قسمتهای پیشین ۱- ۲ -۳-۴-۵-۶-۷-۸-
۹-۱۰-۱۱-۱۲-۱۳-۱۴-۱۵-۱۶-۱۷-۱۸- ۱۹-۲۰
-۲۱-۲۲-۲۳- ۲۴-
۲۵نمیدانم چه باید بکنم. هیجان بعد از ماجرا از یک سو و فشار عصبی بیکار شدن از سوی دیگر. همسرم از دستم شکار است . چرا که از او خواستهام از خانه خارج شود. وقتی به خانه بر می گردد، بیشتر باید ناراحت عصبانیت او باشم تا خوشحال از اتفاقی که نیافتاده. من هیچوقت نمیتوانم درست و حسابی زنها را درک کنم!
روز بعد از دفتر تماشاگران با ،من تماس می گیرند، می خواهند برای دوره جدیدشان با من مصاحبه کنند. گفتگوی بامزهای میشود ، طرحهای کوچکی در حاشیهاش میکشم. پژمان راهبر که تقریبا همه کاره آنجا شده، از جمله بهترین روزنامهنگاران ورزشی است که شاید به درد شاخههای دیگر خبری هم بخورد. کارت عروسیاش را هم من برایش می کشم. پژمان زمینشناس هم هست. منتهی آنقدر عاقل بوده که کار را به مرحله فوق لیسانس نرساند، که بعدها به خاطر فشار زندگی انصراف بدهد!
یکی از همکاران سابق بهار به من زنگ میزند و پیشنهاد بامزهای میدهد؛ می گوید که بروم و به حسین شریعتمداری پیشنهاد همکاری بدهم! چون هر جا که نیک آهنگ قدمش را در آن میگذارد محکوم به تعطیلی است! فکر بسیار نیکو، و به عبارتی "نیکوهیدهای" است! ولی شوخت تلخی است! باورم نمیشود این همه کار از دست داده باشم!
وضع مالی دوباره اندکی خراب است. با الهامات غیبی زندگیمان میگذرد. یعنی یکی یکی سکّههای بهار آزادی است که غیب میشود. خدا را شکر مهمانان عقدمان فکر امروز را کرده بودند!
یک شرکت صنعتی که اگهیهایش را اجرا کردهام، نجاتبخش میشود. انگار خداوند هر موقع فشار مالی دارد خفه ام میکند، دستی از غیب برای کمک می فرستد. انجمن صنفی هم که توانسته مقداری بابت کمکهای مردمیبگیرد، به متاهلها قدری کمک میرساند. خدا به مردمی که بدون چشمداشت به یاری انجمن شتافتهاند، خیر دهاد.
از چند وقت پیش که توانا را به خاطر کاریکاتور حسینپور بستند، کآر در آنجا و ارتباط اینترنتی آنها را هم از دست دادهام. سینا به یاریام می شتابد و ارتباطی مجانی مال جایی که کار میکند را چند هفتهای در اختیارم میگذارد.
از زید آبادی و داور و بهنود و قوچانی خبری نیست. میگویند محاکمه سخنرانان کنفرانس برلین هم چیز جالبی از کار در نخواهد آمد. می گویند اکبر گنجی در زندان بشدت مریض است.
برایم همیشه سوال بوده که چرا علویتبار را نمی گیرند!او هم در برلین بود. جریان چیست؟ آیا او را فقط دادگاه نظامی میتواند محاکمه کند؟ آیا او افسر اطلاعات است یا هنوز هم کارمند سپاه؟ یادم می آید سالها پیش در شیراز، عمه ام همسایهای داشت به نام آقای سیمین، آدم خوبی بود، و سگ وحشتناک بزرگی داشت، که یک بار من و پسر عمه ام را در بن بست گیر انداخت و نزدیک بود تکه پارهمان کند. میگفتند پسر بزرگ آقای سیمین، از این سگه خطرناکتر است! آن پسر نام خانوادگیاش را به علویتبار تغییر داده بود. با آنکه در این چند سال که او را در مطبوعات دیده ام، همیشه خوشبرخورد بوده، ولی چیزی به نظرم غیر طبیعی می آید.
با همسر زید در تماسم، خیلی شجاع است! و جزو معدود همسرانی است که این همه در رنج بوده و روحیهاش اینقدر بالاست. در دادگاه با ریاست محترم شعبه ۱۴۱۰ دعوا کرده، و ظاهرا از دادگاه اخراجش کردهاند. آنقدر با رادیوهای خارجی گفتگو میکند تا بگذارند احمد را ببیند. پدر و مادرش هم در دوران سابق زندانی سیاسی بوده اند، و انگار تفریح اش درگیر شدن در این جور ماجراهاست. نکته عذاب آور این است که زید مستاجر است، و صاحب خانهاش هم روزنامهنگاری است که روی مالالاجارهاش حساب می کند.
یک روز که در هفتهنامه مهر هستم، ژیلا بنی یعقوب برای گرفتن مصاحبهای به آنجا میآید، میگوید برای کتابش است. آن روز آنقدر عصبانی هستم که محافظهکاریام را در قبال پرسشهایش از ریاست محترم شعبه ۱۴۱۰ از دست می دهم! و نمیدانم روزی بهخاطر همین مصاحبه احضار خواهم شد.
تا به حال نمی دانستهام سرخ نگاه داشتن صورت بوسیله سیلی چه معنایی داشته. ولی الآن خیلی خوب می فهمم. این بار نمیخواهم از کسی پولی قرض کنم. حتی برای پوشک بچه میگردیم جایی پیدا کنیم که صد تومان ارزانتر باشد. اگر کار در مهر و کلاسهای خانه کاریکاتور و بعضی سفارشهای ترجمه نبود، تا حالا فتیله پیچ شده بودیم، غرور من هم مانع میشود که بروم برای کس و ناکس کاریکاتور بکشم. دو سال پیش، قیمت کاریکاتور را به ۸ هزار تومان رسانده بودم، و اوایل امسال، به ۱۰ هزارتا. بسیاری از همکارانم هنوز میخواهند با ۲-۳ هزار تومان راضی بمانند. علیرغم قولی هم که به یکدیگر دادهایم، بعضیها مجبور شده اند زیر منت سردبیران خسیس و نامرد بروند.
یکی از همکارانم از حیات نو تماس می گیرد و از من میخواهد سری به آنجا بزنم، شاید کاری به من بدهند. نمیتوانم. آنقدر یک دنده و مغرور هستم که تا جایی از من دعوت نکند، حاضر به همکاری نمیشوم! حتی اگر از بی پولی در فشار باشم. خدا را شکر هنوز چند تا از سکهها باقی مانده.
دو سال پیش با جمعی، شرکتی راه انداخته بودیم، اواخر سال پیش، شراکتمان به هم خورد، و منتظر تسویه حساب هستم، خدا کریمه، میتوان یکی دو ماه را با آن سر کرد.
همسر نبوی به من زنگ میزند و می گوید پولهای دانستنیها را دادهاند. وای! نجات پیدا میکنم! البته برای چند هفته.
یکی از همکلاسیهای دانشگاه را در تجریش میبینم. با نگاهی تحقیر آمیز به من میگوید: "میخواهی کاری برایت جور کنم ؟ شماها که الآن هشتتان گرو نهتان است...یادت میآید تا همین چند ماه پیش سلطنت میکردی؟"... دلم میخواهد زمین دهان باز کند و در آن فرو بروم که ناگهان چند نفر از بچههای خانه کاریکاتور سر میرسند و سلام استاد آنها مرا به خود می آورد.
ادامه دارد