یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Sunday, September 30, 2007
کلاغستون
داروی ظهور

قبل از انقلاب، جماعت حجتیه و کسانی ،مشغول تولید داروی ظهور بودند معتقد بودند که باید آنقدر ظلم شود و فساد حاکم شود که تنها راه حل ظهور باشد و الان...مشکل حل شده است...

Labels:

مولن روژ
من هروقت این فیلم مولن روژ را می‌بینم، اشکم سرازیر می‌شود.

بار اول در تابستان ۸۰، وقتی دو هفته‌ای به کانادا آمده‌ بودم، بار دوم وقتی فیلمی محله، برای‌مان آوردش. بار سوم پیش از رفتن از ایران، بار چهارم، پس از رسیدن به کانادا و ...

امشب نمی‌دانم بار چندم بود.

برای جماعت هنری، مشاهده نقش "تولوز لوترک"، نقاش کوتاه قد که اینجا هیچ چیزی از نقاش‌اش نمی‌بینی، دردناک است. همه‌اش یاد بزرگمهر حسین‌پور بودم که عاشق نقاشی‌ها و کاریکاتورهای لوترک بود.

بازی‌ای که سازندگان با تعدادی از آهنگ‌های دوست‌داشتنی قرن بیستم کرده بودند، حتی آهنگی از "نیروانا"، شاهکار بود.

قسمتی که هنرپیشه آرژانتینی می‌خواهد شرح بدکاره‌ها را برای نویسنده عاشق بدهد و "رکسن" ستینگ را با اجرایی متحول می‌خواند و اجرا می‌کند، می‌خواهی فراموش کنی که چنین آهنگی را ستینگ بدون قدرت و شل و ول اول بار خوانده بود.

وقتی صاحب "مولن روژ" به ساتین می‌گوید که مرگش نزدیک است و باید نمایش را حتما اجرا کرد، و با آهنگ "The Show Must Go On" گروه کویین ماجرا را بازگو می‌کند، درد را تا حد نهایت‌اش لمس می‌کنی.

وقتی تولوز خط اصلی نمایش را فراموش می‌کند، و ناگهان یادش می‌آید و فریاد می‌زند: "The greatest thing you will ever learn, is just to love, and be loved in return"... یادت می‌آید که همه فیلم داستانش چه بوده...

Labels:

Friday, September 28, 2007
روی زياد
اطلاعيه دفتر رياست​جمهوری را خوانده​ايد؟ ماجرای خود گویی(گوزی) و خود خندی مثنوی شده است. جماعت آنقدر تحت تاثیر موفقیت​های خود قرار گرفته​اند که حالا لابد منتظرند موقع بازگشت در جمکران اتفاقی بیافتد!


شاهکار است! بخوانيدش:

بسم الله الرحمن الرحیم

حضور حماسي ، مدبرانه و معنوی رييس جمهوري اسلامي ايران در اجلاس سالانه سازمان ملل متحد و انجام سخنراني و مصاحبه هاي مختلف در نيويورك، موجي از شور و شعف توام با ابراز احساسات خالصانه اقشار مختلف مردم وفادار و مومن در ايران اسلامي و دوستداران و هواداران انقلاب اسلامي در سراسر جهان را فرا گرفت.

مطلع شديم دانشگاهيان ، فرهنگیان، طلاب، بسيجيان و گروه هاي مختلف مردمي با انتشار اطلاعيه هاي جداگانه از هموطنان براي استقبال از رييس جمهور محترم به هنگام بازگشت به كشور دعوت بعمل آورده اند. با توجه به نظر رییس جمهور محترم، بدينوسيله ضمن تقدير و تشكر صمیمانه و خاضعانه از ابراز احساسات پاک و بي شائبه مردم غیور ایران اسلامی، درخواست می کنیم تا به جای این مراسم، با حضور در مساجد، حسینیه ها و شرکت در نمازهای جمعه و جماعات به شکرانه این موفقیت بزرگ، سجده شکر به درگاه ایزد منان بسائیم.

از خداي متعال عزت، افتخار و سربلندي ملت عزيز ايران اسلامی را مسالت می کنیم .

Labels:

Thursday, September 27, 2007
منطق آقای رئیس جمهوری
در جلسه با خبرنگاران، وقتی یکی از خبرنگارهای ایرانی از احمدی نژاد در باب همجنس‌گراها پرسید و گفت چند نفر را می‌شناسد، احمدی‌نژاد گفت خب مشخصاتشان را هم به ما بدهید تا بشناسیم!

به عبارت دیگر، لطفا نام و نشانی ایشان را بدهید تا برویم از نظر قانونی زیارت‌شان کنیم و ...

لابد آقای الهام، سخنگوی دولت و وزیر دادگستری و عضو شورای نگهبان و استاد حقوق هم می‌داند قوانین ایران در قبال این گروه جمعیتی چگونه است و ...

می‌دانید، اگر احمدی‌نژاد توانست شما را قانع کند، خارجی‌ها هم را هم توانسته.

Labels:

کلاغستون

کند همجنس با همجنس بازی، یا ما همجنس‌باز نداریم!

احمدی​نژاد در دانشگاه کلمبیا گفت، ما در ايران همجنس​باز نداريم. وی ادامه داد، بيشتر اين جماعت الان خودجنس​باز شده​اند... در تهران چهار​راهی به نام چهار راه وليعصر و پارکی به نام پارک دانشجو وجود نداشته و مجموعه معاملات مالی و نقدی و جنسی در اين نقاط و و حجره‌های بعضی شهرهای نسبتا مذهبی کاملا تکذيب می​شود.

Labels:

سالگرد جنگ
چند روز پيش می​خواستم چيزی بنويسم که اين سفر احمدی​نژاد همه فکر و ذکرم را به هم زد.

ماجرا ساده بود. یاد آن روزی افتادم که هواپیماهای عراقی فرودگاه مهرآباد را بمباران کردند. من و دخترعموهایم رفتیم بالای پشت​بام. دیدیم پشت میدان آزادی دود بلند شده.

همان روزها می​دانستم که قرار است به شیراز برویم، برای همیشه. حالم خوش نبود. نمی​خواستم زندگی ام خراب شود! تهران را دوست داشتم، گیشا را خیلی دوست داشتم. گرچه مدرسه راهنمایی شاپوریان بالای گیشا چنگی به دل نمی​زد و یک ناظم ریشوی مسخره سخت​گیر داشت، ولی همان چهارده​روزی را که رفتم آنجا برایم دل​نشین بود. هفته سوم مهر در شیراز بودیم.

شیراز اما وضعی متفاوت داشت. جنگ​زده​گان خوزستانی آمده بودند و بعضی از شیرازی​های مهمان نواز، تحت تاثیر بعضی سخنان روحانیون متعصب برخوردهای نامناسبی با هم​وطنان جنگ​زده​ که خیلی​های​شان اصالتا شیرازی هم بودند کردند.

هر ازگاهی وضعیت قرمز می​شد و چراغ​ها خاموش. یاد پدربزرگ بخیر. رادیو بی​بی​سی را بلند می​کرد. همه​اش حرف از سقوط خرمشهر بود. تکذیب خلخالی و بعد بیانیه​های بنی​صدر.

پسر عمه، عمو و دایی​های پدرم همه سرهنگ یا سرتیپ بودند و درگیر جنگ. همه فامیل نگران پسر عمه بود که رفته بود دزفول و بعدش خط مقدم.

پدربزرگم، تیمسار بازنشسته​ای که از جنگ متنفر بود فقط دعا می​خواند.

مدرسه​ای که آن روزها می رفتم کنار هفت​تن بود. محل دفن هفت صوفی. به قول پدر بزرگم، "اولیا حق". آن روزها همیشه برای​ من مهم بود بدانم آدم چگونه جزو طایفه اولیا حق می​شود!

کنار مدرسه، تیمارستانی بود نوساز. بیماران روانی می​زدند بیرون و ماموران بهداری باید برشان می​گرداندند. یکی​شان معروف بود به سرهنگ. انگلیسی را با لهجه آمریکایی بلغور می​کرد. بی اشتباه. آن زمان، زبان من بارها بهتر از امروزم بود. تنها ۴ سال قبلش از آمریکا برگشته بودیم. سرهنگ، خلبان اف-۱۴ بود. چنین ادعا می​کرد. ظاهرا موج انفجار گرفته بودش. زیاد بیراه نمی​گفت.

ناظمی داشتیم که تاثیر مهمی روی آینده​ام گذاشت. آقای رسول​اف...

هر روز خبرهای بدی از خوابگاه​های مهاجرین می​آمد. دعوا بین لات​های شیرازی و قلدرهای خوزستانی. برداشت من پاشیده شدن بذر نفرت از سوی بعضی از متعصبان احمق شیرازی بود. می​گفتند خوزستانی​ها قربانی فساد خودشان شده​اند. حرف​های معلمی که بر ضد مردم دزفول حرف می​زد را هیچوقت یادم نمی​رود. پای منبر احمقی نشسته بود و همان مزخرفات را به خورد ما می​داد.

دوتا معلم داشتیم که گمانم سیاسی هم بودند. چپ می​زدند. یکی​شان خانم معلمی دوست داشتنی بود که سر اولین فزرندش حامله بود. دیگری معلمی بود که خیلی به چریک​های فدایی شباهت داشت! حالا از کجا لباس پوشیدن جماعت را می​شناختم، بماند!

بچه های هف​تن، نسبتا محروم بودند، و مدت زمانی طول کشید تا این بچه تهرانی را از خودشان بدانند. البته بعدا که فهمیدند نوه تیمسار هستم و کلی میوه از باغ پدربزرگ یا کش رفته بودند و یا خود پدربزرگ تعارف​شان کرده بود، صلح کردیم.

در دهه شصت به مدرسه راهنمایی ابن سینا(شرقی) و دبیرستان شرافتیان(رازی) رفتم، با بچه​های خوب خوزستانی دم​خور شدم، کسانی که از خیلی بدرفتاری​های بعضی شیرازی​ها می​نالیدند.

دهه شصت، دهه اعدام بود. به بهانه جنگ، جماعت با خیلی​ها تسویه حساب کردند. دشمن​سازی، ریا کاری، جا انداختن فرهنگ حذف و گزینش و ...حاصل زحمات کسانی شد که امروز نمی​خواهند چیزی در باره کارهای آن سال​های​شان گفته شود.

این روزها سالگرد اولین هفته جنگ هشت ساله است. رئیس قوه مجریه، که از نظر خیلی​های ما جنگ طلب است، نماینده گروه خشنی است می​خواهند با همان شعارهای بی​فایده و مزخرف دهه شصتی فضا را به سوی حذف رقبا ببرند. خیلی راحت رقبا را به خیانت متهم کنند و بعد هم قلع و قمع.

الان یاد آن روزها افتادم، همسایه​ای فرزندش "شهید" شده بود و دیگری داغ​دار فرزند"اعدام" شده​اش بود. اینها مهمان مادربزرگم می​شدند... هر دو می نالیدند. یکی​شان نماز جمعه می​رفت و از خوبی​های دستغیب می​گفت و دیگری حکومت و امام​جمعه​اش را نفرین می​کرد. آذر ۶۰ وقتی آیت​اله دستغیب در اثر انفجار کشته شد، در مدرسه هم جماعت دو دسته شده بودند. من شادی پنهان یکی از بچه​ها که خواهرش اعدام شده بود را با تمام وجود لمس می​کردم، بدون اینکه حرفی بزند.

فکر می​کنید جنگ چیز خوبی است؟ بله، برای بعضی واسطه​ها و بازاری​ها که حسابی نان​آور است.

یکی از فامیل​های مادری که دو برادرش سپاهی بودند، خودش شده بود دلال اسلحه. از ایتالیا هم قایق تندرو وارد می​کرد. ظاهرا از آسیای جنوب شرقی هم موشک و چیزهای دیگر می​آورد. از مستاجر سال ۶۰ تبدیل شد به کاخ​نشین سال ۶۵. عاشق و دلباخته رفیق​دوست و الباقی موتلفه​ای​ها بود. ادعا می​کرد با هاشمی مرتبط است. اینقدر نام​های "حاج​آقا خاموشی" و "عسگر اولادی" را تکرار می​کرد که می​خواستی بزنی توی سرش. سال​ها بعد وقتی یکی از بستگان در ویلایی در فشم، طرف را با منشی​اش گیر انداخت، که لابد داشتند از ارزش​های دفاع مقدس جانانه دفاع می​کردند، باید قیافه​اش را می​دیدی و عکس می انداختی. به گفته یکی از آشنایان، این آقا در طول ۸ سال جنگ، بار چند نسل​اش را هم بست. حالا نسل​های جدیدی هم بوجود آورده باشد، با خداست.

روزی که از مهمان​سرای ۲۰۹ معروف بیرون آمدم، این آقا یادش آمد که فامیل است و دعوتم کرد بروم دفترش. یکی از آن قول​های دروغ که بابتش پشیمان نشدم را دادم و گفتم حتما می​روم! نکته جالب این بنده خدا، شباهتش به محمد​رضا شریفی​نیا بود!

کسانی که طالب جنگ​اند و بی کله از این گروه جنگ​طلب حمایت می​کنند، یادشان می رود که نان جنگ به جیب چه کسانی خواهد رفت، و چه کسانی جان​شان را از دست خواهند داد.

وقتی احمدی​نژاد حرف می​زند، یادم می​افتد به همان شعارهای متظاهرانه دهه شصت. وقتی از آزادی سخن می​گوید، یادم می​آید به تعریف آزادی در ذهن این جماعت. خجالت هم نمی​کشند...

Labels:

ببينيد تا باورتان شود!
خدا را شکر که در ايران زنان آزاد هستند. خدا را صد هزار بار شکر که در يران تلفن​ها را کنترل نمی​کنند. جای بسی خوشحالی است که ...

روی تصوير کليک کنيد تا ببينيد بقيه دنيا چقدر آدم​های بدی دارد!

Labels:

من از اين چهره وطن بدم می​آيد
آن هفته وقتی وارد بازی وبلاگی وطن شدم، نمی​دانستم چقدر از اينکه محل تولدم در اختيار کسانی است که چنين راحت ملتی را مسخره می​کنند و در آوردگاه بين​المللی مسخره می​شوند، احساس حقارت می​کنم.

اشتباه نکنيد! احمدی​نژاد فرد نيست! نماد گروهی است که سال​ها در انتظار قدرت بوده​اند. کسانی که به قول ذوالقدر در معادلاتی پيچيده کرسی​های حساس را بدست آورده​اند.

سفسطه و مغلطه احمدی​نژاد/احمدی​نژادها منجی وطن نخواهد شد. بازی با کلمات، دادن شعارهايی که مصرفش برای جماعت احساسی خاور ميانه و آمريکای لاتين است، ما را به ناکجا آباد خواهد برد.

سخنان طولانی وی در سازمان ملل چيز جديدی نداشت.

در ماورای این ماجرا، من برخورد رئیس دانشگاه کلمبیا را هم دوست نداشتم. انگار مجبور بود برای راضی نگه داشتن جماعت متنفذ شهر از احمدی​نژاد یک مظلوم بسازد، و تا آن لحظه که احمدی​نژاد آن پاسخ در باب همجنس​گراها/همجنس​بازها نداده بود، می​شد بازی را به ضرر طرف آمريکايی چرخاند.

اما کار کسانی که با ناديده گرفتن تمامی گاف​ها، در جهت حمايت بی چون و چرا از محمود احمدی​نژاد برآمده​اند، برای من نوعی ايجاد سوال کرده​ که چرا؟ نمی​خواهم نيت سنجی کنم، ولی آيا منفعت​طلبی سنتی ما ايرانی​ها نيست که اين جور مواقع می​زند بالا؟

بوش نيز در ذهن من موجودی يک دنده و اصول​گراست! موجودی که نماينده بچه حزب​اللهی​های جمهوری خواه است. کسی که ابزار ديگران است. بسياری از آمريکايی​ها از داشتن چنين رئيس جمهوری​ای احساس شرم می​کنند. کسی به خاطر اعتقادات خشک واقعيت​ها را ناديده می​گيرد. يک جورهايی انگار روح احمدی​نژاد و بوش يکی است. يک روح در دو بدن.

***

خدا عاقبت ما را به خیر کند. دیروز پریروز گاف روزنامه کیهان در مورد قدرت هسته​ای ایران را خواندید؟ می​گوید جماعت از کجا می​دانند همه مراکز هسته ای ما همین​هاست که در گزارش آمده؟ به این می​گویند "گرا" دادن. لابد دفعه بعد حسین آقا می​گوید از کجا می دانید ما کجاهای عراق سلاح قایم نکرده​ایم؟ بعد خواهد گفت که از کجا می​دانید بازداشتگاه​ها ما کجا نیستند؟

نبوغ این جماعت آنقدر زیاد است که نیاز به دشمن برای تخریب خودشان ندارند. تعجب من از ارواح پریشان و سرگردانی است که در کمال آزادی، در خدمت این جماعت هستند. وقتی بعدها می​فهمی چه کسانی برای خوش​آمد ایشان دارند بچه​ها را مانیتور می​کنند و گزارش می دهند به جماعتی که تازه فهمیده​اند اینترنت چیست، می​مانی معطل که قیمت آدمیزاد بودن چقدر کم شده است. لابد زندگی در غرب برای بعضی​ها هزینه​اش به این سنگینی است...

من از این چهره وطن که چنین عزیزانی را تحویل داده که خود را معادل ایران می​دانند بدم می​آید. نه! اینان معادل "ایران" نیستند.

Labels:

سلطان محمود به نیویورک می​رود
آقا، من کم آوردم! اين يکی ديگر شاهکار بود. مرده​شوي رسانه​های امپرياليسم خبری را بردند که يک​پارچه عليه حقانيت هسته​اي ايران سخن​پراکنی می کنند و ....

بابا برويد کشک​تان را بساييد!( يا بسابيد!). ما با يک احمدی​نژاد احتياج به دشمن نداريم که؟ اين همه زحمت می​کشد که بگويد همه کاره است، آخر سر رسانه​های آمريکايی می​گويند او فرمانبردار رهبر ايران است.

وقتی ديروز در دانشگاه کلمبيا سخنرانی می کرد، من بدبخت خواب بودم تا ببينم رسانه​ها مستقيما چه برداشتی دارند می کنند و چه چيزی عايدم خواهد شد. از شانسم، وقتی ساعت ۶ بيدار شدم ديدم کلی حرف بامزه زده ولی فقط یک ساعت وقت دارم تا کاريکاتورم را برسانم!

وقتی گفت که ما همجنس​باز نداريم، مردم از خنده! طرف دو سال شهردار تهران بوده، ده​ها گزارش در دوره رياست جمهوری​اش در باره همجنس​​گرايان و برنامه​های نيروی انتظامی برای برخورد با ايشان را خوانده، بارها و بارها به پارک دانشجو سر زده و ... حتی انگار این همه به قم که رفته نشنیده جوک​های آقایان علما در دوران طلبگی اطراف چه می​گذرد و ...

شايد می​خواسته حرفش را طور ديگری بزند و بگويد ما مثل آمريکا همجنس​گرا نداريم. بله، در ايران همجنس​گرايان آزادانه نمی توانند اظهار وجود کنند چون ممکن است کشته شوند. خود خاتمی​اش هم پارسال در آمريکا نتوانست اظهار​نظر مناسبی در باره وضعيت همجنس​گرايان داشته باشد.

وقتی دولت ايران علی شاکری و کيان تاج​بخش را آزاد کرد، معلوم بود برای کم کردن حمله به احمدی​نژاد در آمريکا سعی می​کنند فضا را اندکی بهبود ببخشند، اما وقتی رئيس دانشگاه کلمبيا عنوان می​کند که از کيان تاج​بخش به عنوان استاد مدعو دعوت خواهد کرد تا به اين دانشگاه برود، مساله چندان به نفع دولت احمدی​نژاد نخواهد بود. وقتی آنجا رئيس دانشگاه در باره بهايی​های ايراني، نامه اکبر گنجی و ۳۰۰ روشنفکر و الباقی ماجرا​ها حرف زد، می​شد فهميد که احمدی​نژاد حرفی برای گفتن نخواهد داشت.

این همه سال ملت را رنگ کرده​اند که که چون در موقعیت حساسی هستیم، در باره حقوق بشر نباید حرفی زد و ...آن روزی که زدید روزنامه​ها را بستید و جناب خاتمی قهر کرد و به جای مقابله فقط کمردرد گرفت، مشکل هسته​ای داشتیم؟ آن روزی که خانه​های همه را می​گشتید برای یافتن یک اثر جاسوسی تا روزنامه​ها را پایگاه دشمن بنامید و روزنامه​نگاران را جاسوس، آمریکا ما را تهدید می​کرد؟ آن روزی که دوستان عزیزتان زدند چند نفر نویسنده را فرستادند آن دنیا، براندازی تهدیدتان می​کرد؟

جان من شعور چیز خوبی است. می​گوید حالا که رسانه​های دشمن دارند بی رحمانه هجوم می​آورند به احمدی​نژاد، تو حرف نزن! زور دارد. نه؟

Labels:

Monday, September 24, 2007
کلاغستون

نیویورک نیویورک، ما داریم می‌آییم...

با اینکه مقامات امنیتی نیویورک مانع بازدید احمدی‌نژاد از برج‌های دوقلو شده‌اند وی همچنان خواستار بازدید است. گفته می‌شود نامبرده از سال ۱۹۷۶ که فیلم کینگ کنگ را دیده مایل به بالا رفتن از برج‌های دوقلو بوده که بن لادن زده توی برجکش.

Labels:

Friday, September 21, 2007
مطالب دوستان در باب وطن
تا کنون چند نفر از دوستان به دعوت وطنی اين وبلاگ پاسخ مثبت داده​اند. يکی از پاسخ​ها که اشکم را درآورد ...

مطالب دوستان را بخوانيد:

ف.م.سخن - توکا نيستانی - محمد درويش - همايون خيری - بزرگمهر حسین‌پور - حاجی واشنگتن

Labels:

چند نکته و اما و اگر
اول: چند هفته پيش زيدآبادی عزيز نوشته بود که بايد سکوت کرد. عرض کردم که در چه موقعيتی می​خواهد سکوت کند؟ فعال سياسی يا روزنامه​نگار؟ بحث بر سر اين بود که قاطی شدن موقعيت افراد کار را خراب کرده. نهايتا فرمود که به عنوان کارشناس ساکت نخواهد بود. همين برای من هم اهميت دارد که ميان کار سياسی و کار روزنامه​نگار بايد فاصله​ای باشد!

دوم: عباس عبدی هم سکوت سياسی را واجب شمرده است. او از حاکميت کاملا نا اميد شده. عباس آقا، به جمع سوته​دلان خوش آمدی.

سوم: تاج​زاده تهديد کرده در صورت محکوميت و پرونده​سازی و غيره، عليه "آپارتايد قضايی" افشاگری خواهد کرد. زرشک آقا مصطفی! بايد حتما به شما ظلمی شود تا صدای​تان در آيد؟ اين همه سال به همه ظلم شد، شاهد بوديد و در مورد "آپارتايد قضايی" افشاگری نکرديد، الان می​خواهيد کاری بکنيد؟

چهارم: کيان تاج​بخش آزاد شد. او هم احتمالا از برخورد خوب آقايان تشکر خواهد کرد. لازم به ذکر است که کسی که وثيقه سنگينی نداده و تهديد نشنيده، از برخورد جماعتی که آزادی​اش را ماه​ها از بين برده​اند تعريف نخواهد کرد.

پنجم: لطفا برای آقای احمدی​نژاد يک مشاور روابط عمومی حسابی گير بياوريد که دارد گند می​زند اين روزها. ماجرای سفر نيويورک و تحقير يک ملت به خاطر بازی​های سياسی تاريخ​مصرف​دار اين آقا دارد کار دست همه می​دهد. چه کسی پيشنهاد زيارت بقايای برج​های دوقلو را داد و حالا در نيويورک همه جا دارند فحش و بد و بيراه می​دهند؟
سی​بی​اس
سخنان جان مک​کين در همين باره


ششم: دلار کانادا با دلار آمرکا سر به سر شد. اين مساله تبعات خودش را دارد. وقتی که به کتاب​فروشی می​رويد، يا وقتی می​خواهيد مجله​ای بخريد، قيمت کانادا و آمريکا را روی آن چاپ کرده​اند...حالا ظاهرا بايد قيمت هر دو يکی فرض کرد. سال ۲۰۰۱ که آمدم کانادا برای سفری دو هفته​اي، با يک دلار آمريکا می​شد حدود يک دلار و ۶۵ سنت کانادايی گرفت. سال ۲۰۰۳ که آمدم و مقيم شدم، چيزی بود در حد يک دلار و ۳۵ سنت. حالا فردا اگر بروم يک دلار آمريکا را بفروشم، ۹۸ سنت کانادايی به من می​دهند!

هفتم: ليبرال​های کانادايی در انتخابات ميان​دوره​ای چند منطقه در استان کبک خراب کردند. محافظه​کاران بعد از مدت​ها يک کرسی گيرشان آمد. ليبرال​های کانادايی شباهت احمقانه​ای به بعضی از اصلاح​طلبان خودمان پيدا کرده​اند. بازنده​اند! تا وقتی لیبرال​ها استراتژی مشخصی نداشته باشند، آس همین است و کاسه همین.

Labels:

Tuesday, September 18, 2007
ماجرای سوسک ...
MEDIA-US: Cockroach Cartoon Crossed the Line, Iranians Say

By Omid Memarian*

BERKELEY, Sep 18 (IPS) - As the war of words between Western nations led by United States and Iran's hardliner government over its nuclear programme has escalated in the last few weeks, a cartoon published on the editorial page of the Columbus Dispatch on Sep. 4 has created a furor amongst Iranians worldwide.

Labels:

من گشنمه
بابا این ربنای کانادایی‌ها چقدر دیر می‌خونه!

Labels:

P.O.T.U.S.
The Simple Life: White House Edition

آقا اين مطلب "ونيتی فر" را حتما بخوانيد. واقعا جرج بوش کاراکتر جالبی برای يک سريال واقع​گرايانه طنز است! عين "ترومن شو" که دوربين ۲۴ ساعته روی ترومن بود، می​توان چنين کاری هم برای بوش کرد.

Labels:

کلاغستون
احمدی‌نژاد: شنود تلفنی؟ نه بابا!!

آقای ریاست جمهوری گفت در آمریکا تلفن‌ها شنود می‌شود ولی در ایران نمی‌شود! اصولا در زندان‌ها ایران هیچوقت مکالمات ضبط شده تلفنی زندانیان مطبوعاتی و سیاسی را برای ایشان پخش نمی‌کنند و تهدید هم نمی‌کنند که آبروی زن و بچه زندانی را خواهند برد و ...

Labels:

چرت و پرت
ديروز معده مبارک ما وضعش خراب شده بود و به دليل تساهل شديد، به رسم گذشته، به ياد مهاجرانی بوديم.

علت دل​درد به گمانم سنگين بودن "گراتن" بود. دست رياست محترمانه مان درد نکناد بابت فراهم آوردنش، ولی ما زيادی خورديم.

گمانم فقط دو ساعت در تمام شبانه روز خوابيده​ام و الان هم نيمه بيهوش دارم از زنگ تفريح​ام استفاده می​کنم.

در خبرها آمده بود که خاتمی می​خواست جهان را از چنبره وحشت و خشونت نجات دهد. جای شما خالی بسيار خنديدم. او در رفع خشونت در ايران​اش ماند و نتوانست ايرانيان را از خشونت جماعت رهايی بخشد. بابا خيلی سرکاريم!

اينکه ديگر گوگل به ضرر امنيت ملی باشد خيلی با نمک است. لابد از ديدن عکس های ماهواره​ای گوگل ترسيده​اند و خيال می کنند اگر در ايران کسی عکس​های ماهوراه​ای سری! را نبيند، خارجی​ها نخواهند ديد. واقعا ماجرای سر در برف کردن کبک است.

رفتن احمدی​نژاد به نيويورک هم ماجرايی است. دوران تفريح رسانه​ها با او سپری شده و جماعت دنبال بهانه​ای برای خطرناک جلوه دادن ايران هستند. پارسال خبرنگاری از جماعت کانادايی که احمدی​نژاد را از نزديک ديده بود می​گفت چرا اين يارو اينجوريه؟

از زمان رياست هاشمی رفسنجانی بر مجلس خبرگان اتفاق خاصی نيافتاده و می​ترسم طرفدارانش يواش يواش حال​شان گرفته شود.

چند نفر از برو بکس به بازی وبلاگی "وطن" لبیک گفته​اند که ممنون​شان هستم!

پریروز با یکی از بزرگان اهل تمیز ساکن ایران که وبلاگ​نویس هم شده گپ می زدم. بحث به وبلاگ رسید و نحوه جذاب کردن آن. چیزی که به ذهن من می​رسد این است که هر قدر تکلف​مان کمتر باشد، خواننده بیشتر حال می​کند. الان خیلی از وبلاگ​های جماعت را می بینم که روز به روز از تعداد خوانندگان​شان کاسته می​شود در حالیکه محتوای بی​نظیری هم دارند. خواننده تا یک جا می​تواند با تعارفات نویسنده کنار بیاید. اگر نویسنده آدمی است مثل من و شما ولی با خودش تعارف داشته باشد و بخواهد خودش را موجودی دیگر جا بزند، خواننده خیلی زود دوزاری اش می​افتد. این بلایی است که بر سر بعضی از وبلاگ​های جماعت فلسفه​دان آمده. فرهیخته​گی به نحوه گفتن نیست، به محتوایی است که ارائه می​شود.

سر راه هم که می​آمدم، با دوستی از درد کشیدگان مطبوعاتی گپ می​زدم. چند تا راهنمایی محشر کرد.

Labels:

خاطره
باز هم تساهل...باز ياد مهاجرانی افتاده​ام...

Labels:

Sunday, September 16, 2007
وای بر کانادای ضد حقوق بشر!

ایران از کانادا به خاطر نقض حقوق بشر انتقاد کرد. نماینده ایران گفت کانادایی‌ها با اعدام نکردن اراذل اوباش و نکشتن مخالفان و شکنجه نکردن منتقدین سیاسی و دستگیر نکردن روزنامه‌نگاران و کتک نزدن بی‌حجاب‌های از خدا بی‌خبر و شلاق نزدن عرق خورها و غیره باید محاکمه شود!

Labels:

Saturday, September 15, 2007
کرکری با جوجه‌های "آبی"
ای جزاقله(جمع مزخرف جزقلی):

آنوقت که ما سیر تا پیاز تنها دو نشریه ورزشی موجود را در سال‌های ۶۰ بالا و پایین می‌کردیم و در دبیرستان، زیر شیروانی دبیرستان، کتابخانه تخصصی فوتبال راه انداخته بودیم، شما حتی به دنیا نیامده بودید که بدانید سیب زمینی درستش است نه دیب دمینی...

آن وقت که غلام فتح‌آبادی گل می‌زد به استقلال و محمد صالحی، داور طرفدار آبی‌ها الکی آفساید می‌گرفت، شماها کجا بودید؟

آن وقت که بهروز سلطانی آن گل نامردی را از پرویز مظلومی خورد، پدرتان به خوستگاری مادرتان رفته بود اصلا؟

آن سال‌ها که وحدی قلیچ خون به دل‌مان می‌کرد با آن دروازه‌بانی‌اش، کدام مهد کودک شما را پذیرفته بود؟

آنوقت که در سال ۱۳۶۵، در نیمه نهایی جام باشگاه‌ها، شاهرخ بیانی و ناصر محمد‌خانی خدمت‌ ناصرخان رسیدند، رنگ آبی جماعت "سبز" شد...ترکیب آبی و زرد دیگر...

آن سال‌ها که مجتبی محرمی و کرمانی‌مقدم همینطوری پشت سر هم لایی می‌زدند به ناز‌نازی‌های تیم‌تان، شما می‌دانستید فرق والیبال و بسکتبال با فوتبال چیست؟

آن سال‌ها که ما با جماعت ورزشی نویس روزنامه همشهری "کری" داشتیم و حال استقلالی‌ها را می‌گرفتیم، از حیدری و قلیچ‌خانی گرفته تا با متلک‌های محترمانه به جهانگیر کوثری، شما حداکثر توی خانه فامیل‌های‌تان پای تلویزیون خدا خدا می‌کردید داور پنالتی بگیرد به نفع تیم‌تان...

وقتی اولین روزنامه فوتبالی مملکت راه افتاد، احتمالا عمه شما کاریکاتوریستش بود...نه؟

شما فرق قیمت بلیط قسمت‌های مختلف ورزشگاه آزادی را نمی‌دانستید، ما جایگاه با بچه‌های خبرنگار کری خودمان را داشتیم...

هنوز فرق ۴-۳-۳ و ۴-۴-۲ و ۳-۵-۲ و ...را نمی‌دانستید و ...

داداش! مالاسیدی!

زالاسیدی!

ای آبی‌های جزقلی! همان در حد قلعه‌نوعی هستید!

قرمزته، اساسی!

توضیه تکمیلی:

از شوخی گذشته، من تیم استقلال را دوست دارم. معمولا بچه‌های آبی با‌کلاس‌تر از لات و لوت‌های قرمز هستند.استقلال تیم پر افتخار ایران در مسابقات آسیایی است و ...

ولی چه کنیم که کلاس بازیکنانی که از پرسپولیس رفتند اروپا چیز دیگری است!

Labels:

دعوت به بازی وبلاگی وطن
من چون سر خود خودم را وارد این بازی کردم نمی‌توانم به طور سنتی ملت را دعوت کنم، ولی از این چند نفر می‌خواهم اگر وقت کردند، وطن را تعریف کنند:



از دیگرانی هم که دعوت نکرده‌ام، دعوت می‌کنم بیایند وسط!

Labels:

Friday, September 14, 2007
ایول دایی
آقا، این دایی هر چقدر در عمر بازیگری‌اش به استقلال گل نزد، ولی در دوران مربی‌گری‌اش حال استقلال را گرفت!

اینقدر حال کردم وقتی کری‌اش گرفت و حال حجازی را جا آورد. تازه حالت طلبکارانه‌اش جالب‌تر هم بود. گفت که باید ۵ تا می‌زدند.

فصل گذشته وقتی پرسپولیس گندیده شد، امیدم به دایی بود که نگذارد آبی‌ها قهرمان شوند، و امسال هم اگر با همین وضع پیش برویم، دیگر کاری از آبی‌ها بر نمی‌آید!

مبارک است!

Labels:

و...تن...وطن...
این بازی جدید وبلاگی عجب دردناک است.

یاد آهنگ محمد نوری می‌افتم...

وطن من بی‌وطن شده کجاست؟ اصلا وطن چیست؟

جایی است که ازآن من باشد...جایی‌است که من ازآنش باشم. جایی است که "اذانش" مال من باشد.

جایی است که "تن" من، از او باشد، و...تن...وطن من، و "تن" من.

جایی است که اگر از دست برود، بخواهم نباشم.

وطن من چیست؟ از آن کیست؟ حس می‌کنم "وطن" من، هرزه‌گردی هرجایی بوده...هر دم ازآن یکی...همیشه دادیمش به یک مرد جنگی جدید و با بدبختی از دست خودش یا فرزندانش یا یارانش در آورده‌ایم. تاریخ را نگاه کن. خانه‌مان را به بیگانه داده‌ایم، بارها و بارها. گذاشته‌ایم هر بلایی که می‌خواهند سرش بیاورند و نظاره‌گر بوده‌ایم. انگار این وطن، از تن ما عزیزتر نبوده است.

من بی‌وطن، اینجا، در وطن دیگری، تن به هر کار و خفتی می‌دهم که در وطن خودم نباشم. اینجا را وطن خودم می‌دانم، ولی نمی‌نامم.

اینجا نشسته‌ام، روی خاکی که من از آن نیستم ولی گویی ازآنش خواهم شد. ایستاده‌ام و به صدها آدم دیگر بی‌وطن از وطن‌های دیگر می‌نگرم که اینجا را وطن خود کرده‌اند.

وطن، جایی است که هر شب خوابش را می‌بینم. تن خود را آنجا می‌بینم که دارد از ترس فرار می‌کند و می‌گریزد از صاحبان بی‌صاحب وطن. وطنم همیشه صاحبانی بی‌صاحب داشته. من باید صاحب وطنم باشم ولی نیستم.

همشیه من٫ ما، وطن را دو دستی داده‌ایم به کسی، کسانی که حق‌شان نبوده صاحب "تن"های وطن باشند. همیشه این صاحبان بی‌صاحب، "تن"های جوانان را به خاک وطن سپرده‌اند. انگار این وطن هرزه‌ای شده که با تن‌های ما سیر می‌شده و فقط صاحبی خواسته تا من احمق عاشق را خوراکش کند. نمی‌دانم.

برای من، وطن جایی است که آسوده باشم. برای من وطن جایی است که صاحبش را برحق بدانم. می خواهم وطنم را انتخاب کنم. اصلا اجازه انتخاب دارم؟ اگر پدرم در دوران دانشجویی در آمریکا زن می‌گرفت و من در آمریکا به دنیا می‌آمدم و بزرگ می‌شدم، وطنم، وطنم بود؟

چرا می‌ترسم اسمش را بیاورم؟ نه نمی‌خواهم. دلم نمی‌آید به یاد بیاورم وطنم یا ناپدری ناحقی سوارش بوده یا در ید بیگانه‌ایی بوده که بعد گفته‌ام صد رحمت به ناپدری؟

من وطن دارم، ندارم، نمی‌دانم. دوست دارم داشته باشم. دوست دارم دوستش داشته باشم...

Labels:

Thursday, September 13, 2007
اغاز دوباره عکاسی
تنبلی را کنار گذاشته‌ام....

امروز یکی از بچه‌ها سراغ فتوبلاگم را گرفت، دیدم سه می‌شود اگر ببیند در این یک ماه چیزی آپلود نکره‌ام!

امروز شروع شد...

Labels:

رمضان...
من امروز صبح آفتابه گرفتم سمت ماه دیدم که ماه رمضان جدی جدی شروع شده.

من چون اول انقلاب می خواستم آیت‌الله شوم، ولی دیدم آیت‌الله سید نیک آهنگ کوثر اصلا شیک نیست، پشیمان شدم. با این همه برای اطمینان دیشب پشت ابرها را همینطور بررسی کردم دیدم هلال، هلال رمضان است. این آفتابه ماه‌بین ما هم دمش گرم...

من همیشه ماه رمضان چاق می‌شوم! حالا سر کار هم از دم نیمه شب تا سحر می‌خورم و می‌خورم...بعد هم به کیال خودم می خواهم وزنم را کنترل کنم...زرشک

اینقدر هم خوابم می‌آید که نگو، ولی امروز هزار و یک دارم.

به هر حال ماه رمضان بر آنها که ماه شادی‌شان است، مبارک و بر آنها که شادی مردم را گند می‌زنند، کوفت باد!

Labels:

بزرگمهر وارد می​شود
و اينک بزرگمهر، اين کارتونيست باحال و مشابه زين​الدين زيدان، که ممکن است با کله بزند توی شکم ماتاراتزي، وارد می​شود...ما از همان موقع که زیدان موهایش را ازدست نداده بود متوجه شباهت بزرگمهر با او شده بودیم، چون آن موقع​ها هم بزرگمهر به همان سرعت داشت موهای​اش را از دست می داد. برای خوشحالی توکای عزیز هم بگویم که من هم دارم به صنف کچل​ها می​پیوندم، البته کچل خوشتیپ بودن بهتر از "شرک" بودن است! هه هه هه!!!

بالاخره بعد از ماه​ها انتظار وب​سايتش را راه انداخته که کلی مايه خوشحالی است!

خودم که هر روز سر می​زنم ببينم "بزی​کارتون" در چه وضعی است...

Labels:

Alessandra Ferri and Sting

از دقيقه ۲:۳۰ اصل ماجرا آغاز می​شود

Labels:

Wednesday, September 12, 2007
روزهای شیرین قبل از طوفان
هر وقت فاکس نیوز و الباقی نزدیکان به کاخ سفید اسم جنگ را می‌آورند، من چهار ستون بدنم قرچ قرچ می‌کند.

باور کردنی نیست وقتی ببینی توجیه کننده‌گان حمله به ایران چقدر راحت حرف از زد و خورد می‌زنند.

مطمئنا وقتی ساختار یک حکومت مثل ما چنین بسته شود که وظیفه شورای نگهبانش جلوگیری از رسیدن قدرت به اکثریت باشد، می توان نگران بود که دشمنان می‌توانند به راحتی بهانه‌ لازم برای فشار به ملتی را وارد کنند. وقتی جنتی می‌گوید رای اکثریت باطل است، می‌فهمی چه کسی را مسوول نظارت بر انتخاباتت کرده‌اند و چرا. این چه جور جمهوریتی است؟

اگر به تاریخ تاریک‌مان بنگریم، چندان نمی‌توانیم به یکدستی ملت در برابر بیگانگان امیدوار باشیم، و اگر همبستگی ایرانیان اول انقلاب نبود، وضع‌مان بعد از حمله عراق از امروزمان هم خیلی بدتر بود.

هر وقت میزان آمارگیری‌های دروغی بیشتر می‌شود، می‌توانی نگرانی‌های دولت را حس کنی. سازمان ملی جوانان وقتی می‌گوید ۹۶ در صد جوانان از بودن در ایران لذت می‌برند، خنده‌ات می‌گیرد. کدام جمعیت آماری؟ با کدام امید؟ با کدام امکان پیدا کردن کار؟ با کدام تفریح؟ جوان ایرانی اینقدر نابینا شده؟ اگر این آمار را در کره شمالی بسته از میان جماعت چشم و گوش بسته می‌گرفتند، تعجب نداشت.

اگر صاحبان قدرت اندکی به این فکر می‌کردند که در روزگار فعلی باید دل مردم را بدست آورد و کمتر آزارشان داد، می‌شد اندکی امیدوار بود...

جای امیدواری هست؟

Labels:

Tuesday, September 11, 2007
ايران، هدف بعدی؟
گزارش مجله سپکتيتور انگليس را بخوانيد. همه چیز در حد حدس و گمان است، ولی خواه ناخواه با توجه به شواهد موجود، نمی​توان احتمال حمله در آینده را نادیده گرفت. بقیه قضاوت با خودتان.

اين روزها گزارش​های زيادی را می​خوانی که همه با اطمينان از حمله به ايران سخن می​گويند. نمی​گويم بايد از ترس خودکشی کرد، ولی هر چه هست تاکتيک فعلی دو سال اخير بيشتر به ضرر امنيت ملی ما عمل کرده. به عبارتي، کسانی که عضو شورای امنيت ملی ما هستند انگاری بزرگ​ترين ضربه زنندگانش هم بوده​اند.

Labels:

خوابت بیاید، کلاس هم داشته باشی، ...
الان با مرتضی نشسته‌ایم کنار در کلاس، که مثلا قرار بود ساعت ۶ شروع شود ولی به هفت موکول شده...

امروز صبح کلی کار داشتم، از بانک زنگ زدند گفتند که یکی خواسته از حسابت بردارد و لطف کرده‌ایم کارتت را باطل کرده‌ایم.

حالا بعدش بیا و تمرکز کن و کار رادیو را انجام بده.

بعدش هم طبق معمول این دو روزه، خط اینترنت ما کند شد و با هندل زدن تواسنتم فایل زمانه را بفرستم.

خلاصه روزگار باحالی است...

Labels:

نگاه مانا به ماجرای سوسک
همه ما معمولا از زبان مانا در باره سوسک حرف می​زنيم و تفسير می کنيم. اما خود مانا در اين باب چيزی نوشته که خواندنی است:

در باب سوسک و مابقی قضایا

چند روز پیش که شنیدم "مایک رامیرز" کارتونیست رادیکال امریکایی کاریکاتوری کشیده که در آن ملت ایران به "سوسک" تشبیه شده اند (بگذریم که این تفسیر از اثر چقدر صحیح است) ستون فقرات ام مورمور شد...تحقیر مردم کشورم و هم نشینی ناخوشایند واژگان "کاریکاتور" و "اهانت" بخشی از دلایل احساس ام بود بخش دیگر به این پیش بینی ناخوشایندم بر می گشت که این "توهین" از طریق " کاریکاتور" و " سوسک" لاجرم با جریانات ناگوار خرداد سال قبل مقایسه خواهد شد متأسفانه همین طور هم شد و اینجا و آنجا دیدم بعضی دوستان به بهانه ی کاریکاتور آمریکایی از سر مهر یا عتاب یادی هم از این حقیر کرده اند.

در این یک سالی که از آن جریان غم انگیز می گذرد جز نامه ی عذرخواهی که در ایام مرخصی از بازداشت نوشتم به یاد ندارم از ماوقع چیزی جایی مکتوب کرده باشم چنین خیالی هم نداشتم چرا که به این نتیجه رسیده ام که کلام (دست کم در مورد من) منشأ سوء تفاهم است و افتراق. اما فکر کردم شاید نوشتن چند خطی دراین باره بد نباشد لا اقل برای سبک شدن خودم.

ادامه

Labels:

Monday, September 10, 2007
آغاز روز در ساعت يازده شب
الان داشتم مطلبی را که داور تقديم کرده بود به سهيل آصفی را می​خواندم. دلم گرفت. بدجوری.

در باره روزآنلاين نوشته بود و بر وبچه​ها. در باره چيزهايی که خيلی​ها خبر ندارند.

مطلبی از همايون خيری خواندم. نوشته​ای از روزنامه​ای را ترجمه کرده بود. استراليايی​ها هم دانشجويان ايرانی را زير نظر گرفته​اند. بله...بسياری از نظر دولت استراليا جاسوسانی بالقوه هستند.

پرستو هم به سلامتی از کشور خارج شد. برای درس و مشق. پرستو جايش در قفس نيست. پرستوی آزاد را عشق است.

اين دو روزه کتاب خاطرات يک خبرنگار را می​خواندم که زمانی همکارم بوده. آنقدر خنديدم که حد ندارد. می​خواهم پيدايش کنم و با او گفتگو کنم و همينطور با کسانی که از نزديک می​شناخته​اندش. نوشته زمانی خبرچين اطلاعات بوده است. منتهی اشکالش اين است که زمانی را که به عنوان آغاز همکاری​اش نوشته محل ترديد است. همکاران صبح امروز ما را از او خيلی قبل​تر ترسانده بودند. صبح امروزی​ها خودشان اينکاره بودند!

گفتگوهايم با روزنامه​نگاران هنوز کامل نشده. هر وقت به سی تا رسيد تبديلش می​کنم به برنامه​ای که ماه​هاست در فکرش هستم.

امشب هوس کرده بودم عکاسی کنم، دوربين را برداشتم و با خودم آوردم ، يادم رفت باتری​اش را که گذاشته بودم شارژ شود بياورم!

گزارش ژنرال پتراياس فرانده نيروهای آمريکايی در عراق و گزارس سفير آمريکا نيز چندان به نفع ايران نبود. چه راست باشد و چه دروغ، آنقدر بهانه در دست دارند که برای​مان درسر درست کنند.

در ضمن، خوابم می​آيد! ارتباط اينترنتی خانه​مان امروز قطع و وصل می​شد و يک فايل ساده را نمی​توانستم بفرستم زمانه. آنقدر معطلم کرد که ساعت دوازده و نيم ظهر خوابيدم، ساعت شش هم نمی​دانم با صدای بوق بود يا ترمز يک اتوبوس يا هر چيز ديگر از خواب پريدم.

فردا دوباره کلاس​های ما شروع می​سود، منتهی ۲ جلسه در هفته داريم نه ۶ تا کلاس!

روز ما هم الان شروع شد...در نيمه شب. روز از نو، روزی از نو...

Labels:

باز هم وبلاگ‌نویسی
بله...

وبلاگ‌نویسی ایرانی ۶ ساله شد.

من از ۲۰۰۴ دارم می‌نویسم و به عبارتی وبلاگم دیر به دنیا آمد.

از این کار، اگر اسمش را کار بگذاری، لذت می‌برم. اگر چیزی در زندگی برایم لذت‌بخش باشد، انجامش می‌دهم. وظیفه هم اگر لذت‌بخش نشود که می‌توان ادامه‌اش داد...مانده‌ام وبلاگ‌نویسی من کار بوده، لذت بوده یا وظیفه، یا هیچکدام؟

الان دارم موزیک متن فیلم "زندگی بدون توازن" که کار فیلیپ گلس است را گوش می‌دهم. نمی‌دانید چه حالی می‌دهد.

وبلاگ‌نویسی باعث شد زندگی من در دوره‌ای بدون توازن شود، و در دوره‌ای به آن توازن داد.

فکر می‌کنید در دوران کشنده غربت و تنهایی چه چیزی می‌تواند آدم را مشغول کند و امیدوار نگاه دارد؟ پات، آبجو، سیگار، بار، پارتی...هیچکدام!

ارتباطی که با وبلاگ با مخاطبان می‌گرفتم، وبلاگ‌هایی که می‌خواندم، خاطرات و تجربیات مردم را که حس می‌کردم با تمام وجود، همدردی با نویسنده‌هایی که شرایط مشابهی را گذرانده بودند...

می‌خواهم بالاخره تنبلی را کنار بگذارم و برای یک سالگی زمانه چیزی بنویسم...

رادیوی وبلا‌نویس‌ها...

Labels:

مشکل با جدايی​طلبان
بعضی از دوستان جدا دچار سو تفاهم هستند. نمی​گويم اختلافات زبانی تنها عامل سو تفاهم است، اما عدم کنترل رگ غيرت هم مشکل​ساز است.

هر گردی گردو نيست، و هر سوسکی هم سوسک ضد ايرانی نيست!

منتهی وقتی گروهی بخواهند عاملی پيدا کنند تا آنرا تبديل به عاملی برای تسويه حساب کنند، ديگر منطق نمی​تواند زبان مناسبی باشد و يا بايد ماجرا را در زمانی آرام​تر بررسی کرد يا اصلا وارد بحث نشد. من می​گويم انگور، طرف می​گويد استافيل!

برای بار صدم، انتشار کارتون "سوسک" روزنامه ايران را کاری اشتباه می دانستم و می​دانم و خواهم دانست. مسووليت کار هم بيشتر از آنکه گردن طراح باشد، بر گردن سردبير و مدير روزنامه بوده است. طراح و سردبير و مدير هم عذرخواهی کردند، ولی حس می​کنم کسانی که سال​ها بود دنبال بهانه​ای برای اعتراض به ظلمی که از طرف مرکز نشینان به آذری​ها تحميل شده بود از اين فرصت سو استفاده و بر خشم گروه بزرگی از مردام موج​سواری کردند.

کارتون سوسک منتشر شده توسط روزنامه کلمبوس ديسپچ، بار چندمی بوده که انتشار يافته و ما فقط اين بار کشف​اش کرده​ايم. باز هم خدا را شکر که همه عاقلانه رفتار کرده​اند و کار حداکثر به نامه​نگاری و اعتراض امضاييه ختم يافته. در روزگار فعلي، می​توان به زبانی منطقی سخن گفت.

از کامنت​دونی وبلاگ خانم شيرين احمدی​نيا، نامه اعتراض​آميز يک استاد دانشگاه فلويدا را خواندم، که سردبير روزنامه را توجه داده بود به رعايت حال کوبا توسط روزنامه​های آمريکايي، که هيچگاه کشوری با اين هم سابقه اختلاف با آمريکا را به فاضلاب و مردمش و حتی نفوذی​هايش را به سوسک تشبيه نکرده​اند، چونکه با جمعيت کوبايی​های پناهنده که حتی از فيدل دل خوشی ندارند روبرو می​شدند.

تصور کنيد آمريکايی​های به ستوه آمده از مهاجران مکزيکی بخواهند آنها را به موش تشبيه کنند که از فاضلاب​های مکزيک زده باشند بيرون و همينطور در کاليفورنيا زياد شده باشند. فکر می​کنيد خود راميرز که مکزيکی​الاصل است آرام می​گيرد؟ هر چه بخواهند هم روی دهانه چاه فاضلاب بکشند. خيال می​کنيد همان توجيه را مايک راميرز تحمل می​کند؟

اختلاف ما با حاکميت​مان شايد دليلی باشد که دل​مان خنک شود از چنين تشبيه​هايی و همه چيز را بياندازيم گردن حکومت، ولی می​توان به مساله نگاهی انتقادی هم داشت. می​توان نگاه انتقادی داشت و از کسی هم عصبانی نشد و فقط فکر کرد. امکانش نيست؟

صدای مايک را شنيديم، حرف​هايش را نيز هم. شايد اعتراض به او باعث شود بار ديگر بيشتر دقت کند. همين. مگر ما چيز ديگری هم می​خواهيم؟

Labels:

پست شماره ۴۴۴۴
يک هفته استراحت روزآنلاينی

اين يک هفته استراحت باعث شده بتوانم سر فرصت کار بقيه را نگاه کنم و مروری کنم مزخرفات خودم را.

بايد اعتراف کنم که کار کردن در تحريريه مجازی سخت​تر از کار کردن در تحريريه واقعی است. با اين همه، کمک دوستان سردبيری روزآنلاين در مواقع مختلف کمک کرده از کارم راضی​تر باشم. می​خواهم در اولين فرصت بعد از سال​ها به کلاس طراحی بروم و کمی اندوخته​ها را بازيافت کنم. طراحی برای يک کارتونيست مثل نرمش برای ورزشکار می​ماند. طراحی نکني، کارت زار است. البته هيچگاه طراح خوبی نبوده​ام، اما نگذاشته​ام اين ضعفم باعث تنبلی فکری​ام بشود.

احتمال توقف انتشار ماهنامه گل​آقا

اين چند روز فرصت نشد در باره احتمال توقف انتشار مجله گل​آقا حرفی بزنم. ناراحتم کرد. ۱۶ سال پيش همين روزها به گل​آقا پيوستم و زندگی​ام رنگ ديگری به خود گرفت. با کسانی آشنا شدم که معلم​هايم شدند، چه در کار و چه در زندگی. بعضی از بهترين دوست​هايم را از زمان گل​آقا دارم.

نمی​توان از اين نکته غافل ماند که وقتی مرحوم صابری گل​آقا را تعطيل کرد، می​دانست در وضعيت سياسی سال​های بعد امکان حضور فعال نخواهد داشت، و ما چه می​دانستيم که با هفته​نامه، خود "گل​آقا" هم از ميان ما خواهد رفت.

صابری برای من فراتر از يک مدير بود. فراتر از يک دوست بزرگ​تر. چند باری که با او در مواردی مشورت کردم، موفق بودم و در مواردی پشيمانم که چرا نظرش را نپرسيدم.

شايد تلخ​ترين لحظه​ای که از آن هنوز راضی​ام، لحظه جدايی​ام از گل​آقا بود. انگار نمی​خواستم با تجربه​ای تلخ از مجموعه جدا شوم. نمی خواستم ديگری عامل جدايی​ام باشد و دوست داشتم خودم انتخاب کننده باشم.

مي​دانستم جدايی از خانواده گل​آقا بی​هزينه نخواهد بود. ولی اين ريسک​پذيری واجب بود.

وبلاگستان ۶ ساله شد

اين روزها سالگرد وبلاگستان فارسی هم هست؛

خداوند به سلمان جريری خير دهاد. به ذبيح​الله منصوری هم! ذبيح​الله منصوری مترجمی بود که از خودش حرف​های زيادی در می​آورد و البته باعث گسترش فرهنگ کتاب​خوانی هم شد. منضوری جاعلی بود با تاریخ مصرف مشخص. خدایش بیامرزاد!

ترک عادت

يک ماهی است وبلاگ عکسم را فعال نکرده​ام. دليل دارد. ميخواهم در نگاهم به اطراف اندکی تجديد نظر کنم. می​خواهم چند تا لنز جديد هم بگيرم که البته حال هم می​کنم با اين کار!

درس لعنتی

خبر دادند که دو واحد ديگر را هم بايد بگذرانيم! وای! من از درس خواندن بدم نمی​آيد، ولی واقعا با کار زياد و مسووليت فراوان، دهان آدم صاف می​شود. البته خوشبختانه سردبير سابق يکی از روزنامه​ها قرار است بياد اصول نوشتن را به بيشتر با ما تمرين کند. اين را به فال نيک می​گيرم. من بدم می​آيد سواد نوشتن درست و حسابی نداشته باشم، بدهم يکی ديگر برايم به انگليسی بنويسد آنوقت به اسم خودم آبش کنم اين طرف و آن طرف!

رمضان هم رسيد

ای ماه عزيز که هميشه در آن چاق می​شوم! چاکرت برم! حالی به حولی! آشت رو بروم. فرنی​ات رو بخورم! زولبيا باميه​ات رو بلمبونم...اين هم روايتی س-ک-س-ی ما از ماه رمضان!

Labels:

Sunday, September 09, 2007
باز هم کاریکاتور
می‌خواهم با تعدادی از کارتونیست‌های مطبوعاتی و کارشناسان هم در باره کارتون سوسک صحبت کنم.

میان کارتون‌های "محمد" دانمارکی و "سوسک" اخیر فاصله زیادی است، اما تفاوتی میان نگاه اروپایی و آمریکایی وجود دارد که قابل بحث است.

فلمینگ رز، دبیر روزنامه دانمارکی می گفت که روزنامه‌نگار باید بتواند "اهانت" کند و حق "اهانت" داشته باشد. وقتی کار را به ملکه دانمارک کشاندم محتاط شد و گفت که ما کارتون او را منتشر می‌کنیم و حرف‌هایی در باره همسرش و شایعاتی در باره همجنس‌گرا بودن او هم مطرح است. از او خواستم تعدادی از کارتون‌هایی که در باره گرایش همسر ملکه وجود دارد را برایم تعریف کند و یا ایمیل...و از او خواستم بعضی از کارتون‌های توهین آمیز در باره ملکه را نشانم دهد. خاموش ماند.

به نظر من ادعا در باره آزادی بی‌مسوولیت بیان در رسانه‌ها، با معنی نیست. یک روزنامه‌نگار، شهروندی است با همه حقوق شهروندی. گسترش تنفر، اهانت و تحقیر، می‌تواند برخوردهای قضایی را در پی داشته باشد.

بحث بر سر تقدس نیست، بر سر واقعیت است. اگر در برخورد با عقاید مختلفی که نمی‌پسندیم، رویه‌ای تحقیر آمیز در پیش بگیریم، چه نتیجه ای عایدمان خواهد شد؟

به عنوان کارتونیست می‌توانم بگویم که از کارتون "مایک رامیرز" می‌توان برداشت اهانت‌آمیز کرد، ولی به عنوان یک روزنامه‌نگار ممی‌گویم که وظیفه سردبیر و ناشر روزنامه هم می‌تواند توجه دادن طراح به نکاتی باشد که جزو اصول روزنامه‌نگاری مدرن در آمریکای شمالی پذیرفته شده.

طراح کارش خودسانسوری نیست. اما می‌داند چه چیزهایی ناقض اصول محسوب می‌شود.

ادامه دارد
Saturday, September 08, 2007
گفتگو با مایک رامیرز - رادیو زمانه
وقتی آمریکایی‌ها ما را سوسک می‌بینند

انتشار کاریکاتوری از مایک رامیرز در روزنامه کلمبوس دیسپچ که ایران را به صورت دهانه چاه فاضلابی نشان داده بود که سوسک‌ها از آن به سوی کشورهای منطقه روان شده بودند، باعث ناراحتی و خشم بسیاری از گروه‌های ایرانی ساکن آمریکای شمالی شد.

Labels:

Friday, September 07, 2007
با رامیرز حرف زدم...
امشب بالاخره با مایک رامیرز کارتونیست همان کارتون "سوسک" حرف زدم که همین روزها به امید خدا از رادیو زمانه خواهید شنید.

ذکر چند نکته را به دوستان که با ساختار آزادی بیان در رسانه‌ها آشنایی ندارند واجب می‌دانم.

بر اساس اصول و قواعد و قوانین رسانه‌ای، هر چیزی قابل انتشار نیست. ممکن است شما از همجنس‌گراها خوش‌تان نیاید، لابد خیال کرده‌اید آزادید هرچه دل‌تان خواست علیه ایشان بکشید. از سیاه‌پوستان خوش‌تان نمىٰ‌آید، می خواهید علیه ایشان چیزی بکشید. از جمعیت‌های یهودی بدتان می‌آید، لابد خیال کردید آزاد هستید هر چه دل‌تان خواست بکیشد.

آزادی بیان، در رسانه‌ها، آزادی بی‌مسوولیت نیست. آزادی شما نمی‌تواند باعث ایجاد ناراحتی قومیت‌ها و گروه‌های اجتماعی بشود. اگر مثلا فلان دوست عزیز از جمهوری اسلامی و گروه‌های افراطی دل خوشی ندارد، آیا دلیل می‌شود کل مسلمان‌های ایران را مورد اهانت قرار دهد؟

می‌فهمم که هر کسی اسم رسانه‌های آزاد غربی و آزادی بیان را می‌شنود خیال می‌کند جماعت آزاداند هر چه می‌خواهند بگویند! زهی خیال باطل! ماجرا سر خودسانسوری نیست، ماجرا سر آزاد بودن یا نبودن نیست. فراموش نکنید که آزادی مفهومی نسبی است و به زمان و مکان و هزار و یک عامل دیگر مربوط می‌شود. عرف، سنت، اعتقادات عمومی، قوانین و ... شاید محدود کننده آزادی باشند ولی به هر صورت وجود دارند.

می‌توان پذیرفت که تلاش ما برای فراتر بردن مرزهای آزادی فعلی است، ولی یادمان نرود که به هر صورت مرزی وجود خواهد داشت.

دوست دارم در این باره بحث کنیم...

Labels:

یاد باد
الکی الکی وبلاگ‌آباد علیا دارد شش ساله می‌شود.

این لعنتستان چنان آدم را عوض می‌کند که ناخواسته عوضی می‌شود و یادش می‌رفته چه بوده.

یادت می‌رود که وبلاگ برای گفتگو بود و اگر جلوی خودت را نگیری عامل تنفر خواهی شد.

وبلاگ برای من یادآور فیلم ماتریکس است. اگر حواست نباشد، اسیرش می‌شوی و او تو را به این سو آن سو خواهد برد.

وبلاگ برای من آغازی شیرین، میانه‌ای تلخ و دنباله‌ای نسبتا آرام داشته است. با دوستان خوبی آشنا شدم و فهمیدم چه کسی دوست نیست. یاد گرفتم که گاهی می‌توان با ظرفیت هم بود و نقد و بد و بیراه خواننده‌ها را خواند و لبخند هم زد.

یاد گرفتم که اگر از کامنتی حال نکردم، دلیل نمی‌شود دودمان طرف را بر باد دهم و ...

اینقدر وبلاگ‌نویسی دغدغده‌ام شد که روان‌کاوم مدتی روی این عادت خفن من تحقیق کرد. روزهایی می‌شد که ده دوازده پست به وبلاگ اضافه می‌کردم. فخرفروشی روشنفکر مآبانه هم نمی‌کردم و نمی‌کنم که چنینم و چنان، دارم گفتگو می‌کنم. با صدای بلند می‌اندیشم، سطح درک و شعورم هم فعلا همین است. شرمنده.

لذتی که از وبلاگ‌خوانی می‌برم فراتر از خواندن کتاب شده، که البته چیز خیلی خوبی هم نیست! ولی وبلاگ می‌آموزد. همینش لطفی دارد که برایم دوست داشتنی‌اش کرده...

ادامه دارد

Labels:

عدم شناخت کارکرد کارتون مطبوعاتی
دوستان عزیزی گفته‌اند حالا مگر تیراژ این روزنامه چقدر است؟ اصلا کسی آنرا می‌شناسد؟

ماجرا این است که وقتی کارتونیستی عضو سندیکا باشد و روزی ۴۵۰ روزنامه دنیا کارش را چاپ کنند، گستره انتشار کار از حد روزنامه مذکور وسیع‌تر خواهد بود، مگر آنکه صاحب امتیاز اثر، مانع انتشارش شود.

علتی که به نظرم بهتر است ماجرا را جدی بگیریم این است که خیلی از روزنامه‌ها به طور عادی و بر اساس روال طبیعی کار بعضی‌ها را چاپ می‌کنند و بعد متوجه ماجرا می‌شوند.

من هنوز منتظر پاسخ مایک رامیرز هستم و امیدوارم بتوان با او وارد گفتگویی منطقی شد. او آزاد است آنچه می‌پندارد بیان کند، اما به عنوان یک دبیر روزنامه باید بداند که براساس اصول روزنامه‌نگاری مدرن، کارش چندان منطقی نیست.

ادامه دارد

Labels:

سوسک داريم تا سوسک...؟
الان بحث کارتون سوسک اندکی داغ شده. آرش به نکاتی اشاره کرده که جای تامل دارد.

يک نکته آنکه چون کيهان هزار و يک کار کرده، پس ايرادی هم ندارد آنها چنين کنند. اولا، رسانه های غربی قاعدتا به اصول روزنامه​نگاری پايبندند، که کيهان نيست. من نمی​توانم رسانه پروپاگاندای حاکميت ايران را با رسانه​ای خصوصی مقايسه کنم. کيهان پايبند به چيست؟

نکته ديگر آنکه دشمنان معمولا نمادهای حاکميتی همديگر را نشانه می​گيرند، ولی نه ملت يکديگر را. وضعيت ما با وضعيت دشمن ستيز دوران نازی​ها و استالين متفاوت است. اگر کيهان می​خواهد رسانه​ای شبه استالينيستی باشد، که رسانه​های آمريکايی هميشه مخالف چنين مطبوعاتی بوده​اند، روزنامه کلمبوس ديسپچ عملا بر اساس ايدئولوژی نئوکان​ها عمل کرده و دفاع سردبير روزنامه​ هم بر همين پايه است. رسانه​های آمريکای شمالی اکثرا ادعای بی​طرفی می​کنند.

حداقل به عنوان يک کارتونيست می​دانم که وقتی کل ايران را چاه فاضلاب کرده، نگاهش چه بوده؟ اغراق خیلی بزرگی است. به عبارت بهتر، به نحوی تحقیر کننده و اهانت​آمیز اغراق کرده است.

حالا لزومی ندارد رگ​ گردن​مان بزند بیرون. می​توانیم خیلی منطقی رفتار کنیم و از او پاسخ بخواهیم. منتظرم ببینم جواب رامیرز چیست.

ادامه دارد

Labels:

Thursday, September 06, 2007
سوسک شدیم؟
الان از طریق بالاترین دیدم یکی از روزنامه‌های آمریکایی کارتونی چاپ کرده از مایک رامیرز، یکی از دست راستی‌ترین کارتونیست‌های آمریکایی و ایرانیان را با سوسک مقایسه کرده است. ممکن است خواسته باشد ماموران ایرانی را که به نقاط دیگر می‌روند هدف قرار داده باشد، ولی کل مملکت را به چاه فاضلاب تشبیه کرده است.

همین الان برایش ایمیل زدم و گفتم که کارش در مقایسه یک ملت با سوسک‌های فاضلاب آزار دهنده است.

پارسال هم که دوست خوبم کاری کشید که می‌توانست ایجاد سو تفاهم کند، همان اول کار از او خواستم تا ماجرا دیر نشده و ایجاد حساسیت نکرده بابت سو تفاهم پیش آمده عذرخواهی کند. هر چند معتقدم فقط سو تفاهم بود و برخوردی که با او شد بسیار نابخردانه بود و جدایی‌طلبان از آن سو استفاده کردند. نباید پیروان یک دین، ملت یا قومی را مورد اهانت قرار داد.

رامیرز به خاطر مواضع راست‌گرایانه‌اش که به دور از اعتدال و سیاست‌های روزنامه بود، کارش را در لس‌آنجلس تایمز از دست داد.

سعی می‌کنم با او تلفنی تماس بگیرم و نظرش را شخصا جویا شوم. گرچه عصبانی نشدن سخت است.

در عین حال روزنامه جایی دارد که اصلاحیه‌ها را چاپ می‌کند و در صورت لزوم عذرخواهی ناشر را، ولی گویی ناشر اندکی طلبکار هم هست...

هنوز این کار را در سایت روزنامه کلبوس دیسپچ نگذاشته‌اند. ولی جای دیگری در روز ۲۳ جون امسال بر روی اینترنت آمده.

Labels:

فراموشی
من امروز از آن روزهای گیجولی‌ام هست!

داری توی واگن قطار رد می‌شوی که صندلی خالی پیدا کنی و آشنایی را ببینی و یکهو اسمش از ذهنت بپرد! به روی خودت نیاوری و او هم به روی خودش نمی‌آورد و چند صندلی آن‌طرف‌تر می‌نشینی که اگر اسمش یادت آمد بروی و سلام کنی...

می‌دانی که طرف متوجه تو شده ولی این حافظه الدنگ تو کاملا خاموش شده!

خلاصه آلزایمر هم بد دردی هست‌ها!

Labels:

لبيک يا نبوی!
داور پيشنهادی کرده که جای تامل دارد. آن​هم آمدن به بالاترين برای روبرو شدن با مخاطبان. من پيشنهادی فراتر دارم، و آن ايجاد فضايی برای گفتگو و بحث است، با مخاطبان و خودمان. اما چند نکته را می​توان پيشاپيش مد نظر قرار داد و بعد وارد اين فضا شد.

اول- حفظ حرمت يکديگر.
دوم- احترام به عقايد يکديگر. اگر کسی مخالف من بود، حتما احمق یا وابسته به رژیم و یا دیک چنی و ... نیست!
سوم- قصد پوز زدن نداشته باشيم. از پوز زنی فقط دعوا می​تراود نه فکر. دعوا هم البته فوايد خودش را دارد، ولی ما که قصد دعوا نداريم.
چهارم- اگر هم نتوانستيم جواب مناسبی بدهيم، نترسيم و بگوييم که جوابی نداريم! يا رجوع دهيم مخاطب را به لينک مشخصی که مرتبط باشد و بيخودی سردرگمش نکنيم.
پنجم- جايگاه​مان را مشخص کنيم. از منظر روزنامه​نگار می​خواهيم حرف بزنيم يا فعال حزبی و سياسی(۱)
ششم- از خواننده پنهان نسازيم که رابطه​مان با قدرت چه بوده، با چه کسانی پالوده خورده​ايم و می​خوریم و ...(۲)

شايد نکات ديگری هم به ذهنم برسد که بعدا خواهم آورد.

از پیشنهاد داور هم استقبال می​کنم و می​دانم که نظر خوانندگان کمک بسیاری در یافتن مسیر کاری​ام خواهد کرد.

(۱) روزنامه​نگاری که عضو حزبی باشد و مواضع حزب را تبليغ يا تشريح کند، اهل "پروپاگاندا" است. اگر موضعش بر اساس منافع حزبش تعريف شده باشد و پنهان سازد و فقط به توجيه آن بپردازد، خواننده را ناخواسته فريب داده است. روزنامه​نگار می​تواند ديدگاه خودش را داشته باشد ولی اگر از مقامی يا حزبی یا گروهی طرفداری کند، ابزار است.

(۲) بسياری از خوانندگان نمی​دانند روابط روزنامه​نگاران با اهالی قدرت چگونه تنظيم شده است. نمی​دانند آيا کسی که ميزبان یا مهمان فلان وزير سابق يا سياستمدار بوده می​تواند مستقل از روابطش نقد بنويسد يا نه؟ در اين طرف دنيا، روزنامه​نگاران با روسای جمهوری يا وزرا نهار يا شام می​خورند، گلف بازی می​کنند، ولی هنگام انجام کار حرفه​ای رحم ندارند. وای به حال روزنامه​نگاری که بفهمند چيزی را قايم کرده. روزنامه​نگار می​تواند بگويد که نظرش چيست، رابطه​اش را هم بنويسد. قضاوت با خواننده خواهد بود.

Labels:

آخ چه حالی می‌کنه احمدی‌نژاد و ...
از آنجا که ما ایرانی‌ها از حب علی نیست که خوشحال می‌شویم، که از بغض معاویه است که حال می‌کنیم، انتخاب هاشمی رفسنجانی به ریاست مجلس خبرگان مایه خوشحالی تمامی طرفداران جدید و قدیم احمدی‌نژاد شده که مایه مسرت ما هم هست.

قیافه دیدنی جماعت مقابل هاشمی در جلسه خبرگان هم جذاب بود. آخ که چه حالی کردند!

با این حال ما از دیدن چهره‌های خندان لذت می‌بریم و به هیچ وجه طرفدار آین یا آن نبوده، و به قول شیرازی‌ها می‌فرماییم:

دستی به هم برآرید...فرقی با هم ندارید!

Labels:

Monday, September 03, 2007
تغییرات ناگهانی در سپاه
آچمز کردن رحیم صفوی به این راحتی‌ها نبود. وقتی ایران آندکی تهدید را حس کرده، و فرمانده نیرویی به بزرگی سپاه به همین راحتی جابجا شده باشد، نمی‌توان گفت که هیچ خبری نیست و فقط پایان دوره ۱۰ ساله فرمانده قبلی بوده و الی ماشالله.

این تغییرات همزمان ترکیب جدید شبه نظامی در وزارت کشور علامت خوبی نمی‌تواند باشد.

اگر اشتباه نکرده باشم، سه سال پیش در میزگردی در دانشگاه تورنتو، بحث بر سر آینده ایران بود، بحث را به سپاه کشاندم و برنامه‌هایش. جابجایی‌های اخیر اگر بر اساس نشانه‌شانسی تفسیر شود، می‌تواند بیان کننده شرایط پرفشاری باشد که در انتظار ماست. گفتم که سپاه برای قدرت گرفتن در کشور برنامه دارد و از طریق کسانی چون ذوالقدر دنبال گسترش سیطره‌اش می‌باشد...

کنترل شدید فضای داخلی در زمان وجود یا احتمال بروز زد و خورد نظامی، فقط از دست سپاه بر می‌آید. بخش‌هایی از سپاه که از خشونت جزیی از وجودشان بوده است. وقتی سرداری احمدی‌مقدم فرمانده نیروی انتظامی شد، دوستی که می‌شناختش گفت: یا حضرت عباس!

آمدن سردار جعفری که گویا متخصص جنگ‌های نامنظم است می‌تواند با تغییرات زیادی در بافت فرماندهی سپاه نیز همراه باشد. شاید خیلی از فرماندهان برای کاندیداتوری مجلس استعفا دهند یا مجبور به استعفا شوند، یا مامور به خدمت در وزارت‌خانه‌های دیگرشان کنند. یکهو دیدی کلی معاون وزیر سپاهی در نامربوط‌ترین وزارت‌خانه‌ها سر وکله‌شان پیدا شد.

شناخت جماعت مطبوعاتی از این سردار جعفری زیاد نیست و شباهت‌های اسمی تا همین لحظه کلی کار دست همه داده است. باید دید که تغییرات احتمالی کی و کجا روی خواهد داد.

بعضی‌ها هم می‌گویند آمدن جعفری برای فشار آوردن به نیروهای دشمن قبل از ورود به خاک ایران است. کاری که گویا در دوران جنگ موفق شده بارها سر عراقی‌ها بیاورد. اقتصادی شدن بسیاری از سران سپاه هم در سال‌های اخیر و فاصله گرفتن‌شان از روحیه‌ای که در سال‌های جنگ داشته‌اند هم شاید عاملی برای تکان دادن بدنه سپاه بوده است. این فقط حدس و گمانه است. فقط باید صبر کرد...

Labels: