یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Tuesday, January 31, 2006
پاسخ به سوال‌های دوست داشتنی
من هم شده‌ام از این عقده‌ای‌ها که تا یک خواننده محترمی نامه خوشایندی می‌نویسد، توی بوق می‌کنم و بعدش ادای خاکی بودن در می‌آورم! البته...ولی ...خب....اومممم

از روی پاسخ‌ها، خودتان سوا‌ل‌های دوست اول را تشخیص بدهید دیگر:

یوسف عزیز:
پاسخ ۱: دوست عزیز، من اصلا خودم را موفق نمی دانم، فقط ادای موفق بودن را در آورده‌ام. من ۳۰ در صد چیزی که می‌خواستم باشم نیستم. همین را هم با پررویی بدست آورده‌ام.

پاسخ ۲: اگر دوست داری کاریکاتور و کارتون یاد بگیری، اول ببین می‌توانی با طراحی‌ات و طرح‌هایت کسی را بخندانی؟ می‌توانی موضوعی خنده‌دار را نقاشی کنی؟ و آیا می‌توانی پیامی قابل فهم ارائه کنی؟ اگر می‌توانی، پس سعی کن طراحی‌ات را حسابی تقویت کنی که مثل من در گل گیر نکنی!

پاسخ سوم: حتما، اگر طرح‌هایت را روی یک وبلاگ بگذاری یا برایم ایمیل کنی، حتما نظرم را خواهم نوشت، و اگر حس کردم کمکی می‌کند، به بقیه دوستان کاریکاتوریستم هم خواهم فرستاد تا با ایشان در ارتباط باشی.

پاسخ ۴: پیدا کردن سوژه راحت است، تبدیل سوژه به ایده است که پدر آدم را در می‌آورد! هر چیزی که یک خرده از حالت طبیعی‌اش خارج باشد، برای من سوژه است. از جمله خودم! در ثانی، اگر بتوانی چیزهای مختلف را مسخره کنی، راحت‌تری! یک از روش‌های تبدیل سوژه به ایده، دیدن آن از دریچه مضحکه است! خدا را شکر ما در مملکت‌مان از این سوژه‌ها کم نداریم!

...

دوست محترم دیگری هم نوشته که آیا الان کلاس دارم؟ راستش نه! نه اینکه بخواهم کلاس بگذارم! با این برنامه کج و کوله‌ای که من دارم، همین کلاس گذاشتنش کم است!

...

دوست محترمی(نسبتا محترم!) هم پرسیده که آیا خجالت نمی‌کشم هر روز احمدی‌نژاد نازنین را اذیت می‌کنم؟ آقای محترم! من سال‌ها منتظر چنین شخصیتی بودم! شما مفهوم انتظار را درک نمی‌کنید؟

...

طبق معمول ...محترمی پرسیده اند چند سال دارم؛ از نظر عقلی در حد دبستان هستم و از نظر شناسنامه‌ای ۳۶ سال. گوش‌هایم هم در موقع خودش دراز شده و دیگر رشد نخواهد کرد!!!

...

خواننده محترم دیگری هم در باره ...سوال کرده اند(این را هم خودتان سر در بیاورید!): نه آقاجان، ما یک عهدنامه داریم که اعضا در باره مجموعه سکوت کنند. این رای اکثریت افراد بوده که با وجود مخالفت من، به دلیل احترام به دیگر اعضا، سکوت خواهم کرد.

...

دوستان یک انجمن دانشجویی هم از من کار خواسته اند. راستش برای نشریه‌تان دردسر درست خواهید کرد. با این همه اگر وقتش را داشته باشم، خوشحال خواهم شد. البته واقعا خیلی وقتم محدود است. بی‌خوابی هم مرا کشته!

...

فرانک خانم عزیز، من کاریکاتور بچه‌ها را نمی‌توانم بکشم! آنقدر پآک و معصوم هستند که نمی‌توام! افشین سبوکی بهترین گزینه این کار است.

...

آقای ح. گفته که چرا در کانادا ریاکاری می کنم و عرق نمی‌خورم! چرا ...نمی‌کنم و چرا...دوست عزیز، همه‌اش مال تربیت بد است. اعتراضت را برای پدرم خواهم فرستاد که مرا ریاکار بار آورده!همین چند روز پیش هم دوستی لطیف! به من زنگ زد و مرا به همین دلیل به تناقض متهم کرد. بعد هم نمی‌دانم چرا خداحافظی نکرده گوشی را گذاشت.

...

خانم ن. محترم، من با حسین درخشان مشکلی ندارم، اگر داشتم لینکش را از توی لینک‌ها بر می‌داشتم!!! حسین همیشه مایه مسرت من بوده و خواهد بود.

...

آقای رامین...آقای نبوی دوست من است، و اگر هم از دستش ناراحت شده باشم، بدون تعارف به او گفته ام. من سعی کرده ام با کسی حتی پدرم هم تعارف نداشته باشم. ممکن است مدتی تحمل کنم، ولی هر چه مدت این تحمل بیشتر باشد، وای به روزگار طرف.

...

سامان عزیز، نخیر! من مقلد آقای منتظری نیستم و نخواهم بود و نخواهم شد!!!!

...

خانم رکسانا، درست است، من عقده خود عکاس کم بینی دارم. توی وبلاگم هم احتمالاحق دارم آهنگ‌هایی که خودم دوست دارم بگذارم!

...

صبر کنید به ایمیل‌ها سر بزنم تا بقیه سوال‌ها راهم جواب بدهم! فعلا خدا حافظ!
باز هم سوالات بیخودی من
سوال: آیا اصلاح‌طلبان از سال‌ها قبل می‌دانستند سیاست‌های مخفیانه هسته‌ای چه مسیری را طی می‌کند؟ آیا آنها می‌دانستند که اهداف آن صلح‌آمیز نیست؟ اگر می‌دانستند، وظیفه‌شان چه بود؟

سوال : آیا مشخص نبود که این روند که از اوائل دهه هفتاد شروع شده و امروز نتایج آنرا می‌بینیم، با موقعیت ایران در عرصه بین‌المللی به کجا خواهد انجامید؟

سوال : چه عاملی باعث شد خاتمی دو سال پیش مجبر شود علنا در این باره صحت کند؟ یعنی نمی‌دانست؟ و اگر می‌دانست، اختیاری در قبال آن نداشت؟

...

خطی که سیاست هسته‌ای را شکل داد، عملا در تمام این سال‌ها اختیار همه چیز را داشته است. فرقش این است که احمدی‌نژاد حالا نماینده تبلیغاتی این جناح شده.

اگر رئیس قوه مجریه قبلا نقشی نداشت، الان هم ندارد جز استفاده تبلیغاتی. این ماجرا بشدت چند لایه است...
شورای امنیت
به سلامتی کارمان به شورای امنیت رسید. لاس‌خشکه‌های لاریجانی در مسافرت‌های اخیر به چین و ماچین هم اثر نکرد و باید منتظر قطع‌نامه شورای امنیت بمانیم.

الان است که جماعت تندرو خواهند گفت که باید از آژانس بیرون بزنیم و زیر بار نرویم و شرایط ظهور آقا را فراهم کنیم. یکی نیست به این گروه حالی کند که اگر خودشان قصد شهادت دارند، چرا پای ملت را به میان می‌کشند؟

خداوند به همه‌مان رحم کناد!
آغاز محرم
همیشه از خودم پرسیده‌ام چرا بعضی از طرفداران نهضت حسینی در ماه محرم، رفتارشان از یاران شمر هم بدتر می‌شود؟
چگونه يک کاريکاتور بيخودي، بحران درست کرد-۳

و اما نامه به آیت‌الله مصباح یزدی

روز ۱۹ فروردین ۱۳۸۰، همراه سید علی میرفتاح فردید آبادی! نشستیم و در محل هفته نامه مهر نامه را نوشتیم، در حقیقت علی میرفتاح ویرایش آخوندی نامه را بر عهده داشت.

قبلا با یکی از معاونان قوه قضاییه هماهنگ کرده بودم که بهترین راه همان فکس کردن است. پس متن نامه را نوشتم و سریع به دفتر آیت‌الله مصباح فکس کردم.

علت فرستادن نامه چند چیز بود. یکی اینکه خود آقای مصباح از من شکایتی نکرده بود، و اخلاقا باید تشکر می‌کردم، چون اگر آن شکایت هم اضافه می‌شد، کارم زارتر بود. از طرف دیگر برادران مزاحمت‌هایی برای کسانی بوجود آورده بودند که اصلا دخلی به ماجرا نداشتند. حتی تهدید کرده بودند که اگر برای نمایشگاهی که در شیراز داشتم، پایم را از هواپیما بیرون بگذارم، احتمالا کارم با کرام‌الکاتبین است، به همین خاطر سر راه فرودگاه مهرآباد بود که تلفن زدند و گفتند نیایی بهتر است! و به نفع تاکسی شد که دوبله کرایه گرفت. در ضمن می خواستم به بهترین طریق ممکن سو تفاهم را برطرف کنم.


. دقیقه‌ای بعد هم تماس گرفتم و مطمئن شدم که رسیده. ده دقیقه بعد هم جواب را فرستادند...
با مسوول دفتر ایشان تماس گرفتم و قرار شد اصل نامه را هم برایم ارسال کنند. بار سنگینی بود که از روی دوشم برداشته شد.

با آنکه ماجرا را خیلی ساکت برگزار کرده بودم که استفاده تبلیغاتی از آن نشود، مدتی بعد در یکی از نشریات نزدیک به انصار حزب‌الله گزارشی از ارسال نامه چاپ شده بود. همان روزها هم یکی از بچه‌های ریاست جمهوری سراغ کپی نامه را گرفت!

مدت کوتاهی گذشت تا اینکه برادر محترم ... زنگ زد و گفت، درست است که نامه فرستادی و ایشان هم به خاطر بزرگواری کاری به کارت ندارند، ولی ما داریم. باید مدت‌ها جواب پس بدهی. آن وقت بود که فهمیدم حتی نامه‌نگاری بی‌سر صدا هم در مملکت ما بی‌سرو صدا نمی‌ماند.

اردیبهشت ماه باز هم احضار شدم.
Monday, January 30, 2006
وقتی از کلمه خسته، خسته‌تر می‌شوی
معمولا در کار خبری نیمه شب، شبی ۵ خبر کار می‌کنم. دیشب تعداد خبرها به ۹ رسید. هر چه میزان خبرها هم بالاتر برود، درجه دقت آدم کمتر می‌شود. با این حال خدا راشکر ظاهرا خرابکاری نکرده‌ام.

رسیدن به تمرکز لازم برای کشیدن کاریکاتور در این لحظه، شاید سخت‌ترین کار دنیا برای من باشد! انگار چشمانت باز است، دستانت کار می‌کنند ولی دستانت از مرکز فرماندهی اطاع نمی‌کنند!

هیچوقت فکر نمی‌کردم کار جدی شیفت نیمه شب اینقدر ساز و کار زندگی آدم را تغییر بدهد.
با این همه کارم را دوست دارم.
باید بیشتر تلاش کنم.
آیا ملت از موفقیت هودر دارند می‌ترکند
این چند روزه که دارم لینک‌ها یا مطالب رفقا در باب سفر هودر به اسرائیل را می‌خوانم، حس کرده‌ام که چقدر این آدم محبوب است!
ممکن است نگاه عباس معروفی این باشد که باید مواظب هر حرکت خود باشیم، برای ملت تعیین تکلیف نکنیم که باید تبلیغاتچی ما باشند و ...

یا مهدی جامی، به پایه کار حسین پرداخته است...

شاید یک اشکال کار این باشد که خیلی‌ها از اینکه حسین آنها را نمایندگی کند ناراضی‌اند. کسی که نه اخلاق خوبی دارد، نه سابقه خوبی، نه متواضع است ...کاسب‌کارانه به هر پدیده‌ای نگاه می‌کند، می‌تواند خیلی راحت رنگ عوض کند، و به قول جامی به همان رنگی در آید که تا دیروز به آن حمله می‌کرد.

اگر نظر مرا می‌خواهید، سفر به اسرائیل کار بسیار خوبی بوده است. به عنوان کسب تجربه، یادگیری، آشنایی با واقعیت‌هایی که تبلیغات مانع دستیابی به آنهاست. انعکاس آنچه در اسرائیل از دید یک جوان ایرانی می‌گذرد و ...

آنچه به دل من نمی‌نشیند، رفتار حسین است. ‌حسین دارد راهی را می‌رود که خود منتقدش بوده. مشروع نشان دادن خود به خارجی‌ها در جایی که میان بسیاری از ایرانی‌ها جایگاه خودش را از بین برده(نمی‌گویم از دست داده).

شاید نگاه من سخت‌گیرانه باشد، ولی فکر می‌کنم کسی که می‌خواهد یک حرکت را به نحوی راهبری کند، باید تابع اصولی باشد. حسین نیست!

نکته: من متوجه نمی‌شوم کارهایی که حسین دارد می‌کند برای روشنگری ایرانیان است یا راضی کردن خارجی جماعت؟ شاید هم هر دو؟ اگر قصد دارد مورد حمایت بر وبچه‌های بلاگر ایرانی باشد، آیا می‌تواند به اصول کار تیمی پایبند باشد تا بسیاری حداقل انتظار او را بر آورده کنند؟

با وجود اینکه سوژه هم فراوان داده، کاریکاتورش را فعلا نمی‌کشم تا پایان سفرش. این هم حمایت من!
چگونه يک کاريکاتور بيخودي، بحران درست کرد-۲
از طبقه سوم آمدم طبقه اول که تلفن را جواب بدهم، قطع شده بود. چند دقیقه بعد برادر یزدانپناه بود. گفت یه توک پا بیایید دادگاه آقای مرتضوی می‌خواهند مشکل را حل کنند. بعد گوشی را داد دست رئیس شعبه معروف ۱۴۱۰. به به، سلام، آقا پس شما یه سر بیا اینجا ما این قائله را بخوابانیم، دم انتخابات خوب نیست...

یکهو یاد خوابم افتادم، ریش کوتاهی هم که داشتم، به خاطر فوت پدربزرگم، گفتم آخر من وکیل ندارم خدمت برسم.. گفت وکیل برای چی، یک کار فرمالیته است و ...

به کامبیز نوروزی زنگ زدم، گفت به یزدانپناه بگو که وکیل روزنامه برایت وکالت‌نامه حاضر کند. یزدانپناه هم قبول کرد...
دادگاه که رسیدم فهمیدم نه وکیل دارم، نه یزدانپناه حاضر است کاری کند، جز نجات خودش...و بعد هم برگه بازجویی، و آغاز همه سختی‌ها...

رئیس دادگاه می‌گفت باید اعتراف کنی و بعدش عذر‌خواهی...گفتم مگر چه کسی را کشیده‌ام؟ گفت مگر علما بیخود می‌گویند؟ گفتم من روزپنجشنبه تکذیب کرده‌ام و به هیچ عنوان هم نمی‌پذیرم ...اگر ملاک چند هزار نفر طلبه است، پس چند میلیونی که اعتراض نکرده‌اند چه؟...دستور داد دو سرباز بیایند بالا، برای بازداشت من.. احضاریه و شکایت مدعی‌العموم پیدا نمی‌شد. با دقت زیاد برگه بازجویی را پر کردم. می‌دانستم هر اشتباه کوچکی چه مکافاتی به دنبال خواهد داشت، اضطراب وحشتناکی بود. دعا می کردم. خدایا، هر چه خیر است برایم پیش بیاور...

می‌خواستم بروم نمازم را بخوانم، نگذاشت، دست‌شویی، نشد. از یازده صبح تا سه و نیم بعد از ظهر نتوانستم از اتاق خارج شوم. بعد آنکه تفهیم اتهام شدم، مرا به طبقه پایین بردند، آنجا یک کارمند خیلی با شخصیت دادگاه برایم ناهار آورد. بنده خدا خیلی برخوردش خوب بود، همینطور سرباز و درجه داری که همراهم بودند.

تنها کار مثبتی که برادر یزدانپناه کرد، دادن نامه من به یکی از دوستانم بود که برود از خانه قرص قلب و میگرنم را بگیرد...

...

سراغ ماجراهای قابل بیان نمی‌روم چون بارها گفته شده.
مدت‌ها گذشت، تا در سفری کوتاه که از قم می گذشتیم، از یک آقای ریشی که شرط می‌بستم پاسدار یا حزب‌اللهی دبش است پرسیدم، موسسه آموزشی امام خمینی کجاست؛ گفت مدرسه "استاد تمساح" را می گویی؟

اینجا بود که برق چند فاز از بنده پرید.
...

مدت‌ها بود که می‌خواستم نامه ای شخصی به آقای مصباح یزدی بفرستم و به خاطر سوتفاهم پیش آمده عذر خواهی کنم. فارغ از بازی‌های سیاسی...از یکی از دوستانش پرسیدم که صلاح می‌داند به مدرسه ایشان بروم و شخصا با ایشان صحبت کنم؟ گفت سالم ماندنت با خداست!
ادامه دارد
چگونه يک کاريکاتور بيخودي، بحران درست کرد-۱

هفته​های دوم و سوم تیر ماه ۷۸، درست زمانی که زمزمه تصویب طرح اصلاحیه قانون مطبوعات مطرح بود، مسلسل​وار کاریکاتور می​کشیدم. یکی از آن طرح​ها که چاپ نشد و در کشوی میزم در روزنامه آزاد ماند، تا وقتی که ماجرای پول گرفتن روزنامه​نگارها از آمریکا مطرح شد. اتهام خیلی بدی بود. من هم خوشحال که طرحی دارم از قبل که راست کار الان است...

بعد از اجرای طرح را بردم طبقه بالا که برای مدير مسوول در کيش فکس کنند و در عين حال نماينده​های مدير مسوول هم ببيند. سردبير تازه​کار روزنامه که داماد مدير مسوول بود و برادر مدير مسوول و گمانم سيامک پورزند در اتاق بودند. نهايتا برای کاراکتر تمساح از ميان نام​های مختلف "استاد تمساح" انتخاب شد و مدير مسوول هم در کيش تاييدش کرد.

روز بعد از چاپ، تلفن​های مشکوکی به روزنامه​شد...من تازه رسيده بودم، يکی از پايگاه بسيج خيابان ابوذر زنگ می​زد و تهديد می​کرد...کارت تمومه...چی آقا، مگر چی شده؟ ...وقتی کار از کار گذشت می​فهمی...

صبح روز بعد دوشنبه در تحريريه روزنامه آفتاب...يکی از بچه​ها از قم تلفنی دارد که آنجا تحرکاتی شروع شده...
ظهر دفتر انجمن صنفی...عباس عبدی می​گويد کار تندی بوده...عصر در روزنامه آزاد، يزدانپناه از کيش آمده... از دفتر آقا چيزهايی شنيده...

صبح چهارشنبه خواب می​بينم که ريشم حسابی بلند شده و دارم برای قاضی شعبه ۱۴۱۰ آياتی در دفاع از خودم می​خوانم...لباس زندانی به تن دارم.

عصر از قم خبر می​رسد که تحصن پراکنده منسجم شده است.

صبح پنجشنبه، در دفتر آفتاب امروز دارم کاريکاتورم را در صفحه جاسازی می​کنم. برادر مدير مسوول آزاد تماس می​گيرد که يک سر به آنجا بروم، و بيانيه​ای در تکذيب برداشت تظاهر کنندگان و متحصنين قم بدهم. می​گويد که کار روزنامه دارد به هيات نظارت می​کشد. شايد تعطيل شويم.

يکی از دوستانم که آن پشت مشت​هاست تماس می​گيرد و به من سفارش می​کند که مسير​های عادی رفت و آمدم را تغيير دهم، و در محله خودم هم زيادی نچرخم.

به دفتر آزاد می​رسم و بيانيه​ای می​نويسم ضمن اظهار تاسف برای ايجاد سو تفاهم، توضيح می​دهم که تمساح طراحی شده فرد خاصی نيست...ولی هزاران طلبه​ای که حتی طرح را نديده​اند، زير بار نمی​روند...کاريکاتوريست خائن، اعدام بايد گردد. همينطور مهاجرانی!

روز بعدش در دفتر عصر آزادگان يکی از بچه​های خبرگزاری که به تلکس ويژه دسترسی دارد با ديدن من تعجب می​کند. می​گويد امشب يا فردا صبح دستگيرت می​کنند. می​فهمم که يک پيکان مدت​ها نزديک خانه ايستاده...

شب همراه نعمت احمدی به روزنامه آزاد بر می​گردم. گمانم نعمت بوی پول و موقعيت شنيده! بدش نمی​آيد اين کرمانی​ها را(برادران یزادنپناه) هم تيغ بزند. آنجا با گودرز افتخار جهرمی که عضو هيات نظارت است تماس می​گيرند. می​گويد احتمالا نسبت آرا به ضرر آزاد نخواهد بود.

صبح شنبه ابولحسن مختاباد دنبالم می​آيد، می​رويم روزنامه آفتاب امروز...کاريکاتور مهاجرانی را می​کشم...گنه کرد در بلخ آهنگري، به شوشتر زدند گردن وزير ارشاد...

در صفحه بندی هستم که مانا زنگ می​زند بالا...نيکان، مرتضوی پشت خطه...

نظریات آقای فی‌الواقع
راستش را بخواهید من با این دکتر زیبا کلام خیلی حال می‌کنم. اولا ادایش را در می‌آوردم، ثانیا عاشق این کش شلوار بستن بودنش بودم. ثالثا به ازاِ هر جمله‌ای که می‌گوید، یک "فی‌الواقع" هم باید بگوید!

مصاحبه‌ روز با صادق زیباکلام را اگر بخوانید بد نیست. حرفی را زده که احتمالا حرف دل خیلی از ماست: "زيبا کلام، در اين گفت و گو تاکيد مي کند که حکومت يا دموکراتيک است، يا نيست. پيشوند و پسوند ندارد".

جالب‌تر آنکه اولین جمله‌اش در پاسخ به خبرنگار روز با "فی‌الواقع"شروع شده! حلال‌زاده است بابا!
آهنگ گوش کردن‌های نیک‌آهنگ
لذت بردن از آهنگ‌های جور واجور هم چیز غریبی است. از آن بدتر، آوردن‌شان روی وبلاگ...وای وای وای

می‌دانید، من یک عادت خفن دارم! اگر با چیزی حال کنم، قایمش نخواهم کرد. من مدت‌ها دنبال خیلی از این آهنگ‌ها می‌گشتم. حالا که پیدایشان کردم، دلم نمی‌آید بقیه هم نشنوند.

اگر به سلیقه فرهیخته کسی بر می‌خورد، من شرمنده‌ام!
نقدي بر مقاله حسين درخشان در نيويورک تايمز-ف.م.سخن
برای خواندن نقد ف.م.سخن در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.


شرحی بدون شرح
وارد خانه شد. خانه فامیل بود. پسر فامیل، باعث مرگ خیلی‌ها شده بود و اثری از مقتلولین پیدا نکرده بودند.
با پسر فامیل قرار گذاشته بود، به بهانه‌ای...پسر، در را باز کرد و باهم وارد شدند. مهمان، دستگیره در را هم دست نزد...کسی خانه نبود. وارد اتاق پسر که شدند، مهمان بالشی برداشت و گذاشت پشت گردن پسر و تهدیدش کرد که شلیک می‌کند.

پسر اعتراف کرد...اثری از همه مقتولان را نگه داشته...ته استخر توی باغ...مهمان پسر را مجبور کرد چاله‌ای بکند...فهمید پسر مقتولین را چطوری زجرکش می‌کرده...آخرین کسی که به این روش کشته می‌شد، همان قاتل بود. بی‌حسی بدن و بعد قطع سر...

وقتی کار تمام شد، مهمان قهرمان که انتقام صدها نفر را گرفته بود، احساس پشیمانی می‌کرد...حالا خودش قاتل بود...صدای باز شدن دروازه باغ آمد، مهمان شوکه شد، آمد فرار کند، یادش آمد کنار استخر جای پایش روی خاک‌ها مانده، یادش آمد دستگیره در را بعد از تمام کردن کار لمس کرده، یادش آمد، جورابش را هم در آورده...حالا ۲ دقیقه مانده به وارد شدن صاحب خانه...پدر پیر همان جوان قاتل...

لحظه‌ای بعد به خودش آمد. او چه کسی را کشته بود؟ پسر فامیل سال‌ها پیش از این کشته شده بود. پس از چه کسی انتقام گرفته بود...
...

حالا در نظر بگیرید که این خواب اول صبح من بوده باشد! و من کسی که بیست و چند سال پیش کشته شده را دوباره کشته باشم. این عمل قهرمانانه پیج در پیچ به درد این کتاب‌های داستان دوزاری جیبی هم نمی‌خورد، ولی باعث سردرد عجیب و غریب من شده است!

احساس شنیع آدم کشتن، و بعد عذاب وجدانش را هم اضافه کنید، که تا زمان بیدار شدن چه کشیده‌ام! به خدا نه غذای سنگین خورده بودم نه فیلم وحشتناک دیده بودم نه ...

این هم از تفریحات سالمه عالم خواب ما
بسم الله...این هم بیانیه داد
آقاجان، هر کاری هم بکنید، من از این خاندان پهلوی، جناح راست طرفدار بوش، و ...خوشم نمی‌آید که نمی‌آید.
حالا سر بزنگاه با
حمایت از اعتصاب رانندگان اتوبوس می‌خواهند از آب گل‌آلود ماهی بگیرند.

حالا جالب است اگر کاریکاتور این طرفدار آزادی! را بکشم، اینجا چند تا سلطنت طلب دموکرات هستند که از صد تا انصار حزب‌الله و لباس شخصی و غیره، ناموس ‌پرست‌ترند!

پارسال که داریوش همایون آمد، لذت زیادی از آشنایی با طرفداران سلطنت بردم...
چی فکر می‌کردیم، چی شد
یادتان می‌آید چند روز قبل از آمدن آیت‌الله خمینی به تهران چه شایعه بازاری بود؟
اصلا زمستان ۵۷ همه‌اش با همین شایعات و رادیو بی‌بی‌سی و همان امیدواری‌ها گرم بود. در آن روزهای بی‌نفتی!

اگر اشتباه نکرده باشم، قرار بود اول روز ۶ بهمن ماه هواپیمای حامل آیت‌الله به تهران برسد، که ظاهرا کارشکنی یا عدم هماهنگی مانع شد. آن روز شایعه شده بود که هواپیما آمده، ولی در یک پایگاه نظامی مجبور به فرود اجباری شده...رادیو آهنگ "اومدی، اومدی..چه خوب کردی اومدی" را گذاشته بود...

روز ۱۲ بهمن تماشای تلویزیون حسابی همه را هیجانی کرده بود.

...

سال بعدش بود که روی دیوار شعار جالبی دیدم:

درود بر مرگ، مرگ بر درود...

همان سال قلعه حیوانات را خواندم.

دو سال و نیم بعدش فهمیدم خیلی‌ از کسانی که به استقبال رفته بودند، آخرین نفس‌هایشان را می‌کشیدند...

...

سال‌ها گذشت و در دبیرستان که بودم، یکی از همکلاسی‌ها فتوکپی شعری را داد که بخوانم و پاره‌اش کنم:

هر کس زخویش پرسد گر انقلاب این بود... ما انقلاب کردیم یا انقلاب مارا
(ظاهر اثری است از هادی خرسندی)
...

شما چه فکر می‌کنید؟
Saturday, January 28, 2006
اگه مَردین بیایین!!
آبجی اولترا فمینیست، فرنگوپولیس شاخساری، فردا یک جمع راه انداخته برای بحث‌های مردانه و شبه‌مردانه! در دانشگاه تورنتو.

خلاصه اگر فردا وقت داشتید، حتما بیایید!
باز هم حقوق بشر
پارسال بود که در میزگرد وزارت خارجه کانادا، از مسوول مربوطه پرسیدم که وقتی فلان قطع‌نامه مورد حمایت شما، ضمانت اجرایی ندارد، چرا زور بیخودی می‌زنید و باعث فشار بیستر به فعالان سیاسی و روزنامه‌نگاران می‌شوید؟

کار به جایی کشیده شده که حتی وقتی دبیرکل سازمان ملل هم از ایران درخواست آزادی کسی را می‌کند، انگار پیام مورد نظر برای چک کردن میکوفون دبیر کل و یا بررسی اکتاوهای صوتی او بوده است.

هر کاری که واقعا منتهی به احقاق حقوق از دست رفته انسان‌ها شود، بسیار بسیار مفید است. و هر فعالیتی که منجر به ازدست رفتن حقوق انسانی شود، مضرترن مضرهاست.

حالا بررسی کنید، کارکرد چه فعالیت‌هایی در طول سالیان اخیر برای ایرانیان تحت فشار مفید بوده است؟
نیکول کیدمن صد سال سیاه هم سفیر صلح و از این چیزها بشود، جای آن فرشته روی زمین را نخواهد گرفت.
بدجنسی‌های ما
طرف سر خود و بدون در نظر گرفتن موقعیت خطرناک هیچ کس، هر غلطی دلش می‌خواهد می‌کند، تابع هیچ کار گروهی نیست، اگر کسی به اتهام بلاگر بودن دستگیر شود داد و بیداد می‌کند که ایهالناس، اگر من بلاگر هستم، اون بلاگر نیست، و...حالا می‌گوید چرا با وجود این همه حمایت خواننده‌های وبلاگ، بقیه بلاگرها در قبال کار قهرمانانه من سکوت کرده‌اند.

عزیزجان، ماتحت مبارک را بزنی به بحرالمیت بد نیست. در ضمن مقاله‌ات در نیویورک تایمز هم باحال بود. طرح ارائه مقاله ای که از "تل‌آویو" فرستاده شده باشد فکر هوشمندانه‌ای است. راستی، نرخ روز نان آنجا چقدر است؟
عجب روزی بود دیروز
دیروز بعد از تمام شدن کارم نخوابیدم. سر کار هم کاریکاتور معاون خبرگزاری را که بازنشسته می‌شد کشیدم و مخفیانه به یکی از بر و بچه‌های شیفت صبح تحویل دادم...

ظهر با احمد رافت خبرنگار باسابقه ایرانی در ایتالیا قرار داشتم. خوشبختانه یک ساعت زودتر سر قرار رفتم! چون آنقدر هوا عالی بود که حیفم می‌آمد در آن فضا پیاده روی نکنم! آنقدر هم عکس انداختم که نزدیک بود دوربینم بترکد.

همراه با آقای رافت، میزبانش آقای پیامی را هم زیارت کردیم و کلی حال. در همان مدت دو ساعت به اندازه سال‌ها حرف زدیم، و یکی
از روزهای بسیار خوب من بود. بعد از یک هفته کار وحشتناک و خسته کننده.

بعدش برگشتم برای مهمانی بازنشستگی معاون خبرگزاری. چون اصالتا اسکاتلندی است، دامن سنتی به پا کرده بود و برایش هم یک نوازند نی-انبان خبر کرده بودند. اینقدر این مهمانی ساده با حال بود که حیفم آمد بعدش به سینما بروم، و همراهشان راهی رستوران شدم، اما به این امید که وسط کار بزنم بیرون.
جالب بود که در کل مجموعه تنها دو نفر بودیم که آب‌میوه خوردیم، بقیه هم آنچنان به جوک گفتن و مزه پرانی مشغول بودند که اگر نیمه خواب نبودم، حتما حتما چند تایی را می‌نوشتم.

ماجرای بامزه دیگر دیروز هم خریدن یک کلاه بود که وقتی به محل کار برگشتم، همکارانم یکی یکی امتحانش کردند و از بعضی ها عکس انداختم. قیافه‌های دیدنی‌شان را بییند...البته آنهایی که کلاه سرشان گذاشتم!
در ضمن، ماشالله یادتون نره بگین، فرصت کردید، "وان یکاد" بخونید لطفا،اسفند دود کردن هم باعث بهتر شدن بوی خانه می‌شود!
گفتگوهای جذاب
دیروز صبح، آقایی بسیار محترم با من تماس گرفت و مدتی با هم در باب مسائل مختلف گفتگو کردیم. علاقه او به ایران آنقدر زیاد بود که‌ می‌شد علت عصبیت در بیان بعضی جملاتش رابه خوبی درک کرد: چیزی که من اسمش را عشق بیش از حد به آب و خاک می‌گذارم.

در قسمتی از بحث از برخی نوشته‌هایم در باب حقوق بشر و یا سازگارا انتقاد کرد، و معتقد بود وبلاگ‌نویسان تورنتو انگار مثل یک جریان کار می‌کنند...همه می‌خواهند سازگارا را به لجن بکشند...چرا هر حرکت حقوق بشری را با ارتباط به راست‌ها زیر سوال می‌بریم...مگر "راست" بودن اشکالی دارد...راستش متاسف شدم که این سوالات را به صورت کامنت مطرح نکرده بود تا بتوانم در وبلاگ به یا در همان کامنت‌دانی به آن‌ها بپردازم.

توضیح دادم که بر پایه چیزی که می‌بینم حرفم را می‌زنم. بر خلاف اعتقاداتم هم در باره افراد قضاوت نکرده‌ام، در مورد راست‌ها هم بسیار خوشحال خواهم شد خیلی‌ها عضو جریان راست باشند! چون سوژه برای کاریکاتور من زیاد خواهد شد!

من نگاه جماعت "نو محافظه‌کار" آمریکایی را خطرناک می‌دانم. باید جور دیگری بنویسم؟ حقوق بشر برای این جماعت که برای خیلی از مسائل دیگر دنیا و حتی وضعیت بسیاری از شهروندان آمریکایی دل نمی‌سوزانند، یک ابزار است. خب این نظر من است! چرا باید حرف دیگری را بزنم که خوشایند دوستان باشد؟

من شخصا در پاسخ به نامه سازگارا، در فروردین ماه، چند مساله کاریکاتوری-نوشتاری مطرح کردم. خوشحال خواهم شد ایشان ضمن پیش رفتن در امور سیاسی، اندکی ذهن مردم را هم روشن کنند.

وبلاگ‌نویسی در تورنتو مکتب نیست، سبک هم نیست. بعضی از ما همدیگر را می‌بینیم، توی سر وکله هم می‌زنیم، در بسیاری از موارد هم اختلافات وحشتناک داریم. ولی این اختلافات باعث نمی‌شود که بخواهیم در مواردی که اشتراک نظر داشته‌ام خودمان را برای حال طرف دیگر را گرفتن بگیریم یا ...

...

در هر حال از اینکه این فرد دوست‌داشتنی و باسابقه در امور فرهنگی لطف کرد و نظراتش را صریح و صادقانه به من گفت، بسیار بسیار ممنونم.
Friday, January 27, 2006
ببخشید
دارم از خواب بیهوش می‌شوم. تا فردا صبح بدرود
مژده به علاقه​مندان احمد سخاورز

سخاورز يکی از برترين​های تاريخ ماست. با شور و حرارتی مثال زدنی دارد کارهای قديمی​اش را که با خود آورده آماده گذاشتن روی اينترنت می​کند. کارهايی که خيلی از ما سال​های سال مشتاق ديدن​شان بوديم. منتظر باشيد...به همين زودی​ها
تجربه کانادايی
يکی از فحش​های سربالايی که معمولا موقع مصاحبه برای استخدام نصيبت می​شود، اين است که به تو می​گويند تجربه کانادايی نداري، و وقتی می​پرسی که از کجا بايد بدستش بياوري، طرف شانه​هايش را بالا می​اندازد و می​گويد از کار کردن، و وقتی می​گويی که هر جا رفته​ای برای کار، همين را به تو گفته​اند، برايت آرزوی موقفيت می​کند...يعنی برو بيرون کار داريم داداش.

تجربه کانادايی فقط مختص کار نيست. وقتی دو هفته پيش دستگاه پول خوار مترو بيست دلاری مرا نوش جان کرد و هيچ خبری از سکه​های کوچولو(توکن) نشد، شماره تلفن و آدرس را گرفتند و گفتند خبرت می​کنيم!

امروز پاکت نامه رسيد و ده سکه ناقابل را گذاشته بودن داخل پاکتی کوچک​تر ... پاکت در پاکت...اين مدلی​اش را نديده بوديم که ديديم!

با عرض سلام مجدد
بنا به گزارش خ.ز.پ. ، تغييرات بوجود آمده در وبلاگ موقتی است و قرار است قالب ثابتی به زودی جانشين اين يکی شود. هنوز به گيرنده​های خود دست نزنيد. اگر هم دوست داريد دست بزنيد، تغييرات وبلاگ را بهانه نکنيد!
Thursday, January 26, 2006
خاطرات ...فقط یک نگاه
رو به قبله ایستاده‌ای...نمازت را می‌خوانی...در تاریکی شب ناگهان چراغی روشن می‌شود...باز حواس‌ات را متوجه مهر می‌کنی... حتی وقتی داری اشهدت را می‌خوانی دل توی دلت نیست که که آن نور، چراغ کدام خانه است.

می‌ایستی، می‌ایستد. لحظه‌ها را نشمرده‌ای...ضربانت را هم...

مدت‌ها به هم خیره می‌شویم، مدت‌ها خیره می‌مانیم.
فردا صبح توی صف اتوبوس می‌بینمش، مرا می‌بیند. از در عقب سوار می‌شود و من از در جلو...

داریم همدیگر را نگاه می‌کنیم، از انعکاس شیشه اتوبوس...

پیاده می‌شوم، پیاده می‌شود...

فقط یک نگاه.

شب این بار به امید دیدنش چراغ را روشن می‌کنم.

خبری نیست...

سر نماز اصلا حواسم سرجایش نیست. از اول می‌خوانم...نه، نمی‌توانم...

شب بعد، باز هم خبری نیست.

روز بعدش در کتابخانه دانشگاه، عکسی در صفحه ترحیم می‌بینم.

...

۱۷ سال است که دیگر خبری نیست
گزارش خبرنگران بدون مرز از امتحان با دستبند مجتبی سمیعی‌نژاد
آیا رفتن هودر به اسرائیل کار بدی است؟
اگر نظر مرا بخواهید که احتمالا نمی‌خواهید، می‌گویم نه! آدم هر کجا که می‌تواند باید برود و درس بگیرد. به همین دلیل هم علیرغم کرم ذاتی، کاریکاتوری در باره سفر اخیرش نکشیدم...ایده هم فراوان بود...

نکته دیگر اینکه آیا حسین حق دارد خود را مرکز دنیا بداند؟ چرا نداند، هر کسی می‌تواند خود را مرکز دنیای کوچک خودش بداند...تا وقتی که پا روی آزادی‌های کسی نگذاشته باشد!

هر کدام از ما، برای توجیه کارهای‌مان هزار دلیل غیر عقلی می‌آوریم. حسین هم از مساله مبرا نیست. اینکه همه چیز از جمله شمسی کوره و گفتگوی تمدن‌ها و هزینه سفر و ... را به هم پیوند بدهد برای توجیه سفر، فقط لذت ما را از مسخره کردنش بیشتر می‌کند، ولا غیر.

ما که می‌دانیم بخشی از گفتگوی تمدن‌های هودر روی تخت‌خواب انجام می‌شود، پس از راه دور به او خسته نباشید می‌گوییم.
آرش سيگارچي بازداشت و به زندان رشت منتقل شد

حالا همین یکی را کم داشتیم. امیدوارم بر و بچه‌های انجمن صنفی او را روزنامه‌نگار محسوب کنند و به کمکش بشتابند.


و توطئه چنین شکل می گیرد
سیبیل شروع کرد...بخوانید. البته امیدورام در این بحث حقوق بشری دیگر به محدوده بین ناف و زانو گیر ندهد!
آيا از کارهای قديمی​ام لذت می​برم؟
اين سوالی بود که امروز يکی از خواننده​ها برايم فرستاد.

اعتراف سختی است! به عنوان يک روزنامه​​نگار از تاثير بعضی کارهايم بشدت راضی​ بوده​ام، ولی به عنوان يک کاريکاتوريست، نه! لابد می پرسيد تفاوت نگاه مربوبط به چيست. يک کاريکاتوريست مطبوعاتی در درجه اول روزنامه​نگار است. برای بيان مطلبش از فن و هنری استفاده می​کند که می​تواند انتقادی و خنده​دار باشد.

بسياری از کاريکاتوريست​های مطبوعات بزرگ دنيا، علاوه بر روزنامه​نگار بودن، هنرمندان بسيار بارزی هم محسوب می​شده​اند. خود اين رشته هم به خاطر توجه يک هنرمند وارد عرصه مطبوعات شد.


با اين همه، بدون آنکه خواسته باشم خودم را توجيه کنم، با خيال راحت می​گويم که از بسياری از کارهايم نه تنها ناراضی​ام، بلکه گاهی اصلا نمي​خواهم دوباره نگاهی به آنها بياندازم. شايد انتظارم از خودم اندکی زياد باشد، ولی می​دانم که اگر اندکی دقت بيشتری به خرج داده بودم، شايد نتيجه کار بهتر می​بود. البته توان هر کسی محدوديت​های خودش را دارد، و من هم کم و بيش ضعف​هايم را پذيرفته​ام.

هر وقت کتاب​هايم را می​بينم، اشکم در می​آيد! عاشق بعضی کارها هستم و می​دانم کجای خيلی​ها را آتش زده بودم، و بعضی کارها را اصلا نگاه هم نمی​کنم.چند ماه پيش تعداد زيادی از کارهايم را دور ريختم. هفته آينده هم تعدادی ديگر را دور خواهم انداخت. اصلا هم ماجرا پاک کردن صورت مساله نيست.


تنها چيزی که در برخی از کارهای مزخرفم مرا راضی می​کند، حسی است که هنگام اجرا داشته​ام. آن حس زنده نمی​شود.

يکی ديگر از خواننده​ها پرسيده بود که آيا از کشيدن کاريکاتور "استاد تمساح" راضی ام؟ اگر می​دانستم چه اتفاقی می​افتاد، آيا باز هم در آن لحظه همان کار را می​کردم؟


پاسخ خيلی ساده است! نه! راضی نيستم! و در عين حال، از درسی که بابتش آموختم بسيار بسيار بسيار راضی​ام.
اولا، طرح اوليه​اش مال ۶ ماه قبلش بود. ثانيا تاييد نهايی اسم در شورای سردبيری صورت گرفت، ثالثا باعث درست شدن يک پرونده قطور شد.


نتايج عجيب بلا فصل: تيراژ وحشتناک آن به خاطر فتوکپی و دست به دست شدن، ۴ روز تحصن طلاب و تعطيلی برخی مدارس حوزه علميه، ايجاد فضايی متفاوت قبل از انتخابات مجلس، دستگيری کاريکاتوريست حتی بعد از تکذيب و تقبيح سو برداشت، حمايت يک​پارچه همکاران مطبوعاتی و کاريکاتوريست​های شاغل در مطبوعات به جز يکی دو نفر...

نتايج بعدی: مصاحبه پشت مصاحبه، غرور کاذب و قهرمانی بادکنکي، افسردگی شديد بعد از سه هفته، زير نظر رفتن دائمي، سين جيم شدن بوسيله کسانی که هويت​شان را نمی​دانستم. احساس تنهايی شديد، پرخاشگری و عصبيت، احساس عدم اعتماد به کسانی که قبلا امين خود می​دانستم( بخصوص بعد از خواندن بعضی اعترافات​شان)، مواجهه با فشارهايی که از حد تحمل آدم ضعيفی مثل من فراتر بود، تهديد، ارعاب، فشار زياد به قلب و نهايتا تبعيد خودخواسته از روی نهايت ناچاری، تلخ​تر شدن زبانم و فراموشی،

نتایج مثبت: پیدا کردن شهامت برای فرستادن کاریکاتور به مراکز خارجی مطبوعاتی، آشنا شدن با بسیاری از واقعیت​های تلخ سیاسی، رسیدن به شناختی بهتر از سیاست​مردان ایرانی، بیان صریح​تر اعتقاداتم، مطالعه بسیار بیشتر از گذشته در احوالات حرفه​ام و ...

ادامه دارد


مردم از خستگی
الان با ذهنی خسته، دستانی خسته تر به خاطر اصلاح يک گزارش ۳۴ صفحه​اي، و دهانی سرويس و ...

به گيرنده​های خود دست نزنيد، ايراد از فرستنده است!
اصلاحات اجباری وبلاگ
چون سيستم بلاگ​سپات به هم خورد، من موقتا سامان اين وبلاگ را تغيير دادم تا دو سه روز ديگر. ببخشيد اگر يک خورده پر اشکال است!
Wednesday, January 25, 2006
آناتولى يوگنيوويچ کارپف، مردى براى تمام فصول
پارسانوشت

راستش تا قبل از آمدن کاسپاروف، طرفدار کارپوف بودم، ولی از شلوغ​کاری​های کاسپاروف بيشتر خوشم آمد! خيلی گرد و خاک بپا می​کرد!
حقوق بشر و مزایای آن-۳
شايد ادامه اين بحث را بايد کسانی پی بگيرند که متخصص ژئوپولیتیک هستند. ميزان سرمايه​گذاري قدرت​ها روی مسائل حقوق بشر بر چه پايه​ای صورت می​گيرد، ميزان تاثيرش روی شهروندان در خطر چگونه است؟ تا چه اندازه باعث افزايش فشار روی فعالان داخل اين کشورها می​شود؟ چرا تمرکز روی کشورهای خاصی بيشتر است و ...

بحث بر سر زير سوال بردن فعاليت​های مدافعان حقوق بشر نيست! بر سر اين است که چه نوع فعاليت​هايی امکان​پذيرتر است؟ و چرا؟ نمی​دانم آيا اگر يک فعال مخالف سياست​های آمريکا که منتقد جدی و شاخص سياست​های محافظه​کاران جمهوری​خواه باشد تا چه حد از کمک​های موسسات مرتبط با دولت آمرکا بهره​مند خواهد بود؟ حتی اگر در کشور خودش هم امنيت جانی نداشته باشد، آمريکايی​ها چقدر دنبال نجات جان او هستند؟ چرا کسانی که تا حدی يا طرفدار حمله نظامی به ايران می​شوند، و يا موافق بعضی​طرح​های غیر عملی-از جمله رفراندوم- مورد توجه قرار می​گيرند؟

نظر من اين است که بايد هميشه سوال کرد! نقض حقوق بشر مساله کمی نيست. سال پيش از چند سياستمدار کانادايی می​پرسيدم که اگر ماجرای "زهرا کاظمی" بيشتر از روابط اقتصادی برای​تان اهميت دارد، چرا نوع فشارتان را تغيير نداده​ايد؟ چرا به سراغ بسياری از سرمايه​داران متنفذ در حکومت ايران نمی​رويد که خودتان می​دانيد در کانادا سرمايه​گذاری​های بسيار کلانی کرده​اند؟ آنکه عضو حزب حاکم بود سکوت کرد، آنکه عضو حزب رقيب بود می​گفت در دولت نيستيم که چنين کنيم! مطمئن هستم وقتی جاها عوض شود، پاسخ​ها همان خواهد بود.

حقوق بشر مساله کمی نيست. ولی وقتی ابزار می​شود و دکان برای نان در آوردن آدم​هايی که بيش از حد زرنگ هستند، بايد اندکی روی آن بيشتر متمرکز شد.
همين
امان از دست این مجید زهری

آقا، بعضی‌ها دیگه خداوندگار زیرکی هستند! این مجید کلک تا ما بهش لینک دادیم، زود مطلب را قایم کرد!
این مطلب اشکان را حتما بخوانید! کاش سیاسیون هم بازاریابی می‌آموختند
حقوق بشر و مزایای آن-۲
ثبت نقض حقوق بشر در ایران خاص سال‌های اخیر نیست. شکنجه‌های ساواک در جریده بسیاری از نهادهای مدافع حقوق بشر ثبت است، و آن سال‌ها توانسته بودند به دولت وقت در مواقع مختلف فشار بیاورند.

قربانیان حقوق بشر تنها چند روزنامه‌نگار و یا فعال سیاسی شناخته شده نیستند. منتهی تاثیر بسزای کسانی که قادر به بیان بهتر نابسامانی‌ها باشند، باعث تلاش مراکز مختلف برای جذب آنها می‌شود. با این حال، برنامه‌ریزی بعضی از مراکز همزمان با بازی‌های سیاسی اندکی جای تامل دارد. هر طرح اینچنینی برای جذب مجدد بودجه به طور حتم باید به نتایجی برسد که لابی‌های مختلف نیازمند آنها هستند. به عبارت دیگر، مطالعه روند اتفاقات سال‌های اخیر در مورد عراق، و رسیدن به نتایجی که دلخواه گروهی خاص بوده است را نباید از نظر دور داشت.

با این حال، از یک سو می‌بینیم که فعالیت نهادهای آزاد و مستقل که از بودجه دولت‌ها تغذیه نمی‌شوند، چقدر سخت و طاقت‌فرساست و افراد از جان و دل مایه می‌گذارند، و کمتر مخالف سیاسی تازه بیرون آمده از ایران همکار رسمی‌شان می‌شود! چون نان ندارد! غم نان را از یاد نبرید! کدام مخالف درد کشیده ای بدش می آید خانه گرم و نرمی داشته باشد و حقوق ثابتی در جیب؟ آیا این افراد آنقدر ثابت‌قدم هستند که بی‌اجر و تنها برای عشق به میهن با نهادهایی همکاری کنند که تاثیرشان چند برابر است و سودش صرفا نصیب میهن می‌شود و هم‌میهنان؟

معتقدم که هر انسان حق دارد از حد اکثر منابع موجود برای یک زندگی راحت، ولی سالم، بهره‌مند شود. بحث من بر سر سالم بودنش است.

منتقدی بسیار عزیز به من می گفت که هر حرکتی که منجر به ثبت نقض حقوق بشر در ایران شود، پدیده بسیار مبارکی است و نباید آنرا با اتصال به "نو محافظه‌کاران" خراب کرد. با قسمت اول نظر ایشان موافقم، ولی روی قسمت دوم اندکی تامل می‌کنم. مطمئنا نو محافظه‌کاران عاشق چشم و ابروی ما نیستند. میزان بودجه اختصاصی آنها برای دفاع از حقوق قربانیان نژادی و قومی و ... در کشورهایی که منافعی برای آنها ندارد چقدر است؟ آیا توجه بیشتر به ایران دلایل دیگری ندارد؟

چیزی که برای من مساله است، تبدیل شدن نقض حقوق بشر به "نان" برای بعضی‌هاست. سوال اینجاست: اینان برای حفظ نان خود چه کارهایی خواهند کرد؟

ادامه دارد

توضیح اضافی: از کسی نام نخواهم برد، فقط برخی مصادیق را درج می‌کنم.
حقوق بشر و مزایای مخصوص آن
بدون تردید وجود نهادهایی مثل دیده‌بان حقوق بشر توانسته است بسیاری از زجرهای نادیدنی انسان‌ها را در سراسر جهان به چشم کم‌سوی جهانیان بیاورد. کسانی که با این نهادها کار می‌کنند عاشقانه دنبال رفع محدودیت‌ها هستند.

مشکل من با مجموعه‌های دیگری است که با بودجه کشورهای "دشمن" ایران راه اندازی می‌شوند. به عنوان مثال اگر در حال حاضر نهادی اینچنین در آمریکا طوری فعالیت کند که به طور کامل، نقض حقوق بشر را در ایران ثبت، و برای استفاده "نئوکان"ها یا محاظه‌کاران جدید حاکم بر آمریکا تهیه کنند، آیا فعالیت‌هایشان صرفا برای رهایی ایرانیان زجر کشیده است یا برنامه ریزی برای پیدا کردن موقعیت در حکومت احتمالی بعدی؟

جذب مخالفین جمهوری اسلامی، همراه با جذب بودجه‌های میلیونی، فراهم آوردن موقعیت‌های کاری کاذب، تهیه گزارش‌هایی که کاربردی فراتر از دفاع از حقوق ایرانیان تحت فشار دارد، برقراری ارتباط با کسانی که پتانسیل همکاری دارند ولی احتمالا متوجه کارکرد این مجموعه‌ها نیستند و ...اندکی جای تامل دارد.

می‌دانم که بعضی از هموطنان محترم که احتمالا جذب این مراکز می‌شوند و خواهند شد، نیتی جز خدمت ندارند. می اندیشم سال‌ها بعد که به وجدان خود رجوع خواهند کرد، امکان تفکیک "خدمت" از "خیانت" عملی خواهد بود یا نه؟

ادامه دارد
بیداری دردناک حافظه

سر کار ناگهان گردنم تیر کشید. از آن تیرهایی که نمی‌توانی تکان بخوردی، داد و بیداد و جیغ هم نمی‌توانی بزنی مبادا بدتر شود. همان موقع خاطره‌ای فراموش شده بعد سه سال به سراغم آمد که دردش بیشتر بود. آن روزفکر کردم...گردنم را می‌شکنند...آن روز یاد کیومرث صابری افتاده بودم، چون سال‌ها سال اسم مستعارش گردن شکسته فومنی بود...که در سال‌های چهل بعد از کتک خوردن از نیروهای دولتی مدتی گردنش آسیب دید...

از سر کار که بیرون زدم، ضربانم پایین نمی‌آمد، به زور قرص کمی آرام شدم، ولی حس خفنی بود.
الان، هم همکارم زنگ زد که یک خبر خوردگی داشته ام...یادم رفته بفرستمش...حس بدی است.

بعضی چیزها تا آخر عمر با آدم می‌ماند...
فيل - تر! کردن اينترنت در ايران
يا فيل - تر زدن به اينترنت!

تا الان فرصت نکرده بودم اينقدر آهنگ جديد گوش کنم. لا اقل هم قديمی​ها دم دست است و هم جديدی​ها. نمی​دانم به کدامين گناه اين همه سال از شنيدن آزادانه هر چيز که دلمان می​خواست منع شده بوديم! يادم می​آيد يکی از دوستان حوزه هنری می​گفت که بعضی آقايان حتی شنيدن تيک تاک ساعت را هم تحريک کننده می​دانند. يا ما مشکل داريم ، يا آنها!
Depeche Mode: Precious




هر روز آهنگ، در وبلاگ نیک‌آهنگ

خدایی‌اش من یکی شاعر خوبی نیستم، آهنگ‌ساز هم نشده‌ام...لا‌اقل مرحوم پدربزرگم یک "آهنگ "ساخت! پدرم هم "نیک‌آهنگ"! البته با همکاری عیالش!

در هر حال، من مرض جدیدی دارم که می‌خواهم هر روز به یک آهنگ یا یک آلبوم لینک بدهم. امروز هم از "دایر ستریتس" گذاشتم که سر کار داشتم به آن گوش می‌دادم.

اگر نشانی‌های جاهایی را که می‌شود لینک‌های گروه‌ها و خواننده را در آن برای وبلاگ استفاده کرد سراغ
دارید، لطفا بفرستید.

ارادت
به نام ایران و حقوق بشر، به کام اپوزیسیون و قمپزیسیون

می‌خواهم مدتی را صرف جریاناتی کنم که به اسم حقوق بشر پول خوبی به جیب می‌زنند و خوب هم بعضی از دوستان را در داخل کشور هوایی کرده‌اند. همینطور موارد ظاهرا مطالعاتی و بیشتر اطلاعاتی که متخصص جذب کارشناسان بسیار "هسته‌ای" ایرانی هستند.

پیشاپیش از اتهامات وارده کمال تشکر را دارد!
امان از این خواب‌‌هایی که چرت آدم را پاره می‌کنند

لعنتی! جزوه درس ریاضی‌ام گم شد، درست قبل از امتحان هر چه هم همه جا رآ گشتم خبری نبود! نه تو کلاس، نه توی کمد، نه...همه بچه‌ها هم مثل خر درس را بلد بودند و من بدبخت که همیشه از این ریاضی لعنتی نالیده‌ام بدتر از خر در گل...

از آن طرف همه داشتند از روی نقشه من کپی می‌کردند برای درس تکتونیک، خاک بر سرتان، خب معلوم است که گسل راست گرد است! این را هر ننه قمری می‌داند! یک کم نقشه و جابجایی لایه‌ها را نگاه کنید...همان کنار بریدگی دیگر!

این جزوه من کو؟

ناگهان، چشمانم باز می‌شود و می‌بینم که خواب بوده...
وای!

چقدر از این حس امتحان متنفرم!
الان هم که استاد سابقم به کانادا آمده و متاسفانه در یک شهر دیگر است، و نمی‌توانم انتقام امتحان‌هایش را از او بگیرم، حالم به شدت گرفته است!

دکتر غضبان! اگر راست میگی ندا بده تا بیام حالتو بگیرم!!!!!مردم از این عدم انتقام!!!
بابا شوخی کردم، حد اکثر یک کاریکاتور بدجنسانه دیگر می‌کشم...نیک آهنگ که ترس نداره!
آیا امروز به جای ترکمان‌چای، مسکو‌چای امضا می‌شود

تا همین چند روز پیش جماعت صدای داد و بیدادشان بلند بود که فلان می‌کنیم و بهمان...
اولا، رفتن لاریجانی به روسیه خیلی معنا دار است!
ثانیا، لغو سفر هاشمی به مشهد، بیشتر!
لغو سفر احمدی‌نژاد هم بیشترتر!

بنا به اصل مترقی حفظ نظام از اوجب واجبات است، احتمالا قبل از دیر شدن و درگیر شدن، طوری که بتوانیم در داخل ثابت کنیم که پوز استکبار کش آمده است، ولی در ضمن به شورای امنیت هم نرویم، زیر بار خواهیم رفت...البته امیدوارم هزینه‌اش زیاد نباشد!

اگر چنین باشد، باز هم مایه امیدواری است!
آيا لغو سفر احمدي‌نژاد به خوزستان، به انفجار امروز اهواز ربطی دارد؟
تحليل مجيد زهری در باب وبلاگ​نويسی

<< ...وبلاگ‌نویسی بی‌شباهت به استمناکردن نیست؛ فرد وقتی چيزی گيرش نمی‌آید، آستينی بالا می‌زند و دست‌به‌دامان دست‌های مبارک می‌شود! و امّا توجه داشته‌ باشيم که استمنا هم -به هر حال- کاربرد و ارزش ويژه‌ی خودش را دارد...>>
نقل از وبلاگ حضرت زهری

البته تحلیل بسیار جذابی است! منتهی قدیم می​گفتند استمنا زیاد سبب عینکی شدن و ریختن موی سر می​شود. باید دید این پدیده در مورد وبلاگ نویسان هم مصداق دارد یا نه؟

الله اعلم!
اندر احوالات گسترش فحشا
در تهران نزديک به ۳۰۰ هزار زن خيابانی وجود دارد. اگر جمعيت ثابت تهران را ۱۰ ميليون نفر فرض کنيم و جمعيت مجموع دختران و زنان را نصف اين تعداد، و احتمالا هم ۳۰ درصد ۵ ميليون هم بالغ نشده باشند،چيزی در حدود ۹ درصد زنان تهرانی خيابانی فرض می​شوند. اين رقم اندکی زياد است! البته ر پايه مطالعات انجام شده، بسياری از زنان خيابانی به تهران مهاجرت کرده​​اند. با اين همه، فرض کنيد که از هر چند زن ايستاده کنار خيابان، چه تعدادی از راه فحشا نان می​خورند؟

البته رقم بالا کمتر از گزارش محرمانه سازمان بهزیستی در سال ۱۳۸۱ است. می​گويند رقم اشاره شده در آن گزارش بالغ بر ۶۰۰ هزار زن خيابانی بوده است.

اصلا قصد ندارم له يا عليه اين حرفه چيزی بنويسم، فقط ماجرا اينجاست که غير متمرکز بودن آن باعث رشد آمار ايدز در ايران بوده است(گزارش سال ۱۳۷۶ هلال احمر، گزارش​های ديگر را نخوانده​ام).

نکته بسيار جالب بر اساس سن زنان خياباني، اين است که بيشتر عمرشان را در نظام دينی گذرانده​اند. به عبارت ديگر، مقامات کشوری نمی​توانند تقصير را به گردن رژيم منحوس پهلوی و امپراليسم و صهيونيسم غاصب و ... بياندازند. به عبارت بهتر، تعليمات مذهبی و معارف اسلامی مانع گسترش فحشا نشده است.

در عين حال، با توجه به جميع جهات، به طور حتم تعدادی از افراد متنفذ، از اين حرفه پردرآمد سهم خودشان را می​برند. ماجرای رئيس دادگاه انقلاب کرج را که از ياد نبرده​ايد؟
Monday, January 23, 2006
دقيقه نود انتخابات کانادا
تا الان محافظه​کاران کانادايی با ۱۲۲ کرسی و نزديک به ۳۷ در صد آرا، ليبرال​ها را بعد از ۱۲ سال شکست داد​ه​اند. بزرگ​ترين دلايل شکست ليبرال​ها را علاوه بر اشتباهات مشاورين تبليغاتي اين حزب، ماجراهای مرتبط با سو استفاده​های مالی ناشی از در مصدر قدرت بودن بر شمرده​اند. به علاوه، بخشی از مردم کانادا از قيافه ليبرال​ها هم خسته​شده​اند!

از اينجا به بعد، نقش حزب نيو دموکرات جالب​تر خواهد بود. اين حزب کوچک با وجودی که در صد بيشتری از "بلاک کبک" رای آورده، ولی کرسی​های کمتری در پارلمان دارد.

ستيون هارپر که قاعدتا نخست وزير آينده کانادا خواهد بود، به جمهوری​خواهان آمريکا بسيار نزديک است و اين مساله کمی باعث نگرانی مخالفان جنگ​طلبی جرج بوش در کانادا خواهد بود. به هر حال، استفاده بد از فرصت​ها باعث شد تا حزب حاکم دچار کاهش محبوبيت و مشروعيت شود و حتی تبليغات ترساننده و منفی عليه رقيب هم کارکرد چندانی نداشته است.

اين​ها درس​های خوبی است، برای کسانی که البته بخواهند درس بگيرند...
تفریحات هودرناک
می‌گویند هودر رسما تغییر اسم خواهد داد...موشه هودرمن یا اسحق درخما یا چیزی در همین مایه‌ها...عکس یادت نره «شهروند خبرنگار»! در ضمن حسابی مواظب دست راستی‌ها باش! چون ممکن است بدجوری از تو استفاده کنند و باعث سقوط دولت شوند! خیلی حواست جمع باشه‌ها!
اندر احوالات سفر کودک جهانگرد به سرزمین موعود
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش

هودر جان، تشرف‌ات به سر زمین آبا و اجدادی را تبریک می‌گویم. فقط بپا مورد حمله انتحاری قرار نگیری. من نمی‌توانم شهید خردبیر را بکشم آنوقت!
ما رفتيم بخوابيم، بعد از ۲ ساعت و نيم اضافه کاري، به خاطر مريض شدن دو تا از همکاران...تلفن خاموش!
باز هم عکس​های بی​ربط
شنبه شب بمناسبت موفقيت​های پی در پی فريد مهمانش بوديم، طبق معمول ايرانی جماعت نيم ساعت تا سه ربع تاخير دارد، پس من هم چپ و راست از انتظارم عکس انداختم تا حال​شان را بگيرم. همان چند نفری بوديم که در فيلم فريد نقش بازی کرديم! من و بهرنگ و بهمن و سيبيل.عکس پايينی هم مربوط به حاج آقا کوثر است پس از اصلاح مو توسط خودش، آخری هم همان برج مورد علاقه خردبير.
توهم اولین - شایان مشاطیان

چندين بار پيش آمده که افراد مختلف به بررسي نظرات حسين و تحليل آن بپردازند، و فکر مي‌کنم خودش دست آخر در ميان حرفهايش نکته‌اي را بيان کرده است که به خوبي براي فهم او و علت همه اين اظهارات و رفتارهاي عجيب و غريبش کافي باشد...
اصلاحات در کانادا
من در ۲۶ ماه گذشته به سلمانی نرفته​ام. اوائل به خاطر صرفه​جويی بود. آمدم کوتاه کردن مو ياد بگيرم، زدم خودم را کچل کردم! اتفاقا همان روزها متوجه یکی دو اثر شکستگی روی سرم شدم که قديم​ها نداشتم. جلسات بازيابی حافظه هم هنوز کمکی به يافتن ماجرا نکرده است.

بگذريم، امروز ديدم که وقت کافی برای اصلاح دارم، ماشين چمن​زنی مخصوص را راه انداختم و حمله ور شدم...
اگر خرج سلمانی خوب در اينجا ماهی ۲۰ دلار هم باشد(البته از اين ارزان قيمت​های چای دارچينی هم پيدا می​شود!)، تا الان کلی صرفه جويي کرده​ام!
فرانسه هم اضافه شد
حالا ديگر ببين وضعيت چطور شده که فرانسه عقب افتاده از مسابقات تسلیحاتی دارد برای ما شاخ و شانه می​کشد!

البته خوشبختانه با توجه به سياست بسيار قوی مذاکره کنندگان ما در وين و اقصی نقاط دنيا، به هيچ وجه نبايد نگران بود، و با توجه به اينکه مشکل اصلی ما آمريکا است ولی تا خون در رگ ماست با او مذاکره نخواهيم کرد، و همچنان تا آغاز جنگ ايستاده​ايم در مقابل همه شياطين بزرگ و کوچک.
پایان شب سیاه سفید نیست

هیچ خبر امیدوار کننده‌ای به گوش نمی‌رسد. اینکه هی پشت سر هم دنیا را تهدید کنند که غرور ملی ایرانیان چنین است و چنان هم تاریخ مصرف خودش را دارد. وقتی ریسک سرامایه‌گذاری در ایران به بالاترین حد خود برسید و بانک‌ها یکی یکی روابط شان را با ایران قطع کنند، احتمالا ناشی از پیش‌بینی‌های کمی دقیق‌تر از نقل قول‌های سخنگوی وزارت خارجه ایران است.

آیا جماعت می‌دانند دارد چه اتفاقی می‌افتد؟

اواخر مرداد ۱۳۵۹ بود. خاله ام از ایتالیا به ما زنگ زد و نگران آغاز جنگ بود. می‌گفت عراق به ایران حمله خواهد کرد. مادرم به خاله‌ام خندید و گفت خواب دیدی خیر است! قبل از آغاز سال تحصیلی ۱۳۵۹ که از طرف میدان آزادی صدای انفجار آمد و از بالای پشت بام خانه می‌شد دود را از روی باند فرودگاه دید، باورمان شد که حرف چرت خاله درست بوده است...

الآن به نحو عجیبی همان حس یازده سالگی‌ام را دارم. همان ترسی را که آن روز تجربه کردم...آژیری را که می‌شنوید...این دیگر چیست؟ وضعیت قرمز؟ وضعیت سفید؟ آخر یعنی چه؟

فکر می‌کنید چین که به نفت و گاز ما احتیاج دارد و روسیه که مشتری همه آشغال‌های صنایع هسته‌ای و هواپیمایی‌اش هستیم، تا کی پشت سرمان می‌ایستند؟

خدا با ماست؟ امیدوارم! دوستان ایران به کمک‌مان می‌شتابند؟ آری! ونزوئلا، بورکینافاسو، بوسنی، سوریه، شاید لبنان...ما دهان آنها را سرویس خواهیم کرد! چه بامزه است. در منطقه هیچ دوستی نداریم! شاید عراق که آن هم تحت تاثیر آمریکا ست...

اگر انرژی هسته‌ای و سیاست‌های درخشان جماعت باعث از دست رفتن جان یک نفر هم بشود، نمی‌توان به ساددگی زیر بار رفت که همه چیز زیر سر دشمن است...درست مثل این است که رخت خواب نوزادتان را وسط جاده ترانزیت پهن کنید...آیا رانندگان نره غول زورگو تقصیر کارند؟ شاید...ولی مادر و پدر بچه چه؟

خدا رحم کند
Credibility
و باز هم ماجرای اعتبار

در طول سال‌های ۱۳۷۶ تا ۱۳۸۴، تلاش بسیاری صورت گرفت تا عملکرد بسیاری از نیروهای چپ حکومتی فعال در دهه شصت که با آمدن تیم هاشمی، از قدرت برکنار مانده بودند، یا زیر سوال نرود و یا مسکوت بماند.

نتیجه این عمل، نامشخص شدن شناسنامه کاری بعضی از رهبران جبهه اصلاحات برای جوان‌ترها بود. به عنوان مثال قرار گرفتن کسی مثل سید محمد خاتمی با آن سابقه متعادل در کنار محتشمی‌پور و خوئینی‌ها که متهم به ریختن خون کسان بودند، چندان جالب به نظر نمی‌آمد. کسی هم چندان پیگیر سوابق نسبتا غیر دموکراتیک آقایان نمی‌شد.

مسکوت ماندن بسیاری از اتفاقات دهه شصت شاید بهترین راه بعضی از دوستان در حفظ وحدت مصنوعی این سال‌ها بود، ولی ماه همیشه پشت ابر نمی‌ماند.

متاسفانه نمی توانم نام کسانی را بیاورم که از ایشان برای بیوگرافی‌های کاریکاتوری مقامات در حیات نو تحقیق کرده‌ام، ولی نکات بی‌شماری وجود داشت که با مقایسه صحبت‌های منابع مختلف، می‌توانستم به درست بودن آنها اعتماد کنم.(۱)

به نظر من اعتبار یک جنبش سالم به عملکرد و سابقه رهبرانش است. کسی که تا دیروز قلع و قمع می‌کرد، امروز به صرف قرارگیری در یک جمع مقابل جناح راست، نمی‌تواند پرچم مردم‌سالاری در دست بگیرد و ادعای سالم‌سازی فضای سیاسی کشور را داشته باشد.

ای کاش رفاقت و رابطه بازی در جناح دوم خرداد کار را به جایی نمی‌کشاند که برای چند رای بیشتر تا به این حد به آب و آتش بزنند. اگر بخواهیم آینده بهتری را انتظار داشته باشیم، اندکی به سیاهه مدعیان توجه کنیم، هر چه سفید‌تر و پاک‌تر، بهتر.

(۱)- از جمله اطلاعاتی در مورد سرمایه‌گذاری‌های کسانی چون موسوی خوئینی‌هآ و بسیاری از کسان دیگر، روابط اقتصادی با گروه‌هایی که ظاهرا از نظر سیاسی مخالف اصلاح‌طلبان هستند، معاملات کاغذ، جلسات تجاری مرتب، خروج سرمایه و ...
درس از یک قوم پیشرو

من دو همکار یهودی دارم که یکی از آنها بشدت ضد اسرائیل است و دیگری بشدت از سیاست متنفر. دیشب سری به محل کارم زدم و نیم ساعتی گپ زدیم.

بحث به آنجا کشید که آیا بین اسرائیل و ایران درگیری صورت خواهد گرفت یا نه. آنکه ضد اسرائیلی است، می‌گفت این احمدی‌نژاد شما یک مشکل عقلی باید داشته باشد! اسرائیلی‌ها سال‌هاست دنبال چنین بهانه‌ای می‌گردند تا فشار را به عرب‌های ساکن آنجا زیاد کنند. این همه فلسطینی‌ها و عرب‌های اسرائیلی زور زدند تا وضعیت فعلی بوجود بیاید، حالا اگر تندروهای اسرائیل دوباره حاکم شوند، دودش به چشم فلسطینی‌ها خواهد رفت.

بعد هم بحث به یک جای بامزه کشید. جمع یهودی‌های دنیا مگر چقدر است؟ با این حال، میزان اتحاد و همراهی اینان از هم آنقدر زیاد است که این جمعیت کوچک، قدرت اقتصادی و سیاسی بسیار زیادی دارد. گیرم امپرالیسم باعث ایجاد یک دولت تندروی صهیونیستی شد و ....چرا میزان تفرقه میان یک میلیارد مسلمان،آنقدر زیاد است که شده ایم پارادوکسیکال‌ترین گروه پر جمعیت دنیا؟

قوم همیشه آواره یهود، الان به نسبت جمعیتش، بیشترین جوایز نوبل را برده، بهترین خدمات پزشکی را ارائه می‌دهد، قدرت مالی‌اش مثال زدنی است... به همین دلیل من این آیه را بیش از حد دوست دارم:

« خداوند سرنوشت هیچ قومی را دگرگون نخواهد کرد مگر که آن قوم، جان خود را دگرگون کند »

این قوم تصمیم گرفت از روزگار ضعف و توسری خوری خارج شود، و شد. کاش ما یاد می‌گرفتیم، حتی اگر از سیاست‌های آنان متنفر باشیم...
« خداوند سرنوشت هیچ قومی را دگرگون نخواهد کرد مگر که آن قوم، جان خود را دگرگون کند »
می شود کاری کرد
سی مرغ باشیم یا سیمرغ

می‌دانم که ما ایرانی‌ها حتما باید یکی خودش را جلو بیاندازد تا کاری بکنیم، ولی واقعیتش این است که بدون کار درست جمعی راه به جایی نخواهیم برد.

از آن ایرانی که تفکر شدید مذهبی دارد تا آنکه از دین زده شده، همه و همه ایرانی هستیم. ما سال‌هاست نتوانسته ایم یک کار گروهی درست و حسابی انجام دهیم. فردگرایی ناسامان‌مان کرده.

اگر نقاط مشترک‌مان بیشتر نقاط افتراق باشد، احتمالا می‌توانیم با هم کنار بیاییم. نگاه من شاید سکت‌گیرانه به نظر بیاید، ولی اعتقاد دارم اگر کاری کنیم که اعتبارمان را خدشه دار کند، زحمت‌مان به باد فنا خواهد رفت.

دیشب با یکی از باهوش‌ترین بلاگرها چت می‌کردم. به او گفتم که تاثیر قلمش بسیار زیاد است. منطق سیاسی‌اش بسیار جذاب و کارساز. منتهی خود را آنقدر در مسائلی که شآید در آینده مهم‌باشد ولی الان اختلاف بر انگیز، در گیر کرده که حرف‌های منطقی‌اش هم محو به نظر می‌آید.

زندگی خصوصی افراد به خودشان مربوط است، ولی مردم ما کسانی را بیشتر قبول دارند که مواظب محدوده میانی‌شان باشند. باور نمی‌کنید؟

بشدت معتقدم که اگر گروهی از ما بتوانیم سالم زندگی کنیم و سالم فکر کنیم و سالم حرف بزنیم، تفکرمان و حرف‌مان خریدار بیشتری خواهد داشت. هرجایی بودن راحت ترین کار دنیاست! خود استواری است که سخت می‌نماید!

اگر آدم سالمی نباشی و حرفی درست بزنی، کمتر قبولت خواهند داشت. متاسفانه بسیاری از اندیشمندانی که می‌توانستند فرهنگ ایران را بهسازی کنند و نسل‌های آتی را یاری، آنچنان در لجن‌زار خودساخته خویش فرو رفتند که کسی نخواست حرف‌های خوب آنها را از میان نجاست نجات دهد.

این حرف من به هیچ وجه برای پاک نشان دادن خودم نیست. من در عمرم خطاهایی کرده ام که باید برای پاک کردن‌شان از ذهنم تلاش زیادی بکنم...

با این حال اعتقادم را گفتم. تغییر ساختار آینده کشور از طریق اندیشه‌های سالم‌تر، شاید بهتر باشد. در بلاگستان قلم‌های سالم زیادی داریم. می‌شود کاری کرد.
از زیدآباد تا سازگارستان

این احمد عزیز را خیلی دوستش دارم، چون حرف دلش را می‌زند، سالم است و درضمن لهجه سیرجونی‌اش مرا کشته! من معمولا حرف‌هایش را جدی گرفته‌ام، مگر چند بار...یک بارش بعد از انتخابات مجلس ششم بود! کاش اهل شرط بندی بودم، چون احمد بدجوری جیبش خالی می‌شد!

احمد از اینکه من از سازگارا خوشم نمی‌آید و حرف دلم را می‌زنم، اندکی ناراحت شده.

احمد‌جان، دست خودم نیست. من کاریکاتوریستم نه آدم عاقل. کاریکاتوریست از روی قیافه، حالت، صحبت‌های طرف، بازی‌ سیاسی، ادعا و ... به آدم ها نگاه می‌کند نه روش عرفی شماها!

من از روزی که سازگارا را به اسم شناختم، در دهه ۶۰، عملکردش در سازمان گسترش، ماجرای گنده ... وزی‌اش در مقابل حکومت زمانی که خارج از کشور بود، و بعد رفتن به ایران برای زندانی شدن( و می‌دانست دارد چه کار می‌کند تا چهره شود)، خروجش، ماجرای رفراندوم، پیوستنش به لابی طرفدار اسرائیل و ...آین آدم را زیر نظر داشته ام، حتی از راه دور ...

چه کنم که این آدم به دل من نمی‌چسبد. اگر تو قبولش داری و به کارهایش ایمان آورده‌ای، به نظرت احترام می‌گذارم، ولی به هیچ وجه زیر بار نخواهم رفت. می‌دانی که من یک سید دیوانه و کله شق هستم عزیز جان!

نان این سازگارا با حمله نئوکان‌ها به ایران سازگار است، از ما گفتن!
آخر هفته یک مشنگ
خیلی با مزه بود. دیروز برای دکترم شرح می‌دادم که خواب رفتنم چطوری شده...چهار ساعت خواب، بعدش بیداری ، کمی کار کردن، دوباره خواب، دوباره بیداری، که البته این بار به ساعت زنگ‌دار مربوط است و گاهی هم خواب نرفتن من. اینجا تمام تلاششان این است که بدون وابسته کردنت به قرص برنامه خوابت را تنظیم کنند.

این مرض خرید هم داشت خفه‌ام می کرد. دو سال بود می‌خواستم یک پوتین زمستانی خوب بگیرم، ولی یا پول ته جیبم نبود، یا زورم می‌آمد. دیگر دل به دریا زدم و از شانسم چند درصدی هم تخفیف داشت.

هوای تورنتو دیروز به نحو عجیبی گرم شده بود. اولین روز ۳ ماه گذشته بود که بدون کت پیرون می‌رفتم.

شاید هم تنور انتخابات هوا را گرم کرده! لیبرال‌ها که داشتند قافیه را کاملا می‌باختند، چند درصدی بالا آمده‌اند، به نحوی که اگر انتخابات به جای پس فردا، دو هفته دیگر برگزار می‌شد، شاید از محافظه‌کاران هم جلو می‌زدند. فعلا هنوز جناح راست ۹ درصد پیش است و احتمالا این بار هم دولت اقلیت تشکیل می‌شود. اگر لیبرال‌ها عاقل بودند و یک پاکسازی درست و حسابی می‌کردند بد نمی‌شد، ولی امان از عشق این جماعت به قدرت.

دیروز ۱۰-۱۲ کیلومتر پیاده‌روی کردم...حواسم همه‌اش متوجه برخورد احتمالی آمریکا بود. حس کردم جماعت بی‌پدر مادر خود فروخته مشابه "احمد چلبی" الان دارند با دم خود گردو می‌شکنند...


به امید خدا می‌‌خواهم یک مجموعه کاریکاتور کار کنم...ولی روزی سایت نیاورم...شاید یک نمایشگاه...باید ببینم این تنبلی مضاعف را می‌شود کنار گذاشت؟
عکس​های بی​ربط
از يک عکاس بی​ربط تر





















از تولد يک جوان خوشبخت بگير، تا سردرگمی نيک​آهنگ، کتاب​خوانی کافه​اي،مفهوم انتظار، و عکس کنار استاد عکاس​باشي، سام جوان​روح که ريشش را مدتی نزد بود!