قسمتهای پیشین ۱- ۲ -۳-۴-۵-۶-۷-۸-
۹-۱۰-۱۱-۱۲-۱۳-۱۴-۱۵-۱۶-۱۷-۱۸- ۱۹-۲۰
-۲۱-۲۲-۲۳- ۲۴- ۲۵ -۲۶-۲۷-۲۸
یک روز که به مهر میروم، از همکاری که منابعی فوق العاده موثق دارد، می شنوم که نبوی در زندان به مسائل بسیاری اعتراف کرده. باور نمیکنم. جزئیات را برایم می گوید. باز هم باور نمیکنم. می گویم مگر تو بازجویش بوده ای که از همه چیز خبرداری؟ خیلی عصبانی هستم، اتهامهای سنگینی است. نمیخواهم باور کنم. البته داور همیشه بی احتیاط بوده، ولی آخر او را به این جرم نگرفته اند! طرف به من می گوید اگر همین فردا پس فردا نامه نبوی در روزنامهها چاپ نشد، حرفهای من صحت ندارد.
همان روزها نامه نبوی در روزنامه کیهان چاپ می شود. همان طرف در مهر به من میگوید منتظر محاکمهاش باش. احساس بدی دارم. جرات حاضر شدن در دادگاه را هم از دست دادهام. همین من که سال گذشته در دفتر ریاست محترم شعبه ۱۴۱۰ کمی یکی به دو هم کردهام. نکند اتهامات مربوط به اقرارهایش را هم در دادگاه مطرح کنند؟ وای!
محاکمه نبوی تبدیل به یکی از به یاد ماندنیترین محاکمات تاریخ مطبوعات ایران می شود. آنقدر حضار را میخنداند که باورش غیر ممکن است. متن پاسخاش به سوالات نماینده مدعی العموم در مطبوعات دست به دست می شود. داور ۱۰-۱۲ کیلو کم کرده...تا اینجای کار همه چیز خوب پیش میرود، ولی بعد از آنکه مصاحبهاش با کیهان چاپ می شود، همه از قهرمان دادگاه روی بر میگردانند. نبوی فریاد می زند که من آن هرها را نزدم، و کسی باور نمیکند. همه معتقدند هم محاکمه و هم مصاحبه معاملهای بوده تا داور از زندان بیرون بیاید و اتهامات سنگین مطرح شده هم خاموش بماند...نمیتوانم نیشهای همکارانم را تحمل کنم. من نزدیکترین رفیق داور در روزنامهها هستم، و قدرت دفاع هم ندارم. داور در مهر مصاحبه با کیهان را تکذیب می کند، ولی کسی نمیخواهد حتی تکذیبش را هم بخواند. نبوی بشدت افسرده شده، با او صحبت میکنم. برایم شرایط را توجیح می کند. از بازجوییهای سنگین و بلند مدت می گوید. به رویش نمی آورم که خیلی بیشتر از آنچه که میگوید می دانم.دلم بشدت برایش می سوزد. داور نبوی معلم من است، دوست من است، راهنمای من است...حالا به وضعی دچارش کردهاند که با چاپ یک مصاحبه احتمالا جعلی در کیهان، مطرود شده. زمان بهترین درمان این درد است.
چند روز بعد با هم چند ساعتی گپ می زنیم. میگوید نیکان! تند رفتهایم! اگر کمی منطقیتر نوشته بودم، و جو مرا نگرفته بود، الآن این وضعیت را نداشتم. ما زورمان به این لامصبها نمیرسد. یک بار دهن من را سرویس کرده بودند، ولی فکرش را نمیکردم اینطوری بشود...
چند هفته بود که داشتم به همین مساله فکر میکردم ولی توان نتیجه گیری در من نبود. چند روز بعد از آن در حوزه هنری سخنرانی تخصصی در نقد کاریکاتور مطبوعاتی بعد از انقلاب داشتم. بخش عمده صحبت راهم به نقد تندرویهای سال های ۷۶-۷۸ اختصاص دادم و گفتم که روندی که ما طی کردیم از ظرفیت بخش قدرتمند جامعه فراتر بود، و آن تندرویها مطمئنا به خود سانسوری در سالهای آینده منتهی خواهد شد. بازتاب این سخنرانی بشدت به ضرر من بود. در روزنامه دوران، کسری نوری و یکی دیگر از مشارکتیها به چشم خائن به من نگاه کردند و سردبیر هم مرا بازخواست کرد و پرسید که آیا از سوی دادگاه تهت فشار بودهام تا به تندروی خود اعتراف کنم؟. باورم نمیشد! بحثی تخصصی بدون هیچ اهرم فشاری، چنان جوی درست کرد که تا مدتها نمیتوانستم از زیر بار تحقیرهای جماعت شانه خالی کنم.
در جلسه هفتگی انجمن، مزروعی و ارغندهپور به من حمله کردند. من هم از موضع تخصصی دفاع می کردم. گفتند نباید میگفتی که تند رفتهای، گفتم که اگر تند نمیرفتم، چرا از بعضی از کارهای من میترسیدید و چاپشان نمیکردید، گفتند آخر تند بودند! ولی نباید این را به زبان می آوردی!
تا دو سه هفته کسری نوری با من حرف نمی زند و نگاههایش بشدت تحقیر آمیز است. میدانم روزی حالش را خواهم گرفت. چون برخورد او و دوستان مشارکتیاش کمی نامردانه است. یکی از بچههای مشارکت به من می گوید که در جلسه اخیر یکی از کمیتههای حزب، در مورد من بحث کردهاند، انگار شرایط حذف دارد مهیا می شود...خدا را شکر شدهایم چوب دو سر طلا.
همان روزها رضا خاتمی در مصاحبهای به خبرنگاران میگوید که در ایران خبرنگار حرفهای نداریم...من هم از خدا خواسته، نیشم را به تن او و حزب مشارکت فرو میکنم. از شانس من، سردبیر در سفر است و مدیر مسوول هم با چاپ کار موافقت میکند. او را میکشم که دارد همان حرف را میزند، آدمک من هم به او میگوید: سیاستمدار حرفهای چطور؟ در طرحی دیگر، دکتر ولایتی را میکشم، که دارد میگوید خدا را شکر که یک دکتر بی سیاست دیگر هم پیدا شد...
وقتی سردبیر از سفر باز میگردد، عصبانی میشود و صدایم می کند! این چه کاری بود کشیدی؟ من هم با کمال بدجنسی می گویم، چند تا بهترش را هم دارم، می خواهید؟ یکی از مشارکتیها به من زنگ می زند و می گوید کار خوبی نکردی آقا رضا را اذیت کردی، به او می گویم که به آقا رضا بگو نوچههایش را کنترل کند، وگرنه بدترش را هم خواهد دید. در کاریکاتوری هم مزروعی را میکشم که به رضا خاتمی دارد توصیه می کند که آبرو ریزی نکند.
از این گردن کلفتی خودم بشدت لذت می برم! حال این مشارکتیهای رانت خوار را گرفتن خیلی کیف دارد!در انجمن هم برخورد ارغندهپور و مزروعی محترمانهتر میشود. مزروعی اصلا به روی خودش نمیآورد، ولی من پر رو می گویم که انجمن باید علیه اهانت رضا خاتمی بیانیه بدهد! یعنی چه روزنامهنگار حرفه ای نداریم، خبرنگار حرفهای نداریم، اهانت به این بزرگی و آنوقت شماها سکوت کردهاید؟ رجایی از زیر میز به پایم می زند که آرام بگیر! عبدی هم سعی می کند سکوت کند، بورقانی هم با آن خندههای شیطنت آمیزش فضا را گرم نگه میدارد.
کمیته عضوگیری انجمن صنفی با سیستم پیشنهادی ما راه می افتد. چنان سختگیرانه پروندهها را بررسی میکنم که صدای ارغندهپور در می آید...آقا این خانم کلی باسابقه است...این آقا را من میشناسم...من هم در جواب می گویم که: درست...من نمیشناسم! باید نمونه کار بیاورند و معرفی نامه...گاهی اسماعیل علوی عضو دیگر کمیته از من تندتر می شود و من باید از او بخواهم که آرام بگیرد!
یک روز هوس می کنم ازیکی از همکارانم شماره تلفن جواد لاریجانی را بگیرم و اندکی سر به سرش بگذارم! تلفن می زنم به دفترش، نیست، ولی خواهد آمد. بالاخره می رسد...الو؟
ادامه دارد
Ei Kaash be karikatorhaei ke dar moredeshan sohbat mikoni, link bedy. Zemnan as in estelahe
"Mosharekatihaye RaantKhar" kheili keif kardam.
GO ON,
Farhad