چند روز پيش میخواستم چيزی بنويسم که اين سفر احمدینژاد همه فکر و ذکرم را به هم زد.
ماجرا ساده بود. یاد آن روزی افتادم که هواپیماهای عراقی فرودگاه مهرآباد را بمباران کردند. من و دخترعموهایم رفتیم بالای پشتبام. دیدیم پشت میدان آزادی دود بلند شده.
همان روزها میدانستم که قرار است به شیراز برویم، برای همیشه. حالم خوش نبود. نمیخواستم زندگی ام خراب شود! تهران را دوست داشتم، گیشا را خیلی دوست داشتم. گرچه مدرسه راهنمایی شاپوریان بالای گیشا چنگی به دل نمیزد و یک ناظم ریشوی مسخره سختگیر داشت، ولی همان چهاردهروزی را که رفتم آنجا برایم دلنشین بود. هفته سوم مهر در شیراز بودیم.
شیراز اما وضعی متفاوت داشت. جنگزدهگان خوزستانی آمده بودند و بعضی از شیرازیهای مهمان نواز، تحت تاثیر بعضی سخنان روحانیون متعصب برخوردهای نامناسبی با هموطنان جنگزده که خیلیهایشان اصالتا شیرازی هم بودند کردند.
هر ازگاهی وضعیت قرمز میشد و چراغها خاموش. یاد پدربزرگ بخیر. رادیو بیبیسی را بلند میکرد. همهاش حرف از سقوط خرمشهر بود. تکذیب خلخالی و بعد بیانیههای بنیصدر.
پسر عمه، عمو و داییهای پدرم همه سرهنگ یا سرتیپ بودند و درگیر جنگ. همه فامیل نگران پسر عمه بود که رفته بود دزفول و بعدش خط مقدم.
پدربزرگم، تیمسار بازنشستهای که از جنگ متنفر بود فقط دعا میخواند.
مدرسهای که آن روزها می رفتم کنار هفتتن بود. محل دفن هفت صوفی. به قول پدر بزرگم، "اولیا حق". آن روزها همیشه برای من مهم بود بدانم آدم چگونه جزو طایفه اولیا حق میشود!
کنار مدرسه، تیمارستانی بود نوساز. بیماران روانی میزدند بیرون و ماموران بهداری باید برشان میگرداندند. یکیشان معروف بود به سرهنگ. انگلیسی را با لهجه آمریکایی بلغور میکرد. بی اشتباه. آن زمان، زبان من بارها بهتر از امروزم بود. تنها ۴ سال قبلش از آمریکا برگشته بودیم. سرهنگ، خلبان اف-۱۴ بود. چنین ادعا میکرد. ظاهرا موج انفجار گرفته بودش. زیاد بیراه نمیگفت.
ناظمی داشتیم که تاثیر مهمی روی آیندهام گذاشت. آقای رسولاف...
هر روز خبرهای بدی از خوابگاههای مهاجرین میآمد. دعوا بین لاتهای شیرازی و قلدرهای خوزستانی. برداشت من پاشیده شدن بذر نفرت از سوی بعضی از متعصبان احمق شیرازی بود. میگفتند خوزستانیها قربانی فساد خودشان شدهاند. حرفهای معلمی که بر ضد مردم دزفول حرف میزد را هیچوقت یادم نمیرود. پای منبر احمقی نشسته بود و همان مزخرفات را به خورد ما میداد.
دوتا معلم داشتیم که گمانم سیاسی هم بودند. چپ میزدند. یکیشان خانم معلمی دوست داشتنی بود که سر اولین فزرندش حامله بود. دیگری معلمی بود که خیلی به چریکهای فدایی شباهت داشت! حالا از کجا لباس پوشیدن جماعت را میشناختم، بماند!
بچه های هفتن، نسبتا محروم بودند، و مدت زمانی طول کشید تا این بچه تهرانی را از خودشان بدانند. البته بعدا که فهمیدند نوه تیمسار هستم و کلی میوه از باغ پدربزرگ یا کش رفته بودند و یا خود پدربزرگ تعارفشان کرده بود، صلح کردیم.
در دهه شصت به مدرسه راهنمایی ابن سینا(شرقی) و دبیرستان شرافتیان(رازی) رفتم، با بچههای خوب خوزستانی دمخور شدم، کسانی که از خیلی بدرفتاریهای بعضی شیرازیها مینالیدند.
دهه شصت، دهه اعدام بود. به بهانه جنگ، جماعت با خیلیها تسویه حساب کردند. دشمنسازی، ریا کاری، جا انداختن فرهنگ حذف و گزینش و ...حاصل زحمات کسانی شد که امروز نمیخواهند چیزی در باره کارهای آن سالهایشان گفته شود.
این روزها سالگرد اولین هفته جنگ هشت ساله است. رئیس قوه مجریه، که از نظر خیلیهای ما جنگ طلب است، نماینده گروه خشنی است میخواهند با همان شعارهای بیفایده و مزخرف دهه شصتی فضا را به سوی حذف رقبا ببرند. خیلی راحت رقبا را به خیانت متهم کنند و بعد هم قلع و قمع.
الان یاد آن روزها افتادم، همسایهای فرزندش "شهید" شده بود و دیگری داغدار فرزند"اعدام" شدهاش بود. اینها مهمان مادربزرگم میشدند... هر دو می نالیدند. یکیشان نماز جمعه میرفت و از خوبیهای دستغیب میگفت و دیگری حکومت و امامجمعهاش را نفرین میکرد. آذر ۶۰ وقتی آیتاله دستغیب در اثر انفجار کشته شد، در مدرسه هم جماعت دو دسته شده بودند. من شادی پنهان یکی از بچهها که خواهرش اعدام شده بود را با تمام وجود لمس میکردم، بدون اینکه حرفی بزند.
فکر میکنید جنگ چیز خوبی است؟ بله، برای بعضی واسطهها و بازاریها که حسابی نانآور است.
یکی از فامیلهای مادری که دو برادرش سپاهی بودند، خودش شده بود دلال اسلحه. از ایتالیا هم قایق تندرو وارد میکرد. ظاهرا از آسیای جنوب شرقی هم موشک و چیزهای دیگر میآورد. از مستاجر سال ۶۰ تبدیل شد به کاخنشین سال ۶۵. عاشق و دلباخته رفیقدوست و الباقی موتلفهایها بود. ادعا میکرد با هاشمی مرتبط است. اینقدر نامهای "حاجآقا خاموشی" و "عسگر اولادی" را تکرار میکرد که میخواستی بزنی توی سرش. سالها بعد وقتی یکی از بستگان در ویلایی در فشم، طرف را با منشیاش گیر انداخت، که لابد داشتند از ارزشهای دفاع مقدس جانانه دفاع میکردند، باید قیافهاش را میدیدی و عکس می انداختی. به گفته یکی از آشنایان، این آقا در طول ۸ سال جنگ، بار چند نسلاش را هم بست. حالا نسلهای جدیدی هم بوجود آورده باشد، با خداست.
روزی که از مهمانسرای ۲۰۹ معروف بیرون آمدم، این آقا یادش آمد که فامیل است و دعوتم کرد بروم دفترش. یکی از آن قولهای دروغ که بابتش پشیمان نشدم را دادم و گفتم حتما میروم! نکته جالب این بنده خدا، شباهتش به محمدرضا شریفینیا بود!
کسانی که طالب جنگاند و بی کله از این گروه جنگطلب حمایت میکنند، یادشان می رود که نان جنگ به جیب چه کسانی خواهد رفت، و چه کسانی جانشان را از دست خواهند داد.
وقتی احمدینژاد حرف میزند، یادم میافتد به همان شعارهای متظاهرانه دهه شصت. وقتی از آزادی سخن میگوید، یادم میآید به تعریف آزادی در ذهن این جماعت. خجالت هم نمیکشند...
Labels: جنگ