دوست و همکار کارتونيست عزيزی به کارتون بنبست من معترض بود. میگفت مبادا آنرا تحت تاثير بهبه و چهچه جماعت خارجنشين کشيدهام و نگاهم اپوزيسيونی است. اگر جمهوری اسلامی در بنبست است، پس چه گزينه جانشينی برايش دارم و ...
ببين عزيزجان، من و تو و الباقی روزنامهنگاران، رهبران سياسی نيستيم. چيزی را میبينيم، و تحليلمان را ارائه میدهيم. تحليل کارتونی من از روندی که نظام مورد علاقه تو و ديگران دارد طی میکند اين است که خودش، نقيض خودش شده و جمع دو نقيض هم که میدانيم چه از آب در میآيد.
بازی شلکن - سفتکن انتخاباتی سالهاست که جريان دارد. با التماس و من بميرم تو بميری که دموکراسی حاکم نمیشود. يا میخواهيم دموکراسی داشته باشيم يا نمیخواهيم. حاکميت هم عملا با استفاده از دستنشاندگان نظامی در راس وزارت کشور، که عملا برخلاف قول بنيانگذار جمهوری اسلامی است، کار را به وضع فعلی کشاندهاند. اگر بر مبنای فقهی هم بخواهی نگاه کني، "عدالت" بشدت زير سوال است.
مهدی عزيز! موقع انقلاب من ۹ سال داشتم، ولی بيشتر روزنامهها را میخواندم و اخبار را دنبال میکردم. به ياد ندارم آن زمان راهبران انقلاب نويد وضعيت متقلبانه فعلی را داده باشند. اينکه از قدرت مطلق به اين نحو استفاده شود و کسی هم صدايش در نيايد اسمش "مردمسالاری دينی" نيست. اصلا مردمسالاری دينی چه صيغهای است؟ آيا همينکه اکثريت قانونی را بپذيرد و مبنای کار حاکمان قرار دهد، در وضعيتی که اکثريت ديندار است، چه چيزی خواهد بود؟ اگر اکثريت ديندار نبود هم باز چه اسمی برايش میشود گذاشت؟
کار من و توی کارتونيست، به رخ کشيدن نابسامانیهاست. اغراق است. نشان دادن معايبی است که ممکن است خيلی ها نتوانند به اين راحتی نشانشان دهند.
به من بگو کجای روش فعلی میتواند گشاينده راه باشد، تا من بپذيرم که نمای بهتری میتوانست وجود داشته باشد.
اينکه بگويی چون جانشين مناسبی وجود ندارد، نبايد حرفی هم زد، از نظر من باطل است. يعنی بايد جبرا و قهرا بپذيريم که اينی که هست بدون عيب است و حرفی هم نزنيم؟
امشب، رامين جهانبگلو را از نزديک ديدم. همانی بود که چهار سال پيش هم ديده بودم، با اين تفاوت که گمانم کمی واقعگراتر شده بود. آخر اين آدم چه خطری برای نظام میتوانست باشد که هزار و يک بار و بنديل بارش کردند و فلان موجود عقب افتاده شده تحليلگر برنامههای براندازانه او؟
ساختار وقتی به بنبست میرسد که فرق خودی و غير خودی را نمیداند و اندک انتقادی را براندازی نام مینهد.
خيال میکنی من صد سال سياه دلم میخواست اين طرف دنيا باشم در کنار مردمی که مخاطب من نيستند؟ خيال میکنی خيلیهای ديگر زجر بطالت در غربت را همينطوری به خود خريدهاند برای آنکه اين طرف حلوا پخش میکردهاند؟ برادر من! روزی که از ايران رفتم، برای سه روزنامه کارتون میکشيدم، سه جلد کتاب در دست چاپ داشتم، وضع مالی و اعتباری و شغلیام هم خوب بود. وقت سر خاراندن نداشتم...چه فعاليت براندازانهای کرده بودم که بايد جلوی دوربين میرفتم که اعتراف کنم به رابطه با فلان نهاد آمريکايی و اسرائيلی؟ بايد اسير بازی پرونده پورزند میشدم؟ که چه؟
فلان وبلاگنويس بيچاره به خاطر من زير فشار رفت که اعتراف کند به چيزی که نبودهام و بعدا از من حلاليت طلبيد. برای چه؟ چرا یک بدبخت دیگر را برای آدم ناچیزی مثل من سیلی زدند؟
انگار فقط به زجر دادن او راضی نبودند و چند نفر ديگری هم بيخودی اذيت شدند.
۸ سال پيش در همين روزها کارتون احمقانه "استاد تمساح" را بر اساس طرح اولیهای که ۶ ماه قبلش کشیده بودم، اجرا کردم. امشب در جمعی از اهالی تورنتو داشتم به زبان بیزبانی شرح ماجرا را میدادم. خودم خندهام گرفت. آخر کجای کاريکاتور احمقانه من حمله به اسلام بود؟ کجای آن کار، بر هم زدن امنيت ملی بود؟ بر اساس قانون، مدير مسوول روزنامه بايد جوابگو میبود نه من، ولی او آن روزها با دفتر بعضیها ارتباطش خوب بود.
آخر بر اساس کدام منطق هزاران نفر باید جمع میشدند برای دفاع از اسلام و ابتدا حوزه را چهار روز تعطیل کنند و بعد بخواهند ماجرا را به مشهد و اصفهان هم بکشانند و مملکت را به هم بریزند؟
کجای اسلام با "فرد" تعريف شده که اگر "نقدی" يا به قول علما"لغوی" متوجه او شد، زمنين و زمان را به هم بزنند؟
خیال میکنی به من بد گذشت؟ سالهای سال است که نمیتوانم درست و حسابی بخوابم. در تفريحگاه ۲۰۹، روزی ۱۴ ساعت خوابم می برد. يکی از همسلولیها میگفت لابد در بازجويی چيزی به تو زدهاند که همه چيز را فراموش کنی و به خواب بروی! از زندانبانم پرسیدم که میتواند موقعیتی جور کند که سالی ۱۰ روز بیایم و دور از همه جا و همه کار، فقط فضای زندان را لمس کنم تا شاید ایده بهتری از آن داشته باشم؟ من ۶ روز در زندان تفریح کردم. البته نگران هم بودم، که مبادا به خاطر کارتون احمقانه من، آسیبی به انتخابات مجلس وارد شود، آخر، من بهانه دست تندروها داده بودم که با "وا اسلاما"یشان، اندکی باعث ترس و دلهره شوند، درست ۲ هفته مانده به انتخابات.
وقتی میرفتم به دادگاه شعبه ۱۴۱۰، یکی از همین جماعت اصلاحطلب گفت: ضربهات را به انتخابات زدی، راضی شدی حالا؟ میدانی چه حسی داشتم؟
وقتی جلوی دوربین تلویزیون در دادگاه میگفتم سو تفاهم شده، فقط میخواستم بیشتر از آن "سه" نشود. وقتی در انتهای راهرو بند ۲۰۹ صدای تلویزیون را شنیدم که میگفت با تماس تلفنی مقام معظم رهبری با آیتالله مشکینی تحصن روحانیون پایان یافت، کلی از زندانیان بند فحش خوردم، ولی حداقل خیالم راحت شده بود که انتخاباتی که به آن امید داشتم، و خیال میکردم اصلاحطلبان میتوانند کاری بکنند کارستان، سرجایش بود.
بعد از آن شش روز استراحت، سه سال و نیم در ایران زندگی کردم با این امید که وضع بهتر میشود. خیال میکردم مجلس میتواند کشور را وارد مسیری معقول کند.
سال ۲۰۰۱ که به مدت دو هفته در کانادا بودم، هم پیشنهاد کار داشتم، هم فشار رویم بود که بمانم. فکر میکنی چرا زیر بار نرفتم؟ خیال میکردم همه چیز درست خواهد شد. خیال میکردم همین وجود بیمقدار میتواند در ایران موثرتر باشد. فکر میکنی دو سال بعدش که جبرا راهی کانادا شدم هیچکدام از آن قبلیها سراغم را گرفتند؟ همان کسانی که برایم کار داشتند و شغلی و موقعیتی؟ شانس انگاری فقط یکبار در خانهات را میزند. نه؟ چرا نمانده بودم؟ چون نمیخواستم!
از آن بازگشت در تابستان ۲۰۰۱ تا خروج تابستان ۲۰۰۳، دو سال تقویمی سپری شد و ده سال از عمر من. میدیدم وقتی طرف میگوید "حالتان را جا میآوریم وقتی برگشتیم به قدرت"، آنچنان با یقین میگفت که شک نداشت ظرف ۴ سال همه چیز در اختیارشان خواهد بود. اصلا نیازی به گذر زمان نبود که، همان موقع حال خیلی از ما را جا آوردند.
هر وقت خیلی چیزها را به یاد میآورم، سرم تیر میکشد، مثل آن یک هفتهای که به خاطر سردردی کشنده خانهنشین بودم. هنوز آن "نقطه" دارد تیر میکشد. با هزار آمپول دیازپام و زهر مار دیگر آن هفته کذایی در تهران خوابم نمیبرد... به قول رفیقی، پشه محکم نیشم زده بود.
همین الان دارم عرق میکنم وقتی مینویسم. داغ میکنم... ضربانم بالا میرود. همین الان دست چپم دارد تیر میکشد.
...
قرار بود راجعبه "بنبست" حرف بزنم، ولی حرف به اینجا کشیده شد.
از نظر من، بنبست خودش را در انتخابات مجلس هفتم نشان داد. و عجیبتر آنکه جماعت اصلاحطلب برای مقابله با بن بست همان بازیای را کردند که جناح راست تندرو موسوم به "اصولگرا" میخواست بکنند. تحصن کردند، اما فقط برای دفاع از خودشان و حق نامزدیشان. خیال کردند مردم حمایتشان میکنند. کدام مردم؟ چند نفر برای همدلی با متحصنین به مجلس و حتی نزدیکیاش رفتند؟ مجلسی که برای حمایت از لوایح خاتمی در مقابل شورای نگهبان تحصن نکرد، مجلسی که برای لغو اصلاحیه قانون مطبوعات مقابل قدرت کم آورد، مجلسی که نمایندگانش بعضا به دنبال تامین منابع مالی برای مسافرتهای خارجی بودند و در کمال تعجب بعضی از خودروسازان و دیگر سازمانهایی که اندکی رای لازم داشتند، میشدند حامیان مجلس مردمی. چهار سال آزگار در مجلس بودند و آخر سر یادشان آمد که چه باید میکردند. ماجرای چوپان دروغگو بود. دیگر مردم اعتماد نداشتند و گرگ داشت میآمد...
انتخابات ریاست جمهوری چه شد؟ معین و مشارکت و سازمان مجاهدین حرفشان این بود که زیر بار حکم حکومتی نمیروند. نرفتند؟ پوزشان کش نیامد؟ هم بیاعتبار شدند و هم قافیه را باختند. تازه اگر با رای ضعیف انتخابات را میبردند، در مقابل مجلس آبادگرانی چه حرفی برای گفتن داشتند؟
بن بست، زمانی است که اقلیتی بهرهمند باشند و اکثریتی بیبهره. جاده باز زمانی است که اکثریتی بهرهببرند و اقلیت بیبهره نماند.
Labels: بن بست