قسمتهای پیشین ۱- ۲ -۳-۴-۵-۶-۷-۸-
۹-۱۰-۱۱-۱۲-۱۳-۱۴-۱۵-۱۶-۱۷-۱۸- ۱۹-۲۰
-۲۱-۲۲-۲۳- ۲۴- ۲۵ -۲۶-۲۷
پروندههای انجمن صنفی روزنامهنگاران را که بررسی می کنم، متوجه میشوم که برای عده بسیاری بدون سختگیری کارت عضویت جور کردهاند، و عدهای نیز بیخودی در انتظار پیوستن به انجمن ماندهاند یا حتی نا امید شدهاند. شرط کار کردن پیوسته سه سال در تحریریه و یا نمونههای کار کافی که ثابت کننده اشتغال طرف باشد، در جاهایی با تایید سه نفر دیگر از اعضا لوث شده. به عبارتی سه عضو انجمن میتوانستهاند رفیق غیر روزنامهنگارشان را به این صورت عضو انجمن کنند. چه بسا روزنامهنگاران با اسم و رسمی پای برگه آدمهای غیر روزنامهنگار را امضا کردهاند. گیر دادنهای من شروع میشود. اصلا برای گیر دادن تصمیم گرفتم کاندیدای بازرسی شوم، وگرنه خودم را نامزد عضویت در هیات مدیره می کردم. میان اعضا هیات مدیره، رجایی، و بورقانی را بیشتر قبول دارم. به نظر من عبدی و آرمین و ارغنده پور و مزروعی سیاسی نگاه میکنند و اصلا دغدغه صنفی ندارند، اگر هم دارند، برای جلب طرفدار میان روزنامهنگاران است! حمیرا حسینی یگانه هم کیهانی است! به معنای عجیب کلمه! خیلیها را او عضو انجمن کرده، آنهم بدون مدرک لازم.
یکی از روزها که به دفتر صبح امروز که الآن دفتر تماشاگران شده می روم، سینا مطلبی و حسین درخشان هم می آیند. حسین دارد یواش یواش راهی کانادا می شود. اگر همسر من ملّیت کانادایی داشت بد نمیشدها! هنوز هم گاهی از دست پدرم می نالم که چرا سال ۵۵ از آمریکا به ایران بازگشتیم، لا اقل یک کارت سبزی، چیزی میگرفت برای روز مبادای پسرش!!! اگر این حرف را بفهمد، کلّه مرا خواهد کند! آخر کارت سبز برازنده سادات شالسبز بند هم هست دیگر...کارت سبزی تحفه درویش!( پدرم به خاطر کمردردش، سالهاست شال می بندد، آنهم به رنگ سبز، بالاخره سیّدها با بقیه یک تفاوتهایی دارند!) سینا دارد یواش یواش مزدوج می شود.
علی میرفتاح، سردبیر مهر به من پیشنهاد عجیبی می دهد: راهاندازی یک کافی نت در حوزه هنری...آستینها را بالا می زنم و در طبقه دوّم کتابخانه حوزه شروع به کار میکنم. با یکی دو تا از بچههای کارآموز مهر یک کاغذ دیواری با چسباندن تکههای بریده روزنامهها و مجلات درست می کنیم و دیوارهای کهنه را جلوهای جدید می بخشیم. یک خط هم از سرویس دهنده حوزه هنری میگیریم. در جلسه بعدی انجمن، به جماعت پیشنهاد میکنم که چنین کاری برای ساختمان انجمن بکنند. همان روزها عباس عبدی به من پیشنهاد می دهد که در خیابان ۱۶ آذر در محلی که سراغ دارد، همراه فرزندش یک کافی نت برای دانشجویان راه بیاندازم. خوشبختانه شریط جور نمیشود، وگرنه بعدها به براندازی از طریق نظرسنجی در کافی نت متهم می شدم!
بعد از آن همه زحمت برای راه اندازی کافی نت حوزه، به نحوی جالب فراموش میکنند مزد کارهای مرا بدهند... من هم فراموش میکنم که کار را ادامه بدهم!
همان روزها با خبر می شوم که روزنامه جدیدی در راه است. نامش دوران امروز است و محسن اشرفی سردبیرش خواهد بود. یکی از اعضای شورای سردبیری صبح امروز هم مدیر مسوول است. ولی آدم پشت همه ماجراها احمد ستاری است. روزنامه در ۱۲ صفحه و با۱۲ نفر کار را شروع میکند. دبیر تحریریه کسری نوری است، و منشی سردبیر، رحیم حسینی. فردنیا هم عضو شورای سردبیری است. آنقدر هم نق و غر می زند که روزی تهدیداش میکنم که جلوی تحریریه بزنمش! البته در کرکری رفاقتی...وقتی مدیر مسوول آفتاب امروز بود، یکی دوبار که از دستش عصبانی شده بودم، در راهرو روزنامه به شوخی محکم کوبیدمش به دیوار و اندکی مچالهاش کردم. بدی شوخی داشتن با همکارانی که از همشهری با هم کار کردهایم، همین است! گاهی وقت ها در تحریریه دوران امروز از دستم فرار می کند، و همکارانم که از او دل خوشی ندارند، به من متوسل میشوند! بازی جالبی است.
به من می گویند که کاریکاتورهای چند روز اول را بیحال کار کنم. خودم را میکشم تا اندکی کارها را غیر سیاسی کنم، اما مگر می شود؟
خانم مفیدی که عضو ذخیره هیات مدیره انجمن است، با من تماس میگیرد که برای بردن چکهای خانوادههای روزنامهنگاران زندانی همراهی اش کنم. صحنههای دردناکی است. خانوادههای آبروداری که بی سرپرست شده اند. آنقدر هم مهمان برایشان میآید که این پولها کفاف پذیرایی از دوستان و حمایت کنندگان را نخواهد داد. در مورد یکی از آنها به مشکلی بر می خوریم، به همسر جدید اش(از ازدواج موقت) باید چک را بدهیم یا به همسر دوّم که هنوز از او جدا نشده و خرج فرزندش هم با اوست؟ یکی دوتا از خانوادهها با بزرگواری چک را قبول نمیکنند. میدانم که بشدت به آن نیاز دارند، ولی نمی توانند بپذیرند.
شنیدهام محمد قوچانی که بعد از یک ماه بازداشت آزاد شده، هنوز بیکار است. در جلسه انجمن میگویم که باید فکری هم برای کسانی که آزاد می شوند بکنیم، چون تا چند وقت امکان یا جرات قلم زدن نخواهند داشت. آرمین غر و لندی میکند. انگار چیزی در مورد قوچانی میداند که اذیتش کرده...از یکی دو نفر می شنوم که محمد مجبور شده زیر بار تکنویسی برود، و تهدیدش کردهاند که اگراز مواضعش کوتاه نیاید، در بند جوانان محبوس خواهد شد. بند جوانان جایی است که احتمال سلامت ماندن ناموس آقایان بسیار اندک است. محمد قوچانی بر اساس شنیدهها شرایط روحی خوبی ندارد، و باید از طرف انجمن حمایتش کنند، ولی اینها اگر کسی خودی محسوب نشود( او زمانی با آرمین کار میکرد و بعدا جدا شد) کارش با کرامالکاتبین است! هیچکس حاضر نیست از محمد ماجرای دقیق را جویا شود. فقط می دانیم که قرار است داماد عماد باقی شود...اوست باقی...خدایش بیامرزاد!
ادامه دارد