یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Sunday, October 30, 2005
امشب در سر شوری دارم! بعد از تولد...
جای شما خالی رفته بودیم جشن تولد یکی از دوستان و همینطور به دنیا آمدن یاسمن خانم کوچولو، کلی ترقص فرمودیم که می‌گویند شب ۳۰ اکتبر و ۲۷ رمضان صواب دارد.خوشبختانه امتحان خوبی بود برای سلامت کمر که در سال گذشته موقع برف پارو کردن اندکی آسیب دیده بود( بهانه شرعی را حال کردید؟) بعد از شام ما گفتیم باید برویم زودتر تا به آخرین قطار برسیم، صاحب مهمانی گفت نمی‌شود جان تو! خودمان می‌رسانیمت. حالا ما بی‌خبر از همه جا، یکهو دیدیم دوتا کیک تولد آوردند! قدرت خدا!

و جلوی همه مهمان‌ها با گذاشتن سن شریفمان(۳۶) شرمنده‌مان کردند، ما به همه گفته بودیم سی سال و چند ماه(۷۲ ماه!).

البته این قلب صاحب مرده هم داشت یواش یواش بی‌آبرو بازی در می آورد که نزدیک بود بعضی ها بگویند نکند از این هم پیرتر هستیم که به نحوی از انحا حفظ آبرو شد.

بدین وسیله از آرش و آیدا کمال تشکرات فائقه را داریم! خیلی مخلصیم!شرمنده کردید!
Saturday, October 29, 2005
اصلاحات آبکی نتیجه‌اش ظهور احمدی‌نژاد است. نیست؟...
وقتی بعد تصویب کلیات اصلاح قانون مطبوعات در سال ۱۷ تیر ۱۳۷۸، روزنامه سلام توقیف شد و روز بعدش ماجرای کوی دانشگاه پیش آمد، در عمل جبهه اصلاحات در برزخی قرار گرفت که باید تکلیفش را با خودش مشخص می‌کرد.

وقتی دولتی که توانسته بود فتنه قتل‌های زنجیره‌ای را بخواباند، اینچنین ضعیف عمل کرد که در روز ۲۳ تیر مجبور شد از ترس کودتا به همه چیز تن دهد، اصلاحات مرد.

وقتی رئیس دانشگاه اصفهان با صدای بلند می‌گوید که شش سال زحمت کشیده‌اند و تشکیلات زیرزمینی را انداخته‌اند تا امروز همه جا را بگیرند، راست گفته. شش سال از آن ماجرا می‌گذرد.

از روزی که حجاریان ترور شد، همه فهمیدیم که کسی دیگر توان مقابله با تاکتیک‌های جناح راست را ندارد. همه قدرت دست آنها بود و خاتمی تنها پوششی برای جلب مشروعیت. چیز دیگری بود؟

وقتی در انتخابات شوراها همه اصلاح‌طلبان به جان هم افتادند تا سهم بیشتری از شورا را بگیرند، نفهمیدند مقدمه پیروزی‌های پی‌در پی جناح راست افراطی را فراهم می‌کنند. وقتی حاضر نشدند بر سر ترکیبی متوازن به توافق برسند، نتیجه‌اش شکستی شد که"دومینو-وار" تمام رشته‌ها را پنبه کرد.

وقتی سروش قبل ازانتخابات می گفت به کروبی رای می‌دهد نه به معین، چون می‌داند طرف اینکاره نیست، به خیلی‌ها بر خورد. ولی خدایی‌اش راست می‌گفت. وقتی نزدیکان معین می‌دانند طرف اینکاره نیست، جبهه مشارکت چگونه می‌توانست داعیه راهبری جامعه را داشته باشد؟ همه پشت کاندیدایی جمع شدند که نسبتا آدم خوبی بود. همین! خاتمی هم آدم خوبی بود، ولی نتیجه کارش چه شد؟ قدرت گرفتن راست افراطی، مگر این نبود؟ مگر خود تاج‌زاده آن سال‌ها بارها ظهور فاشیسم را مژده نداده بود؟

بی‌فایده بودن انتخابات ایران برای من از حد احتمال گذشته است. بازی با مهره‌هاست. فقط تاریخ نابودی مملکتمان عقب و جلو می‌شود. سیستمی که احمدی‌نژاد را تحویل ما داده، دست چه کسانی بوده است؟ چه کاری برای کنترل خشم انقلابی اینان کردند؟

حالا هی داد بزنید و خودتان را جر واجر کنید که امثال من باعث شکست کاندیدایتان شدند! چاره اش اندکی آب یخ است ...
Good Night & Good Luck
جای شما خالی، شب گذشته به خودمان حال دادیم و رفتیم دو تا فیلم اساسی دیدیم. اولی‌اش فیلم جدید جرج‌کلونی بود.

مدت‌ها بود فیلم سیاه و سفید به این باحالی ندیده بودم. فیلمی کاملا استودیویی که تو را به فضای دهه پنجاه می‌برد. داستان چند قسمت یک برنامه تلویزیونی بود. برنامه‌ای که فرد فرندلی(جرج کلونی) تهیه‌کننده‌اش بود و ادوارد آر. مارو(دیوید ستراترن) مجری و خبرنگار اصلی‌اش. نکته جالب فیلم، استفاده بیش از حد از فضای دود آلود ناشی از سیگار کشیدن نخ به نخ ،مارو بود. این سیگار کشیدن تا آنجا اهمیت داشت که وقتی یکی از اسپانسور‌های برنامه کنار کشید، «سیگار کنت» به خاطر سیگاری بودن ادوارد آر. مارو، توانست به راحتی آگهی بدهد و خیال تهیه کننده را راحت کند.

فیلم به خوبی نشان داد وقتی خبرنگاری نقطه ضعفی از خود نشان نمی‌دهد، چقدر راحت می تواند پیش برود، و در عین حال مجری و خبرنگار دیگری با اولین فشارها جا زد و نهایتا خودکشی کرد.

در آخر می‌بینی که سناتور مک‌کارتی خودش در کمیته‌ای جداگانه مجبور به جوابگویی می‌شود...
Friday, October 28, 2005
دو فیلم در مورد دو خبرنگار
بعدا می‌گم!
فلسطين را به نقشه جهان اضافه کنيم-سیبستان ِ مهدی جامی
بعد از چند روز جار و جنجال امروز که اخبار را می ديدم ديدم يک نفر يک حرف حسابی زد. صائب عريقات از چهره های برجسته فلسطينی گفت بهتر است از اضافه کردن فلسطين به نقشه جهان صحبت کنيم تا حذف اسرائيل از اين نقشه. دو سه بار هم تاکيد کرد که من از رئيس جمهور ايران می خواهم که اين مسير را بروند. گفت که ما موجوديت اسرائيل را قبول داريم و شما هم اضافه شدن دولت فلسطين را در کنار دولت اسرائيل خواهان باشيد....

اصل مطلب
آیا کروبی اینقدر رای آورد
در چند روز گذشته، خواندن چند نامه، و یک کامنت(همان نظر خودمان!!) این حس را برایم بوجود آورده که در محافل جوانان مشارکتی زیر ۳۰ سال! این ایده مطرح شده که کروبی بیخودی به رایی که آورده می‌بالد- بخوانید دچار توهم شده- و زیادی دارد دور بر می‌دارد.

راستش هیچ هم بعید نیست. ولی بیایید از این منظر نگاه کنید، اگر خاتمی به عنوان ریاست جمهوری و حافظ رای مردم، به درخواست کروبی تن می‌داد و آرا را بازشماری می‌کرد، آیا امروز امکان درک واقعیت هموارتر نمی‌شد؟ وزارت کشور که دست آن طرفی‌ها نبود.

هنوز عده‌ای معتقدند که معین رای بالایی آورده ولی اتفاقی برای آن آرا افتاده است.

در اینجا چند مساله به ذهن من می‌رسد. یا جماعت واقعیتی را می‌دانند و صدایشان مستقیما در نمی‌آید، یا می‌خواهند برای بازسازی خود، ضعف‌ها را با این روش بپوشانند و در فضای جدید نیروهای نا امید را دوباره امیدوار کنند، یا ...

در هر حال، رای اعلام شده کروبی را هر طوری ارزیابی کنید، چه با وعده ماهی ۵۰ هزار تومانی آورده باشد یا نه، از رای کیفی با ارزشی که در باره‌‌اش بحث شده، بیشتر است. مهم این است که کسانی که می‌توانستند به معین رای دهند شاید به دلیل شعارهای قابل فهم و غیر روشنفکرانه کروبی ، او را برگزیدند.

دفعه بعد لطفا برای شعارهای انتخاباتی خود مترجم استخدام کنید!

توضیح تکمیلی:

دوست عزیزی که کامنت گداشته بود، مشارکتی بودنش را رد کرد و گفت که فارغ از ارتباط حزبی برای معین تبلیغ می‌کرده است. از بهمن عزیز پوزش می خواهم.
یک نقد جالب از جانب یک دوست
دیشب در قهوه‌خانه استارباکس کتاب‌فروشی بزرگ ایندیگو با دوستان تهرانتویی! نشسته بودیم و جای شما‌خالی شیر کاکائوی ناب می‌نوشیدیم! با دوست و همکار قدیمی، غزل مصدق صحبت می کردم. خیلی رک و پوست‌کنده از نحوه نوشتارم، خطاهای بسیار زیاد املایی و نیز نگاه گاه انتقام‌آمیز به جای انتقاد‌آمیز من در حین خاطره‌نویسی ایراد گرفت، که به نظر من جای تامل فراوان دارد.

می‌گفت تو در هنگام نوشتن متون دیگر بسیار صحیح می‌نویسی و دقیق. ولی به هنگام خاطره نویسی بیشتر عصبی هستی و با عجله و پر غلط. دیدم که راست می گوید!

در جایی مىٰ‌گفت که تو با دیدگاه فرویدی به ماجراهای داخل مطبوعاتی نگاه کرده‌ای، و بر اساس تصوراتت همکاران مطبوعاتی را نواخته‌ای، دیدم شاید نگاه من به مسائل فرویدی بوده باشد، ولی نمی‌توانم شواهد و قرائن دارای شاهدان و ( بخوانید اعتراف کنندگان!) را نادیده و ناشنیده بگیرم.

می‌گفت که همین فضایی که تو برای مطبوعات به تصویر کشیده‌ای در دیگر صنف‌ها هم وجود دارد، چرا باعث رنج همکاران شده‌ای؟ این را قبول دارم، که در دیگر حرفه‌ها نیز مشکلاتی مشابه وجود دارد، ولی آنها ادعای کار فرهنگی و روشنگری اجتماع را ندارند! آنها به خاطر نوشتن یک مقاله به زندان نمی افتند، و از قبل رنج‌شان، سیاست‌مداران به سودهای سیاسی و اقتصادی نمی رسند. خاصیت صنفی مطبوعات، قابل قیاس با دیگر اصناف نیست...

حرف‌های غزل برایم جذاب بود، چون عمیقا به حرف‌هایش اعتقاد داشت. غزل انسانی مثبت است و خوبی‌ها را مىبیند، برعکس من که فقط فکر و ذکر و چشمم دنبال کجی‌هاست(گاهی هم به کجی های خودم گیر می دهم تا بیکار نمانم!). اگر هم عیب نوشتار مرا می گیرد چون نویسنده خوبی است و ادبیات فارسی را صد برابر من می‌شناسد(بلکه بیشتر)، و به حتم می‌خواهد مرا به راه راست هدایت کند.

البته من می‌پذیرم که موجود عیب‌جو و ایراد‌گیری هستم! ولی با توجه به گزارش‌های جالبی که از تهران می رسد، کماکان علاقه مندم فضایی که شاید در آن سال‌ها تعداد کسانی که به نظر من، چندان ساز و کار مناسبی در محیط‌های کاری فراهم نمی کردند، در حال حاضر و بخصوص در نشریات تازه پا گرفته اقتصادی رو به گسترش است. اگر مدیران مطبوعاتی قصد برخورد با این مشکلات را که به عمد یا غیر! چشم بر آنها بسته اند، باید در انتظار مسائلی بس بدتر و پیچیده‌تر باشیم.

از غزل مصدق به خاطر توجه خاصی که داشته و دارد، عمیقا ممنونم.
Thursday, October 27, 2005
تهدید
سخنان درر بار جناب آقای رییس جمهوری بسیار جالب بود. اولا نشان داد که میزان رشد فکری این آدم در طول این همه سال چقدر بوده است. ثانیا معلوم کرد که در محافل حجتیه‌ای چه مباحثی مطرح است! باور کنید این آدم ازخودش اختیار چندانی ندارد. گمانم این عده دارند تلاش خودشان را می کنند تا به هر وسیله ای جنگی راه بیافتد تا زمینه حضور حضرت مهیا شود!

اسرائیل یک واقعیت است و از مرز حقیقت گذشته. شاید وجودش بر حق نباشد، ولی نمی‌توان ندیده‌اش گرفت. حالا می‌خواهید با آن رابطه نداشته باشید، خیلی هم خوب، ولی چرا زمینه تهدید ایران را فراهم می‌کنید؟

متاسفانه در مملکت شریف ما، اولا زمینه‌سازی می‌شود، بعد یک شعار را مقدس می‌کنند، آنگاه هر کسی مخالفش شد انگار علیه اصول دین حرف زده. سال‌هاست بسیاری می گویند وقتی فلسطینی‌ها این واقعیت را پذیرفته‌اند، و دارند با آن کنار می‌آیند، شما چه کاره‌اید؟

من نه از اسرائیل خوشم می‌آید، نه دلم می‌خواهد سر به تن شارون باشد، و به خاطر کاریکاتورش در نمایشگاهم در دانشگاه تورنتو کلی دردسر کشیدم. ولی تا کی باید شعار بدهیم و وضع را برای مردم بدتر کنیم؟ اتفاقا گردانندگان احمدی‌نژاد می‌دانند به چه روشی می‌توان فضا را مشوش کرد و شرایط را برای تحریم و فشار ایران تغییر داد. چرا نمی خواهیم بفهمیم که اسرائیل عینی ‌ترین واقعیت خاور میانه است با پشتوانه‌ای بسیار قدرتمند. فکر می‌کنید خداوند پشتوانه شماست؟ یعنی در حق این همه بنده ایرانی ظلمی نکرده اید و رحمت‌تان آنقدر وسیع بوده که از حمایت رب‌العالمین بهره‌مند خواهید بود تا اسرائیل را پاک کنید؟

حالا بزنم به صحرای کربلا!
اینجاست که خونم به جوش می‌آید از دست شل بازی‌های غیر مسوولانه دولت اصلاح‌طلب که از دل آن این جماعت بیرون آمدند. همان شل بازی‌هایی که امکان رشد سرطانی تفکر بی‌نهایت تندروی نظامی و شبه نظامی را فراهم کرد. وقتی رییس جدید دانشگاه اصفهان می‌گوید شش سال است تشکیلات زیرزمینی راه انداخته‌ایم، راست می‌گوید. کوتاه آمدن‌های سر ماجرای کوی دانشگاه بهترین فرصت را به اینان داد. راه‌پیمایی قدرتمندانه ۲۳ تیر ۷۸ آغاز روندی بود که امروز نتیجه‌اش را می‌بینیم. فرق آنها با ما این بود که ما به حرف‌هایمان ایمان داشتیم، آنها یقین!

ادامه دارد
Wednesday, October 26, 2005
پرستو و حنیف نامزدهای بخش خبرنگاران بدون مرز مسابقه دویچه وله
پرستو و حنیف! به آشنایی با شما افتخار می‌کنم!
امیدوارم همیشه موفق و پایدار باشید!
تبریک!
پدر، مادر، شما مقصرید
الآن احساس«علی شریعتی» بودن به من دست داد، گفتم در خجسته زادروز خودم اندکی چرت و پرت بگویم.

آه، آن شب زمستانی، که اندکی مراقبت نکردید، نتیجه‌اش شد یک پسر کاکل مشکی! که برای آنکه روز چهارم آبان به دنیا نیاید، با یک روز تاخیر در پنجم آبان متولد شد. آه...

آن پسر بی هنر پیچ پیچ، که می‌خواستید برای خودش آدمی بشود، شد این موجود یاجوج ماجوج.

پدر! تو می‌خواستی پسرت دانشمندی شود مثل خودت، عین کیمیاگرها که حتما بچه‌شان هم باید کیمیاگر از آب در بیاید، ولی این ولد چموش جلوی تو ایستاد.

مادر! تو می‌خواستی پسرت همه علایقش را به دور اندازد و کنار دست خودت به کودکان بیچاره شیرازی نقاشی و کاریکاتور بیاموزد تا سرشان گرم شود...ولی این دراز بد قواره جویای نام، حاضر نشد به حرفت گوش بدهد و با هزار بدبختی در تهران ماند و برای همه دردسر درست کرد.

آه...

حالا این موجود آواره ، ۳۶ ساله می‌شود ولی هنوز مانند بچه‌ای بهانه گیر و غرغرو می‌خواهد حال همه را بگیرد.

آه...

پدر، مادر، شما مقصرید... با این تربیت‌تان...زپرشک! این پسرتان نه همسر خوبی از آب در آمد، و نه پدر خوبی شد. موجودی از خود راضی که زیادی خودش را جدی گرفت...

آه...

چه مزخرفی تحویل این عالم دادید، کارش شده کرم ریختن، فمینیست‌های ناز‌نازی را اذیت کردن، دل علما را به درد آوردن و غیره...

آه...

پدر، مادر، مجبور بودید؟
کاریکاتور صدام در میان کارهای منتخب هفته

سندیکا و نیویورک تایمز هر هفته از میان کارهای رسیده٬ چند تا را انتخاب می‌کند. خوشبختانه به اسم ایران تمام می‌شود. این هم نمونه‌‌های دیگر سال ۲۰۰۵.
Monday, October 24, 2005
بیانیه تحلیلی جبهه‌ مشاركت درباره انتخابات ریاست جمهوری نهم و چند اما و اگر
صدور بیانیه اخیر جبهه مشارکت در تحلیل انتخابات و کارکردهای این مجموعه در کنار دیگر اصلاح‌طلبان، یکی از اتفاقات مثبتی است که نباید به راحتی از کنار آن گذشت. گرچه به قول معروف، مساله چو حل گشت، آسان شود، ولی بیان آن شجاعتی می‌خواهد که شایسته تحسین است.

اینکه جماعت در لابلای حرف‌های خود به قحط ‌الرجالی که برخورده‌اند اعتراف می‌کنند، نشان از خیلی مسائل دارد. مثلا چون میرحسین موسوی حاضر نشد کاندیداتوری حزب را بپذیرد، مجبور شدند دور معین جمع شوند. این بلاتکلیفی عجیبی است. البته در کشور ما نمی‌توان به راحتی از قبل روی یک نفر متمرکز شد، چون به احتمال زیاد شورای نگهبان و قوه قضاییه او را می‌سوزانند، ولی چرا کارکرد حزبی با قدرت و نفوذ مشارکت تا بدانجا ضعیف است که از سر ناچاری به دکتر معین بسنده کرده است؟

از سوی دیگر، اعتراف به روش‌های نا مناسب تبلیغاتی برای جلب نظر مردمی که اعتمادشان از جماعت سلب شده، بسیار مهم است. عدم توجه به خواسته‌های اقشار مختلف جامعه و توجه بیش از حد به طبقات رویی، نداشتن پایگاه اجتماعی مناسب و عدم تلاش برای گسترش منطقی آن به بهانه فرار از پوپولیزم، از دیگر عوامل شکست مشارکتی‌ها بوده است. اینان نه توانستند روشنفکران را مجاب کنند و نه غیر روشنفکر را.

شاید بسته بودن مجموعه و رشد بادکنکی بعضی از اعضا روابط غیر منطقی در حزب، سبب شد که چشم تصمیم گیرندگان بر بسیاری از واقعیت‌ها بسته بماند. از طرفی توجه بیش از پیش برخی از سردمداران حزب به منافع اقتصادی و رانت‌های ویژه، که در این بیانیه نیامده، عامل مهمی درکوتاه آمدن مشارکتی‌ها در برابر نیروهای ضایع کننده حقوق ملت بوده است.

ادامه دارد
چغازنبیل در خطر
امروز صبح سر کار خبردار شدم که قرار است بررسی‌های ژئوفیزیکی در حاشیه بنای باستانی چغازنبیل برای ارزیابی ذخیره احتمالی نفت در آن محل به انجام برسد. این آزمایش‌ها البته از نوع انفجاری هستند، و گرچه ممکن است شدت و قدرت لرزه مصنوعی ایجاد شده ضرری آنی به بنا نرساند، ولی مقدمه خارج شدن منطقه از حالت ویژه و حفاظت شده‌اش خواهد شد.

امیدوارم دوستان مهندس عمران و همینطور ژئوفیزیک‌دانان زودتر با نگاه دقیق خود مساله را واکاوی کنند. به قیمت چند بشکه نفت بیشتر نباید اثر بی‌بدیلی که شناسنامه ماست نابود شود. خودی‌هایی که از هر ناخودی، بیخود‌ترند!
کامنت گذار، خراب شده
به گیرنده‌های خود دست نزنید.
Sunday, October 23, 2005
چرا در نمایشگاه دوسالانه تهران شرکت نکردم
دوستان ارجمندی برایم پیغام داده‌اند که چرا برای دوسالانه کاریکاتور تهران کاری نفرستاده‌ام، گفتم در دو سه خط جواب بدهم بهتر است،ولی یادم آمد که ماجراهای طولانی بامزه‌ای وجود دارد که حیف است ننویسم.

نمایشگاه کاریکاتور، و مسابقات اینچنینی، رویکردی "هنری" دارند، و از طرف دیگر موقعیتی برای کاریکاتوریست‌ها و کارتونیست‌های هنرمندی که می‌خواهند کارشان ارزیابی شود. در جهان غرب، و عالم حرفه‌ای، این فعالیت قشنگ را آماتوری می‌خوانند، چرا که کارتونیست ادیتوریال، همان کاریکاتوریست مطبوعاتی خودمان، نیازی به این نوع مطرح کردن خود ندارد.
بعد از این همه سال که دیگر می‌دانم آدم هنرمندی نیستم، پس چرا وقتم را تلف کنم؟

کارکرد این نمایشگاه دوسالانه در ایران بسیار مثبت بوده است و جزو برترین‌ها در دنیا به حساب می‌آید. خود من به عنوان یک نیروی اجرایی در چند دوره آن فعال بوده‌ام، و این فعالیت را جزو افتخاراتم می دانم، ولی ماجرا چند وجه دارد.

برگزاری این نمایشگاه، نمایشگر وجود نوعی آزادی نسبی است که به کاریکاتوریست‌ها داده اند. از نظر من، جایگاه اصلی کاریکاتور در مطبوعات است. حد اقل کاریکاتور حرفه‌ای. وقتی آزادی لازم برای ابراز نظر موجود نباشد، مشروعیت این نمایشگاه زیر سوال است. آمار در سال‌های گذشته نشان می‌دهد که در روز یا واحد‌های زمانی متفاوت، چقدر کار درمطبوعات چاپ می شد، و این میزان امروزه جقدر است. آیا واقعا امکان دفاع وجود دارد؟ نمی دانم!

علیرغم ادعای بعضی یاران سابق که منکر فضاسازی منفی هستند، حس می کنم بعضی از دوستانم( بخوانید دوستان سابقم) از نبود من در ایران احساس خوبی دارند. شاید فضای کار بیشتری برایشان فراهم شده بآشد. متاسفانه یا خوشبختانه حرف‌های غیر رسمی‌شان در این طرف و آن طرف به دستم می‌رسد.ای کاش وقتی می خواهند ایرادی بگیرند یا انتقادی کنند، رو بازی کنند، نه مثلا با اسامی مستعار کامنت بگدارند یا از این طرف و آن طرف پیغام بفرستند.

احساس می‌کنم دیگر به حضور در دوسالانه احتیاجی نداشته باشم، و ترجیح می‌دهم هر از گاهی کارهایم را در نشریات بی‌ارزش آمریکای شمالی و اروپا چاپ کنم. در هر حال، امیدوارم یاران سابق همیشه موفق باشند و در کارهای با ارزششان پیشرو.
این مصاحبه را حتما بخوانید
قرار مصاحبه با چند "پيام كوتاه" كه اتفاقا رييس دفتر رييس‌جمهوري سابق به آن تسلط كامل دارد، گذاشته مي‌شود.مرد مشهور دولت محمد خاتمي هر بار اما در"SMS"هاي ارسالي خود تاكيد مي‌كند كه تا حالا مصاحبه اقتصادي انجام نداده و از اقتصاد چيزي نمي‌داند.در هر صورت قرار مصاحبه، بعد از‌ظهر يك روز جمعه در دفتر روزنامه گذاشته مي‌شود و محمدعلي ابطحي با يك پژوپرشياي طلايي رنگ، با يك ساعت تاخير، پاي ميز گفت‌وگو مي‌نشيند.هم‌صحبتي با روحاني آوانگا‌رد اصلاح‌طلب كه زماني رييس دفتر محمد‌خاتمي و زمان ديگري معاون حقوقي و پارلماني او بوده است، سخت‌تر از آن است كه شما فكرش را بكنيد....
فراموشی لرزه‌ای- روز‌آنلاین
خيلي از ما ایرانی‌ها آدم‌های فراموشکاری هستیم. شاید همه دچار نوعی آلزایمر زودرس باشیم. هر وقت زلزله‌ای قوی می آید، یکی یادآوری می‌کند که وضع تهران خطرناک است، ولی امان از این فراموشی...

ادامه
Saturday, October 22, 2005
اتحاد صفر با صفر برای مقابله با اصول گرایان- کرسی‌شعر سیاسی هفته
نه که تمام حرف‌هایم کرسی‌شعر نباشد، نه! ولی از این به بعد هفته‌ای یک‌بار می‌خواهم تحلیل سیاسی هفته با ادعای "کرسی‌شعر-بافی" در اینجا بیاورم:

ببخشید، قصد ارزیابی منفی نداشتم، گفتم صفر، ولی راستش را بخواهید نیروی بعضی از گروه‌های اصلاح طلب از صفر هم کمتراست و تاثیر منفی آنها روی جریان اصلاحات بیشتر از نفع‌شان می‌باشد.

حالا ماجرا سر این است که چرا جبهه دموکراسی خواهی نمی‌تواند در حال حاضر شکل ثابت و صحیحی به خودش بگیرد. فکر می‌کنید گروه‌های دیگر اصلاح طلب که حق خود را در قوه مجریه بیشتر می‌دانستند حاضرند این براحتی زیر بار مشارکتی‌ها بروند؟ مشارکت هم خود را بالاتر از آن می‌داند که تحت قیمومیت دیگر گروه ها برود. سازمان مجاهدین هم ادعاهای خودش را دارد، و نفر دوم حقیقی انتخابات، کروبی هم حاضر نیست با کسانی کنار بیاید که زیرابش را زدند. مجع روحانیون هم که اگر نهایت زورش خاتمی باشد، و خوئینی‌هایی که بازی‌های اقتصادی برایش مهم تر بوده، پس کشک! کارگزاران؟ الآن چنان جدایی بامزه‌ای بین این جماعت افتاده که نگو! وقتی کاندیدای احتمالی شان (نجفی)، وزیر اسبق آموزش و پرورش به انحاِ مختلف حذف شد و هاشمی جایش را گرفت، مطمئنا دیگر به یاران قدیم اعتماد نمی‌کند، و این در حالی است ظاهرا مشارکت و کارگزاران روی او حسابی خاص باز کرده بودند.

حالا این جمع پراکنده را داشته باشید، نهضت آزادی و بقیه گروه های غیر حاضر در دولت و حکومت را به آن اضافه کنید. با این حساب فکر می کنید نیروهایی که ظاهرا جزو جناح چپ محسوب می شوند، کاری از پیش خواهند برد.
حالا در نظر بگیرید چه سناریوهایی ممکن است وجود داشته باشد؟ هزار و یک سناریو! بشمارید! ولی کدام طرح به نتیجه خواهد رسید؟ وقتی جمع این جماعت به نحوی جمع نقیضین باشد، چه انتظاری می توان داشت؟
می گویند سیاست را با ایده آلیسم کاری نیست، ولی تا ایده‌ای نباشد که جمع نمی‌شوند! الان ماجرای هسته ای و جلوگیری از وقوع جنگ شاید فصل مشترک گروه‌های مذکور باشد، اگر موفق شوندحرف‌شان را به کرسی بنشانند، کار کرده‌اند کارستان، و اگر نتوانند، دیگر حرف‌هایشان "کرسی شعر" ارزیابی خواهد شد.

حالا فکر می کنید ما وبلاگ بازهای علاف چه کار می توانیم بکنیم؟ به جز ادعاو حمله به یکدیگر و حال همدیگر را به خاطر نگاه چپ و این و آن، گمانم بشود کاری کرد.
البته مثل "پارسانوشت" نمی گویم که چرا همه این جور شده اند و الباقی آن جور، نه. ولی حد اقل بسیاری از منتقدینی که حرف شان قابل فهم است( نه آنانی که آنقدر ماتحت تاثیر روشنفکری خودشان هستند که باید برای خودشان هم مترجم گرفت)، الآن وبلاگ باز شده اند. این جماعت اگر بتوانند همین گروه اندک پراکنده اصلاح طلب را درست و حسابی نقد کنند، شاید اندکی به راست (نه جناح راست) هدایت شوند.

مگر نقاط ضعف بزرگ اصلاح طلبان چه بود؟ جدا شدن از مردم؟ نا مفهوم حرف زدن؟ انحصار طلبی؟ عدم بهره گیری از نیروهای تازه نفس؟ و...
راستش فکر می کنم بشود کاری کرد، ولی تا وقتی این پیر پاتال های "ابله ترانزیستوری" بخواهند به فکر تثبیت خود باشند، کاری از پیش نخواهد رفت.

نمی خواهم زیاد بنویسم، ولی مگر تا کی باید سازو کار دست گروه اندکی باشد که بین ۵۰ تا ۷۰ سال سن دارند؟ تجربه سر جای خود، ولی جمعیت کشور تا چه اندازه با ایشان ارتباط برقرار می کند؟ ۷۰ در صد جمعیت ما زیر ۳۵ سال سن دارد، ولی متوسط سن اینان چقدر است؟

اگر وزنه‌های سنی و تجربی در جای خودشان باشند و هدایت امور را به جوان ها بسپارند، شاید تغییری حاصل شود. این گمان من است. البته جوان گرایی به هر قیمتی نه! ساز و کار می خواهد این(مدل بهنود شد که)!
تبصره شوخی:
از این لحظه کلیه کسانی که نوه دارند، بکشند کنار! البته می ترسم بعضی از آقایان از ترس نگذارند پسران یا دامادهایشان کار دست خودشان بدهند و می زنند پسران تازه داماد را ناکار می کنند( از نوع هسته ای).
۱۲ ساعت خواب
دیروز صبح بعد از اتمام کار، باید به شمال تورنتو می‌رفتم و بعد کاری انجام می‌دادم و بر می‌گشتم خانه. خوشبختانه در برگشت از شمال شهر، با فائز علیدوستی یکی از دوست‌داشتنی‌ترین کارتونیست‌های ایرانی همراه بودم و نفهمیدم زمان چطوری سپری شد. بالاخره ۱۱و ربع به خانه رسیدم و خوابیدم. ساعت ۱۱ و نیم شب بیدار شدم. البته روزه هم نبودم، چون به خاطر سردرد و گردن درد بروفن خوردم که با معده خالی نمی‌شود. ولی فرقی هم نمی‌کرد، از ۷ صبح تا ۱۱ و نیم شب چیزی نخوری همان می‌شود، منتهی بدون نیت!

تنها باری که این همه‌ خوابیده بودم در اوین بود. آنهم خوشبختانه با قرص خواب آور!

ولی جالب‌تر آنجا بود که وقتی بیدار شدم، حس کردم به جای آنکه از اخبار دنیا عقب باشم، از وبلاگ و وبلاگ‌خوانی و وبلاگ نویسی پرت افتاده‌ام!

عجیب اعتیادی شده‌ها!
خلاصه می‌خواستم دیروز بعد از یک چرت کوتاه به سینما بروم که دیگر گذشت. شاید وقتی دیگر.
Friday, October 21, 2005
آزادی بیان دوران جدید
این را چند روز پیش کشیده بودم...
Thursday, October 20, 2005
از کوچه‌ی علی‌چپ تا خیابان وقاحت- وبلاگ خوابگرد
چه بلایی دارد به سرمان می‌آید در جامعه‌ای که هیچ چیز سر جایش نیست و رشته‌ی امور از سیاست و اقتصاد گرفته تا فرهنگ و ارتباطات این‌طور پرشتاب از هم گسیخته می‌شود؟ همین ابتدا بگویم که دایره‌ی این انتقاد را تنگ و محصور می‌کنم به عرصه‌ی خبرنگاری و رسانه‌ها، آن هم فقط در حوزه‌ی فرهنگ و ادبیات، و تازه‌ترین نمونه‌های عجیب و غریب بلاهت، تازه‌به‌دوران‌رسیدگی و حتی وقاحت برخی خبرنگاران ادبی...
دوران دیروز-خاطراتی پراکنده از روزنامه‌های اصلاح‌طلب-۶۱
روزنامه حیات‌نو
رفتن من از نوروز مصادف شد با آغاز کارم در حیات نو. با این همه تا سه ماه نوروزی‌ها پیغام می‌فرستادند که آقای گودرزی را به خانم شقایقی مربوط نکنم، و به خاطر سانسور جوابیه‌ام به وزارت نیرو‌یی‌ها، کشیدن کاریکاتور را برایشان از سر بگیرم.
بعد از آنکه در حیات جمعه، بیوگرافی کاریکاتوری عباس عبدی چاپ شد، به خیلی‌هایشان بر خورد. در مجمع عمومی انجمن صنفی، بعضی‌هایشان گفتند که کارم توهین آمیز بوده. وقتی می‌پرسیدم کجای کار، می‌گفتند نباید با عباس این کار را می‌کردی! می‌پرسیدم چرا؟ می گفتند خب دیگه!

همانجا دو نفر آمدند و در باره مطالب وزارت نیرو توضیحاتی دادند. یکی شان که اسمش را فراموش کرده‌ام، از من دعوت کرد برای بازدید سد کرخه وقت تعیین کنم. تعجب کردم، در مجمع سالانه انجمن، وزارت نیرویی‌ها چه کار می‌کردند! بعدش آقایی آمد و گفت که به خاطر مطالب شما، آقای خاتمی چند جلسه با چند وزیر و معاون و مشاور برگزار کرده و کمیته‌ای مسوول بررسی شده است! یا حضرت فیل! تازه دوزاری‌ام افتاد که چرا مشارکتی‌ها مانع چاپ بقیه مطالب در نوروز شده بودند. مساله هم فقط لحن مسخره کننده من نبوده است. بعدها به مناسبتی متوجه شدم که گروه گردن کلفتی از کارشناسان وزارت نیرو و اساتید دانشگاه با هزینه وزارت نیرو مدت زیادی وقت گذاشته‌اند تا هم پروژه‌های سد سازی را توجیه کنند و هم آن جوابیه را بنویسند. خدا می داند چه هزینه هنگفتی گردن جماعت انداخته بودم!

مدتی که گذشت، بهروز گرانپایه در انجمن از من خواست که از خر شیطان پیاده شوم. البته فکر می‌کرد همشهری‌گری شیرازی به کار می‌آید، ولی من یک رگ لری دارم که سازش‌ناپذیر است! گفت که در نظرسنجی نوروز موقعیت کاریکاتورهایت بشدت بالا بوده و بقیه در سطح پایین‌تری هستند، به همین دلیل مدیریت نوروز دارد تلاش می کند که تو را بازگرداند. من هم با دندان‌گردی گفتم هر وقت جوابیه‌ام را چاپ کردند، بر می‌گردم. حرف مرد هم یکی‌است!

به هادی زنگ زدم و پرسیدم چرا ماجرای نظرسنجی را نگفته است؟ یعنی حالا که من با هم حزبی‌هایش چپ افتاده‌ام، دانستن حق من نیست؟ برایم گفت که اختلاف من با نفرات بعدی چیزی در حدود ۲۰ در صد است، و بقیه هم اکثرا زیر ۱۰ در صد آورده‌اند. برایم جالب بود. چون در آن مدت از خیلی جاها پرسیده بودند که چرا به نوروز نمی‌روم، حتی یکی از بچه‌های نهاد می‌خواست ماجرا را بداند، چون آنجا بچه‌های مشارکتی ظاهرا حرف دیگری زده بودند(هنوز هم بعضی‌هایشان همان حرف‌ها را می‌زنند!).
بعد از سه ماه، در جلسه هفتگی انجمن، عبدی خودش آمد سراغم و با خوش اخلاقی از من خواست که جوابیه‌ام را بیاورم روزنامه تا چاپش کنند. من هم مقدمه‌ای نوشتم و بردمش آنجا. البته برایم جالب بود که آنها که حروفچینی شده جوابیه‌ام را داشتند، چرا ادعا می‌کردند گم شده است! آقایی که شما باشید، در مقدمه نوشتم که علت نیامدنم به نوروز چه بوده و با وجود لطف مدیران و مسوولان روزنامه صبر کردم تا جوابیه چاپ شود و برگردم. البته اشاره‌ای هم به شرکت‌هایی کردم که هیچ ربطی به سد سازی ندارند ولی توجیه اقتصادی سد‌ها را هم به عهده گرفته‌اند... این قسمت را که عبدی خواند، باید قیافه‌اش را می‌دیدید. مطمئن شدم که دیگر به نوروز باز نخواهم گشت. چون جوابیه چاپ نشد. دانستن حق مردم نبود!

در آذر ۸۰ که کار هفتگی‌ام را با حیات نو شروع کردم، با گروهی آشنا شدم که واقعا حیف بود از دستشان می‌دادم، گرچه چند نفر از جماعت چپ سانسورچی مثل حمید قزوینی خواهر و مادر مطالب را سرویس می‌کردند، ولی بچه‌های خیلی باحالی در حیات مشغول به کار بودند. بعضی‌ها را از قدیم و ندیم می شناختم، و بعضی‌ها را نه. بهزاد افشاری که در دوران امروز کار می کرد و بعد از حیات راهی ابرار اقتصادی شد. مسعود سفیری که قبلا فقط با او سلام و علیک داشتم، سینا مطلبی که بعد عصرآزادگان و دانستنیها با او رفیق شدم ، علیرضا باذل، که از آفتاب همکارم بود و...

بعضی از بچه‌های سینمایی باحال هم بودند که کلی سر به سرشان می‌گذاشتم، از جمله منصور ظابطیان. گمانم محسن آزرم هم آن طرف‌ها پیدایش می‌شد، آن روزها من در روزنامه جهان فوتبال هم کار می‌کردم، و دو سه نفر از بچه‌های آنجا هم در حیات‌نو بودند.
شاهکار حیات نو، عکاسش بود! البته چند عکاس خیلی خوب داشت، ولی حسن سربخشیان چیز دیگری بود. استادی بدون ادعا که کارش را خوب انجام می‌داد و می‌توانستی از او خیلی چیزها را یاد بگیری.

شاید بزرگ‌ترین شانس من این بود که برای مصاحبه‌ها همراه حسن می‌رفتم، و لحظاتی را شکار می‌کرد که خیلی به درد کاریکاتور کشیدن می‌خوردند.
اولین مصاحبه‌ای که با هم رفتیم، با جواد لاریجانی بود. آنهم داستان بامزه‌ای دارد.
ادامه دارد
و آش از آسمان فرود آمد
پریروز بعد از ظهر، همینطور در فکر فراهم کردن افطاری بودم که طاهره خانم، همسر دوستم آقا مرتضی زنگ زد و گفت از جایت تکان نخور که آش نذری داریم!

شما جماعت داخل ایران هنوز نمی‌دانید نوستالژی"آش‌رشته"‌ای یعنی چه! وقتی دم اذان بوی آش و کشک و سبزی و سیرداغ زیر دماغتان آمد، آنهم در فضای کاپوچینویی! اینجا، آنوقت می فهمید چقدر می‌چسبد!

خلاصه، انشا‌الله نذرشان مقبول، و دیگ‌شان برقرار!
امضا: روزه بگیرِ شکم پرستِ آش‌دوست!
Wednesday, October 19, 2005
دوران دیروز-خاطراتی پراکنده از روزنامه‌های اصلاح‌طلب-۶۰
بعد از مرخص شدن از بیمارستان، هر از چند گاهی قفسه سینه‌ام می‌گرفت و با بالا رفتن ضربان قلبم، دچار اضطراب احمقانه‌ای می شدم، هر وقت هم که مضطرب می شدم، ضربان قلبم بالا می‌رفت!

رفت و آمدم را به مرکز شهر محدود کردم، ولی مرض روزنامه رفتن را نمی‌توانستم بخوابانم. حالا خوبی نوروز این بود که همان طبقه اول و دوم کارت را می‌کردی، ولی هفته نامه مهر که طبقه چهارم بود چه؟

یکی از مطالبم در باب سد سازی را رد کردند، و یکی دیگر را هم گم و گور. روزی عباس عبدی مجددا در اعتراض گفت که زبان انتقادی‌ام خوب نیست و انگار دارم ملت را دست می اندازم. گفتم اتفاقا همین قصد را هم دارم، چون این جماعت زبان علمی و برپایه منطق ادبی پدرم را بیست سال است از این گوش می گیرند و از آن گوش به در می‌کنند، ولی همین زبان تند و تیز مسخره کن کمی جدی گرفته شده.

چند هفته بعد خبردار شدم که وزارت نیرو دست به کار تهیه یک جوابیه شده است. یکی از مهندسین مشاور هم جوابیه‌ای برای نوروز فرستاد و من هم با زرنگی از آن کپی برداشتم، تا در روز مبادا جوابش را بدهم.

اواخر تابستان بود که هادی حیدری داشت برای عروسی‌اش آماده می شد و برنامه می‌چید. از من خواست در مدتی که حضور ندارد، جایش بایستم و سرویس را سرپا نگاه دارم.

رفت و آمدهای هادی یکی در میان شده بود. یک روز که نیامده بود، یکی از مسوولان نوروز از من خواست به سردبیری برویم تا بحث کنیم. گفت می‌خواهد ساز و کار کاریکاتور را در روزنامه متحول کند.گفتم چه خوب، گفت می‌خواهیم از کمک شما استفاده کنیم، گفتم سرویس کاریکاتور دست هادی است. گفت هادی نمی رسد و ... گفتم آقای محترم، الآن که هادی دارد ازدواج می‌کند و روی شغل و درآمدش از اینجا حساب باز کرده، دارید محترمانه ...دید دارد ضایع می شود!گفت نه! ما هادی را خیلی دوستش داریم، پدرش عضو هیات موسس حزب است و خودش هم عضو حزب، ولی...با هر زرنگی که بود در رفتم،.

یکی از آن روزها فهمیدیم که علی‌رضا رجایی آزاد شده. قرار شد با جماعت انجمن برویم خانه‌شان. عطریانفر هم آنجا بود.گمانم من و هوشمند و زیدآبادی همراه آرمین رفتیم. بورقانی هم با آن رنو ۵ کوچولویش آمد. بعد از دید و بازدید، گمانم چرخ بورقانی را دزدیدند(یا پنچرش کردند). خوشبختانه عکاس هم رسید و عکس انداخت. من هم گزارش آن دید و بازدید را به زبان طنز همراه کاریکاتور بورقانی در حال پنچر گیری کشیدم. عکس‌ها هم کنار گزارش جاپ شد.

بعدا به خاطر استقبالی که شد، گفتند چطور است این کار را ادامه دهیم، من هم خوشم آمد. نشستیم و با عموزاده خلیلی در باره اش بحث کردیم، همینطور با ارغنده‌پور. قرار شد قربانی اولمان عبدی باشد.

خلاصه یک روز با عبدی مصاحبه کردم و تقریبا بخش عمده‌ای از خاطراتش را بازگفت، از دوران دانشجویی و سفارت و غیره. متنش را که پیاده کردم و طنز آمیز، دادمش به جماعت. دیدم بدشان آمده، گفتند انتقادی شده و تند و تلخ و ...گفتم من که تذکره نویس نیستم که، گفتند حالا روی یک نفر دیگر کار کن.

گمانم عروسی هادی در اواسط پاییز بود و برای عروسی‌اش کاریکاتور عروس و داماد را کشیدم.(البته کاریکاتور عروس را یادم نیست). سر میزما رضا خاتمی نشست و من هم شروع کردم طرح زدن از او، خدائیش خیلی بامزه است.چان می دهد برای یک دسته چپق(مدل شهر قصه!). القصه، کلی مقامات مملکتی و حکومتی آمدند آنجا و ما هم تا دلتان بخواهد خندیدیم، آخر مقامات یک مملکت از این پیاده‌تر می‌شود؟

در بازگشت از باشگاه پتروشیمی آن بالای کوه، تا میدان یاسر را با خانواده ارغنده‌پور آمدم و بقیه‌اش تا چیذر را به خاطر مرض پیاده‌روی، پیاده.

در آبان ماه نوروز جوابیه وزارت نیرو و همینطور مهندس مشاور مربوطه را چاپ کرد. من هم جوابم را که پدرم پیرایش کرده بود را(به لحاظ علمی) روز بعد تحویلشان دادم.وقتی دیدم چاپش نمی‌کنند، از بچه‌های نوروز خداحافظی کردم و زدم بیرون. آن شب یکی از تلخ‌ترین شب‌های زندگی ام بود. جمع بچه‌ها را دوست داشتم، و از کار کردن در آنجا لذت می بردم، ولی نمی توانستم به خودم دروغ بگویم. عآمل اصلی چاپ نکردن جوابیه من، این بود که با دلایلی که نمی‌توانستند رد کنند، به پروژه‌های بدون در و پیکر سدسازی که مشارکتی‌ها در آنها نقش داشتند اشاره کرده بودم، و بیت" چو دزدی با چراغ آید، گزیده‌تر برد کالا" جماعت را سخت ناراحت کرده بود.

دیدم حیف است کاری را که برای عبدی کشیده‌ام و نوروزی‌ها چاپش نکرده‌اند روی زمین بگذارم، زنگ زدم به علیرضا باذل، که مسوول حیات نو جمعه بود. گفتم چنین کاری دارم و فکر کنم بشود یک صفحه هفتگی در حیات برایش راه انداخت. روز بعد زنگ زد و رفتم با مسعود سفیری که دبیر تحریریه بود صحبت‌هایم را کردم. قرارمان شد از اول آذر ماه.

وقتی کار جاپ شد، سیل ای‌میل‌ها و تلفن‌های تند بچه‌های مشارکتی بود که نازل شد! اینقدر حال کردم که حد ندارد! چون فهمیدم سوزش قلم را اندکی حس کرده اند. البته قصدم تا حدی انتقام هم بود، ولی آدم بدون انگیزه که نمی تواند دست به ابتکار بزند که!

یکی از چیزهایی که خیلی ناراحتشان کرده بود، اشاره به سوابق عبدی در دادستانی بود. می گفتم اگر بد است، چرا آنجا کار کرده، اگر هم خوب است، پس باید با افتخار از آن صحبت کرد. تازه شانس آوردند حیات نو یکی دو فریم را سانسور کرده بود.
ادامه دارد
آیا از کاریکاتورهای اخیرم راضی هستم
اعتراف بدی است! نه!

البته آمار سایت روز می گوید که باید خیلی خیلی راضی باشم، ولی این کمالی نیست که دنبال آن بودم!
در این چند ماه گذشته هنوز نتوانسته‌ام به تعادلی که می‌خواسته ام برسم، که البته دور بودن از محیط تحریریه یکی از دلایل آن است. با این همه ارتباط تحریریه‌ای آنلاین کمی به کمک آمده، که شاید بتوانم آرام آرام خودم را برسانم.

برنامه خوابم هم وحشتناک شده. ساعت ۸:۳۰ صبح می‌رسم خانه، نیم ساعتی وبگردی و بعدش چشم بند و پنبه در گوش و مثلا خواب...ظهر از خواب می‌پرم و کمی به کارهای روز می‌رسم. دوباره زور می‌زنم که خوابم ببرد. پنج بعد از ظهر دوباره با صدای زر-زر ساعت بلند می شوم و شروع می‌کنم به ادامه کار روز...نه شب هم از جایم بلند می‌شوم و راهی محل کار...

خوشبختانه این یک ساعت استراحت سر کار امکان کلی فکر کردن به آدم می‌دهد. داشتم کارهایم را نگاه می‌کردم، دیدم اصلا به دلم نمی‌چسبد. البته ممکن است با بعضی ایده‌ها حال کرده باشم، و برای رفع حس خود کم بینی آمار روز را چک کرده باشم، ولی نه! اجراهایم فوق‌العاده هسته‌ای شده! بزن و در رویی...این رسم روزگار نیست!

اگر بنا باشد عمر را تلف کنیم که استاد این کار شده‌ایم. اگر بنا باشد وقت مخاطب را بیخودی بگیریم که بدتر. اگر آنان انتظار بیشتری از ما ندارند، وای به روزگارمان!

بی هیچ ادعایی فردا صبح می‌خواهم بخش بزرگی از کارهایم را دور بیاندازم. باید بیشتر کار کنم. مرده شوی هر چه آدم از خود راضی را هم بردند!
Tuesday, October 18, 2005
دوران دیروز-خاطراتی پراکنده از روزنامه‌های اصلاح‌طلب-۵۹
از مطب دندان‌پزشک تا دفتر هفته نامه مهر، ۵ دقیقه راه بود، ولی این مسافت را در ۱۵ دقیقه طی کردم، نمی‌دانم چرا همانجا تاکسی نگرفتم! قفسه سینه‌ام باز نمی‌شد، و ضربانم همچنان بالا بود. بد جوری هم تیر می کشید، دست چپ هم که نگو...

عصر خودم را به دکتر قلبم رساندم، دیدم مادرم در مطب نشسته! یا حضرت عباس! نگو مادرم رفته بود مشهد برای زیارت و در بازگشت به شیراز سری به ما بزند، وقتی ماجرا را می‌فهمد خودش را به مطب دکتر می رساند. از مطب دکتر مستقیما راهی اورژانس بیمارستان شدم و گفتند فردا آنژیوگرافی داری! اسم آنژیو را کش شنیدم برق از آنچه نابدترم پرید! مگر چه مرگم شده؟

ما را خواباندند و بستند به دوا و سرم و ماجرای آخوند بد نباشه شد. کم کم باورم شد که دارم هاله‌ای از نور بهشت یا نور افکن جهنم را می‌بینم...

این داروهای عجیب و غریب هم بی‌حالت می کند و فکر می‌کنی ملائکه دور و برت پرواز می‌کنند. بعد می بینی یک فروند پرستار دارد سوزن سرم را که احتمالا از دانشکده دامپزشکی آورده‌اند درون رگ دستت فرو می کند.

اواخر شب بود که دیدم داور آمده دیدنم. کلی خوشحال شدم.

فردا صبح سر گیجه داشتم، با صندلی چرخ‌دار مرا برند برای آزمایش...خیلی حس عجیبی بود. حالا من همه‌اش نگران دادگاه هستم! شعبه عزیز ۱۴۱۰ درست آن طرف بیمارستان مهراد بود. دزدکی هم می‌شد از پنجره قاضی عزیز را دید. فقط برای امتحان یک بار این کار را کردم و نبضم را گرفتم! بالا رفته بود!

کاشف به عمل آمد که دچار اسپاسم عضلات قفسه سینه شده ام، و چون اندکی به قلبم فشار آمده، ضربانم بالا رفته، لابد اکسیژن دود آلود تهران به اندازه کافی نرسیده بود و نفس کم آورده بودم. از قسمت مراقبت‌های ویژه خلاص شدم و چند روزی بستری، تا مطمئن شوند که زنده به دادگاه می‌روم!

از شانس ما هم دکتر حسین‌آبادی رفته بود فرانسه، و ظاهرا دادگاه محترم هم خبر داشت! پس این احضار زیادی به موقع بود. همکار دکتر حسین آبادی لطف کرد و نامه مرا به رئیس دادگاه داد، و خلاصه اندکی به ما مرخصی استعلاجی از باب زیارت اهل قضا و قدر دادند.

بعدها یکی از عزیزان چنین گفت که دوست عزیز کاریکاتوریست نشانی، ماجرای جایزه را جوری به عرض آقایان رسانده که بابت کاریکاتور استاد تمساح و زندان رفتن، آمریکایی‌های ملعون جایزه‌اش داده اند و الی آخر.

احتمالا این دوست عزیز نسبتی هم با عزیزی داشته که وقتی در بازداشت بودم علیه من مطلبی نوشته بود.

خلاصه از روی همان تخت بیمارستان کارهای "مهر" و جاهای دیگر را کشیدم. بهترین لحظات هم وقتی بود که دوستان و همکاران به بیمارستان آمدند. بعضی‌ها آنقدر از جو بیمارستان هم خوششان آمده بود که اصلا یادشان می رفت مریض کدام است! شاید هم می‌خواستند مدل "شوکران" بستری‌شان کنند!

شاگردانم که می آمدند برایم خیلی حس عجیبی داشت! همینطور مسوولین فرهنگ‌سرایی که با آنها همکاری داشتم. هنوز نتوانسته ام درست و حسابی از شرمندگی شان در آیم.

هفته بعد دوباره به نوروز سر زدم و کارم را پی‌گرفتم. و باز مطلبی در باره سد سازی...
ادامه دارد
دوران دیروز-خاطراتی پراکنده از روزنامه‌های اصلاح‌طلب-۵۸
یکی از تجربه‌های خوب آشنایی با کاریکاتوریست‌های آمریکایی و کانادایی، درک بهتر شرایط کاری خودمان بود. مقایسه وضعیت اجتماعی، درآمد، میزان تاثیرگذاری بر مخاطبان، پرونده‌های حقوقی، و... همه و همه کمک می‌کرد تا از زاویه ای جدیدتر به حرفه‌ام نگاه کنم. روبرو شدن با طیف‌های مختلف این حرفه، از میلیونرهایی مثل "رامیرز" تا بقیه مرا به این صرافت انداخت تا نوع برخوردهایشان را با هم بسنجم.

اولا، هر چه خاکی‌تر باشی، بیشتر دوستت دارند. رامیرز حاضر نشد با جماعت بجوشد و بسکتبال یا بیس‌بال بازی کند، و سریع رفت سراغ ورزش بچه‌پولدارها: گلف. من باورم نمی‌شد این رفتار او چندان مورد توجه قرار گیرد، ولی شنیدن چند متلک از سوی بقیه جلب توجه می‌کرد. از طرف دیگر، به دلیل حمایت او از جرج بوش و حمایت متقابل جمهوری‌خواهان از او، اکثر کاریکاتوریست‌های "های مطبوعاتی که به چپ یا چپ میانه تعلق داشتند خیلی با مایکل رامیرز نمی‌جوشیدند و در عین حال به "جر زنی‌"های حرفه‌ای او هم می‌پرداختند. او یکی از بهترین‌ها از نظر تکنیک در دنیا است، کارهایش روزانه در صدها روزنامه جاپ می‌شود، ولی بسیاری از آثارش کپی است! در سخنرانی‌ام، گفتم که صحبت کردن مقابل کسانی که رئیس جمهوری آمریکا از آنها حساب می برد، البته به جز مایکل رامیرز، خیلی احساس عجیبی به من داده است. این حرف من موجب خنده ای طولانی شد، و تاحدی باعث رفیق شدن من و رامیرز!

ان تلنز، دومین زن کاریکاتوریستی که پولیتزر را برد، یکی دیگر از کسانی بود که دیدنش برایم خیلی مهم بود. این زن بسیار متین، (در تعریف ایرانی "خانم") و هوشمند است. با آنکه فمینیست می نماید ولی آدم حسابی است! به همین دلیل احترام ویژه‌ای برایش قائلم. در بسیاری از کارتون‌هایش، پوشیده ماندن اجباری، نه از روی رضا، در کشورهای اسلامی را نقد کرده است.

دریل کیگل، صاحب سایت کیگل، پربیننده‌ترین پایگاه کاریکاتور مطبوعاتی دنیا که امکان خوبی در اختیار ما ایرانی ها هم گذاشت، آدمی کم حرف، ولی بشدت عملگرا. تا چندی پیش، سایتش با مایکروسافت قرارداد داشت، و الان با ان‌بی‌سی.

و همینطور دیدن دیوید هورسی رئیس انجمن، کل، دیک لوکر-یکی از طراحان "دیک تریسی" و خیلی‌های دیگرکه سال‌ها در باره‌شان خوانده بودم، برایم اتفاق مهمی بود.

کانادایی‌ها هم از طرف دیگر آدم‌های جذابی بودند. پت کوریگن، کاریکاتوریست تورنتو ستار، بریان گیبل کاریکاتوریست گلوب اند میل، بروس مک‌کینون که همدیگر را در مسابقه بسکتبال لت و پار کردیم، گرام مک‌کای، کاریکاتوریست همیلتون اسپکتیتور، دوستان من شدند.

یک روز هم رفتم دفتر کوریگن، و کلی دلم هوای روزنامه‌های خودمان را کرد. البته مشاهده تایپ مطالب بوسیله خود نویسندگان تحریریه و نبود حروفچین نکته بامزه‌ای بود، و مدیر هنری هم همینطور می‌چرخید و اندازه مطالب را می‌گرفت و سفارش به تصویرساز و عکاس می داد. دیدن فضای کار حرفه‌ای کارتونیستی حرفه‌ای و آشنا شدن با مکافات‌های حرفه‌ای شدن داستان دیگری بود. کوریگن ۱۱ سال صبر کرده بود تا ستون ثابت روزنامه را بگیرد، و در آن سال‌ها همه کاری کرده بود، شوفر تاکسی، کار آزاد و ...

ما در ایران مدت بسیار کمی پشت در روزنامه یا مجله ایستادیم، و وقتی من با ۳۲ سال سن، ۱۱ سال سابقه کار حرفه‌ای داشتم، هم به حرفه‌ای بودن خودم شک کردم، و هم فضای کار ایران. به خدا یک جای کار ما بد جوری می‌لنگد!

بعد از کلی فامیل بازی و رفتم و جایزه دیگرم را از کانادایی‌ها گرفتم و بعدش راهی ایران شدم. . تنها تلفات بدی که دادم، خالی شدن یکی از دندان‌های پر شده‌ام بود که پدرم را در آورد.

هنوز عرق سفر پاک نشده بود که احضارم کردند. کاشف به عمل آمد که ربطی با جایزه هم دارد. تازه من کلی با محافظه‌کاری در تورنتو حرف زده بودم که مبادا دچار مشکل بقیه بشوم. سریع از داور سراغ یک دندان‌پزشک را گرفتم که فعلا دندان خالی شده را پانسمان کند، تا اگر کار به بازداشت کشید، دهانم را سرویس نکنند!(یک جوری مثل فیلم ماراتن من!). آقایی که شما باشید، یادم رفت به دکتر بگویم که ناراحتی قلبی دارم، ظاهرا به داروی بی‌حسی نوعی حساسیت داشتم، بیرون که آمدم، ضربانم بالا رفت و نفسم بند آمد. سریع به همسرم زنگ زدم که یک جور دکترم را پیدا کند.
ادامه دارد
Monday, October 17, 2005
سخنانی شنیده‌ام که مپرس!
لطفا به گیرنده‌هایتان دست نزنید، کلمات و واژه‌های به کار برده شده در این متن، در سخنرانی مورد نظر بیان شده است:

همین دیروز گذشته رفته بودیم برای شنیدن سخنرانی حضرت دکتر محمد توکلی طرقی، و از این استاد تاریخ و غیره، متخصص در امور خاور خیرالامور(میانه!)، چیزهایی آموختیم که همه را ماتحت تاثیر قرار می‌دهد.

اولا همینکه ارتباط غسل جنابت با انقلاب و همچنین "استمنا"، "جنابت"، " دخول" و ... با متحول شدن تاریخ سیاسی ایران را اثبات کرد. باورتان نمی‌شود؟ توکلی گفت وقتی در اوائل قرن ماضی همه گیر شدن بیماری‌های مرتبط با آب باعث مرگ و میر فراوانی شد و علما که همیشه در توضیح‌المسائل‌ها دستور به غسل بعد از انجام امور خیریه می دادند، دیدند دارد کار خراب می‌شود! چون مردم دسته دسته وبا می گرفتند و جان به جان آفرین تسلیم می کردند. پس آن مردمان که نمی‌توانستند از خیر شب جمعه بگذرند، اعتمادشان به علما کمتر می‌شد، و یواش یواش علم آمد تا بحث نجاست را ببندد، و بهداشتی‌اش کند.

این بی‌اعتمادی به فتاوی و دستورهای رساله‌ها کار را به آنجا کشاند که علما دیدند کار دارد زار می‌شود، پس گفتند ایها‌الناس! مملکت دارد از دست می رود، فساد دارد همه جا را می‌گیرد، همه دارند بی‌دین می‌شوند و از این حرف‌ها.

پس این بار برای شستن پلیدی‌های کلان به جای آب، ریخته شدن خون لازم بود و نهایتا کار به انقلاب باید کشیده می‌شد.

این تحقیق دکتر توکلی بسیار موضوع جالبی است فقط اگر بعد از افطار برای مومنین گفته می شد اندکی بهتر بود. به هر صورت این تقسیم بندی جدید تاریخی در نوع خودش بی نظیر است و گرچه دکتر آدم بدحساب و کتابی است، ولی حاضرم کاریکاتورهای ویژه این کتابش را بکشم! حیف است آدم نقشی در سکسی ترین تقسیم بندی تاریخ معاصر ایران نداشته باشد.

نتیجه‌گیری: لطفا در شرایط شیوع وبا و بیماری‌های مرتبط با آب، جلوی خودتان را بگیرید، وگرنه چند دهه بعد ممکن است اتفاقات بدی برای کشور بیافتد!

مواظب باشید، ممکن است این فرایند برگشت پذیر باشدها!
دائي جان ناپلئون

فرمانده نيروي مقاومت بسيج: صداي انفجار در اهواز لهجه انگليسي دارد ...
Saturday, October 15, 2005
دوران دیروز-خاطراتی پراکنده از روزنامه‌های اصلاح‌طلب-۵۷

عصر بعد از جلسه قرار شد گروه‌های مختلف سرگرم بازی‌های مختلف شوند. من که از بیس‌بال سر در نمی‌آوردم، بسکتبال را انتخاب کردم. ولی کفش نداشتم. بآ هر بدبختی که بود با همان کفش نیمه رسمی رفتیم جایی نزدیکی شبکه تلویزیونی "آمنی" یک ساعتی را بازی کردیم. نتیجه بازی را یادم نیست، فقط در تصادم من و بروس مک‌کینون، تاندون آشیل او پاره شد و پایش را در گچ کردند، کاسه زانوی من هم مو برداشت، و به روی خودم نیاوردم. فقط شب چنان باد کرده بود و تیر می کشید که خوابم نبرد.

شب هم ما را به رستوران ایتالیایی "لیونیز" بردند و در کنارش یک نمایش کمدی دیدیم. آنجا مجبور شدم از دست همسر مست یکی از کاریکاتوریست‌های کانادایی فرار کنم(. جالب آنکه این کاریکاتوریست کانادایی، از ترس خرابکاری همسرش، امسال او را به کنفرانس ۲۰۰۵ نیاورده بود!).

شنبه روز آخر کنفرانس بود. من بایستی کپی کارها را روی تلق می‌گرفتم ولی دکان فتوکپی هتل تعطیل بود. من هم از زانو درد داشتم می‌مردم و نمی‌توانستم درست راه بروم. با هر بدبختی که بود به مرکزی رفتم و بیشتر ۷۰ دلار اهدایی را صرف فتو کپی روی تلق کارها کردم.

سخنرانی من شاید بیشتر از نیم ساعت طول نکشید و به شرح وضعیت کاریکاتور مطبوعاتی ایران و تاریخچه مختصرش پرداختم، ولی پرسش و پاسخ دهانم را سرویس کرد. به نحوی که وقت یکی سخنرانان بعدی را محدود تر نمود.

سوال‌هایشان هم جالب بود. اولا اعتقاد داشتند که در صد زیادی از کارهایی را که نشان دادم، تصویرسازی است، نه کاریکاتور مطبوعاتی. نه می‌تواند در مدتی کوتاه با مخاطب ارتباط برقرار کند نه ارزش خبری دارد. من کارهای توکا، مانا، کریم‌زاده، هادی حیدری، افشین سبوکی، علی جهانشاهی، علیرضا کریمی مقدم ، بزرگمهر حسین پور را نمایش داده بودم. روی چند تا از کارها مجبور شدم فضای خاص ایران را شرح دهم و بگویم که کاریکاتوریست‌های ایرانی ساز و کاری متفاوت دارند، آن هم استفاده از نماد‌ها و سمبل‌هاست. با این همه در مورد فهم و درک عموم از کارها، حق را در دلم به ایشان دادم.

البته تکنیک کارها را ستودند، ولی معتقد بودند که انگار ایرانی‌ها در مسیری دیگر به دنبال کمال هستند( خواستند حال بدهند که ضایع نشوم!).

نهاربا کل ومت‌ دیویز به رستورانی ایرانی در شمال تورنتو رفتیم.برای آنان کباب کوبیده، شله زرد و همینطور باقلا پلو و خورشت بادمجان آنقدر جذابیت داشت که تقریبا خودکشی کردند.

وقتی به هتل برگشتیم، کل گفت که مراسم امشب یک کمی مهم است و همه لباس فرم می‌پوشند...من هم رفتم اندکی ولخرجی نمودم و بازگشتم. هدیه ویژه‌ای هم می‌خواستم به میزبان بدهم. گلیمی که باعث شد کاریکاتوریست بشوم! باورتان نمی‌شود؟
در سال ۱۳۶۹ در همایش دیاپیریزم(گنبد نمکی زایی) بندعباس، کاریکاتور چند تا از زمین‌شناساسان ایرانی و خارجی را کشیدم، و کارها لو رفتند، آخر سر سر برنامه پایانی نشانشان دادند و رئیس انجمن زمین شناسی یک تخته گلیم را به من جایزه داد. آن گلیم برایم خیلی ارزشمند بود. ولی ورود به عرصه‌ای بالاتر و بین‌المللی هم برایم مهم بود. تصمیم گرفتم این یادگاری را به اینان بدهم.

در مراسم پایانی ابتدا کاریکاتوریست‌ها توپ بسکتبال بازی دیروز را امضا کرده بودند و به مهمان ایرانی هدیه دادند! بعدش هم در باره برنامه‌های بعدی انجمن های کانادا و آمریکا صحبت کردند.

بعدش ماجرا اندکی احساسی شد. کل از طرف انجمن و همینطور انجمن حمایت از حقوق کاریکاتوریست‌ها از بنده سال ۲۰۰۱ نشان شجاعت کاریکاتور مطبوعاتی خواست هم جایزه‌اش را بگیرد و هم برای مهمانان حرف بزند. این موقع‌هاست که ضربان قلب آدم ناسازگار می‌شود!

من هم گلیم را بردم و به رییس انجمن تقدیم کردم، و داستان گلیم را گفتم. بعدش هم کل و داریل‌کیگل نشان را دادند. حالا من باید به جماعت بگویم که چقدر از بردن نشان شجاعت در ایران باید بترسم! و خواهش کردم ماجرا را در بوق نکنند.(غافل از اینکه فردایش علی‌رضا میبدی ماجرا را در برنامه‌ای اعلام کرد!)

سپس کریس متیوز، مجری معروف برنامه هارد تاک آمد و حرف زد. فیلمی در باره بی‌سوادی بوش نشان دادند. بعد از شام هم به اتاقی در طبقه ۴۴ هتل رفتیم و با گروه زیادی از کسانی که نمی‌شناختم آشنا شدم.

یکی از آنها کاریکاتوریستی آمریکایی و مست بود! از من پرسید چرا مشروب نمی‌خورم، برایش گفتم، گفت عجیب است، در نمایشگاه ... آقایی از ایران آمده بود و کلی تکیلا خورده بود! باورم نشد! نشانه‌ها را که داد، دیدم راست می‌گوید. بنده خدا مجبور بود در ایران جانماز آب بکشد، و در ولایات فرنگ راحت باشد. دلم سوخت.

ادامه دارد
دوران دیروز-خاطراتی پراکنده از روزنامه‌های اصلاح‌طلب-۵۶

موقع نهار بود که مهمان ویژه سر رسید. "رلف نیدر" فعال سیاسی معروف آمریکا که در دهه هفتاد دمار از روزگار شرکت‌های خودروسازی در آورده بود و سال ۲۰۰۰ به نحوی عامل شکست "ال گور" در انتخابات ریاست جمهوری، برای نهار رسید. رئیس انجمن آمد سراغم و از من دعوت کرد سر میز با "نیدر" و او بنشینم! داشتم، بال بال می زدم. پدرم سال‌ها قبل برایم تعریف کرده بود که این وکیل دعاوی چه کارهای مهمی برای دفاع از حقوق مصرف کنندگان کرده بود. کتاب "Unsafe at Any Speed" نیدر در سال ۱۹۶۵ باعث جنجال فراوانی علیه خودروسازان شده بود و در سال ۱۹۶۶ کنگره آمریکا قوانین سفت و سخت ایمنی را به خودروسازان تحمیل کرد.

نیدر دید که مهمان ایرانی ساکت مانده شروع کرد به سوال کردن. اطلاعات جالبی داشت، و برخلاف اکثر آمریکایی‌ها که ساز و کار حکومت ما را درک نمی‌کنند، می‌دانست جایگاه افراد در هرم حکومتی ایران چیست.

از او در باره اسمش پرسیدم. نیدر همان "نادر" عربی است، و می‌گفت اصل و نسبش به لبنان بر می‌گردد. من گفتم نکند با نادرشاه خودمان فک و فامیل باشد، بلکه یک جوری پایش به ایران باز شود! لا اقل برای دیدن قوم و خویش‌های ندیده!!!

بعد از نهار سخنرانی کرد. مبنای بحث‌اش هم مشکلات جهانی شدن و پیمان "نفتا" بود. گفت ۹۵ در صد کسانی که در کنگره آنرا تصویب کرده بودند اصلا نمی‌فهمیدند دارند چه می‌کنند. او جایزه‌ای ده هزار دلاری گداشته بود برای هر کسی از کنگره که حاضر شود سوال‌هایش در باره این پیمان را جواب دهد. وقتی رقم جایزه را به بیست هزار دلار رساند، یکی از نمایندگان با او تماس می گیرد ولی جرات نمی‌کند تن به پرسش و پاسخ علنی بدهد!

و بعد هم شروع کرد به بحث در باره سیستم بسته سیاسی آمریکا و تشریح شباهت‌های احزاب جمهوری‌خواه و دموکرات. موقع پرسش و پاسخ هم تعدادی از کاریکاتوریست‌های طرفدار دمکرات‌ها از او پرسیدند که احساسش در باره کمک به قدرت رساندن جرج بوش به واسطه بردن بخشی از آرای دموکرات‌ها چیست؟ گفت که اولا چرا باید تا ابد سیستم آمریکا دو حزبی باشد( در عمل) و آیا اسم آنرا دموکراسی می‌گذاریم؟ حقوق شهروندانی که حس می‌کنند می‌توانند وارد عرصه‌های حکومتی شوند آیا در چارچوب بسته این دو حزب باید تعریف شود؟ و ... آنجا بود که فهمیدم این وکیل زبردست چه پدری از "تراست"ها و سرمایه‌داران بزرگ در آورده بود!

کانادایی‌هاهم از او خوششان می‌آمد. ظاهرا به خاطر کتابی که سال‌ها قبل نیدر تمجید از دستاوردهای کانادایی‌ها نوشته بود.

جلسه نقد و بررسی

بعد از نهار پیشکسوت‌ها در اتاقی جمع شدند و من هم برایشان پسته بردم! جوان‌ترها کارهای‌شان را نزد استاد کاران می‌بردند و قدیمی‌ها برایشان می‌گفتند که اتفاده از فلان تکنیک یا فلان ایده چقدر می‌تواند کارشان را بهتر کند. بعد کارهای ایرانی‌ها را بردم. چند نفر دور میز جمع شدند و پرسیدند این‌ها تصویرسازی است؟ گفتم نه! اینها کارهایی است که در ایران به عنوان کاریکاتور مطبوعاتی چاپ می‌شود. گفتند که اکثر این کارها بدون مقاله یا نوشته‌ای در کنارشان که قابل درک برای مخاطب عام نیست. دیدم راست می‌گویند، ولی شرایط سیاسی و نیاز به استفاده از سمبل‌ها در ایران را گوشزد کردم.

کل از من خواست که گزیده‌ای از این کارها را برای سخنرانی ام نشان دهم.
ادامه دارد
دوران دیروز-خاطراتی پراکنده از روزنامه‌های اصلاح‌طلب-۵۵
محل اقامت کاریکاتوریست‌ها و همچنین برگزاری کنفرانس، هتل شراتون تورنتو بود. البته وقتی مفت و مجانی مهمان باشی و هزینه‌ای نپرداخته ، خیلی حال می‌دهد! صبح میزبانان مشترک کانادایی و آمرکایی به شرح برنامه‌ها پرداختند و آنجا از نزدیک غول‌های کاریکاتور دنیا را دیدم. خیلی دلم سوخت که چند نفری نیستند، و همینطور شانسی را که سال گذشته از دست داده بودم. چون در کنفرانس سال ۲۰۰۰، دیوید لوین کاریکاتوریست معروف چهره مهمان ویژه بود، کسی که به عشق کارهایش کاریکاتوریست شده بودم.

سال‌های سال بود با انگلیسی زبانان تا این حد هم‌کلام نشده بودم و هر کاری می کردم خیلی از کلمات یادم نمی‌آمد! ولی من پرروتر از آن بودم که به روی خودم بیاورم!

برنامه کنفرانس جالب شد. چند مقام حزبی کانادایی آمدند و وضعیت سیاسی کانادا را برای مهمانان آمریکایی بازگو کردند. یکی از کاریکاتوریست‌های قدیمی کانادا هم تفاوت‌های طنز کانادایی و آمریکایی را تشریح کرد، گفت که بخش اعظم مردم کانادا در صد مایلی مرز آمریکا زندگی می‌کنند، فیلم‌های آمریکایی می‌بینند و زیر و بم آمریکا را می‌شناسند، ولی آمریکایی‌ها نمی دانند در کشور همسایه‌شان چه خبر است!

فضای جالبی بود، حس می کردی بعضی از کانادایی‌ها احساس خوبی ندارند که برخی از آمریکایی‌ها دماغ‌شان را سربالا می‌گیرند. انگار ماتحت آسمان جر خورده بود و از آن بالا به زمین ارسال‌شان کرده بودند.

بعد از یکی دو سخنرانی، برای نهار بیرون رفتیم و قرار شد عصر راهی موزه امپرسیونیست‌های کانادا شویم. نمایشگاه مک‌مایکل، و بعدش هم بازدید از یک کارخانه مشروب سازی! یا ابوالفرج‌ابن جوزی! همین را کم داشتم!

به اتاقم رفتم و به مادر بزرگم که از سال ۵۷ ندیده بودمش تلفن کردم. باورش نمی‌شد! می‌خواست خودش را به هتل برساند که با هزار زحمت مانع شدم. قرار شد شب همدیگر را ببینیم.

ما را با اتوبوس به نمایشگاه بردند، آنجا با بعضی از کاریکاتوریست‌ها آشنا شدم، خودشان را معرفی می‌کردند و کارت رد و بدل می‌کردیم. دو سه نفرشان کارهای من را می‌شناختند. شاخ در آوردم. البته این از فواید حضور در سندیکا بود. یکی از کارتونیست‌های کانادایی که سال‌ها در نمایشگاه‌های بین المللی کشرکت کرده بود هم کار بعضی از ایرانی‌ها را خوب می‌شناخت.

فهمیدم که روز بعد جوان‌ترها کارهایشان را نزد بزرگان می برند و رفع اشکال می کنند. خیلی جالب بود. چه رسم باحالی!

به نمایشگاه که رسیدیم، خانمی مسن به سراغم آمد و پرسید اهل کجای ایران هستم، و بعد گفت که پدرش زمین شناسی آمریکایی بوده که سال‌های دهه پنجاه و شصت در ایران کار می‌کرده! این دیگر خیلی جالب بود، من فصل مشترک کاریکاتور و زمین شناسی بودم!

در نمایشگاه چرخی زدیم و بعد راهی کارخانه مشروب‌سازی شدیم. ترس و لرز احمقانه‌ای داشتم. " از رفتن به جاهایی که موجب اتهام زنی به شما می‌شود پرهیز کنید!" فکر این جایش را نکرده بودم. خلاصه همه رفتند سراغ مزه مزه کردن مشروب‌های مختلف و من بچه حزب‌اللهی هم رفتم برای بازدید از کارخانه. کلی از جماعت هم می‌خواستند مهمان ویژه را خودشان به صرف گیلاسی مهمان کنند، حالا به همه‌شان هم باید توضیح دهی که بابا، ما این‌کاره نیستیم!

چند نفری که می‌دانستند ماجرا چیست برای بقیه توضیح دادند، و یکی رفت سراغ پیشخوان که ببیند نوشیدنی غیر الکلی پیدا می‌شود؟ بد جوری دلش سوخته بود!

شب به هتل برگشتیم و شامی خوردم. قرار شد فردا کارهای بچه‌های ایرانی را نشان جماعت بدهم. با خودم هم چند تا روزنامه داشتم، که می‌توانست اندکی فضای مطبوعات را نشانشان دهد.

احساس عجیبی بود! سال‌ها منتظرش بودم، و حالا باید از آن استفاده می‌کردم. تلفن اتاقم زنگ زد و به لابی رفتم. مادر بزرگم، همسرش، خاله ام و پسر‌خاله‌ام...وای! چه اتفاق جالبی!

دو ساعتی نشستیم و گپ زدیم و بعد سر وکله "کل" پیدا شد. مجبور شد بگوید که چه برنامه‌ای برای من چیده بودند. آنقدر مادر بزرگم ذوق کرد که ترسیدم بلایی سر قلبش بیاید! برای جماعت آمریکایی جالب تر بود که نوه و مادر بزرگ بعد از این همه سال به هم می‌رسیدند. عین فیلم‌های هندی داشت می‌شد!

بعد از رفتن فامیل، به اتاقم رفتم و با ایران تماس گرفتم. خوشبختانه همه چیز در امن و امان بود. ولی می‌گفتند برای ۱۸ تیر برنامه‌هایی هست. با حسین درخشان هم تماس گرفتم و گفتم که هستم تا جایزه‌ام را خودم بگیرم.

صبح روز دوم با سر ژل زده و قلبی مطمئنه راهی کنفرانس شدم. یک پاکت دلار! محتوی ۷۰ چوب به دستم دادند، گفتند این را برای هزینه‌های کنفرانس ( خرید کتاب، فتوکپی، و ...) خرج کنم. چه جالب!

بحث‌های تخصصی حرفه ای جالبی در میان بود. کاش ما در ایران اینجوری توی سر وکله هم می‌زدیم!تاسفی که خوردم بابت نبردن ضبط بود! چنین فرصتی مگر به این راحتی‌ها فراهم می‌شد؟
ادامه دارد
Friday, October 14, 2005
مجمع تشخیص مصلحت زلزله و زالزالک
سال ۶۸ است، وضع تهران نابسامان. باید قیافه شهر را عوض کرد، باید مردم را به زندگی امیدوار...
استاندار اصفهان شهردار پایتخت می‌شود.

کرکره‌های مغازه‌ها، حاشیه خیابان‌ها، جدول‌های سیمانی تهران را رنگ می‌کند، هر خیابانی به رنگی...تهران بت عیاری می شود که نگو.

شهر فقیر است. کرباسچی در اصفهان بلد بود پول در بیاورد، پس اینجا هم به همان روش پیش خواهد رفت. فضای سبز شهر را گسترش می دهد، فرهنگسراها را برپا می‌کند...قتل‌گاه دد و دام، محل تولید فکر و اندیشه می شود...

اما، و صد اما که همه این چیزها را روی زمینی سست بنا کردند، آن روزها بحث بر سر این بود که پایتخت به محلی دیگر منتقل شود، گزارش شماره ۵ بربریان دل خیلی‌ها را خالی کرده بود. تهران جای امنی برای زندگی نیست. اما کرباسچی به هاشمی رفسنجانی قول داد که تهران را از نو خواهد ساخت.

نوسازی تهران نظام و ساختاری مثل طرح نواب داشته است. باریکه‌ای مدرن که بنیادی قدیمی و پوسیده را پوشانده است. جنوب شهر تهران شاید سرسبز تر شد، ولی هیچگاه برای مقابله با آثار زلزله تقویتش نکردند. مناطق ۱۳، ۱۵ و ۱۷ تهران در هنگامه زلزله هر کدام قربانیانی به اندازه زلزله پاکستان خواهند داشت. حتی بیشتر. چرا؟

سال‌هاست که گروه‌های مختلف هشدار داده‌اند که در صورت فعال شدن یکی از گسل‌های اصلی اطراف تهران، فاجعه‌ای بنیان کن دمار از روزگار تهران در خواهد آورد. گسل بی‌بی‌شهربانو، گسل شمال تهران و گسل بزرگ مشا-فشم... این زلزله کوچک نخواهد بود. آثارش نسل‌های متمادی را تحت تاثیر قرار خواهد داد. دولتی و ملتی را به زمین خواهد زد، و همه یادشان خواهد رفت که دغدغه دولتی غنی‌سازی اورانیوم بوده است.

بارها و بارها به مقامات ایران گوشزد شده که وضع دارد خراب‌تر می‌شود، شبکه اتصالات شهری تهران توان مقابله با آثار زلزله را نخواهد داشت. قطع آب معضلی جدی است. روان‌شدن فاضلاب بعد از زلزله در ،مناطقی از تهران و عدم امکان جمع آوری به موقع جنازه‌ها، مرگ و میر ناشی از بیماری‌های فراگیر بعدی را افزایش خواهد داد...

برای کرباسچی و همکارانش، برج‌سازی و پول تراکم شاید مهم‌تر از محکم کردن زیرساخت‌ها بود. برای هاشمی، زیبا تر شدن مسیر صبح‌اش از نیاوران تا خیابان پاستور، و ...خیال همه راحت بود، سردار سازندگی و شهردار سازنده تهران را نجات داده بودند.

همان سال‌ها نمی توانستی در باره زلزله به راحتی مطلبی در روزنامه همشهری، به مدیریت کرباسچی به چاپ برسانی، چرا؟ نباید مردم را نا‌امید کرد! سیاه نمایی است...نباید فعالیت‌های درخشان شهردار را زیر سوال برد.

عکس‌ها و فیلم‌های زلزله اخیر پاکستان را دیده‌اید، ساختمان‌های نیمه بلندی که با خاک یکسان شدند، بناهایی در شیب، یاد تهران نیافتادید؟ یاد برج‌های سست الهیه که روی خاک سست باغ‌های سابق بنا شده، یاد برج‌های لاله در حاشیه بزرگراه مدرس؟ یاد مجتمع‌های خیابان آصف و ولنجک؟ یاد خانه‌های کوی فراز سعادت آباد...

آیا مصلحت نظام ما ساخت و ساز بی در وپیکر و بی حساب و کتاب بود؟ آیا هاشمی فرمانده اصلی سازندگی کشور نمی‌دانست خشت اول را معمارش کج گذاشته است؟ آیا کرباسچی اندر نقشبند ایوان بود؟

متاسفانه بازی‌قدرت چشم‌ها را بسته است. در آن سال‌ها، در جریان پرونده‌سازی برای شهرداران، مهاجرانی در یادداشتی کرباسچی را به "سنمار" تشبیه کرد. جزا سنمار...

نه! کرباسچی برای کوتاهی‌اش مجازات نشد، او تقاص بلند پروازی‌اش را داد. محسنی اژه‌ای یک بار از کرباسچی نپرسید که بر چه اساسی مدیرانش مجوز ساخت و ساز روی خاک دستی باغ‌های شیب‌دار شمیران را داده اند٫ همه نگرانی‌ها فقط از آن بود که نکند ساکنان چشم چران برج‌ها، ناموس ملت را دید بزنند. کسی کرباسچی و مدیرانش را به این سبب مجازات نکرد...

روزی که برج‌های سست، مجتمع‌های مقوایی، و خانه‌های بساز و بفروشی سرتاسر تهران جان صدها هزار تهرانی را خدایی ناکرده بگیرد، کسی هست بپرسد مصلحت سنجی سازندگی پایتخت بر جه اساسی استوار بوده است؟ کسی هست که یادش باشد چه باید می‌کردند؟ کسی هست که گزارش جایکا را دوباره علم کند؟ کسی هست که گزارش‌های پژوشکده زلزله شناسی را به رخ آقایان بکشد؟

همه هم و غم ما این است که احمدی‌نژاد به بهایی غیر دموکراتیک در ساز و کار مجمع ضعیف شود، لاریجانی نتواند معامله گر خوبی باشد، همه چیز دوباره دست اصلاح‌طلبان بیافتد، کاندولیزا رایس چه بگوید، کریستین امانپور چگونه رییس جمهوری را تحقیر کند، عضو شورای شهرسمتی در دولت داشته باشد یا نه، تولد خاتمی چه روزی است، فلان مطلب را سانسور کردند یا نه، لپ‌تاپ خبرنگاران چه شد، آیا می‌توان بدون مجوز وارد منطقه طرح ترافیک شد یا نه و...

ولی‌آخر سر چه؟ روی جهنمی که خود ساخته‌ایم زندگی می کنیم و نمی‌دانیم عاقبتمان چیست.
امروز دیر است، و فردا دیرتر. کسی هم پاسخگو نیست.
اصلاح‌طلبی پارادوکسیکال، پارادوکس اصلاح‌طلبی
لطفا این چند سوال مرا از عالمان علم اصلاحات، از انواع ۶۲ ساله، ۴۴ ساله و غیره بپرسید:

۱- اگر حکم حکومتی بد است، چرا باید زیر بارش رفت؟
۲-اگر مجمع تشخیص مصلحت نهادی انتصابی است، چرا وقتی به ضرر احمدی‌نژاد علم می‌شود، سکوت می کنند؟
۳- آیا انحصار طلبی بد است؟ اگر بد است، در موقع غصب قراردادهای اقتصادی با وزارت خانه‌ها، کدام گروه در هشت سال گذشته انحصارطلب‌تر بود؟
۴- اصلاحات به معنای بهتر شدن وضع موجود است یا حفظ وضع موجود به هر قیمتی، برای مدتی بیشتر؟
۵-حقوق بشر پایه است یا نیست؟ اگر هست، التزام اصلاح‌طلبان به دفاع از آن در سایه قانون اساسی ما که موادی از آن ناقض بیانیه جهانی حقوق بشر می‌باشد،چگونه تعریف می‌شود؟
۶-دفاع از آزادی بیان و مطبوعات، هنگام تعطیلی نشریه جبهه بوسیله هیات نظارت(بخوانید مهاجرانی) چگونه قابل تفسیر است؟
۷-اگر تقسیم بندی گروه‌ها به خودی و غیر خودی ناپسند است، چرا اکثر گروه‌های اصلاح‌طلب بطور غیر علنی به آن پایبندند؟
۸-یک شهروند متولد ایران، در درجه اول مسلمان است، یهودی است، ...یا ایرانی؟ حقوق این شهروند برپایه دین تعریف می‌شود یا ملیت؟
۹- آیاهمه شهروندان با هم برابرند؟ آیا بعضی برابرتر نیستند( الآن است که روح ناپلئون-قلعه حیوانات یک جوریش می‌شود!).
۱۰- انحصار در جبهه اصلاحات، عقیدتی است، سنی است، جنسی است. فامیلی است و ...لطفا خلافش را ثابت کنید.

التماس دعا!
Thursday, October 13, 2005
دوران دیروز-خاطراتی پراکنده از روزنامه‌های اصلاح‌طلب-۵۴
کنفرانس مشترک کاریکاتوریست‌های مطبوعاتی آمریکا و کانادا در روزهای ۲۷-۳۰ جون ۲۰۰۱ در تورنتو برگزار می‌شد، و من هم از سر قضا و قدر، مهمان ویژه‌شان بودم، با این تفاوت که اصلا معلوم نبود پایم به آنجا برسد! یک روز قبلش ویزایم را گرفتم، و با حالی گرفته راهی هفته‌نامه مهر شدم. ویزا داشتم، ولی بلیط، نه . از حسین درخشان خواهش کردم که اگر نتوانستم خودم را برسانم، جایزه یا نشان یا هر چیزی که هست را ازطرف من بگیرد.

یکی از" مهر"یون که مجله موسیقی در می‌آورد، به اشاره علی میرفتاح فهمید حال من کمی تا اندکی خراب است، گفت که که یک آشنا دارد، مرا فرستاد سراغ آشنایش، که آژانس هواپیمایی داشت، آن بنده خدا هم از من آن موقع پول نگرفت و قرار شد پول بلیطی که برایم فرستاده بودند را وقتی نقد کردم به ایشان بپردازم. جالب آنکه اکثر آژانس‌های مسافرتی آن موقع بسته بودند و من ساعت هشت شب کار رفتنم جور شد! دو ساعت بعدش توانستم ۱۰۰۰دلار را از یک قاچاقچی ارز بخرم! ساعت ۱۲ به خانه رسیدم و ساعت دو راهی فرودگاه شدم که از راه سوییس به کانادا بروم.

راستش همه چیز به معجزه می‌مانست، در فرودگاه زوریخ، چند ساعتی معطل بودم. به میزبانم ای‌میل زدم که فلان ساعت به تورنتو می‌رسم. جالب آنکه مهماندار من هم "کل" کاریکاتوریست معروف آمریکایی بود که از بالتیمور به تورنتو می‌آمد.

وقتی آمدم سوار هواپیمای مسیر زوریخ-مونترآل شوم، گفتند ایرانی هستی و چون بار اولت است که به کانادا می‌روی، باید پاسپورتت را تحویل دهی، آی به ما بر خورد! همانجا یک روحانی یهودی چنان با تحقیرنگاهم کرد که دلم می‌خواست گیسش را که از کنار گوشش پایین آمده بود بکشم.

القصه، سوار هواپیما شدیم و به خواب نازی رفتم و قبل از رسیدن به مونترال، مهماندار آمد تا مطمئن شود در توالت هواپیما قایم نشده‌ام! ظاهرا بسیاری از مسافران کشورهای مهاجر خیز کلک‌هایی زده بودند که مسوولیت هواپیمایی‌ها را بیشتر کرده بود.

از مونترآل هم راهی تورنتو شدم و آنجا دیدم یکی روی یک کاغذ نوشته "نیک" . خودش بود، "کل" یا کوین کالاهر کاریکاتوریست معروف مجله اکونومیست، و بالتیمور سان بعد از رسیدن به فرودگاه یک ساعتی مانده بود تا من هم برسم. راستش هم خوشحال بودم هم خجل. این جاهاست که خود کم بینی آدم می‌تواند کار دستش بدهد! خلاصه بر اعصابم که مسلط شدم، راهی هتل شدیم. دوشی گرفتم و لباسم را عوض کردم، و با کل راهی "تالار افتخار هاکی" در خیابان یانگ شدیم که به مهمانی افتتاحیه کنفرانس برسیم. راستش میزبانان باورشان نمی‌شد که توانسته باشم به موقع خودم را برسانم. آنجا دعایی به جان همه کسانی کردم که کارم را راه انداخته بودند، از خانمی که در سفارت کانادا کمکم کرده بود تا دوستانم در مهر و آژانس هواپیمایی.

آن شب با کلی از بزرگان کاریکاتور آمریکا و کانادا که فقط امضاهایشان را می‌شناختم آشنا شدم، سال‌ها در باره کارهایشان و زندگی‌شان خوانده بودم، ولی دیدنشان از نزدیک آرزویی بود که نمی‌توانستم باور کنم براورده شده. و از آن جالب‌تر اینکه آنها نگران رسیدن به موقع من بودند!

شب موقع شام در هتل روزنامه‌های ایرانی از جمله نوروز را نشانشان دادم. برایشان سبک خاص ایرانی‌ها جالب بود، به خصوص اصرار زیاد برای فهمیده نشدن! می‌گفتند کار بعضی از ایرانی‌ها نشان می دهد تا چه حد از حکومت وحشت دارند و سر بسته و بدون شرح حرفشان را می زنند، ولی آیا همه مخاطبان می فهمند کاریکاتوریست‌ها دارند چه می‌گویند؟ قرار شد سبک ویژه کاریکاتوریست‌های ایرانی را در سخنرانی‌ام شرح دهم.

روی اینترنت هم نوروز را نشان یکی دادم، ولی آخر فایل‌های پی‌دی‌اف کاریکاتورها قابل تشخیص نبودند. خوشبختانه با خودم کتاب‌های مختلفی آورده بودم که می‌توانستند نمونه کارهای بچه‌ها را ببینند.

فهمیدم که در روز دوم کنفرانس، "رلف نیدر" نامزد ریاست جمهوری آمریکا در سال ۲۰۰۰ مهمان و سخنران ویژه است. کف کردم!
ادامه دارد
دوران دیروز-خاطراتی پراکنده از روزنامه‌های اصلاح‌طلب-۵۳
همان موقع که از دفتر خاتمی زنگ زدند، پدرم را خبر کردم، که خودش را سریع به تهران برساند. بالاخره آبخوان‌دار باشی ممالک محروسه باید می‌آمد و برای رئیس جمهوری کویر نشین می‌گفت که آب را هم می‌توان در دل زمین ذخیره کرد. با دفتر خاتمی هم هماهنگ کردم که دو نفره می رویم.

حالا من از یک طرف نگران سفر کانادا بودم و رفتن به سفارت کانادا، و بعد از آن رسیدن به جلسه. معلوم نبود پدرم بلیط گیرش بیاید، با این همه با او قرار گذاشتم که دم ظهر در ریاست جمهوری همدیگر را ببینیم. صبح در صف سفارت بودم و بعد از تحویل دادن مدارک، سر ساعت به خیابان پاستور رسیدم، پدرم را آنجا دیدم که از شیراز آمده بود با پوشه‌ای از اسناد و مدارک.

وقتی رفتیم، جلسه‌مان به بعد از نماز منتقل شده بود. آقای ابطحی را دیدیم و کلی خوش و بش، همینطور محمدرضا تابش، نماینده اردکان و خواهرزاده خاتمی را. نماز ظهر را پشت سر خاتمی خواندیم، و بعد به اتاق غربی رفتیم.

بار چندمی بود که خاتمی را می‌دیدم، چند بار در دوران گل‌آقای و یک بار که به همشهری آمده بود و مدتی در سرویس گرافیک همشهری نشست و آرشیو کاریکاتورهایمان را بالا و پایین کرد...این بار به دقت به ریشش نگاه کردم که ببینم چگونه گوشه‌های آنرا برایش رنگ کرده‌اند! انگار نه انگار که برای کاری آنجا بودیم.

بعد از سلام و احوال‌پرسی، از پدرم خواستم توضیحایش را بدهد. آخر او عالم این ماجرا بود و من فقط شلوغ کننده. وسط کار دیدم که بهتر است خودم برای خاتمی به زبان لری ماجرا را باز گویم. گفتم آقای خاتمی، شما اهل کویر هستید، در کویر نمی‌توان سد زد، و بخش بزرگی از سرزمین ایران به درد سدسازی نمی‌خورد. در چنین شرایطی راه‌های حل دیگری برای ذخیره آب وجود دارد، و آنهم در سفره‌های آب زیرزمینی، یا آبخوان‌ها ست. که با این روش بخش عمده‌ای از قنات‌های خشک شده شما، پر آب احیا خواهد شد. از طرف دیگر هم تعداد زیادی از سد‌های وزارنیرو، فاقد بهره‌وری مورد ادعا هستند، چه به لحاظ عدم مدیریت حوزه آبخیز، و چه میزان تبخیر بالا و وضعیت نامناسب زمین شناختی.

راه حل بسیار ساده است، مهار سیلاب‌های فصلی در مناطق حاشیه بیابان‌ها. این کار هم جلوی فرسایش خاک را می‌گیرد و هم باعث نفوذ آب‌های هرزرو به درون زمین می‌شود. آبخوانداری یک روش اصالتا ایرانی است، و فقط در دوره جدید علمی شده. حالا مجامع علمی دنیا دارند آنرا به رسمیت می‌شناسند، ولی در ایران با مشکل جدی روبرو است . مطابق بر آوردهای انجام شده، سطح زیادی از حاشیه کویر و بیابن‌های ایران را می‌توان با این روش هم سبز کرد، هم تبدیل به منبعی مطمئن برای ذخیره آب. آبی چندین و چند برابر کل ذخایر سدهای ایران، آنهم با هزینه‌ای کمتر. میزان اشتغال بوجود آمده‌ هم کم نخواهد بود( یک نفر به ازاِ ۴هکتار زمین).

بعد عکس‌های مناطقی که پدرم و همکارانشان در بیابان‌ها سرسبز کرده بودند را نشانش دادم. مناطقی بودند با میزان حداقل بارندگی، ولی با همان سیل‌های تک و توک سالانه، توانسته بودند آب زیادی را در سفره‌آب زیرزمینی انباشته کنند. بخشی از اطلاعات را به او سپردیم.

با صدایی بسیار آرام از من در باره کاریکاتور استاد تمساح پرسید، گویی می ترسید صدایش شنود شود! وای به حال رئیس دولتی که از شنود بترسد! پس ما چه کاره بیدیم! گفت عجب دردسری شده بود. من هم کتاب در سال ۷۹ اتفاق افتاده بود را برایش امضا کرده بودم، و می‌شد دید که با کاریکاتورها آشناست. به من پیشنهاد کرد که کاریکاتور را به صورت آکادمیک دنبال کنم و پیگیرش باشم. خیلی حال کردم.

پس از خوردن شیرینی یزدی و چای، داشتیم بلند می‌شدیم که پدرم گفت من باید ما‌چ‌تان کنم! من هم یاد سریال روزی روزگاری افتادم و بسیم بیک! خنده‌ام گرفته بود و نمی‌خواستم لو بدهم! خلاصه از صدقه سر ابوی ما هم مصاحفه‌ای کردیم، و قبل از خداحافظی به او گفتم که روزنامه‌نگارهای زیادی سلام رسانده اند...انتظارات زیادی دارند، به خصوص بچه‌های بیکار شده. او هم گفت که ما هم آنها را بسیار دوست داریم و شرمنده‌شان هستیم و از این حرف‌ها...

یک لحظه عصبی شدم. شرمنده‌شان هستیم که نشد حرف! بابا! تو رئیس جمهوری یک مملکتی! حداقل تلاش کن حقوق این صنف را تامین کنی! چرا یک روزنامه‌نگار بعد از بیکار شدن مجبور شده کپسول گاز خانه‌اش را به عنوان آخرین منبع مالی بفروشد تا بچه‌هایش صبحانه گیرشان بیاید؟ چند نفر از روزنامه‌نگارها مجبور شدند فرش زیر پای‌شان را آب کنند تا زیر بار خجالت صاحب‌خانه آب نشوند؟ لحظه بدی بود.

خداحافظی کردیم و بیرون آمدیم. پدرم راهی فرودگاه شد و من هم راهی روزنامه نوروز. البته گرسنه ام بود و در یکی از قهوه‌خانه‌های قدیمی مشرف به پاستور نهارم را خوردم.

برایم مهم بود که توانسته بودم پیام پدرم را به خاتمی منتقل کنم، ولی شک داشتم از سد ذهنی او که ساخته سد سازان بود بگذرم. می‌دانستم با آنها طرفیم.

تا دو هفته بعدش که راهی کانادا می‌شدم، همه‌اش نگران بودم که نکند دسترنج علمی پدرم و زحمات همکارانش در بیابان‌های مملکت اسیر منافع سدسازان شود. احساسی بود که درست از آب در آمد.

سفر کانادا

کانادایی‌ها دعوت‌نامه را دیر فرستاده بودند. علت هم ناهماهنگی انجمن کاریکاتوریست‌های مطبوعاتی آمریکا بود، که نمی‌دانستند شهروندان ایرانی برای گرفتن ویزای کانادا چقدرمکافات باید بکشند. خلاصه، وقتی نامه اندی دوناتو رسید، با لطف بخش فرهنگی کارم جلو افتاد ولی مطمئن نبودم سر موقع به کنفرانس برسم.

حالا نگرانی‌ها سر جای خودش، تازه فهمیدم که باید بلیطی که برایم فرستاده‌اند را تغییر دهم! چون ویزای ترانزیت انگلیس را لازم داشتم و آنهم چند روزی طول می‌کشید! در آن اوضاع بد ،مالی، توان خریدن بلیط هم وجود نداشت...
ادامه دارد
Happy Birthday to You...


بهترین تبریک تولدی که شاید رییس جمهوری دریافت کرده، جان.اف.کندی بود که مرلین مونرو با خواندن یک آواز ویژه به او تقدیم کرد! در مدیسون سکوئر گاردن، مرلین مونرو که نیمه مست هم بود چنان تولدت مبارک را برای کندی خواند که احتمالا ژاکلین از حسودی ترکید! آن تبریک خجسته شایعات زیادی را باعث شد...

حالا شانس رئیس جمهوری سابق ما را ببین، به جای مرلین مونرو، ابطحی و بقیه ریش پشمی‌ها به او تبریک می گویند. حالا بلاگرها به کنار، ولی واقعا خدا شانس بدهد.

حالا مطابق اصل اصیل رحمت به [...] اولی، ما نیز خدمت ریاست جمهور سابق و محبوب و ۶۲ ساله ایران زمین، خجسته زادروزشان را همراه تملق‌های لازمه، تبریک عرض نموده برایشان علو درجات، و مقام‌های بالاتر را تا ۱۲۰ سالگی‌شان از خداوند منان طلب کرده و امیدواریم که ایشان همیشه در حال گفتگوی تمدن‌ها باشند تا صبح دولتشان بعد از ۴ سال بدمد.
گند عظمایی زده‌ام که مپرس!
آقا، اگر کار شیفت شب یک خبرگزاری را بر می‌دارید، هر شب چیزی نذر کنید، وگرنه دهان مبارکتان سرویس می‌شود! صبح زود طرف زنگ زده که خبری را که قرار است ساعت هفت اعلام شود را بر دارید، تا اصلاح شده‌اش را بفرستیم. ما هم این کار را کردیم، غافل از اینکه خبر را همکارم دیشب به شبکه‌های آمریکایی(از جمله یاهو نیوز!) فرستاده تا هفت صبح روی شبکه بیاید. حالا خر بیار و باقلا بار کن!


الآن گمانم یک کیلویی کم کرده باشم، و تازه فهمیده‌ام که حذف یک خبر از روی یاهو نیوز چه بدبختی‌هایی دارد! فکر کرده‌اید مثلا یک خبر اشتباه روی ایسنا یا ایرنا بیاید حذفش کاری دارد؟ حالا باید دچار اخبار بورس بشوید تا بفهمید یک من ماست، علاوه بر میزانی کره، عناصر نامطلوب دیگری هم دارد!

یا خود خدا!
دوران دیروز-خاطراتی پراکنده از روزنامه‌های اصلاح‌طلب-۵۲
روزنامه نوروز چند نکته خوب داشت، اینکه بچه ها تمام تلاش و هم و غم شان این بود که خاتمی دور دوم بیاید. حالا به چه قیمتی، معلوم نبود. ولی این تمایل و تلاش گاهی به نحو دردناکی اذیت می‌کرد. قربان صدقه‌های آنچنانی گاه به قدری مشمئز کننده بود که آدم دردش می‌گرفت. البته باید بگویم که نگاه بچه‌ها بسیار صمیمانه بود و از ته دل می‌نوشتند، ولی گاهی یادشان می‌رفت که منتقدند نه متملق. اشکال به نظر من این بود که بعضی از بچه‌ها هویت‌شان را از حزب می‌گرفتند نه از قلم خود، و این عاملی می‌توانست باشد برای کاهش روزافزون استقلال فکری‌شان.

یکی از یادداشت ها را دوست خوب هادی حیدری نوشته بود، با این مضمون که خاتمی همچون پدر ماست و نیامدنش ما را بی صاحب می‌گذارد و...

اینجا بود که دیگر طاقتم طاق شد. یادداشتی نوشتم و البته انتظار نداشتم چاپش کنند، ولی چاپ شد. آنچنان به نازک دلان طرفدار خاتمی تاختم که تا دلتان بخواهد برای خودم دشمن خریدم! البته این هنر من است!

نوشتم که بهترین لطف ما به خاتمی انتقاد از اوست، نه تعریف! خاتمی نیاز به اصلاح راهش دارد، خاتمی باید از حامیانش، روزنامه نگاران حمایت کند و...(کاش الان یک نسخه از هر دو مطلب را داشت) بعد از ظهر همان روز که چاپ شد با زید آبادی از انجمن به سمتی می رفتیم که ابطحی زنگ زد. گفت از طرف آقای خاتمی از من تشکر می کند، به خاطر نقد ایشان. خوشحال شدم. حالا شیخ بخشیده، و شیخ علی کان و نوچه ها گیر می دهند. تا دلتان بخواهد از این مشارکتی ها اعتراض شنیدم. انگار کفر گفته بودم. نگاه های سنگین بعضی هایشان آنقدر خنده دار شده بود که می شد به حیوانات مختلف تشبیه شان کرد! مثل کاری که کاریکاتوریست های فرانسوی متخصص آن شده اند!

یادم نیست به جز یکی از رفقا (که انگار به هسته اش لگد خورده بود و باید جوابگوی روسایش در بولتن ریاست جمهوری می‌بود!) چند نفر به یادداشت من حمله کردند، ولی در جلسات مختلف آن روزها کلی اعترض شنیدم، تا حدی که یکی از مسوولین وزارت علوم از من خواست معذرت خواهی کنم!

این دیگر خیلی بامزه بود. یعنی چقدر جماعت اصلاح طلب سلب و سخت اندیش شده بودند که تحمل یک نقد کوچک را هم نداشتند. راستش تصمیم گرفتم روی این ماجرا بیشتر کار کنم! تا مدت ها به این موضوع فکر می کردم که در چه قالبی می توان اصلاح طلب‌ها را جراحی کرد و اندکی هم تشریح. تصمیم آسانی نبود. به عبارتی داشتم با جماعتی در به نحوی در می‌افتادم، چون با آنکه دانستن را حق مردم می‌دانستند، ولی دانستن چیزهایی که مردم نباید می‌دانستند را بر نمی‌تابیدند!

همان روزها برایم مسجل شده بود که جایزه دوم مسابقه کاریکاتور مطبوعاتی بین‌المللی کانادا را برده‌ام و بعد از چند روز، نامه رسید که نشان شجاعت کاریکاتور مطبوعاتی سال ۲۰۰۱ جهان هم نصیب من شده است. راستش دلم می‌خواست فریاد بزنم و شادی کنم، ولی می‌ترسیدم! مطرح شدن این ماجرا همانا و تصادفا متوقف شدن در فرودگاه. حالا ماجرای ترس از چیز دیگری هم بود! نکند جایزه نقدی بخواهند بدهند! حالا خر بیار و باقلا بار کن. نامه‌ای نوشتمم و التماس کردم که اگر می‌خواهید آنجا سر و کله ام پیدا شود، لطفا دلار و غیره را از دور و اطراف ما دور کنید. البته جایزه دلاری مسابقه کاریکاتور مشکلی نداشت، ولی نشان شجاعت را انجمن کاریکاتوریست‌های مطبوعاتی آمریکا و انجمن حمایت از کارتونیست‌ها می داد.

نمی‌دانم کدام نشریه ایرانی زبان خارج از کشور ماجرای جایزه من را نوشته بود. حالا باید جوری بازی می کردم که انگار چیز مهمی نیست. به قول معروف در یک جایم عروسی بود، ولی همکارانم نباید می‌فهمیدند.

یادداشت‌های ضد سدسازی
روزی خبری را در نوروز خواندم که کمی مخاطب رنگ کن بود. انگار سد سازی بی‌رویه هنر رفقای" نوروز"ی‌ها. رفتم نشستم کنار لیلاز و سریع یادداشتی نوشتم، لیلاز هم نگاهی به درون سردبیری کرد و گفت چاپش می‌کنم. من هم که از زور پر رویی داشتم می‌ترکیدم، هنوز آثار کرم ریختن مطلب قبلی ام نرفته بود که شروع کردم به متلک باران کردن سد سازها و وزارت نیرو. البته سبک نوشتاری ام آنچنان جدی نبود، ولی آنچنان سوزش داشت که صدای جماعت در آمد.

روز ۱۹ خرداد دعوت‌نامه ام از کانادا رسید. همان روز هم تلفنی داشتم از ریاست جمهوری! آقایی گفت که رئیس جمهوری می خواهد در رابطه با آن یادداشت انتقادی شما از سد سازی، شما را ببیند، و پس فردا ساعت ۱۲:۱۵ تا ۱۲:۳۰ منتظرتان هستند.

یا ابوالفضل!

ادامه دارد
چشم بند و باقی قضایا
من صبح که از سر کار بر می‌گردم، کلی مکافات دارم برای خواب رفتن. سر و صدا و نور آفتاب، حالا بماند که خوابیدن در روز چقدر سخت است.

سال ها بود که هر وقت چشم بند می‌بستم، دچار کابوس زندان و بازجویی می‌شدم. اصلا نمی‌توانستم تحمل کنم باز آن خاطرات احمقانه باز گردد. امروز دل به دریا زدم و چشم‌بند خریدم. عین یک مارباز که باید مدتی با حیوان زبان بسته لاس بزند تا به هم عادت کنند، کلی با چشم بند خریداری شده راز و نیاز کردم و التماس که بگذارد ما بخوابیم، وسط کار هم ما را دچار کابوس نکند!

تا آمدم بخوابم، تلفن زنگ زد! کلی شاد شدم! مهدی جامی بود. گپی زدیم و البته با زبان خوبش انتقادی کرد و البته قشنگ هم انتقاد کرد. بعدش تلفنی دیگر و بعدش هم تلفنی دیگر. تازه یادم آمدم باید چوب پنبه در گوش‌های فرو کنم!

حالا خیال کردم خوابم نبرده، آمدم با دلخوری ساعتم را نگاه کنم که دیدم ۷ ساعت خوابیده‌ام. نه، مثل اینکه این چشم بندی با چشم‌بندی‌های قبلی فرق داشت! تازه یادم آمد که کاریکاتورم را هم نکشیده‌ام!

حالا باید بر این تنبلی غالب شوم و از تخت خارج! سوار قطار بشوم و سر کار بروم و البته کمی از آش دیشب در یخچال محل کار مانده که انتظارم را می‌کشد. ای شکم!
خدایا! کاش همراه دعا برای آش، چیزهای دیگر هم خواسته بودم!
آقا! خدا گاهی به ما از آن شانس‌ها می‌دهد که نگو و نپرس. آش رشته خون ما کم شده بود، این مریم نبوی‌نژاد به ما زنگ زد که پاشو بیا با مادر شوهر ما که او هم روزه‌دار است، افطار. دو شب قبلش هم که مادر سیبیل ما را از بی‌آشی مفرط نجات داده بود.

حالا دیشب آش و شامی مخصوص را خورده باشی، و بروی سر کار. آنجا هم با خودت از هر دو برده باشی، و دلت هم نیاید که آش را برای افطار روز بعدت بگذاری!


نصف شبی سری به یخچال می‌زدم و ناخنکی به آش! خلاصه برای اولین بار در عمرم سحری آش خوردم. واویلا عجب آشی! خلاصه بعد از شکر نعمات خدا، سرم را بالا گرفتم و البته با تواضع خدمت آن بزرگوار عرض کردم که یا رب، تو که اینقدر به بنده‌ات لطف داری و حال می‌دهی، چه می‌شود بعضی دیگر از دعاهایش را هم مستجاب کنی؟

آمدم ۲۰ دقیقه چرت بزنم که گمانم ندا آمد بنده پر رو! حرف زیادی بزنی آش هم گیرت نمی‌آید.

چرتمان پاره شد و برگشتیم سر کارمان، و از ترس الهامات غیبی بعدی، در وقت استراحت فقط ای-میل‌های رسیده را رویت کردیم و جواب گفتیم.

خدایا، خیلی مخلصتیم! دفعه بعد آش و مخلفات را هم به ما برسانی کلی خوشحال می شویم! حالا تو این لپ تاپ ما را نسوزان، ناشکری نمی‌کنیم...چه کنیم که همیشه بیشتر می‌خواهیم!
Monday, October 10, 2005
بودن یا نبودن-گور بابای دکارت و بکارت
اصلا سری را که درد نمی‌کند دستمال نمی بندند، ولی چه کنم بعد از سحری خوردن سرم درد می کرد برای وبگردی، و این ماجرای "بکارت" را در چند وبلاگ دنبال کردم...

اگر بخواهیم با نگاه دکارت به ماجرا نگاه کنیم، هیچ مشکلی حل نمی‌شود، چون بودن تا نبودن پرده، حل کننده مشکل اصلی فرهنگ نابسامان ما نیست!

راستش ظلمی بالاتر از استفاده از موضوع بکارت به عنوان شمارشگر یا کنتر نمی شناسم. خیلی ببخشیدها، مگر آقایان شمارشگر دارند که طرف مقابل انتظار بکر بودن آقا داماد را داشته باشد؟

ما نسل اندر نسل جوری بار آمده‌ایم که هنر آقایان باید شیطنت پیش از عروسی باشد و هنر خانم‌ها حفظ حریم. لطفا بگویید جمع این دو چه جوری میسر می‌شود؟

هیچوقت یادم نمی رود خفت دختر یکی از آشنایان را که مجبورش کردند جلوی مادر شوهر به دکتر زنان برود و ثابت شود که قبل از ازدواج کاری کرده یا نه! بدتر از همه اینکه مادر شوهرش همسر دکتری متخصص بود و خیلی‌ها به عنوان خانمی روشنفکر به او نگاه می‌کردند.

من نمی‌دانم، اگر عدالت باشد، باید از اول تولد برای آقایان هم شمارش‌گر کار بگذارند، مثلا بعد از ختنه، تعارف که نداریم! آقا این تفکر اجتماعی - تاریخی - فرهنگی ما مشکل دارد.

الآن یاد خاطره‌ای افتادم که حتما طرفداران کاملیا را عصبانی می‌کند، ولی دست نگه دارید! اول بخوانید بعد عصبانی شوید، چون اتفاقا اینجا او به دنبال کاری بود که از نظر من بسیار مثبت است:
در پاییز ۷۷، روزی در سرویس طرح روزنامه زن با محمد علی بنی‌اسدی نشسته بودم و گپ می زدم. کاملیا از در را باز کرد و سفارش طرحی داد. موضوع طرح"گلدوزی" بود. گفتیم این که طرح نمی‌خواهد، برو سرویس عکس، گفت نه! در مورد پانسمان و یا کار گذاشتن پرده بکارت تقلبی طرح می‌خواهم. گفتم پس واقعا برو سرویس عکس! مگر ما دیوانه‌ایم در این مورد طرح بکشیم؟ روزگارمان در نظام مقدس تباه می‌شود. از ما انکار و از کاملیا اصرار! گفتم حالا مگر خانم هاشمی تایید کرده که این مقاله جاپ شود؟ گفت آره!

من و محمد‌علی به همدیگر نگاهی کردیم و کلی فکر... او که اصلا زیر بار نرفت، من هم به نحوی روی نماد زن، وصله‌ای کار گذاشتم، بدون آنکه بخواهد حساسیت درست کند.

ولی اصل مقاله جالب بود. دکترهایی که در تهران برای دخترانی که به طور طبیعی یا به طور اتفاقی فاقد "هایمن" شده بودند، پرده زاپاس کار می‌گذاشتند. ظاهرا اسم مستعار این فن شریف هم "گلدوزی" بود. اگر هم اشتباه نکنم اشاره‌ای هم شده بود به سو استفاده بعضی از دکترها از مراجعانشان. حالا گزارش چطور تهیه شده بود، بماند.

بعدها گزارش‌های زیادی در این باره خواندم که هیچیک به چاپ نرسید. ظاهرا در ایران کار و بار جماعت "گلدوز" سکه شده بود. از یک طرف نیاز طبیعی و یا حتی حرفه‌ای، و از طرف دیگر مسائل خانوادگی که می توانست به مرگ یا طرد دختر هم بیانجامد.

بدون تعارف، ما قربانیان تربیت و ساختار نابسامان اجتماعی‌مان هستیم. یعنی از یک طرف توی سر ما کرده‌اند که با دختری که ازدواج می‌کنی باید چنین باشد و چنان. وقتی هم پسرهای نسبتا "تخم سگ"( لطفا با تشدید بخوانید!) دل دختری را از خانواده ای سنتی نرم می‌کنند و قول ازدواج می‌دهند، بعد دختران متوجه فریب می‌شوند، چه چاره‌ای برای‌شان می‌ماند؟

البته ماجرا فقط به همین محدود نمی‌شود. از منظر انسانی، عدالت نیست که آقایان به خاطر داشتن روابط قبل از ازدواج تشویق شوند و دختران سرکوب. اگر بد است، برای هر دو طرف باید یکسان باشد، و اگر خوب، هکذا.

به قول ظریفی اقتصاد نویس، کار آقایان شده گشایش اعتبار و کار خانم‌ها می شود ایجاد اعتبار کاذب.
مرده شوی چنین اعتباری را هم ببرند!

پس ای جماعت سنتی! لطفا قبل از محکوم کردن بی دلیل دختران، آلت جرم پسرانتان را مهر و موم کنید!

از علیامخدره‌های عزیز به خاطر به کار بردن الفاظ غیر فمینیستی عذر خواسته و طلب مغفرت می‌نماید.
دوران دیروز-خاطراتی پراکنده از روزنامه‌های اصلاح‌طلب-۵۱
روزنامه نوروز
دوران تعطیل شد و نوروز گشاده. بعد از تعطیلی روزنامه مشارکت، این نخستین روزنامه‌ای بود که حزب مشارکت از آن بهره می‌جست. هادی حیدری هم از بعضی از همکاران دعوت کرد که بر اساس برنامه‌ای هفتگی به یاری ستون کاریکاتور روزنامه بشتابند.

یواش یواش حضور من در نوروز بیشتر شد(احتمالا رشد سرطانی!)، و طبق معمول با کاریکاتورهای نسبتا "پر از کرم ریزی" کمی دل مخاطبان را خنک می‌کردم. حضور بیشتر در نوروز هم منجر می‌شد به دیدن رفقای قدیمی و سر به سر گذاشتن آنان. آدم مگر می‌توانست امیر سیدین و اکبر منتجبی و وحید پوراستاد و بوالهری و ... را ببیند و اذیتشان نکند؟ از همه گذشته فرح‌بخش، عضو سرویس اقتصادی به دلیل شباهت نام خانوادگی‌اش با پسر خاله هاشمی رفسنجانی سوژه خوبی بود!

درضمن با هادی تا حد ممکن ادای ارغنده‌پور را با آن صدای دلنشینش در می‌آوردیم. باید اعتراف کنم که کریم ارغنده‌پور جزو خوش‌صدا ترین روزنامه‌نگاران ایران است و آنقدر ملیح می‌خندد که دلت می‌خواهد تا مدت‌ها به او بخندی! بدبختی بزرگترش هم این است که مآنند مار که از پونه بدش می‌آید، اسم فرزندش را هم نیکان گذاشته! خدا نیکان روزگار را زیاد فرمایاد!

در نوروز یک همشهری داشتم که از آن بچه‌های گل روزگار است. محمد جواد روح از آن نازنین‌هاست که احتمالا به خاطر نام خانوادگی‌اش، دادگاه را در سال گذشته شدیدا به "احضار روح" علاقمند کرده است! جواد را از نمایشگاه مطبوعات در سال‌های قدیم می‌شناختم که با روزنامه‌های شیراز کار می‌کرد. البته آن سال‌ها حسابی لاغر مردنی بود، ولی خدا تهران را ذلیل نکناد که آدمی را چاق می‌کناد!(یا می‌کند!!) بعدها به آفتاب امروز آمد و یادداشت‌های قشنگش را می‌خواندیم. مسعود هوشمند رضوی هم که از زمان مارکس طرفدار حقوق کارگران بود، و هر هفته در انجمن سر به سر هم می‌گذاشتیم را زیارت می‌کردم.

چند تا از همکاران قدیمی مثل کاظم رهبر، ویسی، کسری ژیلا، بهمن و...هم آنجا بودند که ادم از دیدنشان بیش از حد خوشحال می‌شد.
لیلاز را نگفتم! بعد از آنکه در انتخابات مجلس ششم فائزه او را غضنفر کارگزاران خوانده بود، از آنها فاصله گرفت و مشارکتی شد. البته به صرفش هم بود! بالاخره وزارت صنایعی باشی و ندانی باد به کدام طرف می‌وزد کارت خراب است، آن هم از طرف بادسنجی مثل لیلاز!

در شورای تحریریه هم بهروز گرانپایه، همشهری بزرگوار و همیشه لبخند به لب با آن لهجه شیرازی بامزه حاضر بود، همینطور عموزاده خلیلی. عموزاده را از سال ۷۱ که با او و جماعت سروش نوجوان و کودکان و غیره فوتبال بازی می‌کردیم می‌شناختم، او و دوستان نزدیکش تیمی بودند که افشین سبوکی اسمی جذاب برایشان انتخاب کرده بود! به دلیل قیافه خشن عموزاده که اندکی به گرگ هم می‌مانست! او را به گرگ ناقلا و رفیق لطیفش مهرداد غفارزاده را به خرگوش بلا تشبیه کرد! افشین علا هم که نامش با این دوتا کاراکتر می‌خواند، در نتیجه مجموعه آنها می‌شد: افشین علا، عموزاده ناقلا و مهرداد بلا...

هر از گاهی بورقانی و مدیر مسوول، آقای میردامادی...خانم میردامادی)ریاست محترمه مدیر مسوول) حضور داشتند. گاهی وقت‌ها هم شانس می‌آوردی و رمضان‌زاده را می‌دیدی، آدمی بشدت باحال، که جان می‌داد برای سخن‌گویی، حالا چه خانه‌اش باشد، چه نوروز و چه دولت!

عباس عبدی هم با آن قیافه مسخره کننده‌اش از اوتاد نوروز بود! قیافه تحقیر کننده عبدی وقتی در باره راستی‌ها حرف می زد آدم را بی اختیار می‌خنداند!

جوان جغله‌های مشارکتی‌ هم بودند، که اتفاقا بسیار با استعداد می نمودند. فرزندان میردامادی و همینطور پسر شکوری راد اصلا قیافه‌شان جان می‌داد برای روزنامه نگار شدن. حنیف مزروعی هم همینطور. حالا حنیف تنها مشکلی که داشت این بود که برخلاف پدر خوشتیپ بود و خوش‌لباس، موهایش هم اصلا چرب نبود! این چه جور پسر ناخلفی می‌شود؟

حسین باستانی را هم هر از گاهی می‌دیدم. شادی صدر را همچنین...آنجا با چند تا از فمینیست‌های اجتماعی-حقوقی نویس آشنا شدم که البته افراطی نبودند و می‌شد کمی سر به سرشان گذاشت! رویا کریمی مجد که با مجله "ماکیان"(زنان!) کار می‌کرد و همکاران جوانش.

خلاصه جذابیت‌های ویژه نوروز باعث می‌شد بخشی از تفریح هفتگی من سر زدن به آنجا باشد و احتمالا با آبلمبو کردن بازوی چند نفری اندکی حال کنم. البته طفلک هادی حیدری که آنقدر لاغر بود که دلت نمی‌آمد کوفتمانش کنی.

یکی از ماجراهای دائمی ما در آن زمان، حضور اعتراض آمیز یکی از مدعیان کاریکاتور مملکت بود که کارهایش ترکیبی بود از کاتالوگ‌ها نمایشگاه‌های کارتون خارجی و کتاب‌هایی که از ما گرفته بود و فتو‌کپی کرده بود. اسمش را نمی‌آورم!

این بنده خدا پسرش را به زور کاریکاتوریست کرده بود تا انتقامش را از نسل ما بگیرد، منتهی پسرش اسعتداد داشت، ولی فشار پدر می‌توانست آنرا کور کند. این بنده خدا هر جا ما کار می‌کردیم می‌آمد و علیه ما( من، هادی، مانا، و...) با مدیر تحریریه وارد صحبت می‌شد و کلی تلاش می‌کرد جای بقییه را بگیرد. کار به جایی رسید که نگهبانی خیلی از روزنامه‌ها از دم در راهش نمی‌دادند. حالا روزنامه نوروز راه افتاده بود ایشان هم پا به تحریریه گذاشت...پدر هادی را در آورد، بنده خدا هادی هم آن طرح‌های کپی‌کاری را به سردبیری نشان می‌داد، و آنها هم می فهمیدند که آن تکنیک مشعشع تابان قابل چاپ نیست. خلاصه، درگیری‌ دائمی هادی شده بود توجیه این آدم که آقا، کارتان خوب است، ولی اینها جاپ نمی‌کنند. تا روزی که مسولان نوروز دیگر راهش ندادند.

تاریخچه آشنایی ما با این هنرمند نامکشوف به سال ۷۲ باز‌می‌گشت. روزی که علی جهانشاهی مقام دوم دوسالانه کاریکاتور را برد و برای شام به پیتزا پنتری ویلا رفتیم...این بابا که نمی‌شناختیمش چتربازی کرد و خودش را انداخت. بعدها به همشهری می‌آمد و باکمال خوشحالی کتاب‌هایمان را به او می‌دادیم تا کپی کند، ولی اندکی که گذشت رفت و آمدش دردناک شد! مدتی غایب از نظر بود و به خدا سپرده بودیمش که بعد از دوم خرداد پیدایش شد. با پوشه‌ای پر از کار می‌آمد و وقتی نگاه می‌کردی، یاد تک تک طرح‌های کتاب‌هایی می‌افتادی که از همشهری قرض کرده بود. حال خودش کم بود، پسرش را مجبور می کرد همراهش بیاید و به زور کاریکاتور بکشد. این دردناک‌تر بود. کاریکاتور اگر خودش نیاید، هیولایی می شود که خالقش را خواهد خورد. و این پدر دلسوز می‌خواست نادانسته این بلا را بر سر فرزند بیاورد.
Sunday, October 09, 2005
زلزله، باز هم زلزله

الآن با دوست پاکستانی‌ام صحبت می‌کردم. خوشبختانه خانواده‌اش در پاکستان آسیبی ندیده بودند. او بشدت نگران وضعیت مردم فقیری بود که قربانیان اصلی این زلزله بوده‌اند. بسیاری از کودکان مدارس محله‌های فقیرنشین در نتیجه آثار زلزله جانشان را از دست داده‌اند.

می‌گفت که بارش باران در بعضی مناطق تخریب شده باعث افزایش تلفات شده است. باید بروم و اخبار را چند باره مرور کنم تا درکم از واقعه بیشتر باشد.

اگر فرصت داشتید وبلاگ دکتر مهدی زارع را سر بزنید، مطمئنا اطلاعات زیادی در آنجا پیدا خواهید کرد
به یاد یک آدم زنده
دیشب تکین آغداشلو داشت از حسن سربخشیان می‌گفت. یادم آمد که مدت‌هاست می‌خواهم به حسن برای کتابش تبریک بگویم و نگفته‌ام.

حسن سر بخشیان را نخستین بار در جشنوآره مطبوعات دیدم، ولی بعدا در صبح امروز. هیچگاه امکان همکاری مستقیمی بین ما وجود نداشت تا روزی که به حیات‌نو رفتم، و برای مصاحبه‌ها به داد من رسید. اولین مصاحبه‌ای که با هم رفتیم در دفتر جواد لاریجانی بود. راستش آنقدر با عکس‌هایش حال کردم که نمی‌دانستم چه بگویم! حسن آنقدر بدون ادعا کارش را خوب و تمیز انجام می‌داد که سوژه اصلا دردش نمی‌گرفت!

شاید هیچگاه به اندازه آن روزی که برای مصاحبه با مهاجرانی رفته بودم و حسن به دفتر دیگر گفتگوی تمدن‌ها رفته بود، آتش نگرفتم! آنقدر دلم می‌خواست لحظات عصبی شدن مهاجرانی را کسی ثبت کند، و او آنجا نبود!

روزی هم که به دفتر حسین شریعتمداری رفتیم خیلی جالب بود! گمانم صد و خرده‌ای عکس انداخت، و یکی از یکی جالب‌تر! انتخاب برای من سخت شد چون نمی‌دانستم کدام عکس را برای روزنامه بردارم! وقتی هم که به حیاط کیهان آمدیم، حسن گفت نیکان! متوجه شده‌ای پیراهن هر دویمان خیس عرق است؟ جالب آن بود که در اتاق برادر حسین کولر روشن بود، ولی انگار ما یک کمی ترسیده بودیم! به طور ناخودآگاه!

هر جلسه مصاحبه رفتن با حسن برای من خاطره‌ای شد که هر دفعه به یاد می آورم ناخودآگاه خنده ام می گیرد! من این شانس را داشتم که در مدتی کوتاه کار یکی از حرفه‌ای ترین عکاسان مملکت را شاهد باشم، و از هنرش بهره‌مند.

دلم می‌خواهد کتابش را هر چه زودتر ببینم، چون مطمئنم خاطرات آن سال‌ها برایم زنده خواهد شد.
امیدوارم همیشه و همه جا موفق باشد.
دوران دیروز-خاطراتی پراکنده از روزنامه‌های اصلاح‌طلب-۵۰
مرگ دوران
اسفند ماه ۷۹ همه اش می‌شنیدیم که با راه افتادن "نوروز" در دوران را تخته خواهند کرد، و با سرعتی که نوروز داشت نیرو می‌گرفت، این‌حس تقویت می‌شد.

روزی در اواخر اسفند با چند تا از همکاران تصمیم گرفتیم یک نهار حسابی بخوریم. جای شما خالی رفتیم چلوکبابی البرز. واویلا! عجب کبابی! راستش ته دلمان بود که به خاطر چند ماه کار موفق دوران به دلیلی دلی از عزا در آوریم. این کباب هم به همان علت بود!البته بعضی از بچه‌ها نیامدند(خسیس‌ها!). من و روزبه بوالهری هم آنقدر در خوردن رقابت داشتیم که احتمالا کمی زیادتر از بقیه سفارش داده بودیم. گمانم دو ساعتی نشستیم و خندیدیم و گفتیم و شنیدیم. به روزنامه که برگشتیم یکی از بچه‌ها در باره شایعه توقیف "پیام امروز" چیزی گفت. ظاهرا دری نجف‌آبادی از یکی از مطالب شاکی شده بود. احتمالا مطلبی در باره قتل‌های زنجیره‌ای.

آن روزها داشتیم شماره ویژه عید را می بستیم. یک کمی شیطنت جان می‌داد برای خنداندن خوانندگان.

چهارشنبه سوری سال ۷۹ هم برای خودش ماجرایی داشت. تهران به حالت نیمه تعطیل در آمده بود و همه‌اش از همه جای شهر صدای ترقه می‌آمد.

آن روزها هم ساختمان جدید مجلس را می‌خواستند افتتاح کنند، که شبیه اهرام ثلاثه بود!

خلاصه، به هر دو موضوع گیر دادم، و خب، برای من هم لذتی بیشتر از گیر دادن وجود نداشت.

یکی از بچه‌های مشارکتی از من پرسید که آیا به نوروز خواهم رفت؟ گفتم که من فقط برای کیهان و جمهوری اسلامی و رسالت و جوان کار نخواهم کرد! پس چه اشکالی دارد؟ البته می‌دانستم که مسوول سرویس طرح نوروز هادی حیدری همکار قدیمی‌ام خواهد بود.

شماره ویژه را هم کار کردیم، و نهایتا با شادی راهی خانه‌هایمان شدیم.

یک‌شنبه ۲۸ اسفند ۷۹، خبر رسید که دوران امروز را همزمان با پیام امروز بسته اند. آخر شب تلفن‌های همدیگر را می‌گرفتیم وسعی می‌کردیم از اصل ماجرا خبردار شویم.

از این بدتر نمی‌شد. شب عید و از دست دادن یک کار دیگر. البته خدا روزی رسان است و همیشه بوده، ولی آخر چرا این همه نان ما را می‌بریدند؟ زورشان به خاتمی نمی‌رسید، می‌زدند پای ما را می شکستند(در مثل مناقشه نیست! ولی به قول معروف زورشان به خر نمی‌سد، پای کره خر را می‌شکانند!)

خلاصه شب عیدی حالمان را حسابی جا آوردند. اگر اشتباه نکرده باشم در همان تعطیلی عید بود که زنگ زدند و به رستوران سنتی خیابان آبان دعوتمان کردند. زاهدی و اشرفی میزبانمان بودند و خیلی هم لذت بردیم. آنقدر گفتیم و خندیدیم که حد ندارد. از همه با مزه تر مدت زمانی بود که بعد از آمدن بیرون از رستوران در خیابان گفتیم و خندیدیم. معمولا شام بعد از مجلس ختم به همین دلیل برگزار می‌شود!