چند هفته پيش مد شده بود که هر کسی اظهار نظری درباره خروج احمد باطبی از ايران بکند. من هم گمانم کارهايم از مد روز دور شده و اين کار را نکردم! احمد باطبی را نديدهام، ولی اميدوار بودهام روزی روزگاری زندگی ازادانهای داشته باشد و شادی کند.
امروز
نامه استاد را خواندم، اما چون احتمالا خيلیهای شما به گويا نيوز دسترسی نداريد، متن نامه را همين جا بخوانيد:
احمد باطبی عزيز
خوشحالم که از زندان بيرون آمدی و به آمريکا رفتی و مثل بچه های اهل حال موهايت را بلند کردی. دمَت گرم. حال ِ آن هايی را که منتظر بودند تو با مدل موی قيصری و سبيل از بناگوش در رفته از زندان بيرون بيايی و تو را مثل زندانيان آزاد شده در سال ۵۷ بر دوش بگيرند و از تو قهرمان پوشالی بسازند بدجوری گرفتی. با اين تيپ خَفَن، و برای گرفتن حال بيشتر کسانی که به دنبال قهرمان های پوشالی هستند من توصيه می کنم به جای قلم، دوربين در دست بگيری و موزه ها را سِير کنی؛ يا مثل جوان هايی که می خواهند زندگی کنند و روی و موی شان را به باد سياست نداده اند بروی در محوطه ی سر سبز مقابل کاخ سفيد گيتار بنوازی. چقدر خوب است آدم به جای حرف های صد تا يک قاز سياسی و امضای نامه های بی سر و ته حقوق بشری گيتار بنوازد و عکاسی کند. تو يک داغ لعنت به پيشانیت خورده که بايد به هر طريق ممکن آن را پاک کنی. چه غلطی کرد عکاس اکونوميست که عکس تو را با آن پيراهن خونی گرفت (حالا جان من آن لکه های خون بود يا سُس گوجه فرنگی؟) آخر عزيز جان تو را به سياست و درگيری و زد و خورد با انصار حزب الله چه کار؟ تو همان موقع هم اشتباهی وارد عرصه ی سياست شدی و خدا را شکر که الان قصد داری خارج شوی. ما هم که اول آمده بوديم فرنگ به ما ۱۰۰۰ دلار می دادند تا راجع به سياست و حقوق بشر حرف بزنيم و برنامه بسازيم. ماه دوم نرخ مان شد ۱۰۰ دلار. الان هم که می خواهند سر به تن مان نباشد. اين ها را به خاطر خودت می گويم عزيز. دست از سياست و حقوق بشر بکش و برو پی زندگی و حال. اين عکس را ببين:
اين بابا جزو کسانی ست که می توانست گيتار بزند و در موزه ها به گشت و گذار بپردازد اما اشتباهی گلوله خورد. اين آدم اصلا در کوی دانشگاه چه غلطی می کرد؟ مگر "مصطفی" نگفت شما برگرديد خوابگاه ما خودمان درستَش می کنيم؟ اين هم حتما مثل تو اشتباهی آن جا بود. اگر هم گلوله نمی خورد حتما در عکسی خبری، داغ ننگ بر پيشانی اش می خورْد.
يا به اين يکی عکس نگاه کن:
اين هم اشتباهی به جای اين که گيتار بزند و در موزه بگردد و عکس بردارد، به خاطر هيچ و پوچ به بالای پشت بام دانشگاه رفته و پايين پريده است. يکی نيست به او بگويد دختر جان! آخر خودکشی هم شد کار؟ لابد اين هم خواسته مثل تو خودش را به عنوان سوژه ی لعنتی در مجلات خارجی و داخلی مطرح کند. چرا به جای بسط دل خرم دست به چنين حماقتی زده؟ اين را در آن دنيا بايد از او سوال کنيم.
جوان گرامی۹ سال زندان تو، اگر فايده ای هم برای خودت نداشت اين فايده را برای من داشت که خطاب به تو نامه بنويسم و ضمن مطرح کردن خودم حرف هايی را که مدت ها روی دلَم سنگينی می کرد بيرون بريزم. می ترسم به جای بخشيدن عطای دنيای سياست به لقايش بروی دنبال حقوق همين افرادی که در بالا عکس شان را می بينی. مثلا خدای نکرده بگويی اولی را چرا در سال ۷۸ با گلوله زديد و دومی را چرا در سال ۸۷ به جايی رسانديد که خودکشی کند. امان از قائله [دست من در حالت بيهوشی غائله را به اين صورت نوشته است. نمی دانم چرا] های سياسی و سياست بازی.
طفل عزيز
به نظرم می رسد که شما اين کاره نيستی و بهتر است کار را به بزرگ ترهايت که ما هستيم بسپاری. شما به جای دخالت در کار بزرگ تر ها برو دنبال بسط دل خرم. ما خودمان مدت ها تلويزيون داشتيم و بحث های خوب سياسی می کرديم که چون نماينده ی محترم جمهوری اسلامی با توصيه ای عتاب گون ما را مخاطب قرار داد که آن را تعطيل کنيم، تعطيل کرديم، و نظر مشاراليه را پيش از آن که ما را تبديل به لکه ی حيض نمايد تامين نموديم و به خاطر اين کار از سوی برخی شيدائيان جرج بوش مورد استهزاء قرار گرفتيم و اکنون به دنبال بسط دل خرم می باشيم که اميدواريم دست در دست جنابعالی به اين مهم نائل آئيم. به اين عکس نگاه کنيد:
ببينيد اين خانم چقدر منطقی و عاقل است و با پول اهدايی مردم ايران، تحت عنوان حزب الله و جنگ عليه اسرائيل به بسط دل خرم مشغول است. والله ما هم بدمان نمی آيد چنين حزب اللهی شويم. اصلا ما آمريکا آمده ايم که چنين چيزی را جا بيندازيم: حزب اللهی مدرن که ميان ايران و آمريکا همدلی و موانست ايجاد خواهد کرد. اگر هم طرفدار عقايد کمونيستی باشيد ديدن اين تصوير برای شما جوان گرامی که تازه از بند رها شده ايد سرشار از لطف خواهد بود:
اين هم نمونه ای از چپ مدرن آمريکای لاتين است که بعد از حماقت های چه گوارا که منجر به بر باد رفتن سرش شد به نهضت بسط دل خرم پيوسته و ضمن دريافت مقرری از ما ايرانيان بر دستان زحمتکش مدل زيباروی بوسه می زند. چه نهضت دلپذيری! پيوستن شما به چنين نهضتی نه تنها ايراد ندارد، خيلی هم خوب است به شرط آن که جای ما را تنگ نفرماييد.
البته بهتر از همه ی اين ها برای شما، همان نواختن گيتار و سير و سياحت در موزه های آمريکای جهانخوار است که با هدايت ريموت کنترلی، شما را به اينجا کشانده است. ممکن است بگوييد که خود تو هم در آمريکا زندگی می کنی ولی بچه جان! آمدن من کجا و آمدن شما کجا؟ من در فرم مربوط به اخذ ويزا در توضيح مقصود از سفر به آمريکا نوشتم که می خواهم به کشورتان بيايم و در همان جا تو دهن تان بزنم و اين با آمدن شما از طريق ريموت کنترل تفاوت بسيار دارد.
باری. به پند و اندرز بنده گوش فرا داديد که داديد. اگر نداديد به جنابعالی تعهد می دهم که به محض مشاهده کوچکترين خطا، شما را به سرعت تبديل به لکه ی حيض نمايم. موفق باشيد.
تشکر و قدردانی از احمد باطبیديروز زندانيان سياسی ما با خشم و کينه و نفرت از زندان ها بيرون می آمدند. در ذهن و کلام شان، انتقام خلق بود و خونريزی و کشتار. نسل امروز زندانيان سياسی را اما با خونريزی و کشتار کاری نيست. در مرام اين نسل جايی برای انتقامجويی نيست. و اين سرآغازی ست؛ سرآغازی فرخنده و مبارک که نسل های بعدی، ثمره ی شيرين آن را خواهند چشيد.
اگر احمد باطبی سال ۱۳۵۷ از زندان شاه آزاد شده بود، مردم او را روی دوش به خانه می بردند. هزار هزار به ديدن اش می آمدند و از او اسطوره می ساختند. امروز او و ديگر زندانيان سياسی در سکوتی حزن انگيز از زندانها بيرون می آيند. قدرشان آن طور که بايد شناخته نمی شود. مردان و زنانی که به جرم سياسی تا پای مرگ رفته اند و بازگشته اند، مردان و زنانی که روزها و ماه ها شکنجه شده اند و رنج ديده اند، امروز شکنجه گرانشان را نه تهديد به انتقام که توصيه به معالجه روانی می کنند. ارزش اين بينش آن قدر هست که در آفريقای جنوبی از ماندلا، اسطوره ای جهانی بسازد و او را بر عرش سياست جهانی بنشاند و آن وقت در سرزمين ما به جای بزرگداشت آزادگانی که چنين انديشه و بينشی دارند با چوب حماقت و حسادت به جان شان می افتيم. زهی تاسف!
من به عنوان يک ايرانی که در اين سرزمين نفس می کشد و تباه شدن حقوق انسان ها را به چشم می بيند از احمد باطبی به خاطر پايمردی اش در زندان، و تلاشَش در راه احقاق حقوق مردم در بيرون از زندان، تشکر و قدردانی می کنم.
Labels: احمد باطبی