چند نفر از دوستان معترض شده بودند که چرا وبلاگنویسان، یا لااقل بعضی از ایشان در دفاع از درخشان نامه نگاری کردهاند و دیگران را به فراموشی سپردهاند.
حرفشان اصلا بیربط نیست.
ما البته یک تشکل واقعی نیستیم، اما راستش میشود اسم ما را با تمام اختلافاتی که داریم، یک گروه متشکل مجازی گذاشت.
دوست دارم نظر بقیه وبلاگنویسان را هم بدانم. اگر بر روی دفاع از کسانی که به خاطر ابراز عقیده از طریق وبلاگ اصرار داشته باشیم، خون هیچکسی رنگینتر از دیگری نیست.
----
دیشب داشتم فکر میکردم برای راحتتر کردن امر تخلیه اطلاعات در دوره بازداشت، به حسین کاغذ دادهاند یا لپتاپ؟ باور کنید پرکردن برگههای بازجویی خیلی سخت است. بیچاره پورزند ۷۰۰ صفحه را مجبور بود پر کند که البته به املا نویسی میمانست.
فقط ماندهام چرا بیخودی بنده خدا را تحت فشار گذاشتهاند. برای نوشتن این تکنویسی که نیاز به حبس و نگران کردن خانواده نبود. این چند سال که حسین کلی را پیشاپیش روی وبلاگش منتشر کرده بود.
---
در باب حسین، هنوز به نظرم تحلیل زیدآبادی درستترین است.
میخواهند یک فایل کامل از همه داشته باشند. بعدش برای پروژههای بعدی میگذارند توی آبنمک.
---
دیشب داشتم فکر میکردم در باره آن سالها...
آن سالها وقتی ملت را مجبور به تکنویسی میکردند، انگار باید طوری مینوشتند که بازجو راضی میشد. و اگر راضی نمیشد، کلی باید توضیح میداد. یکی از همکاران مرا در بهار ۸۲ گرفته بودند، کلی در باره دفتر کاری که آن زمان داشتیم سین جیمش کردند. تحلیل بازجویان و البته کیهانیها(ارتباط را پیدا کنید) این بود که نیکآهنگ مشارکتی است (مشارکتی پنهان احتمالا!) و ...، این رفیق ما هم به ایشان گفته بود که نیک آهنگ بشدت از مشارکتیها بدش میآید و در محل کار از حزباللهیها بدتر است و در ماه رمضان کسی جرات روزهخواری ندارد و به کسی حتی اجازه سیگار کشیدن در فضای دفتر را نمیدهد و با خانمها هم فوقالعاده جدی است و به کسی رو نمیدهد و...
طرف مجاب نشده بود، اما رفیق ما را درست بعد از آنکه یک مصاحبه من منتشر شد و در آن گند زده بودم به مشارکت آزاد کردند. ظاهرا بعد از آن مصاحبه باورشان شده بود که این رفیق ما راست گفته.
یکی از چیزهایی که رفیق آزاد شدهام تعریف میکرد این بود که مرا "نیمه مسلمان" خطاب کرده بودند، و گفته بودن خطر این "نیمه مسلمان"ها از بی دینها بیشتر است.
---
هر کدام از ما تجربههای کم و زیادی با جماعت داریم. وقتی ابراهیم نبوی آن زمان دو کتاب خواندنی نوشت، میشد در پس حرفهایش خیلی از قیافهها را دید.
اما مثلا کسانی مثل مسعود بهنود، احمد زیدآبادی، اکبر گنجی و هر کسی که دست به قلم دارد بنشینند تجربیات بازجویی و هر آنچه یادشان مانده را بنویسند، چه مجموعه ماندگاری میشود.
---
یکی از مسائلی که بعد از آمدن به کانادا با آن روبرو شدم، فراموشی موقت بود و افسردگی. آن زمان یکی از انجمنهای روزنامهنگاری کانادایی کمکم کرد تا نزد روانکاو بروم. گفت دچار Post Traumatic Stress Disorder شدهام.
انگار از دیگ زودپز که بزنی بیرون و فشار را بردارند، وا میروی.
شروع کردم نوشتن خاطراتم. به یک نقطه که رسیدم دیدم هیچ از بازجوییها یادم نمیآید. یک فاصله زمانی میان زمستان ۸۰ و زمستان ۸۱، تنها چیزهایی که یادم مانده بود این بود که دو بار به مدت یک هفته خانه نشین شدم.
سه سال پیش که سیما شاخساری در تورنتو بود برای تحقیقاتش، درست روزی که میخواست با من گفتگو کند، از نخستین جلسه بازیابی حافظه برگشته بودم. حالم به قدری بد بود که حد ندارد. ضربان قلبم پایین نمیآمد.
آن جلسات بازیابی آنقدر رویم فشار آورد که تصمیم گرفتیم موقتا متوقفشان کنیم. نتیجه اخلاقیاش هم این شد که بعد از آن تا مدتها قرص اعصاب میخوردم. روانکاوم معتقد بود که انگار به طور نخودآگاه بخشی از وقایع را فراموش کرده بودم.
یکی از نکاتی که یادم آمد، سین جیم در مورد عکسها و اسنادی بود که برای یک پژوهش دست ما رسیده بود، اما سفارش دهنده که سازمانی دولتی زیر نظر وزارت کشور بود نگفته بود که در اختیار داشتن آن اسناد چقدر خطرناک بوده است. من البته به خاطر ترسو بودن ذاتی وقتی دیدم مشاور دیگر پروژه که همان اسناد را در اختیار داشت بازداشت شده، زنگ زدم به یک پیک موتوری و مال بد را تحویل صاحبش دادم.
وقتی حالیام شد که نباید آن عکسها را میدیدم و برادران نگران بودند که آیا چیزی اسکن کرده بودم یا نه، برق سه فاز از آنچه نابدترم پرید. احتمالا خیال کرده بودند ما این مدارک را فرستاده بودیم به ولایت بلخ یا ولایت البرادعی. آن سال اصلا نمیدانستم البرادعی کیست!
همین الان که دارم مینویسم ضربانم میرود بالا، چه برسد به آن موقع.
---
چیزی که باعث نگرانیم شد، پیدا کردن یک فرو رفتگی مثل جای شکستگی در نقطهای از سرم بود که هیچ چیز از آن در خاطرم نبود. تا آنجا که یادم بود، سه نقطه سر من شکسته بود، نه چهار نقطه. این آخری را نمیدانستم کی ایجاد شده.
این اثر را هم روزی پیدا کردم که موهایم را از ته زدم. شاید نشانه چیزی هم نباشد، اما تا مدتها نگرانم کرده بود. نگرانی هم بابت این بود که هیچ اثری در حافظهام از این ترک یا فرورفتگی نبود.
بعد از توقف آن جلسات بازیابی حافظه، دیگر نخواستم ادامهشان بدهم. یعنی توانش را نداشتم.
---
دوستی دارم که خاطره نویسیهایم را دنبال میکرد و معترض بود که چرا قطعشان کردهام. راستش وقتی مطمئن نیستی چیز را که مینویسی خواب بوده یا واقعیت، خودت هم گیج میشوی. بعد از جلسات بازیابی حافظه، خیلی از جزئیات سال ۸۱ را به خاطر آوردم، اما با پیدا شدن یک مسیر گنگ، همه ریسمان از دستت خارج میشد.
بعدا شروع کردم روی یک کتاب کمیک شخصی کار کردن. هر وقت به بعضی قسمتها میرسم، کار متوقف میشود. نمیدانی باید قصه بگویی یا خاطراتت را مصور کنی.
---
اینکه چرا مساله فراموشی مقطعی برای من مهم است، به این خاطر است که من حافظه خیلی خوبی دارم. تولد دو سالگی ام را با جزئیاتش یادم است. خیلی از مسیرهایی و جاهایی که رفتهام را دقیقا به یاد میآورم و حتی متلکهایی که بار مردم کردهام. البته بیشتر چیزهایی که مربوط به قبل از سال ۸۱ است.
حتی چند تعقیب و گریز خرداد ۸۲ بعد از گرفتن نامه تهدید را هم به یاد دارم. اما انگار بخشی از حافظه پنهان شده. امیدوارم مغزم فرمت نشود تا آن هم غیبش بزند.
---
چیزی که همیشه از آن زورم میگرفت، این بود که به خاطر کشیدن کارتون استاد تمساح، بارها و بارها جواب پس دادم، اما نسخه اصلیاش دست برادر مدیر مسوول روزنامه ماند. وقتی تسویه حساب میکردیم، نزدیک به ۴۰۰ هزار تومان طلبکار بودم. آن پول را هیچ گاه پس ندادند. گفتند هر وقت پول دستمان رسید، آنوقت. حالا در نظر بگیرید سال ۷۹ را که همه کارهایم را از دست داده بودم و بشدت به پول نیاز داشتم، آنوقت هیچی به هیچی.
بعدها وقتی روزنامه آزاد از توقیف خارج شد، مطابق قانون باید خبرم میکردند، اما خبری نشد. در عوض رفیق شفیقی را جایم خبر کردند. آن بنده خدا هم از قوانین کار بیاطلاع بود.
آن طلب ما را هم ندادند...
اما جالب این بود که برادران بازجو میخواستند ثابت کنند که من ایده آن کارتون را از اسرائیل گرفتهام. چند نفری از بچهها را هم مجبور به تکنویسی در تایید نظرشان کردند. این اسرائیلیهای لعنتی از آن ۴۰۰ هزار تومان خبری ندارند؟
---
سال ۸۳ یکی از همکاران را بازداشت کرده بودند و بعد برایم آفلاین گذاشت که برادران معتقد بودند که من یک شبکه برانداز اینترنتی را از کانادا هدایت میکنم! هر چه فکر کردم چگونه میتوان از یک خشکشویی که در آن کار میکردم براندازی کنم، چیزی به ذهنم نرسید!
---
اگر بتوانیم همه آنچه به یادمان میآید را بنویسیم و به یک آرشیو بسپاریم، شاید روزی به درد کسی بخورد. حتی اگر علیه نزدیکترین دوستانمان تکنویسی کرده باشیم. حداقل میشود تحلیل آدمها را تحت فشار سنجید. و شاید هم بشود تحلیلی از سیستم امنیتی که آدمها را مجبور به پذیرش هر مشکلی و خفتی میکند بدست آورد
Labels: روزگار سپری شده جوانان سالخورده