الان یادم آمد که اسم دبیر ورزشمان "ایزدی" بود، و به شوخی میگفتیم اسمش رحمت ایزدی است و همسرش از روزی که ازدواج کرده، به رحمت ایزدی پیوسته!
دبیر زبان سال چهارم هم مدیر دبیرستان بود، نامش یزدانپناه بود و آدم خشکی هم بود ولی بسیار مودب، چقدر کیف داشت ادایش را در میآوردیم! دو بار کلاس او را هم تعطیل کردیم!
دبیر تاریخ کلاس سوم ...اسمش چی بود؟ عین رانندگان تریلی بود! یا علی...برایش حتی اسم پانتومیمی داشتیم! فرض کنید یک فرمان تریلی را سه بار میچرخانید...و بعد میزنید توی دنده. یک وانت داشت، چند با وقتی حواسش نبود نشستیم پشت وانتش تا سر کوچه ....
دبیر شیمی سال چهارم، دانشی، ژیان کرم رنگی داشت. وای که چقدر خنده دار حرف میزد، عین مار توی رابینهود، غیش غیش...
امروز از کامنتها فهمیدم آل عصفور مرحوم شده، دبیر ادبیات خیلی ماهی بود، خیلی هم لهجه شیرازیاش غلیظ بود، و وای از وقتی که عصبانی میشد، البته عصبانیتش نادر بود...آ...شومو وجدان داری! آقوی کوثری! آقبزرگوتون می دونن من چی میگم!
آه! فراموشش کرده بودم! آقای چمنخواه! دبیر جغرافی یا چیزی در همین مایه بود در سال اول، طوری با میز ردیف جلو لاس میزد که انگار با آن رابطه جنسی دارد! ما هم میگرفتیم جلوی میزاول را گچی میکردیم، و وقتی خودش را میچسباند به میز و کلاس تعطیل میشد، میفهمید چه بلایی سرش آمده!
در مدرسه اتفاقات با مزهای هر از گاهی میافتاد که خاطره میشد. روزی که ما را به هر دلیلی سر صف نگه داشته بودند، دیرتر از ساعت عادی، و بعد دو دختر ۱۷-۱۸ ساله آمدند مدرسه. سکوت...مطلق، و بعد خنده، یکیشان دختر آقای ذوالقدر بود که چشمش را عمل کرده بود و نمیتوانست چند روز بیاید مدرسه. یکی از دلایلی که ما بچههای کلاس رفتیم دیدن ذوالقدر این بود که از نزدیک دخترش را ببینیم!!!
یکی از بچهها هم شاگرد خصوصی دادستانپور شده بود که دخترش را دید بزند، بعد هم برای ما تعریف میکرد.
در کلاس سوم همکلاسی شری داشتیم به نام "معین" پدرش آدم محترمی بود ولی خودش رکورددار رد شدن در مدرسه. آدم خیلی باهوشی هم بود، ولی عمدا درس نمیخواند. یک بار قبل از امتحان چند تا ورق کاغذ داد دست من که بعد از من بگیرد. آقایی که شما باشید نشستیم در سالن، یکهو من ماندم با چخند ورق که نمیدانستم چیست؟ دیدم فتوکپی از روی یک مجله سکسی بوده! میدانست من مثل سگ ترسو هستم، خواست اذیت کند. من هم تنها چارهام این بود که تا کنم بگذارم زیر کمربندم. همان موقع آقای غیبی از کنار دستیام یک تقلب گرفت که زیر کمربندش پنهان کرده بود. آنقدر آیتالکرسی و دعا خواندم که این ناظم سختگیر سایهاش از سر من کم شود. بعد آمد بالای سرم و گفت چرا جواب نمیدی؟ مردم!
دبیر معروف مدرسه مال گروه ریاضی بود، اسد سنگابی، یک بار نشستم سر کلاس جبر بچههای کلاس دوم ریاضی،همینطوری. گمآنم جلسات اول سال بود که اسمها را تازه داشت یاد میگرفت. خوشبختانه مرا پای تخته نایورد. همهاش میگفت که دانشآموز ریاضی چگونه باید باشد، آب پرتقال نخورد! ....دانش آموز ریاضی آب پرتقال نمخوره که! روش تدریسش جوری بود که بچهها لذت میبردند. من هم که استعداد ریاضی نداشتم دلم میخواست شاگردش باشم، ولی حتی برای سال چهارم هم ممکن نشد. چون همکلاسیهای بدجنس که اورا به طور گروهی گرفته بودند، به بعضی از ماها خبر نداده بودند.
دبیر زیست شناسی سالهای اول ما آقایی بود اهل کازرون به نام نجفی. جسارتا به او میگفتیم نشقی. علتش در این بود که تا کنار زانویش یک چیزی آویزان بود درون شلوارش!
دبیر زبان سالهای اول و دوم، میثمیان بود. او پسرعمه مادرم بود و انتظار داشت خیلی حرمتش را نگاه دارم! من هم همیشه مسخرهاش میکردم! خدایا مرا ببخش! به او میگفتیم کلوچه نخود. کچل مو فرفری و غیره. با لهجه شیرازی که انگلیسی صحبت می کرد شاهکار بود...در آمریکن اینگیلیش، ایطوری میگن، و در بیریتیش اینگیلیش، ایجوری...یک بار چنان عطسهای کردم سر کلاسش که دو متر پرید هوا و بدون اینکه فهمیده باشد چه کسی این صدا را درآورده، گفت که بود صدوی بواشو درآورده؟ یعنی چه کسی صدای باباش را در آورده؟
دبیر جبر و مثلثات آن سالها، آقای صباحی زخم معده داشت و عصبی بود، ولی بشدت مهربان. بشدت محترم. دبیر ریاضیات جدید سال اول، آقای امیدوار از آن آدمها بود که مرا حسابی از ریاضی بیزار کرد!
همهاش میخواهم نام دبیر ادبیات سال سوم...آهان معزی! اهل یکی از شهرستانهای فارس بود و زبانش میگرفت...خیلی هم تندخو میشد، موقع بهار، یک بار دو گربه که داشتند ترتیبات همدیگر را روی دیوار کنار مدرسه میدادند، چنان حواس او و کلاس را پرت کرد که مجبور شدیم صبر کنیم تمام میو میوهای عاشقانه تمام شود...اگر اشتباه نکنم، سر یکی از کلاسهای او بود که بخشی در شیراز را بمباران کردند و پنجره باز شد...احساس خفنی بود.
دبیر زیست سال چهارم لیاقت بود.خیلی باکلاس و همیشه پشت سرش شایعه بود که کافی است یکی از شاگردان دختر اندکی به او نخ بدهد. یکی از فامیلها دور پسرعمهام با پسرش ازدواج کرده بود که شاعر هم بود. کلی جوک برای آن دو درست کرده بودیم!
دبیر زمین شناسیمان ذکاوت بود. یادش بخیر، به درست خواندن از حفظ دوران زمین شناسی و عهدها نمره میداد. با قر باید اولیها را میخواندی...پرکامبرین...کامبرین، اردوویسین، سیلورین، دوونین، کربنیفر و پرمین، بعد با سرعت، تریاس ژوراسیک، کرتاسه! و ....
تا به دوران چهارم میرسیدی، هالوسن، که میگفتیم همین حالو-سن، مثلا شیرازیاش میکردیم.
برادرزادهاش هم سال دوم دبیر فیزیکمان بود. وای! عینک محدب وحشتناکی داشت، کلی میخندیدیم از طرز بیانش. قوانین حرارت و فشار و ... میگفتیم قوانین شارل و دیوساک!
ببینم چیز دیگری یادم میآید؟
Labels: پراکنده