قسمتهای پیشین ۱- ۲ -۳-۴-۵-۶-۷-۸-
۹-۱۰-۱۱-۱۲-۱۳-۱۴-۱۵-۱۶-۱۷-۱۸- ۱۹-۲۰
-۲۱-۲۲-۲۳-۲۴از مشهد بر می گردیم. دادگاه کوی دانشگاه که به همه ثابت کرد که دانشجویان جگونه قربانی شده اند، و یک سرباز به جرم دزدیدن ماشین ریش تراشی جریمه میشود...حالا لابد شورای مجلس هم زورش به شورای نگهبان نخواهد رسید، و پایان شب سیه، سفید نخواهد بود.
قبل از سفر مشهد که در انتخابات انجمن صنفی بازرس اول شده بودم، در روز انتخابات با یکی از بچهها شرط بستم که تیم مزروعی، بورقانی و آرمین که عضو هیات رئیسه انجمن شده اند، نخواهند توانست اصلاحیه که عامل تعطیلی شده بود را از سر راه بردارند. الان هم مطمئن هستم هیچ اتفاقی نخواهد افتاد جز شکست و در نهایت تعطیلی و بازداشتهای جدید. تا ثابت کنند که مطبوعات هیچ غلطی نمیتوانند بکنند، رئیس جمهوری هم فقط یک تماشاچی نجیب است! کاریکاتورهایم پر از امید است، ولی اندکی با شک...
در روز موعود که همه در مجلس جمع شده اند، نامه رهبری می رسد و از مجلس می خواهد که بحث تغییر اصلاحیه را کنار بگذارد. کروبی هم اعلام می کند که حکم حکومتی است و ماجرا تمام می شود. کاشف به عمل می آید که قرار بوده عدهای مسلح که در آماده باش بودهاند، شرّی درست کنند و کروبی خواسته فضا را بخواباند. همه در روزنامه بهار آه حسرت می کشند. مصاحبه ای با پورنجاتی قرار است چاپ شود که گمانم دردسر ساز خواهد بود. شورای سردبیری تصمیم می گیرد چاپش کند. من هم کاریکاتوری می کشم در مورد وضعیت آب و هوا...
هوا پسه!!!فردا روزنامه بهار تعطیل می شود! باز بیکاری، التهاب، ترس...با بجهها به کافه شوکا میرویم. به خانه که می رسم، میخندم و می گویم باز کاری را از دست دادم! همسرم هم می گوید از روز اول که معلوم بود، نباید ناراحت شوی، هر کار مطبوعاتی که می گیری منتظر چنین روزی باید باشی. راست می گوید. دلم برایش می سوزد. اگر شوهرش دلال بود یا صاحب شرکت و ... هیچگاه نگرانی های این چندماه اخیر را تجربه نمی کرد.
دانستنیها هم تعطیل میشود. بابا یک رحمی، مروتی، چیزی!
احضارهای نبوی دارد زیاد می شود. صبح در دادگاه انقلاب است و ظهر در دادگاه مطبوعات. همه اش دنبال وثیقه است. بهنود را هم میگویند قرار است احضار کنند.
شنبه هفته بعد، قبل از برگزاری جشنواره مطبوعات و روز کبرنگار، به خانه احمد زیدآبادی زنگ میزنند و میپرسند خانه است؟ بعدش میریزند آنجا و پس از گشتن سیر تا پیاز خانه، دستگیرش می کنند. حتی فیلمهای کارتون پسرش را هم می برند. روز بعد، مسعود بهنود در دادگاه حاضر می شود و همانجا بازداشتش میکنند. روز سوم، یعنی در روز برگزاری مراسم توزیع جوایز جشنواره، نبوی که برنده قسمت طنز است، دستگیر می شود. در مراسم، برایش چند دقیقه دست می زنند. من هم سومین قلم بلورینم را می برم. محمد قوچانی هم قلم بلورین بدست مثل من پیغام بدی می شنود. فردا قرار است تو را بگیرند. من این را از چند نفر می شنوم. مسجد جامعی هم همین را به من میگوید. خنده دار است، نه؟ پور عزیزی مدیر اخبار ریاست جمهوری است، خبر را تکرار می کند... من تصمیم می گیرم به دادگاه نروم، اندکی هیجان زدهام. اصلا نمی خواهم به زندان برگردم. حس غریبی است. یکی از بچهها که خبرنگار حوزه دادگستری است، می گوید که یک لیست تهیه شده و دارند بر اساس آن مطبوعاتیهای پرونده دار و یا دارای قابلیت پرونده دار شدن را دستگیر میکنند. با قلم بلورین که به درد هیچ چیزی نمی خورد به خانه بر میگردم. همسرم ناراحت است که چرا به او نگفته ام که که قرار است جایزه را ببرم. میگویم من فقط کاندیدا بودم، و در ضمن شنیده بودم که قرار است از لیست حذف شوم.
فردا صبح با اضطراب بلند می شوم. هر لحظه منتظر زنگ تلفن هستم، که کسی آن طرف خط بپرسد که منزل آقای نیک آهنگ؟ تشریف دارند؟ حاج آقا حسینی باهاشون صحبت میکنن... دم ظهر تلفن زنگ می زند. ضربانم رفته بالای ۱۶۰ تا، محمد قوچانی با پای خودش رفته به دادگاه، دستگیرش کردهاند و خانهاش را گشتهاند. من کامپیوتر را بیرون فرستاده ام. حتی فیلمهای کارتون را برای بچههای زید آبادی کنار گذاشته ام.
تلفن زنگ میزند. وای! نه...پدر زن است. او هم البته نگران است، ولی سعی می کند به روی خودش نیاورد.
ساعت چهار بعد از ظهر است، یکی از همکاران که از محله ما عبور کرده زنگ می زند و می گوید چند نفر آدم متحد الشکل پشت بقالی سر کوچه ایستاده اند. می پرسم متحد الشکل؟ میگوید آره، همهشان بی ریختند! و در ضمن زیر پیراهنشان احتمالا بیسیم دارند یا کلت.
ساعت شش و نیم تلفن زنگ می زند... آقای کوثر نیک آهنگ هستند؟ می گویم نخیرنیک آهنگ کوثر...دیگر صدا را درست نمی شنوم...آقای ...میخواهند صهبت کنند... گوشی...و تق، تماس قطع می شود. به همسرم التماس می کنم تا زودتر از خانه خارج شود. نمیپدیرد.سرش داد می زنم! نمی خواهم صحنه ناراحت کننده ای ببیند. راهی میشود، با اشکی که نمی خواهد ببینم.
ضربانم دوباره بالا رفته... دم پنجره به انتظار ایستادهام. پیکانی سفید در کوچه می پیچد، دو سه نفر پیراهن سفید ریشدار را تشخیص می دهم. صدای بیسیمش تا بالا میآید. خودشانند. دو لیوان آب می خورم. قرصم را هم بالا می اندازم...ضربانم بالاتر رفته و پایین نمی آید. حواسم نیست که دارم ناخودآگاه تسبیح می اندازم و ذکر می گویم، وقتی تسبیح را در دستم می بینم، خندهام می گیرد. مادر زنم از سفر حج عمره برایم آورده.
از بالا دارم پیکان را برانداز میکنم. به این فکر می افتم که پایین بروم، و خودم را تسلیم کنم. ولی جراتش را ندارم.
صدای تلویزیون بلند است...گوینده خبرمهمی را اعلام میکند: معاون اول قوه قضاییه دقایقی پیش اعلام کرد که شایعه دستگیری گسترده روزنامه نگاران صحت ندارد وآنرا تکذیب نمود... دو باره از پنجره به پایین نگاه می کنم. پیکان سفید دارد می رود. نفس راحتی می کشم. چند دقیقه روی مبل وِلو می شوم. بدنم خیس عرق شده است. از خانه بیرون می زنم. پیکان سفید دم امامزاده علی اکبر چیذر ایستاده و دو نفر از آن پیاده شده اند و مرا نگاه میکنند. یاد فیلمهای راز بقا می افتم که حیوان زبان بسته توانسته از چنگ شیر فرار کند و دارد یک جوری به شکارچی نگاه می کند. شکارچی هم با چشمانش میگوید که این بار در رفتی، ولی دفعه بعد، کارت تمام است.
ادامه دارد
Roba
ببين! تو بنا بود خبر خوشي به من بدهي كه ندادي! حتي خبر ندادي كه آيا نامه نسبتا طولاني مرا دريافت كردي يا خير! خاطراتت جلب است ادامه بده
احمد
جگرم برايت بشهلد! در ضمن تو قرار بود خبر خوشي به من بدي كه طبق معمول ندادي! حتي خبر ندادي كه نامه نسبتا مفصلم را دريافت كردي يا خير!؟ به تو هم ميشود گفت رفيق!خاطراتت با مزه و جلب است ادامه بده
فداي تو
احمد