یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Sunday, August 31, 2008
ماه چاق شدن آمد
آقا من همیشه ماه رمضان چاق می‌شوم. 

یعنی هر سال بدتر از پارسال! البته شک دارم بتوانم حتی یک سوم ماه را روزه بگیرم، اما ببینیم چه می‌شود؟

الان بوی آش رشته سال‌های ۷۲-۷۶ همشهری دارد همینطور توی اتاق خاطره‌ام می‌پیچد. بوی نان سنگک، بوی پنیر تبریز، بوی سبزی، زولبیا بامیه...

یاد سال ۱۳۶۴ می افتم که چند بار پدربزرگم برای افطار آمد پیش ما. با آن معده کوچک شده‌اش...چهل و پنج سالگی دو سوم معده‌اش را برداشته بودند...

بوی گلاب سر سفره، بوی سوپ جو...فرنی...

یاد رمضان سال ۶۵ افتادم. آنقدر وضع نمره‌هایم خراب بود که باید شیمی را ۱۵ کامل می‌گرفتم تا قبول شوم. از سحر تا آخر شب درس می‌خواندم...خدا خیرش بدهد دفتردار مدرسه را که با معجزاتی نمره مرا درست کرد! چگونه، بعدها باید از نوه نتیجه‌هایش بپرسم!

یاد رمضان قبل از کنکور بخیر! سال ۶۶، عجب حالی داد.

رمضان سال ۸۳، آقا مری و طاهره خانم جانم را نجات می‌دادند با آن افطاری‌هایی که می آوردند مغازه. 

آخ از فرنی‌های مادرزن! چه لذتی داشت کش رفتن از یخچال!

---

هنوز که هنوز است، "ربنا"ی شجریان را که می‌شنوم، اسید معده‌ام خبرم می‌کند که وقت حمله و کارزار است. 

چند خوردی...چرب و شیرین از طعام...

Labels:

رای مفت، سیری چند؟
بحث اصلی من در مورد برنامه است. رئیس جمهوری می‌خواهد با مام میهن ۴ سال ازدواج موقت بکند. گیرم خوش‌تیپ باشد، گیرم خانواده‌دار باشد، گیرم موهایش نریخته باشد، اما...

من دو نگاه دارم، یکی نگاه حقیقی و دیگری نگاه واقعی. نگاه حقیقی به من می‌گوید که کار همه این جماعت از بیخ خراب است، همه‌شان دست‌شان کثیف است و تا دلت بخواهد خونی است.

نگاه واقعی می‌گوید همینی که هست، آش کشک خاله‌ته، بخوری پاته، نخوری پاته. 

من می‌گویم واقعیت را می‌بینم، اما نمی‌خواهم زیر بارش بروم، چون اگر حقیقت را جستجو نکنی، در منجلاب عادت‌هایت غرق خواهی شد.

من می‌گویم نمی‌خواهم از روی عادت جزوی از موج بشوم. این یک تصمیم فردی است. تا کنون به هیچ‌کس نگفته‌ام و از هیچ‌کسی نخواسته‌ام رای ندهد. آن زمانی هم که با شوق رای می‌دادم، کسی به من نمی‌گفت که رای بدهم یا ندهم.

می‌گویم برایم قابل درک نیست که به کسی رای دهم که ارزش رای مرا نمی‌داند، و فردا رای‌ام را مفت بفروشد. می‌گویم بازیگران که عوض نشده‌اند، همان‌ها هستند، بدون آنکه پیشرفتی کرده باشند، ضعیف‌تر شده‌اند و حنای‌شان هم رنگی ندارد. 

معتقدم که خاتمی و اصلاح‌طلبان نه تنها رای مرا، که موجودیت من نوعی را فروخته‌اند. رای شما را خبر ندارم. لابد شما برداشت خاص خودتان را دارید. من از سال‌ ۷۴(مجلس پنجم) تا ۸۱، با امید رای دادم. امیدوار بودم. اما دیدن گروه‌های مختلف اصلاح‌طلب از نزدیک و کار کردن با آنها مرا به این نتیجه رساند که سر و پا یک کرباسچی هستند!

---

آغاز به کار من در مطبوعات به ۶ سال پیش از دوم خرداد بر می‌گردد.  کار در گل آقا و همشهری و خیلی دیگر از نشریات ریز ودرشت را تجربه کرده بودم. اما هیچ دوره‌ای به اندازه چند ماه مانده به دوم خرداد برایم هیجانی و با ارزش نبود. انگار پایان دنیاست و تنها چند ماه فرصت داری همه هنرت را به خرج دهی که با دل راحت بمیری. 

الان که فکر می‌کنم، می‌بینم که آنقدر جانب‌دارانه تبلیغ کردیم که اصلا جای دفاع ندارد.  روزنامه‌نگاری ما هم جذابیت‌های خودش را دارد. البته شاید من کمتر دلم بسوزد، چون از کسانی که معتقد بودم آفت دموکراسی بودند انتقاد می‌کردم، اما آیا بعد از دوم خرداد و شناختن آرام آرام بی‌عملی‌ها و دروغ‌ها، امکان انتقاد منصفانه وجود داشت؟

من خوش شانس بودم در هفته نامه مهر کار می‌کردم. حداقل امکان نقد خیلی‌ها را آزادانه داشتم. به صدا و سیما بند می‌کردم، به لاریجانی‌ها، به مهاجرانی، به هر کسی که جرات می‌کردند کاریکاتورش را در مهر چاپ کنند.

اما روزنامه‌های دوم خردادی چطور بودند؟ شده بودیم توپخانه. برای چه؟ برای ضعیف‌تر کردن رقبای اصلاح‌طلبان، بدون آنکه درست و حسابی به خود اینان نگاهی بیاندازیم و نقدشان کنیم. انگار نقد اصلاح‌طلبان گناه کبیره بود. 

یاد همسلولی‌ام بخیر. سال‌ها مدیر یکی از موزه‌های میراث بود. خدا سلامتش بدارد. می‌گفت تا زمانی که قابل نقد کردن باشید(پول نقد البته!)، هوایتان را دارند. بعد می‌شوید آثار باستانی بی‌ارزش.

---

می‌اندیشم راه انداختن حزب بعد از رسیدن به قدرت خیلی دور از منطق و انتظار نبود. اما آیا این حزب که قرار بود اصلاحات را به نحوی پیش ببرد، توانست نیروسازی کند و جوان‌ترها را آرام آرام به حدی برساند که به نداری امروزش مبتلا نشود؟

حالا همان جماعت که به خاطر عدم علاقه به تقسیم قدرت و توزیع آن، اصلاحات را از پا انداختند، امروز باز هم فریادشان بلند است. لطفا به ما که برنامه‌ای نداریم و توان جلب مشارکت نداشته‌ایم و پشتوانه سابق هم وجود خارجی ندارد و عزت قبلی را هم از دست داده‌ایم، رای دهید.

در کمال ناباوری می‌گویم که آیا حاضرید مسوولیت تمامی فرصت‌‌سوزی‌ها و اشتباه‌ها را بپذیرید؟ آیا توان جبران خطاهای آن سال‌ها را دارید؟ آیا برنامه‌ای برای بهتر شدن دارید؟ آیا می‌توانید به من ثابت کنید که قدر رای مرا می‌دانید. 

می‌خواهم بپرسم که آیا حاضرید واقعیت‌های تاریخی در ۳۰ سال گذشته را پاسخ دهید؟ البته اگر مسوولیتی داشته اید! اگر نه که مزاحم‌تان نمی‌شوم. می‌خواهم بدانم چه اتفاقی افتاد که ناگهان استقلال وآزادی تبدیل به داغ و درفش شد، و چه کسانی در این دگرگونی نقش داشته‌اند و الان کجا هستند؟ 

چند سال پیش، یکی از همکاران در مورد فعالیت‌های سعید حجاریان در دهه شصت حرف می‌زد. می‌گفت چرا بچه‌های اصلاح‌طلب این همه راحت از کنار همه چیز گذشته‌اند؟ راستش من شاخ درآوردم. چون اصلا خبر نداشتم نقش حجاریان چه می‌توانسته باشد؟ وقتی برای تحویل سال نوی ۱۳۷۹ به بیمارستان سینا رفته بودیم، و برای سلامتی حجاریان دعا، همان دوست را دیدم. می‌گفت دعا کن حجاریان زنده بماند که روزی بخواهد خاطره‌هایش را منتشر کند. 

خب، حجاریان زنده است و هنوز خاطره‌ای منتشر نکرده. معلوم است که به این زودی‌ها از این خبرها نیست. 

اما وقتی نگاه می‌کنی که حجاریان به عنوان یکی از معماران جنبش دموکراسی‌خواهی و اصلاحات درون حکومتی معرفی می‌شود، یک کمی گیج می‌شوی. آیا افراد به این راحتی عوض می‌شوند؟ یعنی حجاریان از زمانی که از وزارت اطلاعات بیرون رفت تا روزی که مشاور رئیس جمهوری بعد از دوم خرداد شد، این قدر متحول شد؟ باورش سخت است.

وقتی به گذشته بر می‌گردی، حس می‌کنی که یک جای کار بدجوری عیب‌ناک است. آیا همه ماجرا برای بازگشت به قدرت بعد از شکست مجلس چهارم نبود؟ چرا که نه؟ مگر قدرت بد است؟ خیلی هم خوب است. اما مثل این می‌ماند که با خنجری که به پشت پدرت زده‌اند و او را کشته اند، برایت خیار پوست کنده‌اند و دارند تعارفت می‌کنند.  آنقدر مهربانانه حرف می‌زنند که متوجه لکه خون روی خنجر نمی‌شوی و نمی‌فهمی داری میوه خونین می‌خوری. محبت از سر و روی‌شان می‌بارد، چون متوجه شده‌اند برای رفع مشکلات قانونی ارثیه، باید امضای تو را هم داشته باشند. خب وقتی ارث را نصیب بردند، می‌فهمی که ارثیه تو را برداشته‌اند، نه چیزی که مال آنها بوده، و این همه وقت، رنگ شده‌ای به این خیال که دلشان برایت سوخته است.

مساله این است که من، که رای‌ام را دوست دارم، هر وقت آن میوه پوست کنده را تعارفم می‌کنند، نگاه می‌کنم ببینم با همان کارد پوستش 
را گرفته‌اند یا نه؟

البته ایده‌ال‌گرایی را دور انداخته‌ام و می‌گویم اصلا بیا و مسوولان خطاکار و همکارانشان  و همراهان را ببخش، اما لا‌اقل بگوید ببخشید! 

من حرف بیجایی می‌زنم؟ می‌گویم مثلا از سال ۵۸ تا ۶۸، یک اتفاق‌هایی افتاده که نسل‌های بعدی از آن بی‌خبرند. آیا کسانی که آن سال‌ها نقشی داشته‌اند، به این زودی آلزایمر گرفته‌اند؟ اعضا دولت میرحسین موسوی خبر نداشتند چه اتفاق‌هایی افتاده؟ اصلا در این کشور بوده‌اند؟ اعضا بلندپایه سازمان مجاهدین انقلاب چه؟ کسانی که این سال‌ها آنها را جزو آدم‌های خوب معرفی کرده‌ایم، چرا حرفی نمی‌زنند؟

 می‌گویم کسانی که سکوت کرده‌اند، دلایلی دارند. یا دست داشته‌اند، یا شاهد بوده‌اند، یا آن زمان اعتقادی داشته‌اند و امروز ندارند، و یا هنوز معتقدند که همه کارهای آن زمان درست بوده. خب دوست دارم بدانم!

حرف من در درجه اول متوجه اصلاح‌طلبان است. چون مدعی آزادی‌خواهیو اصلاح امور هستند. جناح راست و اصولگرایان که تا حالا حرفی از آزادی نزده‌اند که بخواهم به آنان در این باره گیر بدهم. آنان هیچوقت رای مرا نداشته‌اند که بخواهند نگران از دست دادنش باشند.

ادامه دارد

Labels:

ارزش رای
من در روزگار انقلاب، نه ساله بودم. تفکر من از فضای آن روزگار طبیعتا ناشی کتاب‌ها و مقالات و مجلاتی بود که در خانه خوانده می شد یا جوان‌ترهای فامیل با خود می‌آوردند.

بحث اصلی که آن زمان برای من جذابیت بیشتری داشت، حق انتخاب بود. اینکه کسانی را که گمان می‌کنی به تو نزدیک‌ترند و یا می‌توانند تو را نمایندگی کنند، می‌توانستند رای تو را داشته باشند. می‌گفتند شاه نمی‌گذارد نمایندگان واقعی مردم وارد مجلس صوند. این نماینده‌ها، نمایندگان قدرتند نه برگزیده ملت.

امروز، بعد از سی سال می‌اندیشم چرا کسانی که مدعی آزادی و حقوق شهروندی و حق رای هستند، به ساختاری تن داده‌اند و مشروعیت می‌بخشند که تنها کاری که نمی‌کند، کمک به انتخاب نمایندگان واقعی است.

ساختار معیوب فعلی، البته نمی تواند به دست کسانی اصلاح شود که خود بارها وبارها به آن تن داده‌اند و با استفاده از تبعیض موجود، امکان نامزدی یافته‌اند و وارد سیستم شده‌اند. اما اگر تشخیص می‌دهند که با این وضع نمی‌توان کنار آمد، چرا به آن گردن می نهند؟

همیشه وقتی کاندیدایی رد صلاحیت می‌شد، اگر با سران اصلاحات نزدیک بود، لابی‌ها شروع می شد و شاید هم به نتیجه می‌رسید. اما اگر طرف هیچ پشتیبانی در حاکمیت نداشت، نتیجه تغییری نمی‌کرد.

آن زمان اصلاح‌طلبان فکر می‌کردند رد صلاحیت به چند تایی محدود می‌شود و بعد از مذاکرات، بالاخره تعدادی از سد شورا عبور خواهند کرد، اما واقعا چنین شد؟

خاتمی می‌گوید از ظرفیت‌های قانون استفاده نشده. در مورد انتخابات چه ظرفیت‌هایی می‌شناسید که می‌تواند امکان نامزد شدن افراد عادی را عملی کند؟ چه کسی از نمایندگان واقعی مردم دفاع خواهد کرد. به مجالس کشورهای دیگر دنیا نگاه کنید. نمایندگان مردم اینقدر با اکثریت مردم اختلاف ظاهر و منطق دارند؟ 

به نمایندگان شورای شهر نگاه کنید! اینها نمایندگان شهروندان ما هستند؟ چه نقاط مشترکی با مردم عادی دارند؟

یک نگاه گذرا به روند برگزاری انتخابات در ایران نشان می‌دهد که وضع سال به سال بدتر شده. یکی از همکارانم در همشهری که با جماعت سلام هم نزدیک بود می‌گفت که در همه دوره‌ها درصدی از تقلب وجود داشته، چه از سوی راست و چه از سوی چپ. در بضعی از شهرستان‌ها خیلی راحت رای نامزدها جابجا شده و کسی آخ هم نگفته، یا اگر گفته شنیده نشده. هیچکس در کل مجموعه علیه‌السلام نیست، اما گردن نهادن به ساختاری که می‌دانی غلط اندر غلط است، اندکی جای سوال ندارد؟

سوال اصلی من از رهبران اصلاحات این است که چرا به جای ایستادن در مقابل این روند، فقط به خراب‌تر شدن اوضاع با پذیرش همه شرایطش کمک می‌کنند؟

---

سال بعد، باز هم هم همان دعواهای همیشگی، ترساندن ملت، اگر شرکت نکنید چنین می‌شود و چنان، و اگر هم شرکت می‌کنید، باید به این یکی رای دهید که اگر او انتخاب نشود، چنین می‌شود و چنان. اصولا وقتی جماعت طرح و برنامه‌ای ندارند، بهترین کاری که می‌توانند بکنند، ترساندن است.

وقتی پای جدل‌های انتخاباتی اینجا می‌نشینید، با نکاتی روبرو می‌شوید که در ایران شاهدش نبوده‌اید. طرفین برنامه‌های نسبتا مشخصی دارند. البته ممکن است خیلی از این برنامه‌هاعملی هم نشوند، اما بر همین پایه همدیگر را نقد می‌کنند و دمار از روزگار یکدیگر در می‌آورند. گیریم همه اینها بازی است برای خر کردن خلق‌الله، اما چرا ما از این مناظره‌ها و نقد برنامه و سیاست‌ها نداریم؟ من  تقصیر را فقط گردن جناح راست نمی‌اندازم. مگر خاتمی از مناظره فرار نمی‌کرد؟ 

یک مساله ساده، پرسش از کسانی است که مدعی کسب قدرت هستند، با استفاده از رای شهروندان. آیا رای مردم مجانی است؟ گمان نمی‌کنم. به نظر من بهترین کار سوال است. باید پرسید و جواب خواست. اگر از پس سوال‌ها برآمدند، چرا که نه؟ می‌توان تصمیم گرفت. اما آیا فقط بر پایه شعارهای کسانی که به پاسخگویی عادت ندارند و یک بار در باغ سبز نشان‌مان دادند و نتوانستند کمترین مشارکت را در جامعه نهادینه کنند می‌توان اعتماد کنند؟

باید از اصلاح‌طلبان سوال کرد برنامه‌های اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی، محیط زیستی و الباقی چیست؟ خیال می‌کنید همینطوری باید تا روز قیامت به فرد رای داد و به گروه بی‌برنامه‌اش به امید اینکه این گروه بهتر از آن گروه است؟ فقط بگوییم که آن گروه کارش خراب است، نشانه درست بودن طرف مقابل نیست! و اگر برنامه‌ای هست، درچارچوب بسته چگونه توان اجرایش را دارند؟

---

مساله این است که وقتی تبلیغ می‌کنند خاتمی ۸۸ همان خاتمی ۷۶ است، باید نگران شد. یعنی خاتمی بعد از ۱۲ سال بهتر نشده؟ پیشرفت نکرده؟ هنوز در همان حالت قبلی منجمد شده؟ تازه من می‌گویم از آن مدل ۷۶ وضعش خراب‌تر هم شده! عین پیکان که از مدل‌های اولیه‌اش بدتر از آب در آمد. اگر آن زمان شجاعتی هم داشت، به مرور زمان و با درک این نکته که رئیس جمهوری فقط تدارکاتچی است از بین رفته.

ادامه دارد

Labels:

Thursday, August 28, 2008
رویای مارتین لوتر کینگ
۴۵ سال پیش در چنین روزی، مارتین لوتر کینگ، یکی از رهبران سیاه‌پوست آمریکا جلوی صدها هزار سیاه‌پوست سخنرانی معروفش را تقدیم آیندگان کرد.

نمی‌خواهم یک‌جانبه بگویم که نامزدی اوباما، بخشی از این رویا است، شاید فراتر از انتظار آن روز دکتر کینگ باشد.

الان جلوی تلویزیون نشسته‌ام و دارم آخرین روز گردهمایی بزرگ دموکرات‌ها را در ورزشگاه اینوسکوی شهر دنور تماشا می‌کنم. از هر چیز آمریکا خوشم نیاید، اما اینکه امروز یک سیاه‌پوست به نقطه‌ای رسیده که دیگر سیاهان احساس می‌کنند  دارند روی ابرها راه می‌روند و رویای مارتین لوتر کینگ را تجربه می‌کنند...

کاش همه می‌توانستند امشب این مراسم را ببینند، فارغ از بار سیاسی‌اش.
--------------
از گیر سه‌پیچ داده شده به این مطلب ممنونم! کاملا به جا بود.

Labels:

ترس از چالش
امروز با دو سه نفر از دوستان اصلاح‌طلب چت می‌کردم. می‌گفتند حق با تو است، اما باید به طرف مقابل هم بزنی. پرسیدم حجم کارتون‌ها و مطالب من در انتتقاد از دولت نهم را دیده‌اید؟ هر چقدر هم بخواهم به قول جماعت "بالانس" باشم، دهان اصولگرایان را که بیش از هم صاف کرده‌ام، اگر قابل صاف کردن باشد!

با یادآوری سوال‌هایی که از دکتر معین کرده بودم که خودش جواب نداد و قرار شد تاج‌زاده جواب بدهد و او هم جوابی نداشت که بدهد، گفتم که مشکل من این است که برادران عزیز اصلاح‌طلب، مدعی پاسخگویی هستند، ولی  مسوولیت نمی‌پذیرند.

از طرف دیگر، جوری خود را به قربانی بودن می‌زنند که نباید زیر سوال‌شان ببری. هر گونه پرسش اندکی تند، تخریب محسوب می‌شود.

یکی از این دوستان می گفت که اگر جواب بدهند، ، خب باید به طور منطقی کنار بکشند. یعنی چه؟ یعنی اگر کوتاهی خود را بپذیرند، عملا به محکومیت خودشان گردن نهاده‌اند، و به همین دلیل نباید چنین سوال‌هایی از ایشان مطرح شود!

---

در انتخابات آمریکا، سخت‌ترین سوال‌ها از سوی رقیب مطرح می‌شود، ناجورترین وصله‌ها چسبیده می‌شود، تندترین تبلیغات پخش می‌شود، اما کسی خم به ابرویش نمی‌آورد. اینها به هم رحم نمی‌کنند، اما در مناظره‌ها حاضر می‌شوند و آنقدر باید جواب بدهند که مردم توجیه شوند.

ایران چه؟ یادتان می‌آید خاتمی از مناظره فرار می‌کرد؟ برای چه؟ چرا ما در مطبوعات وقت به او فشار نمی‌آوردیم؟ می‌ترسیدیم احمد توکلی خرابش کند؟ مردم می‌خواهند به نامزدهای مختلف رای بدهند و باید آنها را بشناسند. آیا یک جلسه کوتاه پیش از دوم خرداد ۱۳۷۶ کافی بود، بدبخت رضا زواره‌ای آن سال صدایش درآمد که که چرا عدالت درباره او رعایت نمی‌شود...

---

جالب است. مدعی هدایت کشور و قبول مسوولیت هستند، اما از چالشی زبانی می‌ترسند.  از آن بامزه‌تر این است که عامل شکست اصلاحات را مقاله‌ها و یادداشت‌ها و کاریکاتورهای دو سال اول اصلاحات می‌دانند، اما کوتاهی و بی عملی و فرصت‌سوزی و نصب مدیران ناکارآمد و فک و فامیل نباید مطرح شود. گمان نکنم عامل محرومیت نوجوان سیستانی و دختر ایلامی و پسربچه شاهسون و ...مطالب مندرج در مطبوعات بوده باشد. ما متهمیم حد انتظار از دولت دوم خرداد را بالاتر برده‌ایم. لطفا تبلیغات انتخاباتی سال ۷۶ را یک بار دیگر نگاه کنید! آیا کسی فراتر از آن حرف‌ها، سخنی گفته؟ عجیب است! ما تا وقتی حامیان دولت خاتمی محسوب می‌شدیم، کارهای‌مان خوب و عالی بود. وقتی نشریات متعددی را تعطیل کردند، گفتیم شاید کارهای ما تند بوده. همین آقای مزروعی در جلسه‌ای از جلسات هیات مدیره مرا مورد حمله قرار داد که اصلا چنین نیست! و نباید چنین حرفی زده می شد. شانس آوردم از من به  خاطر زدن چنین حرف‌هایی شکایت نکردند! من تازه در مورد کاریکاتورهای خودم این حرف را در سخنرانی‌ام در حوزه هنری گفته بودم، که شاید با وجود قانونی بودن کارهایم، متناسب با ظرفیت جناح راستی‌ها نبوده. اما سعی کرده بودیم خطوط قرمز را عقب برانیم. امروز معتقدم علت بسته شدن مطبوعات، کوتاهی خاتمی بود. 

الان به روند تضعیف اصلاحات از زمستان ۷۸ تا نیمه بهار ۷۹ نظری نو بیاندازید. پیروزی در انتخابات مجلس، ترور حجاریان، تصویب نهایی اصلاحیه قانون مطبوعات، ماجرای کنفرانس برلین، سقوط مطبوعات...

برای بار چندم است می‌نویسم، یادم نیست، اما در جلسه عمومی انجمن صنفی در اردیبهشت ۷۹، زیدآبادی این مساله را مطرح کرد که آقای خاتمی باید برای تعیین تکلیف و مقاومت در برابر تضعیف‌های بعدی، استعفا بدهد. استعفای خاتمی در زمانی که مجلس ششم عملا در اختیار جناح چپ افتاده بود، همه امکانات را از حاکمیت می گرفت. اینقدرها بی‌فکر نبودند که به گرایش عمومی جامعه بی‌توجه باشند. وجود دولت خاتمی نعمتی برای کل حاکمیت بود. 

خاتمی آن زمان یک سال تا پایان دوره‌اش داشت. اما چه کرد؟ قوی‌تر شد؟ کار را بهتر کرد؟ ماندنش در راس  قوه مجریه کمکی به روند اصلاحات کرد؟ همان سال نبود که پشت سر هم دانشجویان و ملی‌مذهبی‌ها و روزنامه‌نگاران و دیگر فعالان را عملا خفه کردند؟ روند بررسی قتل‌های زنجیره‌ای به کجا کشیده شد؟

خاتمی دور دوم بعد از کلی ناز آمد. در وزارت کشور اشک ریخت و کلی از همکاران تبلیغاتچی من، از اشک‌های خاتمی هم اسطوره ساختند. همکاران روزنامه‌نگار منتقد من که باید ناظرین بی‌طرف قدرت می‌بودند ...

بعدا وقتی عباس عبدی مساله "خروج از حاکمیت" را مطرح کرد، جناح راست بدجوری ترسید. چون توپ به زمین آنان می‌رفت و نمی‌توانستند اوضاع را جمع و جور کنند. باورتان نمی‌شود، به گفتگوها و نوشته‌های مطبوعات جناح راست مراجعه کنید. ظریفی می‌گفت که عبدی با این حرف، پرونده خودش را سنگین‌تر کرده، به نحوی که قربانی معادلات قدرت خواهد شد...و شد.

---

الان وقت نشانه‌ گرفتن همدیگر به عنوان عاملان سقوط نیست، بلکه وقت سوال کردن از مدعیان قدرت برای بررسی توان‌شان است. توان مقابله با جناحی که همه چیز را در  اختیار دارد. بحث بر سر این است که آیا باید قاعده ناجوانمردانه بازی را پذیرفت یا طرحی نو در انداخت؟ سوال من این است که آیا آقایان طرحی نو برای پیروزی دارند؟ با توجه به سوابق‌شان در کنار آمدن با قدرت قاهر، آیا می‌توانند از منافع مردم دفاع کنند؟ آیا منافع مردم در ادامه روش پیشین است و ...

ادامه دارد

Labels:

Tuesday, August 26, 2008
آقای ابطحىٰ! هر کسی کار خودش را بکند، نه؟
محمد علی ابطحی عزیز ناراحت غرهای من است. شرمنده‌ام، کارم غر زدن بوده و بس.

اما بحث راه حل مطرح می‌شود. می‌خواهم بدانم راه حل‌های جماعت اصلاح‌طلب نبود که کار را به اینجا کشاند؟ راه حل جماعت نبود که بعد از رد صلاحیت معین، باز بر مشروعیت انتخابات پای فشردند؟ راه حل جماعت نبود وقتی فشار حاکمیت و قوایش افزایش می‌یافت، به جای انداختن توپ در زمین حریف و خروج از حاکمیت، به هزار و یک دلیل ماند تا وضع آنقدر بد شود که آن کنند با مجلس ششم و بعد به راحتی در زمان وزارت کشور دولت اصلاحات، رای مردم را جابجا کنند و صدای کروبی درآید و خاتمی هیچ کاری نکند؟

راه حل؟ مگر آقای خاتمی رئیس جمهوری نبود و مدافع قانون اساسی؟ مگر قرار نبود کسانی را که مقابل قانون می‌ایستند را به مردم معرفی کند؟ مگر قرار نبود پرونده قتل‌ها را به سرانجام برساند؟ مگر ...

راه حل؟ اگر همان کارهایی را که آقای خاتمی انجام باید می‌داد، انجام داده بود، من و شما امروز بحثی نداشتیم. داشتیم؟

راه حل؟ گردن نهادن به هر آنچه شورای نگهبان از شما می‌خواهد. گردن نهادن به مجموع چیزهایی که نقض کننده قانون اساسی است. گردن نهادن به حذف رسانه‌های آزاد. گردن نهادن به برخورد با فعالان و دانشجویان...مگر این راه حل آقای خاتمی نبود؟

راه حل، سپردن امور اقتصادی در وزارت‌خانه‌های نفت و صنایع و نیرو به گروه‌های خاص. نگویید این راه حل وجود نداشته؟

راه حل؟ ...

---

آقای ابطحی عزیز! من یک بار ارائه راه حل به آقای خاتمی را تجربه کرده‌ام. با دلایل علمی و عملی. آن هم در حوزه آب بود. ولی دیدم آقای خاتمی سرآب می‌بیند نه آب را. یادتان است، بعد از نماز ظهر دوشنبه بعد از انتخابات سال ۸۰؟ آقای خاتمی سرآب جماعت وزارت نیرو را که منافع‌شان در سدسازی‌های غلط بود را پذیرفت. نه؟ سد سیوند گمانم آن روزها داشت کامل می‌شد، نه؟ سد سازی به هر قیمتی و هر توجیهی...چه کسی حساب و کتاب‌های سدسازان و مدیران دولتی پشت سدسازی را بررسی خواهد کرد؟ نکته این است که ما نگفتیم همه سدها بد هستند! بحث بر سر این بود که بسیاری از سدهای ایران سر جای خودشان ساخته نشده‌اند. این یک مثال کارشناسی بود در مورد مقابله با خشک‌سالی در نواحی حاشیه بیابان‌ها که امکان سدسازی را هم نداشتند. گوش شنوایی بود؟ میلیون‌ها تومان فقط صرف جمع کردن یک گروه توجیه‌گر شد تا یک جوابیه بنویسد، اما اگر همان مقدار پول صرف بررسی بیشتر گزینه‌های مناطق حاشیه بیابان‌ها می‌شد، آسمان به زمین می‌آمد؟ جالب آنکه همه گزارش‌ها هم موجود بود...شاید مکنونات قلبی کسانی چون دکتر مکنون و غیره اجازه نداد؟

---

راه حل؟ گروهی که نیروسازی نکرده و همه دارایی‌اش یک گروه پیر شده که فقط دور شکم‌شان افزایش یافته است، چه کار مهمی می‌تواند بکند؟ وقتی قحت‌الرجال است، همه باز مجبورند دور یک نفر جمع شوند. یعنی از ۱۲ سال پیش، یک گروه جوان ۲۷-۸ ساله را نداشتید که وارد بازی کنید که امروز ۴۰ ساله‌ باشند و جانشین ۴۰ ساله‌های آن روز دوم خرداد شوند؟ یک نگاه به دولت‌های دیگر بیاندازید. وزیر خارجه انگلستان وقتی تونی بلر نخست وزیر شد، چند سالش بود؟ الان کجاست؟

---

راه حل؟ اگر هر کدام از ما کاری را بکنیم که به تخصص‌مان می‌خورد، احتمالا کار بهتر خواهد شد. من روزنامه‌نگار منتقد و بعضا غر زننده هستم. دارم کار خودم را می‌کنم. شما چه؟ شما در چارچوب قدرت بوده‌اید. شما در حاکمیت بوده‌اید. در سالگرد قتل‌های سال ۶۷، خم به ابرو نمی‌آورید که چه اتفاقی افتاده. پاسخگوی اتفاقات دوران "امام" نیستید، آنوقت پشت سرش قایم می‌شوید. یک بار هم که شده، رسما اعلام کنید موضع‌تان در برابر اعدام‌های دهه شصت چیست. علنی! موضع‌تان در باره شهروندان درجه دو ایرانی که دین رسمی ندارند چیست؟

---

راه حل؟ کمتر دروغ بگویید! حتی به خودتان.

Labels:

Monday, August 25, 2008
بعد از ظهر لعنتی
امروز بعد از ظهر سختی داشتم. هر وقت دوستی يا آشنايی از دست می​رود، اين حافظه من يکهو فعال می​شود.

ياد پياده​روی​هايمان افتادم. از سر کلاس تا سر برزگراه صدر...از گپ​های سياسی...خيلی راحت مخالفتش را بيان می​کرد...

من هر وقت سوار هواپيما می​شوم، خنده​ام می​گيرد که چقدر اين ابوطياره نا امن است... ولی باز وقتی در آسمان هستي، خودت را رها می​دانی...با آنکه فاصله​ات را مرگ فقط چند دقيقه است.

شايد رفتن خودت برايت راحت باشد، ولی برای ديگران چه؟ برای کسان دوری که شايد تو را گاه و بيگاه ديده باشند؟

محسن رسول​اف هم چنین بود. امروز دیگر نیست. کسانی که او را دیده بودند احساس گنگی دارند. چه دارند که بگویند؟ خانواده​اش چه حسی دارد؟ پدرش چه امیدها به او داشت.

بايد بپذيری. چاره​ای نداری. محسن رسول​اف رفته، مثل ديگر مسافران بی​گناه آن هواپيما...

Labels:

شوکه شدم...شوکه شدم...شوکه شدم
خيال می​کنيد نوشتن الان کار راحتی است؟ چرا فقط خبر رفتن و مرگ می​آيد؟

عصبانی بودم، الان دارم ديوانه می​شوم! يکی از کشته شده​گان سقوط هواپيما، شاگرد سابقم بود. شاگردی و رابطه رسمی به کنار! يکی از بهترين آدم​هايی بود که می​شناختم.

محسن رسول​اف، يک دوست بود. پدرش هم دوست پدرم بود. عمويش، سال اول راهنمايی ناظم ما بود و يکی از نازنين​ترين آدم​های دنيا. پسر عمويش محمد، کارگردان موفق سينما.

...

الان گيج گيجم. به قول شيرازی​ها سرم دارد دور خودش پر می​خورد.

محسن آن زمان که در فرهنگسرای امير کبير درس می​دادم، هر هفته کارهای جديدترش را می آورد و هميشه بحث می​کرد. الان صدایش توی گوشم است. یادداشتی که پدرش نوشته بود برای آن جلسه​ای که نتوانسته​ بود بیاید از ذهنم نمی​رود.

...

وقتی از ايران خارج شدم، برای ادامه تحصيل چند سالی از ايران خارج شد. هر از گاهی گپی می زديم.

...

آخرين عکسی که در فتوبلاگش انداخته از پيشکک است...

...

سرم گيج می​رود. نمی​توانم باور کنم.

Labels:

Sunday, August 24, 2008
خاتمی مدل ۸۸ دولوکس متالیک
این چند روزه همه‌اش در این فکر بودم که جوابی به نگاشته محمد‌رضاجلایی‌پور بدهم. اما مشکل من با خاتمی یا طرفدارانش نیست. با ندیدن و یا خود را به ندیدن زدن است.

داشتم فکر می‌کردم فرق خاتمی ۸۸ با خاتمی ۷۶ چیست؟ احتمالا فقط رنگ متالیک زده‌اند به او، هنوز همان روغن‌سوزی را دارد، البته چراغ‌هایش را هم باید عوض کنند، چون توی شب نور کافی نمی‌دهد. شاسی این خاتمی هنوز ترک‌های سال‌های ۷۹ و ۸۰ را دارد و جوشکاری هم چاره درد نیست. احتمالا خاتمی ۸۸ هم مثل آخرین سری‌های پیکان، از نمونه‌های قدیمی بی‌خاصیت‌تر و ضعیف‌تر شده...

---

مساله خیلی از ما، خاتمی نیست. به هیچ وجه! من نوعی طرفدار آزادی انتخاب هستم، نه جبر به انتخاب از میان یک حکومتی بد و یک حکومتی بهتر. این بازی بد و بدتر و اجبار به گزیدن یکی آنقدر دردناک است که حد ندارد. 

در این طرف دنیا هم البته بد و بدتر کاندیدا می‌شوند، اما دیگر از شورای نگهبان و محدودیت‌های ابلهانه خبری نیست. 

ای کاش خاتمی نهضتی را راهبری می‌کرد که به آزادی انتخاب منتهی می‌شد. مدیریت و ضعف‌های خاتمی را دیده‌ایم. ناتوانی‌اش در پاسخگویی به مردم را می‌شناسیم.  دیده‌ایم رای مردم را چه ارزان به حاکمیت فروخت.

ای کاش اصلاح‌طلبان به جای آویزان شدن به دامن کسی که به هیچ عنوان جایگاه قدیمش را ندارد، او را در قالبی دیگر می‌خواستند. خود خاتمی الان می‌داند که بخش عمده مردم مثل گذشته به دامنش نخواهند افتاد.

خاتمی ۸۸ با خاتمی ۷۶ یک فرق عمده دارد. ناتوان شده، و می‌داند که ناتوان است. خاتمی ۷۶ امید داشت. آرزو داشت. این یکی چه دارد؟ مشتی یاران پیر شده که در دوران ریاست جمهوری‌اش منفعت طلبی را به اوج رساندند؟ خاتمی ۸۸ که ۱۲ سال از خاتمی ۷۶ پیرتر شده، دیگر حنایش برای رای اولی‌ها و جوان‌ترها رنگ ندارد. 

مردم ایران در سال ۸۸، مردم سال ۷۶ نیستند. گمانم چند بار رنگ شدن، باعث شده چشم‌ها اندکی بازتر شود.

اگر تهران بودم و می‌توانستم به بنیاد باران بروم، یک کاریکاتور می‌کشیدم از خاتمی مردد، که می‌داند اگر رئیس جمهوری هم بشود، باز یک تدارکات‌چی و بله قربان گوی دارای کمر درد است که هر وقت او را به پاسخگویی می‌خوانند، کمرش درد می‌گیرد و امور روابط عمومی‌اش را هم به آسد ممدلی می‌سپارد.

اگر تهران بود، می‌پرسیدم به عنوان مجری قانون اساسی، با رای مردم چه کردید و این بار چه کاری می‌توانید انجام بدهید؟

جناب فرصت‌سوز چه راهی برای بیرون رفتن از این همه مشکل دارد؟ آیا باز یک بروشور ۱۶ ماده‌ای می‌دهد که می خواهد جامعه مدنی بسازد؟ کدام جامعه مدنی؟ جامعه مدنی مدل یثرب ۱۴۰۰ سال پیش؟ بابا ایول! 

خاتمی نه ابزارش را دارد، و گمانم نمی‌داند چگونه باید تهیه کند.

---

دوست داشتم خاتمی همین امروز می‌آمد و می‌گفت در اعتراض به نبود انتخابات آزاد، حاضر نیست در انتخابات شرکت کند. ببینید اثر این حرکت چه می‌توانست باشد؟ اما خاتمی ذوب شده و منافع مردم البته به درد حاکمیت نمی‌خورد.

دوست داشتم خاتمی برای بر چیدن شورای نگهبان تلاش می‌کرد، اما چه می‌شود کرد، اینکاره نیست.

دوست داشتم خاتمی یک دهم درصد شاخصه‌های رهبری اصلاحات را از خودش بروز می‌داد...اما خودتان که می‌دانید، انتظاری باطل است.

---

۷ سال پیش در یادداشتی  در روزنامه نوروز،به دوست عزیزم هادی حیدری* تاختم که چرا نامه‌ای متملقانه و سرگشاده به خاتمی نوشته و از او خواهش و تمنا کرده که فرزندانش را تنها نگذارد. خیلی از دوستان مشارکتی‌ام با من چپ افتادند. خب بلد نبودند راست بیافتند دیگر! ولی تمام حرف من این بود که وظیفه ما روزنامه‌نگاران و بخصوص منتقدین، نقد خاتمی بود تا این همه شل نگیرد و بی‌عملی نکند و فرصت‌ها را نسوزاند. اما در عوض وقتی روزنامه‌های حزبی آن زمان چیزی جز تملق و چاپلوسی نصیب رئیس دولت نمی‌کردند، نتیجه‌اش چیزی بهتر از ۴ سال دوم خاتمی نبود.

خاتمی که نمی‌تواند جوابگوی انتقادات نسبت به کوتاهی‌هایش در ماجراهای مختلف باشد، چگونه باز می‌تواند مسوولیت بپذیرد؟ اگر خطا کرده، مسوولیتش را بذیرد، و اگر یارانش کوتاهی کرده‌اند، آن یاران را از خود براند. آیا می‌تواند؟ نه! چون تنهای تنها خواهد شد!

خاتمی، شاید آدم نازنینی باشد. ولی رئیس جمهوری خوبی نیست. البته احمدی‌نژاد کار را به جایی کشانده که حتی عمه من هم می‌تواند رئیس جمهوری بهتری به حساب بیاید، اما دلیلی بر کارآمد بود خاتمی نمی‌تواند باشد.

 آزادی انتخاب، بالاتر از خاتمی است. من نمی‌خواهم مجبور باشم به خاتمی رای بدهم! من نمی‌خواهم مجبور باشم در ساختاری که آزاد نیست، رای‌ام اسیر باشد. 

خاتمی، محصول این نظام است. انتظاری فراتر از او داشتن، غلط است. به همین دلیل، نمی‌توانم از او انتظار داشته باشم برای حق و حقوق مردم آن طور که شایسته است تلاش کند. نمی‌توانم از او بخواهم که پایمردی کند. نمی‌توانم از او بخواهم برای آزادی رای تلاش کند...

* گاه حس می‌کنم همان دوستان وقتی سیاست را با روزنامه‌نگاری و منافع خود آمیختند، از اسم من هم متنفر شدند. این چند سال اثرش را به خوبی دیده‌ام.

Labels:

یک دستمال برای پاک کردن عرق
دیروز سخنرانی دکتر محمد رضا باطنی، زبان شناس معروف ایرانی در باره نسبیت در زبان‌شناسی بود. خودم را با دوچرخه و قطار به تورنتو رساندم. وقتی رسیدم، همینطور داشتم عرق می‌ریختم. حالا مگر قطع می‌شد؟

وقتی یکی از دوستان، دستمالی به من تعارف کرد، انگار دنیا را به من داده بودند. گمان نکنم سپاس گفتن آنجا کفایت می‌کرد! 

گاهی وقت‌ها حتی یک چیز کوچک خیلی با ارزش‌تر از چیزهای بزرگ است. 

Labels:

یک سوال
دوستی یک کامنت فرستاده و سوال کرده که "آیا با حجاب مخالفید"؟

سوالی ساده اما پیچیده!

راستش نه. اما با اجباری کردنش مخالفم. با اینکه مردم را مجبور کنید کاری کنند که زورکی به بهشت بروند مخالفم. از آن طرف با ممنوعیت حجاب مخالفم!

یک بحث انحرافی: در ایران که بودم، یک مفسر قرآن معتقد بود که شراب حرام نیست! تا حدی که مایه مستی نگردد. این سخن را از خیلی از برادران حزب‌اللهی هم شنیده‌ام. اگر برادران محترم نظام باورشان نمی‌شود، می‌توانند سری به خانه‌ بسیاری از جماعت فرهنگی ولایت‌مدار بزنند و حتما اثری از مشروبات الکلی مارک‌دار خواهند یافت. مارک‌هایی که من در این طرف دنیا می‌بینم. 

برگردیم به بحث حجاب. در اروپا که بودم، حس کردم حجاب برای گروهی از مردم، فراتر از رعایت یک دستور، نوعی هویت است. وقتی کسی این هویت را برای ِخود تعریف کند، من و شما که هستیم که مخالف یا موافقش باشیم؟

در شانزه‌لیزه، فراوانش را می‌بینید. من احساس نکردم به زور سر کرده باشند.

اگر حافظه تاریخی داشته باشید، یادتان به روزهای اول انقلاب خواهد رفت که گروه‌های مختلف زنان علیه حجاب اجباری راهپیمایی می‌کردند و کسانی مثل آیت‌الله طالقانی مخالف زور گفتن به مردم بودند. الان فکرش را می‌کنم و می‌بینم چقدر زود و تصادفی آیت‌الله طالقانی رفت. او برای بسیاری از تازه به دوران رسیدگان حکومتی یک مزاحم تمام عیار بود. گویی حس می‌کرد با این روش‌ها انقلاب به ناکجا آباد خواهد رفت...

در همین کانادا همکاری اهل فیلیپین داشتم با حجاب کامل، می‌گویم کامل، یعنی خیلی از ادا اطوارهای زیر چادر را هم نداشت. نه تنها کسی او را زیر سوال می‌برد، که برخوردی کاملا برابر با او داشتند. ظاهرا تنها او در خانواده چنین حجابی داشت و دیگر اعضای زن فامیل با حجاب رابطه‌ای نداشتند.

منع حجاب نیز به نظر کار احمقانه‌ای است. اینکه در یک کشور اروپایی بخواهند مانع روسری سر کردن شما بشوند، آزادی‌های فردی‌تان را از بین برده‌اند. دوستی داشتم اهل ترکیه، می‌گفت لائیک‌های آنکارا از حزب‌اللهی‌های ایران، بدتر نباشند، بهتر نیستند.


Labels:

Thursday, August 21, 2008
آلزايمر
وقتی قول داده باشی يک کارت را با خودت ببری و برسانی به رفيقت، و در عين حال بگذاريش در کيف پولت، و شلوار عوضی بپوشي، و در عين حال بروی نمايش و پول با خودت نبرده باشي، لابد در ۳۹ سالگی نشانه​های فراموشی دارد بيرون می​زند!

بعد هم که برسی خانه، رفيقت از آمستردام بگويد که کتاب را دادی به رفيق مشترکمان؟ کدام کتاب؟ آهان!!!

نه آقا! وضع بدجوری خراب است!!!

Labels:

Wednesday, August 20, 2008
Choice

اگر شما دی-جي بوديد، ترتيب اين آهنگ​ها را چگونه انتخاب می​کرديد؟

All You Need Is Love - The Beatles

Yesterday - The Beatles

THE BEE GEES - TRAGEDY

The Winner Takes It All - ABBA

Shape of My Heart - Sting

Tonight - Elton John

Sorry Seems To Be The Hardest Word - Elton John

History - Michael Jackson

Wake Me Up When September Ends - Green Day

Speed of Sound - Coldplay

Dance With My Father Again - Luther Van Dross

Heard 'Em Say - Kanye West

She Will Be Loved - Maroon 5

High Hopes - Pink Floyd

Californication - Red Hot Chili Peppers

Scar Tissue - Red Hot Chili Peppers

November Rain - Guns N' Roses

Raindrops - Axiom of Choice

Hotel California - The Eagles

Paul Simon and Art Garfunkel - The Sounds of Silence

El Tango De Roxanne - Moulin Rouge (Sting)

Crazy - Seal

Crazy - Gnarls Barkley

A Thousand Kisses deep - Leonard Cohen

Waiting For The Miracle - Leonard Cohen

The Show Must Go On - Queen

Bohemian Rhapsody - Queen

Tears in Heaven - Eric Clapton

Imagine - John Lennon

Don't Worry Be Happy - Bobby McFerrin

Just For You - Lionel Richie

Stranger In Moscow - Michael Jackson

Always On Your Side - Sheryl Crow and Sting

Labels:

بازگشت گودزيلا
تازه بعد از دو روز خواب و خوراکم سر جايش برگشته.

يکی از دوستان عزيزم خبر داده که شايد دوچرخه/دوچرخه​های دزديده شده​ام پيدا بشوند. ماه گذشته يک شبکه دزد دوچرخه لو رفت و فعلا چند هزار دوچرخه در اختيار پليس است تا صاحبان خوشبخت بيايند و مرکب​های خود را برداردند و ببرند.

اضافه وزن، اضافه وزن، اضافه وزن...گورباباش، باهاش کنار مياي، استثمارت می​کنه، کنار نمی​ياي، عين کنه بهت می​چسبه!

اينترنت خانه قطع است و دارم از امواج مهرورزان استفاده می​کنم.

يادتان باشد وقتی به اروپا می​رويد، پسورد يا پين کد کارت بانکی​تان را چهار رقمی کنيد!

قبض​های عقب افتاده، جيب​تان را خالی می​کند.

بايد فهرست کامل آهنگ​های محبوبم را سر هم کنم...اين کار را می​کنم، مرتب کردنش با شما...چرايش را بعدا می گويم!

Labels:

بازگشت
امروز بعد از سفری هشت ساعته به کانادا برگشتم. سفر يک ماه و نيمه اخير و کار در کنار همکاران زمانه تجربه لذت​بخشی بود.

تا رسیدم خانه، یادم به اختلاف ساعت بین اینجا و اروپا افتاد و هنوز ننشسته درگیر کارتون روزآنلاین شدم.

در این سفر ۴۵ روزه، فرصت کردم هزاران نفر را از دریچه دوربین ببینم. آدم​های زیبا و زیباتر.

زیباترینش را در برج ایفل دیدم. ماشالله. قدرت خدا! احتمالا روزی مدل خواهد شد.

...

الان سه ساعت از زمانی که این متن را نوشته بودم گذشته و از خواب پریده​ام...ای لعنت بر اختلاف ساعت!

Labels:

پوزش از دوستان پاريسی
اين سفر آخری خيلی تند و سريع بود و شماره بر و بچه​ها را نياورده بودم، و به همين دليل نتوانستم خيلی​ها را ببينم، که اميدوارم مرا ببخشايند.

رضا، سعيد، شاهرخ، عليرضا و ...چاکر همه​تان هم هستم!

Labels:

باز هم مبارک
دوستان مفتش پرسيده بودند آيا به وجود امام دوازدهم اعتقاد دارم؟

خب عقلای عزيز! اگر من هنوز خودم را شيعه ۱۲ امامی می​دانم، پس لابد اعتقاد دارم ديگر. اگر شما نداريد، نداشته باشيد. جمهوری اسلامی نيستيم که از هم طلبکار باشيم! عیسی به دین خود، موسی به دین خود، خسن آقا هم به دین خود!!!

ديشب کلی حال کردم. آغاز ۴۰مين سال قمری روی طبقه آخر برج ايفل. خيلی باحال بود. هوای خنک و نسيمی خنک​تر. يک هموطن هم در بازگشت سلام کرد و مرا شرمنده لطفش.

صبح زود هم راهی ايستگاه قطار شدم...پيش بسوی آمستردام...

و اما اتفاق بامزه:

آدم در پاريس باشد و کارت اعتباری و کارت پرداخت بانکی​اش کار نکند! بانک عزيز من که می​دانست من در اروپا هستم، خودسرانه کارت مرا بلوکه کرد. حالا هی زنگ بزن به بانک در کانادا. آخرينش باحال بود، در شانزه​ليزه ۱۵ دقيقه معطل بودم تا بالاخره جواب دادند که می​توانم با کارتم خريد کنم، اما پول نمی​توانم بردارم! شماره رمز اکثر بانک​ها در اروپا زير ۶ رقم و اکثرا ۴ رقمی است، و همين مايه دردسر شد.

Labels:

Saturday, August 16, 2008
ديدار با ژان پلانتو
ديروز، مهمان پلانتو کاريکاتوريست معروف لوموند بودم. ۹ سال پيش مهمان دوسالانه کاريکاتور تهران بود. آدمی رک و راحت. جماعت سياسی را گاهی به هسته مبارک هم تحويل نمی​گيرد.

با او گفتگويی نسبتا طولانی برای راديو زمانه کرده​ام که به اميد خدا به زودی پخش خواهد شد.

وقتی از خيابان، ساختمان لوموند را می​بينيد، کارتون​های پلانتو را روی طرح روزنامه​ای نمای ساختمان خواهيد يافت که عملا به آن اعتبار داده.

Labels:

نيمه شعبان مبارک
خدمت تمامی مسلمين و غيرمسلمين، فرارسيدن خجسته زادروز امام زمان را تبريک می​گويم. علت اهميت اين روز برای من اينست که سالگرد ازدواج پدر و مادرم و ازدواج خودم و عيالم هم هست، تولد قمری من و خواهرم هم هست.

تمام حجتيه​های عالم و نزديکان رئيس جمهوري و و موتلفه​اي​ها و کسانی که قبل از انقلاب به هر قيمتی(حتی مخالفت با آیت​الله خمینی) چراغانی می​کردند و جماعت جمکران-رو خودشان را بکشند، نمی​توانند زمان آره و اينا را طوری تنظيم کنند که بچه​های​شان اين روز به دنيا بيايند! آقاجان! نيت مهم هست اهالی متقلب! هه هه هه!

آقايی که شما باشيد، بنده خوش شانس بوده​ام شب ميلاد در پاريس به ياد نواری که همسايه پدربزرگم ۱۰ بار در روز، و ۱۰ سال پشت سر هم در ۱۵ شعبان می​گذاشت، به دور از صدای مسلمان فرار ده منبری محترم به سر ببرم که می​خواند: ...امام زمان.... لشگر حسن تو نازم...".

جای شما خالي، ماه شب ۱۴ در کنار برج ايفل عجيب ديدنی بود. خدا نصيب همه​تان بکند به حق علی!

عيد همگی مبارک، کامنت​های بی​تربيتی را هم سانسور می​کنم تا چشم​ حسود آستيگمات شود!!!

Labels:

Friday, August 15, 2008
الشانزه​ليزه
خيال کرده​ايد آمده​ايد به قلب پاريس؟ زرشک آبدار! می توانم قسم بخورم که بيشتر مردمی که من امشب ديدم، عرب بودند. احتمالا حضرات شيوخ رفته بودند "ليدو" و حاج خانم​ها هم طول خيابان را گز می​کردند. دخترهای جوان عرب که هفت​قلم آرايش کرده​بودند و بوی تند عطر​های​شان سگ​هاي بدبخت را فراری می​داد.

ايفل اما امشب حسابی زيبا بود. روی پل منتهی به برج هم تا دلتان بخواهد صدای هموطنان را می​شنوید..."مهرداد ذليل مرده...خودتو نندازی تو رودخونه مادر"..."حال امشب بريم يا که نريم"..."گرونه بابا بيخيال"..."عکس انداختی؟"...

از همه بامزه​تر در مک​دونالد وسط شانزه​ليزه بود. گمانم فقط ۱۰ در صد جماعت موی​شان بور بود! البته آنها هم دختران عربی بودند که از رنگ مو استفاده کرده بودند!!

Labels:

Thursday, August 14, 2008
با داريوش رادپور




عکس از بيژن روحانی
از رم به پاريس
وای از گرمای رم، و ايول هوای خنک پاريس. خدا به بيژن روحانی عزيز خير دهاد. کلی کمک به حال شد و راهنما. آدم رم را با کسی ببيند که هم تاريخ شهر را می​شناسد و هم معمارباشی راديو زمانه است، خيلی حال می​دهد. ما کوچيک رياست مربوطه بيژن هم هستيم که حسابی خسته​اش کرديم!

امروز هم داریوش رادپور کاریکاتوریست قدیمی ایرانی که سال​هاست برای رسانه​های ایتالیایی طراحی می​کند را دیدیم. خیلی حال کردیم!

دیدن خاله​ام بعد از ۳۰ سال هم از آن ماجراهای بامزه بود. سال ۵۷ آمده بود ایتالیا برای درس و مشق، مشقش شد زندگی خانوادگی و ماندگاری در ولایت رم. بعد از فوت پدربزرگم در سال ۱۳۶۴، دیگر دلش نیامد بیاید ایران...

عصر هم با هواپيمايی کويت! آمدم پاريس. هوای خنک باحال. مردم از خنده. موقع توضيه در باب درهای خروجی و همان مسخره بازی​ها مهمانداران قبل از پرواز، که البته به صورت ويديويی نمايش داده می​شد، آنقدر از کلمه "مقعد" استفاده کردند که نمی​شد نخنديد! حالا عکس​هايس را هم می آورم.

الان هم با پايی دردمند نشسته​ام پای لپ​تاپ خسته​ام!

بن نويی!(شب بخير فرانسوی عرض کردم!!!)

Labels:

قربانی: عدالت
هر انتقادی که به نحوه انعکاس تلاش معاون دانشجويی دانشگاه زنجان برای سواستفاده جنسی از دانشجوی دختر وارد باشد، اما بازداشت و پرونده سازی برای کاشفين اين ماجرا و رسوا کنندگان مسوول مربوطه فقط از ساختار عدالتی کشوری برمی​آيد که مدعی حق​مداری است.

هر روز ده​ها بار سر عدالت بريده می​شود تا نظام مصون از خطا به نظر بيايد. که چه؟

ماجرای وزير کشور، هر بدی که داسته باشد، بزرگ​ترين حسن​اش اين است که نشان داد کسانی هم هستند که در دل همين سيستم، حاضر نيستند به هر قيمتی تن به تاييد يک متقلب بدهند. کردان، متقلب است. صدها نفر مثل او با همين آيين رشد کرده​اند و بالا آمده​اند.

گه در دوران شاه، و چه در دوران اخير، رشد سريع​تر با ارتباط و جعل ميسرتر بوده است. چيزی عوض نشده، چون ما عوض نشده ايم. فرهنگ جعل و تقلب و خدعه در بسياری از ما نهادينه شده. ترجيح می​دهيم به جای مبارزه با خود، خودمان را به بقيه با تمامی مشکلاتمان تحميل کنيم.

انتخاب کردان چند نکته را مشخص کرد. اولا، مدير منصوب لاريجانی جاعل بوده، سند سازی و مدرک سازی برايش مشکلی نداشته و قبح کار هم ريخته بوده. بايد اسنادی که در مجلس ششم از سو استفاده​های مالی در صدا و سيما ارائه شده بود را از نو بررسی کرد.

لاريجانی مسوول اعمال کردان بوده است.

در وزارت نفت، بايد تک تک دستورها و مکاتبات اداری و تماس​های ضبط شده کردان را از نو شنيد. کردان از رفقای موتلفه​ای​هاست. آنها از انتصاب کردان در وزارت نفت ناراحت که نشده اند...چرا؟

کردان منتخب احمدی​نژاد است. او از مقام​های بالاتر برای گرفتن رای اعتماد وزرای اخير مايه گذاشت. مسووليت بالاتر هم رفت!

مجلس با وجود شنيدن ماجرای تقلب کردان، صبر نکرد تا صحت مدرک کردان بررسی شود. اين مجلس هم مسوول است.

قوه قضاييه می​خواهد به معترضين به مدرک کردان و برملا کنندگان تقلب​های او گير بدهد...


من نمی​فهمم! حفظ نظام، واجب اوجبات است يا دفاع از حق؟ وقتی دفاع از ناحق مايه حفظ است، خدا عدالت را بيامرزاد که سال​هاست مرده...

Labels:

Wednesday, August 13, 2008
موسولينی اينجا بود


اينجا جايی است که موسولينی دنيا را مورد خطاب قرار می​داد...ظاهرا چند وقتی است خبری از او نيست!

Labels:

ناهار مدل ايتاليايی
امروز جای شما خالی رفتيم يک رستوران ايتاليايی قديمی...ترکيدم. مگر ناهار يک مرحله ای است اينجا، اول پيش غذا...بعد غذای اول، بعد غذای دوم...اگر هم شد الباقی..تازه اوردوور هم بايد می خوردی! ترکيدم!

گاهی وقت​ها بايد التماس کنی تا نخوری! فعلا که ترازو دارد می​ترکد، من که هیچ!

خوبی اين سفر اين است که بعد از ۳۰ سال، خاله​ام را می​بينم. شنيدن زبان شيرين فارسی با لهجه ايتاليايی هم خيلی کيف دارد!!!

Labels:

Tuesday, August 12, 2008
رم، شهر بی​دفاع!
ای اهالی رم! بابا شهرتون چقدر گرمه!!!

تا پس​فردا اينجا هستم که ببينم دنيا دست کيه! دست من يکی که نيست!

Labels:

بی​اعتباری مفرط
وقتی وزيري، که متهم به جعل سند و حيف و ميل ميلياردها تومان در هنگام معاونتش در صدا و سيما بوده، مدرکی جعلی ارائه می​کند، و مجلسش بدون چون و چرا به اين آدم رای اعتماد می دهد، احتمالا نمی​توان نام مجلس را "مجلس امام زمان" ناميد.

اصولا از زمان جناب "جعفر کذاب" جعل عنوان و سمت و سخن پيشينيان بسيار امر شايعی بوده است. اتفاقا جعفر کذاب از خانه ائمه هم بود.

اگر مدرک و گفته​های کردان دروغی باشد، و حاکميت و دولت کاری به اين بی​اعتباری نداشته باشد، خواه ناخواه اعتباری برای خود نمی​تواند قائل باشد. پس با خيال راحت می​توان گفت که دولتی که پشت جعليات می​ايستد، نمی​تواند جعلی نباشد. حاميان اين دولت هم نمی​توانند جعلی نباشند، و احتمالا خانه از پايبست جعلی است!

برای يک ايراني، سخت است بفهمد چه چيزهايی که از اول عمرش به او گفته شده جعلی نيست؟ اصولگرايی​مان جعلی است، اصلاح​طلبی​مان جعلی است، انرژی هسته​ایمان جعلی است...

راستی! ما خودمان جعلی نيستيم؟

Labels:

جمهوری غير تقلبی
اگر می​خواستم انشا بنويسم، در باره کشوری می​نوشتم که همه چيزش غير تقلبی است. اکثريتش واقعی است و اقليتش درست و حسابی. وزيرش مدرک جعلی ندارد، انتخاباتش تقلبی نيست، رئيس جمهوری​اش آبروی آن محسوب می​شود، شورای نگهبان و مجمع تشخيص مصلحت ندارد، تکليف مردم با حکومت و سازوکار قضايی​اش معلوم است، کارهای بزرگش دست آدم​های کوچک نيس، مردمش بيخودی تابع تخيلات و خزعبلات و باورهای تقلبی نيستند...

اگر می​نوشتم، می​نوشتم که مردم اين کشور به شعور خود احترام می​گذارند، بيخودی نفت و بنزين را دور نمی​ريزند، اينقدر دروغ نمی​گويند، زندگی را با تعارف به گند نمی​کشند، اگر نانی دستشان است، با ديگران تقسيم می​کنند...

می​نوشتم که دوست داشتن گناه نيست، معيار خوبي، تملق و رياکاری نيست و مردم اين کشور برای بهتر شدن وضع​شان، ته ريش نمی​گذارند و ظاهرسازی دروغی ارزش نيست...

کمک به پرونده​سازي، ارزش نيست...

حيف که نمی​توانم بنويسم!

Labels:

Saturday, August 09, 2008
لایحه حمایت از افراد ضد خانواده
و اما بازی وبلاگی جديد

ببینید چه شده که من دارم پا به پای این فمینیست​ها علیه این لایحه مزخرف موسوم به حمایت از خانواده و در حقیقت ضد خانواده می​نویسم! نه، عضو مافیای زنان و غیره نشده​ام، هنوز هم معتقدم که اکثر فمینیست​ها گوگولی هستند!

اما ماجرا اینجاست که مجلس ایران، اندکی ضریب الاغیته​اش بالا رفته. یک مشت ابله ترانزیستوری دارند زیر نظر اصولگرایان موسوم به آبادگر که کاری جز نابود کردن سرشان ن​شود، گند می​زنند به زمین و زمان.

یواش یواش کسانی که خوشحال بودند لاریجانی رئیس مجلس شده خواهند فهمید این مرد موبور گوگوری مگوری چه اژدهایی است. حداقل شاکی من بود، چند بار هم نانم را برید، که الهی به حق علی نانش در روغن خوک چینی خیس بخورد!!!(که بوی گندی هم می​دهد).

مجلس هشتم، پر شده از يک گروه اخفش که فقط سرتکان می​دهند و تاييد می​کنند.

می​خواهند حالا بنياد خانواده را که به اندازه کافی خراب نشده بود به هم بريزند. باور کنيد اگر ته ماجرا را در بياوريد، خواهيد ديد چند نفر دارند اين ماجرا را می​گردانند و بقيه هم دست به سينه اطاعت خواهند کرد و رای خواهند داد.

الان هم که کيهانی​های مقيم خبرگزاری دارند برای فشار به شيرين عبادي، از همه طرف به او حمله می​کنند.

لطفا اگر فرصتش را داشتيد، به مطالبی که در طول ماه​های گذشته تدريجا عليه او، بهايی​ها و گروه​های فعال حقوق بشر در اينجا و آنجا نوشته شده رجوع کنيد و سرنخ​ها را بيابيد. نقطه​ها را به هم وصل کنيد. کاری ندارد که!

چند سال پيش که داشتم کتاب روشنفکران و عاليجنابان خاکستری را می​خواندم، حس می​کردم چقدر روش​های کيهان و اقمارش به اين جماعت شبيه است.

هرچه هست، قوانين ايران در قبال زنان عقب افتاده است و اين مجلس دارد کار را به قهقرا می​کشاند.

Labels:

در مورد مرگ يعقوب مهرنهاد
اين پست را چند روز پيش نوشته بود، ولی چون اطلاعاتم ناقص بود، شک داشتم منتشرش کنم. بعضی بخش​ها را حذف کردم، چون بیش از حد عصبانی بودم:

بی اعتمادی

چند روزی است که همه دارند در مورد مرگ يعقوب مهرنهاد می​نويسند. چرا اکثر مطالبی که می​خوانم حق را به اعدام کنندگان مهرنهاد نمی​دهند، و چرا کمتر کسی حاضر است بپذيرد اتهامات وارده واقعی بوده​اند؟

مرداد ماه عجيبی است. مرداد ۱۳۶۷ ماه عجيبی بود. چندين و چند هزار اعدام. تجاوز گروهی به زنانی که در منطقه مرصاد گير افتاده بودند...چند سال پيش دوستی که از روزنامه​نگاران خوب کشور است برايم گفت که در عمليات مرصاد حاضر بوده و به چشم خود ديده است هجمه نيروها به زنانی که در آنجا گير افتاده بودند. تجاوز گروهی و بعد تير خلاص. می​گفت بچه​های سپاه حتی فيلمش را دارند.

بگذريم...

چند هزار نفری که در مرداد ۶۷ بعد از پذيرش قطع​نامه اعدام شدند، از آن مسائلی است که نمی​دانم مدعيان انسانيت و اصلاحات چگونه با آن کنار آمده​اند؟ نشنيده​ام خاتمی و الباقی سخنی در اين باره گفته باشند و برای کاهش رنج خانواده​های اعدام شده​ها کاری کرده باشند.

خواندم بعضی​ها می​گويند که در اين سال​ها کسی شکنجه نشده و هر چه در احکام آمده واقعيت داشته. چرا باورش سخت است؟ چرا حق را به صادرکنندگان احکام نمی دهيم؟ در همان چند روز مهمانی در هتل اوين، چند نفر را ديدم که سخت شکنجه شده بودند. يکی در بازداشتگاه توحيد آنقدر کابل به ساق پايش زده بودند که بعد از ۶ ماه هنوز خونريزی ميکرد. در بازداشتگاه متعلق به وزارت اطلاعات دوران خاتمی. در وزارت اطلاعات يونسی. فکر مي​کنيد خاتمی گزارش برخوردها در بازداشتگاه​های تحت امر دولت را نداشت؟ همه نگرانی بابت زندان​های تحت امر قوه قضاييه بود؟

...

امروز يک فعال اهل سيستان و بلوچستان را به اتهام عضويت در جندالله اعدام می​کنند. خود او چه کرده بود؟ گناهش چه بود؟

يا اعدام کار بدی هست بيا نيست. توجيه​اش برای چيست؟ اگر با اعدام مخالفيم، اينقدر بازی در نياوريم.

من به اتهام وارده که از سوی وزارت اطلاعات عنوان شده نمی​توانم اعتماد کنم. محاکمه علنی در کار نبوده. وکيل نداشته. نحوه اعتراض به حکم معلوم نيست...مشروعيت بخشيدن به همان روش​های دهه ۶۰، يعنی تمجيد ظلم. يعنی عمله ظلم شدن و بودن.

Labels:

دايره عمومي، دايره خصوصی
همين چند وقت پيش، بعد از مرگ خسرو شکيبيايي، مطلب پرويز جاهد در باره اعتياد اين هنرپيشه دوست داشتني، صدای خيلی​ها را درآورد. معلوم نبود صرفا به خاطر مطرح کردن اعتيادش بوده يا لحن جاهد نسبت به شکيبايی.

خيلی​ها معتقد بودند که نبايد زندگی شخصی و اعتياد شکيبايی را عمومی کرد، و عده​ای می​گفتند که چون شکيبايی چهره​ای عمومی بود و آثار اعتياد از پشت همان چهره نمايان بود، چيزی برای پنهان کردن باقی نمی​ماند.

دايره​های عمومی بودن و خصوصی بودن نسبی است. با گذر زمان، شعاع اين دايره​ها تغيير می​کند.

ما خواه ناخواه از رسانه​های غربی الگو می​گيريم و گاهی می خواهيم جلو هم بزنيم. اما نقطه​ای که تقريبا مشترک است، حساسيت به آدم​هايی است که از رسانه بهره می​برند. اين بهره می​تواند اوائلش فريبنده باشد، آدمی معروف می​شود و از موهبت حضور دوربين​ها و خبرنگاران جورواجور بهره​مند. همه درباره​اش می​نويسند. اما...

وقتی به مردم توضيه​های اخلاقی و سياسی می​دهيد، بايد بدانيد که زاويه ديد مردم نسبت به شما تغيير خواهد کرد. جان ادواردز، کسی بود که قاعدتا مدعی اداره آمريکا بود. در جامعه آمريکا با وجود آمار نسبتا بالای روابط فرا ازدواجی در مقاطعی از زندگی افراد، مردم نگاهی منفی به سياسيونی که خيانت می​کنند دارند. گری هارت، زمانی شانس اصلی دموکرات​ها برای رياست جمهوری بود، اما رابطه​اش با يک زن لو رفت، و طبق معمول ترتيبش داده شد.

اما کسی که بايد در درجه اول خائن را ببخشد، همسر اوست. رابطه جان ادواردز با زن مورد نظر مربوط به سال ۲۰۰۶ بوده. او از همسرش عذرخواهی کرده و همسرش در رقابت​های مقدماتی حزب دموکرات، بارها شوهر خائنش را همراهی کرده و مدافعش بوده. اينکه ادواردز با چه جراتی در رقابت​ها شرکت کرد و تا حد سومين نفر رقابت​ها بالا آمد و همسرش از او تا اين حد حمايت کرد، جای هزار و يک تفسير دارد.

چند ماه پيش بود که فرماندار نيويورک مجبور شد به خاطر رابطه لو رفته​اش کناره​گيری کند. حالا به چند دليل هم بايد پاسخگوی دادگاه باشد. او نزديک به ۸۰ هزار دلار را با روش​هايی که خود غير قانونی خوانده بود به خانم دوپري رسانده بود...سپيتزر در دوران دادستانی​اش، به عنوان چهره​ای اخلاقی و ضد جرم، تبديل به قهرمانی عليه وال​ستريت و شبکه​های فحشا شده بود. امروز کسی ديگر از کارهای مثبت او حرف نمی​زند.

بعضی از چهراه​های عمومی مثل نويسنده​ها و هنرپيشه​ها و ورزشکاران سعی می​کنند زندگی سالم خود را نمايش دهند. خيلی از آنان مشاوران تبليغاتی هم دارند. کوبی برايانت، بازيکن معروف لس​انجلس ليکرز، چند سال پيش روزگارش سياه شد تا پرونده اتهامی يک شب بازيگوشيش رفع و رجوع شود. خرید نگين انگشتری چند ميليون دلاری برای همسرش البته تا حدی نگرانی​ها را از بين برد! برایانت میلیون​ها دلار خرج تیم وکلا و مشاوران تنلیغاتی​اش کرد. او به خاطر همان یک شب، بعضی قراردادهای تبلیغاتی چند ده میلیون دلاری​اش را از دست داد و سال​ها مجبور شد جان بکند تا ماجرا فراموش شود، که البته ممکن است روزی روزگاری دیگر از ارشیوها سربرآورد.

نتیجه ساده ماجرا این است که وقتی چهره​ای ممکن است از طریق رسانه​ها تبدیل به "الگو" شود، و از اینکه بقیه مقلدش هستند لذت می​برد، باید بداند که سکه، دو رو دارد. جان ادواردز ماه​ها سعی کرد با تکذیب ماجرا، روی دوم سکه را نبیند، اما وقتی معلوم شد که آن زن، بچه دار شده و اسم پدر بچه معلوم نیست و انگشت اتهام به سوی او خواهد رفت، اعتراف کرد که به همسرش خیانت کرده اما بچه، مال او نیست.

آيا ادواردز آخرين کسی است که لو می​رود؟

Labels:

Friday, August 08, 2008
نامزد سابق رياست جمهوری آمريکا، پر
خيلی​ها معتقد بودند که جان ادواردز می​تواند معاون اول خوبی برای اوباما باشد. او نامزد معاون اولی در سال ۲۰۰۴ هم بود.
بعضی​ها بر اين نظر بودند که ادواردز بايد در همايش بزرگ دموکرات​ها سخنرانی کند، اما بعد از لو رفتن رابطه فراخانوادگی ادواردز ديگر کسی از اين حرف​ها نمی زند.

با توجه به ابتلا همسر ادواردز به سرطان که احتملا علاج​پذير هم نيست، مردم واکنش​های متفاوتی به اين خبر خواهند داشت. مطمئنا عده بسیاری با همسر او همدردی خواهند کرد.

Labels:

سگ​ها
کلی حال کردم از اين همه تفسير در مورد سگ​ها!

Labels:

Thursday, August 07, 2008
سوال
اگر صاحب يک خانه، هر از چند سال يک بار يک سگ جديد بياورد، و هر سگ، محيط حياط و سبزه​ها را يک جوری خراب کند، مسووليت نهايی با صاحب خانه است يا سگ​ها؟

به عبارتي، اگر من n سال، يک بولداگ پير بياورم، n سال يک آيريش ستر و بعد يک رات​وايلر، سگ​ها مسووليت دارند يا من صاحب خانه؟

حضور سگ​ها در حياط خانه من اثرات متفاوتی خواهند گذاشت، اما مسوول کيست؟

Labels:

فرشادها
ديدن فرشاد بعد از ۱۵ سال، آنهم در آمستردام اتفاق جالبی بود. تمام خاطرات روزهای سربازی​اش و فوتبال گل کوچک و مسخره کردن تکنوکرات​ها و ...اولا، شکم نياورده بود! از خودم خجالت کشيدم! باورم نمی شد دستپخت پسر ۱۶ ساله​اش اینقدر خوب باشد!

چند روز پيش هم فرشاد ديگری را ديدم در بلژیک، با آن سگ سورتمه کش گنده​اش!

خلاصه فقط يک فرشاد ديگر مانده که ۱۲ سال است او را نديده​ام!

Labels:

تجربه جالب
گفتگو با ابوالحسن بنی​صدر برايم خيلی جذاب بود. بنی صدر سال​ها از طرف جماعت حاکم متهم به خيانت بود و تا همين چند ماه پيش، کسی جرات نداشت خلافش را بگويد. وقتی بعضی سران سابق سپاه چنين کردند، صدای بعضی​ها درآمد.

کلاس پنجم ابتدايی که بودم، در نورآباد ممسني، اگر طرفدار بنی​صدر نمی​بودي، شايد کتک هم می​خوردی. دموکراسی آنجا چنين بود. من از تهران آمده بودم و از بس نشرياتی مثل "آهنگر" خوانده بودم، از بنی​صدر خوشم نمی​آمد.

جنگ که شد، احترامم برایش بيشتر شد.

خوب يادم می​آيد ماجرای اسفند ۵۹ که چماقداران به تجمع مردم و سخنرانی بنی​صدر حمله کردند. شب تلويزيون ماجرا را نشان می​داد و گمانم موسوی اردبيلی بعدا آمد و به بنی​صدر بد و بيراه گفت.

هاشمی رفسنجانی و بهشتی و توابع ايشان حمله به بنی​صدر را شدت بخشيدند. برکناری توطئه​آمیز بنی​صدر اولین اتحاد گروهی از روحانیون حکومتی بود برای غصب کامل قدرت. این گروه از اختلاف میان رجایی و بنی​صدر نهایت استفاده را کردند.

...

پریروز همه اين خاطره​ها بعد از گفتگو با بنی​صدر جلوی چشمانم رژه می رفت.

Labels:

يک پيشبينی نسبتا ابلهانه
ديروز با يکی از رفقا می​چتيدم. در باره کردان بود.

در دوران مديريت کردان، صدها ميليارد تومان غيب شد و صدا و سيما چون زير نظر رهبری اداره می​شد، مجلس نتوانست روسايش را به پاسخگويی وادارد.

انتخاب کردان، جای سوال فراوانی دارد. ريشه در موتلفه داشتن، معاون سابق لاريجانی بودن و در پيش بودن انتخابات رياست جمهوری...گويی از همين الان توافق​هايی ميان لاريجانی و احمدی​نژاد صورت گرفته.

من ذاتا به موتلفه​ايی​ها و نزیکانشان بدگمانم. فرهنگ جعل در اکثرشان وجود دارد. الان بحث جالبی در مورد جعل مدرک تحصيلی کردان وجود دارد. خود اصولگرايان دارند گير می​دهند. فرهنگ جعل اسناد مالی در صدا و سيما مورد اعتراض هيات نظارت در مجلس ششم بود.

گمان من بر اين است که سال آينده شاهد تقلب​های گسترده​تری خواهيم بود. کاش بعد از ۳۰ سال ادعای عدالت​خواهي، کميته​ای مستقل وجود می​داشت که عادلانه به ادعاهای مطرح شده می​پرداخت. ادعاهايی که حتی از اردوی اصولگرايان بيرون آمده.

دزدی عصا کش دزدان ديگر بود

Labels:

Tuesday, August 05, 2008
از فوايد اروپا گردی
راستش در اين يک ماه گذشته، شديدا دلم برای کانادا و رفقا تنگ شده. مخلص آقا مری و طاهره خانم و مادربزرگ و و الباقی هم هستيم.

اینجا فرصت بازآموزی کار رادیو به من داده شده. خیلی از ما، از دور و نزدیک برای رادیو زمانه برنامه ساخته​ایم و زود در بند کلیشه​ها گرفتار آمده...زمانه، دیروز دو ساله شد. تجربه گرانبهایی که هنوز می​جوید و می​پوید. من دارم اینجا در آمستردام شاگردی می کنم. باید یاد بگیرم...همه ما مقابل آینه که می​ایستیم، بهترین گویندگان دنیا هستیم، ولی در استودیو، یادمان می​رود جلوی آینه چه کرده بودیم.

اینجا در آمستردام فضای آرامی را تجربه می​کنم که بعد از سه سال کار فشرده و سخت خبرگزاری، که دو سال و نیمش شیفت شب بود، نعمتی است اساسی.

ديدن بعضی از شهرهای اروپايی حس و حال جديدی به من داده. می​فهمم چرا بعضی از نويسندگان و هنرمندان به پاريس يا ديگر شهرهای اروپايی می​آمده​اند تا آب و هوايی تازه کنند.

بزرگ​ترين مرض من، پياده​روی است. تا دلتان بخواهد بروکسل و پاريس و آمستردام را گز کرده​ام. اما واقعا کم است! يعنی با اين شکم گنده​ای که من دارم، بايد کمربندی اين شهرها را هم بپيمايم تا همه چيز متعادل شود.

در آمستردام، دیدن کارهای ون گوگ از نزدیک دیوانه کننده بود.

در پاريس، ديدن کاريکاتورهای دوميه از نزديک برای من مثل معجزه بود. سال​ها در باره​شان خوانده و هر از گاهی هم در مقالاتم به آنها اشاره کرده بودم.

در بروکسل، مرور سير تکاملی کميک يک موهبت بود. هنوز نمی​توانم باور کنم آثار فولون را از نزدیک دیده​ام و لمس کرده​ام.

وقتم کم است و اميدوارم بتوانم کاريکاتورهای قديمی ايتاليا را هم ببينم، بايد پلانتو را هم ببينم، که شک دارم وقت کنم.

Labels:

Sunday, August 03, 2008
تن تن
امروز و ديروز چند ساعتی را در موزه کميک ستريپ يا "باند دسينه" بروکسل سپری کردم. خدا به هومن خير دهاد که مرا با اين مرکز مهم آشنا کرد.

الان که رسيده​ام آمستردام، دارم روی گزارشش کار می​کنم.

منتظرش باشيد!

Labels:

وضع امیدوار کننده؟ زپرشک
دیروز دوستم را در فرودگاه بروکسل بعد از سال‌ها می‌دیدم، دلم بد جوری سوخت. نه برای او، که برای وضع سردرگم ایران.

فقط دعا کردم نفت هرچه زودتر تمام شود و ما از لعنتی که گرفتارش شده‌ایم، رهایی یابیم.

نفت وقتی ابزار شهروندان نباشد و دولت آنرا با منت به مردم صدقه بدهد، به عبارتی به رعایایش، آش همین است و کاسه همین. 

شرکت ملی نفت، ملی نیست. دولتی است. دولت ایران، ملی نیست، سهم گروهی قلیل است. همه مردم راهی به این دولت ندارند. دولت نماینده بخش اعظمی از مردم نیست، نبوده و نخواهد بود. نماینده‌های مجلس، نماینده واقعی مردم نیستند. چه شباهتی میان بخش اعظم این دولت و این مجلس با مردم کوچه و خیابان وجود دارد؟ اقلیتی حاکمند و حالا حالا خواهند بود، تا وقتی با این نفت لعنتی ملت تنبل و وابسته به نفت ایران را مهار کرده‌اند.

در دوران هاشمی، به نحوی سهم عده‌ای بود، در دوران خاتمی، سهم گروهی دیگر. الان سهم قشری تازه به دوران رسیده رادیکال است. ما هم دلمان خوش که سهامداران را هر از گاهی عوض می‌کنیم. سهم ما چیست؟

ای کاش همیتی بود. ای کاش می‌توانستیم خودمان را از این وابستگی به نفت رها کنیم و منت کش کسانی نباشیم که پشیزی ارزش ندارند.

Labels:

گذشتن از کنار رادوان کارادزیچ
آقا ما در شهر دن‌هاخ، یا همان لاهه، چند قدمی دیوان عدالت معروف این شهر، مجبور شدیم یک شب را زیر باران بمانیم. عجب بارانی بود، انگار سنگ مثانه و پروستات آسمان را یک‌باره برداشته بودند! حال نگویید باران را جنسیتی هم کردیم...ولی خانم‌ها که پروستات ندارند! ولمان کنید!!!

دفعه بعد رفتید دن‌هاخ(لاهه)، یادتان باشد که ساعت کار پارکینگ را یک مروری کنید، چون نگهبان پارکینگ اگر خودسر باشد، هرچه به رئیسش هم زنگ بزنید، توجهی نمی‌کند و باید تا صبح منتظر بمانید. 


Labels:

یک روز ننوشتن
آمده‌ام به ولایت بروکسل. دیروز یکی از دوستان قدیم را باید می‌دیدم در فرودگاه این شهر. آمدم قیمت اتصال به اینترنت را ببینم، اندکی سکته نزدیک بود بکنم. ۲۰ یورو...

بعدش هم وقتی به شهر رسیدم، اصلا این بلاگر با من قهر کرده بود و راه نمی‌داد...

خلاصه بعد از مدت‌ها، یک روز ننوشتم.

جانم برایتان بگوید، هوای بروکسل اگر چشم نخورد خوب است.

Labels: