یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Tuesday, August 31, 2004
راه دور دموکراسی
اصلا به من چه؟ به من چه ربطی دارد راجع به ساختار کشور چرخانی ایران صحبت کنم؟ کلمه جدید را حال کردید؟ من نه سر پیازم نه ته پیاز، ولی حالم گرفته شده و حکما باید حال دو سه نفر را جا بیاورم تا کِرمم بخوابد!
احساسم به من می گوید که این دموکراسی حالا حالاها در ایران شکل نمی گیرد! چه فرم غربی اش و چه فرم شرقی اش!و باید تا سال ها به همانی که داریم دلخوش باشیم. احساسم می گوید که تا زمانی که ساختار خانواده و تربیت خانواده گی ما جوری است که در مقابل داد و بیداد حضرت ابوی، منظم می شویم و همه توانایی های فکری مان را هم در ضمن از دست می دهیم. تا وقتی به نظرات فرزندانمان فقط برای عوام فریبی احترام می گذاریم، از دموکراسی خبری نخواهد بود.
ادامه دارد
بازی روشنفکران دینی
من نه روشنفکرم، نه اهل این بازی های فریبنده. در حد محدود خودم حرفم را می زنم، اگر درست بود، چه بهتر و اگر غلط بود سعی می کنم کار را درست کنم. حالا خاتمی در مصاحبه مطبوعاتی اش خود را روشنفکر دینی می خواند و یا دیگری خود را سردمدار می داند، آدم مفلسی چو من را و می دارد به رقاصی قلمی! بابا بی خیال! شما همان گنده دماغ های دهه شصت نیستید که کسی جرات نداشت به شما ها عرض کند که بالای چشمان مبارکتان ابرو است؟ اگر کسی خدایی ناکرده از ادامه جنگ انتقاد می کرد خواهر و مادرش را جلوی چشمانش می آوردید؟
جماعت تندهای چپی دهه شصت بعد از حذف از جاه و مقام و قدرت، به بهانه های مختلف دور هم جمع می شدند و هر از گاهی هم کارهای خلاقانه و پر ثمری می کردند. کیان نقطه اوج کار اینها بود.
الحق مقالاتش هم خواندنی بود و تا چند سال ماندنی. آیا جماعت عوض شده بودند؟ محتوای بحث تغییر کرده بود؟ گمان نمی کنم. فقط لایه های شیرینتری بر دوای تلخ بی فایده خود کشیده بودند.
امروز این جماعت در چنبره دیدگاه های ناموزون خود گیر کرده اند. به پایین خودشان فشار آمده و چانه و دهانشان سرویس شده است. بدبخت مردمی که دنباله رو اینان باشند. کوری عصاکش کوری دگر بود.
در برکات حزبی نبودن
تجربه یک سال اخیر من در کانادا، برایم این ارزش را داشته که با کارکرد احزاب واقعی آشنا شوم. احزابی که کاندیداهای خود را در چند مرحله بر می گزینند و اعضا دراین انتخاب نقش اصلی را بازی می کنند. مردم عادی بر اساس دیدگاه های خود به یکی از احزاب می پیوندند و نقش بیشتری در بازی سیاست دارند. حضورشان فقط در انتخابات نیست وبر فعالیت های حزب مطبوع خود نظارت می کنند. درست مثل ایران!!!

تازه از زندان بیرون آمده بودم. روزی به محل انجمن صنفی روزنامه نگاران رفتم. دبیر وقت انجمن ازمن خواست تا به دفترش بروم. دکتر ارغنده پور پرسید چرا به حزب ما سر نمی زنید؟ چرا به کمیته های ما کمک نمی کنید و ...خنده ام گرفت. هنوز از حزب مشارکت بدم نیامده بود، ولی نمی توانستم فکر پیوستن به این حزب یا احزاب دیگر دوم خردادی را در ذهنم بپرورانم، آخر من به هیچ حزب ایرانی که سر و ته آن معلوم نبود نمی توانستم بپیوندم، و گمان نمی کنم چنین حزبی به این زودی ها در ایران پیدایش شود!

گفتم که من ترجیح می دهم عضو هیچ حزبی نشوم. احزاب در ایران سابقه خوبی ندارند و نمی توان به آنها اعتماد کرد.
ارغنده پور هم از موضعی بالا جواب داد که این حرف مردم عقب افتاده ایران است...
من هم در جواب گفتم: متاسفانه این احزاب از همین عقب افتاده ها تشکیل شده اند!

راستش تا وقتی که احزاب بعد از بقدرت رسیدن یک فرد برای حمایت از او و یا گرفتن امکاناتی که دور و بر او پیدا می شود تشکیل می شوند، نمی توان حزب سالمی پیدا کرد. احزاب دیگری هم که همزمان تشکیل می شوند اغلب از واخورده ها و کسانی ساخته شده است که تحویلشان نگرفته اند.

Sunday, August 29, 2004
وقتتان را برای خواندن این مطلب تکراری تلف نکنید
دوست عزیزم هادی حیدری در سایت خود دیدگاه های مختلف را منعکس می کند، و الحمدالله اگر کسی بخواهد حال مرا بگیرد خیلی سریع این کار را انجام می دهد! اگر هم طرف تصادفا مشارکتی باشد وطرفدار هادی، سرعت انعکاس از سرعت نور هم فراتر می رود! چند مدت پیش یکی از دوستانش تقبل زحمت کرد و دیروز یکی دیگر. از جفتشان متشکرم! بالاخره من هم که نمی توانم لطف ایشان را بدون پاسخ بگذارم! این هم پاسخ به آقای سروش صدر پناه:

جناب آقای سروش صدر پناه
دوست آرمانگرای هادی حیدری
سلام. از اینکه لطف کرده و این مطلب را نوشته اید، از شما سپاسگذارم.
پاسخ شما را دارم با لبخند می دهم. چون بعد از مدت ها یک نفر پیدا شد که مرا بخنداند. بابت آنهم از شما متشکرم!
۱- من هم در دوره ای از مشارکتی ها بازی خورده ام. دوره ای که امید داشتم این حزب به نقد درونی بپردازد و کارکرد خود را در حوزه های مختلفی که متهم به سو استفاده است، اصلاح کند. و وقتی در یافتم اینان نمی توانند، پیگیری بیشتری کردم. دیدم به کسانی که خطاهای فاحشی در سال های اول انقلاب کرده اند، و به آن خطاها می بالند، نمی توان دل بست. ارتباط من با روزنامه های مشارکتی صرفا حرفه ای و مالی نبود، دوستی با هادی هم در آن نقش داشت. در زمانی که هادی داماد می شد و درگیر ماجراهای ازدواج بود و ازاداره حوزه کاری اش ناتوان، به جای او کارهای نوروز را در حوزه کاریکاتور اداره کردم. هادی می داند در آن چند روز چه چیزهایی از یاران مشارکتی اش شنیدم؛ آنهاکه داشتند در بهترین روزهای زندگی هادی زیآاب او را می زدند و از من می خواستند که جایش بیایم: مردانگی مشارکتی!وقتی هم که به سربازی رفت که می دانید با او چه معامله ای کردند ..
. قطع همکاری من با نوروز دلایل مختلفی داشت، و دیگر با این مجموعه کار نکردم، حتی وقتی دوستان چلچراغ از من دعوت کردند خیلی راحت نه گفتم، بدتر از آن وقتی که خواستند زیرآب بزرگنهر حسین پور، بهترین کاریکاتوریستی که نصیبشان شده بود را بزنند، باز با من تماس گرفتند. این بار با بد و بیراه به آنها نه گفتم.
اعتراض من به عملکرد هادی مربوط به عدالتش در درج جوابیه بود. وگرنه هادی بسیار شریف تر از کسانی است که هم در این دنیا و هم در آخرت باید جوابگوی خیانت ها و جنایت های بسیاری باشند. در ضمن از او هم متشکرم که دیدگاه های خود را با قلم دوستانی که به "مواضع" من حساس هستند کامل می کند!

۲- من هیچگاه عنصری سیاسی نبوده ام، و علیرغم دعوت احزاب گوناگون، به آنها نپیوستم. حتی وقتی برای انتخابات شورا ها کاندیدا شدم، دبیران دو حزب سیاسی شرط حمایت از من را پیوستن به آنها اعلام کردند. ماجرای راه انداختن ائتلاف سبز که هم مشارکتی ها در آن بودند، هم کارگزارانی ها و هم اعضا همبستگی، فکر مشترک من و دو نفر دیگر بود. عضو همبستگی نشدم چون اعتقاد دارم که تفکرشان روستایی است و شورای شهر نیاز به تفکر شهری دارد!عضو کارگزاران نشدم چون بیش از حد پیچیده اند. در خاطراتم به مذاکرات جالب دبیران کل هر دو حزب در باب درج نام من در لیست حزب هایشان خواهم پرداخت.

۳- بسیار مایل بودم در انتخابات سال ۸۱، در جایی حال حزب مشارکت را بگیرم. تنها جایی هم که امکانش بود روزنامه همبستگی بود. تنها روزنامه ای که امکان مسخره کردن دبیر کل آنرا هم داشتم! با خیلی از افراد و کاندیداهای مشارکت هیچ مشکلی نداشتم، ولی چون ذات آنرا نمی پسندیدم، تصمیم گرفتم از آن تندترین انتقاد ها را بکنم. کتمان هم نمی کنم که این حملات به نفع همبستگی بود! ولی متآسفم که در نهایت مردم به صحنه نیامدند. اصغرزاده سهم خود را داشت، ولی مگر بقیه گروه ها به خاطر او رای نیاوردند؟ مشارکت که ادعای بهره گیری از آرای میلیونی ایرانی ه را داشت!
خود من هم اولین و آخرین تجربه جدی انتخاباتی خود را با شکست پشت سر گذاشتم. تجربه ای که برایم لازم بود. توانستم از نزدیک بازی های قدرت را لمس کنم و بفهمم که به درد این بازی نمی خورم. و فهمیدم که قدرت قلم روزنامه نگاری ام بیشتر از جایگاهی است که مدتی دغدغه اش را پیدا کردم. به آن هم در خاطراتم می پردازم.از اینکه برای کارهای هنری من اعتبار قائل شده اید ممنونم! من ادعای هنری در مورد کارهایم ندارم.

۴- چرا به خاطر آرمانگرایی شما بخندم؟ بقیه مطلب شما مرا بیشتر خنداند!
هر کسی در حد خود آرمان هایی دارد. من از کاریکاتورهایی که کشیده ام دفاع می کنم و به آنها اعتقاد دارم. اگر هم زمانی حس کنم که کاری، یا کارهایی ناحق بوده، عذر خواهم خواست. کما اینکه در مواردی این کار را کرده ام. در مورد کاریکاتورهایی هم که مد نظر شماست، اصلا متاسف نیستم! فقط ناراحت هستم که چرا اصغرزاده مانع چاپ یکی دو سوژه علیه مشارکتی ها شد، که روزی آنها را زنده خواهم کرد.

۵-بخیل را چه کنم...؟ خدا را شکر که وضع من نسبتا خوب است! به عنوان یکی از پایه گذاران یک نشریه و پایگاه خبری محیط زیستی، هنوز احترام مرا دارند و نام مرا درج می کنند،و هر از گاهی هم مقالاتم را. این نه مربوط به لابی است و چیز دیگری. بارها هم گفته ام و نوشته ام که تنها انگیزه باقی مانده برای من بعد از بازگشت، ادامه کار در این حوزه محیط زیستی است.در ضمن مگر در عالم اینترنتی امکان کار از راه دور و همکاری با تحریریه وجود ندارد؟ مگر حقوق شهروندی من نقض شده که از کسب و کار محروم شده باشم؟ از نظر شما کارکرد من به عنوان یک کارشناس زمین شناس که اندکی حوزه نفت را می شناسد و نویسنده ای زیست محیطی،که مخالف سیستم صنعتی تولید کننده پیکان و خودرو های پر مصرف است غیر معقول بنظر می رسد؟
در کانادا هم برای تامین هزینه معالجاتم دارم کار می کنم، نه به عنوان کاریکاتوریست! چون نظام کاری در کانادا پیچیده تر از اینهاست. هنوز هم حق التصویر های کارهای چاپ شده ام در روزنامه های آمریکا (نیویرک تایمز، واشگتن پست، سن لویی دیسپچ و ...) را نگرفته ام ومجبور بوده ام به عنوان یک دکان دار ساده، حد اقل در آمد را کسب کنم. بر عکس مشارکتی های عزیز که به بهانه بورس و ... از کشور رفته اند و بر نمی گردند( و جیبشان بابت زحماتشان خالی نیست!)، من تا ادامه معالجاتم در اینجا خواهم بود و از هیچ منبعی کمکی دریافت نکرده ام. هزینه یک ساعت پزشک من هم $۱۲۵ است. که امیدوارم بتوانم از پس آن برآیم!

۶- چه جالب، خبر نداشتم که بزرگ شده ام! من کارم را کرده ام، اگر مخاطبان دوست داشته اند، راضی ام،و اگر نداشته اند، شرمنده! بیشتر تلاش می کنم. آنچه را درست دانسته ام انجام داده ام و با چیزهایی را که بد دانسته ام تا حد امکان مخالفت کرده ام. اینکه مرا بزرگ خوانده اید، هر چند به قول شما بیش از اندازه(راستی معیار کوچکی و بزرگی چیست؟ ) برایم جالب است.
در سال هایی که با مطبوعات ایرانی کار کرده ام، تلاشم این بوده که کاریکاتور را جدی بگیرند، ادعا هم می کنم که تا حدی موثر بوده ام.ادعا می کنم که توانستم بیش از پیش کاریکاتور مطبوعاتی ایران را به دنیا بشناسانم، و در حدی کوچک رقابتی جذاب ایجاد کنم. متاسفم که در ۱۴ ماه گذشته، تلاش همکارانم به نتیجه نرسیده ، و آمار تعداد کاریکاتور چاپ شده بشدت کاهش یافته است. برایشان آرزوی توفیق می کنم، و امیدوارم کاریکاتور مطبوعاتی ایران به جایگاهی برسد که در سال های ۷۷-۸۰ رسیده بود.
در صورتی هم که کشور آنقدر بدبخت شود که کروبی رئیس جمهورش باشد و اصغرزاده معاونش، شما بهتر است چمدانهایتان را برای رفتن ببندید، من هم سعی می کنم همینجا کاری دست و پا کنم و برای پایان دوران درخشان کروبی-اصغرزاده صبر ودعا!
پایان المپیک آتن
المپیک دیدنی
جایتان خالی، بازی های المپیک امسال را کامل تر از همیشه دیدم. نعمت بزرگ، دیدن مسابقات شنا و شیرجه بود. هیچوقت در ایران مسابقات شیرجه را به این کاملی ندیده بودم، با آنکه اشکال شرعی هم نداشت!
بحران پارچه
نکته جالبتری که به آن برخوردم، کاهش پارچه مصرفی در لباس زنان بود! خدا ذلیل کند این اقتصاد جهانی را! با مقایسه لباس های ورزشکاران زن المپیک های اخیر، باید دید که در المپیک های بعدی چیزی به نام لباس باقی می ماند یا نه؟
کِشتی سوراخ کشتی
انتصاب علیرضا دبیر و نورزاد، نشان داد که کار ما زارتر از این حرف هاست. از سوی دیگر بی اخلاقی بعضی ها ثابت کرد که یواش یواش از اخلاقی که سال ها به آن می بالیدیم، خبری نیست. گمانم به چیزی که نداشتیم افتخار کرده بودیم،نه؟
مدیریت خطا
سال هاست که از داشتن یک مدیر خوب در سازمان ورزش محروم بوده ایم. دلیل آن هم مشخص است! از داشتن مدیر خوب در تمامی سطوح محروم هستیم! تا وقتی نظام اداری و حکومتی ما هیاتی است، همه چیز ما به همه چیز ما می خورد!

Saturday, August 28, 2004
وقتی یک کاریکاتوریست تصاویر[...] می کشد
باورتان می شود به یک کاریکاتوریست سیاسی سفارش طراحی تصویرسازی های سکسی ترین بروشور سال های اخیر را داده باشند؟ فکر بد نکنید، این بروشور را وزارت بهداشت و جهاد دانشگاهی چاپ کردند، پس مساله پزشکی بود! در سال ۷۴، می خواستند بروشوری آموزشی در باره تشخیص سرطان پستان منتشر کنند، و ابر و باد و مه و خورشید کار را به روزنامه همشهری کشاند، داود کاظمی لی-آوت را طراحی می کرد و از بد حادثه طراحی موضع مورد نظر به من رسید! کاری که می خواستند بکنند، بسیار مهم بود، چون آمار مبتلایان به سرطان پستان بیشتر می شد و اکثر زنان ایرانی از نشانه های آن بی خبر بودند.

اصرار آقای دکتر مسوول پروژه که باید زن جوانی در حالت های مختلف آزمایش خود کشیده شود کار را سخت تر می کرد! آخر چند در صد زنان جوان مبتلا به سرطان پستان می شدند؟ انگار او بروشور را بیشتر برای خودش می خواست! وقتی از او عکس و نمونه بروشور خارجی خواستم، هر چه گشت چیزی بدست نیاورد. از یکی از دوستانم کتاب عکس آناتومی برای نقاشان را قرض کردم، ولی باز به درد نمی خورد. خلاصه با هزار و یک بدبختی کار را به پایان بردم. مسوولان پروژه طرح ها را پسندیدند. بروشور در تیراژی میلیونی چاپ شد.خوشبختانه بدون ذکر نام طراح!

سه سال گذشت. این بار یک خانم دکتر از وزارت بهداشت با من تماس گرفت پروژه جدیدی در راه بود. می خواستند دو سه تا تصویر دیگر هم اضافه کنند! یا ابا الفضل! گفتم که بدون تصویر نمونه نمی توانم و باید برایم بروشور یا تصاویر مورد نظر را تهیه کنند! گفت در اختیارتان می گذاریم... و از من خواست که به محل کارش در وزارت بهداشت بروم. روز موعود به وزارت بهداشت رفتم. خانم دکتر و دو سه نفر از همکارانش بعد از کلی مقدمه برایم توضیح دادند که در تصاویرجدید باید روش های دیگری را نشان بدهم، ولی چطوری؟ مرا در نظر بگیرید وقتی یک خانم دکترمحترم دارد برایم به نحوی نا محسوس روی لباس و با دست نحوه امتحان کردن را نمایش می دهد، و من هم مجبورم سرم را از شدت شرم پایین بیاندازم. بعد از مدتی مرا به اتاق ویدئو بردند و گروهی از خانم های پزشک به ما پیوستند. حالا فیلم آموزشی را گذاشته اند و من هم مجبورم صحنه های مورد نظر را متوقف کنم تا بتوانم طرح ها را بکشم، و این گروه نسبتا خشن همه هوش و حواسش به من است که چطوری دارم طراحی می کنم! کمک...! به بهانه اینکه روز دیگری می آیم فرار کردم و دیگر به آنجا نرفتم!

نتیجه اخلاقی اول: در کاری که به شما ربطی ندارد، وارد نشوید، حتی اگر به شما اصرار کنند!
نتیجه اخلاقی دوم: سال ها پیش وقتی مجله تایم گزارشی ویژه از گسترش سرطان پستان می داد، تصویر نیمرخ ماموگرافی یک زن جوان روی جلد چاپ شد. دو هفته بعد نامه یک خواننده را با این مضمون در صفحه نامه ها درج کردند: آقای سردبیر، وقتی سرطان پستان اغلب سراغ زنان مسن تر که آناتومی جوانان را ندارند می رود، شما تصویرماموگرافیک یک زن جوان با اندامی زیبا روی جلدتان چاپ کردید. با این منطق، بی صبرانه منتظر شماره ویژه "سرطان پروستات" می مانم!ا


Friday, August 27, 2004
احمد توکلی کجای کار است؟
سال ها پیش با اسم او آشنا شده بودم، آن زمانی که وزیر شد. سال ها نامش را فراموش کرده بودم، تا زمانیکه خود را مقابل هاشمی رفسنجانی نامزد ریاست جمهوری کرد. بعد از شکست را هی انگلیس شد و در اواخر دوران ریاست جمهوری هاشمی به ایران بازگشت، با مدرک دکترا. می خواست روزنامه ای جدید راه بیاندازد. روزی با گروهی به روزنامه همشهری آمد، و عطریانفر جاهای مختلف روزنامه را نشانش می داد. پسرش هم همراهش بود. جایی که بیشتر از همه در آن توقف کردند، سرویس گرافیک بود، و من هم طبق معمول نمی توانستم کرم نریزم! بعد از سلام و احوال پرسی، گفت که کاریکاتورهای انتخابتی مرا دیده و کارهایی جدّی بود اند. نفهمیدم خوشش امده بود یا نه ولی فهمیدم که روزی برای روزنامه اش به سراغ طراحی خواهد رفت که حال ماها را جا بیاورد. نوبت من که شد پرسیدم این انگلیس چه خاصیتی دارد که تا کسی از دایده قدرت کنار می رود راهی آنجا می شود تا انرژی از دست رفته را باز یابد؟ و چرا اغلب راستی ها بوی رودخانه تایمز لندن را می دهند؟ خنده ای کرد و جوابی نداد. آرشیو کارهای چهار ساله مارا بررسی کرد و رفت. روزنامه را راه انداخت ولی بلد نبودند که حال ما را جا بیاورند! روزنامه فردا بعد از مدتی مشکل مالی پیدا کرد و باخت.

دو سال بعد او و پسرش را در نمایشگاه مطبوعات دیدم، روزنامه ای در آورده بود ولی نتوانست نگاهش دارد. به شوخی گفتمش که کسی که نمی تواند روزنامه ای را نگاه دارد، چطوری می تواند رئیس جمهور کشور شود و آنرا حفظ کند! با پسرش هم چند دقیقه ای بحث کردم، شاکی بود که چرا روزنامه نگاران اصلاح طلب با امثال پدرش همکاری نمی کنند. گفتم چون حاضر نیستند خودشان را عوض کنند، شاید اگر پدرش خودش را عوض کند، ماجرا فرق کند.

در سال ۸۰ باز هم کاندیدا شد ولی تلاشش بی فایده ماند.

دو سال پیش با او تماس گرفتم که وقت مصاحبه برای صفحه کلوزآپ حیات نو از او بگیرم، ولی عمر حیات نو کفاف نداد.
حالا احمد توکلی در مجلس است و بر خالف انتظارش عضو هیات رئیسه هم نشده است. معلوم نیست دنبال چیست، فقط می دانم که سرگردانی کلافه اش کرده است، و آبادگران هم روزی به کنارش خواهند زد.

لاریجانی کجاست؟
مدت ها بحث نامزدی علی لاریجانی برای ریاست جمهوری مطرح بود و رفتن او از صدا و سیما مفهومی خاص داشت. لاریجانی را یکی از باهوش ترین برنامه ریزهای جناح راست می دانند وکسی که برای چپ ها دردسرهای فراوانی درست کرد. چپ ها از او اندکی می ترسند و همیشه چند نفری درگیر پیدا کردن راهی برای سر در آوردن از کارهای او هستند. حالا مدتی است که همه در باره کاندیدا شدن ولایتی و شهردار زیبای تهران صحبت می کنند. نمی توانم سر بیاورم که لاریجانی به چه کاری مشغول است. سوای این مساله که نباید اسیر توهم توطئه شد، ولی آنان که لاریجانی را می شناسند می دانند که او باید در فکری باشد، فکری که احتمالا نتیجه اش تا چند ماه دیگر معلوم خواهد شد.
Thursday, August 26, 2004
تذکری که گرفتم و دوست داشتم
دیروز سرم به کار خود بود و داشتم در باره ابا الفضل- همان حسین رضا زاده خودمان- می نوشتم که تلفن زنگ زد. خبر خوب! شام جور شد، و از آن بهتر مهمان باطنی ها بودم. آیدا گفت که حسین درخشان و همسرش مرجان هم هستند، و همینطور پدر شوهرش، دکتر محمد رضا باطنی. دکتر باطنی را سال ها پیش در نمایشگاه کتاب دیده بودم، در سرای اهل قلم، جایی که من و سبوکی و حسین پور کاریکاتور نویسندگان و ادبا را می کشیدیم، کاریکاتور دکتر باطنی را سبوکی کشید.

سوای شام که به خیلی چسبید، بحث وبلاگ هم خیلی جذاب بود. آرش در باره وبلاگ با پدرش صحبت هایی کرده بود و من تازه کار هم که طبق معمول مدعی هر چیزی هستم در باره کار خودم توضیح می دادم. خوشبختانه دکتر باطنی فرصت آنرا داشت که یکی از مطالب مرا بخواند، و تذکر جالبی به من داد: طولانی ننویس! گفت که تجربه سال ها سر وکار داشتن با کتاب و مقاله، به او آموخته است که مطلب هر چه کوتاه تر، خواندنش راحت تر است. و خواننده فرصت زیادی برای خواندن مطالب طولانی ندارد. بهتر است یکی دو تا از بخش های مهم تر مورد نظر را شاخص تر در نوشته آورد و زائدات را زدود. دیدم چقدر درست می گوید. من همین منطق را در کاریکاتورهایم رعایت می کنم. و کار را طوری می کشم که کشدار نباشد و در چند ثانیه درک شود.

خداوند به همه باطنی ها عمر با عزت دهاد!(دیدید طولانی ننوشتم؟)
ابا الفضل
هیچوقت اینقدر نگران نتیجه نبرد فوق سنگین های وزنه برداری نبوده ام. تلوزیون کانادا هم با تاخیر مسابقه را نشان می دهد.
اینترنت هم در دسترس نبود. همه اش یاد ابا الفضل گفتن از ته دل رضازاده بودم. چهار سال پیش این غول جوان را کسی نمی شناخت، حالا قوی ترین مرد جهان را با نوشته روی پیراهنش هم می توان شناخت.

در بد سلیقگی طراح لباس که شکی نیست، ولی همینکه رضازاده را راضی نگه می دارد، برای ملتی کافی است. طلای رضازاده برای سو استفاده همگان کافی است. یکباره همه مشکلات کشور فراموش می شود و ضعف های وحشتناک تربیت بدنی و کمیته المپیک از یادها می رود. رضازاده برای ایرانی ها مایه افتخار و برای مسوولان کم بنیه، راه فرار است.

این غول مهربان که هم ما را شاد می کند و هم آنان را، لایق بهترین هاست، گرچه قدرش را نمی دانند. او برای دومین بار پیاپی قهرمان المپیک شد، اینبار بدون مربی بلغاری چهار سال پیش که او را از ذیل به صدر کشاند. اگر ان مربی را حفظ می کردند، امروز تعداد طلاهایمان بیشتر بود، ولی اگر حفظش کرده بودند که درست در نمی آمد! مدیریت ایرانی اقتضا می کند که زیراب آدم های موفق زده شود، حتی اگر خارجی باشند و وجودشان واجب. اگر از چهار سال پیش درست جلو می رفتیم، امروز حسین رضازاده تنها نبود.
فردا پس فردا کشتی گیران برای کسب افتخار می روند، ولی آیا برد آنها هم نشان مدیریت صحیح ایرانی است؟
شک دارم
Wednesday, August 25, 2004
بازگشت به فضای مشوش
وزیر اطلاعات در روزهای اخیر صحبت از فراهم آمدن امکان بازگشت مهاجران ایرانی به کشور کرده است. حتی سه درصدی که از نظر جمهوری اسلامی خطرناک محسوب می شوند. نکته جالب ، داشتن این پیش فرض است که ایرانیان مهاجر از زندگی در خارج ناراضی هستند و تنها مجبور بوده اند از ایران بروند. عدم شناخت نسل های دوم و سوم ایرانی ها در خارج از کشور که شاید حد اکثر بخواهند به صورت توریستی سرزمین اجدادی شان را ببینند در این صحبت موج می زند. یکی از دلایل خروج بخش عمده ای از این جمعیت در طی بیست سال گذشته، نا امیدی از شرایط داخل کشور است. نبود اختیار و حق انتخاب، فقدان امنیت شغلی، سختی و در عین حال بی فایده بودن ورود به دانشگاه ها، و عوامل دیگری که شاید هیچ ربطی به عضویت در گروه های سیاسی هم نداشته باشد.

در نظر بگیرید خانواده ای که فرزندانشان در فضای باز خارج از ایران بزرگ شده است بخواهد به ایران بازگردد: ترس و اضطراب مواجه شدن با ماموران نیروی انتظامی یا بسیجی ها را می توان از آنها دور کرد؟ نبود بخت اشتغال و همچنین ورود به دانشگاه هایی که سطح آنها از دانشگاه های کشوری که در آنها بزرگ شده اند بسیار پایین تر است را می توان امیدوار کننده خواند؟ امکانات تفریحی مناسب هم که در ایران نداریم. آیا دیگر عوامل زندگی در ایران به اندازه کافی برای این جماعت امیدوار کننده است؟ کدام افق روشن را برای این فرزندان سراغ دارید؟

تجربه حق انتخاب یکی از مهمترین دستاوردها ی زندگی این گروه مهاجران بوده است. اینکه به او تحمیل نکنند که حتما از میان دو گزینه یکی را بردارد. دور شدن از فضای خواستگاری سنتی که که انگار در بسیاری از ابعاد زندگی ایرانی وجود دارد، یکی از نعمت های این دور بودن است. باید اعتراف کنم که در مواجهه با بسیاری از ایرانی های ساکن کانادا، نوعی دلتنگی و احساس نیاز به بازگشت دیده ام، ولی وقتی در مورد شرایط داخلی ایران بحث می شود، نمی توانند خوشحالی شان را از مهاجرت به اینجا پنهان کنند. تنها کسانی که وضع اقتصادی بسیار خوبی در ایران داشته اند و در اینجا فقیرانه زندگی می کنند، و امکان بازگشت به وطن را هم دارند تمایل بیشتری از خود نشان می دهند، که البته آنهم با شک و تردید بسیاری همراه است! باید پذیرفت که که اکثر اینان، عاشق خاک خود هستند، ولی فضای سرزمین مادری هرگاه اندکی آرام شد، در مدتی کوتاه مشوش گشت و بسیاری را از بازگشت پشیمان ساخت.

نکته جالبی که از اکثر مردم پنهان مانده ، خروج بی سر وصدای فرزندان بسیاری از مقامات از ایران است. آیا می دانید بعضی هایشان جگر گوشه های خود را به اندونزی، مالزی و امارات متحده فرستاده اند؟ می دانید فرزندان عده ای از مقامات کشوری و لشگری در کانادا هستند؟ اگر ایران جای مناسبی است، چرا همین گروه کوچک را باز نمی گردانیم؟

نگاه اصلی مقامات جمهوری اسلامی به بازگشت ایرانیان ابعاد اقتصادی دارد، چرا که معتقدند سرامایه ۸۰۰ میلیارد دلاری این گروه می تواند اقتصاد ایران را متحول کند. کدام سرمایه دار ایرانی را می شناسید که از پرونده سازی و مطرح شدن نامش در روزنامه های کیهان، رسالت، جمهوری اسلامی، قدس و جام جم نترسد؟ کدام ایرانی متمولی را می شناسید که در صورت بازگشت به ایران دار و ندارش را به وطن ببرد و شب ها راحت بخوابد و نگران اتهام های عجیب و غریب از سوی برادران آبادگر نباشد؟ آیا نظام اداری و اقتصادی دولت شرایط مناسب را برای این گروه فراهم خواهد آورد؟ در جلسه مقامات اتاق بازرگانی تهران با وزیر اطلاعات، صحبت از عفو عمومی به میان آمده، ولی آیا این اقدام احتمالی، امنیت اقتصادی سرمایه داران را تضمین می کند؟

فضای اقتصاد غیر دولتی ایران شاید مشوش تر از فضای سیاسی باشد. گروه های با نفوذ اقتصادی که در قدرت سیاسی ایران هم ریشه دارند، موانع بزرگ بازگشت سرمایه داران و سرمایه هایشان هستند. اینان با تولید کنار نمی آیند و تجارت عامل اصلی اقتدارشان بوده است. مطمئن باشید که این گروه ورود سرمایه داران تولیدگر را برنمی تابد و با بهره گیری از اهرم های فشار خود، یا سهمی از آنان خواهد گرفت، یا زندگی را بر خانواده یشان تباه خواهد ساخت. این گروه دلال، در سال های اخیر قدرت بسیاری یافته و چیزی جز سود بیشتر بدون پرداکت مالیات، راضی اش نمی کند. این جمعیت کوچک امکان بهره گیری از اسکله های نامرئی را دارد، و در ضمن از پشتوانه قدرتمندی در بالای هرم قدرت سود می جوید. گردنه های تجاری نیز در اختیار اینهاست.


حالا لطفا با صدای بلند بانگ زنید که آهای! سرمایه داران ایرانی ساکن کالیفورنیا! چرا بیخودی از کشور دور مانده اید؟ بازگردید که غفلت موجب پشیمانی است! آنها هم جواب خواهند داد: همین غفلت از بازگشت باعث کسب ثروت شده است. شما قدم رنجه کنید و به خارج از کشور تشریف بیاورید! شاید چیزی هم به شماها برسد!

Tuesday, August 24, 2004
پاکسازی ها به چه قیمتی بود؟
یادتان می آید، در دهه شصت هیات های گزینش به جان ادارات افتادند و عده زیادی را از نان خوردن انداختند. در دانشگاه ها استادانی که حاضر نبودند با جماعت ستاد انقلاب فرهنگی کنار بیایند را به خانه فرستادند. بسیاری از قبول شده های کنکور در گزینش رد می شدند. ریا کاری کم کم تبدیل به ارزشی فراگیر می شد. آمدند پاکسازی کنند، ناپاک سازی کردند! جالب اینجاست که اکثر این قلع و قمع کنندگان بعدها اصلاح طلب شدند، و یادشان رفت که دو دهه قبل چه بلایی سر اخلاق و صفات انسانی آوردند، و آن روزها که قدرتش را داشتند اصل را بر برائت نگذاشتند و همه نزد ایشان مجرم از آب در می آمدند...

امروز بعد از گذر سال ها همان بلا سر خودشان آمده، خائن می نامندشان، عامل بیگانه اند، دین ندارند، تارک الصلاه شده اند و ....دوستی دارم که همه اش به من می گوید که کوتاه بیایم، چیزی در مورد چپ ها ننویسم. راستش هر روز که می گذرد بیشتر به این نتیجه می رسم که هر چه امروز می کشیم ازدست همین جماعت است. از دست کسانی که حقوق مردم را پاس نداشتند و امروز ادعای نگاهبانی حقوق شهروندان را دارند. تا حالا شنیده اید این چپ های اصلاح طلب از مردم بابت گندهایی که زده اند عذرخواهی کنند؟ مشکلی که ذهن مرا آزار می دهد این است که هر وقت خواسته ایم کسی را انتخاب کنیم، مجبور بوده ایم از میان بد و بدتر یکی را برگزینیم. آیا روزگاری می رسد که که بتوانیم از میان خوب و خوب تر انتخابی داشته باشیم؟

امروز در کمتر خانه ای صداقت را لمس می کنید. اگر در خانه باشید و کسی که حوصله اش را ندارید به شما زنگ بزند، فرزندتان می داند چه دروغی ببافد. حال رفتن به خانه پدر زن را ندارید، همسرتان صد و یک دروغ مصلحت آمیز ردیف می کند...این جماعت از ما موجوداتی ساخته اند که به جای تکامل سقوط ژنتیکی کرده ایم! موتاسیون منفی! حالا می خواهید فراموش کنیم که در این چند سال بعد از دوم خرداد به چه کسانی کمک کرده ایم؟ به قاتلین پاکی های مان! اشکال کار اینجاست که دیر به فکر افتاده ایم!
ماهی را هر وقت از آب بگیری، تازه نیست!
Monday, August 23, 2004
اصلاحات و اسهالات - ۲
یکی از عیوب بزرگ جماعت دوم خردادی نقد ناپذیری است. این مساله تقریبا بدل به فرهنگی خاص نزد روزنامه نگاران و مدیران روزنامه های اصلاح طلب شده بود، و اگر کسی از این دایره احتیاط آمیز خارج می شد و نقدی می نوشت، جماعت سوسکش می کردند! بعضی از همکاران سابق روزنامه سلام به همین دلیل طرد شدند، چون به بعضی سهم خواهی ها و روابط یاران قدیم- مشارکتی های جدید، معترض بودند. حتی وقتی کسی مثل اعلمی نمایندگی مجلس رسید، در جلسات تحریریه مشارکتی ها، در باره کنترل او و نحوه برخورد با نماینده جدید تبریز که زمانی عضو روزنامه سلام بوده، صحبت های بسیاری مطرح می شد. انتقاد از خودی ها در بسیاری موارد منتهی به جوسازی علیه نگارنده می شد. اگر هم احیانا به چاپ می رسید، جلوی دنباله آن را می گرفتند. این ماجرا در سال های هفتاد و هفت تا هشتاد و یک نزد روزنامه های نزدیک به خاتمی بیشتر بود. اگر در هنگام نقد، به اندازه کافی قربان صدقه اصلاحات می رفتی و خاتمی را مظلوم تر جلوه می دادی،کمتر دچار زحمت می شدی!

سال هفتاد و هفت، در روزنامه زن به خاطر روحیه بازتر فائزه هاشمی، مشکل کمتری تجربه کردم، و باید بگویم که الحق از اکثر جماعت دوم خردادی، روشنفکر تر بود.خیلی راحت در جلسات تحریریه عیوب کارش را به او می گفتیم و از دستیارانش انتقاد می کردیم، اگر محمد فرنود هم می گذاشت(اینقدر حظورش در مجموعه منفی بود که حد ندارد!) روزنامه شکل بهتری می گرفت. زمانی که می خواستیم احزاب سیاسی را با کاریکاتور معرفی کنیم، کارگزاران را برای اولین شماره انتخاب کردیم. همراه با کاریکاتورهایی از اعضا اصلی، از جمله خود فائزه، که آنرا هم سبوکی کشید. متملقین زحمت زیادی برای حذف آن صفحه کشیدند ولی او پای تصمیم ما ایستاد. تا دلتان هم بخواهد کاریکاتور کارگزارانی ها را در ستون روزانه کار کردیم.

امان از مشارکتی ها و صبح امروزی ها. کشیدن کاریکاتور رضا خاتمی به راحتی میسر نبود، باید سردبیر در سفر می بود یا زودتر از مجموعه خارج می شد تا بتوانی این برادر بی سیاست رئیس جمهوری را اندکی قلقلک دهی. یک بار وقتی گفته بود که در ایران روزنامه نگار حرفه ای نداریم، در غیاب سردبیر دوران امروز که البته سگش به خیلی ها شرف دارد، کاریکاتور رضا خاتمی را کشیدم که در مقابل آدمک من ایستاده بود و همین حرف را می زد، من هم در جوابش گفتم: پزشک سیاست مدار هم همینطور. کاریکاتور دکتر ولایتی را هم کشیدم که می گفت: باز هم یک پزشک بی سیاست دیگه پیدا شد! این دو تا بعدا باعث اندکی دلخوری شد.

سال هفتاد ونه در حوزه هنری سخنرانی داشتم. موضوع آنهم به مقایسه کاریکاتور مطبوعاتی ایران و دنیا مربوط بود. گفته بودم که بعضی از کاریکاتور هایی که من و همکارانم در روزنامه ها به چاپ رسانده بودیم، تند تر از ظرفیت زمانی بود، و باید متناسب با شرایط پیش می رفتیم و ظرفیت سازی می کردیم. در ادامه گفتم که اگر من نوعی تندروی نمی کردم بهتر می شد. چنان بلایی به روزگار من آوردند که نگو...


Sunday, August 22, 2004
تشکر ویژه از حسین درخشان
اگر ما جماعت استفاده کننده از اینترنت، حسین را نداشتیم، چه می کردیم؟ همه مان مجبور بودیم زیر پل بخوابیم تا کسی پیدا شود و کد نویسی درب و داغان وبلاگمان را سر وسامان دهد. خدا حسین را از ابوالبلاگی کم نکند به حق پنج تن! اگر هم تعدادی از کامنت ها و نظرات پریده، ناشی از اصلاحات است و به زودی بر خواهد گشت-به امید خدا. در صورتی هم که خواستید، می توانید نظرات خود را به این نشانی بفرستید: nikkowsar@yahoo.ca
حالگیری
امروز یکی از دوستان اهل بلاگ، از من پرسید که چرا به چپ ها گیر داده ام و راست ها را ول کرده ام؟ می گفت اینطوری به نظر می رسد که نیک آهنگ به آرمان اصلاحات خیانت کرده و با راست ها ساخته است. خنده ام گرفت. همان تفکر همیشگی "تئوری توطئه" این بار سراغ خودم آمد.

راستش ماجرا خیلی ساده است. از دست اصلاح طلبان عصبانی ام! و این عصبانیت را مدت ها در دل جمع کرده بودم. قصد نداشتم به این زودی ها وارد معرکه شوم و مشغول نوشتن خاطراتم بودم. ناگهان ماجرای مهاجرانی پیش آمد، و هر چه کردم نتوانستم ساکت بنشینم، چون می دانستم نگاه متفاوتی از دیگران دارم و می توانم بحثی را شروع کنم! نشانی وبلاگ را هم کسی نداشت، و در طی چند هفته گذشته عیانش کرده ام.

اینکه چرا در این مدت به راست ها نزده ام، خود حرفی است. آنها را در خاطراتم باز خواهم گفت. حرف جدیدی هم ندارم، چون آنها را بسیار کمتر از چپ ها می شناسم، ولی مطالب ناگفته ای از چپ ها دارم که حیف است به بهای اثبات "تئوری توطئه" مکتوم بمانند! برای رعایت تعادل هم که شده هر از گاهی به راست، راست! و گاهی هم به چپ، چپ!البته لازم به توضیح است که علاقه وافری به حالگیری از چپ ها دارم، چون راست ها که کارشان را انجام می دهند و ادعای اصلاح طلبی و دموکراسی خواهی ندارند، مشکل اصلی با مدعیانی است که از بعضی از راستی ها ناراست تر هستند! در ضمن در طول این سال ها هر چه می شد بار راست ها کرده ایم، ولی چون خودشان سوژه ساز های خوبی هستند، باز در خدمتشان خواهم بود
Saturday, August 21, 2004
اصول هشت الهفت گانه یادداشت های نیک آهنگ
ما اینیم
اصول سیاست مدرن و مّدر سایت
اول- ما به هیچ احدی وابسته نیستیم، از هیچ گروهی هم خیلی متنفر نیستیم! اگر هم حال کسی را می گیریم، قصدی جز سو نداريم
دوم- همه راست ها ، راست نیستند و همه چپ ها چپ نیستند
سوم- همه چپ ها سر و ته یک کرباسچی هستند
چهارم- اگر عصبانی می نویسم، بگذارید آرام شوم، بعد مثل بچه آدم اصلاحش می کنم
پنجم- از مسلمانانی که از زیبایی بدشان می آید، بیزارم
ششم- از مسلمانانی هم که زیادی از زیبایی خوششان می آید و نمی توانند خودشان را کنترل کنند، بیزارم
هفتم-مردان زن -ذلیل را درک می کنم
هشتم- اگر اشتباهی در کارم می بینید، بگویید. ناراحت نمی شوم،اگر هم از لحنتان خوشم نیامد، ضمن آنکه حالتان را می گیرم، از شما تشکر می کنم
نهم- در دوم خرداد ۱۳۷۶ به خاتمی رای دادم، از رای خودم خوشحالم
دهم- در هجده خرداد ۱۳۸۰ به خاتمی رای دادم، از رای خودم به شدت پشیمانم
یازدهم- اگر در مکتب گل آقا کارم را شروع کرده ام، و آن مرحوم را مانند پدر دوست داشتم، دلیل نمی شود که دنباله رو او باشم، هر کسی را بهر کاری ساختند
دوازدهم-از اصلاح طلبانی مثل زید آبادی، افخمی، رجایی،بورقانی خیلی خوشم می آید. از تاج زاده و اصغر زاده و ابطحی و فائزه هاشمی خوشم می آید، از عبدی، میردامادی، بیطرف، مزروعی،آرمین، حجاریان خوشم می آمد، و دیگر نمی آید(به درک سیاه) از کرباسچی و مهاجرانی هم همینطور. از خیلی از روزنامه نگاران دوم خردادی خوشم می آید، به جز آنها که ذوب در افراد یا احزاب شدند. نوشته های نبوی، مطلبی، بهنود را دوست دارم. مطالب حسین درخشان را دنبال می کنم( و تحمل! ناراحت نشو حسین، تو هم نویسنده خوبی هستی!). مجید محمدی فقط یک کمی مطالبش یک جوری شده تازگی ها .از قلم(فقط قلم) محمد قوچانی بدم نمی آید، گرچه حس می کنم بارکد دارد
سیزدهم- از راست ها بدم می آید. از کلیه کسانی که باعث تعطیلی مطبوعات شده اند که خیلی. از کسانی که از تعطیل شدن روزنامه ها حمایت کردند، خیلی خیلی بدم می آید! از جواد لاریجانی خوشم می آید! چون چپ ترین راست ممکن است! از محمد علی زم هم خوشم می آید، چون آدم باحالی است و رسما می رود زن می گیرد! از روزنامه نگاران آن طرف، از معززی نیا و میرفتاح خوشم می آید. قلم ریا کارانه و بوقلمونی امیر محبیان را دوست دارم، انگار دارد رقص عربی می کند
چهاردهم- از گروه های اپوزیسیون داخل و خارج بدم می آید! چرا؟ چون بلاتکلیف هستند و دنبال سود خود می گردند، و آنچه برایشان اهمیتی ندارد، آینده ایران است. نمی دانند که جمعیت ایران جوان است و مشروعیتی نزد این جوانان ندارند
پانزدهم- عاشق سینما هستم، اگر فیلم خوبی دیده اید که حیفتان می آید با کسی در باره اش صحبت نکنید، ما هستیم
شانزدهم- بعد از چند صد مقاله و چند صد یاد داشت، تصمیم گرفته ام باز هم بنویسم.‌ خدا صبرتان بدهد
هفدهم- دوست دارم همه را خوشحال ببینم، حتی کسانی که عصبانیشان کرده ام- مگر آدم مرض دارد کسی را عصبانی کند و بعد بخنداند
هجدهم- معتقدم بیشتر مسوولین ایران، آدم های خوبی هستند. کاش خیلی بهتر از این بودند
نوزدهم- ای کاش می توانستم هر روز کاریکاتور بکشم، و کاش حس آنرا دوباره باز می یافتم
بیستم- این نوستالژی پدر ما را درآورده! خدا از سر مسببین آن نگذرد
بیست و یکم- از موسیقی لوس آنجلسی بدم می آید. از آهنگ های جاش گروبان، التون جان، استینگ، جرج مایکل، پینک فلوید، مایکل جکسون و شجریان خوشم می آید
بیست و دوم- مرگ بر خودرو های پر مصرف
بیست و سه- درود بر کسانی که به مردم تهران در مورد زلزله احتمالی هشدار می دهند
بیست و چهارم- تهران را دوست دارم، مرده شوی کسانی را ببرد که این شهر را ساختند! به این میگن عشق پارادوکسیکال
بیست و پنج- از دکتر سروش خوشم می آید و از او بدم می آید! قربان انقلاب فرهنگی بازی هایش! عاشق سخنرانی حریت و روحانیتش هستم
بیست و شش- متاسفانه یا خوشبختانه من سید هستم، ولی برای آنکه آبروی سادات حفظ شود، از این عنوان استفاده نمی کنم! در پانزدهم شعبان به دنیا آمده ام و اسم دوم من مهدی است
بیست و هفت- شماره پای من ۴۷ است! از آدم پا گنده چه انتظاری دارید؟ اگر هم بخواهم پا را از حد خودم فراتر نگذارم، نمی شود. اختیار پای درازم را گاهی از دست می دهم
بیست و هشت- پایان شب سیه سفید نیست، خاکستری است
بیست و نه- عاقبت جوینده یابنده بود، البته اگر خدا بخواهد
بیست وده- سیاست ما عین دیانت ماست، عجب موجودات بی سیاستی هستیم
بیست و یازده-اول مرغ بود، یا تخم مرغ؟ جواب: خروس همسایه
بیست و دوازده- دیوانه یک سنگ در چاه می اندازد و هر نه روز یک بحران درست می شود، صد تا مشاور خاتمی هم نمی توانند سنگ را در بیاورند، چون نمی خواهند! نانشان به همین سنگ اندازی هاست
بیست و سیزده- کمر اصلاحات شکست، ولی خوشبختانه مهاجرانی کمری سالم دارد
بیست و چهارده-چراغی که به خانه حلال است، برنامه تلوزیونی بعد از قتل ها ی زنجیره ای می شود
بیست و پانزده- اگر کسی در جوانی شیر خر بخورد و بلد باشد مجوز فروش گنجشک رنگ شده را از ارشاد بگیرد، حکما بعد از استعفا از وزارت، رئیس مرکز گفتگوی تمدن ها می شود
بیست و شانزده- اگر کسی در بزرگی سیاست مدار شود و به خوردن شیر خردر جوانی معترف باشد، یقین بدانید که مساله کدو را از شما پنهان نگاه داشته است
بیست و هفده- هر که را باب و مام ادب نکند، حتما نماینده مجلس می شود یا شده است! چون گردش روزگار چنان بلایی به روزگارش می آورد که نگو
بیست و هجده-وقتی دو خر سیاست مداراز دو گروه رقیب با هم مواجه می شوند، چه می گویند؟ خر خودتی
بیست و نوزده-مرغ همسایه غاز نیست، همسر دوم جناب خروس است، ولی همسر اول وجودش را کتمان می کند.همینطور برادر همسر اول
بیست و بیست-آبدزدک حشره ای است موذی که در دهه شصت تندرو بود و وقتی از کار سیاست دور ماند، پروژه های سد سازی را به او دادند تا از آن نان در بیاورد
چهل و یک- اگر یک نقاش استعداد کافی نداشته باشد، احتمالا سردبیر روزنامه جمهوری اسلامی شده و بعد به مقام نخست وزیری ارتقا می یابد
چهل و دو-اگر نخست وزیر نقاش بفهمد که سیاست به درد نمی خورد، و مجبور باشد کنار بنشیند، آبدزدک ها برای ادامه کار خود به او التماس می کنند تا برای حفظ دستاوردهای مردمسالاری، نامزد ریاست جمهوری شود
چهل و سه-آیا کسی که حد خودش را نمی شناسد می تواند عادل باشد
چهل و چهار-طرف آمد آباد کند، افتاد ولی دندون رد صلاحیت شده ها شکست
چهل و پنج-استفاده بیش از حد دخانیات می تواند شما را نایب رئیس مجلس کند. همینطور چای سنگین و تیره
چهل و شش-انگلیس اینقدر جای بدی است که قدیم وقتی راستی ها مریض می شدند آنجا می رفتند، حالا چپ ها
چهل و هفت- با بدان بد باش و با نیک براون نکو
چهل و هشت-پرتو نیک براون نگیرد آنکه بنیادش بد است. رفیقدوست که بنیادش خوب بود
چهل و نه- تحت تاثیر باشید، ولی ماتحت تاثیر قرار نگیرید
چهل وده- محمد قوچانی می خواست میر عماد شود، میرداماد عماد الدین باقی شد. اوست باقی
چهل ویازده- ما فرزند ایرانیم، ایران فرزند کیست
ادامه دارد
اصلاحات و اسهالات - ۱
بیشتر وقت ها به این مساله می اندیشم که کجای کار ما اشتباه بوده است؟ به عنوان یک فرد، اشتباهات زیادی کردم، از جمله اعتماد به روند تغییرات بعد از دوم خرداد، و بر پایه این اشتباه، و بدون دیدن پیشینه کسانی که راهبری این جنبش را بر عهده داشتند، گاه کورکورانه و گاه با اندکی بینش، مسیر خطا را طی کردم. بعد از این همه سال آزمون و خطا هنوز هم اشتباه می کنیم. یک نکته را نیک دانسته ام: نباید می گذاشتیم خاتمی اصلاحات را به ناکجا آباد ببرد! خاتمی مقصر اصلی نیست. دایه ای است که بچه داری نمی داند، و نمی داند که نمی داند. آنها که می دانستند او بچه داری بلد نیست چرا نامزدی بزرگ کردن این طفل معصوم را به او سپردند؟ اصلاحات، با معیار های مختلفی سنجیده می شود. معیارهای حکومتی، سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و...اصلاحاتی که من و امثال من به دنبالش بودیم، شاید اندکی برای مزاج مملکتمان زود بود. می خواستیم آزاد باشیم، قانون را نشکنیم، حتی اگر بر خط قانون حرکت نمی کردیم. می خواستیم آزادانه بیاندیشیم، و با دنیای آزاد ارتباطی منطقی داشته باشیم. شاید به همین علت ازایده گفتگوی تمدن ها خوشمان آمد. مطبوعات را بازتر می خواستیم، و شبانه روز با این فکر که کارهای بهتری برای مخاطبان بیافرینیم زیستیم... ولی یادمان رفت. یادمان رفت که مشکل اصلی جای دیگری نیست و درون خودمان نهفته است. فرموش کردیم که نباید پیروزی شیرین انتخابات را دو دستی به جماعتی بسپاریم که کام مردم را دهه شصت تلخ کرده بودند. کسانی که با بالا رفتن از دیوار سفارت آمریکا ،سال ها بحران برای کشور به ارمغان آوردند. کسانی که از امکانات کشور بهره ها بردند، و تصاحب قوه مجریه را کم داشتند. کسانی که دولت موقت را عفن می دانستند و بعد ها کسی نتوانست بوی گند گنده دماغی هایشان را بزداید. ما اشتباه کردیم، من و امثال من اشتباه کردیم، از همان روز اول به رقیب تاختیم، که البته مستحق تاختن بود، ولی از خودمان غافل ماندیم. یادمان رفت که باید این طرفی ها را بیشتر نواخت تا بیدار بمانند. سردبیران روزنامه ها هم نمی گذاشتند دوم خردادی را نقد کرد. ای کاش آن روزها اینترنت داشتیم. ای کاش می شد با هویت شخصی و بدون وابستگی به احزاب و گروه ها کار مطبوعاتی کرد. ای کاش می شد به آقایان فهماند که نقد تند از مرگ نسیه شیرین تر است. سه سال پیش وقتی به سعید پور عزیزی، مدیر کل اخبار و اطلاعات ریاست جمهوری گفتم که حاضرم برای بولتن اختصاصی رئیس جمهور، کاریکاتور انتقادی از روال کار خاتمی بکشم تا کارکرد کاریکاتور انتقادی و تاثیرش بر سیاستمداران، اندکی بر خاتمی هم موثر واقع شود، با زبان بی زبانی گفت که می ترسد کار خارج از عرف کند. این ماجرا سه روز بعد از انتخابات ریاست جمهوری در سال ۸۰ بود. می دانستم که خاتمی کاریکاتور را دنبال می کند، و چشم های فضول دوستانم دیده بودند که به ستون کاریکاتور روزنامه های بخصوصی حساس است. و می دانستم که کارهایم را خوب می بیند... هر گاه فرصتی دست می آمد اندکی او را می نواختم، و ندایی از یارانش می شنیدم که کاریکاتور را دیده است ،حرفی زده یا نامه ای نوشته... خاتمی را نباید از نعمت انتقاد تند محروم می کردند. همین جماعت متملق اطرافش را می گویم، همان نازک نارنجی هایی که او را پدر اصلاحات خواندند و التماسش کردند که:" دور دوم هم بمان و قهر نکن". خاتمی با چشمانی نمناک نامزد شد و رئیس جمهور شدنش باعث نمناکی و خیسی چشمان ما گشت! اشکمان در آمد! پدرمان در آمد! روزگار خوبی ها هم به سر آمد! یکی از کسانی که در سال هفتاد و نه از خاتمی خواست که استعفا دهد و کاری را که نمی تواند درست انجام دهد را رها کند، احمد زید آبادی بود. احمد بر خلاف خیلی از "نان به نرخ روز خور"ها، صراحت داشت. احمد تاریخ را خوب می شناخت و می دانست که ادامه این وضع به کجا می انجامد. دیده بود که خاتمی در ماجرای کوی دانشگاه نا مدیریتی کرده و دو دستی ثمره کارهای مهم زمستان سال قبل را به رقیب بخشیده بود. وقتی روزنامه ها را بستند، یعنی بهترین یاران خاتمی را، گفت که رئیس جمهوری که نتواند جلوی این وضع را بگیرد، جلوی بدتر از اینش را هم نمی تواند. معترضین صدایشان در آمد که ما مجلس را برده ایم و در مجلس نشان خواهیم داد که فیض روح القدس چه کار خواهد کرد. ولی مگر قرار بود که دیگران هم همان کاری را کنند که مسیحا می کرد؟ چند روز پیش باز از احمد سخنی خواندم. خاتمی را با مصدق مقایسه کرده بود. با همان صراحت پیشین. با همان عشقی که به ایران داشته و دارد. گفته بود که تاریخ از خاتمی به نیکی یاد نخواهد کرد. خاتمی خوب شروع کرد ولی پایان غم انگیزی خواهد داشت. ای کاش بد شروع کرده بود و پایانی عالی می داشت. صراحت احمد و صداقت او به دل خیلی ها نمی نشیند. اگر خاتمی را با مثالی غربی به اردک لنگ تشبیه کرده، شاید برای خیلی ها غریب باشد، ولی به دل من یکی که خیلی چسبید. خاتمی مسوول است، مسوول ادامه وضعی که به نام او ثبت شده: اصلاحات مرده. مرگ اصلاحات در اسفند هشتاد و دو نبود. جنازه اش را ما آدم های ساده لوح سال ها سر پا نگاه داشتیم تا سو استفاده کنندگان در قدرت سهمشان را ببرند؛ کسانی که می توانستند در سال هفتاد و نه تحصن کنند. کسانی که نتوانستند و نخواستند از حقوق علی رضا رجایی دفاع کنند، کسانی که به قیمت حضور خود در مجلس مصلحت را بر حقیقت ترجیح دادند. نایب رئیس شدن مجلس برای رضا خاتمی مهم تر بود تا احقاق حق، سهم خواهی برای بهزاد نبوی و سازمان مجاهدین ارجحیت داشت،و... مجلس ششم از اردک لنگ بدتر بود! نیم کردار نداشت و دو صد گفته اش را به روی مردم می آورد. همین مجلس اگر می خواست هم می توانست با راست ها طوری کنار بیاید که حقوق مردم را از پایمال شدن برهانند.

خواهش از خوانندگانی که نظر می دهند:
اگر نشانی پست الکترونیکی خود را کامل بگذارید، پاسخگو خواهم بود( البته اگر وقت یارم باشد). در ضمن در صورتی که نقد و نظرتان اندکی طولانی می شود، آنرا به این نشانی بفرستید:
nikkowsar@yahoo.ca

Friday, August 20, 2004
عدالت
دو روز پیش وقتی هادی حیدری برایم پیغام گذاشت که نقدی از امیر مقدم در سایت خود گذاشته، خواندم. مطلبی بلند همراه باتعدادی سوتیتر در سمت چپ صفحه. جوابش را نوشتم و بر روی این وبلاگ قرار دادم. جواب هایم را همراه نقد مقدم با حروفی متفاوت گذاشتم تا خواننده دچار مشکل کمتری شود. همان را هم برای هادی فرستادم. دیشب دیدم که هادی کل متن را با یک فونت و اندازه بر روی هادیتونز قرار داده، بدون تفکیک، و در عین حال هیچ بخشی از آنرا مانند مطلب اولی به طور جداگانه و بصورت سوتیتر در طرف دیگر صفحی نگذاشته است. سایت رویداد هم همان نقد مقدم را آورده بود، بدون درج پاسخی که به آن داده بودم. اینکه جماعت مشارکتی که دانستن را حق همه می دانند تا کجا با این ترازو و میزان ادامه خواهد یفت، به خودشان مربوط است، ولی سوال اینجاست: این جماعتی که ادعای هدایت ایران و ایرانیان را دارند و کوس اصلاح طلبی شان گوش فلک را کر کرده است، نمی دانند که باید به اصولی که خود مدعی اش هستند وفادار بمانند؟ اگر بودند، کار اصلاحات به اینجا نمی کشید. وای به روزی که پرونده آقایان رو شود، و مردم بفهمند در دهه شصت چه کاره بودند و در این سال ها از ابر و باد و آب و مه و خورشید و نفت چه بهره های جالبی برده اند و به غفلت نخورده اند. منتظر آن روز می مانم
توضیح تکمیلی:‌هادی‌حیدری‌ تغییرات ‌مورد‌نظر‌را اعمال‌کرد. متشکرم
Thursday, August 19, 2004
پاسخی به مطلب" آقای نیک آهنگ کوثر دور نشسته اید!"- سایت هادی حیدری
هادی حیدری در سایت خود نقدی ازآقای امیر مقدم گذاشته که از هر دوی ایشان متشکرم. همینکه امیر نسبت به تندخویی من این واکنش ملایم را بروز داده باید از او تشکر کرد. بخش هایی از این نقد ربطی به کاریکاتور پیدا نمی کند، و به دنبال یافتن شاهد برای ایراد گرفتن از کار من می گردد. از سوی دیگر می پرسد که چرا من مانند دیگران سکوت نکرده ام، که باز ربطی به کاریکاتور ندارد. با این همه سعی کرده ام بخش های مربوط و نامربوط سخنان این علاقه مند محترم را پاسخ دهم.

اول - امیر مقدم نوشته است:

نیک آهنگ کوثر مدتی است از ایران رفته است و نمیدانم دلیل این هجرت طولانی چیست و آیا پایانی بر آن وجود دارد یا کماکان پابرجاست؟انگار خاصیت افرادی که به تازگی از ایران رفته اند و دستی هم به قلم دارند این شده است که به راحتی به قضاوت شخصیت آدم های داخل ایران می نشینند و از دور فاتحه ای به تمام وجود آن ها نثار می کنند بی آن که فرد مقابل توانایی دفاع از خود را داشته باشد.کاریکاتور ایران در 7 سال گذشته جایگاهی جدی و درخور شاء ن کشور یافته تا جایی که نگاه مخاطبان به این هنر از حد تصاویری صرفا سرگرم کننده و خنده آور به مقوله ای جدی و تاثیرگذار ارتقا یافته است.آقای کوثر همان طور که بارها گفته اند خود از شاگردان "گل آقا" بوده و به خوبی می دانند که شیوه مرحوم صابری همواره بر نقد با ترکه گل بود و هیچ گاه حریم نقد را به اهانت آلوده نمی کرد.آیا درست است که کاریکاتور را وسیله ای برای تصفیه حساب های شخصی با افراد مختلف قرار دهیم؟آیا منطقی است که با این حرکت هاجایگاه کاریکاتور را به این حد ، نازل جلوه دهیم؟

باید بگویم که دلیل این هجرت طولانی را باید از برادران محترمی پرسید که دو بار مرا تهدید به مرگ و یک بار تعقیب کردند، در ضمن اندکی جانم را به لبم رساندند. من هم به خاطر ناراحتی قلبی که با فشار های عصبی افزایش می یابد ترجیح دادم که تا زمان ادامه معالجاتم در کانادا بمانم،احتمالا در صورتی که مقام محترم ریاست جمهوری عرضه حفظ امنیت بنده و دیگر دوستانم را داشت، رو در رو پاسخ جنابعالی را می دادم. من به راحتی به قضاوت ننشسته ام، و سال ها در مورد مهاجرانی کار کرده ام! خیلی بیشتر از هر کاریکاتوریست ایرانی. او را خیلی بیشتر از بسیاری از همکارانم می شناسم و به دفعات با او برخورد داشته ام. اینکه از دور او را بدون در نظر گرفتن عوامل مختلف نواخته ام را قبول ندارم. اگر هم در داخل بودم همین ها راکه نوشته ام می نوشتم، شاید اندکی تندتر. اینکه مهاجرانی از خود دفاعی نکرده و دفاع نامناسب همسر و برادر زنش کار را خراب تر کرده گناه من نیست. اینکه گفته اند او ازدواج مجدد نکرده و بعدا همسر جدیدش مدارک کافی به روزنامه و دادگاه ارائه داده که به نفع هیچ کس نیست.در مورد جایگاه کاریکاتور مطبوعاتی ایران در هفت سال گذشته و اهمیتی که نزد عموم یافته، باید پرسید که چه کسانی نقش بیشتری داشته اند. کسانی که در سایه حرکت می کردند و ساکت بودند، یا آنها که باطل ننشستند و تلاش کردند خطوط قرمز را عقب برانند؟ کاریکاتور مطبوعاتی چاپ داخل، صرفا طنزآمیز است و از عناصر دیگر شوخ طبعی، نظیر هجوو هزل بی بهره. در مقوله طنز شیوه صابری را می پسندم، ولی در هجو و هزل، نمی توانم کارهای ایرج میرزا و عبید را نادیده بگیرم. ادعا نمی کنم که دنباله روی آنها هستم، ولی بدم نمی آید دیدگاه های آنها را در کاریکاتور تجربه کنم. در کجا آورده اند که کاریکاتورصرفا طنز است و از دیگر داده های شوخ طبعی بی بهره؟ آیا بهره گیری از هزل و هجو ممنوع است؟ در ضمن، آیا مهاجرانی را در حالتی هزل آمیز و غیر اخلاقی کشیده ام؟ یا مفهومی هزل آمیز را القا کرده ام؟

دوم- امیر مقدم در ادامه نقد کاریکاتور من آورده است:


متاسفانه آقای کوثر به شکل علنی از زمان استعفای دسته جمعی کارکنان روزنامه توقیف شده "وقایع اتفاقیه" به توهین ، تهمت به مسوولین و دست اندرکاران آن روزنامه و استفاده از الفاظی دست زدند که در شاءن کسی در این
جایگاه نیست این جریان در
ماجرای مهاجرانی شکلی گسترده و ناهنجارتر به خود گرفته است.


من متوجه نشدم که کجای کاریکاتور من به استعفای دسته جمعی کارکنان روزنامه وقایع اتفاقیه مربوط است؟ در آنزمان هم فقط در بخش نظر سایت خانم پرستو دوکوهکی نظرم را نوشتم، نه اینکه در سایت گویا یا حتی در سایت خودم بخواهم مسوولان مشارکتی روزنامه مربوط را هدف قرار دهم. توهین هم نکردم، خیلی راحت اتهاماتی را به آقایان وارد ساختم که اگر دامانشان پاک و مبرا است، پاسخ دهند. شنیدم که دوستان عزیز از حرف های من برآشفته اند، که امیدوارم گذر زمان از آشفتگی شان کاسته باشد. اگر امیر به عنوان علاقه مند حزب مشارکت هم با من مشکل دارد، به اوجداگانه پاسخ خواهم داد. در شان روزنامه نگاران هم نمی دانم که آلوده خواسته های صاحبان حزب شوند، و اگر هم خودم در این سال ها با روزنامه های حزبی کار کرده ام،این همکاری ها خالی از خطا نبوده و به همین دلیل و بر اساس تجربه، به دوستانم پیشنهاد کرده ام که از این روزنامه ها تا حد ممکن فاصله بگیرند.

سوم- امیر مقدم چنین ادامه می دهد:

کاریکاتورها و مطالب نیک آهنگ کوثر در مورد این جریان بوی تصفیه حساب شخصی می دهد و یه عقده گشایی آشکار می ماند تا نقد منصفانه و آسیب شناسی منطقی این ماجرا.آلوده کردن کاریکاتور ایرانی که در دهه اخیر، رعایت حرمت و شخصیت آدم ها و اخلاق به خصوصیات بارز آن تبدیل شده است به مسائل غیر اخلاقی و سکسی و توهین های عقده گشایانه ظلمی است مضاعف که متاسفانه از جانب کسی وارد می شود که خود در این دوره به شهرت رسیده است.آیا این درست است که هر تریبون و مجالی برای سخن یافتیم بی هیچ ملاحظه ای هر چه در دل داریم و درسر می پرورانیم و بسیاری از بافته های ذهنی خود را به اسم کاریکاتور در معرض دید همگان قرار دهیم؟ من از آقای کوثر یک سوال می کنم و آن این که چرا در این ماجرا هیچ یک از کاریکاتوریست های
دیگر ایرانی وارد نشدند و به قضاوت غیر منصفانه نپرداختند؟ آیا همه آنان از ترس و محافظه کاری دست به این کار نزده اند و یا از روی تعقل ، انصاف و از بیم آن که کاریکاتور را وسیله ای برای تصفیه حساب قرار نداده باشند؟آیا این هنر است که هر چه بر سرزبانمان می آید به قلممان نیز سرایت کند؟آدم ها همه نقاط ضعف و قوت بی شماری
دارند. آیا خود آقای کوثر از همه بدی ها
مبراست؟خود این نوع واکنش های ایشان عین ضعف است.


من با مهاجرانی خصومت شخصی ندارم و به او به عنوان یک نویسنده و سیاست مدار احترام می گذارم، ولی به عنوان مدیر مملکت که از اعتماد من و امثال من سو استفاده کرد و به اسم دفاع از حقوق روزنامه نگاران،بر ما جفا هم روا داشته،نمی توانم ساکت بمانم. اینکه مدت ها در انتظار بودم تا ثابت شود ریگی به کفش مهاجرانی هست، را کتمان نمی کنم. سال ها معتقد بوده ام که مهاجرانی و خیلی ها ما را به اسم تساهل، اصلاح طلبی، توسعه سیاسی و ... فریب داده اند. هراز گاهی صاحبان روزنامه های جناح چپ اجازه چاپ کارهای انتقادی ام از این گروه را داده اند، و در اغلب موارد سانسورشان کرده اند. در این مورد خاص هم انتقاد و حمله من متوجه این نکته بوده که مهاجرانی با وجود اطلاع از خطرهای روابط خارج از عرف و غیر شفاف در حوزه سیاست به آنها وارد شده. به عنوان کسی که در سال های ۷۶-۷۸ به نحوی مدافع مهاجرانی بوده ام، به خودم حق می دهم که اگر خطایی نیز از او سر زد، بر او بتازم. عادل باشیم. در آن روزها چقدر بر دشمنان مهاجرانی تاختیم به امید آنکه یاورمان باشد؟ و او چه کرد؟اینکه هیچ کاریکاتوریست دیگری وارد این ماجرا نشده به خود همکارانم مربوط است، و اینکه من وارد شدم بر اساس ایجاد تعادل! من سکوت را جایز ندانستم و دیگران دانستند. سکوت آنها برای من محترم است، حالا هر دلیلی که می خواهد داشته باشد. من انگیزه خاصی دارم، که احتمال می دهم آنها نداشته باشند. انگیزه من هم نگاه کردن به ماجرا از زاویه ای دیگر است. اینکه یک طرف را متهم به بی انصافی کنیم وطرف دیگر را صاحب حق و اهل تعقل بنامیم اندکی دور از منطق است. لا اقل منطق انتقادی. چرا زبان و قلم ما یکی نباشند؟ باید مثل مهاجرانی و بسیاری از روشنفکران ایرانی بود که درونشان هزار و یک ناپاکی است و نوشته هاشان آدمی را فریب می دهد که نکند طرف قلم پیغمبر را در دست دارد؟ مثل فلان مفسر قرآن که فسادش را فقط نزدیکانش می دانند و دیگران به او به عنوان یار حق می نگرند، یا فلان شاعر مداح علی(ع) که نزدیکانش خبر از کثافت کاری هایش دارند . مثال فراوان است! به هیچ وجه خود را از عیب مبرا نمی دانم، ولی دامانم مثل بسیاری از مسوولان ناپاک نیست. به نام خدمت، خیانت نکرده ام و از امکانات کشورم برای منافع حزبی سهمی بر نداشته ام. من بر خلاف خیلی ها از جمله دوستم ابراهیم نبوی، معتقدم که حوزه زندگی سیاستمداران با حوزه زندگی اهل هنر متفاوت است، گرچه بهتر است که دامان هر دو از ناپاکی مبرا بماند، ولی سیاستمداران را باید سیاست کرد اگر دست از پا خطا کنند.

چهارم- مقدم در پایان می نویسد:

نمی دانم نیک آهنگ کوثر قصد بازگشت به ایران را دارد یا نه؟ اما اگر روزی بازگردد آیا حاضر است در قبال تمام سناریوهایی که در مورد شخصیت آدم های گوناگون تا به حال کشیده و نوشته است در برابر آن ها بایستد و توضیح
دهد.در یادداشت های کوثر می خوانیم که با مسوولین مختلف دیدار کرده و بیوگرافی های نسبتا خصوصی آن ها را از زبان خودشان شنیده است، حال باید گفت این رسم امانت است که شما تمام این نکته های خصوصی را علنی کنید؟در این حالت پس چه تفاوتی است میان شما که خود را آزاداندیش می دانید با روزنامه بنیادگرای "کیهان" که "نیمه پنهان" آدم ها را به قول خودش آشکار می کند؟من با چند تن از کاریکاتوریست های فعال کشور در این
مورد صحبت می کردم و آنان به اتفاق این عمل "نیک آهنگ کوثر" را غیر اخلاقی و به دور از معیارهای شخصیتی یک هنرمند می دانستند و می گفتند اگر این ماجرا ادامه داشته باشد به شکل گروهی به محکوم کردن آن خواهند پرداخت.قطعا این واکنش از جانب یک کاریکاتوریست با سابقه را باید احساسی در سطح غیر حرفه ای دانست و نباید آن را به حساب تمامی کاریکاتوریست ها گذاشت.آقای کوثر باید بدانند که این میزان بی حرمتی نسبت به آدم ها نه تنها نشانه شفافیت نیست بلکه باید توجه داشت که شفافیت از این دست به پارگی حرمت های انسانی خواهد انجامید.اگر قرار باشد هر آدمی که در فضایی خاص قدرت دفاع از خود را ندارد به هر شکلی بکوبیم دیگر سنگ روی سنگ بند نمی شود و آن گاه دیگر" نه تو مانی و نه من.


لزومی به موقعیت جغرافیایی برای پاسخ گفتن نیست، سوال کنید، من هم جواب می دهم! چه قبل از بازگشت، چه بعد از بازگشت. من هیچکدام از مسائل خصوصی را که مسوولان به من گفته اند را بیان نکرده ام و نخواهم کرد. آنچه گفته ام این است که آیا مردم واقعا می دانند چه جور موجوداتی بالای سرشان بوده اند؟ یا نه؟ من نیمه پنهان کسی را عیان نکردم، ولی آنچه را از او می توان نشان داد، نمایش داده ام. شکستن سکوت در باره مهاجرانی و امثال او بواسطه حقی است که جامعه بر گردن ما دارد. از اینکه همکاران کاریکاتوریست نظری دیگر دارند، خوشحالم و از صدور هر گونه بیانیه، نامه محکوم کننده و نوشته احتمالی از سوی آنان استقبال می کنم. چرا که از حقی که دارند دفاع کرده اند و اگر به آزادی بیان معتقدند، باید حرف خود را بزنند، نه اینکه سکوت کنند. من هم آزادم و اگر دیدم سخن آنها جای پاسخگویی دارد، پاسخ خواهم داد. گفتگو که خط و نشان کشیدن نمی خواهد که اگر نیک آهنگ به روش خود ادامه دهد چنین کنند و چنان. هر کسی حرفی دارد، در کمال آرامش خواهد زد. از امیر مقدم خواهش می کنم به من یاد آور شود که کجای حرف هایم غلط بوده و ناحق، تا شرمنده مهاجرانی نباشم.

تکمله: از جناب آقای مقدم، و دست اندرکاران محترم سایت رویداد و ... می پرسم که آیا عمل آقای مهاجرانی مورد تایید ایشان است یا نه، و در ضمن تکلیف ما با مدیرانی که در صدر نظام هستند ولی روابط پیچیده شان ممکن
است به نظام ضربه بزند چیست؟ به علاوه، بهتر نیست تا دیر نشده کلیه مسوولانی که اندکی دست از پا خطا کرده اند، قبل از اینکه دادگاه دامانشان را بگیرد، سر موقع مهریه وحقوق معوقه را بپردازند تا مشکل بیشتری برای خود و طرفدارانشان پیش نیاید؟
در نهایت، از مسوولان محترم در خواست می شود اصول ایمنی را نیز رعایت کنند

Wednesday, August 18, 2004
اولین باری که قراربود دچار دردسر شوم
سال هفتاد و دو بود. طنز نویس ماهنامه همشهری، داریوش کاردان که برنامه نوروزی آن سالش حسابی گرفته بود، شخصیتی برای داستان هایش داشت به نام شیخ ابوشلیل، که من هم آنرا تا حدی شبیه خودم کشیده بودم، با لباسی شبیه دراویش قرون گذشته. داستان ماه شهریور شیخ ابو شلیل اشاره به فیلم ویدئویی رامبو داشت، که شیخ آنرا دیده بود و ترسیده بود و خلاصه از هیبت تهاجم آمریکایی ها و خطرات آنها و فرهنگشان سخن ها گفته بود. من برای آن شماره شیخ را کشیدم که نوار ویدئو در دست ترسان می دوید. کارها در مجله همشهری دو ماه زودتر انجام می شد، و مجله شهریور را در تیر ماه بسته بودند. از بد شانسی همه ما، بالاترین مقام کشور در مرداد ماه در باره هجوم فرهنگی دشمن و سینما صحبت هایی کرده بود. همه هم فراموش کرده بودند که باید محتوای مجله را تغییرداد. من هم در همان روزها هم دچار حمله عصبی با مزه ای شده بودم که راهی اورژانس ام کرده بود( خفگی هنگام خواب) و در گرمای تابستان آنفولانزا گرفته بودم ، با تبی ۴۰ درجه، و چند روزی سر کار نرفتم. درست همان روز هایی که همه را یکی یکی برای توضیح فرا می خواندند. بعدها فهمیدم که شاید من ترسو هم بایستی برای بازجویی می رفتم ولی دوستانم مرا از ماجرا دور نگاه داشته بودند، در عین حال حضور من در گل آقا کمک زیادی به این دور ماندن از فشار کرده بود. چند ماه قبل از آن، توکا نیستانی را به خاطر یک کاریکاتور چند روزی برده بودند و اذیت شده بود. جایی هم ثبت نشد که یک کاریکاتوریست به خاطر تصویر سازی اش برای مجله رهاورد دانش، که در آن دزدی از ریش صاحب خانه بالا می آمد، چهار روز در بازداشت بوده و او را ترسانده اند.در آن سال ها یک اشتباه کوچک کافی بود تا همه چیز خراب شود.
روزنامه نگاری به روش کارمندی
  • فرق روزنامه نگاری با کارمندی، بسیار مشخص است. کارمند، با اضافه کار، و گذر زمان پیشرفت می کند و روزنامه نگار با ابتکار و پیمودن راه های نو. کارمند در نظام خاصی که چندان از او انتظار خلاقیت ندارند پارو می زند، و روزنامه نگار بادبان را اختراع می کند! یا مسیر بهتری را می یابد. این مساله برای کسانی که فقط ساعت کار و کارت زدن را می فهمند، غیر قابل درک است. باب وودوارد یک نمونه است. نمونه ای که پدر محافظه کاران رابه خوبی در آورد! قبول ندارید؟ از نیکسون بپرسید! وودوارد و همکارش برنستین کاری کردند که با ساعت کار، کارت زدن و روش سنتی کارمندی جور نبود. از آن مهم تر سردبیری داشتند که در هدایت آنها بسیار صحیح عمل کرد. آن سردبیر به تاریخ پیوست، درست مثل دو خبرنگارش. فرق آدم های باشعور در نظام مطبوعاتی و آدم های مکانیکی که مانند حمار سرشان را پایین می اندازند و مسیری را که دید محدودشان می بیند طی می کنند بسیار زیاد است! همین مساله موجب نزول مجله گل آقا به لحاظ ارزش های طنز شد، چرا که مدیر آن روز مجله که مدیریت صنعتی خوانده بود، خواست نظمی را پیاده کند که در کارگاه ها اعمال می کنند. او نمی دانست وارد چه جایی شده شده، چرا؟ اولا، روزنامه نگاران با بقیه موجودات متفاوت هستند! ثانیا طنز پردازها با بقیه روزنامه نگاران تفاوت ماهوی دارند. مدیر جدید خواست ساعات حضور همه را بر اساس برنامه ای جدید تنظیم کند. خیال می کرد جماعت در آن ساعات بخصوص طنزشان گل می کند. خلاصه اندک اندک زیرآب کسانی را که می خواست زد. از آنهایی هم که خوشش نمی آمد کارهایی طلب می کرد که نمی توانستند انجام دهند. تعداد جلسات را هم با بعضی ها بیشتر می کرد تا در صورت رفتن وزنه های مجله، کاربرای خودش خراب تر نشود و در عمل تیم مخلصانش جور باشد. وقتی احمد عربانی را با فشارهای مختلف بیرون راندند، دیگر خیالشان راحت بود که با هزینه ای کمتر، از جوان تر ها کار خواهند کشید. همه باید حساب کار دستشان می امد و برای مدیر صنعتی که خیال می کرد با تکنسین و مهندس برق و حسابدار طرف است، احترام ویژه ای قائل می شدند. من هم لج کردم! به بهانه های مختلف کار نکشیدم. می خواستم صدای مرحوم صابری را در آورم تا بداند با آوردن این مدیر ضد خلاقیت، چه کرده و چه خواهد شد. روزی یادداشت صابری بدستم رسید. می خواست با من صحبت کند و بداند چه در ذهنم می گذرد. گفتم که ترجیح می دهم با وجود علاقه ای که به خودش دارم، از گل آقا بروم. مرگ یک بار و شیون هم یک بار. تا زمانی که سیاست های آن مدیر بر مجموعه حاکم است، جوان ترها تبدیل به موجوداتی بزدل و متملق و سر به زیر می شوند. مگر اینجا کشتی بن هور است و ما پاروزنان آن؟ شما اجازه دادید این آقا حرمت احمد عربانی را بشکند. احمد عربانی هر چه بود پیشکسوت ما بود، و حذف او از مجموعه معانی مختلفی دارد. خدا بیامرز با صبوری به حرف های من گوش داد، مدیر هم که می خواست به روی خود نیاورد لبخند بامزه ای زده بود که مثلا به ...! از صابری خواستم که بقیه حرف هایم را فقط با او بزنم که مورد احترام من بود، و مدیر دوست داشتنی مجبور شد از اتاق برود. به صابری گفتم که مدیر در نقش زن بابا ظاهر شده و پدر همه بچه ها را در آورده، اگر این روند ادامه پیدا کند، خیلی ها می روند... بعد از من چند نفری که اعتماد به نفس بیشتری داشتند از مجموعه جدا شدند، هر چند همه ما رابطه غیر کاری مان را با صابری حفظ کردیم.
Tuesday, August 17, 2004
ماهی را هر وقت از آب بگیری، تازه نیست
خواندن مطلب اخیر آقای ابطحی در مورد حضورش در انجمن صنفی روزنامه نگاران و آشنا ساختن آقای خاتمی و هیات دولت با مشکلات روزنامه نگاران، برایم بسیار جالب بود. چیزی در حد تبریک و تسلیت همزمان. سال هاست که فریادمان بلند است از فشارها و نامرادی ها، تازه امروز به فکر هیات دولت خطور کرده که ای آخ! این بینوایان کجا بوده اند و ما خبر نداشتیم؟ مگر می توانستیم به نه کمکی بکنیم و نکردیم؟ چرا زودتر نفهمیدیم؟ چون توانستم، ندانستم چه سود- چون که دانستم، توانستم نبود! از اردیبهشت هفتاد و نه، تا کنون ده ها نشریه تعطیل شده، صدها نفر بارها بیکار شده اند، ده ها نفر در ترس و اضطراب به حرفه روزنامه نگاری ادامه داده اند،خیلی ها عطای این حرفه را به لقایش بخشیده اند... پیغام های زیادی به خاتمی در این باب داده شده تا بلکه به داد شهروندانی که از حقوق شهروندی خود محروم مانده اند، برسد. همیشه هم گفته است که شرمنده دوستان است. حالا مانده ایم خوشحال باشیم از مرحمت و بذل توجه آقای رئیس جمهوری یاغمین باشیم از فراموشی او. با این همه برای ابطحی و کسانی که مامور کار خیر شده اند دعا می کنم.

Monday, August 16, 2004
انجمن نسبتا صنفی روزنامه نگاران- خاطرات قسمت دوم
شاید بامزه ترین دوران حضور مستقیم من در مجامع مطبوعاتی، سه سالی باشد که بازرس انجمن صنفی بودم. اولا خیال می کردم که با حضور خود می توانم کار موثری بکنم، ثانیا می خواستم جلوی بعضی سو استفاده ها را بگیرم. ثالثا، بدم نمی آمد تجربه بیشتری کسب کنم. جلسات هیات مدیره خیلی اوقات به خاطر حاضر نشدن اعضا تشکیل نمی شد یا رسمیت نمی یافت. زندانی شدن نوبتی بعضی از اعضا هم بر این مشکل می افزود. انجمن صنفی در سال هفتاد و نه، چیزی در حدود ۱۴۰۰ عضو داشت، و معمولا جلسات مجمع عمومی به حد نصاب نمی رسید. یکی اینکه خیلی از اعضا تا زمانی که دنبال وام، موبایل یا بلیط مجانی سینما بودند،انجمن به دردشان می خورد ولی خودشان حاضر به انجام هیچ کار صنفی نبودند. تعداد زیادی از اعضا هم اصلا خبرنگار یا خالق اثر محسوب نمی شدند. خیلی ها کارمند اداری ، حروفچین، عضو بخش تصحیح، منشی و ... بودند و ازمحل کار خود معرفی نامه ای گرفته بودند و سیستم بی در و پیکر انجمن هم آنها را عضو کرده بود. گاهی هم کسانی که می خواستند در انتخابات رای بیشتری کسب کنند، دوستانشان را عضو می کردند. از بد شانسی جماعت مشارکتی اداره کننده انجمن، من بازرس شدم، و از آن بدتر، عضو کمیته عضو گیری! شروع کردم به بررسی پرونده ها، و مانع درست کردن سر راه کسانی که روزنامه نگار نبودند و می خواستند خودشان را به انجمن تحمیل کنند. یواش یواش صدای بعضی ها در آمد! آقای فلانی را من سال هاست می شناسم، چرا با آمدنش مخالفت می کنید؟ می پرسیدم که آیا در سال ۷۹ روزنامه نگار بوده است یا نه؟ چند سال سابقه کار دارد، نمونه های کارش کجاست؟ آیا به عنوان روزنامه نگار شناخته می شود یا هر از گاهی مطلبی از او چاپ شده است؟ بعدها جماعت را مجبور کردیم که میزان نمونه ها یی که از مراجعه کنندگان می گیرند را از ۵ به ۱۰ و گاه ۱۵ برسانند. بالاخره اگر طرف عضو ماهنامه هم که باشد باید حد اقل ده اثر در نشریات داشته باشد. تعداد تلفن ها به بازرس بدجنس انجمن بیشتر می شد، رفقا می خواستند همسرانشان را عضو کنند، همکاران قسمت های آرشیو و صفحه بندی یک شبه مدیر هنری شده بودند و خود را شایسته عضویت می دانستند، مسوول فکس فلان روزنامه که ژتون نهار اعضای تحریریه دستش بود ژورنالیست حرفه ای از آب در می آمد و ما بی خبر بودیم. جالب تر کسانی بودند که مطالب بدون نام دیگران را می آوردند، همراه با تایید حد اقل سه عضو انجمن! طی مدتی کوتاه، آمار عضو گیری بشدت پایین آمد. نمی خواستیم برای کسی مشکل درست کنیم، ولی بنا بود فقط روزنامه نگاران عضو باشند. بنای کار ما هم اساسنامه بود و بس. با این همه در تایید بعضی ها از غیبت یکی دو نفر از اعضا سو استفاده شد. چون سه امضا برای تایید لازم بود. البته ما هم چندان آدم های مرتبی نبودیم و گاهی بررسی پرونده ها به فراموشی سپرده می شد. این دیر کرد هم مقصرش اعضا کمیته بودند و بس! یکی دیگر از ماجراهای بامزه، اطلاع یافتن از تلفن های طولانی انجمن روزنامه نگاران زن به استرالیا بود! آن روزها هم که کارت تلفن راه دور موجود نبود، و قبض تلفن انجمن هم ماه به ماه سنگین تر می شد. فضولی بیش از حد من به آنجا کشید که فهمیدم انجمن روزنامه نگاران زن که رئیس آن، جمیله کدیور، همسر اول مهاجرانی بود( که هنوز زن مهاجرانی و رئیس انجمن هم هست!)، برای انجمن متبوع خود از وزارت کشور امتیاز گرفته و عملا صنفی نیست که بتواند از امکانات انجمن صنفی روزنامه نگاران بهره مجانی بگیرد! قضیه را به هیات مدیره کشاندم، و حس کردم آقایان چندان مایل به قطع رابطه با مهاجرانی نیستند! به هر جان کندنی بود کار را به آنجا کشاندیم که مجبور شدند دفتر و دستک شان را جمع کنند! نامه های من به خانم کدیور هم بسیار با مزه بود!

خاطراتی از روزنامه نگاری دوم خردادی
فکر نمی کنم کسی به اندازه من در طی این سال ها با روزنامه ها و نشریات مختلف کار کرده و در عین حال کار از دست داده باشد!ماهنامه همشهری، زن، آفتاب امروز، آزاد، صبح امروز، اخبار اقتصادی، دانستنیها ، توانا، جامعه مدنی، دوران امروز، بنیان، نوسازی، بهار، حیات نو، مهر و... در این سال ها با گروهی افتخار همکاری داشته ام که خاطره انگیز ترین دوران کاری ام با آنها بوده است. ما جمعی بودیم که با علاقه ها و انگیزه های مختلفی به پیش می رفتیم، می خواستیم بهتر شویم، و می دانستیم که می توانیم. گروهی بودیم می خواستیم کارمند روزنامه ها نباشیم، و دشمن نظام ساعتی محسوب می شدیم. بارها و بارها با مدیران اداری روزنامه ها درگیر شدیم، تا به ما نگویند که چگونه کار کنیم. اغلب هم پیروز میدان بودیم.
یک بار بلایی بر سر مدیر اداری صبح امروز-آفتاب امروز که از طرف موسوی خوئینی ها تحمیل شده بود آوردم که تا مدت ها جرات نمی کرد بپرسد که کارت ورود و خروج زده ام یا نه؟ به مانا نیستانی مظلوم فشار آورده بود و من نمی خواستم رویش بیشتر شود! آخر ما که از همه بیشتر برای روزنامه کار می کردیم و و آمار آثار چاپ شده مان بالاتر از بقیه بود، باید به آدم هایی جواب پس می دادیم که فقط ساعت کار سرشان می شد. این مدیر، بازرس انجمن صنفی هم بود و ادعای روزنامه نگاری هم داشت. روزی کارمندش را سر میز ما فرستاد که مرا به دفترش احضار کند. تصمیم گرفتم حالش را چنان بگیرم که دیگر برای هیچکدام از همکاران تحریریه شاخ و شانه نکشد! در کمال پر رویی گفتم که اگر خانم مدیر با من کار دارد، چرا من به دفترش بروم؟ خودش بیاید. رئیس من سردبیر روزنامه است نه مدیر دستگاه کارت زنی! در ضمن دارم کاریکاتور می کشم، لطفا به ایشان بگویید الآن مزاحم من نشود! کار دارم!
دقایقی بعد سر و کله خانم مدیره پیدا شد. بنده خدا فکر می کرد به خاطر روابط سیاسی اش تحویلش می گیریم، و چون تا آن موقع برای بقیه خط و نشان کشیده بود که حقوقشان را نخواهد داد، ما هم جا مي زنيم . با آرامشی مصنوعی از من خواست تا هر چه زودتر مدارکم را کامل کنم. گفتم برای چه؟ روزنامه به مدرک زمین شناسی من محتاج تر است یا به کاریکاتوری که برایش می کشم؟ خانم نسبتا محترم! ما روزنامه نگاریم نه کارمند! کار ما بر اساس کیفیت آن ارزیابی می شود نه بر اساس ساعات حضور! در ضمن، ساعات حضور من بیشتر از بقیه است، ولی حاضر نیستم مثل کارمندها کارت بزنم و جوابگوی تو باشم! خواننده روزنامه کار من را می خواهد یا ساعت کارم را؟ هر وقت یاد گرفتی فرق روزنامه نگار و کارمند روزنامه چیست، برگرد تا با هم بیشتر صحبت کنیم، اگر هم متوجه نمی شوی، کاریکاتوری از تو می کشم که حتما خواهی فهمید فرق دوغ و دوشاب چیست
.کاریکاتورش شبیه خروس می شد، و می توانستم او را عین یک خروس در بیاورم، منتهیِ خروس مونث! ... خلاصه آنقدر بمبارانش کردم که رفت... شنیدم که نزد مدیر مجموعه(همشهری کین!) رفته بود تا رِييس حال مرا بگیرد، ولی برعکس شد!از این موجودات در روزنامه ها فراوان بودند. و تفریح ما هم حالگیری از ایشان!
ادامه دارد
Sunday, August 15, 2004
آیا میر حسین موسوی اصلاح طلب است؟
اینکه هر کسی به جناح مقابل راستی ها تعلق داشته باشد و چپی ها دوستش داشته باشند را اصلاح طلب بنامیم، لطیفه ای بیش نیست. مثلا با چه معیاری می توان فردی نظیر محتشمی پور را با آن سوابق درخشان اصلاح طلب خواند؟ اصلاحاتی که او طالب آنست، چیست؟ یا به عنوان مثال، آیت الله خلخالی چون این طرفی بود، اصلاح طلب محسوب می شد؟ آیا اصلاح طلبی و بهره گیری از این عنوان نوعی رنگ عوض کردن نیست؟ محتوا همان محتوای خشک مغز دهه شصت، ولی با فرم و ظاهری آراسته؟
میر حسین در این وسط چه نقشی دارد؟ آیا عوض شده است؟ آیا حاضر است بسیاری از سیاست های شکست خورده دهه شصت را که کابینه اش مرتکب شده ، اعلام و راه های اصلاح را بیان کند؟ چرا بیخودی پشت کسی که نمی دانیم الآن چند مرده حلاج است ایستاده ایم و می خواهیم او را به عنوان تنها گزینه علم کنیم؟ شاید، او جزو معدود مدیران چپ نظام باشد که از فیلتر استصواب عبور می کند، ولی آیا این مهم از او مدیری می سازد که دنبالش هستیم؟ نگاه او به سیاست خارجی چیست؟ چه تفاوتی با میر حسین آن سال ها دارد؟ به گمان من جماعت دوم خردادی دنبال تدارکاتچی جدیدی برای خودشان هستند، تا بیشتر بمانند.خاتمی هم به نحوی تدارکاتچی است. فقط بنده خدا متحیر مانده است که تدارکاتچی کدام طرف باشد!
Saturday, August 14, 2004
معیارهای اصلاح طلبی چیست؟ - قسمت چهارم
آیا ما اصلاح طلب هستیم؟ شک دارم. اگر بودیم، به محیط زیست نگاهی دیگر داشتیم. مصرف سوختمان مسوولانه تر بود، از منابع معدنی بهتر بهره می بردیم، بر روی تحصیل کردگانمان بیشتر سرمایه گذاری می کردیم، سیاست هایمان در حوزه های آب و کشاورزی را بهینه می کردیم و... احتمالا می پرسید که اصلاح طلبی چه ربطی به آب و نفت و بقیه دارد؟ فکر می کنید فقط دادن شعارهای اصلاح طلبانه حاجاتمان را رفع می کند؟ نه! مگر می توان از همه خواست به ادامه اصلاحات تن دهند ولی برنامه ای صحیح و مسوولانه برای آیندگانمان نداشته باشیم؟ اصلاحات خالی بندی نیست! در دوران اصلاحات به افزایش میزان مصرف سوخت اندیشیده اید؟ به کاهش تمیزی هوا چه؟ به عنوان رئیس دولت تحت چه معیاری گوش وزیر صنایع را نکشیده اید با این خودروهای شاهکار و آلوده کننده ای که به خورد خلق الله می دهد؟ امسال بیشتر از یک میلیارد دلاربنزین از خارج از کشور وارد می کنیم، تا صاحبان قاتلان خاموش فرزندانمان از آنها بهره گیرند. دلتان هم خوش است که تنها نگرانی مردم ادامه روند اصلاحات است... بله، مردم آزادی می خواهند تا نفس راحتی بکشند، ولی آیا هوای پاکی با این خودروهای پر مصرف آلوده کننده باقی می ماند؟ به آمار فزاینده ابتلا کودکان به سرطان توجه کرده اید؟ هر کودکی که به خاطر این جنایت خودروسازی غیر مسوولانه دردها و نا امیدی های دوران شیمی درمانی را تحمل می کند، داغی بر دل همه ما خواهد بود. وای بر ما. وای بر ما که ادعای اصلاح طلبی داریم ولی از درک ساده ترین اصول انسانی عاجزیم! خداوند به ما فرصتی می دهد تا خدمت کنیم. این فرصت را نباید به این سادگی از دست داد! حرام کردن این فرصت ها حرام است!حرام!
اصلاح طلبی، استفاده عاقلانه از فرصت ها برای بهبود وضع موجود است! غیر از این است؟ اصلاح رفتارهایی که کار را در گذشته خراب کرده بود. پیدا کردن راه های تازه و منطقی برای رشد کشور و بدست آوردن جایگاهی منطقی در جهان امروز. خاتمی هم به نحوی چنین قصدی داشت، ولی با چه سلاحی؟ با چه نیروهایی؟ و باچه اندیشه ای؟ بآ چه پشتوانه ای؟ دانشجویان؟ آنها که حاضر بودند برای یک تب، جان هم بدهند، نیروی عجیبی که تاثیرش در انتخاب خاتمی در دوم خرداد هفتاد و شش معلوم شد. آنها مراجع خوبی برای خانواده هایشان در سراسر کشور بودند، خانواده هایی که خاتمی را نمی شناختند. خاتمی منتخب روشنفکرهای خانواده بود، پس می شد به او رای داد! آنها آینده اداره کشور را متعلق به خود می دانستند. روزنامه نگاران؟ کسانی که خاطره سال های حضور خاتمی در وزارت ارشاد را به یاد داشتند، دورانی که آزادی نسبی را تجربه کردند و شخصیت یافتند. بسیاری از آنان به یاری خاتمی شتافتند. در این سال ها با محو شدن فاصله احزاب و روزنامه ها، روزنامه نگاران صاحب نام گاه جایگاهی فراتر از رهبران احزاب را بدست آوردند و تاثیری فراتر از آنان گذاشتند. روزنامه نگاران از موقعیت کسب خبر به پله ایجاد خبر رسیدند، و می خواستند به حاکمان خط دهند. نیروهای نظامی؟ درصد آرای خاتمی در شهرک های نظامی بسیار شاخص بود. نظامی ها (بدنه سپاه، بسیج و ارتش) او را خواستند. چون به آنها نگاهی انسانی داشت نه ابزاری. دبیرستانی ها؟ حرف های خاتمی جوانان بسیاری را به شوق وا می داشت. شوقی که ناطق از ایجادش ناتوان بود. جوانان دبیرستانی می خواستند نشان دهند که تاثیر گذارند و به آینده خود اهمیت می دهند. زنان؟ زنانی که که نماینده فقید بندر عباس در مورد استهلاک آنها صحبت می کرد، می خواستند در صحنه حاضر باشند. مى خواستند در کابینه باشند، به اثبات نقش خود امیدوار بودند و جایگاه بهتری می طلبیدند. کودکان؟ شعارهای کودکان مهد های کودک را شنیده بودید؟ این شعارهای بامزه بر خانواده های بسیاری تاثیر گذاشت! شعارهای خنده دار و احساسی دبستانی ها هم همینطور، در مدارس راهنمایی باید جالب ترین شعارها را از دختران می شنیدید. کاسب ها؟ بسیاری از بازاریان و مغازه دارها از اینکه به عنوان ابزار قدرتمندان باجگیر بازار باشند، بیزار بودند. از اینکه مردم آنها را بی فرهنگ بدانند اظهار تنفر می کردند، می خواستند راه خود را بروند. آنها که سابقه جبهه ملی و یا نهضت آزادی و ارتباطشان با بازاری ها را به یاد دارند، می دانند که این گروه چه کارکردی در توسعه سیاسی و فکری دهه های چهل و پنجاه داشته است. حسینیه ارشاد، بی یاری مرحوم حاج مانیان حاصل نمی شد، جایی که هنوز با نام شریعتی عجین است. معلمین، اساتید، کشاورزان، کارگران، و خیلی دیگر از گرو های صنفی می توانستند پشتوانه های اصلاحات باشند. چه شد؟ چه کسانی از رای خاتمی بهره بردند؟ گروه سلام، و دیگر نزدیکان این گروه! بنیاد صدوق! یاران سابق خاتمی در وزارت ارشاد، کسانی که مورد اطمینان بهزاد نبوی بودند...پشتوانه های خاتمی اندک اندک چون از مستی بیرون آمدند، رفتند. هستان رفتند و نیستان می رسند! خاتمی به عنوان یک انسان، مورد احترام من و امثال من است. ولی به عنوان کسی در تبدیل یکی از بهترین فرصت های تاریخی به یِاس آلودترین زمانه ها موثر بود، از او نمی توانیم بگذریم. اگر مشاورین او حد اقل می توانستند گفتگوی تمدن ها را به داخل بکشند، و از پتانسیل های مثبت جناح مقابل در جهت رشد کشور بهره گیرند، و حد اقل سهمی از پروژه ها را طوری بین آنها تقسیم می کردند که ماجرای پترو پارس و امثال آن رخ نمی داد، رابطه جالب تری بین طرفین بوجود می آمد. حرص و طمع تازه به دوران رسیده های این طرف پروژه ها را می بلعید. توجیه هم فراوان بود، آن طرفی ها نمی توانستند...کارشناس نداشتند...اینکاره نبودند... به صلاح نبود... مشاوران خاتمی که بودند، آیا کسی در حد کاندولیزیا رایس، سندی برگر، برژینسکی، مک فارلین و ... نداشتیم؟ نه!

Friday, August 13, 2004
معیار اصلاح طلبی چیست؟ - قسمت سوم
در سال های اول انقلاب، پاکسازی(بخوانید حذف) وسیعی در تمامی دستگاه ها اعمال شد. هدف این بود که در یک جامعه انقلابی، عناصری که پتانسیل و قابلیت آسیب رسانی را دارند، از کشتی انقلاب پیاده شوند. در جریان پاکسازی ها چه بسیار انسان های پاک و منصف و مفید به حال آینده کشور بیکار، و تعداد زیادی آدم های متملق بی خاصیت و حتی مضر جذب شدند. تخصص جای خود را به تعهد داده بود، آنهم تعهدی که می باید معلوم باشد. شعار متخصص باید متعهد باشد، درست درک نشده بود. ته ریش، پیراهن آستین بلند، بد اخمی، بوی گلاب (عطر تی رز) ،انگشتری عقیق، استفاده از واژه های عربی و ...شاخصه آدم های خوب بود. در فیلم ها و سریال ها هم آدم های کراواتی و تر وتمیز، بد و طاغوتی بودند و آدم های خوب پیراهنشان را روی شلوار می انداختند و دائم ذکر می گفتند. شاید غیر فرهنگی ترین پاکسازی را جماعتهدایت کننده انقلاب فرهنگی مدیریت کردند. بسیاری از اساتید خوب دانشگاه ها به بهانه های مختلف اخراج شدند. جالب آنکه تعدادی از جماعت مدعی اصلاح طلبی امروز، جزو نابود کنندگان نظام آموزش عالی بودند. اگر دانشگاه را مغز متفکر تحول بدانیم، کارکرد آن گروه، آنرا سرطانی کرد. این غده سرطانی بعد ها هسته اولیه کدام تشکل و حزب شد؟
کسانی که در طول این سال ها از روی ساده گی یا حماقت خطاهایی کرده اند، و بعد ها متوجه کارهای غلط خود شده اند،اگر از مردم معذرت خواهی کرده باشند، تا حدی بدهی شان را به کشور پرداخته اند. ولی آیا آنانی که کشور را قربانی آزمایش های نسنجیده خود کردند و ایرانیان را به عقب راندند، می توانند آن اصلاح طلبانی باشند که دنبالشان هستیم،وامیدواریم که ما را به آینده ای بهتر رهنمون کنند؟ آزموده ها را باز هم می خواهیم بیازماییم؟ چند بار باید قربانی شویم؟ چند بار باید از همان نقطه ما را بگزند؟ ادامه دارد

معیار اصلاح طلبی چیست؟ - قسمت دوم
دیروز در باره معیارها و استاندارد های اصلاح طلبی چند خطی نوشتم. نوشته امروز محمد علی ابطحی در وب نوشت اندکی به کمک من آمد: "در مورد اصلاحات و متوليان آن خيلي حرف زده اند. من اعتقاد دارم اصلاح طلبان در نقش ديده بان بوده اند که جامعه خود بتواند مسير خود را انتخاب کند و در آن سير نمايد. نقش ديده باني غير از نقش رهبري است. اصلاح طلباني که در نقش رهبري خود را مي ديده اند موفق نبوده اند، جامعه خود، راه خود را انتخاب مي کند، اصلاح طلبان موفق کساني بوده اند که فقط در برابر موانع راه اصلاحات جامعه مشکلات را به جان مي خريده اند" . اعتقاد دارم اصلاح طلبان مورد نظر ابطحی، دیده بانان خوبی نبوده اند، نه اینکه خواسته باشند کارشان را بد انجام دهند، بلکه نمی دانستند چه چیزی را ببینند! و چگونه راهبری کنند، و راه های بهتر را به مردم معرفی کنند. مردم الآن چه گزینه هایی دارند؟ آبادگران؟ کارگزاران؟ مشارکت؟ مجمع روحانیون؟ گمان کنم همین نکته که مردم فهمیده اند که نمی توان از اصلاح طلبان، اصلاحات را طلب کرد، چون نه ضمانتی برای کار دارند نه می دانند چه می خواهند و نه می خواهند بدانند که مشکل اصلی خودشان هستند ! آن کس که ندانست، که ندانست، که ندانست... به راستی نگرانی اصلی اصلاح طلبان چیست؟ از دست رفتن آنچه خودشان از دست داده اند؟ به باور من، قدرت اینان را کور کرد، و حکمت از نابینایان نیاموختند! حالا وقتی کوران عصا کش همدیگر شوند، چه انتظاری می توان داشت؟ ادامه دارد
Thursday, August 12, 2004
معیار اصلاح طلبی چیست؟
قصد ندارم خودم را معیار قرار دهم و یا استاندارد خاصی برای اصلاح طلبی قائل شوم، ولی برایم این سوال وجود داشته و دارد که اصلاح طلب کیست و اصلاح طلبی چیست؟ آیا اصلاح طلبی روش اعضای سازمان مجاهدین انقلاب است که با جوراب نخ نما در دفتر سازمان، بعد از در آوردن کفش راه می روند؟ آیا اصلاح طلبان مثل محمد عطریانفر با تنبان در اتاق پشت سردبیری می چرخند؟ یا مثل میردامادی به کسی هدفون بر گوش دارد و موسقی گوش می دهد اعتراض می کنند؟ یا همچون مزروعی به آستین کوتاه گیر می دهند؟ مانند احمد ستاری پادشاهی کوچکی مثل همشهری کین می سازند و همه را به چشم رعیت می نگرند؟ مانند مهاجرانی بدون اطلاع همسر خود، همسر دیگری اختیار می کنند؟ اصلاح طلبان که هستند؟ از آنها و اهدافشان چه می دانیم؟ وقتی راستی ها به خاتمی گیر دادند که منظورش از اصلاحات را بیان کند، رئیس جمهوری انگار می خواست چیزی را بگوید ولی رویش نمی شد! اصلاحات اجرای دقیق قانون اساسی است... مگر قانون اساسی ما و اضافاتش آنقدر بی عیب است که با اجرای مو به موی آن مشکلات معرفتی و اقتصادی و سیاسی و ... کشور حل شود؟ تازه، آنقدر چاله و چوله در کتاب قانون وجود دارد که با نقشه هم نمی توان راه را به سلامت طی کرد. آیا اصلاحات به روز کردن جامعه ایرانی با توجه تحولات جهانی بود؟ باز هم رئیس جمهوری نمی دانست چه بگوید، و ناگهان سر از مدینه النبی در آورد! چه جالب، هزار وچهارصد سال عقب گرد، خدا را شکر که منظورش رسیدن به وضع و روزگار اصحاب کهف و دقیانوس نبود. گفت در نگاه اصلاح طلبانه، همه در برابر قانون برابرند. همان قانونی که خیلی ها را به نان و نوا رساند؟ طرف در سال هفتاد و شش نان نداشت، الآن به آب و نان درست و حسابی رسیده است! ادامه دارد
آیا قصد تسویه حساب با مهاجرانی را داشته ام؟

سال ها پیش با یکی از بزرگان کاریکاتور ایران، مرحوم دوّلو هم صحبت شدم، کسی که بدون شک برترین چهره پرداز پیش از انقلاب بود. در باره معیارهایش در کشیدن آدم ها گفت، اینکه از طرف خوشش می آمد یا نه. اگر خوشش آمد، نمی توانست او را عادلانه بکشد و همینطور وقتی از او بدش می آمد. راستش را بخواهید، من مدت ها از مهاجرانی خوشم می آمد، ولی نمی توانستم او را طوری طراحی کنم که به دل خودم بنشیند. وقتی از نزدیک او را شناختم، ودیگر نمی توانستم طرفدارش باشم, راحت تر او را کشیدم، و در عین حال شخصیت احتمالا واقعی او را که تازه کشف کرده بودم، در کارهایم اعمال می کردم.. سال هفتاد و هشت وقتی به نحوی زیراب احمد زید آبادی را زد، از او بدم آمد، با اینکه دو سه هفته قبل از آن جایزه جشنواره مطبوعات را از دستش گرفته بودم و کلی در تالار وحدت خوش و بش کرده بودیم. بین کشف بد ذاتی او و ناراحت شدن از کارش، در حدود یک سال زمان سپری شده بود.
وقتی به خاطر آن کاریکاتور "تمساح" دردسر های فراوانی درست کردم، و متحصنین از شعار مرگ بر کاریکاتوریست به شعار مرگ بر مهاجرانی تغییر جهت دادند، ناراحتی و عذاب وجدانم بیشتر شد. مهاجرانی کاری نکرده بود که مستحق کمترین لعنی یا اهانتی باشد. من نیز ناراحت از سوِ تفاهم پیش آمده نگران بر هم خوردن وضعیت پیش از انتخابات مجلس بودم. صبح شنبه ای که دستگیر شدم، پیش از احضار،کاریکاتور خودم را در حال کشیدن تمساح کشیدم ... گنه کرد در بلخ آهنگری... در پایین مهاجرانی را کشیدم که سرش را می خواستند با گیوتین بزنند... به تهران زدند گردن ...! می خواستم با این کار تاسف خودم را از کل ماجرا نشان دهم.
ظهر آن روز بعد از احضار تلفنی دستگیر شدم.. در زندان بودم که روزنامه اطلاعات را بدستم دادند، همکارانم سوالات زیادی از وزیر ارشاد کرده بودند، که بیشتر در مورد من بود، و همینطور برخورد متضاد دادگستری در مقابل کاریکاتوری که هدف آن هجو یک مرجع تقلید بود. و او هم سیاست مدارانه پاسخ گفته بود، منتهی خواست او این بود که هم جهت موج را عوض کند و هم خودش بر موج جدید سوار شود.
حس کردم که ما روزنامه نگاران سیاسی حد اکثر سوخت آتش منقل سیاستمداران هستیم، گاهی اندکی داغ ترمان کرده اند تا گرمای بیشتری نصیبشان کنیم. وقتی هم برای مصاحبه به دفترش رفتم، تازه بحث احتمال نامزدی اش برای دوره بعدی ریاست جمهوری مطرح شده بود. سعی کرد با زیرکی از تله فرار کند، و آنقدر جواب را در مورد سوالی طولانی کرد که دیگر وقتی نماند و گفت که چند مهمان چینی دارد و خداحافظ. آن روز می دانستم که از خیلی سوال ها فراری است. چون نمی خواست رگه های کاریکاتوری من زیادی گل کند! آن روز مهاجرانی می دانست که راه سو استفاده های انجمن روزنامه نگاران زن که همسرش رئیس آن بود را از امکانات انجمن صنفی روزنامه نگاران بسته ام. و می دانست که بر سر این موضوع با مزروعی که به روابط سیاسی بیشتر از وظایف خود در انجمن علاقه داشت بر سر این موضوع درگیر شده ام. ولی طوری رفتار می کرد که شایسته یک سیاست مدار بود.آن روز مهاجرانی نمی دانست که در باره روابط او با زنان دیگر چیزی شنیده ام، و باورم نشده بود! گمان کنم شیر خر خوردن از عطا سیاستمردی ساخت که اندکی بعضی جوانب کثیف سیاست در ایران، غافل ماند. پس از نوشتن مطلب اول در باره مهاجرانی، و قرار گیری اش بر روی صفحه خبری گویا، نامه های متفاوتی بدستم رسید. اغلب خوشحال از آشنا شدن با چیزهایی که نمی دانستند. دوستانی هم خرده گرفتند که نباید افتاده ای را با چوب زد. اندکی حق را به منتقدین می دهم. شاید مصلحت آن بود که چشمانم را می بستم و بعدها که موضوع دیگر ارزشی نداشت به آن می پرداختم. به نظر من، ارزش یک نوشته یا کاریکاتور به محتوی، فرم و زمان عرضه آن بستگی دارد. شاید منطق روزنامه نگاری ام بر مصلحت اندیشی های یک سال گذشته ام که ساکتم کرده بود غلبه کرده باشد.
معتقدم مدیران و سیاست مدارانی که راه را طوری رفته اند که از برملا شدن خیلی نکات در هراس هستند، باید کنار بکشند. اگر خیانت بد است، برای سیاست مداران و مدعیان حکمرانی، بدتر است. اگر سو استفاده از امکانات بد باشد، برای دولتمردان بدتر است! با اینکه نمی توان معیار قدرت مدیریت افراد را صرفا با معیارهای اخلاقی سنجید، ولی می توان کسی که صلاح خود را نمی داند و وارد چنین گردآبی می شود را نقد کرد.
ورود به بازار سیاست، بدون کیاست و آینده نگری در بسیاری جوانب، خطرناک است. امیدوارم بتوانم همیشه از دور شاهدش باشم، و به درون این چاه کشنده نیافتم. من ناظرم، نه معلم و مبلغ. چیزی را که می پندارم درست است می گویم، و امید دارم که خطا نکرده باشم. مهاجرانی یک نمونه است، از میان ده ها نفری که از فضای سیاسی ایران سوِ استفاده کرده اند و بر دوش من و امثال من سواری کرده اند. لابد اگر در نشریه اش قلم می زدم، بیشتر قربان صدقه اش می رفتم که در آن روزگار که کسی به من کاری نمی سپرد، به من چراغ سبز نشان داد یا ...
می توانم تشخیص دهم که هدف کسانی که مهاجرانی را زدند، سیاسی بوده، ولی اگر او نقطه ضعف کمتری می داشت، می توانستند چنین بهانه خانمان بر اندازی را علم کنند؟ کاش حمایت جمیله کدیور از او عاقلانه تر می بود، نه آنکه تکذیب کند و بعد مهسا یوسفی سند و عکس پنهان مانده را بیرون بکشد.
Wednesday, August 11, 2004
کشتی شکستگان

یکی از مشکلات بزرگ ما آدم های از خود راضی، خود شیفته گی مفرط است! ما خیلی زود شیفته خودمان و کارمان می شویم. این مشکل در اهل هنر، و اهل ادب و روزنامه نگاران به شدت یافت می شود . نویسندگان بسیاری را می شناسم که هر وقت مطلبی نوشته اند، به افتخار خود جشنی به پا کرده اند، حتی اگر کسی آنرا نخوانده باشد و یا نخواند.البته ایرادی ندارد، ولی نوشابه باز کردن افراطی برای خودمان اندکی جای سوال دارد. من نویسنده نیستم، گر چه صد ها یادداشت و مقاله در روزنامه ها و نشریات به چاپ رسانده ام، ولی هنوز بلد نیستم بدون غلط بنویسم، پدر ویراستار در می آید تا یک مطلب ساده مرا اصلاح کند. با این همه وقتی نوشته ام چاپ می شود و چند نفری از آن تعریف می کنند یا بعضی ها به محتوای مطلب ایراد می گیرند، باد می کنم! چرا؟ چون ظرفیت من کم است! از آن بدتر وقتی کاریکاتوری می کشم که ایده اش جدید است و به فکر کس دیگری نیافتده تا چنین چیزی بکشد!آدم های کم ظرفیت زیادی را می شناسم که دچار وضعیت مشابهی هستند!

وقتی به خاطر مشکلات سیاسی و قضایی، از کار عادی خود محروم می شویم، از خانه و کاشانه رانده می شویم و گمراه، راهی خواهیم رفت که مقصد آن ترکستان است. دیگر کسی نیستیم و باید تاسف روزهای سپری شده در شهرت و محبوبیت و خلاقیت را بخوریم. دیگر کسی تحویل مان نمی گیرد. موجوداتی می شویم درمانده و کسانی که روزی برای هر کارمان، به به و چه چه می گفتند، و روی سر خود حلوا حلوایمان می کردند، تصادفا غیبشان می زند. درمدتی کوتاه این شرایط جدید مانند غولی، بر سرمان فرود می آید و روانمان را می فشارد. روح نازک و شکننده مان، نابود می شود. افسرده می شویم. بی خوابی و کابوس رهایمان نمی کند و دائم آرزوی مرگ می کنیم. خود را سرزنش می کنیم به خاطر کارهایی که اگر قدرش را می دانستند، ما را بر صدر می نشاندند. قدر ندیدیم و در قعر نشستیم.

ما ایرانی ها به روانشناس و مشاور اعتقادی نداریم، و خود را آنقدر کامل می دانیم که از کمک های چنین افرادی بی نیاز حس می کنیم. کدام آدم اهل احساسی را سراغ دارید که بعد از زندان، بازجویی یا دریافت نامه تهدید آمیز، دچار کابوس، بی خوابی، افسرده گی، هیجانات روحی و ... نشده باشد؟ آیا این مشکلات خود به خود رفع می شود؟ آیا ما صلاحیت درمان خود را بی بهره از علم روز داریم؟

از سال ها قبل، ناراحتی قلبی هر از گاهی اذیتم کرده است. به جز مشکل ذاتی قلب، فشارها و هیجانات محیطی نیز بر درد قلبم افزوده است. تا بدانجا که یک بار بعد از بردن جایزه ای جهانی به مجرد بازگشت به کشور احضار شدم، به همان شعبه ۱۴۱۰ معروف. می دانستم که بردن آن جایزه یعنی چند روزی آب خنک خوردن و توضیح دادن به برادران عزیز و دوست داشتنی. چون پر شده گی دندانم افتاده بود، روز قبل از حضور در دادگاه، برای پانسمان موقت به نزد دندان پزشک رفتم. یادم رفت بگویم که به خاطر ناراحتی قلبی نباید هر نوع بی حس کننده ای را استفاده کند. چون مته اش را به کار انداخت و داد من در آمد، بی حس کننده قوی تری زد. خدا خیرش بدهد. نتیجه آن شد که بعد از بیرون آمدن از مطب نفس من بند آمد، قلبم گرفت وچهار شب را در بیمارستان سپری کردم. ترس و اضطراب، همراه با اثرات دارو مرا از بند رهانید،ولی به چه قیمتی؟ هر گاه اضطراب ناشی از تعطیلی محل کار، دریافت احضاریه، شنیدن شایعه دستگیری روزنامه نگاران، تهدید به مرگ و ... را تجربه کرده ام، تا مدت ها از اثرات جانبی اش رنج برده ام . این رنج یک جانبه نبوده است و خانواده ام نیز به نوعی دیگر در فشار بوده اند.بیکاری ومشکلات مالی اش از یک طرف، و به هم خوردن نظم زندگی از سوی دیگر. آیا می توانم خودم را مقصر بدانم؟ شاید. ولی اگر بخواهیم به خاطر کاری که کرده ایم و به آن اعتقاد داشته ایم- به گمان من از جمله پاک ترین و سالم ترین مشاغل بوده- پشیمان باشیم، باید نمرده برای خودمان نماز میت بخوانیم! هنر بزرگ سیستم فعلی این است که آنقدر فشارهای پنهان و غیر پنهان را زیاد می کند،که هم با خودت بد شوی و هم خانواده ات تو را سرکوب کنند.

در طول یک سال گذشته به خاطر کم کردن فشارهای روحی و بازگشت به شرایط خوب پیشین، نزد مشاور رفته ام. و به دوستان درمانده ام هم توصیه کرده ام که خجالت یا تعصب را کنار بگذارند و نزد روانشناس بروند. روند مشاوره، طولانی و در عین حال بسیار پر هزینه است. به ارزش آن پی برده ام. با توجه به شرایط سخت همکارانم و کسانی که الآن از خانه و کاشانه و شهرت و کار خود دور افتاده اند، فکر می کنم که ، برای باز یابی خود، نیازمند چنین فرایندی هستند. نه تنها به خاطر خودشان، بلکه به خاطر خانواده هایشان، و همینطور مخاطبان هر چند اندک شمار خود که از طریق اینترنت پیگیر کارهای ایشان هستند.روزنامه نگاران تحت فشار هم از این قاعده مستثنا نیستند! مگر از دست دادن کاری که عاشق آن هستی راحت است؟ مگر روزنامه نگار از سنگ ساخته شده که جیک نزند؟
بیل کلینتون در کتاب اخیرش به پر فایده بودن جلسات طولانی مدت مشاوره پرداخته و درمان های روانشناس را به نفع خود، خانواده اش و مدیریتش در شرایط بحرانی می داند.
به نظر می رسد علاوه بر اهالی درمانده مطبوعات، مدیران و سیاستمداران ایران نیز محتاج مشاوره باشند. اینجا دیگر بحث ازدواج مجدد مطرح نیست! تصمیم گیرندگان مملکتی اگر عاقل هم باشند، سخنانشان چندان معقول به نظر نمی رسد! وقتی تعداد مراکز تصمیم گیری در ایران اندکی زیاد بشود، و در عین سلامت روحی و روانی افراد این مراکز زیر سوال باشد، از خداوند رحمان باید طلب رحمت و لطف وعنایت بی حد و حصر کنیم تا کار از چیزی که هست، خراب تر نشود! راستی، چرا در فرایند گزینش مدیران، از اصول روانشناسی استفاده نمی کنند؟

Tuesday, August 10, 2004
جراید باید جریده روند! گذرگاه عافیت تنگ است
دور بودن از فضای جو زده مطبوعات سیاسی ایران در یک سال گذشته، امکان بازنگری احتمالا مناسبی برایم فراهم کرده است. احتمالا، چون هنوز به نتیجه گیری کاملی دست نیافته ام. سال گذشته می دانستم که میزان بهره گیری مطبوعات از کاریکاتور در ماه های مانده به انتخابات مجلس، و ماه های بعد از آن بشدت کاهش می یابد. و می شد حدس زد که فعالیت حرفه ای برای روزنامه نگاران سخت تر و ناشدنی تر خواهد شد. به سر بردن در فضای پراز تردید و اضطراب، به ناکار شدن ما روزنامه نگاران می انجامد، و وادارمان می کند که به ناکجا آباد سر بزنیم. هیچکس نخواهد فهمید در این سال های سرگردانی چه بر ما رفته است. حتی همسرانمان نمی دانند در فضایی که سانسور را هم سانسور می کنند، چگونه زیسته ایم. روزنامه های دو سال اخیر بوی میت می دهد، بوی کافور، بدون عطر گل یاس. فضای دل مرده و گرد مرگ پاشیده بر تحریریه ها چنان روح پرسشگر روزنامه نگاران را کشته که امیدی به حیات مجدد آن دوران زنده اول اصلاحات نمی رود.
در روزگاری که زورنامه نگاری، جانشین روزنامه نگاری شده است، باید فاتحه هر چه رسالت خبرنگاری و آزادگی را خواند.

دیروز، سی امین سالگرد استعفای ریچارد نیکسون از اریکه قدرت، به خاطر تلاش های جان فرسا و متعهدانه دو روزنامه نگار جوان آن روز واشنگتن پست بود. کارل برنستین و باب وودوارد، همه مردان رئیس جمهور آمریکا را به چالشی سخت کشاندند. آیا آن دو با محافل اطلاعاتی موازی روبرو شدند، یا به خیابان دبستان احضارشان کردند؟ به دادستانی فراخواندنشان ؟ هم فضای کار مناسب تری داشتند و هم سردبیری باشعور که حمایتشان کرد! سر دبیر باشعور در ایران از نوادر روزگار محسوب می شود! کسی که بتواند تو را به درجات بالاتری از قابلیت هایت هدایت کند و در عین حال بهره بیشتری از تو برای مجموعه بکشد! این تعریف اندکی استثماری است، ولی اکثر سردبیران ایرانی تلاششان بر خراب کردن کار خلاقانه تو است تا مبادا در نظر عمومی از آنها جلو نیافتی! پیشنهاد هایی هم که خیلی از این فاقدان شعور به تو می دهند، را باید در دفتر خاطراتت ثبت کنی تا قدر روزهایی را که نمی بینی شان را بیشتر بدانی! وودوارد هنوز نویسنده و تحلیل گر مطرحی است و هر از گاهی کتابی منتشر می کند و دمار از روزگار اهالی کاخ سفید در می آورد. او و برنستین احتمال از دست دادن کار و موقعیت اجتماعی خود را پشت سر گذاشتند و آنقدر پاپیچ جمهوری خواهان ساکن کاخ سفید شدند که نیکسون مجبور شد در خطابه ای فریاد زند که کلاه بردار نیست! دیشب در برنامه" لری کینگ " شبکه سی.ان.ان. هر دو نفر حاضر بودند، و هنوز با وجود گذشت سی سال، می شد پویایی و شرف حرفه ای را در آنها دید، و هردو همچنان پیگیر نوارهای منتشره کاخ سفید بعد از این همه سال هستند، تا ببینند زاویه پنهانی باقی مانده یا نه؟ و بشنوند که نیکسون در خفا چه می گفته؟

روزنامه نگاری ما، سال های زیادی را باید آزادانه طی کند تا به این جایگاه برسد.سال هایی به دور از شعار و به سمت شعور. ما حقیقت را فدای مصلحت می کنیم، ولی آن دو خبرنگار و سردبیرشان، بزرگ ترین مصلحت را حقیقت می دانستند.
امروز در ایران، حتی نمی توان به مصلحت نوشت. چون نمی خواهند بنویسی. چون نمی خواهند باشی. چون صورت مساله را پاک شده می خواهند. توسعه سیاسی خاتمی، جای خود را به توسعه پایدار مدل کره شمالی داده است! راستی، آنها هم مشکلات هسته ای دارند! چه شباهتی! پس با این ترتیب، وای به روزگارمان. اگر نقطه ها را که به هم وصل می کنیم، به مدل کره ای برسیم، کارمان زار است...

آیا می توانیم به ایرانی بودن خود افتخارکنیم؟- قسمت دوم
یکی از مشکلات بزرگ عدم همگرایی ایرانیان خارج از کشور را باید در عدم اطمینان افراد این گروه به یکدیگر دانست. انگار همه می خواهند سر دیگری را کلاه بگذارند. نسل دومی ها و سومی ها که گاه ترجیح می دهند دوستان غیر ایرانی بیشتری داشته باشند. این عدم همگرایی تا درون خانواده ها نیز امتداد می یابد، چه، آمار طلاق ودر گیری های درون خانواده گی در ایرانیان مهاجر در طول سالیان اخیر بالاتر رفته است. عوامل محیطی بسیاری باعث تغییر صورت مساله در مجموعه روابط می شود، و افزایش انتظار دو طرف از یکدیگر پس از روبرو شدن با فضای جدید که با آموزه های ایشان در سرزمین مادری مطابقت ندارد، و درعین حال عدم پایبندی به قول های اول زندگی و نداشتن اعتقاد قلبی به آنها و مسائل دیگر که در حیطه کار جامعه شناسان و روانشناسان است، به افزایش این جدایی ها کمک کرده است.

نکته مهم دیگر، نا مناسب بودن عملکرد نمایندگی های سیاسی ایران در این کشورهاست. بخش عمده ایرانیان به سفارت خانه های جمهوری اسلامی بد گمانند. سفرای ایران هیچ نوع مشروعیتی نزد مهاجران ایرانی پیدا نکرده اند، حتی اگر نماینده دولت مشروع ایران باشند. شایعات گسترده از سو استفاده های اعضای نمایندگی ها نیز به این دید منفی کمک کرده است. بسیاری از دیپلمات های ایرانی به جای اینکه از فرصت اعزام به کشورهای پر از ایرانیان مهاجر در جهت رفع سو تفاهم های تاریخی بهره گیرند، به خاطرعلاقه زیاد به رفع مشکلات شخصی و اقتصادی خویش، بر این گسست افزوده اند. وزارت امور خارجه هم که فقط به گزارش های فریبنده همین ها از کارکرد فریبنده شان بسنده می کند. جالب آنکه نظارتی که اصلاح طلبان ادعایش را می کنند در این مجموعه ها کمتر به چشم می آید. ایرانیان از سفارت خانه های جمهوری اسلامی انتظارات فراوانی داشته اند که عدم بر آورده شدن این خواسته ها نتایج بدتری در آینده به بار خواهد آورد. ولی با توجه به مجموعه مشکلات جامعه شناختی ایرانیان در سال های اخیر، آیا می توان انتظار بیشتری از خودمان داشته باشیم؟

بی تردید، ریشه بخش بزرگی از نابسامانی های ارتباطی ما، عدم صداقتمان با خودمان و دیگران است. ما روزگاری پنداری نیک داشتیم و گفتارمان نیک بوده است، همچون کردارمان- ولی در دوره هایی از حاکمیت مبلغین این آموزه ها، کارمان خراب شد. بعد از حاکمیت اسلام نیز از دروغ و گناه منع شدیم، ولی در دوره های قدرت گیری مبلغین جدید، همان اشتباهات تکرار شد. این بار، با رشد جمعیتی شدید دهه شصت، با نسل جدید درمانده ای روبرو هستیم که هر از گاهی به آینده امیدوار شده ولی خیلی سریع کشتی امید اش به گل نشسته است. نسلی که قربانی واعظان جلوه گری بوده که در خلوت آن کار دیگر کرده اند. آیا این نسل می تواند اندکی و ذره ای به ایرانی بودن خود ببالد؟ نسل افسرده ای که به بدترین وضعی امیال و خواسته هایش سرکوب شده و و نمی تواند شادی و اعتماد به نفس را تجربه کند.

من نمی توانم همه چیز را گردن اصلاح طلبان یا اقتدار گرایان بیاندازم. اینان نیز قربانی مشکلات اجتماعی و تربیتی مشابهی هستند. سیستمی که ریاکاری درون خانواده گی اصالتی بیشتر از پاکدامنی و اصل و نسب پیدا می کند، محصولاتی بهتر از این نخواهد داشت. ما گمشده گانی هستیم که هر چه بیشتر تقلا می کنیم، بیشتر در این منجلاب خود ساخته فرو می رویم.
حالا وقتی مشکلات ما ابعاد جهانی پیدا می کند مساله را بهتر می توان دید : فشار های بین المللی به خاطر عملکرد ما در حوزه انژی اتمی، سایست خارجی نا همگن ما در ارتباط با منطقه، نقض حقوق بشر،تعطیلی مطبوعات، قرار دادهای پر مساله نفتی، عدم امنیت شرکت های خارجی به خاطر تهدید ها و تحدید های اعمال شده بوسیله گروه های فشار داخلی، عبور اعضای القاعده بدون هیچ مزاحمتی از درون خاک ایران پیش از یازدهم سپتامبر، و....-ادامه دارد

Monday, August 09, 2004
آیا می توانیم به ایرانی بودن خود افتخارکنیم؟
به احتمال زیاد، اکثر کسانی که این نوشته را می خوانند ،همچون من، و چه بسا بیش از من، ایران را بسیاردوست دارند. و به هزار و یک دلیل می توانند خوشحال باشند که در ایران زاده شده اند.بهره مندی ازتاریخی کهن، حکما، فیلسوفان، ادبا و ... را بر می شماریم و به داشتن شان می بالیم. حال در صورت مسافرت به خارج از کشور با این ذخیره شکوهمند چه نصیبتان می شود؟ از برخورد مامور گمرک فرودگاه اروپایی یا آمریکایی گرفته، تا وقتی که گذرنامه تان را به هتل تحویل می دهید. آیا همه این مشکلات کار استکبار جهانی است؟ آیا همه اش تقصیر دولت های ضد بشری حاکم برغرب است؟ آیا ...آیا...آیا...؟ خدا را شکر هیچکدام از نوزده نفر هواپیماربای ماجرای یازدهم سپتامبر اهل ایران نبودند! از ژاپنی ها در مورد ایرانی ها بپرسید! آیا کارگران ایرانی در سرزمین آفتاب تابان، ما را سربلند کرده اند؟ پناهندگان ایرانی ساکن بلژیک، هلند و کاناداو ... چه؟ سو استفاده از کمک های مالی، دو به هم زنی، اطلاعات دروغین دادن و ... کار استکبار جهانی بوده است؟ از رفتار درخشان بازیکنان تیم ملی فوتبال در چین هم که نمی توان گذشت!

آیا در طول بیست و پنج سال گذشته، اتفاق با مزه ای نیافتاده است؟ یادم می آید وقتی بیست وهفت سال پیش از آمریکا به ایران باز می گشتیم،و در نیو یورک پول کافی برای کرایه تاکسی نداشتیم(ارز دانشجویی پدرم ، به موقع نرسیده بود) تا به فرودگاه برویم و با چمدان های سنگین مثل آواره ها در راه ایستگاه اتوبوس های فرودگاه جان.اف.کندی بودیم، یک راننده تاکسی که برادرش مدتی در ایران زندگی کرده بود و خاطرات خوبی از دوران اقامتش درکشور ما داشت، گفت که پولی بابت کرایه اش از ما نخواهد گرفت، و نگرفت. امروز، دیدن چنین برخوردی برای من در حکم آرزویی دست نیافتنی است. برخورد بد و نامناسب اقوام دیگربا ما سر جایش، خودمان با خودمان در این طرف دنیا چه کرده ایم ؟ آیا ایرانی های ساکن آمریکای شمالی از امکانات کسب شده، استفاده مناسب را در دستگیری از هم میهنان خود کرده اند؟ آیا با ثروتی که اینجا بدست امده، کاری برای بهبود نگاه دیگران به این اقلیت شده است؟ و اگر هم به طور پراکنده کاری صورت گرفته، نتیجه اش چه بوده است؟ اگر یک ایرانی متخصص به آمریکا و کانادا بیاید، ترجیح خواهد داد که برای پیشرفت و جا افتادن و یافتن کار، به سراغ گروه های مرجع ایرانی برود یا از آنها فاصله گیرد؟ اگر ایرانی تازه وارد و متخصص، پول چندانی نداشته باشد، تا چند وقت و به چه اندازه ای تحویل اش می گیرند؟ میزان ارتباطی که با او می گیرند بر چه پایه ای خواهد بود؟
سوالی که برای من پیش می آید این است: سر بلندی آن متخصص به نفع جامعه ایرانی هست یا نه؟ از سوی دیگر، گروه های فرهنگی، اجتماعی و سیاسی ایرانی ساکن این طرف دنیا به چه نتایجی دست یافته اند؟ آیا نتایج بدست آمده، قابل مقایسه با پتانسیل فرد فرد ایرانیان عضو می باشد؟ چه عواملی باعث از میان رفتن نیروهای کار آمد وخنثی شدن انرژی ایشان شده است؟ ادامه دارد
Sunday, August 08, 2004
انتخابات آمریکا و انتخابات ما
مبارزات انتخباتی ایالات متحده آمریکا تا ماه نوامبر ادامه می یابد. بعد از کنوانسیون چهار روزه دموکرات ها و پذیرش رسمی نامزدی ریاست جمهوریماز سوی جان کری، بازی های تبلیغاتی حال و هوای جدیدی به خود گرفته است. آگهی های به شدت تند بوش علیه کری، عملکردی معکوس داشته و تحلیل گران شبکه های تلویزیونی، خبر از تهیه آگهی های اندکی مهربانانه تر از سوی جمهوری خواهان داده اند. در حال حاضربر اساس نظر سنجی ها جان کری سه در صد از بوش پیش است. باا ین همه نزدیک به سه ماه باید صبر کرد تا نتیجه نهایی را دید. وجود شبکه های مختلف تلوزیونی همراه با منتقدین قدرتمندی که دارند، باعث می شود مخاطبان نکات جدیدتری را ببینند. البته بسیاری از بازی های این شبکه ها و نحوه بازاریابی هایشان برای گرفتن آگهی های بیشتر از نامزد های انتخاباتی دیدنی است! ولی در میان این همه شبکه تلوزیونی، بیننده می تواند آنی را ببیند که بیشتر می پسندد.

بر عکس کشور ما که برای مبارزات انتخاباتی، فقط دو هفته به کاندیدا ها فرصت برای شرکت در مبارزه واقعی را می دهند، اینجا فضا برای شفاف سازی مواضع بیشتر است. در کشور ما، معلوم نمی شود که میر حسین موسوی را که مشارکتی ها از توی تابوت سیاست بیرونش کشیده اند و جماعت مجمع با او مذاکره می کنند، در این چند سال کجا بوده است؟ کدام طرح مهم را جلو برده، هدایت کدام گروه تحقیقاتی را بر عهده داشته است؟ و مشکل اینجا است که از ترس عدم تایید نامزد های دیگر، مجبور هستند میر حسین را علم کنند، چون چنته اصلاح طلبان خالی است. وای بر ما! در کابینه خاتمی کسی نیست که مشروعیت داشته باشد؟ و در عین حال مهره قابل اعتنایی برای هدایت کشور به حساب آید؟ دکتر عارف؟ مسجد جامعی؟ خرازی؟ جهانگیری؟ بدبختی ما اینجاست که بسیاری از مدیران ما مدیریت نمی دانند، و امور را به صورت سنتی و هیاتی جلو می برند. حتی بهترین مدیران ما آنقدر نقد نشده اند که بتوان نمره واقعی به آنها داد. کرباسچی کسی بود که چپ و راست به نحوی رویش حساب می کردند. شهرداری را به نظمی خاص اداره کرد و تهران را اندکی جلوتر از سال های گذشته برد. آیا او را فارغ از دیدگاه های سیاسی نقد کردیم؟ اگر اصلاح طلب بودیم، چشم بر بسیاری از خطاهای او بستیم، و اگر محافظه کار بودیم، کارهای مثبت او را ندیدیم و نخواستیم ببینیم.

راست ها یک مهره مذاب را در نهایت عرضه می کنند(با نقطه ذوب بسیار پایین) و چپ ها از یک نامزد تایید شدنی که البته قوی هم نخواهد بود. مردم هم که بختی برای آشنایی کامل با او را نخواهند داشت، چرا که صدا و سیما امکان معرفی قابل قبول او را نخواهد داد. مردم هم دیدگاه های سیما را نمی پسندند، و در نهایت انتخابتی خواهیم داشت که چهار سال بی خاصیت دیگر را برای ایرانیان به دنبال خواهد داشت. البته اگر حسن روحانی در مذاکرات هسته ای! بازی را از دست بدهد، باید در انتظار سال های بسیار داغی باشیم.