یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Saturday, May 31, 2008
اوباما یا کلینتون
امروز سران حزب دموکرات دور هم جمع می‌شوند تا ببینند چگونه می‌توان سر و ته انتخابات طولانی شده مقدماتی را هم آورد.

مساله این است که برای پیروز میدان بودن، باید ۲۰۲۶ "دلیگت" و "سوپردلیگت" داشته باشی. اوباما با ۱۹۸۴دلیگت و سوپر دلیگت، از هیلاری جلو است. اما هیلاری نمی‌خواهد باخت را قبول کند، بامبول در آورده و نتایج ایالت‌های میشیگان و فلوریدا که از طرف حزب محروم از برگزاری رای‌گیری شده بودند را می‌خواهد به امتیازاتش اضافه کند.

تا همین دیروز پریروزها، هیلاری که خیال می‌کرد سوپردلیگت‌ها طرف او را می‌گیرند، تعداد آنها را مهم می‌دانست، اما حالا رفته سراغ را مردمی و انگار بردهای اوباما الکی بوده و فقط بردهای او به حساب می‌آیند.

البته ماجرا سفید و سیاه نیست، اما می‌توان دید که برای برنده شدن به هر دری می‌زنند.

امروز معلوم خواهد شد که آیا سوپر دلیگت‌ها پا جلو خواهند کشید و طرف اوباما خواهند آمد یا نه؟ از هفتصد و خرده‌ای سوپر دلیگت یا مقام یا نماینده حزبی، هنوز تعداد کافی برای بالا کشیدن اوباما وجود دارد. 

هر چه باشد، انتخابات امسال زیادی هیجانی بوده و تجربه خوبی برای ناظرانی که رای نمی‌دهند هست و خواهد بود!

Labels:

شوخی شوخی قطبی رفت
آقا از سر ما زیاد بود! حق ما همان حمید استیلی نسبتا نانجیب است و کمک‌هایش.

این معطل کردن‌های قطبی در دادن پاسخ نهایی به کاشانی، معلوم بود نتیجه‌اش چیست.

پرسپولیس بعد از این همه سال سختی کشیدن، با تمامی بامبول بازی‌های شیث و رفقا، توانست ثابت کند که می‌توان یکدست هم بود.

حالم گرفت. یک مربی متفاوت بالای سر تیم بود، اما روش‌های ضد اجتماعی جماعت کار را به اینجا رساند.

حیف

Labels:

Friday, May 30, 2008
سیبیل بابات می‌چرخه
امروز در تورنتو مسابقه سرعت گذاشته بودند و ما هم یک ساعتی تماشاچی بودیم. هنوز عکس‌هایم را از دوربین بیرون نکشیده‌ام، ولی تجربه باحالی بود ایستادن پشت نرده‌ها و تماشای جماعت حرفه‌ای و نیمه حرفه‌ای سرعتی.

البته ماجرا خیریه بود ولی شور و هیجان باحالی داشت.

Labels:

Thursday, May 29, 2008
فرهنگ کار در اين سر دنيا
چند روز پيش نوشته بودم که بچه​ها از نوجوانی کار کردن را تجربه می​کنند. امروز با يکی از همکارانم در همين باره حرف می زدم. می​گفت کار از دوران مدرسه هم سابقه کار می​شود، هم مفت-خور بار نمی​آيی. می​گفت بچه​هايی که با پول خودشان هزينه دانشگاه و درس را می​دهند، روز به روز بيشتر می​شوند، ما تازگی​ها با افزايش هزينه​هاين زندگي، بعضی​ها زرنگ شده​اند و ديرتر از خانه پدر و مادرشان می زنند بيرون!

مثالی زد در باره دختر يکی از دوستان خانوادگی​شان که پدر خانواده ميليونر است و مدير يکی از بانک​های بزرگ کانادا، اما دختر از ۱۴ سالگی هم کارهای داوطلبانه کرده، در دبيرستان، تابستان​ها در قهوه​خانه بوده و در دوران دانشجويی هم گارسون بوده. الان هم فوق ليساسن مديرتش را دارد می​گيرد و احتمالا در يکی از بانک​ها و موسسات مالی مشغول به کار خواهد شد، بدون استفاده از نفوذ پدرش.

البته مثال زياد است و استثنا هم فراوان​تر، اما ماجرای اصلی اين است که در ايران، کار برای خيلی​ها عيب است. پول مفت البته آدم را بدعادت می​کند، عين پول نفت که ملتی را خراب کرده. ما تا زمانی که وابسته به پول نفتی هستيم که دولت در اختيارمان می گذارد، و تا زمانی که فرهنگ کار در فکر و ذهن​مان نهادينه نشده، کار را حتی اگر نفی نکنيم، ولی تنبلی را می​پرستيم.

Labels:

خشک‌سالی
امروز یاد تابستان داغ ۱۳۶۵ افتادم. در گره‌بایگان فسا، راننده بولدوزر بودم، البته شاگر راننده. آنقدر داغ بود که عقرب‌ها هم تا سایه‌ای گیرشان نمی‌آمد، بیرون نمی‌زدند. وقتی بعد از غروب نهال‌ها اکالیپتوس را آب می‌دادم، عقرب‌های عزیز می‌آمدند بیرون ببینند چه خبر است و احتمالا از خنکای آب بهره‌مند شوند.

آن سال موقع جام جهانی مکزیک بود و یک تلوزیون ۱۲ ولتی که بسته بودم به لندروور و بازی‌ها را دنبال می‌کردم. البته چه دنبال کردنی! توی آن حرارت بخشی از تلوزیون ذوب شد.

آن سال بارانی که در آذرماه آمد، منجر به سیلی شد که جان خیلی‌ها را گرفت. چون کسی آمادگی مهار سیلاب را نداشت.

امسال هم، گمانم چنین وضعیتی داشته باشیم. البته نمی‌دانم باز با یک بارش شدید دو روزه چنین مساله‌ای تکرار شود یا نه، اما می‌شود دید که با یکی از بدترین و خشک‌ترین تابستان‌های سال‌های اخیر دست و پنجه نرم می‌کنیم.

وقتی با طرفداران سدسازی حرف می‌زنی و از آنان می‌پرسی که پس باید با میلیون‌ها هکتاری که اصلا امکان مهار سیلاب‌های فصلی از طریق سد را ندارند چه کرد، و یا در مناطق خشک و نیمه بیابانی که فقط آبرفت داریم، چگونه آب را ذخیره کرد، حواله‌ات می‌دهند و شبکه‌های آبیاری و لوله‌کشی از سد. مثلا از سرشاخه‌های کارون آب را بفرستی رفسنجان.

ما ایرانی‌ها متخصص حرام کردن منابع طبیعی‌مان هستیم. قدر نفت را که ندانستیم و دولت‌های‌مان هم آنرا متاعی کرده‌اند برای برده‌داری مدرن. رعایایی هستیم چشم به قیمت‌گذاری دولت. دولت هم با سوبسیدش، و خودروسازان هم با تولید بنزین‌سوزهای حرام کن، چنان وابسته‌ما کرده‌اند که نگو و نپرس. بخش زیادی از گاز خانگی را حرام گرم کردن خانه‌های بیخودی بزرگ‌مان کرده‌ایم و می‌کنیم.

باید بررسی کرد که چگونه آب سدهای اطراف تهران را که باید در بطری کرد و فروخت، این همه سال صرف ماشین شستن و استحمام و آفتابه و ... شده است؟

مساله این است که ما ارزش واقعی منابع را نمی‌دانیم!

وقت هم یک منبع مفید است! ببیینید چگونه حرامش کرده‌ایم؟

همیشه از خودم پرسیده‌ام که آیا ما لیاقت بهتر از این را داریم؟ وقتی خودمان این چنین این منابع با ارزش را نابود می‌کنیم، چرا باید خیال کنیم که وضع‌مان باید بهتر از اینی باشد که هست؟

Labels:

Wednesday, May 28, 2008
حلزونی به اسم سيستم بهداری کانادا
ديشب اين قلب صاحب مرده ما بامبول در آورد و صبح نرفتم سر کار، و در عوض سر از اورژانس در آوردم. حدودا ۴ ساعت آنجا معطل بودم. بعد از دو ساعت تازه صدايم زدند برای آزمايش خون، نيم ساعت بعدش هم رفتم برای نوار قلبی. آخر سر هم بعد از کلی معطلی يک رزيدنت جوان آمد و کلی خنده​ام گرفت از سبک و سياقش.

جالب اينکه روش پايين آوردن ضربان با تنفس که از روانکاوم آموخته بودم خيلی موثر بود و وقتی در لابی اورژانس نشسته بودم، ضربانم کاملا پايين آمده بود. فقط برای احتياط ماندم که ببينم نتيجه آزمايش​ها چيست.

نکته مثبت بيمه اينجا اين است که هزينه​های عادی پزشکی را به حداقل می رساند و اگر حق بيمه​ اضافه​تان از حقوق​تان کسر می شود، درصد زيادی از هزينه دارويی​تان محو می​شود.

اما اين مملکت، کلی پزشک مهاجر بيکار دارد که يا پيتزا رسان شده​اند و يا راننده تاکسي، اما به اين راحتی​ها امکان بازآموزی و طبابت پيدا نمی​کنند.

--

امروز اينقدر گيج بودم که يادم رفت جوراب​هايم را ست کنم! وقتی هم پيراهنم را بعد از پايان معاينه تنم می​کردم، برعکس تنم کردم، البته بعد متوجه شدم و درستش کردم.

امسال اينقدر غيبت به خاطر سردرد و سرماخوردگی و کمردرد داشته​ام که گندش درآمده.

Labels:

وبلاگ "کل"
کوین کالاهر، کارتونیست قدرتمند آمریکایی هفته‌نامه انگلیسی "اکانامیست" وبلاگ خود را جدیدا فعال کرده.

کل، ساکن بالتیمور است و از دوسال پیش که کارش را در بالتیمورسان از دست داد، به ساختن انیمیشن‌های سه‌بعدی کاریکاتوری مشغول بوده.

در یکی از پست‌هایش مراحل تکاملی طرح روی جلد مجله را توضیح داده که برای طراحی که از مدیر هنری‌اش در لندن است اندکی کار را جذاب کرده!

خلاصه فرصت کردید، کارهای یکی از آخرین کارتونیست‌های کلاسیک دوران مدرن را اینجا ببینید.

Labels:

مهاجرت یا ماندن-۴
بعضی از دوستان در مورد میزان فشار کار کانادایی نسبت به فشار کار ایرانی می‌پرسند. شاید من نمونه خوبی نباشم، ولی شاید توضیح بدهم نوع کار خودم چگونه است تا کمی آنرا لمس کنید.

گاهی مجبوری بعد از شیفتت بمانی تا نیرو کم نیاید. وقت اضافه برای وبگردی نداری. همیشه باید آماده باشی. کارت شدیدا نظارت می‌شود تا میزان خطای گروهی به حداقل برسد.

بعد از کار، سوار قطاری می‌شوم که هزاران نفر کارمند مثل خودم را به مقصد می‌رساند. قیافه‌های خسته به تو کمی آرامش می‌دهد که تنها نیستی.

فرق من با خیلی‌ها دیگر است که به جای ۸ ساعت، نزدیک به ۱۲-۱۴ ساعت کار می کنم. و من تنها نیستم. دوستان کانادایی‌ام که اجاره یا قسط خانه می‌پردازند و مخارج اضافه دارند، گاهی مجبور می‌شوند بیشتر از این هم کار کنند.

تو اینجا همیشه بدهکاری! بدهکاری به بانک بابت سال‌های تحصیلت، قسط خانه و ...

اگر بخت یارت باشد، کار یا کارهای دیگرت مورد علاقه‌ات خواهند بود. پس می‌توانی لذت هم ببری، اما به عنوان مثال یکی از دوستانم ساعت ۶ صبح کارش شروع می‌شود، ساعت ۳ بعد از ظهر سر کار دومش می‌رود، ۵ ساعت هم آنجاست و بعد راهی خانه می‌شود. مجموعا چهار ساعت می‌خوابد. در طول ۵ سال گذشته ۳۰ کیلو وزن اضافه کرده. چون این وزشکار سابق که می‌توانست امروز جزو یکی از لیگ‌های آمریکایی باشد، بعد از خرد شدن مچ پایش نمی‌تواند و وقت ندارد بدنسازی کند.

اینجا، باید هر دو شریک زندگی کار کنند تا از پس هزینه‌ها برآیند. اصلا تعارف ندارد! بچه‌ها را با این فرهنگ بزرگ می‌کنند. تابستان‌ها و خیلی از شنبه‌ها و یک‌شنبه‌ها می‌بینی نوجوان‌ها را که دارند سخت کار می‌کنند تا پول کالج و دانشگاه خودشان را درآورند. این‌ها البته سابقه کار هم می‌شود.

برای خیلی از ما ایرانی‌ها این مساله چندان جا نیافتاده است. مگر می‌شود بچه‌ها قبل از پایان درس کار هم بکنند؟ خود من وقتی تابستان سال ۱۳۶۵ بعد از امتحان ثلث سوم کلاس سوم دبیرستان راننده بولدوزر شدم در گرمای گره‌بایگان فسا، فقط به پدرم بد و بیراه می‌گفتم، اما الان درک می‌کنم که چه لطفی در حقم کرد.

اینجا بچه‌های نوجوان را می‌بینی که آخر هفته دارند روزنامه توزیع می‌کنند در خانه مشترکان. در قهوه‌خانه‌ها کار می‌کنند، گارسون می‌شوند و بعد پایان شیفت، پدر یا مادر با بی‌ام‌و یا بنز یا لگزوس و ... می‌آید دنبالشان.

اینجا چیزی به نام کسر شان برای بخش بزرگی از جامعه معنا پیدا نمی‌کند. در ایران آیا یک پزشک یا استاد دانشگاه به این راحتی‌ها حاضر است فرزندش در ساندویچ فروشی پادویی کند؟ حالا نسبت موفقیت جامعه و کشور و اقتصادمان را اندکی مقایسه کنید. البته اصلا دلیل نمی‌شود که بگوییم تنها عامل موفقیت این قسمت دنیا کارهای خرد کردن است، اما آیا فرهنگ کار در کشور ما نهادینه شده؟ چقدر به فرزندانمان یاد داده‌ایم که باید مسوولیت زندگی را زودتر بر عهده بگیرند.

بسیاری را البته می‌بینی که به خاطر درگذشت یا مریضی پدر یا مادر، مجبور شده‌اند نان‌آور خانه از دوران خردسالی باشند. اما این فرق می کند با منطقی شدن یک جامعه نسبتا تنبل. می‌گویم تنبل، چون در ایران کار کرده‌ام. چند در صد کار روزانه ما مفید محسوب می‌شود؟

به شوخی به دوستانم می‌گویم این کانادایی‌ها پول مفت به کسی نمی‌دهند. یکی از دوستان می گوید همه سوار کشتی رومی‌ها در فیلم بن هور هستیم و پارو می‌زنیم، ولی مزد هم می‌گیریم.

ادامه دارد

Labels:

مهاجرت یا ماندن -۳
اگر خیال می‌کنید که من و امثال من از اینکه در ایران نیستیم خوشحالیم و شاد و هیچ غمی نداریم، و در ضمن با دم مبارک گردو می‌شکنیم، سخت که چه عرض کنم، خیلی سخت در اشتباهید!

اگر هیچ تعلق خاطری نبود که نمی‌گرفتیم کلی وقت روزانه را صرف دنبال کردن مسائل داخلی و وبلاگ‌نویسی و وبلاگ‌خوانی بکنیم که! مگر مرض دارم بیایم این طرف دنیا فخر بفروشم که اینجا هستم و همه چیز در امن و امان است و جای شما خالی و شما هم تشریف بیاورید!

امروز داشتم با دوستی گپ می‌زدم که پسر کوچکش کلاس سوم است و برای کلاس چهارم، باید دو میلیون و نیم پول ثبت نام مدرسه پسرش را بدهد. کله‌ام سوت کشید!

دوستی دیگر وقتی در باره تورم حرف می‌زد و گرانی واجبات زندگی، بیشتر دردم گرفت.

چند روز پیش داشتم درآمد ماهیانه‌ام را در سال ۸۱ با زمان حال مقایسه می‌کردم. چیزی در حدود یک میلیون تومان از سه روزنامه، حقوق ۵۰۰ هزار تومان از محل کارم، به اضافه حق‌التدریس خانه کاریکاتور که چیز زیادی نبود و حق‌المشاوره دو مرکز مختلف که سر جمع می‌شد مثلا ۲۰۰ هزار تومان، حق نشر کتاب‌هایم ...سفارش کار هم بود و ...

یعنی چیزی در حدود ۲ میلیون تومان. روزی ۱۴ ساعت کار می‌کردم، تعطیلی هم عملا نداشتم.

دلار کانادا آن روزها حدودا ۶۰۰ تومان بود. یعنی آن زمان من ماهی ۳،۳۰۰ دلار در می‌آوردم. یعنی حدود ۴۰،۰۰۰ دلار در سال.

الان هم حقوقم در کانادا همین است، اما، می‌دانید چقدر مالیات و غیره از آن کم می‌شود؟ برای خرید اجناس، خوراک، رستوران و ... بین ۸ تا ۱۴ در صد مالیات خواهید داد، به اضافه مالیات بر درآمد. اگر کار دوم و سوم نداشته باشی، ممکن است کم هم بیاوری.

وقتی در سال ۲۰۰۳ در اینجا مجبور شدم کارگر ساده‌ای باشم با در آمدی حدود ماهی ۱۰۰۰ دلار در ماه، صاحب کارم باورش نمی‌شد که درآمد من با توجه به هزینه‌های ایران چند ماه قبلش چقدر بوده؟

---

اگر کسی خواهان نوشیدن شراب باشد و استفاده از مواد مخدر و رفتن به پارتی، مگر در همان تهرانش نمی‌تواند؟ کافی است پدرت بازاری باشد یا ثروتمند، روابط را هم بشناسی. درآمدت خودت بالا باشد یا حساب پس‌اندازت پر، با جاهایی هم که باید، مرتبط باشی، دیگر چه غمی خواهی داشت؟

اما آیا واقعیت برای همه ما همین است؟ چند درصد شهروندان ایرانی اینقدر دستشان به دهان‌شان می‌رسد که راحت خرج کنند؟

مشکل من نوعی رفتن به کنار دریا و ساحل مختلط و پارتی و حجاب و نوشیدن و دود کردن نیست!

با بر و بچه‌های پولدار هم که گپ می زنی، می‌گویند سالی چند بار می‌روند خارج تا خوش بگذرانند. یعنی چه؟

---

اما چه عامل یا عواملی باعث می‌شود که خیلی از ما که مرض ایرانی بودن داریم، از نبودن‌مان در ایران آانقدرها هم غمگین نباشیم! این سوال است. اگر دلیل واقعی‌اش را می‌دانستم که نمی‌پرسیدم! بدترین وضع هم برای ما جماعت روزنامه‌چی است! مخاطب ما ایرانی است و فارسی زبان.

با رفقایی که از ایران برگشته‌اند گپ که می‌زنم، می‌بینم با درد بازگشته‌اند. دل‌شان سوخته از دیدن فضای داخل.

---

آیا این چیزی است که از انقلاب، بازسازی، اصلاحات و الباقی خواسته بودیم؟ آیا عدم تدبیر و مدیریت باری به هرجهت که امید را به کمترین حد خود در دوران اخیر رسانده قابل حل است؟ نیست؟

آیا هنر یک جامعه و یک حکومت، فراری دادن کسانی است که یا می‌توانستند کاری کنند و تاثیری داشته باشند، یا از بین بردن امید بهبود نزد کسانی است که مانده‌اند؟

ادامه دارد

Labels:

Saturday, May 24, 2008
اصلاحات، جنین مرده‌ای که ۲ خرداد بدنیا آمد
اسم کتاب فالاچی چی بود؟...آهان، نامه به کودکی که هرگز زاده نشد.

۱۱ سال از آن روزها می گذرد، روزهایی که امید داشتی اتفاقی بیافتد.

به همان قانون اساسی هم امیدوار بودی که در جارچوبش خبری بشود.

امروز دارم به آن روزها فکر می‌کنم.

داشتم گفتگو‌های مختلف در باره اصلاحات را می‌خواندم که رسیدم به این یکی. دکتر موسی غنی‌نژاد اشاره کرده به خطای خاتمی در توزیش قدرت میان "خودی"ها. مقایسه کرده وضعیت را با فرانسه، که سارکوزی با همه مشکلاتش، شخصیتی مثل "کوشنر" را گذاشته وزیر امور خارجه کرده. کسی که به هر صورت در عرصه بین‌المللی وجهه‌ای مثبت داشته.

وقتی تقسیم قدرت اجرایی را در کابینه خاتمی می‌بینی، دردت می‌گیرد. باید در همشهری کار کرده باشی تا ببینی "حاجی" چه آدم پیاده‌ای است! سعیدی‌کیا که انگار یک آچار فرانسه است برای بی‌خاصیت کردن هر وزارت‌خانه‌ای. وزیر قوی هم داشت! اما چند تا؟

تفکر اصلاح‌طلبانه‌ظاهرا باید شایسته‌سالار می‌بود، اما آیا کسی در آن مجموعه شایسته‌سالاری دید؟

ادامه دارد

Labels:

تولدت مبارک پدرجان!
پدر عزیزم!

تولد ۷۲ سالگی‌ات مبارک!

می‌دانم هر روز وقتی عکسم را می‌بینی، به خودت می‌گویی کاش گوش این پسره را کشیده‌ بودم و آورده بودمش شیراز، آب‌شناسی بخواند تا دست و از این جنگولگ بازی‌ها بردارد...ولی چه کنم که "ژن"های خاندان مادری، اندکی شرساز شد، و آن "ژن" اطاعت‌ناپذیری هم از خودت به من رسیده...وگرنه تو هم همان چیزی می‌شدی که آقاجون می‌خواست.

می‌دانم بارها آرزو کرده‌ای به صراط مستقیم برگردم، ولی چه کنم، پای شماره۴۶-۴۷، مادرزاد کج است و آدم مسیر را اندکی کج برمی‌دارد!

پدرجان! می‌ترسم بگویم شانس نداشته‌ای! همانجا از شیراز خواهی گفت"شانس" خارجیه! بخت نداشته‌ای خب! البته دیگر فرزندانت مثل این یکی قاطی ندارند و سرشان در کتاب است.

تنت سالم و دلت شاد!

Labels:

دوچرخه چندم...پر
امشب رفتیم ایندیاناجونز را زیارت کردیم.

در بازگشت، وقتی از قطار پیاده شدم رفتم سمت محل پارک دوچرخه‌ها، دیدم که جا تر است و بچه نیست...

خوشبختانه یا متاسفانه دوچرخه زاپاسم آنجا بود. گذاشته بودمش برای یکی از دوستان که دور شکمش مثل خودم است.

خلاصه، این یکی هم پر.

Labels:

Friday, May 23, 2008
ممنوعیت ورود کراوات به ایران؟
به گمانم یکی از عجیب‌ترین تصمیمات جمهوری اسلامی، حذف کراوات بود. حتی سران نهضت آزادی با کراوات دولت موقت را اداره کردند، اما یواش یواش این چیزی که ابتدا دستمال گردن بود، تبدیل به نشان غربی بودن شد. جالب آنکه وقتی جماعت چینی و و شوروی را سابق را در مجامع بین‌المللی ومی‌دیدند، آنهم با کراوات، اشکالی نداشت، چون آنها ضد امپریالیسم آمریکایی و سلطه بریتانیا بودند.

سال ۲۰۰۲ که به کروواسی رفته بودم، میزبانان من و همکارانم را به نقاط مختلف شهر زاگرب بردند، از جمله فروشگاه-نمایشگاه جالبی تحت عنوان "کراوات". کراوات عنوان دستمال گردنی بوده که سربازان کرووات به گردن می‌بسته‌اند، البته با گره‌ای خاص. مسوول آنجا توضیح داد که قوم "خراوات" که قرن‌ها پیش از ایران به اروپای مرکزی مهاجرت کرده بودند، همیشه این نشان را داشته‌اند، منتهی بعد از قرن ۱۶، دستمال گردن و گره زدن مخصوص آن، فراگیر و تدریجا به "کراوات" امروزی تبدیل شد.

یک نماینده مجلس کروواسی هم دقیقا همین داستان را برایم شرح داد.

اگر چنین چیزی اندکی هم واقعیت داشته باشد، که قوم خراوات که بقیه آنها را تحت نام کرووات می‌شناسند، این رسم دستمال گردن بستن را از ایران با خودشان آورده‌اند، پس لازم است به جماعت یک تلنگری بزنیم و این میراث فرهنگی چند هزار ساله که البته اندکی هم مدرن شده را پاس بدارند! هر چه باشد کراوات از عبا و عمامه کاملا آحتمالا ایرانی‌تر است! نیست؟
----
هنوز در خود کروواسی هم بر سر ریشه‌های ایرانی این قوم بحث است. آخر قومی به این خوشگلی و جیگر طلایی را با ما خاورمیانه‌ها چه کار!

Labels:

Thursday, May 22, 2008
مهاجرت یا ماندن-۲
کلی شاد شدم از گرفتن پاسخ‌ها و نظرهای مختلف در باب مهاجرت یا ماندن.

فرق من با خیلی از مهاجران ایرانی، بر سر برنامه‌ریزی برای رفتن بوده. رفتن من ناگهانی بود و ماندم از سر ناچاری و به نحوی از روی بخت و اقبال. دو سال قبلش که به کانادا آمده بودم، می‌توانستم از یک فرصت شغلی استفاده کنم، ولی نکردم و به ایران بازگشتم. به هزار و یک دلیل، مهم‌ترینش، امیدواری.

وقتی امیدواری که بتوانی در همان محدوده کوچکت تغییری بوجود بیاوری، برای محیط زندگی‌ات، برای خانواده‌ات، و حس می‌کنی فضای داخلی این امکان را به تو می‌دهد، چرا نمانی!

تو اینجا وقتی بوی چلوکباب به مشامت می‌خورد، مست می‌شوی. به تو شاید خیلی بیشتر بچسبد تا تهران و شیراز و مشهد. میرزا قاسمی با عطر بادمجان کباب شده را وقتی در رستورانی نزدیک خیابان پنجم نیویورک می‌خوری، یادت می‌رود کجا هستی...یاد آهنگ‌های "گیلان زمین" می‌افتی...

پنیر تبریز و دوغ تقلبی را به خوردت می‌دهند و چنان لذتی می‌بری که نگو...

اما، آیا دوست دارم برگردم؟ دوست دارم همین الان همه چیز را کنار بگذارم و فردا صبح در تهران باشم یا شیراز؟
Wednesday, May 21, 2008
نقش ایران در انتخابات ریاست‌جمهوری آمریکا، در گفت و گو با علیرضا حقیقی:
«مواضع مک‌کین به نفع احمدی‌نژاد تمام می‌شود»

نیک‌آهنگ کوثر: علیرضا حقیقی، مدرس دانشگاه تورنتو و کارشناس سیاسی می‌گوید: «در انتخابات ریاست جمهوری آینده‌ی ایران، اگر فردی مانند مک‌کین (در آمریکا) به قدرت برسد، قطعاً ساختار قدرت در ایران از انتخاب مجدد آقای احمدی‌نژاد حمایت خواهد کرد. این نوع مواضعی که آقای مک‌کین می‌گیرد، در داخل ایران به نفع آقای احمدی‌نژاد تمام می‌شود. فضای تنش‌زدایی برای این که بتواند تهدید آمریکا را در ارتباط با ایران کم کند، قطعا به نفع جنبش دموکراتیک در ایران است.»

Labels:

یک خانواده واقعا کانادایی

غازهای کانادایی ...

Labels:

زندگی در کدام سو
چند روز پیش با دوستانم در تهران گپ می‌زدم. بحث زندگی در ایران بود.

یکهو به فکرم رسید که بپرسم واقعا کجا دوست دارید زندگی کنید؟

راستش را بخواهید، من تقریبا هر شب خواب تهران را می‌بینم. دلم برای بوی گازوئیل هم تنگ شده!

اما آیا واقعا دوست دارم در تهران زندگی کنم با تمامی محدودیت‌ها؟

آری و نه!

تهران مثل خانه پدری می‌ماند. دوستش داشته‌ای ولی حاضر نیستی به آن برای زندگی برگردی! می‌خواهی چه کاری داشته باشی؟ چه امنیتی؟ چه تامینی؟

اصلا بحث خودباختگی نیست! من الان بعد آز ۸ ساعت کار سخت کانادایی، برگشته‌ام خانه، لپ‌تاپم روی پایم است - مرتبط با اینترنت مسدود نشده - و دارم بدون نگرانی، اخبار آمریکایی نگاه می‌کنم و حوصله‌ام که سر رفت، می‌روم ۷ کانال فیلم قانونی را نگاه می‌کنم و ...

اینجا وطن من نبوده، ولی احساس می‌کنم قفسی است که خودم انتخابش کرده‌ام.

صدایم را در فضای بسته‌ام کوتاه نمی‌کنم تا شنود کننده‌ها نشوند و بعدا برایم نوارش را بگذارند.

قیمت گوشت و برنج و خیلی چیزها اینجا ارزان‌تر است! مالیات وحشتناکی می‌دهیم، ولی اثراتش را هم می‌بینیم.

از من که نه، از آرش کمانگیر در باره سرما بپرسید! برای خیلی‌ها غیر قابل تحمل بوده، اما آیا می‌شود سپری‌اش کرد؟

اینجا رقابت برسر کار وحشتناک است. یک خطا یا کوتاهی یا بدشانسی کافی است که شغلت بپرد. بدشانسی چرا؟ بازار بورس! افت ارزش پول! بحران‌های اعتباری و ... ولی وقتی شرایط کاری ایران و تعطیلی راحت رسانه های غیر دولتی را برای جماعت کانادایی تعریف می‌کنی، شاخ در می‌آورند.

در طول ۴ سال گذشته، تعداد زیادی از روزنامه‌نگاران ایرانی که توانسته‌اند، از ایران خارج شده‌اند. روزنامه نگار اما، خونش از دیگران سرخ‌تر نیست. هیچ برتری بر دیگران ندارد، و بدتر از همه، امکان یافتن کاری مناسب برایش در این سر دنیا خیلی سخت‌تر است!

تکلیف یک مهندس معمار، یک طبیب، یک دندانپزشک، یک دانشجو در این طرف دنیا خیلی مشخص‌تر از وضع روزنامه‌نگاران است، اما وقتی جان خیلی‌ها به لب‌شان رسیده، این انتخاب‌شان هم قابل تعمق است.

سوال من این است:

آیا واقعا در صورت فراهم بودن شرایط برای مهاجرت، حاضر به تحمل وضع موجود در داخل کشور هستید یا نه؟

Labels:

سالگرد جستجوی سرآب
برای من دوم خرداد یک سرآب دلنشین بود. چند سال طول کشید تا بفهمم که آن چیزی نبود که می‌پنداشتم.

چند سال سعی کردم در آن خواب و رویا بمانم. چند سال چشم بر وقعیت‌های جامعه بستم.

هیجان آن روز را فراموش نمی‌کنم. خیلی دلنشین بود.

امروز همه‌اش به یاد آن روزها بودم.

یاد آن فریب خوردن بخیر

Labels:

Tuesday, May 20, 2008
تبریک به فامیل دور!
ما کلا سعی می‌کنیم ژن اصفهانی‌مان را پنهان کنیم. آخر جد مادری‌مان که از خاندان کلباسی بود، از دست خویشانش فرار کرد و به خاندان نمازی شیراز متوسل شد.

ولی وقتی شیما کلباسی کتاب جاپ می کند، ژن اصفهانی‌مان باز گل می‌کند!

خلاصه شیما خانوم، کلی مبارکه!

لینک‌های مرتبطه:

هفت شهر عشق، کتاب جدید شیما کلباسی منتشر شد

Labels:

کلاغستون
وزیر ارشاد: نادانی حق مردم است!

وزیر ارشاد کیهانی گفت، حیف است مردم با دانستن اذیت شوند و نادانی حق مردم است. ریاست جمهوری نیز با تشکر از زحمات کیهان و مسوولان کیهانی اظهار امیدواری کرد با افزایش ندانستن، بخت آبادگران برای انتخاب مجدد بالاتر هم برود.

Labels:

گفتگو با دکتر کاوه احسانی پیرامون سیاست‌های اقتصادی دولت نهم
«در دوره احمدی‌نژاد به بی‌بند و باری اقتصادی برگشته‌ایم»

نیک‌آهنگ کوثر: محمود احمدی‌نژاد از نخستین روزهای ورود به رقابت های انتخاباتی سال ۱۳۸۴، مدعی حمایت از اقشاری بود که در طول دوره‌های سازندگی و اصلاحات، بهره‌ی اقتصادی چندانی نبرده بودند. دکتر کاوه احسانی، استاد دانشگاه ایلینوی آمریکا در گفتگو با رادیو زمانه می‌گوید: «به نظر من اصلاً سیاست‌های اقتصادی آقای احمدی‌نژاد کمکی به اقشار ضعیف‌تر جامعه نکرد و سیاست‌های پوپولیستی‌شان با شکست مواجه شده است.»

Labels:

همایش سدهای بزرگ و دزدان باچراغ
کاش می‌توانستم مثل بچه آدم آنجا باشم. خیلی دلم می‌خواست.

امروز اما فقط از مطالب وبلاگی می‌توانم این همایش را دنبال کنم.

اصولا سدسازی امری شیک و "cool" است. درآمدش بالاست و نتیجه اولیه‌اش هم خیلی خوب به چشم می‌آید.

دولت‌های عقب مانده جهان سومی که می‌خواهند موفقیت‌های خود را به رخ بکشانند، آمار سدهای‌شان را منتشر می‌کنند و در کتاب‌های سال می‌آورند.

معیار سردار سازندگی بودن، ساخت تعداد زیادی سد در دورانی کوتاه بود.

امروز گندکاری سد سیوند را گردن دولت فعلی می‌اندازند ولی همه اصلاح‌طلبان و کارگزارنی جماعت در برابر واقعیت ماجرا که چه کسی کلنگ سد را زد و چه دولت‌هایی انرا ساخته اند ساکت مانده‌اند.

چرا شعور تعدادی از درس خوانده‌های حوزه آب و مهندسی عمران ما اندکی بالاتر از حد طبیعی است که نمی‌فهمند تنها راه ذخیره کردن آب، روی زمین نیست؟ احتمالا چون امکان ساخت آب انبار را در زیر زمین به آن گنده‌گی ندارند!

هنوز سران مملکت ما، از اصلاح‌طلب گرفته تا سلاح‌طلب نمی‌دانند که ۱۴ میلیون هکتار نا قابل بی مصرف مانده ما می‌تواند تبدیل به بزرگ‌ترین محل ذخیره آب مهار شده زیرزمینی در منطقه شود. در منطقه‌ای که آب روز به روز ارزشش فراوان‌تر خواهد شد.

جماعتی که مدعی تلاش برای اشتغال‌زایی هستند، خبر هم دارند که به ازای هر چهار هکتار طرح آبخوان‌داری، یک شغل ایجاد می‌شود، یعنی بیش از سه میلیون شغل...و لابد هم می‌دانند که میزان بهره‌وری این طرح در این ابعاد چقدر است...

پدرم، همین هفته آینده ۷۲ ساله می‌شود. مگر عمر نوح دارد این آدم؟ چقدر باید صبر کند و هی توی گوش قوم زبان نفهم دولتی بخواند که می‌توان به روشی کاملا ایرانی و کم خرج، آب بر لب تشنه خاک آورد؟ اما کو گوش شنوا؟ یک بیابان داغ مثل گره‌بایگان فسا را باید از نزدیک ببینند که چگونه سبز شد و مردم فراری از بی‌آبی که سر از دوبی و ابوظبی در می آورند، آنجا ماندند و کشاورزی کردند و پولدار شدند.

چندی پیش، یکی از ۵ نفر اول طرح مهار سیلاب، بازنشسته شد. مهندس رهبر این همه سال تجربه‌اش را باید با خود به دوران بازنشستگی ببرد و تاسف بخورد از بی‌شعوری مسوولان دلسوز برای افزایش متراژ خانه.

خدایش بیامرزاد، محمد پاشالی مرد عمل آن گروه ۵ نفره. آرزو به دل ماند که این بی‌مقدارها بفهمند ارزش آب چقدر است!

من برای کسی آرزوی بدی نکرده‌ام، اما برای کسانی که سدسازی بی‌منطق را بعد از انقلاب به این کشور تحمیل کرده‌اند، آرزوی تشنگی شدید می‌کنم! آرزو می‌کنم مهندسین مشاوری که می‌دانستند نتیجه عمل‌شان چه بوده و گزارش‌های دروغین و توجیه‌های اقتصادی نامربوط برای سدها تولید کرده‌اند، بعد از پایان عمر با عزت شان، پای همان سدها آرام بگیرند تا روح پرفتوح‌شان، شاههد بی‌بهره شدن شاهکار‌های‌شان باشد. آرزو می‌کنم ...

با گرم شدن تدریجی زمین، و افزایش میزان تبخیر، مطمئنا شاهکارهای مهندسی که موجب قرارگیری آب شیرین در معرض تابش خورشید شده، ثابت خواهد کرد که میزان شعور زنجیره دست‌اندرکار سدسازی ایران و از آن بالاتر، میزان شعور روزنامه‌نگاران وابسته به سدسازها و کسانی که مانع نشر واقعیت‌های سدسازی ایران شده اند، چقدر بوده است.

به نظرم کسانی که دانسته خیانت کرده‌اند، "دزدان باچراغ" بوده‌اند. کسانی که می‌دانستند سدسازی دوای درد ما نیست اما به خاطر سود هنگفت مالی و امکان سو استفاده‌های کلان، چشم تصمیم گیرندگان کم خرد را بسته نگاه داشتند.

به نظرم باید روند سدسازی در ایران کاملا نقد کرد. نقدی بی‌رحمانه. امروز دیر است که بخواهیم با قربان صدقه به "دزادن با چراغ" خسته نباشید بگوییم.

---
مطالب مرتبط

سد سازی وطنی و تصمیمات غربی

همايشي براي بررسي پيامدهاي سدهاي بزرگ

همایش سدهای بزرگ

Labels:

شوخی شوخی ۱۱ سال شد
همین روزها بود. نشسته بودیم در تحریریه همشهری. نگران انتخابات چند روز بعد. ناطق‌نوری خیلی لایتچسبک بود. قیافه دو سه نفر طرفدار ناطق و ریشهری در تحریریه یک کمی تابلو بود.

احساس خفن بیکار شدن بعد از انتخابات عجیب اذیت می‌کرد. گاهی فکر می‌کردم بازگشت به زمین شناسی می تواند فکر خوبی باشد، اما من مرض چیز دیگری داشتم.

باز عطریان‌فر یکی دیگر از طرح‌هایم را رد کرده بود، ولی به نحوی عجیب آن طرح از ستاد "به آفرین" سر در می‌آورد و یکی از خنگول‌های دوست داشتنی برایم در باره طرح سیاه و سفیدی حرف می‌زد که تصادفا ایده‌اش مال من بود و بعدش کلی می‌خندید!

۱۱ سال گذشته و آن احساس شیطنت و هیجان هنوز دارد مرا قلقلک می‌کند.

کاش آن روز می‌فهمیدم چقدر از این واقعه بازی بوده و چقدرش واقعی.

آیا آمدن مردم پای صندوق‌های رای، تایید نظام بود و رضایت از وضع موجود و ...؟

همه چیز را به نفع خود مصادره کردن هنری است که از همه کس بر نمی‌آید.

روز دوم خرداد شاید روز پیروزی احساسی اکثریتی بود که نخواست خاموش بماند.

امروز بعد از ۱۱ سال همان احساس مثل عطری که بعد از مدت‌ها بویش به مشامت خورده، برایت زنده است.

اما امروز با احتیاط بویش می‌کنم. نمی‌خواهم این بار فریبش را بخورم! سرآب، زیباست، ولی تشنگی‌ات را رفع نخواهد کرد، چرا که آبی نیست.

Labels:

Sunday, May 18, 2008
کرکری
واقعا لذتی بالاتر از کری خواندن وجود دارد؟

با دو سه تا از بروبچه‌ها، بصورت آنلاین کری داشته ام. برتری آنها مکانی است، یعنی ساکن ایران هستند و شرایط را فارغ از آنچه در فضای مجازی می‌آید لمس می‌کنند. خب خبرنگار ورزشی هستند!

اما برتری من بابت پیشبینی نسبتا ابلهانه‌ام بود! معلوم بود که استقلال امسال هیچکاره است، اما مگر یکی از رفقای ما توی کتش می‌رفت؟

آن یکی می‌گفت امسال سپاهان پوز پرسپولیس را کش خواهد آورد! خدایی‌اش این سپاهان امسال بدجوری همه ما کلاه‌قرمزی‌ها را اذیت کرده بود!

چیزی که امسال خیلی به دلم نشست، شخصیت قطبی بود. مایلی‌کهن وقتی شروع کرد به گیر دادن و درست کردن پرونده برای مربی جدید معلوم بود جماعت برای سفید کردن موهای مربی پرسپولیس فعال شده‌اند. افشین بعد از این همه سال زندگی خارج از ایران یادش رفته بود نقش دروغ و خدعه و ریا در ایران جقدر مهم است. مجبور شد انواعش را تحمل کند.

خلاصه‌اش از دیروز تاحالا با آین رفقای چت نکرده‌ام، اما می دانم احتمالا دچار سوزش شدید در بخش پسین شده‌اند. اگر تهران بودم، می‌بردم‌شان پیتزا پنتری ۲، اول ویلا! یک خوراک مکزیکی به خوردشان می‌دادم به روز رسوایی! تا چند روز آتش می‌گرفتنذ!

راستی، اگر بچه‌های همشهری این پست را می‌خوانند، سلام شدید مرا به حیدری و قلیچ‌خانی و علی شاکری برسانند با این قهرمانی پرسپولیس! کاردشان بزنی، خون‌شان در نمی‌آید!

در ضمن، پیروزی اینتر میلان را به آبی‌پوش‌های ایتالیایی و طرفداران‌شان در تورنتو تبریک عرض می‌شود!

Labels:

Saturday, May 17, 2008
مبارزه با سانسور به شیوه دولت نهم

Labels:

کیف وقت اضافه
راستش اصلا زدن گل در وقت اضافه به دل آدم نمی‌چسبد! اما آیا اصفهانی‌ها وقت کشی کردند یا نه؟ اگر کردند، حق‌شان است!

البته این وقت اضافه هم در تاریخ پرسپولیس بی‌سابقه نیست! سال ۶۲ در بازی با هما، حمید علیدوستی دروازه بهروز سلطانی را باز کرد. پرسپولیس هر چه زد، به در بسته خورد. گمانم حمید سجادی آن روز بازی می‌کرد(شاید هم جلال بشرزاد). داور، بهمن بهلولی بود. نیمه دوم باز هم خبری نشد تا اینکه در دقیقه ۹۲ ، علی پروین از کنار نیمه زمین، با شوتی زمینی، دروازه هما را فرو ریخت.

گل زیبا بود، ولی معلوم بود که بهلولی به قرمزها لطف کرده. بازی یک-یک شد.

این وقت اضافه هم البته اعصاب خرد می‌کند. بازی استرالیا را یادتان می‌آید؟

از نظر من پرسپولیسی که ۶ امتیازش را از قبل دزدیده بودند، قهرمان بود. هر چقدر هم آبی‌های رده ۱۳ یا زردپوش‌ها داد و فریاد کنند، خودشان می دانند که امسال پرسپولیس بیشتر از آنها امتیاز کسب کرده بود.

خلاصه، کیف همه‌تان کوک!

Labels:

قرمزته شدیدا
ای اهالی فتیله‌پیچ خوشحال از کسر ۶ امتیاز پرسپولیس! دماغتون در اومد؟ اینه!

دلم برای تمام کری‌هایی که در روزنامه همشهری با جهانگیری کوثری و نوچه‌های محترمش می‌خواندیم تنگ شده. آقا جهان هم که این روزها تمام تلاشش را برای درست کردن اختلاف در پرسپولیس با گنده کردن حمید استیلی انجام داده بود، و الان حسابی جان می‌دهد برای تماشای آن صورت عصبانی سرخ شده‌اش که باید برای نمای تلویزیونی گریمش کنند!

آقا جهان، مخلصیم!

یاد پژمان راهبر قالتاق دوست داشتنی هم بخیر، آن روزهایی که در جهان فوتبال کلی حال می‌کردیم.

الان اینقدر کبکم خروس می‌خواند که نگو و نپرس!ٓ

فقط، دم قطبی گرم که تیم چندپاره‌ای را تبدیل به آتش پاره کرد!

اصفهانی‌ها هم دمشان گرم که آن روی پرسپولیس را بالا آوردند!

حالا ببینیم چه بامبولی درست می‌کنند برای کم کردن امتیازهای بعددی قهرمان؟

خلاصه بگم، قرمزته!ٓ!!

Labels:

کاش پرسپولیس امروز ببرد
من سال‌هاست فوتبال ایران را درست و حسابی دنبال نکرده‌ام، اما گمانم امسال پرسپولیس باشعورترین دوره‌اش در سال‌های را در این فصل سپری کرده.

بازی‌های دوره دنیزلی را کم و بیش دیده‌ام، ولی این فصل قطبی کارش خیلی درست بوده.

الان نتیجه یک-یک است، اما ای کاش پرسپولیس که ۶ امتیازش را دزدیده‌اند، قهرمان شود.

Labels:

Friday, May 16, 2008
کچل-کچل-کماچه
نه! اینقدرها هم بد نزده‌ام موهایم را! امروز سر کار کلی افه آمدم و جماعت کف کردند.

دیروز کشف کردم که دوربین جدیدم سه تا خال روی سنسورش دارد. رفتم که پسش بدهم، بدنه جایگزین نداشتند و مجبورم تا هفته دیگر صبر کنم.

امشب هم فیلم "سپید ریسر" را دیدم. بدک نبود.

کلی امشب عکس انداختم، ولی حالا که دوربین فهمیده که می‌خواهم پسش بدهم، اصلا حال نمی‌دهد!

این هم ما و بازی‌هایمان!

Labels:

Thursday, May 15, 2008
گند زدن به موی سر
آقایی که شما باشید یا نباشید، ما باز زد به سر مبارک‌مان که خودمان موی خودمان را کوتاه کنیم. حالا در نظر بگیرید که سه تا از شانه‌های ماشین اصلاح هم بشکند و یک خط سفید بیافتد سمت راست شقیقه مبارکه. طبیعتا "گاز" با شقیقه‌تان در ارتباط است.

نتیجه اخلاقی: وقتی برج زهر مار هستید، بگذارید سلمانی ایتالیایی سر خیابان به کله شما گند بزند. لا‌اقل تقصیر او که می‌شود انداخت!

Labels:

گفتگو با گای تیلور

نیک‌آهنگ کوثر: با آغاز دوره‌ی جدید تنش‌ها در لبنان، اخبار مختلفی در رسانه‌های غربی منتشر می‌شود که البته ممکن است برای مخاطبان خاورمیانه‌‌ای ساکن آمریکا‌ی شمالی قابل فهم‌تر باشد. اما بسیاری از مخاطبان آمریکایی و کانادایی که فقط لایه‌های رویی خبرها را می‌بینند، تنها بخشی از واقعیت‌های لبنان و تقسیم‌بندی‌های سیاسی‌اش را می‌فهمند. گای تیلور، خبرنگار آمریکایی متخصص امور خاورمیانه و سردبیر ارشد بخش بین‌الملل «World Politics Review» می‌گوید: «اگر به طور تصادفی از صد آمریکایی از نقاط مختلف کشور در مورد حزب‌الله و حماس پرسیده شود، شاید بیشتر از ۵ نفرشان ندانند که حزب‌الله شیعه است و حماس هم سنی و شاید نتوانند ارتباطی میان این‌ها برقرار کنند که این بیشتر به‌خاطر عدم اطلا‌ع‌رسانی دقیق رسانه‌های بزرگ آمریکاست.»

Labels:

کلاغستون
ارتباط سفارت انگلیس و پروستات و بواسیر و انرژی هسته‌ای!

احمدی‌نژاد گفت مردم خواهان تعطیلی سفارت انگلیس هستند، ولی علمای اعلام صدای‌شان در آمده که اگر ویزای انگلیس نگیرند، پس کجا به داد بواسیر و پروستات آقایان که زود به زود عود می‌کند برسد؟

Labels:

کلاغستون
رابطه سست ایمانی جوانان و دور شکم آقایان و غیره

با افزایش دور شکم روحانیون، میزان نمازخوانی و اعتقاد جوانان کمتر شده است. البته زیاد شدن شب‌های جمعه هفته هم کم بی تاثیر نبوده!

Labels:

روز مادر خارجکی مبارک
ای مادران ساکن غرب! روزتان مبارک.

Labels:

پیاده‌روی آتاوایی
جای شما خالی، کلی پیاده روی کردیم در ولایت پایتخت و کلی هم عکاسیدیم. دو تا اتفاق با مزه هم افتاد. اولی، در پارکی نزدیک تالار شهر، داشتم از آدم‌هایی که روی چمن یا نیمکت‌های پارک خوابیده بودند عکس می‌انداختم. یک آقای هم بود که می‌خورد از خانه و زندگی دور شده و به عبارت امروزی، کارتن خواب بود. راستش یک حس عجیب به من می‌گفت که این آدم انرژی زیادی دارد. از او عکس نیانداختم، چون عادت ندارم مجانا از کارتن خواب‌ها یا متکدیانی که از آنها عکس بیاندازم و سکه‌ای هم به رسم احترام تقدیم می‌کنم. راستش رویم نمی‌شد. از کنارش که رد شدم، به فارسی گفت راحت باشید، اگر می‌خواهید، می‌توانید عکس بیاندازید.

مدت‌ها توی فکر بودم.

وقتی به پارلمان رسیدم و کلی دور و اطرافش عکس انداختم، رفتم سراغ "مشعل سده"، که لستر پیرسون، نخست وزیر کانادا در ۱۹۶۷ به مناسبت صدمین سال کنفدراسیون آنرا افتتاح کرده بود. دیدم یک آقای نسبتا محترمی دارد دزدکی با دوربین تلفن همراهش، یا از من عکس می‌گیرد و یا فیلم‌برداری می‌کند. برای امر شریف پوز-زنی، لنز بی‌ادب و درازم را به سویش نشانه رفتم و عکسش را انداختم. اگر شناختیدش، سلام مرا به او برسانید!

Labels:

Saturday, May 10, 2008
و اما آتاوا
جای شما خالی، هوای آتاوا صبح‌ها سرد بود و ظهرها با حال و شب‌ها هم ملس. من دیر رسیدم به جشنواره لاله‌ها، وگرنه سلمان رشدی را هم الکی الکی زیارت می‌کردم و یک عکس کنارش می‌انداختم، می‌فرستادم شبکه دوم برای اثبات همکاری! آخر او روز سه‌شنبه مهمان جشنواره بود.

راستش از آتاوا خوشم می آید به خاطر معماری ساختمان‌های دولتی و موزه‌هایش، اما گمانم شهر خیلی کندی نسبت به تورنتو باشد. خلوت‌تر است، اما این خلوتی آزاردهنده نیست.

سینما هم البته مورد زیارت ما بندگان ویژه قرار گرفت! البته یک فیلم آشغالی که رویمان نمی‌شود اسمش را بیاوریم!

دیروز هم مجبور شدم سه تا قهوه اضافه بخورم! الباقی‌اش را هم نمی گویم تا دلتان بسوزد!!!

الان هم در قطار نشسته‌ام، که چشم شیطان کور، سرعت اینترنت ماشالله مشالله بهتر از دو روز پیش است.

در باب کارمندان قطار هم، ضمن پوزش از همه بزرگان و نژاد‌ها و قومیت‌ها، مسوول کوپه دور پیش هندی‌الاصل بود. در قطارهای کانادا، باید هم به انگلیسی صحبت کنند و هم به فرانسه. موقع انگلیسی صحبت کردن، می‌شد تحمل کرد، ولی وای وقتی طرف فرانسه صحبت کرد! احتمالا بدصحبت‌ترین متولد استان کبک نمرده، در قبر خود می‌لرزید!

خلاصه بد نبود. خوش گذشت.

Labels:

Friday, May 09, 2008
تیم هورتونزیاش صلوات
آقا ما شنیدیم در Rideau Centre یک جور قهوه تیم هورتونز خوبی هست، حدود ساعت ۵ بعد از ظهر! دیرتر آدم آنجا برود، ممکن است سر از تیم ستارباکس کتابفروشی آن طرف خیابان در آورد.

Labels:

مرده شوی اینترنت قطار و هتل را هم بردند
آقا ما مانده‌ایم معطل! یک برنامه رادیو را نمی‌توان از طریق اینترنت مثلا پرسرعت هتل فرستاد!

قطار تورنتو-اتاوا هم جان عمه‌اش وایرلس بود. از "دایال-آپ" عهد دقیانوس ایران هم بدتر بود!

فعلا فردا باید ببینیم کجای این پایتخت نسبتا دوزاری اینترنت باحال دارد! صد رحمت به وایرلس کنار محل کار ما که از شونصد متری هم حال پخش می‌کند!

جای شما خالی، هوای ملسی دارد اینجا!

شب شما خوش!

Labels:

Thursday, May 08, 2008
ای اهالی آتاوا
یا ایها‌الذین‌الپایتخت‌نشین!

چرا با هم یک قهوه نخوریم؟ مگر تیم هورتونز و یا ستارباکس چشه؟

اگر فردا عصر اینکاره هستید، یک کامنتی بگذارید تا کافئین خون‌مان مشترکا برود بالا!

تا فردا انشا‌الله!

Labels:

Tuesday, May 06, 2008
چرا سکوت؟
یکی از دوستان به من ایراد گرفته بود چرا همین انتقادهایی که از خاتمی و اصلاح‌‌‌طلبان می‌کنم، به کسانی که مسوولیتی اجرایی نداشته‌اند نمی‌کنم!

راستش، کسی که حاضر به پذیرش شغلی در ساختار کشور می‌شود، مسوول است و صاحب مسوولیت، حتی در اگر محدوده‌اش هم کوچک باشد. اگر متناسب با عنوان و اختیارش کاری کرد، آفرینش باید گفت و اگر کوتاهی کرد، باید به او گیر داد! تعارف که نداریم!

اما آیا روزنامه‌نگارانی که سکوت می‌کنند و وقایع را باز نمی‌گویند مسوولیتی ندارند؟

سوال اینجاست که چرا بعضی از روزنامه‌نگاران محترم که می‌توانند فضای ۳۰ سال گذشته را نقد کنند، و ببینند اشکال کار کجاست و کوتاهی‌های اصلاح‌طلبان را برشمارند. خودشان دچار کوتاهی شده‌اند؟

وقتی ما یک طرفه می‌خواهیم احمدی‌نژاد و کابینه‌اش را محاکمه کنیم، اما اشتباهات بزرگ هاشمی و خاتمی را نادیده می‌گیریم، یک جای کارمان شدیدا معیوب است! هنر این است که هر روز گند بزنیم به دولت نهم. خودش به اندازی کافی به خودش گند می‌زند، اما چرا نمی‌خواهیم ببینیم چه شد که کار به اینجا کشید؟

من نمی‌دانم چرا تاریخ‌نویسان محترم که تمام وقایع عصر حجر تا عهد قجر را نیک می‌شناسند، از نقد وقایع دهه شصت برای جوانانی که آن دوره را به یاد ندارند می‌هراسند؟ فایده‌ای ندارد؟ چرا فایده‌ای ندارد؟ اگر آن فضا نقد شود، آیا دیگر می‌توان توصیه کرد که مردم پشت علم این گروه یا آن گروه سیاسی سینه بزنند؟

نمی‌فهمم چرا کسانی که فضای خشن انقلاب فرهنگی و بزن بزن دانشگاه‌ها در سال‌های ۵۹ به بعد را از نزدیک شاهد بوده‌اند و نقش یک به یک جماعت دفتر تحکیم آن زمان را می‌شناسند، نمی‌آیند و خطاها را گوشزد کنند تا جوانان امروزی ببینند ماجرا چه بوده و امروز چیست؟ چرا نسل جوان امروزی اهل اینترنت و خبرخوانی نباید بداند چه کسانی در طول ۳۰ سال گذشته مسوول وضع موجود هستند؟

امروز وقتی خاتمی حرف از عدم خشونت می‌زند، حیران می‌شوم! یعنی این آدم این همه سال در ایران نبوده؟ در دوران ریاست جمهوری‌اش چند هزار نامه شکایت آمیز از مردمی گرفت که مال و نان و ناموس‌شان قربانی خشونت انقلابی شده‌ بود؟

چرا مدیر رادیو دوران جنگ که تصادفا مدیریتش همزمان با اعلام اعدام‌های زیادی بوده، اخبار دروغین پیروزی را در زمان شکست منتشر می‌کرد تا جنگی ادامه یابد که باید سال ۶۱ به پاین می‌رسید؟ چرا آن دوران را نقد نمی‌کند؟ چرا ماجرای "اوشین" و حکم رهبر وقت را بازگو نمی‌کند؟ حتی به ما بگوید که اشتباه کرده‌ایم و اصل ماجرا چیز دیگری بوده؟

چرا خبرنگار جسجتوگر قتل‌های زنجیره‌ای ساکت شد؟ بعد از چند سال ماندن در زندانی که قاتلان زنجیره‌ای هم مهمانش بودند؟ مگر از زبان همان‌ها خیلی مسائل را نشنید؟ قرار بود بعد از نقد شریعتی، الباقی را هم نقد کند. چه شد؟ قرار نبود وقایع سال‌های ۵۹ و ۶۰ را نقد کند؟

سکوت نشانه رضا است؟ نمی‌دانم.

Labels:

Monday, May 05, 2008
تحریف انقلاب؟
این روزها میان تندروها و کندروها و میانه‌رو و الباقی دعواست. این طرف رقیب را متهم به تحریف وقایع می‌کند و طرف دیگر هم هکذا.

ماجرا بامزه است. خاتمی می‌گوید صدور انقلاب مورد نظر آیت‌الله خمینی غیر خشونت‌بار است.

من سوال دارم! کجای انقلاب ما غیر خشونت‌بار بود که صدور "نرمولک"بار باشد؟ کجای انقلاب ما با بخشش همراه بود؟ شاید هم سن و سال‌های من یادشان بیاید محاکمه‌های اول انقلاب و پیام‌های تند رادیویی را: "بسم‌ا... المنتقم".همه‌اش سخن از خداوند انتقام‌گیرنده بود، نه خداوند بخشنده مهربان!

به یاد ندارم رهبر انقلاب سخن از نرمی و عطوفت زده باشد. محاکمه‌ بدون هیات منصفه هم که همان زمان جا افتاد. هر چه دادستان هم می‌گفت و می‌خواست، تبدیل به حکم می‌شد.

دیشب یادم آمده بود به پارکینگ بولدوزرها در کنار "باغ دهقان" شیراز که گویا در سال‌های اولیه انقلاب، تعدادی از بهایی‌های به قتل رسیده را آنجا دفن کرده بودند، بدون هیچ سنگ قبری.

یادم افتاد به سال ۶۴ وقتی پدربزرگ مادری‌ام فوت کرد و به شیراز آوردند جنازه‌اش را. چند متر آن طرف‌تر گویا قبر جوانی بود که نمی‌خواستند روی سنگش چیزی نوشته شود. شنیدم نوجوانی بوده اعدامی.

بر و بچه‌های جهرم حتما ماجرای "قنات" را شنیده‌اند و نقش نماینده مجلس وقت در سال ۶۰ که بعدها وزیر کشور دوران هاشمی شد. چند نفر از هوادارن احزاب مخالف را در قنات‌های جهرم زنده به گور کردند، نمی دانم، ولی سال ۶۲ گمانم پدر یکی‌شان را دیدم.

بچه‌های مدرسه راهنمایی شهید مطهری شیراز، آقای منجذب را شاید به یاد داشته باشند. مدیر جدی مدرسه را. دختر ۱۳-۱۴ ساله‌اش به چه گناهی اعدام شد؟ صدها دختر نوجوان دیگر به چه گناهی رفتند؟ نوه دختری حاج حبیب مشکسار هم احتمالا همان روز اعدام شده بود. او به چه گناهی رفت؟

من نمی‌دانم. نمی‌توانم بفهمم چطور خاتمی اینقدر راحت صورت مساله آن سال‌ها را برای تبرئه دیدگاهی پاک می‌کند. حتی اگر خودش در این ماجرا نقشی نداشته، اما جزیی از مجموعه بوده و سکوت در برابر آن وقایع، احتمالا گناهی را پاک نخواهد کرد.

تکلیف طرفداران خشونت که پیشاپیش معلوم است!

Labels:

آزادی مطبوعات، حق مسلم ماست!
جای شما خالی دیروز تمام این شعارها و سرودهای دوران جنگ توی کله‌ام رژه می‌رفتند...همه‌اش داشتم فکر می‌کردم در آن دوران نقش اندیشه و نگاه آنتقادی به جنگ کجا بوده؟ حرف‌های نهضت آزادی؟ نهضت آزادی بارها و بارها ستون پنجم خوانده شد.

خطبه‌های دوران جنگ هاشمی رفسنجانی را به خاطر دارید؟ شاخ و شانه کشیدن‌ها را؟ می‌اندیشم آیا ادامه جنگ، یاران اسلحه باز ایشان را راضی نگه می‌داشت و معاملات چند صد میلیون‌دلاری را گرم، و یا هدف اصلی، دفاع از خانه و کاشانه بود؟

در صد متری شمال کاخ سفید، یک خانم پیر چادر زده و علیه جنگ حرف می‌زند. کلی عکس ترکیبی جرج بوش با طالبان را آنجا می‌بینید. ولی آیا کسی او را به اتهام براندازی یا برهم زدن امنیت ملی محاکمه می‌کند؟ حدود دو سوم شهروندان آمریکایی مخالف جنگ هستند. خیلی راحت در روزنامه‌ها و برنامه‌های تلویزیونی به کلاه‌برداری و مدرک‌سازی نئوکان‌ها برای راه اندازی این جنگ اشاره می شود. رئیس دفتر دیک چینی به خاطر لو دادن هویت یک جاسوس که شوهرش تحقیقی مخالف منافع جنگ‌طلبان کرده بود، محاکمه و برکنار شد.


این البته دفاع از سیستم آمریکا نیست! مقایسه دو سیستم است. در همان آمریکا هم بسیاری ازمزاحمین در مطبوعات آرام آرام حذف می‌شوند. بستگی دارد به سراغ کدامین حوزه رفته باشند. اما گاهی بعضی از مزاحمین با به نتیجه رسیدن یک سلسله گزارش تحقیقی‌شان، یک عمر قدر می‌بینند و بر صدر می‌نشینند.+

دیروز روز جهانی آزادی مطبوعات بود. نمی‌دانم این چه شوخی بی‌مزه‌ای برای روزنامه‌نگاران ایرانی است! این روزها باید منتظر بمانی که نامه بعدی شورای امنیت ملی چه محدودیت‌های جدیدی برای رسانه‌ها به ارمغان آورده؟

نقد برنامه‌های هسته‌ای دولت فعلا جزو گناهان کبیره است، ولی آیا مردم حق دارند بدانند چه خطرهایی همین نیروگاه بوشهر را تهدید می‌کند؟ نظارت فنی آژانس روی همین سازه چقدر است؟ آیا می‌دانید خود روس‌ها با آن سابقه خراب‌شان در چرنوبیل، ناظر فنی خودشان هستند؟ آن هم در کجا؟ در بوشهر؟ چه مطالعات زمین ساختاری مهمی صورت گرفته که امنیت این نیروگاه را تامین کند؟ امنیت نیروگاه و ساکنین حاشیه‌ای را؟

در مملکت ما، اول تصمیم را می‌گیرند، بعدا برایش محاسبه و برنامه‌ریزی صورت می‌گیرد. عین سیاست‌های سدسازی وزارت نیرو در دوران هاشمی و خاتمی! فکر می کنید سد سیوند شاهکار احمدی‌نژاد است؟ لطفا پرونده سد‌های ساخته شده و در دست ساخت را نگاه کنید. آیا هنگام ساخت این سدها گزارش‌های میزان تبخیر، وضعیت حوزه آبخیز، گسل‌های فعال و یا زون‌های گسلی اطراف سد، ترکیب شیمیایی تشکیلات زمین شناسی حوزه آبخیز(مثلا احتمال وجود ترکیبات سیانیدی و ...) در دسترس عموم قرار می‌گیرد؟ آیا مطالعاتی برای بررسی میزان بهره‌وری این سدها انجام می شود و در اختیار روزنامه‌ها قرار می‌گیرد؟

مساله این است که ما به قیمت تبلیغ به نفع دولت، خیلی راحت حقایق را ماست‌مالی می‌کنیم. از آن بدتر، رسانه‌های ما به قیمت کسب آگهی بیشتر، جاعلین خبر می‌شوند. یک امتحان ساده! لطفا بررسی کنید چرا وضع اقتصادی تعدادی از گردانندگان صفحات اقتصادی روزنامه‌ها بهتر از دیگران است؟ گمانم آزادترین بخش مطبوعات امروز حاصل کار کسانی است که آزادانه صفحات روزنامه‌ها را به حراج گذاشته‌اند.

ادامه دارد

Labels:

بازگشت عکاس‌باشی درون!
آقایی که شما باشید، این عکاس‌باشی درون ما هر ازگاهی می‌رود مرخصی، هر از گاهی هم بر می‌گردد!

این موجود نسبتا نازنین امروز برگشت. دیروز با چک مازاد مالیات سالیانه، رفتم دوربین عزیز را خریدم که می‌خواستم از خریدنش پشیمان شوم. خداوند به مشوق عزیز خیر دهاد!

فعلا دارم با این اسباب‌بازی جدید کنار می‌آیم و کار با آنرا یاد می‌گیرم، ولی لامصب کار می‌برد!

باید دعا کنم سال آینده پول مازاد مالیات جوری باشد که بتوانم آن لنز خفن ۱۴۰۰ دلاری کانون را بگیرم! خیلی تحریک کننده است! امان از بی‌پولی ما و گرانی آن لنز بد مروت!!!

البته لازم به ذکر است که با دوربین خوب، آدم عکاس نمی‌شود، فقط احساس بهتری می‌کند!

در ضمن می‌دانستید می‌توان در همین تورنتو از فروشگاه‌های خاصی، لنز اجآره کرد؟

Labels:

Saturday, May 03, 2008
سوال یک خواننده
خواننده طبق معمول فاقد اسمی، کامنتی گذاشته با این مضمون:

"...آقا لطفأ از مرحوم صابری تصویر واقعی ارائه بده. ایشان تا
آخر عمر روابط محکم با بیت رهبری داشت. آخر کار هم دید نمی تونه آشکارا طرف مردم را بگیره، کرکره را پایین کشید. این حضرت همانگونه که خودش می گفت نقش «سوفاف اطمینان» را داشت. از موقعیتش هم به خوبی برای امور دنیوی بهره می گرفت. ایشون بعضی از ماموریت های ویژه نظیر پیغام رسانی رهبری به مرحوم سیرجانی را انحام داد. خود شما هم یک کم فکر کنی موارد مشابه را به یاد میاری. در هر صورت شیوه زندگی ایشان آموزنده و عبرت انگیز است..."

من بر اساس حدس نمی‌توانم در باره همه کارهای صابری قضاوت کنم. اما به یاد دارم اوقاتی رادر دوره‌های مختلف که تنور مجله را کند کرد. "سوفاف" زمانی باب شد که به او گفتند "سوپاپ" و تا آنجا که به یاد دارم، یک بار گفت چرا که نه؟ مملکتی که همه چیزش مثل دیگ زودپز است نیاز به "سوفاف" دارد تا نترکد. اتفاقا او به این نکته رسیده بود که چاره کار جامعه ما انفجار نیست.

اما چیزهایی که بعدها شنیدم این بود که او و دعایی تا آنجا که توانستند شفاعت "سعیدی سیرجانی" را کرده بودند. نه می‌توانم صحتش را تایید کنم یا رد. اما می‌دانم که همیشه حس می کرد شدیدا زیر نظر است. هروقت حس می‌کرد نظر بیت دارد به ضررش می‌شود، گوشه‌ای می‌آمد یا یادداشتی می‌نوشت. یک بار یکی از همین یادداشت‌ها صدای بعضی از ما جوان‌ترها را درآورد. هیچ نگفت. حدس می‌زنم سال ۷۳ بود. می‌توان آنرا با زمان مرگ سعیدی سیرجانی همزمان دانست.

من چیزهایی را که به یاد دارم مى‌توانم بازگو کنم. همان صابری نزدیک به حاکمیت، جوانانی پرورش داد که به این راحتی امکان شکوفایی نداشتند. جوانان لجوجی که حتی زیر بار حرف‌های خودش هم نمی رفتند. نمی گویم خوب یا بد، ولی سعی نکرد یک الگو را تکثیر کند.

آیا صابری خیلی از مسائل پشت پرده را می‌دانست؟ شک ندارم که می‌دانست. حاضر بود مزخرف‌ترین سوژه طنزپردازان پیر شده را بدهد احمد عربانی بکشد، اما موضوع مهمی که خیلی هم بامزه بود ولی مجموعه را آسیب پذییر می‌کرد اصلا به تصویر کشیده نشود.

دوم خرداد که شد، با محمد صحفی که آن زمان رئیس موزه هنرهای معاصر بود رفتیم پیشش. هنوز معلوم نبود چه کسی وزیر ارشاد می‌شود. همان چند دقیقه، چند وزیر دولت هاشمی زنگ زدند دفترش که ببینند خبری دارد از اوضاع؟ انگار می‌خواستند سر در بیاورند که خودشان ماندنی‌اند یا نه؟

گمانم اعتقاد داشت که آمدن مسجد جامعی کم هزینه‌تر است و مشکلات کمتری به بار خواهد آمد، اما اگر اشتباه نکرده باشم گفت که مهاجرانی وزیر می‌شود. صحفی البته بعدها معاون مسجد جامعی شد.

آن صابری که من شناختم، کسی بود که می‌توانست خیلی جلوتر برود، ولی در سال ۱۳۶۲ خیلی محترمانه از مجموعه ریاست جمهوری دور شد و آرام آرام با جا انداختن "دوکلمه حرف حساب" فضای مطبوعات آن زمان را خیلی جدی تکان داد.

آیا می‌توانست وزیر شود؟ نه. آنقدر تجربه داشت که بداند سرنوشت دولتی ها چیست. آیا می‌توانست کاملا از حاکمیت دور شود؟ نه! نمی‌خواست غیرخودی‌اش بخوانند. آیا حزب‌اللهی بود؟ اصلا! اما طوری رفتار نمی‌کرد که برای همکارانش شرایطی منفی بوجود آید. آیا هوای بچه‌های گل آقا را داشت؟ شدیدا! البته نه مالی. کسی به راحتی نمی‌توانست نگاه چپ به گل‌آقایی‌ها کند. مثالش، عمران صلاحی. اگر صابری هوای عمران را نداشت، بعد از انتشار متلب پر سرو صدای دنیای سخن سال ۷۱، و یا نیمه پنهان کیهان علیه عمران، معلوم نبود چه اتفاقی می‌توانست بیافتد.

یکی از کارتونیست‌های سرشناس شاید نداند که صابری شفاعتش کرد تا بلایی سرش نیاورند. شاید هم بداند. آنقدر برای بازگشت کامبیز درمبخش تلاش کرد که حد ندارد. کامبیز دلش می‌خواست برگردد ولی چند نفری مرتبط با کیهان و نزدیک به همین صفار هرندی نمی‌خواستند چنین اتفاقی بیافتد. ولی بالاخره کامبیز آمد و مهمانی ورودش را هم در همان زیر زمین مجله گرفتند.

وقتی هم من دچار دردسر شدم، حس کردم یادداشتش در اطلاعات تا حد زیادی زهر بقیه را از کار انداخته بود.

اما آیا نقطه ضعف نداشت؟ چرا که نه؟ انسانی بود مثل بقیه. اما من تاثیر مثبت کارهایش را دیدم. به گمان من اگر او نبود، کاریکاتور ایران پیش نمی‌رفت. تاثیر او در شکستن تابوها آنقدر زیاد است که باید نابینا بود تا انکار کرد.

من هر از گاهی خوابش را می‌بینم. البته تازگی‌ها کمتر.

آیا دلم برایش تنگ می‌شود؟ خیلی! اصلا دلم برای نزدیکانش تنگ نشده. خیلی هم آدم‌های خوبی هستند، اما او چیز دیگری بود. بت نبود. آدمی بود که گردن من خیلی حق داشت.

یادش بخیر و روحش شاد.

Labels:

Thursday, May 01, 2008
آیا گل‌آقا به آن بالاها هم گیر می‌داد؟
من گاهی شک می کردم که خدا بیامرز صابری که زمانی مشاور آیت الله خامنه‌ای بوده، به او هم متلک می‌انداخت یا نه؟ چند بار سر بزنگاه وقتی داشت برای بعضی‌ها از عصبانیت هاشمی رفسنجانی از گل‌آقا حرف می زد و اینکه به خاطر گل‌آقا خوان بودن اهالی بیت، اتفاقی نمی‌افتد، فال گوش ایستاده بودم و چیزهایی شنیدم. یکی دو بار هم در سال‌هایی که در گل‌آقا نبودم چیزهایی از او شنیدم.

اما گاهی می‌توانستی با ترکیب "گل آقا" و "شاغلام" و "غضنفر" و الباقی، یک جور مشابه‌سازی کنی و کسانی را جای این کاراکترها بگذاری و تصادفا به وضعیت همان روزها برسی.


آیا منظور او از "گل‌آقا" که بر همه ولایت داشت، گاهی رهبر نبود؟ آیا بقیه شخصیت‌ها دوم و سوم و حاشیه‌ای کشور نبودند؟

صابری خیلی از مواقع رمزی می‌نوشت.

البته تحلیل‌گران بهتر می‌توانند کارهای صابری را بررسی کنند و تشابه میان آدم‌های واقعی را با کاراکترهای دو کلمه حرف حساب پیدا کنند.

صابری با وجود آنکه انگاری همیشه معلم بود و صاحب نگاه و کرامات معلمی، ولی گاهی می‌توانستی آن پسر بچه شیطان و نسبتا شرور را در او ببینی، که البته نمی‌خواست چندان عیان باشد.

صابری وقتی می‌خواست به هاشمی گیر بدهد، دکتر حبیبی را قربانی می‌کرد. دکتر حبیبی، معاون اول هم البته از خدایش بود که بیاید روی جلد.

گمانم از میان وزرای غیر روحانی، فقط کمالی، وزیر وقت کار اندکی بی‌جنبه بود، وگرنه بقیه عشق دنیا را می‌کردند وقتی می آمدند روی جلد.

---

امروز باز یاد آن روزی افتادم که صابری تصمیم گرفته بود دیگر هفته‌نامه را در نیاورد. می‌توانستی بفهمی که بدجوری گیر کرده میان بیت و میان خاتمی. نمی‌توانست تکلیفش را معلوم کند. طرف بیت را می‌گرفت، از رفیقش، خاتمی دور می‌ماند، و اگر طرف خاتمی را می‌گرفت، غیر خودی می‌شد و معلوم بود دچار چه سرنوشتی می‌شد.

اگر آن یادداشت آخر را چند بار بخوانی، شاید بتوانی رمزی را کشف کنی.

Labels:

یادی از گل‌آقا
من یک آدم خیالباف و نسبتا پررو بودم. البته در گل‌آقا اندکی رودار شدم! تا قبل از رفتن به آن مجموعه، موقع حرف زدن با دختران دانشگاه سرخ و سفید می‌شدم، اما انگار بعد از گل‌آقایی شد، ماجرا برعکس شده بود!

اولین روزها، صابری گفت که برای خودت یک امضا درست کن، یک نام مستعاری چیزی، من هم گفتم "نیکان" که صدایم می‌زنند، یا "نیک‌آقا". این را که گفتم، باید قیافه خدابیامرز را می‌دیدی. توی دلش داشت می‌گفت که این فسقلی، هنوز غوره نشده می‌خواهد پسوند آقایی ما را هم کش برود!

سیستم پرداخت گل‌آقا هیچوقت خوب نبود. انگار ارثیه توفیق به این مجموعه هم رسیده بود. هر از گاهی این مساله موروثی را با بدجنسی تذکر می‌دادم. خدا بیامرز هم البته با همان نگاه تیزش یک جوابی می‌داد...

کار کردن در بقیه نشریات یک تابو بود. امان از تابوشکنان! اما بعضی‌ها خوش شانس بودند مثل من که چند کار می‌کردند، و یکی بدشانس می‌شد مثل ابوالفضل زرویی که تا رفت همشهری، به او گفتند یا اینجا، یا آنجا.

چیزی که حال می‌کردم، روحیه دادن به ما مقابل وزرای بازدید کننده بود. گاهی حس می‌کردم به هسته مبارکم هم نمی‌گیرم‌شان! این دیگر اوج پررو بازی بود. وزرای نسبتا بیچاره هم یک جوری از گل‌آقا حساب می‌بردند، حتی برای اینکه زشت کشیده نشوند و جلوی عیالات مربوطه آبروی‌شان نرود.

به من می‌گفت، تو چرا این آدم‌ها را "کریه" می‌کشی؟ من هم بهانه می آوردم که چه کار کنم قیافه‌شان کج و کوله است؟ آخرش هم می‌گفتم من "کریه‌کاتوریستم"!

وقتی برای ثبت نام در فوق لیسانس دچار مشکل شدم، نامه نجات بخشی برایم خطاب دکتر افروز، رئیس وقت دانشگاه تهران نوشت:

برادرم، دکتر غلامعلی افروز،

از میان جوانان مستعد در هنر کاریکاتور، مقداری هم نصیب گل‌آقا شده. که چهره مقامات را دو جور می‌کشند. صاف و صوف، یا کج و معوج.
از میان ایشان، یکی همین نیک آهنگ کوثر است!
بسته به نظر جنابعالی است، یا مشکل قانونی‌اش را حل می‌کنی، یا منتظر عواقب آن می‌مانی.

امضا:

این نامه در آموزش دانشگاه آنقدر دست به دست شد که اصلا پرونده من را داشتند فراموش می‌کردند!

تذکرهای صابری با روان‌نویس سبز، روی قطعه کاغذهای کوچک همیشه به یاد ماندنی است. یادداشت‌ها عمومی نمی‌شد، و وقتی از تو پاسخی می‌خواست، به خودت می‌گفتی وای به روزگارم، اما پیشش که می‌رفتی، ترست می‌ریخت. همیشه یک جور جذبه معلمی خاص داشت.

روزی که فهمیدم می‌خواهد مجله را ببندد، با او صحبت کردم. گمان آخرین باری بود که اینقدر طولانی حرف زدیم. کلی گریه کردم بعدش. انگار آن روز داشت می‌گفت که رفتنش نزدیک است.

همیشه مشاور خوبی بود. خیلی بهتر از بقیه آینده را می‌دید. انگار می‌دانست چه بلبشویی قرار است بشود که رفت...

یادش بخیر

Labels:

رقابت "تخت طاووس" با "جاده قدیم شمیران"
این ذهن من یک کمی بیمار است! البته لزومی ندارد بیش از این توضیح بدهم و توجیه کنم!

الان یاد شعارهای سال ۵۷ افتادم"...دکترعلی شریعتی، معلم شهید ما..."

سال ۵۸ بعد از ترور مرتضی مطهری، روز ترور او تبدیل به روز معلم شد.

خلاصه انگاری کسانی که از تبدیل اسم خیابان شمیران به شریعتی یک کمی ناراحت بوند، اینجوری معلم شهید ثانی را بر اولی غالب کردند.

حال کار خدا را ببین که درجه این انتقام به کجا کشیده! "مطهری" به "شریعتی" یک طرفه است. اصلا کسانی که خیابان‌های "تخت طاووس" و "جاده قدیم شمیران" را نامگذاری کرده بودند، این ماجرا را می‌دانستند؟

Labels: