یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Wednesday, January 31, 2007
تا سیه روی شود هر که درو غش باشد
هر چه زمان می‌گذرد بیشتر و بیشتر می‌فهمی چه دروغ‌هایی گفته شده.

زمان بهترین معلم است.
کلاغستون امروز
شیر و خورشید طاغوتی انقلابی
حدادعادل، رييس مجلس از مردم خواسته است كه در مورد برگشت مجدد نماد شير و خورشيد بر سردر مجلس نظر بدهند.

Labels:

باریکلا
امروز شنیدم یک عضو خانواده‌ای پولدار که همیشه بزرگان فامیل در روز عاشورا نذری را فقط نصیب میلیاردرها می‌کرده‌اند، چند صد تا ساندویچ را فقط برای کارگران و بی‌بضاعت‌ها برده‌.

خیلی حال کردم.

روزی روزگاری فرهنگ نذری بردن برای این بود که کسی حد اقل در روز عاشورا گرسنه نماند، ولی خیلی از ما ایرانی‌ها تبدیلش کردیم به یک رسم تجملاتی.

اگر همین یک قدم در یک خانواده سنتی نشانه خوبی نباشد، پس چه چیزی را باید در این وانفسا به فال نیک گرفت؟
عکس از نیما
عاشورا
ممنوعیت نصب تمثال، عاشورای 1385، تهران
چی؟ علی فرحبخش و جاسوسی؟
این دیگر نوبرش است! اصلا باورم نمی‌شود!

یعنی علی‌فرحبخش و این حرف‌ها؟ نه جان شما اصلا توی کت من یکی نمی‌رود! آخر چطوری ممکن است؟ رفتن به تایلند؟ شرکت در کنفرانس جامعه مدنی یا هر چیز دیگر؟

دیشب در وبلاگ یکی از رفقا که خواندم خشکم زد!

به هر حال هر کاری می‌کنم اصلا برایم باور نکردنی است!
پاسخ‌هایی که از گنجی نخواهم گرفت-۲
اکبرکسی است که تا سر حد مرگ پای حرف خود ايستاده و حتی در زندان هم کم می​آورد، باز هم اکبر گنجی بود که توانست روشنگری کند. احترام من برای اکبر واقعی دوبرابر اکبری است که فقط تبليغ شده و جان می​دهد برای عکس يادگاری انداختن. ولی باز سوال​هايم را از او خواهم پرسيد. سوال کردن از گنجي، اجر گذاردن بر يک سوال​گر بزرگ است.
...

۴- برپايه منطق گنجي، کسانی که در برابر اعدام​های ۱۳۶۷ ساکت مانده​اند، به نحوی مسوول​اند. کسانی در قدرت که سکوت کردند و ناديده گرفتند، به نحوی اين ماجرا را يا پذيرفته​اند يا اصلا قبول دارند. سوال اينجاست که اگر کسانی جرات کنند و زبان بگشايند، چه برسرشان خواهد آمد؟ به عنوان مثال سعيد حجاريان که دوست نزديک اکبر هم بوده و احتمالا واقف​تر به امور است چه بايد بگويد و چه بايد بکند؟

۵- وقتی گنجی در باب نافرمانی مدنی سخن می​گويد، احتمالا برپايه تجربيات هند و آفريقای جنوبی است. در ايران که بخش بزرگی از مردم دل​شان به حال خودشان هم نمی​سوزد، منابع ملی را از بین می​برند و به فرزندان هم می آموزند که چنان کنند، از شهروندی فقط شهرنشينی​اش را می​دانند آرام آرام رسم زندگانی مسالمت​آميز هم دارد تسعيد می​شود، يک حرکت جمعی که بر قدرت فشار بياورد از کجا سرچشمه خواهد گرفت؟ در حرکات احساسی قومي، مدتی کوتاه می​توان همياری و همبستگی ديد، ولی آيا در حد کلان قابل مشاهده است؟

۶- بخش عمده مخاطبان گنجی کسانی هستند که بعد از انقلاب زاده شده​اند. اکبر به هر حال با این نسل​ها غریبه نیست، ولی آیا توانسته با زبان این نسل​ها سخن بگوید؟ اکبر نیامده حرفش را همینطوری بزند و برود، دنبال اثر گذاری و اثربخشی است. میزان تاثیر سخنان گنجی بر جوانان ایران تا چه حدی است؟

توضیح اضافه: نگاه من به اکبر همانی است که قبلا بوده، از درون چشمی دوربین هم نکاتی را دریافته​ام که علاقه​ام به او دوچندان شده، اما علاقه مانع ایجاد پرسش نخواهد بود. اینها سوالاتی است که می​خواستم از او بپرسم، و احتمالا امکانش را نخواهم یافت.
تشکر و عرض شرمندگی خدمت حضرت ملا حسنی
آقا این لينک​دونی ما به هم ريخته و داريم يواش يواش درستش می​کنيم، ديدم پارسا لينک داده به ملا، که عده​ای را در وبلاگستان به مقامی رسانده. ما که کلی حال کرديم، ما را گذاشته رئیس ستاد امر به معروف و نهی از منکر.

شرمنده که ما فعلا ۳-۴ ماهی است توی ترکيم ملاجان! قصد هم کرده​ايم که عليرغم ميل مبارک ول کنيم اين بازی را! به هر حال ما که از ۲۴ ساعت، ۵ ساعتش توی راه کلاسيم و يا سر کلاس، ۵ ساعتش را درگير امروز زمانه و روزآنلاين، ۸ ساعتش را هم سر کار و فقط ۶ ساعت می​ماند برای خواب، ديگر چشم و چار امر به معروف و نهی از منکر را فاقديم!

به هر حال اگر هم مدتی اينکاره بوديم، تحت تاثير رفيق بد بود که خوشبختانه رفع بلا شده است. در هر حال از اينکه به ياد ما بودی سپاست می​گوييم حضرت ملا!
يک سوال محيط زيستی
از برو بچه​های محيط زيستی ايران، کسی خبر دارد ميزان افزايش آلودگی​هوای تهران، شمار دقيق خودروها، نسبت توليدات ايران خودرو و...از سال ۱۳۶۸ تا کنون چقدر بوده، و سهم دولت​های هاشمي، خاتمی و احمدی​نژاد هم چه اندازه است؟

از سوی ديگر، آمار سهم ايران در گرم شدن زمين چقدر بوده و ميزان خسارت دقيق سالانه ايران از آلودگی چه اندازه است و پيش​بينی برای سال​های آينده با توجه به وضعيت فعلی چيست؟

اگر روند را بررسی کنيد، نتايج جالبی خواهيد گرفت!
Monday, January 29, 2007
پاسخ‌هایی که از گنجی نخواهم گرفت-۱
دیدن اکبر در تورنتو یکی از نعمت‌هایی بود که باورش برای من یکی تا مدت‌های مدید دشوار بود.

اکبر به عنوان کسی که در ساختار حکومت ایران بوده و خودی محسوبش کرده‌اند، بعدها منتقد سیستم شد و خیلی از اصول بی‌چون و چرا را زیر سوال برد.

با این همه چون با زیرکی از زیر پاسخ به چند سوال در رفت، گفتم شاید بهتر باشد در فضای وبلاگی سوال‌ها را مطرح کنم چون می‌دانم "لرد حامی" و دوستان برایش خواهند خواند.

۱- شاهکار بزرگ و تاریخ‌ساز اکبر، گزارش‌هایی در باره قتل‌های زنجیره‌ای است. فراتر از آن یادداشت‌های پراکنده‌اش اطراف همان گزارش‌ها که به صورت کتاب منتشر شده از ذهن یک نسل به این راحتی پاک نخواهد شد. با این همه، اکبر روایت یک طرف ماجرا را که می‌خواست طرف دیگر را از قدرت خلع کند مطرح کرد. به عبارت صبح امروز نماد بخشی از نیروهای اطلاعاتی سابق بود که مدت‌ها به دنبال برخورد با گروه اشغالگر سال ۶۸ بودند. اکبر در زندان مسلما اطلاعاتی فراتر از همان یادداشت‌ها را به خاطر حضور بعضی از متهمین دریافت کرده است. از طرفی اگر هدف روزنامه‌نگار انعکاس حقیقت و نظارت بر همه صاحبان قدرت، نه فقط یک جناح باشد، اگر دوباره از نو شروع کند، به همان سبک پیش خواهد رفت؟

۲- مانیفست‌های چندگانه اکبر حرف‌های بسیاری به دنبال داشته است. به هر حال اکبر در خلوت خود به مسائلی رسیده که خیلی از دوستان سابقش اگر هم باور داشته باشند، به زبان نخواهند آورد. اما سوال من اینجاست که در نگاه‌های مترقی امروزی، همه حقوق انسانی مد نظر است و محیط زیست سالم و تعامل منطقی با آن را نمی‌توان از نظر دور نگاه داشت. اکبر در طول یک سال گذشته با متفکرین بسیاری دیدار کرده، آیا هیچوقت قصد خواهد داشت با امثال دیوید سوزوکی هم گفتگو کند که با جهان واقعی سر و کار دارند؟

۳- اکبر دائم سخن از مبارزه می‌زند. جایگاه روزنامه‌نگاری واقعی ومستقل و غیر حزبی چیست؟ آیا اکبر در آن دوره روزنامه‌نگار بوده یا نه؟ اگر روزنامه‌نگار منویات حزب و یا سازمان یا نهادی را از طریق کلامش ثبت کند تا افکار عمومی را شکل دهد، روابط عمومی یک جناح مبارز است یا چیزی دیگر؟

ادامه دارد
کلاغستون امروز
دروغ مصلحت آمیز، به زجناح راست فتنه انگیز؟

روزنامه اسرائیلی و دیگر منابع از جمله وبلاگ بی‌بی‌سی فارسی عکس آقای خاتمی را در کنار خبرنگار از خدا بی‌خبر این روزنامه نشان داده‌اند ولی همه چیزکماکان تکذیب می‌شود!

Labels:

You scratch my back and I'll scratch yours
این یکی از ضرب‌المثل‌های بسیار جا افتاده در فرهنگ اینجاست، به این صورت که اگر کمکی به کسی کردی، طرف به تو کمک خواهد کرد.

البته این ضرب‌المثل در مورد گروه بسیار قلیلی از ایرانی‌های ساکن کانادا در مواقعی بسیار خاص تغییر می‌یابد...

You scratch my back and I'll "Stab" yours

به عبارت دیگر اگر برای کسی شرایطی فراهم کردید و طرف تصادفا از پشت به شما خنجر زد، اصلا ناراحت نشوید، چون ترجمه عبارت اولی بوسیله مرحوم ذبیح اله منصوری صورت گرفته و مستند و مستدل نبوده و موجب بدفهمی گردیده است! البته اگر نگاه هموطن سابق به همه ابزاری باشد تا بتواند از شما نردبان خوبی بسازد، که دیگر حرفی باقی نخواهد ماند!

در عین حال هم چون ممکن است جماعت سال‌های سال بوده باشد که از زبان فارسی فاصله گرفته باشند، برداشت‌های دیالکتیک و ماتریالیستیک از زبان موجب "گم‌شده‌گی ترجمانی" شده و سوتفاهم زا است.

به هر حال، آیا مثل‌های دیگری در زبان انگلیسی نیز مصداق مشخصی از اشکالات مترجمان نا لوطی ما می‌باشد یا نه؟

گفتگوی خودمانی با جماعت کاریکاتوریست غرب کانادا

هفته پیش خوش‌شانس بودم که دوباره از ونکوور سر درآوردم. در کانادا ده٬ دوازده کارتونیست ایرانی زندگی می‌کنند، شاید بیشتر از نصف‌شان ساکن ونکوور باشند. دو ساعت پس از رسیدنم به هتل گفتگویی خودمانی با کیانوش لطیفی، علی‌جهانشاهی، میترا هوشیار و جیران ذو‌الفقاری ...

سخنان استاد! همکار محافظه‌کاران آمریکایی-با تشکر از حاجی!
دستگیری سه فعال جنبش زنان

سه تن از فعالان جنبش زنان در فرودگاه امام دستگیر شدند.
طلعت تقی نیا، منصوره شجاعی، فرناز سیفی، روزنامه نگار،فعال جنبش زنان و عضو مرکز فرهنگی زنان هنگام خروج از کشور دستگیر شدند. انگیزه سفر آنان شرکت در یک کارگاه آموزشی روزنامه نگاری در دهلی هند بود.
پس از دستگیری این سه تن ماموران امنیتی به همراه آنان به منزلشان رفتند و پس از بازرسی منزل و جمع آوری وسایل شخصی آنان مانند کیس کامپیوتر، کتاب، دست نوشته آنان را به بند 209 زندان اوین منتقل کردند
پست ۳۸۰۲
ای خدا! این بلاگر هم سیستمش عوض شده و ما حال درست کردن لینک‌ها را نداریم!

بی خیال!

الان هم حاج‌کمال نشسته و دارد به داد این قم-پیوتر ما می‌رسد...راستی! برای کلاغستون در روز تاسوعا باید چه کنم؟ احتملا خبری‌اش بکنم بهتر است، نه؟ نمی‌دانم، مدتی است به آقا و خانم کلاغ مرخصی داده‌ام...باز هم مرخص باشند بد نیست. بعد از عاشورا که آقای کلاغ بابت گند‌کاری‌های اخیرش توبه کرد، می‌آرمش...تا ببینیم!
کلاغستون امروز
دو یزدی که سابقا رئیس جمهور بوده‌اند

چون شواهد نشان می‌دهد که خاتمی و کاتساف بشدت مشابه بوده‌اند و با عنایت به بی‌خاصیتی ویژه خاتمی در عدم دفاع از ایده‌‌هایش و کوتاه آمدن مقابل رقیب و رضایت دادن به از بین رفتن حقوق طرفداران در برابر جناح راست و نیروی انتظامی و قوه قضاییه و غیره، احتمالا موشه کاتساف تحت فشار و سو استفاده قرار گرفته است!

Labels:

لشگر معاویه در عصر مدرن
تاریخ اسلام را یادتان هست؟

وقتی لشگریان معاویه برای فریب جماعت ساده‌دل قرآن بر سرنیزه‌ها کردند؟ قرآن تقدس داشت و همه را فریفت.

امروز در عصر "ایسم"‌ها، هر گاه چیزی برای گروهی مقدس شد، کسانی پیدا خواهند شد تا موج‌سواری کنند و هر چیزی را بر علم، تا ساده‌دلان یک‌سویه‌نگر را به مسیری که می‌خواهند ببرند.

به همین راحتی
Friday, January 26, 2007
گوهرت را به سنگ نزن
وقتی می‌دانی طرف مقابلت از جنس تو نیست و خداوند او را از قوه درک حداقل در حد محدود خودت هم محروم کرده، اصلا با او درگیر نشو! برایش دعا کن! گوهرت را به سنگ نزن! ارزش گوهر تو از سنگ و کلوخ که بیشتر است!
اشک‌های یک زن کانادایی بعد آز شنیدن داستان زندگی اکبر
Norra in Tears
ای بابا
الان یکی از بچه‌ها از تهران ایمیل زده که چرا به سایت سلطنت‌طلب‌ها مطلب داده‌ام! کی؟ من؟

گمانم یک مطلبی را که در وبلاگ انگلیسی‌ام گذاشته‌ام، آنها هم برداشته‌اند. خب خدا خیرشان بدهد، یک خبری می‌دادند دیگر. ما هرچه طرفداران سایت‌مان بیشتر باشد، لابد باحال‌تریم دیگر.
و اما سیستم جدید بلاگر
آقا ما از بیرون بر گشتیم دیدیم سیستم بلاگر عوض شده! خدا روز بدتان ندهد، کاری را که کردیم این بود کهسریع بعضی نوشته‌های خرچنگی را دوباره نویسی کردیم، اما هنوز لینک‌ها مانده!

فردا که بیکار شدم، به روی چشم!
Thursday, January 25, 2007
امشب در تورنتو
Renowned Iranian Journalist and Dissident

Akbar Ganji Speaks in Toronto


TORONTO, January 23, 2006 - Canadian Journalists for Free Expression (CJFE) and the University of Toronto Departments of Historical Studies-UTM & Near and Middle Eastern Civilizations & the Toronto Initiative for Iranian Studies welcome Iran's most renowned journalist and dissident, Akbar Ganji in one of his first public appearances in North America since being released after six years of imprisonment in the infamous Evin prison in Tehran. Mr. Ganji will also accept the prestigious International Press Freedom award from CJFE awarded to him in 2000.



Date:

Thursday, January 25, 2007, 7:00 p.m.



Venue:

The Koffler Institute, 569 Spadina Avenue, University of Toronto, Room 108 Admission is free. All are welcome, but come early as space is limited.



Who:

Akbar Ganji, Iranian journalist

Arnold Amber, President, CJFE

Carol Off, Host of CBC Radio One 99.1’s "As It Happens"



What:

Discussion of state of Press Freedom in Iran

Presentation of the 2000 International Press Freedom Award



Canadian Journalists for Free Expression (CJFE) is an association of more than 300 journalists, editors, publishers, producers, students and others who work to promote and defend free expression and press freedom in Canada and around the world.

- 30 -



For more information contact:

Julie Payne

Canadian Journalists for Free Expression

416.515.9622 x 226 or visit www.cjfe.org
کلاغستون امروز
طرح تحمیل یا تحمیق یا تجمیع یا ...

طرح تحميق، ببخشید، تحمیل انتخابات مجلس و رياست جمهوري، ببخشيد تجميع انتخابات مجلس و رياست جمهوری به تصويب رسيد.

Labels:

کلاغستون دیروز
خاطرات سکسی و غیره با گوجه فرنگی اضافه

به دنبال اعلام خبر مسرت بخش مروز خاطرات سکسی خانم پارسی‌پور، آقای کلاغ خواستار خوانده شدن خاطرات سکسی انجلینا جولی، سوفیا لورن و غیره و خواندن از روی خاطرات "بانو چترلی" شده است.
سوار شو بوفه، تورنتو نبود؟ بدو که رفتيم!

آقايی که شما باشيد، اين پرواز ما يکی دو ساعت تاخير داشت چون می​خواستند مسافرهای بقيه پروازهای متصل به تورنتو را هم قاپ بزنند. یادم به اتوبوس​های ترمینال جنوب افتاد که راننده و شاگرد در مواقعی که اتوبوس جای خالی داشت داد و فریاد می​زدند و بوفه را هم آب می​کردند. خلبان هم هی پشت سر هم توضیح می​داد که باید کمی بیشتر منتظر ماند و ...من هم که ديشب فقط ۴ ساعت خوابيده بودم، در همان هواپيما بيهوش شدم. گمان کنم وقتی بيدار شدم ديدم در يک ساعتي تورنتو هستيم.

سخنرانی به خير و خوشی گذشت و تازه فهميديم علت اينکه اتاق به آن گندگی داده​اند به ما، برای رفع عقده خود کم وی.آی.​پی -VIP- بودنمان بوده است!

صبح هم با سه تا از بر وبکس قهوه نوشيديم سر خيابان ديوی عکسيديم!

در مجموع سفر خوبی بود فقط حيف که خيلی سريع و کوتاه بود.
Sunday, January 21, 2007
چهار تفنگ‌دار!
The Group 4

جیران ذوالفقاری، کیانوش لطیفی، علی‌جهانشاهی، نیک‌آهنگ کوثر
جای شما خالی
الان نشسته‌ام در ستارباکس و می‌بلاگم.

دیشب فقط ۴ ساعت خوابم برد. مشکل من این است که وقتی بیش از حد خسته می‌شوم، نمی‌توانم بخوابم. البته در طول پرواز با آهنگ‌های آلن پارسونز حسابی حال کردم و لالا پیش پیش.

یکی از بروبچه‌ها پرسیده بود که چگونه ممکن است در قهوه‌خانه محله برادران همجنس‌خواه لهجه‌مان بریتیش شود، گفتم اگر دیدمش می‌گویم ولی راهش دور است و احتمالا نخواهد رسید.

در چند نفر از ایرانیانی که چند سال اخیر لهجه‌شان از حال و هوای آمریکای شمالی، بریتیش شده ناشی از داشتن پارتنر بریتیش بوده که احتمالا ماتحت‌تاثیر واقع شده‌اند و لهجه‌شان برگشته، به قول یکی از رفقا لهجه انگیسی به ایشان تزریق شده است.

این هم از ماجرای لهجه!
چرت در کنار فروشگاه بزرگ
Eaton

این بابا را که دیدم عجیب دلم برایش سوخت! جمعه شب‌ها، ایتن سنتر، یکی از پرسرو صداترین مراکز خرید تورنتو و شای آمریکای شمالی باشد. این طفلکی درست کنار "سیرز" از حال رفته بود راستش دلم نیامد دوربین را ببرم کنار دماغش و از او عکس بیاندازم. شاید کلیک دوربین بیدارش می‌کرد.
یک گفتگوی باحال در ونکوور
امشب اتفاق بامزه‌ای افتاد، از میترا هوشیار، علی‌جهانشاهی، جیران ذوالفقاری و کیانوش لطیفی و افشین سبوکی دعوت کردم تا گفتگویی خودمانی در باره کاریکاتور و نگاه کاریکاتوریست‌های ایرانی ساکن کانادا به محیط و فضای جدید داشته باشیم.

کیانوش لطیفی را بسیاری با تصویر‌سازی‌های کتاب‌های "حسنی"، مثل "حسنی نگو،یه دسته گل" می‌شناسند، فرزند غلامعلی‌لطیفی یکی از بزرگان تاریخ کاریکاتور ایران است.

جیران، یکی از معدود کارتونیست‌های زن ایرانی بود که در دوسالانه و رقابت‌های بین‌المللی شرکت می‌کرد. در دوسالانه اول تهران هم یک دیپلم افتخار برد .

میترا، همسر علی جهانشاهی خودش کاریکاتوریست نیست، ولی سال‌های سال پا به پای بر وبچه‌های درگیر کارهای دوسالانه کاریکاتور تهران زحمت کشید و فضای هنری ایران را بسیار خوب می‌شناسد.

امشب جای افشین سبوکی خالی بود که شاید سال‌ها بعد چنین موقعیتی پیدا شود و بعد با او هم در کنار بقیه گفتگو کنیم، البته همین سوال‌ها را پای تلفن از او خواهم پرسید ولی ارزش در جمع بودن بیشتر بود.

خلاصه اینقدر حال کردم که حد ندارد. با کاریکاتوریست‌های مقیم تورنتو هم گفتگو هم بکنم، به امید خدا مجموعه خوبی از آب در خواهد آمد.
Saturday, January 20, 2007
و اما سایت کارتون‌های شخصی و غیر شخصی نیک‌آهنگی
خداوند خیر دهاد به کمال که تمام زحمات راه اندازی سایت را متقبل شد. البته هنوز طراحی‌اش تمام نشده و فعلا در مرحله جنینی است.

اگر فرصت کنم می‌خواهم یواش یواش کارهای آرشیوی قدیمی‌تر را هم بیاندازم اینجا.

آدم کمی هم به کار اصلی‌خودش بپردازد بد نیست‌ها!
صبحانه در محله بدبد
ای جماعت ونکووری! با صبحانه در ساعت ۸ صبح در استارباکس سر دنمن و دیوی چطورید؟ البته جای چندان جالبی نیست‌ها! تاثیرش می‌تواند این باشد که لهجه‌مان اندکی بریتیش شود!!

فردا صبح مجبورم ساعت ده برگردم هتل که کارهای سخنرانی‌ام را کامل کنم پس پیشاپیش عذر مرا بپذیرید.
یک نکته
با عرض شرمندگی بسیار، از این به بعد کامنت‌هایی را که اسم یا ایمیل واقعی ندارند را در موارد بسیاری منتشر نخواهم کرد.

انصاف بنده موقتا رفته مرخصی. اگر می‌خواهید پیغامی بدهید که منتشرش نکنم، آن هم با اسم باشد، فقط تاکید کنید برای انتشار نیست.

اگر هم نام مستعاری دارید، لطفا ایمیل‌تان را ثبت کنید تا اگر لازم شد خارج از فضای کامنت‌دونی پاسخ‌تان را بدهم، میسر باشد.

سپاس
گوش شیطون کر، چشمش کور، وجودش دور
اگر خدا بخواهد، فردا پس‌فردا سایت کارتون‌های فارسی و انگلیسی‌ام راه خواهد افتاد. اگر هم خدا نخواست، راه نخواهد افتاد!

به هر حال با توجه به اینکه خیلی از بروبچه‌های داخلی امکان مشاهده کارها را بعد از فیلتر شدن(خدایی ناکرده) از دست خواهند داد، پیشاپیش به ایشان تبریک می‌گویم!
ای بلاگرهای ونکووری...
چرا یک‌جایی دور و اطراف ستنلی پارک صبحانه نمی‌خورید همین روز یک‌شنبه آینده که فردا باشد؟

اگر هم احیانا عکس‌هایتان را خواستید، آوردن فلش‌درایو مشکل من و شما را حل خواهد کرد!

در ضمن اگر موافقید جایی اطراف این نقطه قرمز! صبحانه بخوریم، کامنت بگذارید، منتشرش نمی‌کنم!

اگر از پرواز جا ماندم یا هواپیما غیبش زد یا ...خبرتان می‌کنم!
Friday, January 19, 2007
درس​هايی برای ما روزنامه​نگاران تجربی-۳
در نظام تحصیلی ابلهانه ایران، اگر رتبه‌ات کفایت کند، شانس ورود به روزنامه‌نگاری را می‌یابی. بی‌آنکه واقعا علاقه‌مند باشی یا این‌کاره. در عین حال در هر کلاس ممکن است چند نفر هم استثنا پیدا شود. گرچه نمی‌توان نشان‌های مطبوعاتی را به عنوان نماد مطلق در نظر گرفت، ولی کفش کهنه هم در بیابان نعمت است.

بهترین ورزشی نویس نسل جدید چه درسی خوانده؟ بهترن سیاسی نویسان چه خوانده‌اند؟ و...و...و...

دانشکده‌های ارتباطات ما اکثرا کارشناس روزنامه‌نگاری تربیت می‌کنند، نه روزنامه‌نگار. تمامی تعاریف هرمی و الباقی را هم کاملا بلد هستند و حرفی درش نیست، اما چقدر می‌توانند برای مخاطب جذابیت ایجاد کنند؟

یکی از مباحث اصلی روزنامه‌نگاری، دخیل کردن مردم در فرایند‌هایی است که شاید در ابتدا اصلا توجهی به آنها نداشته‌اند. آیا روزنامه‌نگاران ما توانسته‌اند سطح‌مشارکت عمومی را در مسائل اجتماعی و غیر سیاسی بالا ببرند؟ آیا توانسته‌اند چنان ایجاد حساسیت کنند که خود شهروندان کار بیشتری از روزنامه‌نگاران طلب کنند؟

میزان اعتماد مردم به رسانه ها در چه سطحی است؟

اگر پایه کار را اصول نه گانه بگیریم، وفاداری به حقیقت و شهروندان اصلی‌ترین رکن‌های مورد نظر هستند. نگاهی انتقادی به خودمان بکنیم. آیا در خدمت ناشر یا سپاسنور بوده‌ایم یا در خدمت حقیقت؟ آیا ایجاد وضوح هدف ما بوده یا تاریک نشان دادن رقبا از طریق جعل واقعیت؟

رسانه‌های ما در جریانات سیاسی عملا رقبای سیاسی و اقتصادی حامی خود را می‌کوبند و شرایط را برای رقبا سخت می‌کنند، به عبارت دیگر هزینه‌ها را بالاتر می‌برند. اما آیا تمام تلاش به عمل آمده برای اطلاع رسانی به مردم بوده؟ آیا خواسته‌اند با اطلاع رسانی مردم را به حقوق‌شان آشنا تر کنند؟ آیا با اطلاع رسانی به مردم قدرت داده‌اند؟ یا فقط رقیب را موقتا از میدان به در کرده‌اند؟

روزنامه کیهان می‌آید در ماجرای شهرداری، بسیاری را قربانی می‌کند. با کرباسچی مشکل دارند، بقیه را حذف می‌کنند. نه اینکه کرباسچی و تیمش علیه‌السلام باشند، نه! ولی به جای اینکه از مدارکی که مطمئنا بدست آوردنش برای کیهان اصلا سخت نبود در جهت نشان دادن تقلب‌های کلان در دستگاه عریض و طویل شهرداری استفاده کنند، به سراغ افراد درجه و درجه سه رفتند. ماجراهای انتخابات مجلس پنجم را اگر کسی به خاطر داشته‌ باشد، به یاد می‌آورد که شهردار یکی از مناطق نامزد مجلس شد و از یکی از شهرستان‌های اطراف تهران رای آورد، ولی کیهان چنان بامبول بازی‌ای در آورد که یک مادر و دخترشاغل در بورس تهران با بدنامی از کار خود اخراج شدند و آخر سر هم کیهان مجبور به عذر‌خواهی شد. به جای آنکه به تقلب‌های تراکمی و رفع جریمه‌ و کلاه‌برداری‌های جاری بپردازد، وارد حوزه‌ای شد که باعث شد تا مدت‌ها خیلی‌ها باورشان نشود در شهرداری تهران دزدی هم شده.

یا مثلا در ماجرای قتل‌ها. آیا هرآنچه شنیدیم راست بود و هر آنچه طرف دیگر گفت دروغ بود؟ چند روز پیش داشتم سخنان یکی از جناح راستی‌ها را می خواندم، به نکاتی اشاره کرده بود که آن سال‌ها از زبان بچه‌های چپ هم شنیده بودم، ولی آن حرف‌ها در رسانه‌ها منعکس نمی‌شد. یعنی به عبارتی یک‌طرفه شدن جریان خبر در خدمت یک ساختار سیاسی نمی‌توانست آنی باشد که حق مردم است! دانستن دو طرف ماجرا حق مردم بود. نه؟

مساله اصلی این است که آیا اصولی وجود داشته تا به آنها پایبند باشیم؟

اشکال کار در این است که واقعیت‌ها را تنها از فیلتری خاص می‌گذرانیم و بر بعضی حقایق به راحتی می‌گذریم

ادامه دارد
درس​هايی برای ما روزنامه​نگاران تجربی-۲
از خودم می​پرسم چگونه ممکن است من روزنامه​نگاری پايبند به اصول باشم ولی سردبيرم با اينکه آدم خوبی است، ولی کارمند رياست جمهوری است و بولتن آنجا را منتشر می​کند، و ...

راستش اين سوال را من دير از خودم پرسيدم!

سردبير من مدير وزارت ارشاد است و می خواهم سياست​های ارشاد را زير سوال ببرم. مگر می​شود؟

يکی از نکاتی که بسياری از ما به آن وفادار نبوده​ايم، مساله سکوت در برابر حقيقت به خاطر پالوده خوردن با قدرت بوده است! به خاطر لابی​هايی که با اصحاب دولت و مجلس داشته​ايم، بارها و بارها کوتاه آمده​ايم تا رفقايمان ناراحت نشوند. آيا به خاطر رفاقت قديمی​مان، حقيقت را سانسور نکرده​ايم؟

متهم کردن حاکميت و قوه قضاييه و الباقی به ضديت با دموکراسی و برخورد دموکراتيک ساده​ترين کار دنياست. ولی آيا تمام ماجرا همين است؟ آيا با کتمان حقيقت به توسعه دموکراسی کمک کرده​ايم يا خود مانعی بر سر راهش تراشيده​ايم؟

اعتراف می​کنم که بارها و بارها فراتر از سردبيران سانسورچی به اصطلاح اصلاح​طلب، خودم، خودم را سانسور کرده​ام. چرا؟

اول، دلايلی که الان وقتی به آن می​انديشم، می​بينم ناخواسته بوده است. وابستگی به نگاه کلی روزنامه بدون اینکه بیاندیشم نگاه جداگانه​ای هم می​توانسته وجود داشته باشد.

دوم، جهل. چرا من نبايد زودتر از اين به سراغ تئوری​ها می​رفتم؟ فارغ از روايت دولتی و ايرانی شده که محصولاتش همکارانم در بسياری از روزنامه​ها بوده​اند؟

سوم، روابط بيرونی! رفاقت، نان و نمک خوردن و سنت​های ایرانی.

چهارم، ترس پنهان از حذف.

پنجم، عدم اعتقاد عملی به دموکراسی و فقط سردادن شعارهای دموکراتيک!

من و بسياری از روزنامه​نگاران ايرانی به خاطر موقعيت​هايی که فقط اعتقادی نبوده​اند، به دلايل مختلف، از در آوردن نان بيشتر تا رقابت با رفقای ديگر، خواسته يا ناخواسته به دامان اين و آن افتاده​ايم. در اين وضعيت، آن که قربانی است، حقيقت است که به دست خودت ذبح​اش کرده​ای.

مساله بسيار مهم، تلاقی منافع است. ما نمی​توانيم با صاحبان قدرت مرتبط باشيم و بعد مدعی برخورد عادلانه با ايشان.
الان دارم به الگوهای روزنامه​نگاری معاصر می​انديشم. اصلا الگويی وجود دارد؟

نه، خودم را نباخته​ام. بيشتر از دست خودم و محيطی که در آن بار آمده ام عصبانی​ام. بيشتر از اينکه فقط ادعايم ماتحت خر را پاره می​کرده و تا به اين حد جهالتم را نبوغ جا زده​ام ناراحتم. تازه من يکی خبرنگار و گزارشگر نبوده​ام، فقط نگاه انتقادی​ام را که بر اساس موضع شخصی​ام است در ستون يا فضای اختصاص داده شده منعکس کرده​ام. از دو ساعت پيش تا کنون از همه جوايز و عناوين تخمی که تا کنون برده​ام متنفر شده​ام! اين جوايز به چه بهايی بدست آمده؟ هم​سويی با اصلاح​طلبان؟ مخالفت با کسانی که آنها مخالفشان بوده​اند؟ بله، می​توانم بگويم که در زمان کشيدن کارها، بر اساس قضاوت شخصی​ام عمل کرده​ام، می​توانم مدعی باشم که هدفم انعکاس واقعيت بوده، می​گويم که در خدمت شهروندان بوده​ام و ... ولی آيا همه​اش واقعيت دارد يا توجيه است؟

ممکن است باز فراموش کنم و تمام اين حس امشب را از ياد ببرم، لطفا هر از گاهی يادآوری کنيد.

ادامه دارد
Thursday, January 18, 2007
درس​هايی برای ما روزنامه​نگاران تجربی
بدون تعارف سواد روزنامه​نگاری من در حداقل اندازه خودش است! من هم مثل خيلی​های ديگر که وارد اين حرفه شده​اند در طی سال​ها تجربه کسب کرده​ام، همين، آنهم بسيار اندک بوده است.

اين روزها داريم اصول پايه روزنامه​نگاری را مروز می​کنيم، حيفم آمد به چند نکته​اش نپردازم!
بر پايه يکی از همين اصول، روزنامه​نگاری حزبی که ما در ايران درگيرش بوده​ايم، اصلا روزنامه​نگاری نيست! وقتی در روزنامه دو خردادی باشی و بر قدرتی که خودت طرفدارش هستی نظارت نمی کني، اين چه جور کاری است؟ وقتی در باره قتل​های زنجيره​ای حرف می​زنی يا کاريکاتور می​کشي، بدون آنکه به دنبال نکاتی باشی غير از آنچه سعيد حجاريان و تيمش خواسته​اند آنطوری فکر کني، اين چه جور استقلال رای و رجوع به وجدان شخصی است؟

وقتی نمی​توانی نظر مستقل و وقعی خودت را در مورد عملکرد وزارت​خانه​ها به اين دليل که وزير مربوطه هم​فکر تو است بدهي، چه می کنی؟

وقتی کار تو در جهت منافع عمومی نيست و فقط منافع گروهی خاص را تامين می​کند، اين چه جور فعاليتی است؟

وقتی واقعيت چيزی را می دانی و فقط برای منافع شخصی و نه درج واقعيت، چيزی را منعکس می​کنی که نه واقعيت دارد و می​تواند به ضرر شهروندان ديگر تمام شود، چه نگاهی در پس زمينه ذهنت نقش بسته؟

وقتی پيش از دست بردن به قلم، راجع به چيزی نظر و قضاوت شخصی داري، آيا نوشتن تو فقط توجيه آن نيست؟

و...

فروتنانه معتقدم که بعضی از ما روزنامه​نگاران ظاهرا حرفه​اي، فقط در حرف زدن و ادا درآوردن به اصول پايبند بوده​ايم، و اصلا کسی اصول را به ما نياموخت و آنها را هم به کار نبرديم.

سردبیران را که یک به یک مروز می​کنم، می​بینم که وقتی یک آدم حزبی یا حکومتی در صدر روزنامه نشسته، هدف و دیدگاهش نظارت بر قدرت نیست، و تبعا نمی​تواند از قدرت عبور کند و ناظر بماند.

در عالم وبلاگ بازی، می​توانیم هر سگی باشیم، پاچه این و آن را بگیریم و ... ولی تا به کی؟

وقتی تو صاحب ستونی ثابت هستی، قضیه شاید فرق کند، چون بر اساس نوع قضاوت و نگاهت به تو فضایی داده​اند، ولی همان دارنده ستون ثابت بر اساس اصول از طرفداری از نامزد و یا گروهی خاص منع می​شود! به عبارت دیگر، بسیاری از نویسندگان و صاحبان ستون ثابت روزنامه​ها و رسانه​های اینترنتی فارسی زبان، آگهی​بگیر و رپرتاژآگهی نویس هستند.

وقتی بیشتر پی ماجرا می​روی، می​بینی که روزنامه​نگار بر پایه این اصول نمی​تواند و نباید در ستاد تبلیغاتی و انتخاباتی هیچ کسی مشغول به کار باشد. بله، مثلا در یک روزنامه چپ کار می​کنی، ولی دلیل ندارد تبلیغاتچی فلان کاندیدای چپ باشی! اگر خطا کرد چگونه بر خورد می​کنی؟ با مصلحت سنجی یا با درک این وقعیت که انعکاس حقیقت بالاتر از خواست و علایق حزبی تو است؟

ادامه دارد
Wednesday, January 17, 2007
آهای!
ای امت شهيد پرور، اگر از ساعت ۹ صبح تا ۴ بعد از ظهر به من زنگ می​زنيد، فقط صدای نحس پيغام​گير را خواهيد شنيد، پس چرا خودتان را خسته می کنيد؟

آهای امت هميشه در صحنه اروپا! ما ۶ ساعت اختلاف زمانی داريم، خودتان محاسبه کنيد، بعد بزنگيد!

امروز دهان مبارک من به خاطر بی​خوابی سرويس شد، علت هم فشار زياد کار خبرگزاری بود که تمام انرژی من را گرفت. از ۵ صبح به بعد خبر فوری دست​تان برسد و هی پياده کنيد و اصلاح و آپلود و ... جان​تان از ...تان در می​آيد. حال رسيده​ام خانه، کاريکاتورم را هم همان ساعت ۸ صبح کشيده​ام، برنامه زمانه را هم بخش اصلی​اش شب گذشته ضبط شده، يکهو اين مرض نخوابيدن هنگام خستگی آمده سراغم. با خيال راحت تلفن را خاموش می​کنم، ولی يادم رفته صدای لپ​تاپ را ببندم که "دينگ" چت کنندگان و پيغام​گذاران را نشنوم، ناگهان دوستی می​دينگد که پاشو بيا کافه، ببين اينجا چه خبره، گفتم فقط در صورت که آنجلينا آنجا باشد حاضرم ماتحت مبارک را تکان دهم، به خودم بد و بيراه می​گويم که چرا صدای اين لعنتی را نبسته​ام!

پنبه در گوش، چشمبند بر چشم، دراز می کشم. گور بابای خواب.

حوصله​ام سر می​رود و ساعت چهار از جايم بلند می​شوم، نگاهی به مشق مدرسه​ام می​کنم و می​بينم غلط ​گيری​اش نکرده​ام، از اول می​نويسمش.

حالا که پا شده​ام، خوابم گرفته! به قول خارجی​ها: شت!

با دوچرخه راهی ايستگاه قطار می​شوم، بعدش به زور جايی برای خودم در کوپه پيدا می​کنم و شروع می​کنم به درس خواندن.

نفر روبرو در بطری کوکا، مشروب ريخته و دارد به سلامتی می​نوشد، بوی گند عاروقش حالم را به هم می​زند.

به کلاس که می​رسم، دنبال جايي هستم که مشقم را چاپ کنم، از بخت بد پسورد را هنوز ندارم تا وارد سيستم بشوم. خدا به خانم معلم خير دهاد که گفت برايش ای​ميل کنم.

بحث ادبيات معاصر کانادا و مهاجرين است. همه ما در کلاس مهاجريم. هندی​ها به خاطر اينکه به زبان انگليسی درس خوانده​اند، تسلط زيادی در نوشتن دارند، ولی فهم دقيق جملاتی که بيان می​کنند به اين راحتی​ها نيست.

ما ايرانی​ها هم گاهی متوجه نمی​شويم که افعال را از نظر زمانی داريم غلط به کار می​بريم، چون هنوز داريم فارسی را به انگليسی ترجمه می کنيم، و بدتر اينکه خيلی​ها مثل من دستور زبان فارسی را هم درست بلد نيستند!

ادبيات سرخ​پوستان کانادايی که به زبان انگليسی می​نويسند از همه جالب​تر بود. سفيد پوستانی که به اين کشور مهاجرت کرده بودند جای ايشان را تنگ کردند، و حالا الباقی مهاجران. وقتی می​بينی همه چيز جوری به ساکنان اوليه تحميل شده که نهايت عشق​شان اين بشود که مست شوند و قمارکنند و در بعضی از مناطق شمالي، خودکشي، دلت می​گيرد.

فراگرفتن ادبيات مهاجرينی که پيش از تو آمده اند زيباست. شايد روزی بعدي​ها نوشته​ها و خاطرات امروزی تو را بخوانند و درد را لمس کنند.

نکته مشترک در بعضی از نوشته​های شهروندان جديد کانادايي، عدم پذيرش​ واقعی​شان بوسيله ميزبان بوده است. ظاهرا همه چيز شفاف است، ولی وقتی سرت به سقف شيشه​ای برخورد کرد، می​فهمی يک من ماست چقدر کرده دارد.

هفته پيش در يکی از متون به نکته با مزه​ای برخوردم؛ در کانادا با اينکه ظاهرا قدرت زن​ها در محيط​های کاری افزايش يافته، ولی ارتقاع​ايشان به سطوح بالای مديريتی بسيار سخت و در جاهايی ناممکن می​شود. به عبارت ديگر اتاق گوشه طبقه که مال مدير است، اکثرا مردانه مانده.

آخر شب با بروبکس و رفيق​مان که ما را به شهر می​رساند همراه می​شويم، می​بينم رفيق​مان ادوکلن "او-ساواژ" کلاسيک را گذاشته کنار دنده، سال​هاست بويش نکرده​ام. ياد آنی می​افتم که از پدرم بلند کرده بودم! فقط حيف که به پوست من سازگار نيست. در ماشين بحث ادوکلن و عطر در می​گيرد...ياد خاطرات قديمی بخير.



يادم می افتد ديروز تولد يکی از برو بچه​ها بوده! علی آقا! تولدت مبارک! تولد پسر عمويم هم بوده! وای! اين آلزايمر آخرش ما را سرويس می​کند.
Monday, January 15, 2007
سفرهای استانی احمدی‌نژاد در آمریکای لاتین
کلاغستون امروز
تحلیل‌های بنزینی کلاغستون زمانه

دولت احمدی‌نژاد یی شغل جدید هم واسه ملت درست کرد، که سال‌ها بود به فراموشی سپرده شده بود، اونم خرید و فروش کوپن بنزین و سهمیه بنزین آژانس‌ها و الی ماشا‌ا...!

يادداشت​های پراکنده يک معلوم​الحال خسته و کوفته و غيره
اولا، لذتی که در غر زدن هست، در هيچ کار ديگری نيست!

ثانيا، ديروز تا آمدم درس بخوانم، بيهوش شدم. زرشک. تا آخر ترم اگر اینطوری باشد، دهان مبارکم سرویس است.

ثالثا، اگر دوستان عزيز يک دقيقه اين اکبر را ول کنند، می​خواهم سوال​هايی از او بپرسم که احتمالا می​تواند جواب دهد و اميدوارم غير کليشه​ای باشد! اوهوی! بابا دو دقيقه ولش کنيد نامردا!

رابعا، دارم بعد از شونصد سال، مديريت زمانی ياد می گيرم! فقط اشکال کار در اين است که روزانه چيزی در حدود دو ساعت وقت بنده در رفت و آمد تلف می​شود و در آن دو ساعت عملا هيچ کار مفيدی انجام نمی​شود، ولی چون بنده متخصص گرفتن کره از آب می​باشم، بايد راه حلی برايش پيدا کنم.

خامسا، هر چه بيشتر می​گذرد، به پيش​بينی​های احمقانه خودم بيشتر بارک​الله می​گويم! به خصوص به همانی که صبح رفتنم از ايران خدمت اهل فن عرض کردم. بسيار متاسفم که دارد درست از آب در می​آيد و هيچ جای خوشحالی ندارد.
کلاغستون امروز
دراویش گنابادی و براندازی به خاطر "یاهو" مسنجر

ظاهرا این دراویش با گفتن مستمر "یاهو" عامل براندازی اینترنتی بوده‌اند

گاهی سکوت سرشار از ناگفته‌هاست
دیگر ببینید چه شده که قارقار میرزایی که بنده باشم، می‌گویم سکوت می‌تواند پاسخی به یاوه‌گویی بعضی‌ها باشد!

اصولا وقتی دستت بنا به دلایل قراردادی و حرفه‌ای بسته است، و تلاقی منافع قراردادی حرفه‌ای مانع اظهار نظرت می‌شود، طبیعتا مجبوری سکوت کنی.

این دلیل بر تایید کرسی‌شعرها گفته شده نیست، بلکه هم جبر است و هم بی‌توجهی به هارت و پورت گویندگانی که انتظار داشته‌اند در این وادی، مخاطبان میلیونی داشته باشند و تنها کسری از این عده تحویل‌شان گرفته‌اند.

وبلاگ‌نویسی به من آموخته است که چگونه می‌توانم با مخاطب خاص در ارتباط باشم. فرق رسانه عمومی با وبلاگ‌ شخصی شاید این باشد. وبلاگ‌های گروهی گاهی به رسانه‌های جمعی نزدیک‌تر شده‌اند و موفق‌تر.

با این همه، سکوت را در بعضی موارد سرشار از ناگفته‌ها می‌دانم.

همین
کلاغستون امروز

انتظارات زیادی اکبر گنجی از ایرانیان خارج از کشور!

اکبر در پاسخ به یک سوال که عمکرد ایرانیان خارج از کشور را چگونه ارزیابی می‌کند، گفت: من به ایرانی‌های خارج‌نشین به خاطر کمکی که به داخلی‌ها نکرده‌اند، نمره ۲ از ۱۰۰ را می‌دهم!

آهای همشهری!
دیروز صبح ساعت ۳ از خواب پریدم، برنامه زمانه را تهیه کردم و راهی مدرسه شدم، یک ساعت و خرده‌ای بعد آنجا بودم وکلاس زبان پیشرفته اغاز شد و آموزش مفاهیم کانادایی و بعدش تاریخ این کشور.

دهنم صاف است این ترم!

بعد از کلاس رفتم منزل خاله‌ام و سر راه برایش فیلم آقا و خانم سمیت را خریدم. شب هم خاله دیگرم آمد و مادربزرگ هم آنجا بود. سیبیل مرا ندیده‌ بودند و یکهو وا رفتند! کلی خندیدم!

آخر شب هم موقع برگشت در قطار جلویم یک زوج جوان نشسته بودند که هی گریه می‌کردند.

الان هم بیهوش افتاده‌ام و ولو شده‌ام..
چرا حاشيه از متن پرارزش​تر شده؟
الان وسط دو تا خبر داشتم درسم را می​خواندم! مرسی آدم زرنگ!

مثل سگ می​ترسم که يک ذره تنبلی يا توجيه که نمی​رسم و ... از ماجرا عقب بمانم. گور پدر نمره! اينقدر انرژی و وقت می​گذاری بايد کار کنی بدبخت! من هم آدم بدسابقه درس​نخوان...فقط منتظر يک بهانه...

وسط درس​ها داشتم يک گزارش را مرور می​کردم که معلم دستور داده بود، برق بخشی از وجودم پريد!

نکته​ای که به آن رسيدم اين بود که در سال​های اخير، برای پوشاندن واقعيت​ها از چه روش​های حاشيه​ای استفاده شده تا ذهن مخاطب را منحرف کنند. نکته با مزه اين بود که ناغافل به ياد وبلاگستان و دعواهايی که به خاطر بعضی کامنت​ها، در تعارف می افتيم و از سفر جا می​مانیم! به عنوان مثال من مطلبی می​نويسم که برای زدن پوز کسی ديگر، يک عالمه کامنت بگيرد، و بعد يادم می​رود که کل ماجرا برای چه بوده، چرا که اسير کامنت​ها می​شوم، از تعريف و تمجيد لذت می​برم، و از کسانی که طرف مقابل يا طرز تفکر او را به لجن می​کشند بی​آنکه بدانم تا چه حد نگاه او را می​شناسند، زيادی خوشم می​آيد!

الان حافظه​ام مرا برد به سال​های ۷۸ و ۷۹، ياد اکبر افتادم که با سر مقاله​ها و يادداشت​های آتشينش چه می​کرد. آن سرمقاله​ها به نحوی دنباله گزارش​های پيچيده بررسی قتل​ها بودند و از سوی خوانندگان هم بشدت دنبال می​شد.

داشتم به اين می​انديشيدم که کار جستجو​گرانه دو خبرنگار واشينگتن پست اگر می​خواست تحت تاثير به​به و چه​چه قرار گيرد، نيکسون سرجايش مانده بود. ولی کار عالی اکبر بواسطه حاشيه پردازی​ها به جايی کشيده شد که بهانه لازم برای دور کردنش از مطبوعات را فراهم کردند.

به اميد خدا اگر بيهوش نشوم، اکبر را چند ساعت ديگر خواهم ديد، و دلم می​خواهد يک دل سير با او گپ بزنم. دلم می​خواهد سر در بياورم که آيا بعد از ۷ سال، به اين فکر می​کند که شايد با تغيير فرم، می​شد محتوا را بيشتر و کامل​تر ارائه داد؟

اکبر قرار است جايزه​ای را که ۶ سال پيش برده بود را امروز تحويل بگيرد. نشانی که ۶ سال است بر ديوار سازمان روزنامه​نگاران مدافع آزادی بيان کانادا مانده به اميد چنين روزی.
ارون برهانی، نویسنده و روزنامه‌نگار اهل اریتره
Aaron Berhane
يادداشت​های روزانه يک وبلاگ​نويس زيادی مشغول!
اول، صبح يادم آمد که بايد تا عليرضا از تورنتو خارج نشده، ببينمش! حالا عليرضا کيست؟ ماجرا بر می​گردد به آذر ۱۳۶۹. عليرضا مسوول ثبت نام بچه​هايی بود که می​خواستند برای سمپوزيوم دياپيريزم(مرتبط با گنبدهای نمکی) به بندر عباس بروند.

او ورودی سال ۶۲ بود و احتمالا داشت فوق ليسانس معدن می​گرفت. دوباره در بندر عباس ديديمش.

شب قبل از حرکت، يک مجوعه کاريکاتورهای ديويد لوين را خريدم و توی راه هی نگاه می​کردم. بندر عباس که رسيديم هوس کردم بر اساس منطق لوين، کاريکاتور بعضی​هايی را که می​توانستم بکشم. چند نفری را کشيدم و يکی از برو بچه​ها، مجيد مير محمد صادقی نسخه​ها را از دست من گرفت! روز اختتاميه، يکهو کارها را در مراسم نمايش دادند و سازمان زمين​شناسی به عنوان برگزار کننده به من جايزه داد! عليرضا يکی از کسانی بود که در اين امر شراکت داشت!

همان نمايش ۷ کاريکاتور چهره از سخنرانان و بعضی شخصيت​ها، زندگی مرا عوض کرد. خودباوری ناشی از همين تشويق به ظاهر معمولی آنقدر تاثير داشت که برايم قابل ذکر نيست...

صبح با عليرضا در هتلش صبحانه خوردم و بعد راهی خانه شدم و کلاغستون را فرستادم. تازگی​ها مشکل لينک فایل صوتی را در صفحه کلاغستون گذاشتن دهان مرا سرويس کرده.

بعدش هم بیهوش شدم و با صدای زنگ ساعت، یادم آمد که باید سر کلاس بروم! امشب هم کلاس​مان یکی کمی زیادی جدی بود، پس دیر رسیدن کار را مطمئنا خراب می​کرد!

سر کلاس از بعصی از همکلاسی​ها عکس انداختم و از بقیه هم به امید خدا یکی یکی خواهم انداخت. خوبی​اش هم این است که بر وبچه​ها از ملیت​های گوناگون هستند.

الان هم دارم چند دقیقه​ای استراحت می کنم تا به خبرهایم برسم!

توضیحات و توجیهات:

مجددا از انتقادهای​تان در باره کاریکاتورهای اخیرم بسیار ممنونم.

هر وقت برنامه کاری من یا ساعت​های تمرکزم به هم می​خورد، منطق فکری کارم هم به هم می​ریزد و چند روزی طول می​کشد تا سر جای اولش بازگردد، به همین علت تا زمانی که بتوانم روی غلتک بیافتم طول خواهد کشید. این برای کسانی که کار مرتب نمی​کنند چندان قابل درک نیست. وقتی شما عادت کنید که بین ساعت ۵ تا ۷ کاریکاتورتان را بکشید، انجام آن بین ۳ تا ۵ تا چند روز غیر ممکن یا با تغییر(بخوانید افت) محتوا همراه خواهد بود. برای رفتن در زمین فوتبال، قبلش یک ساعت نرمش می​کنید، بعد کلی تمرکز و ...، حالا در نظر بگیرید که هنوز بیدار نشده، باید وسط میدان قرار بگیرید.

خواهید پرسید مگر مجبورم این همه به خودم فشار بیاورم؟ می​گویم این بیماری من است! منتهی چون هیچ​کدام از ما جای دیگری نیستیم، اظهار نظر کسانی که دور هستند احتمالا دور از واقعیت بنظر خواهد آمد، لا اقل برای من. من سه سال صبر کردم تا وارد سیستم آموزشی این مملکت بشوم، ولی وقتی دوره آموزشی برگزار می​شود که پول یا مفت به شما نمی​دهند که؟ کار و تحصیل در شهری که برای رسیدن به آن باید یک ساعت و نیم زودتر از خانه خارج شوید آنقدرها هم راحت نیست.

آنقدر احساس بی​سوادی می​کنم که حاضرم تمام این فشارها وارد شود، ولی یک کلمه جدید یا یک روش نوین یا .... یاد بگیرم. این دوره هم که تمام بشود، باز بی​سواد خواهم بود، ولی اندکی کمتر از الان. احساس می​کنم تشنه​ام.

برای سال بعد هم اگر توانستم بورسی دست و پا کنم حتما به سراغ چند برنامه آموزشی هنری خواهم رفت.
Thursday, January 11, 2007
ممنون!
از همه کسانی که از کارهای اخیرم انتقاد کرده‌اند ممنونم!

علتی که این کارها را گذاشتم، همین بود. از این کارها بدم آمد، و احتیاج شدیدی به نقد داشتم.

فروتنانه ممنونم!
کلاغستون امروز
بالاخره سوفیا لورن بیوه شد!

خداوندا، یا برد پیت را زودتر مجرد کن، و یا ما را زودتر از برد پيت مرحوم نفرما تا به سرنوشت خواستگاران سوفیا لورن مبتلا نشویم!

یادداشتی قبل از خواب نوشین بامداد رحیل
اولا از بر و بچه‌های ونکوور که هنوز نتوانسته‌ام همه عکس‌ها را برایشان آپلود کنم عذر می‌خواهم.

ثانیا، میزگرد با داروش و عبدی تجربه بدی نبود، فقط سعی کردم تا حد ممکن سوال‌های خودم را حذف کنم تا این دو نفر راحت‌تر گفتگو کنند. جالب هم اشاره کوتاهی بود که به بعضی کامنت‌گذاران کرده بودم که یکی از ایشان موسوم به علیرضا از بن، احساس کرده بود به او توهین شده. چندی پیش هم در بحث با دوستی که حس می‌کرد مورد توهین واقع شده به این نتیجه رسیدم که ما وقتی در بعضی شرایط ظرفیت هیچ چیزی را نداریم، خیلی سریع هر چیزی را توهین فرض می‌کنیم، و آنوقت از قوه قضاییه طلبکار می‌شویم که چرا اینقدر زیادی‌ حساس است!

ثالثا، حس کرده‌ام بعضی دوستان وقتی نسبت به آدم موضع دارند، اساس را بر تقابل می‌گذارند بدون آنکه بدانند چرا. یاد گرفته‌ام ایشان را نبینم! و فقط بعضی از رفقا لطف می‌کنند لینکی می‌فرستند، وگرنه اصلا حوصله و وقت برای تلف شدن موجود نیست.

رابعا، به نحو مسخره‌ای از سیبیل مزخرف جدیدم خوشم می‌آید، و اندکی مشنگانه است! خسته شدم از قیافه جدی!

خامسا، مگر من مرض دارم اعداد را عربی می‌نویسم؟

ششم، می‌دانم تولد یکی از دوستان نزدیکم است، ولی چه کسی؟ آنرا یادم نمی‌آید!

هفتم، پدر و مادرم دیروز زنگ زدند و طفلی‌ها نگران تصادف گل پسر شده بودند، اندکی عقده خود لوس کردن بینی‌ام رفع شد. اوفیش!

هشتم، بی‌خیال! خوابم می‌آید!
چرا اصلاحات شکست خورد -۲
نگاهی از سر بدبينی

می​اندیشم که بیش از آنکه عیب از سوی گرگان میش نما باشد، مشکل از خودمان است. به جای آنکه این گرگان را متهم به بدکرداری کنیم، شاید باید خودمان را نکوهش کنیم که چرا دل به اینان سپردیم. امید زیادی؟ ترس از بقیه؟ و ...

منطقی​تر نگاه کنیم! آنان که ناطق را می​شناسند، بهت می​توانند قضاوت کنند که آیا واقعا از احمدی​نژاد بی​ربط​تر بود؟ آیا پیروزی در انتخابات ۲ خرداد ۱۳۷۶، روند بهبود عمقی مملکت را تسریع کرد؟ یا فقط یک "رفرم" سطحی بود؟ قضاوت با شماست.

اصلاحات سبز؟

يادتان است در سال ۱۳۷۷ خانم​های طرفدار اين طرف روسري سبز به سر می​کردند؟ انگار سبز بودن نماد همه خوبی​ها بود. اما واقعا اين "سبز" ي، حقيقی بود يا مجازی؟

وقتی مطالب بعضی از اصلاح​طلبان حکومتی را در حوزه​های محیط زیست و نفت می​خوانم، حالم به هم می​خورد! در سال​های آینده این دشمنان قدرقدرت مسلح نیستند که ما را شکست خواهند داد، خودمان هستیم که کمر به نابودی خودمان و فرزندانمان بسته​ایم. می​گویید نه؟ توجه کنید که در طول سال​های بعد از جنگ که طبیعتا قدرت اجرایی در کف تکنوکرات​های نزدیک به کارگزاران بوده یا اصلاح​طلبان حکومتی، روند افزایش آلاینده​ها، مصرف سوخت، کاهش صادرات نفت و افزایش واردات محصولات نفت همچون گازوئیل و بنزین چه روندی را طی کرده؟ چگونه می​توانی ادعای "رفرم" کرد ولی به مهم​ترین منابع کشور بی توجه بود؟ سیاست​های "رفرمیستی" جماعت در حوزه​های دیگری چون "آب" و "کشاورزی" چگونه بود؟

"رفرم" تنها این نیست که فضای ظاهری گفتگو را باز کنی! وقتی کنترل منابع در اختیار گروهی باشد که ابدا نگاه نوینی به بهره​وری و استفاده بهینه ندارند، مملکتت به باد فنا رفته!

ولی مگر نگاه جماعت تفاوتی با نگاه غالب مردم داشت؟ ما ایرانی​ها آیا اهمیتی به آلوده​گی هوای شهرهایمان داریم؟ آیا توجه می​کنیم که افزاینده "ام.تی.بی.ئی" بنزین​مان، بشدت سرطان​زاست؟ اگر هم می دانیم، آیا حاضریم برای کاهش بار ترافیکی در ماه​های آخر پاییز و اول زمستان، همسایه​مان را صدا بزنیم و بپرسیم که به جای آنکه او هم ماشینش را بیرون بیاورد، در مسیرمان او و فرزندانش را هم برسانیم؟ آیا می​دانیم معماری داخلی و فضای درونی خانه​هایمان باعث افزایش مصرف سوخت و انرژی شده و...

فکر می​کنید اینها ربطی به اصلاح ساختار مملکت ندارد؟ می​دانید میزان اتلاف انرژی در ایران سالانه چند میلیارد دلار است؟ و لابد اهمیتی هم نمی​دهید که این پول اگر هدر نمی​رفت ممکن بود صرف چه کارهایی شود؟ چرا؟ لابد مثل خیلی​ها خواهیم گفت که دیگی که برای ما نمی​جوشد، بگذار کله سگ در آن بجوشد...نه؟

الان در آمریکای شمالی دارند بحران گرم شدن زمین را حس می​کنند. دارند می​ترسند! کانادا دیگر آن کشور منجمد گذشته نیست! نخست وزیر کانادا که به عهدنامه کیوتو اهمیت نمی​داد اندکی ترسیده. چرا؟

احتمالا فیلم ال گور را ندیده​اید، اگر توانستید، تحملش کنید. لا اقل می فهمید دنیا به کدام سمت و سو می​رود...

...

مشکل من و شما پایبندی و یا عدم آن به آرمان​های دوم خرداد نیست! ما آرمانی نداریم! اگر داشتیم، وضع محیط زیست​مان این نبود. اگر آرمانی بودیم، به جای شعار دادن، محیط زیست خودمان را به گند نمی​کشیدیم.

امروز آمار کودکان مبتلا به سرطان و رشد شدید سرطان خون را در میان نوسالان جویا شوید. وحشت می​کنید!

هر یک لیتر اضافه سوخت را که هدر می​دهید، به این بیاندیشید که مسوولید. این سوخت مگر به کجا می​رود؟ آلوده​گی​اش راه تنفس فرزندتان را خواهد بست.

شما طرفدار رفرم هستید؟
مدرسه پيرمردها و پیرزن​ها
جای شما خالی الان از سر کلاس برگشته​ام و يک خبر هم کار کرده​ام. خدا به يکی ازهمکلاسی​ها خير دهاد که گروهی از ما را از اين شهر به آن شهر می​برد، وگرنه سوار شدن بر قطار و بازگشت با قطار و طی مسير بينابين آدمی را اندکی "می​نمايد"!

سختی کار آنجاست که بايد از وقت استفاده مناسب​تری ببرم و عملا نمی​توانم برای تفريح هم که شده وقت تلف کنم!

دوره​ای را که داريم طی می​کنيم نامش "روزنامه​نگاری کانادايی برای نويسندگان تعليم گرفته در ديگر کشورها"ست. به عبارت بهتر، برای روزنامه​نگارانی است که در کشورهای ديگر سابقه کار داشته​اند و از خوب يا بد روزگار به کانادا آمده​اند و برای ورود به مطبوعات کانادايی به ديوار سنگی برخورد کرده​اند. البته کلاس هيچ چيز را تضمين نمی​کند، ولی دوره​ای است که کمی با شرايط کاری اينجا بيشتر آشنا بشوی. اگر استادان بگذارند، می​خواهم سر فصل​ها و نيز برخی جزئيات را برای خواننده​ها بگذارم.

بدون ترديد برای خيلی از ما که سال​های سال است از درس و مشق دور بوده​ايم، گذراندن اين دوره بسيار پر مشقت است، ولی همين که می​بينی يک عالمه آدم همدرد تو سر کلاس هستند، درد کار برايت کمتر می​شود.

کلاس شب​ها برگزار می​شود چون اغلب شاگردان شاغل هستند، و البته جنازه​های​شان سر کلاس می​رسد!
به هر حال تجربه جدید ولی سختی است.
Monday, January 08, 2007
عیدتان مبارک
عید همه مبارک. چه سید و چه غیر سید، ولی خانم‌های محترم لطفا صف نکشید تا سینه مبارک بنده را ماچمالی کنید! خوابم می‌آید!

کسی می‌داند این فلسفه بوسیدن سینه سادات از کجا آمده؟ بابا بی‌خیال!

در ضمن اگر کسی مژده سیادت آنجلینا را بدهد، کلی‌دعایش می‌کنم! اگر اینچنین باشد، فلسفه ملسفه کشک! البته دور از چشم برد پیت در پیت!
این دکان موقتا نیمه باز خواهد بود
نه! اشتباه نکنید! نیمه تعطیل نیست!

اگر خدا بخواهد با جمعی از برو بچه‌ها از امروز دوباره محصل می‌شویم و واقعا وقت محدودی برای نوشتن خواهم داشت، مگر آنکه وسط زنگ تفریح بتوانم چند خطی بنویسم.

البته در کمال بدجنسی مطالب به درد بخور درسی را لینک خواهم داد تا شماها هم استفاده کنید.

مجبورم برنامه خوابم را هم منظم‌تر کنم.البته خیال می‌کنید به این راحتی‌هاست؟ عمرا!

تلفن هم واقعا خاموش خواهد بود، پس فقط پیغام بگذارید لطفا!

به این می‌گویند سر پیری و معرکه‌گیری
Sunday, January 07, 2007
و اما این حس عطر دوستی من
من دیوانه عطر خوبم.

شخصیت خیلی از آدم‌ها بواسطه عطری که می‌زنند در ذهنم شکل می‌گیرد. بوی طبیعی بسیاری از آدم‌ها را حس می‌کنم، و اگر ببینم کسی واقعا عطری را زده که برازنده‌اش هست، سعی می‌کنم جلوی عکس‌العملم را بگیرم.

ممکن است یک عطر روی یک پوست جوابی محشر بدهد و توی دیگری نه، در هوای یک شهر یا یک محیط دیوانه‌ات کند و در محیطی دیگر بشود عین "رایحه خوش خدمت"!

راستش دوست دارم برای کسانی که مورد علاقه‌ام هستند "عطر" هدیه ببرم. و اگر کسی هدیه معطری برایم بیاورد که "خود جنس" باشد، حس می‌کنم دوست خوبی است. این احساس من است.

از کودکی هم علاقه داشتم عطرها را با هم مخلوط کنم و ترکیب‌های عجیبی هم از آب در می‌آمدند. یادش بخیر وقتی "تاباک" را با یک استیک زیر بغل سوییسی که از پدرم کش رفت بودم مخلوط کردم و اندکی "پورانم" به آن افزودم، ترکیبی شد که چند خانم را در یک مهمانی اندکی قلقلک داد، فقط حیف که از یک پسر ۱۵-۱۶ ساله تازه بالغ می‌آمد، ولی خوبی‌اش این بود که تا دلتان بخواهد غذا تعارفم کردند.

اگر از عمویم که سال‌ها همدیگر را می‌دیدیم خوشم می‌آمد، به خاطر رفتار متکبرانه و نظامی‌اش نبود، به خاطر قمپز در کردن‌هایش و خدمت به سدسازان سوییسی هم نبود، احتمالا به این دلیلی بود که خوب می دانست چه ادوتوالتی به او می‌آید و شناسنامه‌اش می‌شود!

حالا تمام اینها را داشته باشید، مثل من از صبح در تخت با درد و کوفتگی دراز کشیده باشید و نگهان بفهمید که فیلم "عطر" آمده، و در باره قاتلی است که در قرن هجدهم می‌زیسته، ولی تمام قتل‌هایش را به خاطر دست‌یابی به عطری مرتکب شده که واقعا اعجاز می‌کند.

بدتر آنکه مرد باشید با این درد پا می‌توانید راحت دوچرخه‌سواری کنید یا نه؟

خب اگر به حماقت من باشید، حتما این کار را می‌کنید. چی؟ درست یک شب بعد از آن ماجرا باز هم دوچرخه سواری؟ یک‌کاره!

فیلم، چیزی نیست که همه از آن لذت ببرند، ولی اگر واقعا عاشق عطر هستید، حتما آنرا ببینید!

راستی! دیشب یک هدیه‌ای گرفتم اساسی! یک آزاروی نقره‌ای-سیاه که عاشق بوی آن شده‌ام!
باز هم در باب شکست اصلاحات
شاید این کلیشه‌ای ترین سوال این چند ساله باشد که "چرا اصلاحات شکست خورد"و همه هم بنا به مقتضای تجربه‌ای کم یا زیاد پاسخی برایش دارند که البته درد هیچ دردمندی را دوا نخواهد کرد.

امشب به گفتگویی نه چندان دوردست با محمد‌علی ابطحی می‌اندیشیدم. به گفتگوهایی دوردست‌تر با تاج‌زاده، خاتمی، کرباسچی، آرمین، اصغرزاده، کار چند ساله با عطریان‌فر، جلسات هفتگی با مزروعی و غیره و ...

به تمام یادداشت‌هایی که به طور پراکنده از جماعت در وبلاگستان و دیگر جاها خوانده‌ام.

نمی‌توانم و نباید نیت سنجی کنم. مطمئنا در پس وجود بسیاری از همین چهره و دیگرانی که در بخش‌های مختلف حاکمیت لنگر انداخته بودند، امید به آینده هم موج می زده.

چیزی که اذیتم می‌کند این است که حس می‌کنم جماعت از جنس اصلاحات نبودند. همین. آیا از گرگ می‌توان خواست که نگاهبان گله باشد؟ گرگی که مثلا سعی کرده باشد را قالب سگ چوپان قرار گیرد و انجام وظیفه کند.

هر چه فکر می‌کنم نمی‌توانم بپذیرم گله‌بانان ما "اصلاح" شده بودند. راهبران اصلاحات حتی اگر پوستین به تن کنند و گوسفند بنمایانند، "گرگ"هایی هستند که انتظار بی‌جا نمی‌توان از آنها داشت.

نگاه اصلاحی نمی‌تواند در برابر مرگ یک بیگناه ساکت باشد. و تو را از اندیشیدن به مرگ بیگناهان بازدارد.

نگاه اصلاحی چگونه میان دستگیر شدن یک "غیر خودی" و "خودی" تبعیض آمیز برخورد می‌کند؟

نگاه اصلاحی چگونه ترور یک "خودی" را فاجعه ملی می‌نامد و مرگ نامعلوم یک "غیر‌خودی" را بعد از چند مدت فراموش؟

...

نمی‌توانم بگویم که انتظار معجزه باید داشت، ولی به گمان ناقص من هم کسانی که نقشی در سرکوب آزادی بیان بازی کرده‌اند و بدتر از آنها، نویسندگان و به اصطلاح‌روشنفکرانی هم آنهایی که توجیه‌گر ایشانند مقصرند.

وقتی جماعت بعدها به خاطر تغییر ساختار قدرت، می‌نشینند در مرکز تحقیقات استراتژیک و چون میرحسین موسوی نه گفته، چاره‌ای ندارند جز پیدا کردن چهره‌ای دیگر، که نسبت به دیگران پاک‌تر مانده است... خیال می‌کنیم آن گروه نازنین مرکز تحقیقات استراتژیک که بودند، از اول انقلاب یا در دادستانی انقلاب بودند یا در وزارت اطلاعات و بخش‌های امنیتی و سپاه و ...تاثیر"فرد" ارشد ایشان در ماجرای "لانه جاسوسی" و از طریق آن تضعیف دولت موقت و سقوط بازرگان و یاران ملایم‌ترش و جانشینی روالی که بعدها گریبان خودشان را گرفت و نهایتا به طور مستقیم یا غیر مستقیم در ایجاد فضای رعب و وحشت سال‌های ۶۰ منتهی شد، به راحتی قابل کتمان نیست. آیا می‌خواستند کار انجام شده را جبران کنند؟ آیا اصلا اعتقادی به اصلاح خرابکاری‌های گذشته داشتند؟ اصلا خرابکاری‌های گذشته را "خرابکاری" می‌دانستند یا نه؟

گمان من این است که به هیچ وجه کارهای گذشته را خطا نمی پنداشتند.

موضع‌گیری‌های جماعت را در باره انقلاب فرهنگی، پاکسازی‌ها، دستگیری‌ها، اخراج‌ها، بی‌سرپرست کردن‌ها و ... شنیده‌اید؟ آیا قابل فهم است که مثلا سران این گروه بیایند و از بتی که از آیت‌الله خمینی ساخته‌اند فاصله بگیرند و نقدی منطقی به عملکرد خود و دیگران در سال‌های پیش از شکست مجلس چهارم وارد کنند؟ آیا فکر می‌کنید اگر در مجلس چهارم شکست نمی‌خوردند می‌آمدند و با زبانی دیگر و اندکی لطیف‌تر من و توی نوعی را به بازی فراخوانند؟

بیایید واضح‌تر به ماجرا نگاه کنیم! احزاب حاکم در طول دوره ۸ ساله چه میزان نیروی جدید جذب کردند؟چند در صد نیروهای جدید که به هیچ وجه نسبتی با اعضای هیات موسس، یا آشنایی نسبی با بعضی‌ها نداشتند و یا اعتماد بعضی از قدرتمندان را با "شاگردی" جلب نکرده بودند امکان رشد یافتند؟ چند نفر از "جنس" دیگر به آن بالا بالاها راه یافتند؟ آیا کسانی که نگاه منتقدانه‌ای به نقض حقوق بشر یا روابط نامعلوم اقتصادی جماعت در وزارت نفت، سازمان گسترش، وزارت نیرو و کلیه رانت‌خواری‌ها داشتند، می‌توانستند به راحتی رشد کنند؟

نه، کسی فکر نمی‌کند که باید دنبال معصومین رفت، ولی آیا واقعا این جماعت از جنس اصلاحات بودند؟ آیا توانستند بگویند اصلاحات چیست؟ آیا واقعا اصلاحات دکانی نبود برای سرگرمی موقت ما و به قدرت رسیدن مجدد کسانی که در ۱۳۷۱ بواسطه هاشمی رفسنجانی از قدرت ساقط شده بودند؟ بازی سال ۱۳۷۸ آیا انتقام سهمگین‌تری از هاشمی و تکنوکرات‌های نزدیکش نبود؟ و بعد بازی‌های دیگر و چالش حذف گروه‌های ضعیف‌تر دوم خردادی و پاک‌سازی اینچنینی...

حالا بازی قدرت را ببینید که باز دور هاشمی جمع شده‌اند و دارند چه می‌کنند. بازی را تماشا کنید که برای ماندن و به گمان من حفظ چیزی که اوجب واجباتش می‌خوانند چه می‌کنند.

امروز وقتی مطلب مزروعی را می‌خواندم که نوشته بود:

اصلاح طلبان از دوسوی جبهه اقتدارگرایان وبرخی گروههای اصلاح طلب بشدت مورد نقد قرار می‌گرفتند"

خنده‌ام گرفت. یعنی بعضی از "ما" با خودمان درگیری داشتیم. یعنی معلوم نیست این "ما" کدام است؟ اگر فرض بگیریم که مزروعی "ما: از بوع خوبش است، "ما" دیگر از نوع منفی خواهد بود. ارزش‌ این"ما" از کجا معلوم می‌شود و چه کسی قضاوت می‌کند؟ لابد"ما"! این "ما" خوب چه تاریخچه‌ای داشته؟ و تاثیرش در گسترش خوبی‌ها چه بوده؟ آن "ما" چه بدی‌هایی کرده و چگونه همه چیز را به هم ریخته؟

آیا این نیست که به زبان ساده‌تر "ما"ی خوب، اصلاح‌طلب واقعی است و "ما"ی بد، اصلاح‌طلب مجازی و احتمالا ویرانگر و "اخ" و غیره؟

مطمئنا اگر مرحوم ایرج‌میزرا زنده بود و وبلاگ‌نویس، در باره این جماعت می‌گفت:

با این مصلحان هنوز مردم، از رونق ملک نا امیدند...
کلاغستون امروز
یک پرنده است، نه یک هواپیماست، نه سوپرمنه...نه! احمدی‌نژاده!

احمدی‌نژاد گفت مردم جهان از ما می‌خواهند نجات‌شان دهیم. سوپرمن هم استعفا داده و گفته یا جای من یا جای محمود! تنها اشکال کار این است که وقتی سوپرمن به کیوسک تلفن برای خلع‌لباس می‌رود تا مردم را نجات دهد، زیرش لباس سوپرمن است ولی احمدی‌نژاد تنبان خانگی و شورت ماماندوز پایش بوده است!

گزارش یک کوفتمان
دیشب آرام آرام پا و زانو و شانه و دنده‌ها هم دادشان در آمده بود و آنقدر آخ و اوخ می‌کردند که تا ساعت ۳ خوابم نبرد!

صبح هم بیدار شدم که کار کلاغستون را انجام دهم، سر و صدای عضلات کوفته شده مانع شد! به هر بدبختی که بود به زور قرص ضد درد کار برنامه را الان تمام کردم. حالا درد بدن یک طرف، این سردرد لعنتی امانم را بریده. خدا را شکر کلاه ایمنی سرم بود! همین دیروز بود که پویان طباطبایی شبه روزنامه‌نگار عکس کلاه ‌مرا گذاشته بود در وبلاگش تا به سیبیل و ریش کوچک مثلثی من بخندد!

به هر حال، خدا را شکر، به خیر گذشت. حالا باید برای یک مناظره آنلاین که بعدا گزارشش را خواهید خواند آماده شوم. آخ!!!
و نیک‌آهنگ تصادف می‌کند
بله، امشب بعد از سینما رفتیم سری به گودبای پارتی یکی از بروبچه‌ها بزنیم در خیابان کالج غربی، در بازگشت روی خط دوچرخه بودم که ناگهان درب یک ماشین از سمت راننده باز شد و من هم چند ثانیه در هوا بودم و همراه با دوچرخه خوردم زمین. چند ثانیه نای بلند شدن از سرجایم را نداشتم.

حالا خنده‌ام گرفته بود و راننده بیچاره هم ترسیده بود، دوست دخترش هم تقریبا زرد کرده بود.

مچ دستم و آرنجم و ساق پایم بدجوری درد می‌کرد، سرم به خوشبختانه به خاطر کلاه نسبتا سالم ماند، البته ممکن است کمی تکان هم خورده باشد.

بعد هم کمی پیاده و کمی سواره خودم را رساندم خانه آرش اینا و الان هم خانه هستم با درد و کوفته‌گی. البته لنگیدن اولیه رفع شده ولی درد مچ پا و ساق پا اندکی امانم را بریده. فعلا قرص و پماد ضد درد کمی شرایط را قابل تحمل‌تر کرده.

راستش دلم نیامد برای راننده بیچاره زحمت زیادی درست کنم چون به هر حال مقصر بود، ولی طفلک با دوست دخترش آمده بودند بار که خوش باشند و حالا به خاطر این اتفاق برق از آنچه نابدترش پریده بود.
Friday, January 05, 2007
خواب عجیب، کم خوابی عجیب‌تر
امروز تا آمدیم لالاپیش‌پیش کنیم، از مطب دندانپزشک زنگ زدند که آقا کجایی؟ گفتم تا ۲۰ دقیقه دیگر خودم را می‌رسانم...قرار باطل شده و افتاد هفته آینده

دوباره، تلفن زنگ زد و پیامی خوشحال کننده. بعدش تلفن بعدی...

بعد هم آمدم پای این جیگر طلا(لپ‌تاپ) و دوستی آنلاین بود و داشت دو ساعت نصیحت می‌کرد که باید اینقدر بخوابی، زنگ موبایلت را ببندی و ... حال من هر چه می‌خواستم بخوابم، او نمی‌توانست به نصیحت کردن ادامه ندهد!

بعدش با بچه‌های رادیو زمانه داشتم در باره موضوعی صحبت می‌کردم و بالاخره رفتم یک لیوان شیر خوردم و خواستم بچرتم، زنگ زدم به علی که اگر می‌تواند نزدیک سینما که رسید به من یک زنگ بزند که خواب نمانم!

گمانم آنقدر سریع به خواب رفتم که دیدم خانه دوستی مهمانم و دارم ذکر خیر دوستی دیگر که دامپزشک بود و برای رفقایش از جمله من نسخه می‌پیچید و اتفاقا بهتر از دکترهای دیگر جواب می‌گرفت را می‌گفتم، که در همان عالم خواب سر از خانه او در آوردم! و دیدم فرزندان کوچکش خانه نیستند و رویم نمی‌شد بپرسم چه شده. حس کردم مشکلی وجود دارد ولی ...در همان خواب گفتم ببینم ساعت چند است و نکند از سینما جا بمانم، دیدم ساعت ۶ و ۱۲ دقیقه است و من هم ساعت ۶ و بیست دقیقه باید بیدار بشوم...

همان موقع از خواب می‌خواستم بیدار شوم که نمی‌توانستم! وقتی بیدار شدم، قلبم با سرعت ماشین شوماخر می‌زد و آرام نمی‌شد، منتهی اشتباهی به جای ۶ و ۱۲ دقیقه، ۵ و ۱۲ دقیقه بیدار شده بودم،یعنی انگار فقط نیم ساعت خوابم برده بود!

الان بیست دقیقه است که بیدارم و تازه ضربان قلبم آرام شده و رسیده به ۱۲۰. حالا اگر کسی رفیق دامپزشک مرا می بیند حال و احوالش را بپرسد و امیدوارم همه چیز خوب و خوش باشد.

وای قلبم!
سلیقه موسیقیایی من
از میان خوانندگان آیرانی، گمانم فقط گوگوش را دوست دارم. کارهای قدیمی‌تر شجریان را هم دوست داشتم، بخصوص آثار پیش از ازدواج دومش را. اعتقاد دارم کارهای شجریان در سال‌های قبل از ۷۳ صفای بیشتری داشت. از شجریان پرستان هم خوشم نمی‌آید! چند تا از کارهای سراج را هم خیلی دوست دارم، همینطور دو سه تا کار شهرام ناظری. در دوران نوجوانی از "نینوا" هم خوشم می‌آمد.

از میان آهنگ‌سازان، نوازندگان، خواننده‌گان و گروه‌های خارجی، کارهای بی‌جیز، بیتلز- با هم و جدا از هم، التون جان، مدونا، مایکل جکسون، اریک کلپتون، سیل، کانیه وست، اوانسنس، آبا، آلن پارسونز، پینک فلوید، دیوید گیلمور، کویین، شارل آزناوور، ژاک برل، پیتر گیبریل، نصرت فاتح‌علی‌خان، بیلی اوشن، لاینو ریچی، فیل کالینز، راد ستوارت، پت‌شاپ‌بویز، باربرا سترایسند، بت میدلر، ماریا کری، شکیرا، تونی بنت، فرنک سیناترا، کمل، شیکاگو، بن‌جوی، بروس سپرینگستین، کت‌ستیونز، انیا، ستینگ، ری‌چارلز، کریس دی‌برگ، کریستینا اگیله‌را، کلدپلی، مارک نافلر، نیروانا، گرین‌دی، گوریلاز، دپش مد، دایانا راس، دایر ستریتس، ایگلز، الویس، انیگما، امینم، موریکونه، جان ویلیامز، اندی ویلیامز، فیوجیز، جرج مایکل، جرج وینستن، جیپسی کینگز، ریچارد مارکس، جیمز هورنر، جان مه‌یر، جاش‌گروبان، ونجلیس، کنی جی، کنی راجرز، کایلی مینوگ، لوچیانو پاووراتی، بتهوون، لنارد کوهن، لنارد برنستین، مارون ۵، مایکل بوبلی، مایکل بولتن، مایل الدفیلد، میکیس تئودوراکیس، نانا موسکوری، یو۲، الیویا نیوتن جان، راوی شانکار، ژان میشل ژار، تنجرین دریم، موریس ژار، رابرت مایلز، سنتانا، سارا برایتمن، شریل کرو، سایمون و گارفونکل، ستیوی واندر، سوپرترمپ، سوزن وگا، تینا ترنر، تینا چارلز، تریسی چپمن، ونسا ویلیامز، موتزارت، دورژاک،و خیلی‌های دیگر را دوست دارم!

چه سلیقه‌ام "جوات" باشد و چه نباشد، از خیلی از کارهای این جماعت خوشم می‌آید، و موسیقی را به خاطر خوش‌آمد دیگران دوست ندارم! شاید کارهای بعضی ازایشان را مدت‌ها هم نشنیده باشم، ولی بعضی کارهای‌شان را هر وقت شنیده‌ام، حالی کرده‌ام که مپرس.

الان هم دارم کارهای نصرت‌فاتح‌علی‌خان را گوش می‌دهم! شاید برای کلاغستون هم چند ثانیه‌ای آوردم! در ضمن این روزها دارم موسیقی متن فیلم آخرین وسوسه مسیح را گوش می‌کنم که حسابی می‌چسبد.
باز هم خاطرات دوره جوانی
اصلا من مرض دارم‌ها! آهای نوستالژیای ونکوور کجایی بشینیم بحث کنیم؟
الان که خواب بودن دیدم که دارم آهنگ Sorry Seems To Be The Hardest Word التون جان را می‌گذارم توی وبلاگ.

این آهنگ هم بخشی از خاطرات مرا تشکیل می‌دهد.

---

آهنگ‌های قبلی را که گذاشتم یکی دو نفر خوششان نیامد. خب مگر من بر اساس نظر دیگران از آهنگ خوشم می‌آید؟ اوهوکی!
تجربه میز گرد ونکوور
اولا، برگزاری میزگرد در جایی بسیار کوچک که خیلی هم پر سرو صداست، سختی‌های خودش را برای ضبط و بعد پیاده کردن نهایی دارد. در نتیجه وقتی میکروفون حرفه‌ای همراهت نیست(از همون درازهایی که بهزاد می‌برد آورده بود تورنتو!)، کارت سخت می‌شود.

ثانیا، حواست باید باشد که وقتی چند نفر با هم صحبت می‌کنند، موقع پیاده کردن امکان تفکیک نداری! پس خیلی نباید محو صحبت‌ها بشوی و حواست باید متوجه نتیجه کار هم باشد!

ثالثا، خودت یادت نرود قهوه بخوری! من یادم رفت!

از همه این حرف‌ها گذشته خیلی با همه بر و بچه‌ها حال کردم و دلم می‌خواست کلمه به کلمه حرف‌هایشان را منعکس می‌کردم، ولی یک جاهایی صدای پس زمینه مانع شده و محدودیت وقت هم سر جای خودش. اولش می خواستم یک برنامه‌اش کنم، ولی وقتی به مهدی جامی گفتم که یک برنامه برای مطالب عنوان شده کم است، گفت یک ساعتش کن! دیدم کارم سخت‌تر می‌شود! چون همان شب نشستم و کل صحبت‌ها را از اول گوش دادم و چون در ونکوور امکانات فنی‌ام محدود بود، ترجیح دادم بیشتر کار را در تورنتو انجام بدهم.

این میکروفونی که در خانه دارم خیلی از صداهای زائد را حذف می‌کند! ولی چون به میکسر متصل است نمی‌توانستم ببرمش ونکوور و آنجا با میکروفون دیگری کار می‌کردم که تازه دارد با سیستم لپ‌تاپ من همراه می‌شود! خیلی عجیب و غریب است که هر دفعه این میکروفون USBیک نتیجه جدید می‌دهد بیرون!

به هر حال باز هم از بر وبچه‌های خوب ونکوور ممنونم، و خوشحالم که خیلی راحت حرف‌های‌شان را زدند. امیدوارم باز هم در فرصت‌های آینده ایشان را ببینم، همینطور دوستان دیگری که به خاطر ساعت کار یا دوری راه و یا... موفق به دیدارشان نشدم.
ای دانشگاه آزادی​های دل​نازک دوست​داشتنی!
نوشته بودم که جماعت برای رفع مشکل قانونی کانديداتوری خيلی راحت مدرک دانشگاه آزاد می​گيرند و ...اين يک کلام زدو دوستان دانشمند ما را ناراحت کرد و گفتند به دانشگاه آزاد توهين شده.

از اينکه مقدسات شما دوستان عزيز دانشگاه آزادی اندکی زير سوال رفته است، متاسفم. اصلا هدف من شماها نبوديد! موضوع ساده است. بسياری از نمايندگان فعلی مجلس بيخودی طرف جاسبی را در مقابل رئيس جمهوری نگرفته​اند! حالا برويد حال جاسبی را بگيريد، ما چه کاره بيديم؟

ما که باشيم که سطح دانشگاه آزاد را زير سوال ببريم؟ از نظر من دانشگاه خوب دانشگاهی است که دخترانش خوشگل​تر باشند! آمار هم نشان می​دهد که دانشگاه آزاد خيلی هم دانشگاه خوبی است!

به هر حال اگر کسی خواست از سطح علمی و موفقيت​های دانشگاه​آزادی​ها دفاع کند، حاضرم با او مصاحبه کنم! و مطمئنا اين مصاحبه يک طرفه نخواهد بود!
Madonna - This Used to be my Playground

به ياد روزگار جوانی+۹ سال!