایران. این اتفاق می‌افتد و القصه خانمش باردار هم می‌شود. اینچنین بود که دوستی میان پدرم و همکارش عمیق‌تر شد... و البته پدر زن و مادرزن دوست مورد نظر احتمالا به این دلیل که کرم ریختن پدرم سبب ناتمام ماندن درس دخترشان در فرانسه شد، سایه بابا را با تیر می‌زدند!

آنها هم دختری بدنیا آوردند که بهترین دوست دوران کودکی‌ام بود.

چیز محوی که یادم مانده از آن زمان‌ها، عمه پدرم است. گیج نشوید لطفا. شوهر عمه‌ام، مرحوم سرهنگ سید بدیع‌الله کوثر، پسر عمه پدرم بود. باز هم گیج نشوید که چرا نام خانوادگی‌اش کوثر بوده...بابا شما ازدواج فامیلی سرتان نمی‌شود؟ عمه پدرم، با پسرش زندگی می‌کرد. به او عمه‌جان می‌گفتند. خدا بیامرز زن بسیار مهربانی بود. من چیزی که یادم می‌آید این بود که وقتی خانه ما می‌آمد، من دوست داشتم روی پایش بخوابم. احتمالا هنوز یک سالم نشده بود...

بعدها از بلوار کشاورز رفتیم به منطقه سلطنت آباد، در نزدیکی چهار راه دلبخواه...فایده‌اش برای پدرم این بود که خانه از اداره مادر زنش دور بود! از خانه خواهرش هم دور شده بود، پس عدالت برقرار می‌شد، اما وقتی پدر زنش در گلستان نهم خانه خرید، باز هم داماد و خاندان همسر به هم نزدیک شدند...اما حداقل مادر زن روزها موقع ناهار نمی‌توانست بیاید پیش دخترش و از دامادجان بپرسد!

اما خوبی دیگر فاصله کم دو خانه این بود که مادربزرگ مادرم می‌توانست بیاید و ازمن مراقبت کند(احتمالا از دست مادرم!).

مادرم به خاطر ازدواج درسش را رها کرده بود، اما پدرم قول داده بود که وقتی بخواهد دکترایش را بگیرد، مادرم هم در آمریکا شانس بهتری خواهد داشت تا آنچه می‌خواهد بخواند. مادرم آن زمان‌ها نقاشی می‌کرد...به همین دلیل کاملا بی‌خیال حسابداری شد.

من ظاهرا به حرف نمی‌آمدم. بابا و مامان گفتن به درد عمه ام می‌خورد. ظاهرا صاحب خانه ما بلند بلند آهنگ "آمنه" را می‌خوانده و من هم همان صدای گنگ از توی حیاط را تقلید می‌کرده‌ام...

بیت اول آهنگ مربوطه، اولین جمله کاملی بوده که من گفته‌ام...

آغاسی! متشکریم!

Labels:

درک یا عدم درک
نوشته اخیر علیرضا رضایی و حمله بسیاری از دوستان احساساتی و علاقمند سبز اندیش به مرا به این فکر فرو برد که نقش روزنامه‌نگاران و نقادان چیست؟ نقش شهروند روزنامه‌نگاران چیست؟

اصلا حوصله یادآوری اصول روزنامه‌نگاری را ندارم، و می‌دانم اگر دوست داشته باشید، خودتان دنبال خواهید کرد. اما مساله‌ای که برای من دردناک است، افتادن بسیاری رسانه‌های جدید خارج از کشور به راهی است که کیهان و یا لثارات است، اما آن سوی طیف...

نگاه ایدئولوژیک و خطی به مسائل، تبلیغ یک سویه، تلاش برای ندیدن خیلی ضعف‌ها، عدم نقد درونی و خودی...

بدی این کار این است که بخش عمده‌ای از مخاطبین به چنین روندی عادت می‌کنند و تعریف‌شان از روزنامه‌نگاری، همانی می‌شود که گوبلز می‌خواست.

مشخصا رسانه باید ناظر بر قدرت باشد. اما هر کسی که می‌تواند روزی صاحب قدرت شود و یا زمانی بوده، نیازمند یادآوری است که جایگاهش چیست و چه می‌تواند باشد.

وقتی با بر و بچه‌های همکار که از ایران آمده‌اند گپ می زنم، می‌پرسم که چرا با وجود آنکه می‌دانستید نوع اطلاع رسانی‌تان تبلیغاتی بوده و گزارش‌هایتان به هیچ وجه معتدل نبوده و هیچ اثری از بی‌طرفی نداشته، باز تاکید بر ادامه همان روند داشته‌اید؟

جواب این بوده که شرایط چنین حکم می‌کرده.

بسیار خب! شرایط ایران چنین حکم می‌کرده، الان چی؟ الان آیا رسانه ابزار اطلاع رسانی است یا مبارزه خطی سیاسی؟

اگر حزبی یا سازمانی ارگانی منتشر کند، خیلی هم خوب، اعضایش می‌شوند خادمان پروپاگاندا، هویت مشخصی هم می‌گیرند. حزب هم مسوول کلیه مطالب منتشر شده این خبرنامه حزبی است. حالا آنلاین باشد یا چاپی.

اما آیا بقیه رسانه‌ها باید به همان راه بروند؟

----

مشکل بزرگ گروه‌های سیاسی، تلاش برای فراموشی مسائلی است که می‌تواند ایجاد سوال کند. اینان سعی می‌کنند نوک پیکان سوال‌ها را متوجه رقیب کنند، اما اگر سوالی مطرح شود، که ظاهرا نمی‌بایستی مطرح می‌شده، وای به روزگار پرسشگر.

اگر اصحاب رسانه توانستن هنگام مواجهه با چنین مواردی، بدون آنکه خونشان به جوش آید و بعد حال‌شان بد شود و زمین و زمان را به هم بدوزند و تئوری توطئه ببافند، خیلی راحت کارشان را بکنند، شاید وضع همه ما بهتر از این شود.

چند ماه پیش این سوال مطرح بود که انتظار ما از رسانه ملی چیست؟ به نظر من رسانه ملی نیازمند فکرهای باز غیر خطی است که تحمل نگاه‌هایی متفاوت را داشته باشند.

رسانه ملی می‌تواند همه را نقد کند، اما توجه اصلی‌اش به نظارت بر قدرت باشد. رسانه ملی می‌تواند از صاحبان قدرت یا کسانی که مدعی قدرتند، سوال کند. از قدرتمندان مسوولیت بخواهد و از مدعیان بپرسد که وقتی قدرت را بدست گرفتند، چه راهی را انتخاب می‌کنند؟

اگر مدعی قدرت پا را خطا گذاشت، یا حرفی خارج از منطق عمومی زد، آیا باید ساکت بود؟ متاسفانه در ساختاری که برای بسیاری از دوستان تعریف شده، رسانه کارش توجیه خطاهای سیاسیون خودی، و گند زدن به سیاسیون غیر خودی است. چنین رسانه‌ای، آیا می‌تواند رکنی از ارکان دموکراسی باشد؟ دموکراسی با پنهان‌کاری و خاک ریختن روی گندکاری‌ها حاصل نمی‌شود.

Labels:

عکس‌های دوران پیش از ۳۰ سالگی
۲۵ سالگی، روزنامه همشهری
۲۶ سالگی، گفتگو با مهاجرانی، سال‌ها پیش از آنکه به خطاهای گذشته اعتراف کند
۲۷ سالگی، با شاهینی که ۳ ماه مهمان خانه ما بود - چیذر

Labels:

عکس‌هایی که یافتم -اندکی پس از میلاد
احتمالا چهار ماهه
منزل پدربزرگ در سلطنت آباد، پیش از دو سالگی
سه سالگی، خانه چهار راه دلبخواه

هفت سالگی، ولایات متحده

Labels:

جا مانده‌ها
داشتم با مادربزرگم گپ می زدم. خدا حفظش کند! گفتم که دارم خاطرات پراکنده کودکی را می‌نویسم.

در باره خانه‌مان در چهار راه دلبخواه پرسیدم...گفت که زن صاحب خانه که یک کمی "گیر" داشت، یک بار به او حمله کرده بود و انگشتش را شکسته بود.

دیگر اینکه حمام عمومی که مرا برده بود، در صاحب‌قرانیه بود.

بعد ماجرای تولد دوسالگی را یادآوری کردم، گفت که پدرم نگذاشته بود من تا سه ماه سوار سه‌چرخه بشوم! چون می‌ترسید به خودم آسیب برسانم...این مساله باعث اختلاف شده بود.

امشب یادم افتاد به هشت سالگی‌ام، وقتی شوهر خاله‌ام از ما دعوت کرد برویم دیزین. شوهر خاله‌ام، سروان بود و طبیب، و البته جزو پزشکان شاهنشاهی که همیشه همراه خانواده سلطنتی بودند.

وقتی ما رسیدیم دیزین، یکهو هلیکوپتر نشست و علیرضا پهلوی با محافظانش پیاده شدند. شوهر خاله‌ام به ما گفت همانجایی که هستیم بایستیم...علیرضا مثل اینکه صاحب همه باشد قدم زنان رفت سمت هتل، و چند نفری که پشتش بودند هم روان شدند. یکی از آنها تیمساری بود که‌ خانه عمه‌ام هم دیده بودمش. گمانم تیمسار بدره‌ای بود...

آن روز به من ثابت شد که نه تنها در خیلی از ورزش‌ها، که در اسکی هم بی استعدادم! از طرف دیگر اینکه اسکی ورزش ماها نبود! گمانم در پارکینگ دیزین ماشین ما تنها پیکان مجموعه بود!

اما گنده‌گویی‌های من در هشت سالگی...عید ۵۷ شیراز بودیم. من کلاس سوم بودم. رفته بودیم بند امیر در شمال شیراز. شوهر خاله‌ام که البته پسر دایی مادرم هم بود، فامیلش را همراه خود آورده بود. خواهری داشت بسیار شرور! از آنهایی که جان می‌دهند نقش خواهر دراکولا را بازی کنند.

موقع برگشتن، آمد نشست صندلی جلوی ماشین ما. من شاکی شدم، چون جای مادرم را اشغال کرده بود. بهش گفتم که بلند شود برود توی ماشین برادرش. گفت نه! می‌خواهد بنشیند کنار پدرم! من هم قاه قاه زدم زیر خنده و گفتم: "دلت خوشه! بابای من اینجا پشت فرمون عشق بازی نمی‌کنه که نشستی اینجا! برو جای دیگه!" هیچکس از یک پسر بچه ۸ ساله که فارسی را هم درست حرف نمی زد انتظار این گنده گویی را نداشت! بعدا رفته بودند توی فامیل گفته بودند که اینها به پسرشان حرف‌هایی یاد داده‌اند که حال مردم را بگیرد!

وقتی از شیراز برگشتیم تهران، مادربزرگ و پدربزرگ هم از سفر اروپا برگشته بودند. مادر بزرگم یک پژوی ۵۰۴ از فرانسه خریده بود تمام مسیر را رانده بود تا تهران. توی راه هم تصادف کرده بودند و خرده شیشه پریده بود توی سر و صورتش، ولی آسینب جدی‌ای ندیده بودند.

خدایش بیامرزاد...پدر مادرم خیلی مثل خودم بود! از انگلستان از این آچار پیچ گوشتی‌هایی آورده بود که در حالت عادی، روی بدنه‌اش یک زن مایوپوش بود، اما برعکسش که می‌کردی، مایوی علیا مخدره غیب می‌شد. برای رفیقش هم یک دست ورق پاسور بالای ۱۸ خریده بود. پدر بزرگ همیشه در اتاقش را قفل می‌کرد.

یک بار یادش رفته بود کلید اتاق را همراه خودش بردارد و برود. رفتم توی اتاق و فهمیدم دو تا آچار آورده! یکی را بلند کردم، و در ضمن ورق‌ها را هم کامل مشاهده کردم. ۵۲ تا تصویر قبیحه به علاوه جوکرهای قبیحه!

بعدها در یک جایی قایم کرد که خیال می‌کرد من خبر نداشتم...شاید به همین دلیل بود که من از بازی حکم خوشم می‌آمد!

و اما قسمت دردناک ماجرا...

فارسی من خوب نبود. پدرم مجبورم می‌کرد از روی گلستان و بوستان سعدی بنویسم. بعد، هر اشتباهی هم تنبیهی داشت. اما آنقدر خطاهایم زیاد شده بود و بی‌توجه و بی‌علاقه بودم که پدرم تصمیم گرفت گوش‌مالی‌ام دهد. آدم به خاطر خطای املایی در نوشتن گلستان سعدی، راکت پینگ پنگ بزنند در ماتحتش زور دارد! صدایش البته بد بود، وگرنه درد چندانی نداشت.

من هم قسم خوردم وقتی بزرگ شدم حال پدرم را بگیرم.

وقتی کلاس پنجم بودم، پدرم دلش به حالم سوخت. مجموع اشتباهات چند روزم شده بود پنجاه و یکی. پدر گفت که باید در عوض هر اشتباهی، یک بیت شعر از حفظ کنم. چند گزینه بود. بهترینش، "در مدح امیر انکیانو" از قصاید فارسی سعدی بود:

من در موعد مقرر، تمامش را از حفظ خواندم. پدرم نه تنها راضی شده بود، بلکه مرا تشویق کرد جلوی هر دو پدربزرگ بخوانم. پدر مادرم به من ۵۰ تومان جایزه داد! ۵۰ تومان خیلی حرف بود! یک خودنویش "لامی" خریدم...

وقتی ماه بعد برای آقاجون در شیراز خواندم، رفت طبقه بالا و برگشت و یک اشرفی طلا داد به من. گفت این اشرفی تاریخچه‌ای دارد...گمانم جایزه‌ای بود که در دانشکده افسری گرفته بود.


Labels:

تقدیم به علیرضا رضایی که نخواست ملیجک باشد
من کار ندارم به چه چیزی اعتقاد دارید یا ندارید. اما یک چیز را می‌دانم. بعد از این همه سال که یا سانسور شده‌ام یا دچار خودسانسوری بوده‌ام، بهترین کار برای یک طنز پرداز، آزادگی است.

ممکن است شما طرفدار موسوی باشید یا کروبی یا خاتمی یا هاشمی یا احمدی‌نژاد یا هر سیاستمدار و فرد قدرتمند دیگری. فراموش نکنید که همه این موجودات، زمینی‌اند. کار طنزپرداز، یادآوری این نکته است که صدها هزار نفر پیش از اینان آمده‌اند و رفته‌اند، اما آنچه باقی مانده، اثری است که گذاشته‌اند.

مطمئنا بخش بزرگی از مردمی که می‌خواهند روز ۱۳ آبان، یا حتی ۲۲ بهمن به خیابان بیایند، کوچک‌ترین اعتقادی به انقلاب و خمینی و خمینی‌ایسم ندارند.

---

وارد روزگاری شده‌ایم که عطا مهاجرانی می‌گوید سکوت در برابر اعدام‌های ۶۷ خطا بوده. این تکانی بزرگ به ارزش‌هایی است که بخش بزرگی از اصلاح‌طلبان به آن آویزان بوده‌اند.

گرچه شاید بهتر باشد مهاجرانی بگوید که ای کاش بعد از آنکه شاهد چنین کاری بودیم، به خاطر اخلاق، به خاطر ارزش‌هایی که مدعی‌اش بودیم، از قدرت کناره می‌گرفتیم و نمی‌ماندیم.

حتی شاید بهتر می‌بود می گفت که ای کاش بعد از کنار گذاشتن آیت الله منتظری به خاطر اعتراضی که به عملکرد خودسرانه و خودکامانه آیت الله خمینی داشته، به خاطر مسوولیتی که فرد فرد اعضای دولت داشته‌اند، به خاطر درک خیانتی که به آرمان‌های انقلاب شده...باید کنار می‌رفتیم.

اینها را البته عطا مهاجرانی نگفت، اما ای کاش می‌گفت. و ای کاش دیگر ساکتان آن سال‌ها می‌گفتند.

ای کاش محسن کدیور می‌گفت آن حسی را که در روز امضا قطع‌نامه داشته، و ای کاش می‌گفت بعدها چه نگاهی به کل ساختار پیدا کرده. ای کاش یارانی که راه‌شان را سبز کرده‌اند، نگاه‌شان را هم سبز می‌کردند.

مردم می‌توانند ببخشند، اما فراموش نکنند. فراموش نکنند که چه کارهایی نتیجه‌اش چه خواهد بود.

همین چند سال پیش بود که دوستانم می‌گفتند از وقایع سال ۶۷ بی‌خبر بوده‌اند! کسانی که مدیر دولت بوده‌اند، کسانی که در ساختار حاضر بوده‌اند.

وقت شماتت نیست، نه! اما وقتی میرحسین موسوی نمی خواهد ببیند که مرادش در آن سال‌ها چه کرده، یعنی هنوز مشروعیت خود را در او و "دوران طلایی" او می‌بیند. دوران خمینی برای چه کسانی طلایی بود؟

اتفاقا به نظرم کار خوب علیرضا رضایی این بود که باعث شود هر از گاهی به میرحسین تلنگری بزنند، که آنچه امروز داریم می‌بینیم و تحمل می‌کنیم، نتیجه کارهایی است که به قول خارجی‌ها، زیر ساعت شما انجام شده...

آن شبی که دوستان و آشنایان شهاب طباطبایی را در جلسه دعای کمیل گرفتند، یکی مطلبی نوشته بود که اگر در برابر ریختن به خانه مردم و جشن‌ها و مهمانی‌ها سکوت نمی‌کردند، امروز چنین اتفاقی نمی‌افتاد. مساله سکوت یک طرف، تایید سکوت و تایید عملکرد حاکم جابر و جائر یک طرف. توجیه ظلم، از خود ظلم بدتر است.

علیرضا! شماتت هواداران، ناشی از سختی‌هایی است که می‌کشند، جای خود دارد و نباید غمگین بود، چون دردمندند. اما اگر طنز پرداز باید نقش منتقد را بازی کند، راهت را درست رفته‌ای.

همه ما با اهالی قدرت سلام و علیک داریم، اما بنده‌شان نیستیم. از پدر و مادر که عزیزتر نیستند! ما با پدر و مادر خودمان تعارف نداریم! تازه پدر و مادری که دوستی‌شان واقعی است و نه از سر جذب نیرو و جمع کردن طرفدار و...

آن روزی که میرحسین موسوی به طنزنویس حمله کرد که چرا به فاطمه رجبی چنین گفته و چنان را فراموش نکرده‌ایم. یعنی خیال می‌کرد که طناز باید تابع راهبر سیاسی باشد. یعنی باید به آنکه راهبر می‌گوید بپردازد. این طنازی نیست!!

Labels:

دو سالگی
اولین چیزی که از دو سالگی‌ام یادم می‌آید، تولدم است. جشن تولد را در خانه جدید پدربزرگم گرفته بودند...در سلطنت آباد...من عاشق مبل‌هایشان بودم، با مخمل سبز تیره...لوستر خانه‌شان خیلی قشنگ بود...خاله‌هایم بغلم می‌کردند تا دستم را برسانم به لوستر...آن شب برایم سه چرخه گرفته بودند. من نشستم رویش و دوست دختر دوران نوزادی‌ام هم سه چرخه را هل می‌داد.

دایی مادرم، از چین یک قطار آورده بود که دود می‌داد بیرون و در تاریکی شب کلی هم جا را نورانی می‌کرد، ولی بعدا معلوم شد برای من نبوده! گمانم پدر بدجنسم گفته بوده که این برای این بچه دو ساله زود است...حسود! از بس برای خودش هدیه نیاورده بودند، عقده خود کم هدیه بینی‌اش را سر من خالی می‌کرد!

یادم است از بس هدیه آورده بودند، گیج شده بودم که چی به چی است.

یک میز چوبی کوتاه داشتند که چند قطعه می‌شد. کیک را گذاشتند آن رو. مادرم به من یاد داده بود که چطوری فوت کنم تا آبرو ریزی نشود...تولد یک سالگی‌ام ظاهرا شمع را با دست خاموش کرده بودم و بعدش گریه و مکافات...

من خیلی وقتی نبود که به حرف آمده بودم. ظاهرا صاحب خانه‌مان آقای مهریزی آهنگ 'آمنه' را آنقدر می‌خواند که من هم یاد گرفته بودم... حالا فرض کنید با آن زبان کودکانه «آمنه چشم تو، جام شراب منه» را چطوری می‌خواندم...لابد چیزی توی مایه «آمنه تت تو، دام تراب من»...

بر اساس عکس‌ها، ظاهرا در دو سالگی به شیراز هم رفتیم. چیزی که از آن زمان یادم است، راه رفتن در باغ آقاجون بود. باغی که بعدها کلی در آن نارنج چیدم و آبیاری‌اش کردم.

مادر پزرگ پدرم از جمله پدیده‌هایی بود که کشفش برای من دوساله جالب می‌نمود. "آبی‌بی"، که رسما ۱۰۷ سال عمر کرد ولی گویا سن و سالش بیشتر هم بوده، زنی بود بی‌سواد، اما کلی از قرآن را از حفظ داشت...ظاهرا آن زمان‌ها می‌نشستند پای منبر یا در جلسات و خوب گوش می‌دادند...

۱۳ بار بچه دار شد که به خاطر اپیدمی و یا مرگ و میر نوزادان در قدیم، تنها سه فرزندش زنده ماندند، که یکی مادر پدرم بود. این زن تا روز مرگش در ۱۴ فروردین ۱۳۶۷، کار می‌کرد! یعنی نمی‌توانست آرام بنشیند. چشمانش درست نمی‌دید، اما ظرف می‌شست و جارو پارو می‌کرد.

بسیار خرافاتی بود...متولد اردکان بود ولی در جوانی به شیراز مهاجرت کرده بود...شوهرش دکان گیوه‌دوزی داشت در بازار...

پسر سید یعقوب کوثر که دانشکده افسری می‌رفت، دخترش حکیمه را گرفت...

دو پسر داشت...جواد، بعدها به تشویق یا تحت تاثیر پدربزرگم افسر شد، ولی طب هم خواند که بعدها به درجات بالایی در نیروی دریایی رسید. تا همین چند سال پیش هم می‌دانم که در مطب چشم پزشکی‌اش به جراحی مشغول بود، با آنکه سنش هم کم نیست...

پسر دوم، رسول تقریبا همسن پدرم است و او هم افسر شد، منتهی از بس شیطان بود، رفت توی کار ضد جاسوسی در رکن دو...

آبی‌بی همیشه برای آدم قصه تعریف می‌کرد...همان قصه‌ها را بدون کم و کاست برای هر بچه کوچک جدیدی که می‌دید، می‌گفت...اینقدر دقیق که می‌توانستی پیشبینی کنی کلمات بعدی چیست...

آبی‌بی همیشه به مادربزرگم به چشم دختر کوچکش نگاه می‌کرد. همیشه نگران "خانم اقدس" بود. در شیراز قدیم، خیلی وقت‌ها اسم فرزند اول تبدیل به کنیه مادر می‌شد.

یکی دو بار آبی‌بی مرا 'اورنگ' صدا زد. بعدها فهمیدم اورنگ، نام فرزندی از فرزندان مادربزرگم بوده که خیلی زود جانش را از دست داده. حالا من چه شباهتی به اورنگ داشته‌ام؟ نمی‌دانم.

وقتی در سال ۵۵ از آمریکا برگشتیم، پدر سعی می‌کرد به من یادآوری کند که آبی‌بی کیست. قد آبی‌بی آنقدر کوتاه بود، که من از روی کودکی یا بدجنسی گفتم که مادر بزرگت، هشتمین کوتوله از داستان هفت کوتوله است!

قدش خمیده بود. تا سال ۵۹ عینک نمی زد. پسرش جواد، آب مروارید چشمانش را برداشت و مادرش را عینکی کرد. آبی‌بی عادت نداشت و وقتی عینکش کثیف می‌شد، نمی‌دانست چه کار کند. زن عمویم به شوخی می‌گفت باید بعد از درست کردن خورشت بامجان، بادمجان را از روی عینکش پاک کنی!

تفریح من این بود که کاری کنم لج آبی‌بی در آید و دوباره با آن لهجه لری به من گیر بدهد! مثلا نگاه کردن در آینه را در شب شوم می‌دانست...

اصطلاحاتی را هم که به کار می‌برد همه قدیمی بودند...به لامپ می‌گفت «گلوپ»...مثلا وقتی از من می‌خواست لامپ اتاقش را عوض کنم، می‌گفت بچه آهنگ، سر علی ای گلوپو رو عوضش کن...

به خاطر قد کوتاهش، به زنان بلند قد حساسیت داشت! هر متلکی هم که می‌توانست بارشان می‌کرد. به من می‌گفت زن کوتاه بگیر، نه مثل بابات که رفت شتر گرفت!

من هم گمانم یک بار جلوی زبانم را نگرفتم و جواب گنده‌ای دادم که متاسفانه یادم نیست!

آبی‌بی هرچه بود، قلبی صاف داشت.

هیچوقت یادم نمی‌رود روزی را که آبی‌بی برای اولین بار بطور جدی مریض شد. ما برای ۱۳ بدر رفتیم دریاچه مهارلو. آبی‌بی صبحش کمی رنگش پریده بود و می‌گفت حال ندارم. گمانم چای و نبات خورد که حالش سر جایش بیاید.

مامانجون، یا همان 'خانم اقدس' پیشش ماند. شب بر گشتیم که صبح روز بعد با عمو راهی تهران بشویم، که ‌آبی‌بی رنگش شد مثل گچ. دکتر آمد بالای سرش. گمانم دکتر شیفته بود، همسایه عمه اقدسم. حدس می‌زد کلیه آبی‌بی از کار افتاده باشد...

حدود ساعت ۴ صبح بود که صدای گریه شنیدم...

آبی‌بی در آن سن، فقط یک روز مریضی کشید...حالا به خودم نگاه می‌کنم که در چهل سالگی، کمر درد، کلسترول بالا، میگرن و ...جزو شناسنامه سلامتی‌ام شده!

اما چیزی که از دو سالگی‌ام از شیراز به یاد دارم، سرسره حافظیه است. سنگ آهک آنقدر به خاطر سر خوردن مردم لیز شده که گویی می‌شود جای آینه از آن استفاده کرد!

راستی یادم رفت بگویم! من در دوسالگی آبجو خوردم! آن زمان‌ها مثل اینکه در جایی، چند تا مهمان آلمانی بوده‌اند و مست، من هم از زیر صندلی و میز عبور کرده بودم و از دست مادرم فرار کرده بودم. بعدا مادرم متوجه می‌شود که چند نفر یک گوشه دارند قاه قاه می‌خندند...ظاهرا من از لیوان یکی، آبجو سر کشیده بودم...تا صبح روز بعد که من دیر بیدار شدم، مادرم از ترس نخوابید...

البته اعتراف می‌کنم که تا ۹ سالگی، بارها و بارها دزدکی از یخچال عمو ودکا و آبجو کش رفته بودم. لذت کش رفتن دزدکی هم این بود که کم کم می‌خوردم...کسی هم متوجه کم شدن محتوای بطری نمی‌شد...تا وقتی یک بار خانه عمو یل لیوان ویسکی را وقتی یکی از مهمان‌های خارجی‌اش حواسش نبود، سر کشیدم و جیم شدم. عمو مانده بود که دوستش که هنوز چیزی نخورده، چطوری لیوانش خالی شده!

گاهی وقت‌ها فکر می‌کنم اگر انقلاب نشده بود، چه تحفه‌ای از آب در می‌آمدم! وقتی در ۶ سالگی به اسم کار هنری و طراحی، دختر همسایه را لخت کردم و شروع کردم به نقاشی کردن، و البته وقتی هم به ایران برگشتم این بازی را سر دو سه نفر پیاده کردم...البته جالب بود که اینقدر هم خودم را به مظلومیت می‌زدم که کسی باورش نمی‌شد این کرم‌ها زیر سر من است!

گمانم پدرم برای مقابله با این خصلت‌های نیکوهیده من، سعی کرد همیشه دچار عذاب وجدان باشم! شاید این عامل باعث شد اندکی ترسو شوم که از ترس خودم (یعنی نکوهش توسط خودم) دست از پا خطا نکنم...

آخر این زشت نیست؟ من با چنین استعدادهای درخشانی، عملا تا ۲۲ سالگی جز یکی دو مورد، آنهم محدود، جرات حرف زدن با دخترها را نداشتم. به این می‌گویند تربیت بد!
Friday, October 23, 2009
تاخیر
دیشب اتفاق بامزه‌ای افتاد...وقتی گردو می‌خوردم، یک جوری عطسه‌ام گرفت که گردوی توی دهانم رفت توی بینی و احتمالا سینوس‌هایم...

دو ساعت هم طول کشید تا توانستم از اول نفس نسبتا راحتی بکشم، اما...

از نیمه شب اندکی ناخوش بوده‌ام...

فردا که سر حال آمدم به دو سالگی‌ام می‌پردازم..

Labels:

Thursday, October 22, 2009
دعای پیش از بازداشت

الان خواندم که کسانی که برای دعای کمیل به خانه شهاب طباطبایی رفته بودند را دستگیر کرده‌اند. یکی از اینها هم هادی حیدری، کارتونیست فعال کشورمان است.

قدیم‌ها دعا می‌کردند تا مشکل کسی حل شود، ولی این روزها باید قبل از دعا، دعا کنی که هنگام دعا دستگیرت نکنند!

خلاصه از دعانویسان محترم تقاضا می‌شود دعایی برای رفع بازداشت وقت‌الدعا بنویسند!البته لطفا به سراغ دعانویسان علی دایی نروید که تجربه نشان می‌دهد که حکما کارشان بی‌نتیجه بوده و خواهد بود! اما از این سوی کره کاکی، برای هادی و دوستان بازداشتی دعا می‌کنم که راحت‌تر بتوانند موجودات .مزخرف مدعی دین که تحمل دعا هم ندارند را تحمل کنند

Labels:

چهل منهای سه
سه سالگی را به یاد آوردن با شک و تردیدهای زیادی همراه است. چرا؟ چند نفر از شما می‌توانید بدون تردید در این باره حرف بزنید؟ من فقط از روی نشانه‌ها یادم است کجا زندگی می‌کردیم.

خانه ما در چهار راه دلبخواه بود. تا چهار راه پاسداران فعلی راهی نیست.

یک معاملات املاکی بود آنجا که با پدربزرگم رفیق بود، با پدربزرگ می‌رفتیم پیشش و معمولا آب میوه نصیب من می‌شد. فاصله خانه ما تا خانه پدربزرگ کم بود. آنها هم خیلی وقتی نبود از سید خندان آمده بودند سلطنت آباد. خانه‌شان روبرو خانه سفیر عمان بود.

اسم صاحب خانه‌مان، مهریزی بود. پسرش از من بزرگ‌تر بود...داوود بود گمانم اسمش. همیشه عاشق توپ بازی با او بودم. اما خانم آقای مهریزی اندکی خطرناک بود. یادم می‌آید می‌گفتند گاهی 'می‌گیرد' حالا منظور چه بود، نمی‌دانم.

تفریحات من، بازی، شنیدن قصه، نقاشی بود. راستش برای یک بچه سه ساله استعدادم خوب بود. نقاشی‌هایی را که مادرم نگه داشته بود را سال‌ها بعد دیدم، نمی‌دانم چطور بعدها اینقدر بی‌استعداد شدم.

دو تا اتفاق بود که هیچوقت یادم نمی‌رود. یک بار وقتی رفتم روی تشک خوشخواب بابا اینا هی پریدم و پریدم و بعد حواسم نبود که نزدیک لبه تخت هستم...با دماغ خوردم زمین...خونی بود که از دماغم می‌ریخت...

یک بار هم مادرم اتو را روشن گذاشته بود، من هم می‌خواستم به خیال خودم کار آدم بزرگ‌ها را بکنم...چنان سوختم...پوستم قلفتی کنده شد.

پدرم آن سال‌ها پیپ هم می‌کشید. عاشق بوی توتون بودم. یک بار که بابا پیپش را به خیال خود خاموش کرده بود و زده بود بیرون، رفتم سراغ پیپش...هنوز دود داشت...شروع کردم به کشیدن..سرفه پشت سرفه..چنان گلویم سوخت.

چیزی را که همیشه سعی کرده‌ام درست به یاد آورم و نشده، آن یک باری بود که ما مادربزرگ رفتم حمام عمومی. فقط یادم است که با سن کمم می‌توانستم تشخیص بدهم که چقدر بعضی خانم‌های ایرانی! بد هیکل هستند!

البته لازم به ذکر است که جزو تجربیات ۵ سالگی‌ام، یادم رفت بگویم آن یک باری که در استخر دانشگاه، رختکن را عوضی رفتم و وقتی رسیدم زیر دوش، تازه فهمیدم بخش زنانه است. البته در آنجا مشکل مورد بحث در مورد حمام عمومی زنانه وجود نداشت!

بازی شنیع آن سال‌ها هم رفتن زیر میز بود. اصولا هر چه به من می‌گفتند که زشته و نباید زیر میز رفت، نمی‌فهمیدم منظورشان چیست، اما با عنایت به حاکمیت مینی ژوپ در آن سال‌ها، تازه متوجه کنه ماجرا شده‌ام!

اما چیزی که هیچوقت یادم نمی‌رود، تلاش مذبوحانه پدر و مادرم برای خوراندن گوشت و ماهی بود به من. من لب نمی زدم، گمانم تاثیر این فشارها این بود که حالم از بوی ماهی به بخورد. گوشت را تنها بصورت کبابی تحمل می‌کردم!(تحمل!!!)!

فکر می‌کنم که در همین سه سالگی بود که سگ همسایه پدربزرگ به من حمله کرد، یا مرا انداخت زمین. همیشه توی ذهنم مانده که اثر زخم روی صورتم مربوط به همان روز است.

اما عشق دیگر من، آمدن فک و فامیل از شیراز به خانه‌مان بود. پسر عمه‌ای دارم به نام رهام. الان جراح ارتوپد است. از آن شیاطین درجه یک بود. این پسر مهربان، وقتی رگ شیطانی‌اش گل می‌کرد، زمین و زمان را به هم می‌دوخت. با این همه اینقدرهمراهی‌اش لذت‌بخش بود که حد ندارد. رهام از آن موجودات شروری بود که تخصص داشت نیشگون‌های وحشتناکی از نقاط خاص دختران بگیرد و جیغ‌شان را درآورد. ضربات سیلی‌گونه پشت دستی بدی هم داشت که همان نقاط می‌زد و در می‌رفت. همیشه صدای تق را می‌شنیدی و بعدش جیغ بنفش یک دختر...

عمه بزرگم هم در شیراز پسری داشت به نام بزرگمهر که مثل رهام، یک سال از من بزرگ‌تر بود. بزرگمهر معمولا ساکت بود، ولی با دقت همه را زیر نظر داشت و سر موقع حال همه را می‌گرفت!

---

در هنگام نوشتن این خاطرات، به این نتیجه رسیدم که من باید جیمز باند می شدم، اما اشکال کار در این است که چند تا استعداد خاص را فاقدم، که باعث شد جیمز باند نشوم!

جیمز باند هم مثل من توجه شنیعی به خانم‌ها داشته، از همان کوچکی، اما حضرت ۰۰۷، این استعداد بالقوه را می‌توانست بالفعل کند!

دوم اینکه جیمز باند از اولش خوش‌هیکل بود. من بچگی‌ام لاغر اندام بودم و الان شکمم باعث شده هر از گاهی خودم را با خرس مقایسه کنم...

سوم، جیمز باند کمردرد نداشت!

حالا کاری نداریم که جیمز باند رانندگی را دوست داشت و من فراری‌ام از راندن ماشین، و ...

به هر صورت، به قول 'امام' آقای موسوی، ای کاش من هم یک جیمز باند بودم!

Labels:

Natural Born 'Online' Killers
هنوز ۲۴ ساعت از زمانیکه نامه پدر حسین درخشان را منتشر نکرده‌ام نمی‌گذرد.

واکنش‌هایی که در بالاترین خواندم، برایم از چند نظر جذاب بود. یکی اینکه فضای آنلاینی که حداقل من تویش وارد شده‌ام، شدیدا قطبی شده. سیاه و سفید. قدیم‌ها می‌گفتند سیاه در نقطه صد قرار دارد و سفید در نقطه صفر، آن وسط هم مرزی بزرگ و خاکستری است. ظاهرا این مرز خاکستری بشدت نازک شده است.

دقت کرده‌اید؟ بخش بزرگی از اهالی وبلاگستان و فضای شبکه اجتماعی بالاترین تا مساله اعدام کسی پیش می‌آید، تا کسی فارغ از هرگونه عدالت محاکمه می‌شود، تا بحث نبود هیات منصفه را مطرح می‌کنند، هزار و یک واکنش از خودشان نشان می‌دهند.

جالب‌تر آنکه اکثر دوستان نظام قضایی ایران را زیر سوال می‌برند و فاقد مشروعیتش می‌خوانند. نگاه کنید به این پستی که در باره نوجوانانی که با حکم اعدام روبرو بوده‌اند، خانم‌هایی که اعدام شده‌اند، فعالان سیاسی ...

اتفاقا این همه به نظر من به حق است.

اما در مورد یک متهم به نام حسین درخشان. هنوز دلیل بازداشتش معلوم نیست. هنوز رسما اعلام نمی‌شود که کجا نگه‌داری شده، از روی مطالب وبلاگش کیفرخواست می‌نویسند تا افرادی را متهم به دست داشتن در انقلاب مخملی کنند.

دوستان اصلاح‌طلب (نام نمی‌برم) می‌گویند دائم خانه‌شان رفت و آمد داشته اما دلیلی نمی‌آورند...بعضی او را در جاهای مختلف تهران مشاهده کرده‌اند، اما بدون اینکه پایش بایستند، می‌گویند یکی را دیدیم عین او...

تعارف نداریم! همه ما به‌ پدیده‌ای به نام درخشان بدگمان بوده‌ایم. علتی که هیچکس دلش نمی‌خواهد کاری برایش بکند شاید همین است که بعدها که از زندان آزاد شد، باز همان آش است و همان کاسه. چون خیلی‌ها هنوز جای نیش حسین را در بدن و روح خود حس می‌کنند.

اما...

نگاه کسانی که حسین درخشان را در فضای آنلاین 'اعدام' می‌کنند، چه فرقی با نگاه برادران بسیجی ولایت‌مدار دارد؟

قاتلین بالفطره آنلاین، شاید دستشان به خون کسی آلوده نشده باشد. اما آیا می‌توان حدس زد که قربانی نظام فکری جمهوری اسلامی بوده‌اند؟

---

من هنوز از خواندن مجدد روزنامه‌های اول انقلاب حالم به هم می‌خورد...اما گاهی مجبورم مرورشان کنم. فضای کثیف اول انقلاب را اکثر شما به یاد ندارید. صدای رادیو توی گوشتان نیست وقتی کسانی چون خلخالی به جای آغاز کلام با نام خداوند بخشنده مهربان، با نام خداوند انتقام شروع می‌کردند...

مساله جالب برای من، حس خون طلبی مغول‌های آنلاین است. انتقام‌جو...بوی خون را دوست دارند.

باور کنید نظام جمهوری اسلامی هم جابجا شود، اما این نگاه حاکم بماند، هیچ چیز عوض نخواهد شد. پالان عوض می‌شود...

ما موجودات جالبی هستیم. اما چه بودیم و چه شدیم؟

برای خیلی‌ها، 'سبز' یک مد است. رنگ سال، سبز است.

وقتی پیش از انتخابات با دوستان بحث می کردم که هر رنگی مفهومی دارد، به صلح‌آمیز بودن این رنگ اشاره می کردند. اشاره زیبایی بود. اما واقعا چند در صد جامعه ما واقعا سبز است؟

چندی پیش دوستی تحصیل‌کرده که به کانادا مهاجرت کرده، می‌گفت که تمام پولش را حاضر است در راه از حذف فیزیکی روحانیون خرج کند. طرف، از خانواده‌ای تحصیل‌کرده است و انسانی است محترم. تنها چاره را در عدم می‌دید نه در وجود.

یاد وبلاگ‌نویس پاسداری افتادم که هر از گاهی با من چت می‌کند...اما جالب اینکه این برادر پاسدار که طرفدار نظریه دستگیری حسین درخشان بود، اینقدر تشنه خون مخالفان ولایت نیست.

---

روزی که استاد تحقیق رسانه‌ای‌مان، راه‌های جستجوی آنلاین را به ما یاد داد، با چند کلمه کلید، نام خودم را جستجو کردم. دیدم حسین درخشان مطلبی را علیه من در وبلاگ مشترک نیوزویک-واشینگتن پست نوشته است. تا اینجای کار را نخوانده بودم! دیگر وبلاگ شخصی‌اش نبود...

با واشینگتن پست تماس گرفتم و پرسیدم دلایلشان برای انتشار مطلب چه بوده؟ آیا شاهدی دارند؟ آیا نظر مرا هم جویا شده‌اند؟ آیا پرسیده‌اند که این همه اتهام از کجا آمده؟

حسین آمده بود و انتقام شخصی‌اش از من را به خاطر ایرادهایی که به نوع سفرش به اسرائیل و نحوه رفتارش گرفته بودم در رسانه‌ای بزرگتر گرفته بود.

دبیر واشینگتن پست به درخشان ۲۴ ساعت فرصت داده بود از آن اتهام‌هایی که وارد کرده دفاع کند و سند و مدرک بیاورد. نتیجه اخلاقی اینکه مطلب را حذف کردند و نهایتا خود حسین از آنجا محو شد، چون اعتماد فیمابین محو شده بود.

گرچه بسیار خشمگین بودم، اما تصمیم گرفتم بی‌خیالش شوم. بدترین چیز برای حسین، فراموش‌ کردنش بود. بارها حمله کرد، اما دوستان خوبی توصیه کردند که بی محلی کنم. اتفاقا از این بی‌توجهی راضی‌ام.

تنها چیزی که ناراحتم می‌کند، این است که وقتی حسین پیش از بازگشت به ایران یکی دو بار نیش زده بود، چند نفری که خواستند مرا وارد درگیری کنند، یکی‌شان هم چند ماه پیش به رحمت خدا رفت، می‌گفتند که باید بازی قدیمی جنگ و دعوا را از نو شروع کنم. من زیر بار نرفتم، اما گفتم حسین بعد از آنکه به تهران بازگردد، تنبیه خواهد شد.

الان از آن نگاه تلخ آن روز پشیمانم. پشیمان از داشتن نگاهی انتقام‌جویانه، اما ساکت...
---

ضررهای حسین به من و خیلی‌ها یکی و دوتا نیست. اما آیا راه برخورد با حسین، از بین بردن و انتقام‌گیری در زمانی است که دستش به هیچ جا بند نیست؟

می‌خواهید مجازاتش کنید؟ برای تمام کارهایی که کرده، بسیار خب، بگذارید بیاید بیرون، در فضای آنلاین محاکمه‌اش کنید. یک هیات منصفه بدون غرض بیابید، دادستان و رئیس دادگاه و ...

دوستانی که تحلیلی از اختلاف نظر وزارت اطلاعات و سپاه در مورد حسین ندارند، الان که صدها کارشناس ارشد وزارت اطلاعات و حتی وزیرشان به خاطر اینکه معتقد نبودند که جنبش سبز نتیجه دخالت خارجی‌هاست، برکنار شده‌اند، الان شاید بهتر ببینند که دو نهاد امنیتی چقدر با هم تفاوت دیدگاه داشته‌اند.

بنا به گفته منابع، حسین در تمام این مدت، زندانی اطلاعاتی‌های سپاه بوده. همان‌هایی که زیر نظر طائب کار می‌کرده‌اند.

ماندن او در بند ۲-الف سپاه یا به قول دوستان، ۳۴۰، پاسخ مشخصی به کسانی دارد که هنوز تحلیل مشخصی ندارند.

اگر حسین در بند ۲۰۹ بود، وزارت اطلاعات روی پرونده‌اش کار می‌کرد. وزارت اطلاعات ظاهرا زیر بار جاسوس بودن حسین نرفته است.

---

باید کل ماجرا را چند سال دیگر که آب‌ها از آسیاب افتاده است مطالعه کنیم. شاید آن روز اینقدر خشمگین نباشیم و بهتر ببینیم که چه شده.

Labels:

چهار روز مانده به چهل
راستش از چهار سالگی‌ام چیزهای کمی به یاد دارم. اما همانی که هست کلی برایم جالب است.

ما یک سالی بود گمانم که مستاجر آقای زرین بودیم، در گیشا. اگر اشتباه نکنم، آقای زرین بازنشسته بانک بود. گاهی وقت‌ها من عین فضول‌ها می‌رفتم خانه‌شان...کلی تفریح می‌کردم وقتی آقا یا خانم زرین برایم قصه تعریف می‌کردند...امان از پفک نمکی...توی حیات‌شان هم گاهی آب بازی می‌کردم.

گاهی وقت‌ها می‌رفتم که آقای زرین برایم قصه تعریف کنند و بخوابم.

گیشا در سال ۵۲ به آبادی امروزش نبود. خیلی از ساختمان‌ها، بساز و بندازی بودند و می‌شد دید چقدر شبیه هم هستند. دوست داشتم همراه مادرم یا پدرم بروم خرید. نانوایی سنگکی بالای گیشا یا نانوایی بربری پایین کانال...پایین نانوایی سنگکی، یک مخزن بزرگ سازمان آب بود، که دیوار سیمانی کوتاهی داشت که رویش نرده بود. من عاشق این بودم که روی آن راه بروم، و دست بابا یا مامان را بگیرم.

آخرهای هفته بهترین تفریح، رفتن به گردنه قوچک بود. هم طرفی که مردم می آمدند، و هم قسمتی که متعلق به اداره پدرم بود و سیم خاردار کشیده بودند. یک سگ داشتند به نام 'گودی' من که از سگ می‌ترسیدم، عاشق این یکی بودم. آجری رنگ بود. عین سگ‌های شکاری ایرلندی...

گاهی وقت‌ها می‌رفتیم دماوند، مهمانسرای همند آب‌سرد...مال موسسه تحقیقات جنگل‌ها و مراتع...رفتن به همند زمانی کیف داشت که با دوستانمان می‌رفتیم. آب استخرش آنقدر یخ بود که نگو و نپرس. انگاری برف‌های دماوند را ذوب کرده باشند و هنوز گرم نشده، ریخته باشند توی استخر.

من معمولا با تیوب شنا می‌کردم، اما پدرم می خواست یاد بگیرم که بدون تیوب شنا کنم. تنها کاری که می‌توانستم بکنم، گرفتن میله کنار استخر بود و بعد پا زدن...تازه خیلی هم هیجانی می شدم از بس کار مهمی کرده بودم!

یک بار با یکی از دوستانمان رفتیم آنجا. دخترشان از من یک سال کوچکتر بود. من تصمیم گرفتم حتما با دخترشان عروسی کنم! گفتم من شاهم، او هم ملکه!

رفتن خانه مادربزرگ و پدربزرگ در سلطنت آباد هم خیلی خوب بود. تنها نوه باشی و زیادی عزیز! مادربزرگ مادرم هم آنجا بود. خدابیامرز زمانی برای خود ثروتی داشت و مکنتی. یک کیف سیاه دستی داشت با یک نگین خوشگل شبیه عقیق. دوست داشتم ساعت‌ها توی نور به آن نگاه کنم. همیشه هر وقت می‌رفتم پیشش، برایم خامه و عسل درست می‌کرد. از خانواده کیمیایی بود. منتسب به حقیقی‌...حقیقی‌ها خانواده‌ای سرشناس در کازرون بودند که یکی‌شان از محققین برجسته انستیتو پاستور پاریس بود. دکتر لطفعلی حقیقی که در شیراز هم آزمایشگاه تشخیص طبی داشت.

ماجرای ازدواج مادربزرگ مادرم با پدربزرگ مادرم را یادم رفته، اما می‌دانم که مرحوم ممتحن، تاجری بود که ماشالله هر جا می‌رفت زن می‌گرفت! ظاهرا ما فامیل‌هایی در بمبئی، بیروت و قاهره داریم و از وجودشان بی‌خبریم! او در شیراز سه زن داشت. از هر کدام هم چند فرزند، به جز این یکی...

ظاهرا بخش عمده‌ای از ثروتش را به این همسرش بخشید که بعد از مرگ، باعث اختلافات فراوانی هم میان وراث شد.

ممتحنی‌ها اهل ارسنجان هستند. بعضی‌هایشان دوست دارند خودشان را بازمانده هخامنشی‌ها معرفی کنند. اگر باشند هم خیلی خوب است! دماغ ممتحنی‌ها اکثرا دراز است، بنابرین من احتمالا این ژن را خوب گرفته‌ام!

اما مادربزرگم را در اوایل دبیرستان، به زورفرستادند خانه شوهر. آخر پدرش خیال کرده بود ازدواج با خواستگاری از خانواده 'نمازی' او را رستگار خواهد کرد. مادر پدربزرگم از نمازی‌ها بود. پدرش، طبیبی درس خوانده لبنان، اما اصفهانی. پدربزرگ مادر از خانواده کلباسی اصفهان بود و بعد از بازگشت از لبنان، خواسته بود از شر فک و فامیل در امان باشد، رفته بود شیراز و در بازار وکیل دواخانه‌ای راه انداخته بود. به همین سبب در روزگار رضاشاه، نام خانوادگی 'دوایی' را انتخاب کرد. اما زندگی با خانواده نمازی هم چندان راحت نبود و از دست همسرش در رفت!

سال‌های سال در ممسنی طبابت کرد و روی گیاهان دارویی تحقیق. اگر اشتباه نکنم، دو سه کتاب گیاهان دارویی دست‌نوشت داشت با نقاشی‌های خودش. آنقدر زیبا بود که هنوز در ذهنم مانده.

پسرش، محمد باقر دوایی، وقتی با مادر بزرگم ازدواج کرد، احتمالا ۳۲-۳۳ ساله بوده و از همسرش حدودا ۱۷ سال بزرگتر...

مادربزرگم با هزار زحمت و همراه با بچه‌داری، درسش را تمام کرد و تا دلتان بخواهد دوره‌های آموزش عالی دید.

از زن‌هایی بود که می‌خواست مستقل بماند و خودش خرج خودش را در بیاورد. کارمند دانشگاه شد و اگر اشتباه نکنم، رئیس دبیرخانه یا رئیس دفتر مرحوم دکتر شیبانی، آخرین رئیس دانشگاه تهران در دوران شاه بود.

مادر بزرگ آن سال‌ها هر وقت می‌توانست مرا به دانشگاه می‌برد و کلی کیف می‌کردم وقتی برای ناهار به باشگاه دانشگاه می‌رفتیم. باقالی پلوی دانشگاه خیلی خوشمزه بود!

پدربزرگم اما از مدیران ارشد بانک کشاورزی بود. خدایش بیامرزاد، بسیار خسیس بود! همین خسیس بازی‌ها باعث شده بود مادربزرگ برای جبران، دست و دلباز شود و اهل خریدن هدیه برای ۵ دخترش...حالا هم که نوه آمده بود...

اختلاف سن مادر بزرگ با مادرم که دختر دومش بود، ۱۷ سال بود و وقتی من به دنیا آمدم، عملا مادر بزرگی داشتم ۳۷ ساله!

البته پدرم همیشه مراقب بود من زیادی خانه مادربزرگ و پدربزرگم نمانم، چون دست به لوس کردنشان عالی بود.

آن سال‌ها دو تا از خاله‌هایم رفته بودند ایتالیا و دوتای دیگر هم خانه پدری بودند...سال‌های آخر دبیرستان. مادربزرگم آنها را به کلاس‌های رقص کلاسیک تالار رودکی می‌برد. استادشان خانمی بود که 'مادام' خوانده می‌شد
سال بالایی‌شان، فرزانه کابلی بود. یک بار مرا دزدکی بردند تالار رودکی. آنجا بردن کودکان ممنوع بود. من عاشق رقص‌های گروهی‌شان بودم..عاشق تماشای تمرین‌های خاله‌هایم در خانه با لباس‌های سنتی ایرانی...

ما آن سال‌ها یک پیکان یشمی داشتیم. یک بار تصادف وحشتناکی کردیم، در محدوده چهار راه جهان کودک فعلی... من توی صندلی عقب ماشین عملا فرو رفتم...ظاهرا راننده خلاف‌کار مست بود...فکر می‌کنم از منزل دوستمان که جردن بود بر می‌گشتیم خانه...همان دوستی که بعدها فهمیدیم پسرخاله هاشمی رفسنجانی است...

فک و فامیل پدری در تهران هم آن سال‌ها پسر عمه‌های بابا بودند و دایی کوچکترش. البته یکی از پسر عمه‌ها، شوهر عمه‌ام بود...نتیجه اخلاقی اینکه هر هفته یا هر دو هفته یک بار، یا ما پیش عمه بودیم یا عمه پیش ما.

شوهر عمه‌ام، مرحوم بدیع‌الله، سرهنگ گارد شاهشنشاهی بود و شاعر. از رفقای مرحوم انجوی شیرازی و مرحوم دکتر حمیدی. اگر اشتباه نکرده باشم، از شاگردهای مرحوم بدیع‌الزمان فروزانفر بود...این شاعر دل‌نازک، آن سال‌ها سرطان گرفت و البته تا ۱۲ دی ۱۳۵۷ دوام آورد. الان در حافظیه شیراز خفته.

خیلی از تیمسارهایی را که بعد از انقلاب عکسشان را روی صفحه روزنامه می‌دیدی که اعدام شده بودند، از مهمانان همیشگی او بودند. عمه‌ام، فارغ‌التحصیل ادبیات دانشگاه شیراز بود و در تهران، دبیر و ناظم. عمه مهربان من همیشه عین نظامی‌ها اخم می‌کرد، اما نه از سر اخم و تخم...

خانه‌شان در تهران‌پارس بود. فاصله تهران‌پارس تا گیشا هم البته کم نبود...پسر عمه بزرگ، روزبهان از آن پسرهای شیطانی بود که هر چه بزرگ‌تر می‌شد، آرام و آرام‌تر می‌شد. دختر عمه‌ام ترانه همیشه هوایم را داشت. پسر عمه کوچک‌ترم، یزدانیار استعداد عجیبی در هنرپیشگی داشت! مدتی هم در اوایل دهه هفتاد شاگرد مرحوم حسین سرشار بود...

حسین سرشار، خواننده معروف اپرا، در خانه‌اش به شاگردانش درس می‌داد. هر شاگردی ۱۵ دقیقه. پسر عمه‌ام هر هفته ۱۵ دقیقه پیش سرشار می‌رفت و ۶ روز ادایش را در می‌آورد...با آن صدای قشنگ سرشار...

جلسه اول: آقا! چرا اینجوری می‌خونی؟ تو باریتونی یا تنور؟ درست بخون آقا! از پایین شکمت نفس بکش! بعد نقطه‌ای را نشان می‌داد که اندکی زیر ناف بود و خب، پسر عمه من هم وقتی می‌خواست ماجرا را تبدیل به شوخی کند، مطمئنا دستش پایین‌تر می‌رفت!
جلسه دوم: 'آب بریز آقا'! ماجرا این بود که یکی از شاگردها که کارش تمام شده بود، از آقای سرشار پرسید که دستشویی کجاست؟ مرحوم سرشار هم بعد از دو دقیقیه فکر، گفت که مثلا اونجا! بعد که شاگرد بخت برگشته رفته بود دستشویی، فرمایشات استاد شروع شده بود: 'دست به حوله خانمم نزن آقا'...'آقا مگه چیکار می‌کنی که معطل می‌کنی اون تو'...'آب بریز آقا'...'آب بریز آقا'...'آب بریز آقا'...

ظاهرا شاگرد مجبور شده بود دستشویی‌اش را قیچی کند و عصبانی گفته بود که آقای سرشار! مگر بار اولم است می‌روم دستشویی؟

حالا در نظر بگیرید که پسر عمه من که ظاهرا با مظلومیت آنجا و سر کج نشسته بوده، تمام واقعه را ضبط کرده و بعد از کلاس آمده برای ما تعریف کرده...

بعدها که توالت خانه عمه را با کاریکاتورهایم پر کردم، یک 'آب بریز آقا' به افتخار حسین سرشار نوشتم...
بعدها که دانشجو شدم، با خانواده عمه‌ام زندگی کردم و جزو بهترین سال‌های زندگی‌ام بود.


Labels:

پنج روز مانده به چهل

راستش ۵ سالگی من اندکی کوتاه بود! یعنی بخشی از آن در ایران و بیشترش در آمریکا...

چند ماه مانده بود به سفرمان به آمریکا که مادرم داشت مرا آماده می‌کرد...چند وقتی از پدربزرگ و مادربزرگ و دوستانمان دور خواهیم بود...

هر روز به آهنگ‌های انگلیسی گوش می‌دادیم تا حداقل ذهنمان آشنا شود...من عاشق آهنگ‌های رادیو بین‌المللی وقت ایران بودم...نمی‌دانم کدام آهنگ 'آبا' بود که عاشقش بودم...ولی یکی از اولین کارهای‌شان به انگلیسی بود ظاهرا...'واترلو' یا 'مانی مانی' یادم نیست...

معلم کودکستانم را خیلی دوست داشتم، اسمش فرشته بود. وقتی از او خداحافظی می کردم اشکم در آمد. خوشگل که بود...به پدرم گفتم که آیا می‌شود فرشته را گذاشت توی چمدان و برد آمریکا؟ پدرم هم اخمی کرد که این سوال ابلهانه چیست؟ البته می‌دانم مادرم از اخم پدرم خوشش آمد!

دور بودن از دوستان دوران کودکی‌ام سخت بود.

عمو و خانواده‌اش تازه آمده بودند ایران و دو دخترش که یکی همسن من بود و دیگری بزرگ‌تر، چند ماهی هم‌خانه‌مان بودند و به هم خو گرفته بودیم. بعدها در دبیرستان به طور دزدکی دختر عموی همسن را ستایش می‌کردم، اما چون می‌دانستم پدرش نهایتا او را به فرانسه خواهد فرستاد، سعی می‌کردم بی‌خیالش شوم. حتی می توانم اعتراف کنم که قبولی من در ثلث سوم سوم دبیرستان با آن نمرات مشعشع ثلث‌های اول و دوم، فقط و فقط برای جلب توجه دختر عمو بود. اما هیچوقت چیزی نگفتم. یک جور عقده حقارت یا چیزی توی این مایه...البته نمی‌خواستم ضایع شوم و به او احساسم را بگویم و بعد به ریش در نیامده‌ام بخندد!

صبح روزی که می‌رفتیم فرودگاه، خواستم از عمو اجازه بگیرم تا از بچه‌ها خداحافظی کنم،اخمی کرد و گفت خوابند! من هم خوشحال شدم که کلید یدکی بنز ۲۸۰ -اس او را چند وقت پیش گم و گور کرده بودم. هیچوقت زیر بار این مساله نرفتم.

چند روزی رفتیم لندن. مادربزرگ و سه تا از خاله‌هایم آنجا بودند. زبان می خواندند...رفتن به هایدپارک پر از مه با مادربزرگ خیلی کیف داشت.

بعدش سوار یک جامبو جت شدیم و مستقیم رفتیم شیکاگو. آنجا پدرم برایم یک بستنی قیفی خرید که هنوز مزه‌اش زیر زبانم است.

از آنجا سوار یک هواپیمای ملخی شدیم...گمانم دلتا بود. رفتیم پورتلند و نصف شب سوار اتوبوس شدیم و رسیدم به شهر کوروالیس. جایی که قرار بود برویم، خانه صاحب‌خانه قدیمی پدرم، خانم دالمان بود. خانمی مسن ولی بسیار مهربان. پسر بزرگی داشت به نام ماروین یا 'مارو'. ظاهرا اندکی عقب افتاده بود، اما خیلی اجتماعی و مهربان. لاغر و قد بلند. فکر می‌کنم قبل از ساعت ۷ صبح رسیدیم...هوا خنک بود. زمستان کوروالیس چندان یخ نبود...

توی زیرزمین خانه خانم دالمان چند وقتی بودیم تا وقتی در شهرک دانشجویی خانه گرفتیم.

مرا سریع به کودکستان فرستادند تا مستقیما از بچه‌ها انگلیسی بیاموزم. کسی اوائل محل نمی‌گذاشت، تا وقتی یک روز بچه‌ها در زمین بازی بودند و تلویزیون 'بت‌من' داشت. من هم عاشق بت‌من بودم و رفتم بچه‌ها را صدا زدم که بیایند بت‌من تماشا کنند. از آن به بعد بچه‌ها میوه یا هر چه در کیف غذای‌شان داشتند را با من تقسیم می‌کردند.
سفرهای توریستی دانشگاه خیلی جالب بودند. دریاچه‌ای هست در ایالت اورگن به نام 'Crater Lake' دهانه آتشفشانی بوده که منفجر شده و آب چند رودخانه هم به درون این حفره عمیق ریخته. رفتیم آنجا...توی قایق تور نشسته بودیم که من هیجانی شدم و گفتم:

This is the biggest ocean in the whole wide world!

از آن بدتر، یکی از همسفرها که متوجه شده بود که من نو‌آموز زبان انگلیسی هستم، از من خواست اعداد را برایش بشمارم...تا ۱۱ همه چیز عادی بود...eleven, twoleven, threeleven...

به ۱۲ که رسیدم دیدم همه می‌خندند. سیزده را داشتم می‌گفتم که خودم را سانسور کردم.

بعد از بازگشت از سفر، گفتند که همه مریض شده‌اند. ظاهرا در چاه آب هتل، یک باکتری خطرناک پیدا شده بود...جالب‌تر اینکه همه مریض شدند جز ما سه نفر که تازه از ایران آمده بودیم. نتیجه اخلاقی اینکه آلودگی در ایران خود نعمتی است! واکسیناسیون!

شهر ما، کوروالیس، شهر کوچکی بود که دانشگاه بزرگی داشت. مادرم زبان می خواند اولش و بعد شروع کرد به گذراندن درس‌های نقاشی...

پدرم که کار تحقیقش را از پیش آغاز کرده بود و عملا آزمایش‌های دقیق را در آزمایشگاه انجام می‌داد. گردنه قوچک و طرح آبخیزداری آنجا و کار مالچ‌پاشی مقدمات همان کار بود. اگر در تهران هستید و در مسیر لشگرک، درختان زیادی می‌بینید که هنوز باقی مانده، بعضا مربوط به همان کار است. قدیم یک کاراوان نقره‌ای هم آنجا بود که مال اداره پدرم بود و گاهی شب‌ها آنجا می‌خوابیدیم...موقع برف بازی و سرخوردن روی تپه قیفی قوچک.

یکی از تفریح‌های من رفتن به رستوران Big 'O' بود.
یک همبرگری داشت به روز رسوایی. اندازه همبرگرها هم بزرگ‌تر و بزرگ‌تر می‌شد تا به 'بیگ او' می‌رسید.

ما تا اقیانوس فاصله زیادی نداشتیم. بندر نزدیک ما، نیوپورت 'New Port' بود. هیچ وقت اولین سوپ صدفی که آنجا خوردم را فراموش نخواهم کرد. من اصولا غذای دریایی نمی‌خورم...همیشه گفته‌ام تنها چیزی که می‌خورم، پری دریایی است، آنهم اگر قیافه‌اش شبیه انجلینا باشد...

دوچرخه سوار شدنم هم ماجرایی داشت. در ایران سه چرخه داشتم، اما روزی که پدرم دوچرخه‌ای برایم خرید که آوردند دم در خانه تحویل دادند، خودم را لوس کردم و گفتم نمی خواهم...طبق معمول اخم پدر در باب قدرنشناسی فرزند...حق داشت بنده خدا...با آن زندگی دانشجویی، خریدن دوچرخه خیلی سنگین بود.

اما بعد از آنکه سواری را یاد گرفتم، وسیله نقلیه‌مان شد. پدر و مادر با دوچرخه‌های خود و من هم با دوچرخه کوچکم. از خانه ما تا مک‌دونالد حدودا دو مایل بود. یا کمتر...به عشق چیزبرگر، تمام این فاصله را پا می‌زدم...

سپتامبر که شد، مرا فرستادند مدرسه...چند بار خودم را به مریضی زدم...یک بار گفتم دل‌درد دارم تا از شر رفتن سرکلاس راحت شوم. پدرم مرا برد با خودش دانشگاه. آنجا از من پرسید کوکا می خورم؟ من هم عاشق نوشابه...وقتی نوشابه را سر کشیدم، بابا پرسید درد نداری؟ گفتم نه...خندید...از آن به بعد بهانه آوردن برای نرفتن سرکلاس سخت شد.

ما در شهرک‌مان، یک باشگاه مذهبی هم داشتیم. همه‌اش در باره معجزات عیسی مسیح...پدرم گفت ما مسلمان هستیم، حواست باشد! برایم جالب بود دیدن نماز خواندن مرتب پدر و اینکه مسیحی‌ها فقط یک‌شنبه‌ها به کلیسا می‌رفتند. یکی از همسایه‌های کمی دورتر هم گمانم کشیش بود. اسمش بیل بود. یکی دو بار خانه‌مان هم آمدند.

در صد قدمی ما، خانواده‌ای مکزیکی بود که دخترش بعدا همکلاسی‌ام شد. اسمش سیلویا بود. مرا مسخره کرد که مسیحی نیستم. من هم مسخره‌اش کردم که ایرانی نیست و مملکتش بدبخت است و لوبیا می‌خورند و باد در می‌دهند...


توی وسط آن شهرک، خانه‌های چوبی بازی داشتیم. من متاسفانه عاشق خانواده بازی بودم. فکر می‌کنم اولین باری که مدل سینمایی دختری را بوسیدم آنجا بود...عمدا پدرخانواده شدم تا از این فرصت خدادادی استفاده کنم. البته چند باری هم دکتر شدم و معاینه کامل هم کردم...


Labels:

Monday, October 19, 2009
شش روز پایانی ۳۹ سالگی
شش سالگی سن جالب و مزخرف و خوبی است. مادرم باید می‌رفت سر کلاس‌های دانشکده هنرها، پدرم هم اغلب آزمایشگاه بود. آزمایشگاه خاک‌شناسی آخرین جایی است که می‌خواهی در ۶ سالگی وقتت را در آن بگذرانی.

پدرم استادی دوست داشتنی داشت به نام دکتر بورزما. خیلی وقت‌ها خانه‌شان می‌رفتیم. پسرش مارک چند سالی بزرگ‌تر بود و تردستی یاد گرفته بود. کلی مرا سر کار می‌گذاشت وقتی از پشت گوشم سکه در می‌آورد...
یکی دیگر از استادان پدرم، دکتر چینی بود که خانه‌شان فاصله زیادی با ما نداشت. من کلی عشق می‌کردم وقتی خانه‌شان می‌رفتم.

اما هر چقدر استادان پدرم را دوست داشتم، اما دلم نمی‌خواست وقتی مدرسه نمی‌رفتم در دفتر پدرم بنشینم. گرچه در بازگشت به خانه یا بستنی نصیبم می‌شد یا دونات.

دوچرخه‌سواری در مسیر خانه هم کلی خوب بود،اما...

من میانه خوبی با پرستارهای کودکان نداشتم و معمولا بعد از مدرسه یا پیش پدرم بودم یا مادرم.

حتما می‌توانید حدس بزنید که رفتن سر کلاس‌های نقاشی خیلی بهتر بود!

مادرم چند استاد باحال داشت که با آمدن من سر کلاس مشکلی نداشتند. یکی‌شان پروفسوری بود که اسمش یادم رفته...سندگرین یا چیزی توی همین مایه‌ها. از آن شیطان‌های پیر درجه یک. روزی که کلاس باید از مدل برهنه نقاشی می‌کشید، مادرم نتوانست مرا جایی ببرد. نتیجه اخلاقی این که در سن ۶ سالگی مجبور شدم فیض ببرم!

خانم مدل آمد و روبدشامبرش را در آورد. هنوز بعد از ۳۴ سال آن صحنه را با جزئیات می‌توانم تعریف کنم! عینکی بود. عینکش را گذاشت روی چهارپایه. پارچه‌ای را کشید روی دوشش و ایستاد. من همانجا مثل بقیه می‌خواستم مداد بردارم و طراحی کنم که مادرم مرا به گوشه‌ای از کلاس برد که خیال می‌کرد دید ندارد.

گفت رویت را آن طرف می‌کنی و به مدل نگاه نمی‌کنی! مادرم برگشت سرجایش و شروع کرد به طراحی...من دیدم که یک آینه تمام قد متحرک کمی آن طرف‌تر است. با همان زور کودکانه‌ام، اندکی با آینه بازی کردم تا دید مناسبی داشته باشم... تمام دو ساعت را دید زدم. تمام 'پز'هایی که خانم مدل گرفت...

استاد مادرم آمد بالای سرم و دید دارم چه کار می‌کنم. می‌دانستم که او کاری به کارم نخواهد داشت...یادم نیست به چه حرفی تشویقم کرد...ولی هر چه بود کلی حال کردم. شب، آمدم از این زرنگی خودم در خانه تعریف کردم. نتیجه اخلاقی؟ محرومیت از رفتن به جلسات طراحی...بعدها وقتی به یک نمایشگاه نقاشی رفتیم، دیدم همان خانم مدل، نقاشی‌هایش را گذاشته...

اما چیزی که همیشه جزو خاطرات نسبتا جذاب آن روزگار است، کتابخانه مادرم بود. هر هفته باید از دانشگاه کتاب می‌گرفتند و مجله و از رویشان طرح می‌زدند...مادرم گاهی تا دیر وقت توی آشپزخانه می‌نشست و کار می‌کرد...

رفتن سراغ آن مجله‌ها ممنوع بود. یک روز که رفتم خانه و چرت زدم، مادرم هم نخواست بیدارم کند، رفت سر کلاس بعد از ظهرش...من هم رفتم ببینم توی کتابخانه چه خبر است. آخ! مجله پلی‌بوی! نشانه گذاری هم شده بود که کدام تصاویر طراحی شود. البته من کاری به طراحی‌ها نداشتم، دیدن آن مجله‌ها چنان برایم هیجان انگیز بود که یادم رفت برشان گردانم سرجایشان. گمانم ۵ نسخه کف اتاق بود و من هم برعکس خوابیده بودم و ورق می‌زدم که خوابم برد.

با درد شدید گوش بیدار شدم. پدرم بود که گوشم را می‌پیچاند...نمی‌دانم چند روز برای تنبیه نتوانستم تلویزیون ببینم و بروم بازی...اما توی اتاقم هم که می‌خوابیدم، تمامی آن صور قبیحه را به یاد می آوردم.

ما دوستان مختلفی داشتیم، اما دوستان ایرانی‌مان چیز دیگری بودند. آقای مشگینی با همسرش و پسر کوچکشان یک شب آمدند خانه ما. قبلا توی یکی از مهمانی‌های دانشگاه دیده بودیمشان. روشنک، خانم آقای مشگینی، دختر الهی قمشه‌ای، مترجم و مفسر قرآن بود. خواهر همان اقای قمشه‌ای که نسخه تحت ویندوز قرائتی است...پسرشان مراد از من کوچک‌تر بود، اما از آن پسر بچه‌های شیطان!

سه سال پیش که رفته بودم ونکوور، یک سر به دکتر مشگینی زدم. سال‌ها استاد دانشگاه بود. خانه‌شان همان بوی خانه دانشجویی ۳۶ سال پیش را می‌داد...

وقتی در تابستان بعد از بازگشتمان به ایران، روشنک خانم و مراد آمده بودند ایران، رفتیم دیدنشان. خانه مرحوم الهی قمشه‌ای در نزدیکی اختیاریه بود...گمانم خیابان داور...بعدا همان دکتر قمشه‌ای که تصادفا در انجمن خوشنویسان هم بود آمد خانه‌مان. گمانم من و پسر عمه‌ام ادایش را در آوردیم...

یکی از دوستان دیگرمان در آن شهرک، آقای وهاب‌زاده بود که گمانم داشت دکترایش را می‌گرفت. پسرش رامین بود و دخترش یگانه. هر دو از من بزرگ‌تر بودند. کلی دوچرخه‌سواری می‌کردیم.

بعد از بازگشت از آمریکا، یکی دو بار خانه دکتر وهاب‌زاده در نزدیکی کرج رفتیم...

مدرسه بزرگی داشتیم. من کلاس اولی آرزویم این بود که مرا به بازی فوتبال آمریکایی راه دهند. اما مگر مغز خر خورده بودند؟ من حتی توپ را نمی‌توانستم بیشتر از دخترها پرتاب کنم...

در همسایگی ما در شهرک دانشجویی، سه دانشجوی دختر اسرائیلی می‌نشستند. یک روز گرم جلوی خانه حمام آفتاب گرفته بودند. من هم دیدم که نمی‌توان ازخیر آن آفتاب گذشت! رفتم و یک حوله قرمز بزرگ (که دو برابر هیکلم بود) را انداختم روی چمن، شورت تنیسم را پوشیدم، عینک ری‌بن آینه‌ای پدرم را زدم و مجله‌ای هم برداشتم...آن صحنه دیدن داشت وقتی پدرم آمد خانه...آخر بدون اجازه‌اش عینکش را کش رفته بودم...فایده عینک جیوه‌ای را آن زمان فهمیدم! می شد راحت دید زد، بدون اینکه کسی متوجه چشمانت شود!

۶ سالگی برای من سن بزرگ شدن در دوران کودکی بود. اگر با آن سرعت رشد می‌کردم، حتما جزو آبادگران می‌شدم!

Labels:

یاد باد آن روزگاران
شما از چند سالگی‌تان را به یاد دارید؟

من تولد ۲ سالگی‌ام را به یاد می آورم. نخستین سه‌چرخه... یادم است وقتی با دوستانمان به همند آب سرد نزدیک دماوند می‌رفتیم. یادم است وقتی به رستورانی نرسیده به زنجان می‌رفتیم. شامی شاپ بود اسمش...گمانم ...بعد از تاکستان...

یادم است وقتی خانه ما نزدیک چهار راه دلبخواه بود. صاحب خانه ما یزدی بود و همسرش چادری... همسرش یک بار با چاقو آمد كه مادرم را بزند. سه سالم بود. از ترسمان از آن خانه رفتیم.

یادم است آن وقت‌ها پدرم پیپ می‌کشید و من هم پیپ و کلاه بابا را می‌گذاشتم و توی خانه می‌گشتم. آپارتمان خیلی کوچکی بود.

از آنجا به گیشا رفتیم، گمانم کوچه ۱۸ بود. صاحب خانه آقای زرین بود. همیشه خانه شان بودم. اسم دخترشان یادم نیست!

هنوز ۵ سالم نشد بود كه عمو اسکروچ از مراکش آمد ایران، با آن بنز خوشگلش. با خانواده اش ... با پدرم شریکی در کوچه ۱۴ یک آپارتمان ۲ طبقه خرید.

تا مدت‌ها با هم در همان طبقه اول بودیم. ما رفتیم آمریکا، عمو هم دو سه سالی رفت شیراز.

یک بار کلید یدکی ماشین عمو را از پنجره بنزش انداختم بیرون. خودم را زدم به آن راه كه یادم نیست کجا انداختم. بعد از ۳۵ سال می توانم اعتراف کنم كه نزدیک سلمانی هیلتون بود!

اما تلخی ماجرا اینجاست كه حافظه من در سال های ۸۱ و ۸۲ به درد لای جرز می خورد. به همین دلیل هم اینجا ۴ سال مداوم رفتم پیش روانکاو. وقتی آمدم کانادا، دیدم خیلی از چیزها را به یاد نمی آورم. دوران تنهایی و افسردگی و عصبانیت هم بعدش پدیدار شد. بازیابی حافظه هم آنقدر دردناک بود كه متوقفش کردم. البته هنوز در کابوس هایم بعضی چیزها را به یاد می آورم...

----
اما به حافظه هم نمی‌شود آنقدر مطمئن بود، وقتی مثلا دو همکلاسی همنام را با هم اشتباه می‌گیری!

Labels:

قضاوت، بی قضاوت
وقتی دور شکمتان بیشتر می‌شود، می‌توانید در گذشته‌تان بیشتر نظر کنید! مثل تنه درخت قطوری که سر در جیب مراقبت فرو کرده و می‌بیند که وقتی چند حلقه کمتر داشت، چه باید می‌گفت و چه نباید می‌گفت.

من الان به این نتیجه رسیده‌ام که قضاوت در باره دیگران نمی‌تواند کار درستی باشد. ممکن است نسبت به در حوزه کار حرفه‌ای به کاری ایراد بگیرم، به خودم و دیگران پرخاش کنم، رفتاری را غیرحرفه‌ای بنامم و از آثارش بگویم، اما الان نمی‌پسندم کاری که سال‌ها پیش کردم.

سال‌ها پیش وقتی از خاطرات روزنامه زن می‌گفتم، بنا به تشویق بعضی از دوستان وقت، اسم افرادی را که در معرض تهدید نیروهای امنیتی ایران نبودند را می‌بردم، همراه با قضاوت‌های شخصی‌ام. البته قضاوت‌ها بر اساس گفته‌های منابع و همکاران هم بوجود می‌آمد.

الان، تقریبا بعد از چهار سال وقتی فضای ذهنی آن روزگار را بازسازی می‌کنم، می‌بینم که شاید حالت‌های بی‌تعادلی روحی آن زمان باعث شده طوری بنویسم که شایسته نبوده است.

من حتی اگر انتقادی از رفتار کسی داشتم، بسیاری شرایط حاشیه‌ای را نمی‌دانسته‌ام. به همین سبب، ترجیح می‌دهم نه تنها دیگر چنین نکنم، به خودم بیاندیشم که چه اشتباهاتی در کار و رفتار حرفه‌ای‌ام داشته‌ام و در آن تجدید نظر کنم.

امشب دوستی لینکی برایم فرستاده بود از نوشته یکی از خبرگزاری‌های داخلی که اشارتی داشت به مطلبی قدیمی از من. اولا، سایت‌های جناح راستی غلط کرده‌اند از من چیزی نقل کرده‌اند، در ثانی، نمی‌توانم اجازه که از خاطره آن زمان من برای زدن کسی استفاده کنند.

اگر کسی از این به بعد خواست از من چیز نقل کند، و مطلب مربوط به پیش از سال ۲۰۰۷ باشد، حتما با من تماس بگیرد. مطمئنا روانکاو آن سال‌های من برایشان توضیح خواهد داد که نوشته‌های خشمگینانه من مبنای درستی برای نقد افراد نخواهند بود.

من امروز آن تبعیدی عصبانی نیستم. پس حداقل می‌دانم که اگر بخواهم امروز همان مسائل را بازسازی کنم، می‌توانم بدون خشم و قضاوت حرفم را بزنم.

Labels:

هفت روز مانده به چهل

هفت سالم می‌شد. در شهر کورولیس ایالت اورگن. شهر عجیب باحالی داشتیم، تا همان چند وقت قبلش، دختر مرحوم الهی قمشه‌ای و شوهرش در شهرما بودند. روشنک خانم وقتی به مادرم گفته بود پدرش مترجم قرآن است، همان نسخه‌ای که در خانه ما بود، مادرم باورش نمی‌شد!

روز تولد پدر و مادر دوستان همکلاسی یا کسانی که سلام و علیک(سلام و علیک انگلیسی هم باحال است) را دعوت کرده بودند. بهترین هدیه تولد را گمانم 'کتی' که دختری بیست و چند ساله بود و دوست مادرم آورد. از کسانی بود که وقتی عروسی کرد، غمگین شدم! کتی به من یک ساعت 'سنوپی' داد. سنوپی داشت تنیس بازی می‌کرد. من این ساعت را تا زمان ورود به دانشگاه نگه داشتم. حالا به خاطر علاقه به کتی بود یا به ساعت، یا به هر دو!

این ساعت مچی، عقربه ثانیه شمار معمولی نداشت، یک توپ سبز بود که انگار توی هوا معلق باشد. من آن قدر در باره ای
ن عقربه مخصوص خالی بستم که حد ندارد! می‌گفتم ثانیه شمار مغناطیسی است! بعدها وقتی ساعت را باز کردم، فهمیدم یک صفحه تلق شفاف است که یک توپ رویش رنگ شده...

سال ۱۹۷۶ برای من خیلی جذاب بود.کلاس دوم بودم، هیجان داشتم که بر می‌گردیم ایران. سر راه، یک هفته به نیویورک رفتیم. قرار بود آن یک هفته تفریح کنیم، اما پولی که باید به دست پدرم می‌رسید، نرسید.

با خسیس بازی، یک هفته را در هتلی قدیمی در منهتن سپری کردیم. از همان هتل‌ها که مطمئن نبودی آسانسورش بالا خواهد رفت یا سقوط خواهد کرد. قیافه‌های چپ اندر قیچی فراوانی در هتل می‌دیدی...سیستم فرستادن پول آنقدر فشل بود که وقتی به نمایندگی بانک (گمانم بانک ملی بود) سر زدیم، اصلی خبر نداشتند چی به چی هست.

پدرم می‌خواست نیویورک را به ما نشان دهد، اما نمی‌شد همه جا هم رفت. طفلکی پدر و مادرم برای اینکه پولش را داشته باشند تا مرا
جایی ببرند که تفریح کنم، نان تست می خوردند و شیر و کره و مربا، من هم می‌توانستم غذایی گرم بخورم.

گمانم روزهای قبل از کریسمس بود که چند تا از موزه‌ها تخفیف دادند و ما توانستیم برویم تماشا. مادرم نقاشی خوانده بود و برایش مهم بود آثار موزه متروپالیتن را ببیند.

پدرم عاشق یکی از کارهای رامبراند بود. آنجا از آن عکسی انداخت و همیشه در ایران با دیدن آن عکس به یاد آن سفر می‌افتادیم. هر دفعه به نیویورک می‌روم از آن نقاشی یک عکس یادگاری با خودم می‌اندازم!

موزه تاریخ طبیعی تعطیل بود و نتوانستیم آنجا برویم، اما تا دلتان بخواهد پارک مرکزی (سنترال پارک) را گز کردیم. دیدن باغ وحش آنجا هم باحال بود.

آن روزها زمان اکران فیلم کینگ کنگ بود. تا دلتان هم بخواهد می‌شد پوستر فیلم را روی دیوارها دید. همان تصویر معروف کینگ کنگ روی یکی از برج‌های تجارت جهانی.

تبلیغ فیلم را بارها دیده بودم، اما وقتی در نیویورک باشی همزمان با فیلم و داستان را ندانی، خب حدس می‌زنی که ممکن است کینگ کنگ از پشت یکی از برج‌ها بیاید بیرون و تو را بگیرد و ببرد بالای امپایر ستیت!

هر وقت شب‌ها پیاده روی می‌کردیم، منتظر بودم سر وکله گوریل ۱۵ متری پیدا شود!

نکته جالب دیگر این بود که هنگام پیاده روی در خیابان پنجم، متوجه اختلاف سطح اجتماعی‌مان با جماعت می شدیم! من همیشه حواسم به مارک لباس مردم بوده و احتمالا خواهد بود. می‌دانستم که مثلا پسر بچه همسن و سالی که دست مادر را گرفته و وارد فروشگاه بزرگی شده، قیمت شال گردنی‌اش از کل لباس‌های من بیشتر است...تنها کاری که از دستم بر می‌آمد دعا کردن بود...خدایا! پدرم را پولدار کن! احتمالا دخترم هم الان دارد همین دعا را می‌کند!

رفتن به کنار برج‌های تجارت جهانی هم باحال بود. همه‌اش نگاه می‌کردم ببینم کینگ کنگ پایین می‌آید یا نه؟

بعدش رفتیم مجسمه آزادی. باران می‌آمد و سرد بود. تا توی کله‌اش رفتیم، اما دلم می خواست توی دستش هم بروم. این تنها وقتی بود که واقعا توانستم درون کله یک زن بروم(مخ کار گیری فیزیکی!).

روزی که به ایران بازمی‌گشتیم، پدرم دید که اگر پول هتل را بدهیم، حتی پول تاکسی را نخواهیم داشت. از پول حواله شده از ایران خبری نبود. رفت با جماعت هتل تسویه حساب کند، آنها یک روز را اشتباهی تخفیف می‌خواستند بدهند. پدر قبول نکرد. آخر سر پول کامل را داد، ما هم راهی ایستگاهی شدیم که چمدان‌هایمان را در صندوقش گذاشته بودیم. تصمیم داشتیم با اتوبوس، به فرودگاه 'جی.اف.ک' برویم...هنوز چند قدمی نرفته بودیم که یک تاکسی بوق زد...پدرم برایش توضیح داد که پول نداریم و می‌خواهیم با اتوبوس برویم...طرف گفت سوار شوید، مجانی می‌برمتان! راننده تاکسی، یک یهودی اسرائیلی بود که برادرش هم تصادفا در ایران زندگی می‌کرد. وقتی فهمید ما ایرانی هستیم خیلی گرم گرفت و از چیزهایی گفت که برادرش از ایران برایش تعریف کرده بود.

واقعا شوکه شده بودیم! یک راننده تاکسی 'زرد' که پولی نمی‌خواست! آنهم در سرمای قبل از کریسمس!

سر راه ایران، چند روزی را در رم پیش خاله‌ام سپری کردیم. من سرمای سختی خوردم. انگار هر بار که به رم می‌روم باید مریض شوم. شوهر خاله خدابیامرزم مارکو، مرا برد دکتر و بعد سر راه خانه یک دور نزدیک واتیکان زدیم...

وقتی به ایران برگشتیم، تازه یادم آمد که فارسی بلد نبودن چقدر جذاب است!

چند روزی خانه پدربزرگم در سلطنت آباد بودیم. هر شب مهمانی خانه این و آن...آخ چقدر کیف داشت!

بعد از چند روز برگشتیم خانه خودمان در گیشا. مادرم خواست مرا ببرد مدرسه، گفتند پسر عزیزتان باید از کلاس اول شروع کند، اما من کلاس دومی بودم...مادر می‌خواست مرا بفرستد مدرسه 'ایران‌زمین' که دو زبانه بود، اما پدرم تاکید می‌کرد که باید بچه را فرستاد مدرسه‌ای که همه توانش را دارند بروند. ما کوچه ۱۴ گیشا بودیم، مدرسه ارمغان سخن، کوچه ۱۵ بود، درست روبروی کوچه ما. قبل از رفتن به آمریکا، من به کودکستانش می‌رفتم. راستش عاشق فرشته معلم کودکستانم بودم و از پدرم خواسته بودم فرشته را توی چمدان بگذارد تا ببریمش آمریکا! البته پدرم از این خواسته من استقبال نکرد، اگر هم استقبال می‌کرد، مادرم نمی‌گذاشت!!!

وقتی رفتیم مدرسه ارمغان سخن، ناظم مدرسه، خانم علوی گفت که تنها در صورتی می‌توانم سر کلاس دوم بنشینم که امتحان‌های کلاس اول را داده باشم...

مادرم در طول دو سالی که آمریکا بودیم سعی کرده بود به من فارسی بیاموزد، اما به درد عمه‌ام خورد! چگونه؟ برایتان رابطه کلاس اول با عمه را توضیح خواهم داد!

وقتی از مدرسه آمدیم بیرون، مادرم تصمیم گرفت راهی فروشگاه 'کورش' شویم تا اندکی برای خانه وسیله بخرد. از شانسمان، برف گرفته بود و کسی سوارمان نمی‌کرد. من هم به خیال خودم داشتم فارسی حرف می زدم، توی خیابان جلوی مردم داد زدم: "تاکسی‌های ایران خوک است"!!! هر کسی آن دور و اطراف بود قاه قاه زد زیر خنده...

مشورت با اهالی انواده کار را به آنجا کشاند که ما چند هفته‌ای به شیراز برویم و عمه‌ام که در آموزش پرورش بود، برایم معلم بگیرد تا من کلاس اول را بخوانم و امتحان بدهم. گمانم دو هفته‌ای ماجرا طول کشید و من با معدلی نزدیک به ۱۳ قبول شدم! یعنی کل مدتی که من کلاس اول را خواندم، دو هفته بود.

بعد از این قبولی درخشان، سرکلاس دوم مدرسه ارمغان سخن رفتم. این مدرسه سال‌ها بعد خراب شد و تبدیل به پاساژی کوچک در کوچه پانزدهم گیشا شد.

اما اولین تجربه جذاب من، گرفتن نمره منهای ۵ در دیکته بود. درس آن روز، حسنک کجایی بود. وقتی نوشتم"قاوحا و غوصغندحا در قودی افتاودند"، معلم نامه‌ای به اولیای من نوشت که زودتر به داد فزرندشان برسند! من ظاهرا باید می‌نوشتم:"گاوها و گوسفندها در گودی افتادند"!!!

آن زمان رسما خنگول کلاس بودم. نه فارسی درست بلد بودم، نه می‌توانستم به راحتی با دوستان دوره کودکستانم ارتباط برقرار کنم، جز وحید محسنیان و کوروش تپل. حتی سارا، دختری که زبانش می‌گرفت دیگر محل نمی‌گذاشت. آخر من از او خداحافظی نکرده بودم و بدون خداحافظی رفته بودم آمریکا.

مساله بامزه‌تر این بود که همه‌اش با نگرانی منتظر بودم پدر و مادرم مرا کی به خانه دوستانشان می‌برند که با بچه‌هایشان همبازی بودم.

ن.، ه. و یا پ..خب خدا را شکر همه همبازی‌های من دختر بودند! این استعداد خدادادی البته در سال‌هایی که باید به دردم می‌خورد، نخورد!

---

یکی از بدترین روزهای تقویم برای من، چهارم آبان است...یک رو قبل از تولدم. بعدها وقتی فهمیدم که یک روز دیر بدنیا آمده‌ام، فهمیدم که این نحسی ۴ آبان بی دلیل نیست.

قبل از انقلاب که همیشه تعطیل بود، اما بعد از انقلاب، چهارم آبانی نبود که یا از کلاس اخراج نشوم، یا سرم به جایی نخورد، یا پولم را گم نکنم، یا ...

کلاس سوم اول دبیرستان، دبیر شیمی جوانی داشتیم که گمانم اهل فسا بود، اما اخلاق بسیار عجیب و غریب و بدتر از آن، لهجه بامزه‌ای "داشت. می‌خواست بگوید 'شیمی فقط مساله است"، می‌گفت "شیمی فِقَط مِزِله!

یک بار که این را گفت، من پوقی زدم زیر خنده. وقتی راهی دفتر ناظم شدم، نمی‌دانستم چه باید بگویم. رفتم و با حیله‌گری گفتم که من اشتباه بزرگی کرده‌ام و به لهجه آقای دهقانی خندیده‌ام. بعد ادای آقای دهقانی را برای ناظم در آوردم. خود ناظم پوقی زد زیر خنده...نگو آنها هم ادای این بنده خدا را در می‌آوردند...

بعد همراه من آمد و از آقای دهقانی خواست که اجازه دهد سر کلاس بنشینم. دوباره آقای دهقانی گفت:"شیمی فقط مزله"...من خنده‌ام گرفت...این بار با فریاد از کلاس بیرونم انداخت...

عصر همان روز، کلاس زبان داشتیم. دبیر زبان ما، پسر عمه مادرم بود. آقای میثمیان، تقریبا کچل بود، اما یک باریکه موی فرفری اطراف کله‌اش بود. معروف بود به "کچل موفرفری". من برایش بر اساس آهنگ شعر علی مردان‌خان، آهنگی درست کرده بودم..."ای کچل موفرفری..لوس و ننر و کل‌قلی...". آقایی که شما باشید یا نباشید، غافل از اینکه من همیشه ۴ آبان گند می‌زنم، سرکلاسش عطسه‌ای کردم که هم خودم پریدم هوا، هم معلم وحشت کرد، اما ندید که بوده. برگشت و گفت کی بود صدای باباشو درآورد...من سکوت کردم. ضایع بود...فامیل بود دیگر...

آن روز مجموعا سه بار از کلاس اخراج شدم. برای همین همیشه از ۴ آبان بدم می‌آید. شاید به همین دلیل است که مشروطه خواهان و سلطنت طلبان میانه خوبی با من ندارند!

Labels: