یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Monday, January 31, 2005
خط و نشان می‌کشیم
ابتدا تصمیم می‌گیریم برای ایجاد تعادل و حتی گرفتن حال همسایگان، بمب اتمی درست کنیم. مگر ما از پاکستان چه کم داریم؟ سپس، عده‌ای از کارشناسان بیکار شده شوروی سابق را که جان می‌دهند برای ساختن بمب، با حقوقی بسیار نازل استخدام می‌کنیم. اگر هم برای آزمایش احتیاج به پلوتونیوم داریم، نباید نگران بود، در آسیای میانه فراوان یافت می‌شود، اندکی دلار لازم است تا فراهمش کرد. برای آنکه ماجرا لو نرود، کارخانه‌های پرت مربوط به سازمان دفاع نیروهای مسلح را به کار می‌گیریم، اگر هم احیانا کارگران دوزاری‌شان افتاد که ماجرا چیست، با اقدامی هسته‌ای، هسته‌های مبارکشان را اندکی فشار می‌دهیم...

آنقدر هم دهانمان چفت و بست ندارد، چون هنوز اتفاقی نیافتاده و عالم و آدم خبر دارند که ما دنبال چه هستیم. چون سابقه فکری‌ و کاری‌مان هم نشان می‌دهد که منافع ملّی برای‌مان اهمیّتی ندارد و از امکانات امنیّتی برای سرکوب طرفداران منافع‌ملی استفاده کرده‌ایم، خیال می‌کنیم که همه اقدامات هسته‌ای ما را در ابتدا صلح‌آمیز قلمداد خواهند کرد. می‌دانیم که زورمان به اسرائیل نمی‌رسد، و اگر هم می‌رسید، جرات حمله را هم نداشتیم، پس چون فلسطینی‌ها به این نتیجه رسیده‌اند که برای بقا باید با اسرائیل کنار بیایند، ما از ایشان فلسطینی‌تر می شویم و ،کاری می‌کنیم که اتفاقا در جهت منافع اسرائیل است و فشار را بر روی خودمان زیاد می‌کنیم....

در ضمن به خاطر سرکوب نیروهای مستقل سیاسی و روزنامه‌نگاران، بهانه لازم را در اختیار سازمان ملل قرار داده‌ایم تا به بدتر شدن فضای بین المللی علیه ما بیانجامد. پس برای امتیاز گرفتن، روزنامه‌نگارهای بیشتری را تحت فشار می‌گذاریم، و با شل کن سفت کن، مانع تصویب قطع‌نامه‌های مربوط به نقض حقوق بشر می‌شویم، و در نهایت به ریش مردم خواهیم خندید. آمریکا هم که اصلا منتظر این فرصت‌های باد آورده نیست و کاری نخواهد کرد!

دیوانگی هم لذتّی داردها!
Sunday, January 30, 2005
جنگ اول و صلح آخر
گر چه آموخته ايم که جنگ اول بهتر از صلح آخر است ولی چرا بيخودی کار را به جنگ و خون ريزی بکشانیم؟
درجستجوی مکانیسم های همگرایی- اميد معماريان

Rice

ماجرای تهدیدهای جنگی ایالات متحده توسط خیلی از وب لاگ نویس ها مورد توجه قرار گرفته است. نکته جالبی که دراین روزها مشاهده کردم این است که خیلی از این بچه ها دنبال مکانیسم هایی هستند که بتواند حداقل در سهم خودش به جلوگیری ازاین اقدام عجیب وغریب کمک کند. فرقش با دوستان نسل قبلی این است که این بچه ها به جای شعار دادن وفحش کشیدن بر زمین وآسمان وآمریکایی ها وکری خووندن، نگاه واقع بینانه تری دارند و می توانند با کد هایی موجودو به جای مانده از جنگ عراق وافغانستان حجم تهدید را درک کنند.

امروز روزنامه های کاسه داغ تر از آش را می خواندم، دیدم اساسا هیچ نگاه فعالی در این زمینه توسط نوابغ دهر وجود ندارد. هیچ نوع پیشنهاد سازنده واقدامی که به نوعی همگرایی در ایرانیان در این خصوص بیانجامد. من فکر می کنم برای همگرایی هر کار که می شود باید کرد. اگر چه خبرهای ارسالی خبرگزاری ها را طی امروز به نوعی چماق وهویج برادران وخواهران در کاخ سفید ارزیابی می کنم. مثلا کاندولیزارایس که هم اینک عنوان ملکه جنگ را بر دوش یا هر جای دیگرش می کشد گفته است که با ایران می توان از راه دیپلماسی وارد شد.البته شرط هم گذاشته :(تحقیق بیشتر) شما باورتان می شود؟ خداییش یک نگاهی بکنید به چشمان این رایش(مثل رایش است ها؟). نه، انصافا باورتان می شود؟ توی این شیرتوشیری هم دولت های عربی افتادند دنبال آمریکا که بله! چطور می شود با تهدید آمریکا مقابله کرد. شما باشید حرصتون نمی گیره؟( آقا ما رفته بودیم دوبی دیدیم وسط یکی از میدان های شهر کلی نورافکن وفلا ن وبهمان. گفتیم چیه؟ گفتند این آثار باستانی دوبی است
. پرسیدم خوب چی است؟ گفتند که یک توپ است. گفتم خوب از کجا درش آوردند؟ زیر خاکی است؟ گفتند نه بابا. این یکی از توپ هایی است که در حمله های نادر شاه اینجا اومده ومونده. گفتم بابا ای ول به همین نادر شاه خودمون که اگر توپش رو جا نمی زاشت این عربها بدون آثار باستانی چی کارمی کردند- توی پرانتز: دارم مغلطه می کنم ها!)

خلاصه اونها یک چند روز آتش تهیه را زیاد می کنند چند روز هم کم می کنند. اینقدر این بازی را ادامه می دهند تا کارخورشون را بکنند. اما با این تفاوت که ایران واقعا نه عراق است ونه باید باشد. این را چه جوری می توانیم بفهمونیم؟ یم جوری که گزک هم ندهیم. یعنی چی؟ یعنی بچه های تغص خواسشان جمع باشه! سوتی ندهند! بابا بی خیال! بلند نشید مثلا بیست نفر روبگیریددر راستای همگرایی ها؟ شوخی کردم. هر کاری خواستید بکنید. اما تو رو خدا همگرایی را خراب نکید؟ الو؟ اودی ددتونه؟ الو نجورسن؟ هاواریو؟ بابا هش!
The image “http://www.memarian.info/images/omem_fa.gif” cannot be displayed, because it contains errors.
مهمان دیگر؛حامد قدوسی
حامد را اول بار در جلسات شورای توسعه مدیریت شهری شهرداری دیدم. جوانی فوق‌العاده باهوش که با سن کم خود، پیران شهرداری را انگشت به دهان نگاه داشته بود. او الآن در دفتری از دفاتر سازمان ملل در اتریش به کار مشغول است. مطلب امروز او هم شدیدا خواندنی است:

سايه جنگ را دور کنيم :

سايه جنگ انگار دارد نزديک می‌شود. نزديک‌شدنش را می‌توان حس کرد. اين‌جا توی سازمان ملل آدم‌ها از من می‌پرسند از جنگ نمی‌ترسيد و من می‌ترسم. اين نوشته غيررسمی است. دليل ندارد. علمی نيست. فقط بيان‌گر ترس است. ترس از جنگی که علی و مهدی و داريوش پيش‌تر‌ها در بابش نوشته بودند و کورش هم حتما می‌نويسد. من‌هم اين را می‌نويسم که بگويم بايد پيش از اين که دير شود اين سايه را دور کنيم.

اول از همه بگويم که خيلی‌های ما از اين حکومت دلخوشی نداريم. يکی از دست جوانک بسيجی کتک خورده و تحقير شده، آن‌ديگری از گزينش دانشگاه و اداره رد شده، آزادی‌های انسانی روزمره‌ تک‌تک‌مان پايمال شده، روزنامه‌های مورد علاقه‌مان را توقيف کرده‌اند و سايت‌ها را بسته‌اند و آدم‌ها را ممنوع‌السخن کرده‌اند و بيش‌تر از همه، اين‌که خيلی‌هايمان از بی‌تدبيری که بر اين کشور حکم می‌راند به نهايت کلافه‌گی رسيده‌ايم. اين‌ها را می‌دانم و فکر کنم کم‌تر کسی دلش برای حفظ اين نظام بسوزد ولی اين دليل نمی‌شود که فراموش کنيم که در جنگی که يک طرفش اين حکومت است ما هم ممکن است همه چيز‌هايی که در آن خاک به آن دلبستگی داريم را به يک‌باره از دست بدهيم. اين جنگ ماجرايی جدی است. دو طرف جنگ مصممند. يک طرف به کشنده‌ترين سلاح‌ها و حرفه‌ای ترين شيوه‌های جنگيدن مجهز است و تاريخ می‌گويد چيزی را جلودار خود برای کسب پيروزی نمی‌داند و طرف ديگر سال‌ها است که در پی چنين فرصتی می‌گردد، به عقايدش سخت ايمان دارد و دلش به سلاح‌هايی خوش است که ظرف اين سال‌ها ساخته و خريده است. اين جنگ ويران‌گر خواهد بود، طول خواهد کشيد، هزاران هزار قربانی خواهد گرفت و همه چيز را در خود خواهد بلعيد. از آن‌هايی که خاطره شروع جنگ را در خرمشهر و آبادان لمس کرده‌اند بپرسيد تا بتوانيد تصور کنيد چه بر سر شهرها خواهد آمد. در جنگ بين دو طرف ما قربانی خواهيم شد.

خيلی‌ها در ايران دلشان به بهبود اوضاع بعد از جنگ خوش است. شاهد مثال هم دارند. به افغانستان و عراق نگاه می‌کنند. بايد به آن‌ها بگوييم که ايران نه افغانستان است و نه عراق. اگر افغان‌ها از نتيجه جنگ خرسندند به اين خاطر است که چيزی برای از دست دادن نداشتند. کشوری که همه‌ چيزش در بيست سال جنگ از هم پاشيده بود در جنگی کوتاه چيز ديگری برای از دست دادن نداشت. و عراق دوازده سال بود که زير تحريم‌ها کمرش شکسته بود و فقر و محروميت و خشونت وحشتناک حزب بعث سرتاسر زندگی مردم را پر کرده بود. اما ما چه؟ ما در کشوری نسبتا با ثبات زندگی می‌کنيم و به اين زندگی خو کرده‌ايم. حالا فرض کنيد فقط برای يک هفته سايه اقتدار حکومتی از اين کشور برداشته شود آن‌وقت محروميت‌های ساليان و عقده‌ها و زياده‌طلبی‌هايی که چيزی از جنس اخلاق و خويشتن‌داری مهارش نمی‌کند، چنان مجال بروزی می‌يابد که هزار‌ها هزار آدم‌ شکم دريده‌شده و بر سر دار رفته و خانه و مغازه و اداره و موزه و دانشگاه و بانک غارت شده و زن هتک حرمت شده و آرزوی برباد رفته حاصل آن خواهد بود و چه کسی تضمين می‌کند که اين بلا دامن تک‌تک ما را نگيرد؟ بگذاريد صريح بگويم. من مفهوم استقلال و عزت و شرف را نمی‌فهمم. کل‌هايی از اين نوع مدت‌ها است که برايم رنگ باخته است و به جايش ارزش زندگی تک‌تک آدم‌ها نشسته است و الان بوی به خطر افتادن همين زندگی‌ها و اميد‌ها را می‌شنوم و تازه اين همه ماجرا نيست.

تجربه به ما می‌گويد که پيشرفت يک کشور ممکن نيست مگر با انباشت. از انباشت سرمايه فيزيکی و روابط انسانی و دانش اداره کشور و نظام بوروکراسی تا اعتبار بين‌المللی. و ملت ما پس از اشتباهات تاريخی بزرگی دارد انباشت کردن و ذره‌ذره جلو رفتن را به آرامی می‌آموزد. جنگ اين انباشته‌های ساليان را می‌پراکند. سد و پل و راه و نيروگاه و کارخانه فولاد را در هم می‌شکند و آن‌هايی که کاری بلدند را فراری می‌دهد و نهاد‌هايی که دارد شکل می‌گيرد را فرو می‌ريزد. فقط ترميم اين خرابی‌ها سال‌ها عمر می‌خواهد.

بايد کاری بکنيم پيش از آن‌که دير بشود. همه آن‌هايی که ممکن است اين را بخوانيد و وبلاگ داريد: مريم، کورش، ياسر، ايمان، فتانه، اميد، جواد، بهمن، نيوشا، محمود، عباس، حامد، حسين، لاله، قاسم، مهدی، افرا، سعيد، مريم، مازيار، سميه، گلناز، پرستو، نويد، رستا، علی، بهرام، سروش، صالح، و ... يک کاری بکنيد. چيزی بنويسيد. حداقل کاری که می‌توانيم بکنيم اين است که ماجرا را جلوی چشمان بقيه بياوريم.

من چهار گروه هدف می‌بينم :

۱- وبلاگ‌نويس‌ها که تحريکشان کنيم کاری کنند مثل همان کاری که در جريان خليج کردند ولی اين بار با دامنه‌ای وسيع‌تر.

۲- مردم که بهشان بگوييم قضيه جدی است و بايد تلخی‌های جنگ را هم ببينند و کمی‌هم سختی‌های جنگ قبل را به ياد آورند.

۳- حاکمان : آن‌هايی که به حکومت‌ نزديک‌ترند سعی کنند به ماجراجويان حکومت جمهوری اسلامی حالی کنند که قضيه جدی است و آدم‌ها زندگی‌هاشان را دوست دارند. تا قانعشان کنيم عاقلانه‌تر رفتار کنند و هستی اين کشور و مردم را در پای روياهای خود پايمال نکنند.

۴- آمريکايی‌هايی که کمی از از تصوير کليشه‌ای و ژورناليستی معمولشان از خاورميانه دور شوند و جهانيانی که احساستشان بر عليه يک ويرانگری جديد تحريک شود.

من دوست دارم دو سال ديگر کسی بگويد که اين همه شلوغ کرديد و اصلا از جنگ‌هم خبری نشد و ما در جواب بگوييم که بعضی وقت‌ها آدم حرف‌هايی را می‌زند تا جلوی به حقيقت پيوستن حرف خودش را بگي
Saturday, January 29, 2005
مهمان امروز:کورش علیانی
پنج سال پیش هر از گاهی سر و ککله یک نابغه درس نخوان دانشگاه شریف در تحریریه روزنامه آزاد پیدا می‌شد که هم بچه مذهبی بود و هم باحال. کورش علیانی از معدود کسانی بود که هنگام نوشتن فکر هم می‌کرد. مطلبی در مقابله با دیدگاه جنگ طلب نوشته که
باید خواند، به علاوه، مطلب زیر هم از اوست:

شنبه، 10 بهمن، 1383

عبارت attack-on-Iran را می‌دهم كه google news جست‌وجو كند. اين خبرها را رديف می‌كند:

ژنرال اسرائيلی گفت شايد ايالات متحد به ايران حمله كند. پروفاؤند پيجز (انگليس)

وزير دفاع اسرائيل هش‌دار داد ايران به توان هسته‌ای نزديك است. اينديپندنت

اسرائيل حمله به ايران را نامحتمل ندانست. سيدنی مرنينگ هرالد

بيم حمله‌ی ايالات متحد به ايران فزونی می‌گيرد. نيو ساينتيست

حمله‌ی ايالات متحد به ايران در سال 2007 ايج (استراليا)

بلر: ايالات متحد نقشه‌ای برای حمله به ايران ندارد. تايمز آو اينديا

جنگ در ايران پاچه‌ی اقتصاد جهانی را خواهد گرفت. ذس ايز لاندن

چنی از حمله‌ی اسرائيل به ايران سخن می‌گويد. سيدنی مرنينگ هرالد

روزنامه‌نگاران ايرانی-آمريكايی می‌گويند حمله به ايران تنها دمكراسی را خفه خواهد كرد. نيو كليفرنيا ميديا

اتحاديه‌ی اروپا تهديد ايالات متحد درباره‌ی حمله به ايران را بی‌اهميت شمرد. گلف ديلی نيوز

بريتانيا طرحی در مقابله با حمله به ايران تهيه می‌كند. خليج تايمز

چنی: لجام زدن به ايران راس سياهه‌ی كارهايی است كه می‌كنيم. سيدنی مرنينگ هرالد

بسا حمله‌ی ايالات متحد به ايران خطايی بزرگ باشد. گلف ديلی نيوز

ايالات متحد حمله به ايران را می‌سنجد. ميل اند گاردين آنلاين (آفريقای جنوبی)

وبلاگ‌ها را نگاه می‌كنم. مجيد زهری چهار مطلب نوشته است. در آمريکا و تحليل"گران" ما! با لحنی گزنده مخالفانش را مسخره كرده و فشرده گفته است:

آمريكا پتانسيل عظيمی دارد. آمريكا و كانون‌های قدرت منافعی بيش از نفت در خاورميانه دارند. جهان در حال تحول است. آمريكا و جمهوری اسلامی با هم كنار نخواهند آمد. مردم از حمله‌ی آمريكا خوش‌حال می‌شوند.

در نوشته‌ی بعديش مسيری که آمريکا در آن گام برمی‌دارد او ابتدا روشنفكران ايرانی را مسخره كرده در پايان بحثی دراز و آشفته پيش‌گويی می‌كند جهان راهی جز اين ندارد كه آمريكا جمهوری اسلامی را سرنگون كند. در پی‌نوشت‌های اين مطلب نيز با سوال و اشاره و صراحت می‌گويد هيچ كس توان ايستادگی در برابر آمريكا را ندارد و بهتر است با شعارهای احساسی خود را به دردسر نيندازيم. در پايان صحبتی هم از بحثی گسترده و رفراندوم می‌كند.

در احتمال حمله نظامی آمريکا؟ تندی او آشكارا فروكش كرده است و او می‌گويد معلوم نيست احتمال حمله‌ی آمريكا به ايران چه‌قدر باشد، اما هر چه باشد اين احتمال مهمی است. ظاهرا ديگر او خود نيز از «مسير گريزناپذير» آمريكا سخنی نمی‌گويد. در خرد يا غيرت؟! او خرد را در برابر غيرت می‌نهد و در پايان صحبتش می‌گويد «در معادله‌ی زندگی بشر امروزی، مقولاتی چون "غيرت" يا اصلاً کاربرد ندارد و يا در آخر صفِ "اولويت‌ها" و "تعيين‌کننده‌ها" ايستاده است.» ديگر هيچ نشانی از آن حرارت و تمسخر اوليه در او نيست. تنها هنوز می‌كوشد به خواننده‌هايش بقبولاند خرد حكم می‌كند بفهمند و با شاخ گاو درنيفتند و خودشان را درگير بلاهت‌هايی مثل «تبليغ فرهنگ شهادت و "غيرتی‌شدن" و ورم‌کردن رگ کردن» نكنند.

در پيامگير وبلاگ او نيز غوغايی است. هر كس نفس كشيده است پهلوانی بی نشان كه بهرام امضا می‌كند دمار از روزگارش درآورده است.

اما بيرون از وبلاگ مجيد زهری هم برای خود جايی است. مهدی جامی و ديگر مخالفان زهری كوشيدند نشان بدهند وضع آن گونه كه زهری می‌گويد تقديری و گريزناپذير نيست. ظاهرا در اين كار چندآن هم ناموفق نبودند. چرا كه ديديد لحن و موضع زهری در مطالب بعديش كاملا تغيير كرد.

جامی كه خود چند روز پيش از زهری بحث را آغاز كرده بود و در مطلب ما، آمريکا و اين لشکر روشنفکران گفته بود «با دست خود دشمن را دعوت نکنيم. راه جنگ را نرويم. حکم تجربه اين است» در پاسخ به زهری در مطلب حق تعيين سرنوشت مان را به آمريکا واگذار نکنيم نوشت «بوش... برای ما تنها يك دشمن است... اگر راضی به مذاكره شد يك بيگانه است... مطلوب اين است که وضعی پيش آيد که بدون پرداخت هزينه سنگين جنگ و کشتار و اشغال، مردم ما کمی آسوده تر و انسانی تر و مرفه تر زندگی کنند... فراموش نکنيم که يک نظام بد از نظر سياسی بسيار بهتر از يک نظام تحت اشغال و زير نظر اشغالگر است... به جای دعوت دشمن... ترجيح می‌دهم به همين نظام موجود فشار آورم...»

او در مطلب بعديش تغيير تدريجی بهترين نوع تغيير است نوشت «معنای تهديد هميشه حمله نيست گرچه شما هميشه بايد تهديد را جدی بگيريد... می خواهی آينده ايران رسيدن به امروز عراق باشد؟ ... حمله فرضی آمريکا دقيقا همين جنبش را نيمه کاره از ريشه جاکن می کند... بهترين نوع تغيير تغيير تدريجی است... به نظر اين دوستان جنگ و اشغال نظامی ...در دوره کامپيوتر با دوره چرتکه متفاوت است و هيچ ربطی به احساسات ملی پيدا نمی کند!... در باره آينده حمله آمريکا و بهشت پس از آن خيالبافی ...نکنيم... پامان را روی زمين محکم بگذاريم و واقعيت ها را ببينيم. خيالبافی بس است.»

داريوش ملكوت نيز در يک‌صدا عليه جنگ و دشمن تازه‌ی دموکراسی نوشت «آمدن آمريکايیان و نظاميان‌شان به ايران نه تنها مشکلی را حل نخواهد کرد بلکه مشکلات فعلی را صد چندان می‌کند و طرفه آن است که جوانان دل‌خون ما برای آمدن مشتی ديوانه دارند له له می‌زنند،‌ بس که کارد به استخوان‌شان رسيده است... آمريکايیان اگر بيايند، نان و حلوا به کسی نمی‌دهند... اين غائله، جان، مال، امنيت، آزادی و صلح تک تک ايرانی‌ها را به يغما خواهد برد، بدون هيچ ترديدی... کمينه کاری که می‌توان کرد اين است که ما که می‌توانيم بنويسيم،در وبلاگ‌های فارسی زبان برای ايرانيان بنويسيم که وعده‌های آزادی و انسانيت آمريکا، فريب و سراب است و افتادن از چاله به چاه. در وبلاگ‌های انگليسی زبان‌ هم بايد اين را نوشت تا افکار عمومی جهان و خود آمريکايی‌ها بدانند که رييس دولت‌شان در پی چيست... بگوييم، بنويسيم، آگاه باشيم و نگذاريم که هيچ کسی، چه از داخل باشد و چه از خارج، برای ارضاء شهوت قدرت و اطفاء مستی‌های فرعونی‌شان، امنيت، آسایش، آزادی و صلح من و شما را با شعله‌ورکردن جنگ بربايد... به هيچ نامی، به نام هيچ تقدسی، زير هيچ پرچمی جنگ نبايد بر پا شود، چه به نام خدا باشد، چه به نام دموکراسی و چه به نام بشر. به نام دل‌هاتان، به نام عشق‌هايی که می‌خواهد در گوشه‌ی خانه‌ی تک‌تک‌تان چراغ گرم‌اش روشن باشد، اسلحه‌ها را زمين بگذاريم و قلم برداريم.»

حميرا طاری نيز در آزادی با حضور آمریکا؟ نوشت «چرا این افراد از خود نمی پرسند که آیا آمریکا احمق است که آن همه نیرو و تجهیزات را به مرزها ببرد صرفا بخاطر خیر خواهی و انسان دوستی؟ کجا آمریکا می تواند دایه عزیزتر از مادر باشد؟ چرا عده ای صرفا بخاطر منافع خود اینطور کور و کر شده اند؟ چرا از مردم بدبخت و ستمدیده ایران مایه می گذارید برای رسیدن به آمال خود؟ چرا آنها قربانی بشوند؟ عکسها و فیلمهایی را که سربازان آمریکایی و انگلیسی از تجاوز و خشونت خود نسبت به سربازان عراقی و مردم عراق گرفتند را فراموش نکنید. این مصیبت و بدبختی در انتظار مردم ایران نیز هست... بیایید کمی جدی تر مسائل را بررسی کنیم بدور از خواهشها و خودخواهیهای خود.»

جز اين‌ها جهان‌گير در مارش بسوی آزادی، نيك‌آهنگ در آمریکا آمریکا، تو داری می‌آیی، علی معظمی در آن‌چه حد ندارد، حامد در سايه جنگ را دور کنيم، پيمان در دست روی دست بگذاریم؟، و شهلا در دو مطلب دریغ است ایران که ویران شود..... و جاوید باد ایران در هم‌اين مورد نوشته‌اند و موضعشان مخالف حمله‌ی آمريكا است.

عده‌ای هم دارند امضا جمع می‌كنند. اين و اين در مخالفت جنگ است. اين كار شورای ملی ايرانی آمريكايی را هم ببينيد. وقتش است كه هر كس تصميم خودش را بگيرد. مطمئنا نمی‌توان كار را به سرنوشت واگذار كرد.


وقتی معانی مفاهیم پرت و پلا می‌شود
چیزی زیباتر از اصلاحات وجود دارد؟ مفهومی جذاب‌تر از رفراندوم می‌شناسید؟ شاید باشد، ولی وقتی خواست بسیاری از ما در طول سال‌های گدشته دستیابی به امید و زندگی امیدوارانه بوده است و در عمل از دستش داده ایم، دنبال هر شاخه شکسته ای می‌گردیم تا سرمان زیر آب نرود.
امروز اگر کسی صحبت از اصلاحات کند، با بی توجهی روبرو می شود، و ماجرای رفراندوم هم با آمار بسیار جالب سایت دعوت کننده آن که مدت‌هاست تغییر قابل توجهی نکرده، نشان می‌دهد که گاه بهتر است وقتی آمادگی کاری را نداریم، مفهوم آنرا خراب نکنیم.
زندگی، جنگ و دیگر هیچ
کلاس چهارم ابتدایی بودم. خواندن کتاب‌های فالاچی مد روز بزرگ‌ترها بود. خانه ما هم پر شده بود از این کتاب‌ها و به خاطر تعطیلات مدارس در زمستان ۵۷، من هم شروع کردم به خواندن. کتاب‌های اوریانا فالاچی از نوشته‌های شریعتی قابل فهم‌تر بود، بخصوص مصاحبه با تاریخ جلد ۱ و ۲ !

وقتی کتاب زندگی، جنگ و دیگر هیچ او را خواندم، از جنگ متنفر شدم.
امروز بوی جنگ به مشام می‌رسد. و آن احساس منفی علیه این پدیده شوم دارد مرا می‌خورد.
Friday, January 28, 2005
مشکلات اصلاح طلبان-۲
مشکل اصلاح‌طلبان، مشکل جامعه ماست: تغییر دائمی اولویت ها بر اساس منافع زودگذر. نداشتن استراتژی به دلیل فقدان نگاه بلند مدت ، کار یک فرایند مهم را به آنجا کشانده که بسیاری حرف از مرگ اصلاحات می‌زنند. نبود راهبری مشخص، از مشخصات اصلاح‌طلبان است! آیا حجاریان مدیر پروژه بود، یا خوئینی‌ها؟ چرا پس از ترور حجاریان بازی به هم ریخت؟ آیا از وزیر بازی شطرنج بود؟ چرا اصلاح‌طلبان نتوانستند سربازی را به انتهای میدان حریف برسانند تا وزیر جدید باشد؟ آیا چنته اصلاح‌طلبان تا به آن حد خالی بود؟

به شدت معتقدم قبل از اینکه اصلاح‌طلبان بخواهند فضای سیاسی ایران را از تمامیت خواهی پاک کنند، بایستی به درون خود نگاهی بیاندازند. در این هفت سال، کدامیک از اهداف آنها با کمک کدام گروه یا افراد جبهه اصلاحات به نتیجه رسیده است؟ به کدام هدف‌ها دست یافتند؟ آیا همه شکست‌ها تقصیر جناح راست بود؟ چپ‌هادر کدام مقاطع کم آوردند و چرا؟ نحوه حمایت از یاران اصلاحات از جمله روزنامه‌نگاران چگونه بود؟ نگاه سران چپ به روزنامه‌نگاران بر چه اساسی استوار شده بود؟ و...

اصلاحات قشنگ ترین چیزی بود که دنبالش بودیم. و امروز آنقدر نا امیدانه در باره‌اش می‌نویسم که انگار تنها خاطره‌ای است و یا از آن بدتر، تخیّلی بود و توهّمی.
ادامه دارد


و امّا تحلیل مادر عروس
الآن یکی از دوستان اهل تمیز خبری نقل کرد از جماعتی در تورنتو که انتقاد من از اصلاح‌طلبان را برای نزدیکی به کارگزاران و خانواده هاشمی و گرفتن امکانات بعد از انتخابات قلمداد کرده‌اند.

من به طور پراکنده درطرح ها پروژه‌هایی که مدیریت آنها با کارگزاران بوده است، کار کرده‌ام. نکته جالب این بود که در طول این همه سال، بارها از من خواسته شد عضو کارگزاران شوم، و نشدم. خواسته شد همکار ستادشان باشم، و نشدم، در انتخابات مجلس ششم، مرا دشمن قلمداد کردند، و در انتخابات شوراها مرا برای مذاکره با کرباسچی دعوت...در آن جلسه کذایی هم که در دفتر مهندس آشوری تشکیل شد، تقریبا دعوا نکردیم، و با زبان بی زبانی هر چه می‌توانستیم بار همدیگر نمودیم. که اتفاقا جزو خاطراتی است که در سایت خواهم آورد. تا حالا شنیده اید یکی از روزنامه نگاران همکار کارگزاران در این مدت احضار شده باشد و حسابی دهان مبارکش را سرویس کرده باشند؟ اگر حتی امید معماریان که کاندیدایشان در انتخابات شوراها بود خودی می‌دانستند، مورد حمایت قرار می‌گرفت.

در مورد مشکل من با مشارکتی‌ها هم سابقه کار به ایراد‌های من به طرح‌های آبی وزارت نیرو بر می گردد، که با سید محمد خاتمی بنا به درخواست خودش سه روز بعد از انتخابات ۸۰،دیدار کردم. وقتی هم جماعت مشارکت-عباس عبدی و تنی چند از آب دزدک‌ها- را عصبانی کردم، مانع انتشار جوابیه‌ام به وزارت نیرو در روزنامه نوروز شدند و من هم رسما از روزنامه بیرون آمدم، با وجود درخواست‌های میردامادی، همسرش، ارغنده‌پور، گرانپایه و... گفتم که تا زمانی که عباس عبدی مانع انتشار جوابیه‌ام می‌شود، باز نخواهم گشت . قبل از آن هم بارها و بارها از من خواستند که عضوشان شوم، که رسمی‌ترینش از سوی یکی از معاون‌های رضا خاتمی بود. تعداد دفعاتی هم که از وزارت نیرو با من تماس گرفتند تا با من دیدار ویژه داشته باشند و از پروژه‌هایشان دیدار کنم( این دیدارها بسیار پر منفعت هستند!!) را هم خواهم نگاشت!

احمقانه‌ترین دعوت هم از طرف جماعت همبستگی بود. که آنقدر تحقیرشان کردم که حد ندارد.

چرا از احزاب سیاسی ایرانی بدم می آید؟
من به احزاب ایرانی بد گمانم. احزاب ایرانی ساخته قدرت هستند، نه قدرت ساز. فساد مالی احزاب و بهره گیری هایشان از قراردادهای اقتصادی، آنچه به نام رانت معروف شده، ناقض حداقل حقوق مردم است. اگر اندک حمایتی از سوی ایشان می‌دیدم، الان بدون نگرانی در تهران بودم، نه اینجا به دنبال یک لقمه نان. فکر می‌کنید کسی که حامی داشته باشد، نیازمند کار در دکان و کارگاه خشک‌شویی است؟ آنهم برای ساعتی هفت دلار؟ بعد هم که مدتی بیکار بودم، و خدا را شکر چند کار مطبوعاتی سفارشی باعث شد منّت خیلی از ایرانی های عزیز ساکن کانادا- از جمله روسای یکی دو انجمن بسیار متمول که از من رزومه خواستند- را نکشم.

اشکال ما، و گاهی خودم، این است که بیشتر از اینکه به اصل مطلب فکر کنیم، دنبال انگیزه طرف می‌گردیم. می‌خواهیم بگوییم که اگر کسی موضعی سیاسی می‌گیرد، حتما برا منافع مادی است...بازار سیاست ایران جز ضرر چیزی ندارد!

من نگران جنگ امریکا با ایران هستم، نگران فریب دوباره جماعت منفعت طلب حزبی، چه مشارکتی و چه کارگزارانی‌ام. بشدت امیدوارم که کروبی باز موج سواری نکند و ...

در ضمن، سوال کرده اند که چرا به هاشمی رفسنجانی نمی‌پردازم، پاسخ: می‌ترسم! هشت سال پیش، محسن هاشمی از من خواست پدرش را به‌ صورت کاریکاتور در آورم ، من هم بهانه آوردم که نمی‌شود روحانیون را کشید، گفت بکش، خبری نیست! گفتم به شرطی که روبروی رئیس جمهوری وقت بنشینم این کار را خواهم کرد، تا خیالم از اتهام‌های بعدی راحت باشد.


مشکلات اصلاح طلبان
شاید بعد از هشت سال درگیر بودن در لایه های مختلف اصلاح طلبی یا به عبارت بهتر حضور در جریان مطبوعاتی اصلاحات، تجربه اندکی از کار گروهی با دوستان مختلف دوم خردادی پیدا کرده باشم. نکته جالب این است که بسیاری از ایشان، امکان اصلاحات را در شعار به نفع آینده نسل حاضر اعلام می کنند، ولی در عمل فقط به نسل بعدی خانواده خود خدمت کرده اند. توزیع درآمدها، قراردادها و امکانات در چند سال گذشته را ببینید. بالا رفتن از پله های سیاسی در عمل برای چه کسانی میسر بوده است؟ آیا آزادی انتخاب و پیشرفت برای همه شهروندان یکسان بوده یا نه؟
در منظر کلی، فرقی بین اصلاح طلبان و اسلاح طلبان نمی بینم. هر دو سرو ته یک کرباسند. وقتی نظریه پردازان این جریان زبان باز می کنند تا از آزادی های مشروع حرف بزنند، انگار قرار است کسانی فقط آزاد باشند که قانون مورد نظر ایشان را پذیرفته اند، ولا غیر.

نکته ای دیگر که متاسفانه با دوستانم در این باره اختلاف دیدگاه دارم، اعتماد سازی است. نمی خواهم وارد مسائل خصوصی اصلاح طلبانی که می شناسم بشوم، ولی آیا حق دارم بگویم کسانی که حتی زن و فرزندشان به ایشان اعتماد نمی کنند، چگونه می توانند نجات دهنده آینده این مملکت و زنان و فرزندان آن باشند؟ کسانی که در یک حرکت گروهی، فقط نفع شخصی خود را می بینند، و از دیگران تنها انتظار همراهی دارند، آیا می توانند نقشی منطقی در فرایند اصلاح طلبی بر عهده گیرند؟نباید روابط خصوصی افراد را گشود، ولی آیا نباید واقعیت کسانی که می خواهیم راهبرمان باشند را بشناسیم؟ که آیا آنی که می نمایند هستند یا نه؟ آیا نباید از مردم در مقابل کسانی که به خانواده خود خیانت می کنند، چه برسد به جامعه بزرگتری چون ایران، دفاع کنیم؟

نمی خواهم نقش منجیان بشریت و یا شوالیه های شریف قرون وسطی را بازی کنم. ولی به شدت نگرانم. نگرانی بابت چیزهایی است که می بینم و بسیاری از دوستان چشمانشان را به عمد بسته اند تا کاری جلو رود. حقیقت را نباید فدای مصلحت کرد! مصلحت گذرا است، ولی حقیقت ماندنی. وقتی می بینم فردی مثل محتشمی پور پرچم اصلاحات بر دوش می گیرد و عیب اصلاح طلبان را نقد درونی می خواند، زورم می گیرد. او هنوز جوابگوی کارهای دوران وزارتش و عملکردش به عنوان سفیر ایران در سوریه نیست. وقتی می بینم فلان اصلاح طلب که جوابگوی دلایل و مستندات هرزه گی هایش نیست می خواهد با تعاریف روشن فکری سر من و بقیه را کلاه بگذارد، و از این به بعد هم با بازی انتخابات سر مردم را شیره بمالد, زورم می گیرد. فقط می‌دانم او برای آینده ایران خطرناک‌تر از بسیاری از راست‌های تند و تیز است.
ادامه دارد
و امّا بحث شیرین کمر درد
دیروز گذشته، بالاخره موفق به زیارت طبیب شدم. اولاّ اطلاعات سیاسی این پزشک کانادایی از ایران، خیلی بیشتر از قسمت اعظم ایرانی‌های خارج از کشور بود. ثانیا، تشخیص جالبی داد! که البته توجیه کننده دردهای شدید یک هفته گذشته بود:
پاره شدن بخشی از تارهای عضلانی ناحیه کمر، و تشدید درد قدیمی ستون فقرات که البته کمی دهان مبارک بنده را سرویس نموده است.

قرار هم بود دیشب به استخر و سونا بروم که از بس درد داشتم، نتوانستم. حالا ببینیم امروز چه می‌شود.
نتیجه اخلاقی:
آدم باید مرض داشته باشد که بدون تمرین، برف سنگین این مملکت خراب شده را پارو کند!
نتیجه ضد اخلاقی:
وقتی مجبور باشی چه؟
نتیجه همینطوری:
زندگی بدون درد فایده ندارد!
Thursday, January 27, 2005
وقتی رضا خاتمی شریک معین شود
مطلب امروز بهمن کلباسی که از همراهی رضا خاتمی، برادر کوچک‌تر رئیس جمهوری ایران به عنوان معاون اوّل احتمالی معین یاد ، و اظهار خوشحالی کرده بود، مرا اندکی نگران کرد.

رضا خاتمی به واسطه ریاست جمهوری برادرش، مدتی مقامی دولتی داشت، آنهم در وزارت بهداشت. هیچگاه شنیده‌اید کسی از مدیریت درخشان دکتر"محمد رضا خاتمی" در آن دوران دفاعی کرده باشد؟ تنها چیزی که ما خبرنگار جماعت دستمان آمد این بود که این متخصص کلیه، به همه جا اوره افشانی کرده بود.

معاون اوّلی جوک نیست. گاو نر می‌خواهد و مرد کهن! رضا خاتمی جلسات مجلس را هم نمی‌توانست درست اداره کند، چه برسد به اداره رسمی دولت! اینکه به هر قیمتی، دولت فعلی را باید حفظ کرد، دولتی که توان مقابله با نیروهای سرکش! و خودسر را ندارد، و دود تقابل روز افزون دولت خاتمی با دولت سایه، فقط به چشمان ما ایرانیان رفته، برای من قابل درک نیست. می‌پذیرم که نباید خاموش ماند، می‌دانم که نمی‌بایستی دودستی همه چیزمان را به بازاری های مسلح واگذار کنیم، ولی آیا انتخاب کسی که الفبای مدیریت نمی‌داند، مشکل ما را حل می‌کند؟
Wednesday, January 26, 2005
آمریکا آمریکا، تو داری می‌آیی
دیشب سیمور هرش، نویسنده معروف نیویورکر که گزارش داده بود که نو-محافظه‌کاران قصد حمله به ایران را دارند، مهمان برنامه جان استوارت بود. بحث اصلی امشب هم به سیاست‌های آینده ایالات متحده در برابر ایران اختصاص داشت.

راستش کمی ترسیدم. هرش آدم بی‌خودی نیست، و می‌گفت وقتی این گروه می گویند کاری را می‌کنند، پس زیادی جدّی هستند. من از سیاست‌های این گروه محافظه‌کار متنفرم، ولی اعتقاد دارم که سیاست‌های بسیار عاقلانه ایران! بهانه کافی برای ماجراجویی این جماعت خواهد داد. منتظر درخواست‌های بیشمار ویزا از سوی خبرنگاران خارجی در ماه‌های آینده باشید. اگر تعداد آنها صرف نظر از ماجرای انتخابات بیشتر از حد انتظار شد-البته اگر ویزا گیرشان آمد- جنگ و یا حملات هوایی پراکنده علیه پایگاه‌های نظامی ایران، بسیار جدی خواهد بود.

امریکایی ها در جنگ با عراق، چیزی نزدیک به ۱۰۰۰ نفر کشته داده‌اند، ولی گفته می‌شود بیش از ۱۰۰،۰۰۰ نفر از عراقی‌ها هم قربانی این حمله بوده‌اند. خدا به داد ما ایرانی‌ها برسد!

Tuesday, January 25, 2005
زن خوب
خالی بندی:
زن خوب فرمان‌بر پارسا، کند مرد درویش را پادشاه
واقعیت:
زن خوب فرمان‌بر پارسا، کند مرد درویش را کلّه پا
بی ادبی:
زن خوب فرمان‌بر پارسا، کند مرد درویش را ماه به ماه
نهایت:
زن خوب فرمان‌بر پارسال، دهد مرد درویش را ارتحال
نکته:
اصلا چنین موجودی، وجود خارجی دارد؟ هم خوب باشد، هم فرمان‌بر و هم پارسا؟
Monday, January 24, 2005
ستر اورکات یا ستر عورکات
اینکه چند نماینده بخواهند کار اورکات در ایران را یکسره نمایند، جای تامل بسیاری دارد. و جالب‌تر آنکه هنوز قانونی مصوب نشده، بسیاری از دسترسی به این پایگاه دوست‌یابی محروم شده‌اند. انگار اورکات ابزاری سکسی است که از طریق آن دست نامحرم‌ها به هم سایش پیدا می‌کند و شاید خدایی ناکرده فسق و فجوری هم رخ دهد. البته بعید نیست اعلام کنند که اورکات ناقل ایدز هم هست!

ظاهرا پاک کردن و یا پوشاندن اورکات از چشمان معصوم جوانان ما چیزی در حد ستر "عورت" است، که دیدنش موجب معصیت است و به کار بردنش جرمی کامل!خدا را شکر که هنوز اورکات دیدن جرم محسوب نمی‌شود، وگرنه مجازاتش بس سنگین بود! چیزی در حد حمل آلت جرم.

بر من خرده نگیرید، اندک محتوایی بی‌ادبی را به این نوشته می‌افزایم تا بحث کامل‌تر شود! اگر داشتن چیزی که می‌تواند جرم زا هم باشد، ولی به قصد بد به کار برده نشود، جرم است، و بالقوه بودن عامل جنایت، پس کل آدم‌های بالغ را به سبب حمل آلت جنسی باید دستگیر کرد! اورکات مگر عورکات است که ذهن آقایان و خانم‌ها را مشوش کرده؟ مگر مسبب گناهی کبیره است؟ مگر برای دوستی آدم را جهنم می‌برند؟

اگر سایت دشمن یابی به راه بیافتد، هیچگاه در ایران مخالفی نخواهد داشت! قابل توجه برادران عزیز اینترنتی که تا به حال به فکر راه اندازی و عضوگیری نبوده‌اند!

چگونه امریکایی‌ها را به خانه خود راه دهیم
راستش کاری ندارد، با همین سیاست‌هایی که داریم، دعوتشان هم کرده‌ایم و با سلام و صلوات خواهند آمد.
سیاست ما عین دیانت ماست...اصلا سیاست نداریم!
Sunday, January 23, 2005
میثاق ساقی سیم ساق
سال‌ها پیش بحث میثاق اصول اخلاقی و حرفه‌ای روزنامه‌نگارران ایران مطرح شد، و دکتر معتمد نژاد که حق پدری گردن علم ارتباطات در ایران دارد، بر پایه مطالعات و تجربیاتش آنرا تنظیم کرد. در حال حاضر پیشنویس آن ارائه شده و سال آینده در روز جهانی آزادی مطبوعات باید به تصویب نهایی برسد.

اینکه بعد از مدت‌ها ماجرا جدی شده، جای شکر دارد. تنها ضمانت اجرایی آن می‌ماند که گمانم کل ماجرا را زیر سوال می‌برد.
اگر فرصت داشتید، آنرا مطالعه کنید:
قسمت اول
قسمت دوم
کمرالملوک وزیری
سال‌ها بود چهار دست وپا راه نرفته بودم، گمانم ۳۴ سال و خرده‌ای بشود! آنقدر درد کمرم کشنده است که مجبور شدم مسافتی کوتاه را در دو دقیقه، آنهم به زور مسکن و پماد و کیسه آب‌گرم مانند بچه‌های ۷-۸ ماهه طی کنم. سگ محترم خانه هم که مرا تا به حال این‌طوری ندیده بود، با تعجب دنبالم می‌آمد، باورش نمی‌شد، شاید انتظار داشت واق واق هم بکنم! احتمالا از درد مجبور خواهم بود مثل او زوزه بکشم!
خدا نصیب‌تان نکناد! هیچ دردی، بخصوص کمردرد سیاتیکی را. وای که عجب درد احمقانه‌ای است! راستی، اگر کسی کمرش درد بکند، می‌تواند کمر همّت ببندد، و یا کمر به قتل کسی... ویا....
Saturday, January 22, 2005
برف پارو می کنیم و کمردرد می گیریم
امروز همه اش یاد جوک معروف " برف - پارو - می کنیم" بودم، مخصوصا وقتی بعد از پایان کار از کمردرد افتادم! احتمالا پیرزن مربوطه هیچوقت مرا استخدام نمی کرد!
یاران سابق
poster7mg.jpg
امروز صبح می‌بایستی در فرانسه می‌بودم، تا سخنران جلسه‌ای در باره کاریکاتور مطبوعاتی ایران باشم. دیگر همکاران سابقم هم آنجا بودند. جلسه به صورت پرسش و پاسخ برگزار شد و من هم از طریق اینترنت و تلفن با جمعیت ارتباط داشتم. مدیر جلسه که نماینده روزنامه دیلی تلگراف در فرانسه بود قبل از جلسه چند کلمه‌ای با من سخن گفت. به او گفتم که از بچه‌هایی که از ایران آمده‌اند خیلی انتظار نداشته باشد که با حرف های آتشین جلسه را گرم کنند، چرا که محدودیت‌های زیادی دارند و نباید زیر فشار بروند.

بعد از پایان جلسه، تماس تلفنی ما به پایان رسید ، من هم داشتم آماده کاری دیگر می‌شدم که تلفن دوباره زنگ زد. آن طرف تلفن، سیگنه ویلکینسون، نخستین زن کاریکاتوریستی که جایزه پولیتزر را برده است صحبت می‌کرد. می‌گفت امیدوار بوده آنجا مرا ببیند و صحبت‌هایم را مستقیما بشنود. شاید داستان مرا از خیلی ها بهتر و کامل‌تر می‌دانست. داشتم بال در می‌آوردم که از من سوالی کرد که حالم گرفته شد. پرسید آیا مهمانان کنفرانس را که از ایران آمده‌اند می‌شناسم؟ گفتم که یک نفرشان که مدت‌ها همکارم بوده ودیگری را نیز می‌شناسم، با زبان بی‌زبانی گفت از حرف‌هایشان تعجب کرده ...امیدوارم اشتباه شنیده باشم، و یا او برداشتی اشتباه کرده...

ما ایرانی جماعت تغییر نمی‌کنیم. برای اثبات وجود خود، باید بقیه را، کسانی را که به هر حال حقی گردنمان دارند خراب کنیم، حتی اگر به پیشنهاد آنها از ما دعوت کرده باشند. یادمان می‌رود که باید از کاریکاتور ایرانی دفاع کنیم، نه خودمان.

هنوز امیدوارم اشتباه فهمیده باشم.
Friday, January 21, 2005
SIDEWAYS
امشب فرصتی فراهم شد تا در این هوای وحشتناک سرد به سینما بروم. از بخت خوب دیدم این فیلم به زمان من می‌خورد. بازی درخشان پال جیاماتی فراموش نشدنی بود. راستش فیلم را که دیدم، با آنکه شاید اصلا شباهتی به زندگی من نداشت، ولی بشدّت شخصیت‌هایش را درک می‌کردم، و گاهی هم دلم به حال خودم می‌سوخت. اگر به ایران آمد، حتما ببینیدش.
Sideways (2004) Poster
Thursday, January 20, 2005
www.jibjab.com

دو برادر که نه خدمت سلطان کردندی و فقط به زور رایانه نان خوردندی، چند وقتی است که با انیمیشن‌های سیاسی خود، رنگ تازه‌ای به نقد سیاسی داده‌اند-ی! اینها که اوّل بار، با فلش انیمشن "اینجا سرزمین من است" وارد معرکه شدند، به تازه‌گی سومین کار خود را هم با حمایت "یاهو" روانه بازار کردند. دیشب متوجه شدم که این دو برادر، وبلاگ هم دارند!
CLICK HERE TO PLAY SECOND TERM!
ارزش‌ها...
جامعه ایرانی به ارزش‌هایی بند است...کدام ارزش‌ها؟ راستش دیگر نمی‌دانم! فکر می‌کنم ناراستی، دورویی، تقّلب،از پشت خنجر زدن الآن جزو معیارهای موفقیّت باشد. اینکه از موقعیّت‌ها استفاده ببریم تا جیب مبارکمان را پر کنیم. آنکه تا به چیزی دست یافتیم، بزنیم زیر ماتحت مبارک عشق و علاقه و محبّت و عاطفه و ....

از خانواده شروع کنم بهتر است. برای یک خانواده کوچک، اصل نظام خانوادگی و عاطفه میان اعضا و احترام متقابل مهم‌تر است یا متراژ خانه، مرغوبیّت محل خانه و مدل ماشین؟ در ایران امروزی که من می‌بینم، گزینه های دوّم! راست گویی ارزش است یا دروغ گفتن؟ حقیقت اصلح است یا مصلحت؟

به جامعه فرهنگی خودمان بروم. اگرامکانی فراهم شد تا عده بسیاری از کنارش مشغول کار شوند و کاری در خور انجام دهند که خیرش به مردم ایران برسد، فکر می‌کنید این کار به چه نحوی پیش خواهد رفت؟ مطمئن باشید ظرف مدتی کوتاه نقشه‌ای طرح خواهد شد و کار به مرحله اجرایی خواهد رسید، بعد از دو سال دست‌اندرکاران ماجرا را ببینید، چند نفر به نحو جالبی سود بیشتری برده اند، و بقیه می‌گویند ای کاش می شد از اول شروع کرد.

هر چه پیرتر می‌شویم، یادمان می‌رود آن دعاهای زیبا و روح‌نوازی که پدربزرگ‌ها و مادر بزرگ ها برایمان می‌خواندند، چه بوده، و خودمان می‌خواستیم چه باشیم. مایی که می‌خواستیم با قلم خود جامعه را تکان دهیم، و زیبایی را برای مخاطبان خود به ارمغان آوریم، مخاطبانمان را به این باور برسانیم که که می‌توان خوب بود و خوب زیست. می‌توان بدی‌ها را زدود. از تاریخ عبرت گرفت و...

ما مُشتی عالِم بی عَمَلیم. دروغ‌گویانی که اگر دستمان برسد، وطنمان را هم می‌فروشیم. امروز به این باور رسیده‌ام که ارزش به تنهایی مفهومی ندارد. باید دید عامل به آن ارزش، ارزشَش را دارد؟ نسل‌های بعدی به ما نگاه می‌کنند. اگر ما الگوی آنان باشیم، وای بر آینده قوم ایرانی!

Wednesday, January 19, 2005
کاریکاتور پریروز در نیویورک تایمز
از این اتفاقات هم می‌افتد
سوال‌های پراکنده‌ای که بی جواب می‌ماند
فکر نکنید که از زندگی سگی خود ناراضی هستم. نه بر عکس! خیلی هم خوشحالم. تنهایی دیوانه کننده، و یا دور بودن از محیط حرفه‌ای که می‌توانم در آن باشم. یا اینکه هیچ دسترسی به حقّ خودم هم ندارم ...

با سرزنش کردن خودم هم کاری را از پیش نمی‌برم. مگر جنایت کرده‌ام که بخواهم پاسخگوی گناهان بیشمارم باشم؟ دزدهای سر گردنه و فاسق‌ها راحت و بدون دغدغده آرمیده‌اند، و من نوعی باید جواب پس بدهم؟

گاهی دلم می‌خواهد با هنری که دارم انتقام بگیرم، ولی دست نگه داشته‌ام، شاید کسانی که می‌دانم ظلمی کرده‌اند یا پرده ظلمت چشمانشان را نابینا کرده، عوض شوند. اصلا مگر باید انتقام گرفت؟ فکر نکنید که این ظلم ها مختص جماعت زورگوی ساکن ایران است. نه! اینجا بعضی از ایرانی‌ها هم سر مسائل کوچک مالی ظلم می‌کنند!
در همین تورنتو یک استاد نسبتا محترم دانشگاه تورنتو از کار آدم بهره می‌گیرد و مفت و مجانی حق آدم را می‌خورد و خیال می‌کند نمی‌شود کارش را در ایران مختل کرد و میلیون‌ها تومان حساب‌و کتابش را به میراث بران واقعی‌اش برگرداند.

گاهی وقتی این کانادایی‌ها را می‌بینم به زندگی امیدوار می‌شوم. طرف از فتوکپی کارم استفاده کرده و الآن با کلی معذرت و احترام گفته که الآن در حساب چیزی ندارد، و تا ماه ژوئن جبران خواهد کرد، آنهم برای چیزی که اصلا فکرش را نمی‌کردم!

الآن یاد چند سال پیش افتادم، که از وزارت ارشاد سفارش تعدادی اثر برای نشریه کتاب ماه گرفتم و بین تعدادی از همکارانم تقسیم کردم. با عوض شدن مدیران آن بخش، صورت حساب مربوطه ده بار گشت و تا اتاق معاون وزیر رفت و کشک! وزارت محترم ارشاد هم به خاطر هزار و یک دلیل اصلا یادش رفت که ۵۰ اثر را برای نشریه‌هایش استفاده کرده...من مسوول بودم، ولی از کجا می‌توانستم بدهی را بپردازم؟ این همان وزارت ارشادی بود که مهاجرانی می‌خواست نگین کابینه کند....زرشک. مدیرانش به کاغد خواری افتاده بودند، و حق آثار خلق شده روی کاغد را ندادند...

گاهی دلم می‌خواهد با قلمم طرف را زخمی کنم. ولی چه فایده؟ انتقام کار را ساده نمی‌کند. و دلت سنگین تر می‌شود. می‌دانم که دل را باید شست.، ولی ساده نیست.
Tuesday, January 18, 2005
متن ترجمه شدهُ "نگاه نیویورک تایمز به ابطحی"
الآن متوجه شدم که در بلاگ نوشتهای صادق جم، ترجمه متن مقاله نیویورک تایمز در مورد سیدمحمد علی ابطحی آمده است.
به افتخار کنار گذاشتن تنبلی
بعد از مدت‌ها یک کاریکاتور کشیدم!
Sunday, January 16, 2005
نگاه نیویورک تایمز به ابطحی

An Iranian Cleric Turns Blogger for Reform

قضیه دارد جدی می‌شود!

چرا ما ایرانی‌ها در کارهای گروهی گند می‌زنیم
راستش گمانم این مشکل، وراثتی است! آیا ما از ابتدا انسان‌هایی سودطلب، زیاده‌طلب، خودخواه و نادرست بوده‌ایم؟ ... تا به گنجی یا گنجینه‌ای رسیده‌ایم، یادمان رفته که با خدای خود قرار گذاشته بوده‌ایم که دست خیلی‌ها را بگیریم، نه آنکه همه چیز را برای خود "چپو" کنیم! عین بلایی که سر اصلاحات آمد... پایانش را هم دارید می‌بینید. مفت و مجانی به آرامگاه ابدی خویش می‌رود....

تاریخ را می‌شناسیم، و از قبال آن نان می‌خوریم، ولی موقعیت‌های تاریخی را به گند می‌کشیم. پند تاریخی می‌دهیم، ولی بندبندمان خالی از وجودی است که ادعایش را کرده‌ایم و می‌کنیم. درشعار‌هایمان، فرشته‌ایم، و در زندگی عادی، همه اطرافیانمان را برشته‌ایم. تاریخ واقعی قضاوت خواهد کرد که ما در فرصت‌هایی چنین مناسب، چگونه به خاطر چند ریال و دلار و یورو و پوند و دینار و لیره و غیره بیشتر، میعاد خود بر باد داده‌ایم.



نامه سیّد ابراهیم نبوی به هاشمی شاهرودی
نامه داور نبوی به شاهرودی را حتما بخوانید.
Saturday, January 15, 2005
یادش بخیر
۱۹ سال پیش در چنین روزی، اولین تلفن که زنگ زد،کمی دچار دلهره شدم. صدای دردمند پدربزرگ مادری‌ام بود. مسمومیت ناشی از یک نوع ماهی که در تهران توزیع شده بود، نایی برایش نگذاشته بود. شب بیمارستان خوابید . ناراحتی قلبی‌اش عود کرد و ظاهرا سکته قلبی کار را به پایان رساند.

شاید ۲۵ و ۲۶ دی یادگار رفتن شاه باشد، ولی برای من سالگرد آخرین باری که صدای پیرمرد را شنیدم است.
آزادی انتخاب
ازدو روز پیش که مطلب احمد قابل را خواندم، و همینطور نوشته سید محمد علی ابطحی در مورد اتفاقی که برای مسلمانان الجزایری افتاده، که دارند دسته دسته به مسیحیّت می‌گروند،فکرم بسیار مشغول بوده است.

یکی از دوستان بسیار نزدیکم در کانادا، مسیحی است. دچار مشکلی شده بود و کلیسایی که می‌رفت، به او پیشنهاد داد تا از خانمی -خواهر میریام- که پاکستانی است دعوت کند تا چند ساعتی مهمانش باشد.خواهر میریام و یارانش یک شب به خانه او آمدند و بعد از شام، مراسم دعا ، که عین همان قوّالی است، به زبان‌های انگلیسی و اردو اجرا کردند. خواهر میریام که باید همان شب راهی هلند می‌شد، به خاطر مشکل دوستم چند روز ماند.

مشکلات دوستم، که اکثرا مالی و روحی بود، حل شد. بعد از این ماجرا، خواهر میریام برایم گفت که مسلمان بوده، از خانواده‌ای تندرو. به دلش می‌افتد که باید در باره دین خود مطالعه کند و نهایتا از خدا می‌خواهد که راه صحیح را به او نشان دهد. چند مدت بعد به این نتیجه می‌رسد که مهربانی مسیحیت و آرامشی که در آن است، مسیر مناسب‌تری برای رسیدن به خدا است. سال‌ها دین جدید را مخفی نگاه می‌دارد، تا قانون شریعه، جانش را به خطر نیاندازد.

من آدم متعصبی نیستم، و به گفتگوی ادیان و مباحثات درون دینی معتقد، و می‌اندیشم با گفتگو بهتر می‌توان پیش رفت به جواب رسید. حتی باید پای صحبت بی‌دینان و یا دشمنان دین نشست تا به نقاط ضعف منطقی خودمان پی ببریم! آیا برای سوالات آنها جوابی داریم؟
آیا خودمان را بعد از گفتگو با آنها در شک و تردید می‌بینیم؟

آیا اکثریت جامعه ما، دین را با عقل و دل پذیرفته یا با فشار خانواده دین‌دار و نمازخوان شده؟ چرا امکان تعقل را برای هم فراهم نمی‌کنیم، و آزادی انتخاب را محترم نمی‌شماریم؟ چرا سایه مرگ را بر سر کسی که خود می‌خواهد مسیرش را انتخاب کند می‌گسترانیم؟ مگر انسان برای دین آمده که اگر تخطی کند سزایش مرگ است؟ مگر دین برای هدایت ما نیست؟

ما مسلمان‌ها از خودمان چهره‌ای ساخته‌ایم تندخو، عصبانی، بی‌منطق، کم صبر، و گاه ریاکار.
برای دفاع از اندیشه‌مان، بدترین راه‌ها را انتخاب می‌کنیم. برای جذب، ابزارمان دفع است! بقیه دنیا پیشکش، در جوامع خودی داریم مخاطب از دست می‌دهیم. مسلمانی زورکی و بدون نگاه دارد نتیجه معکوس می‌دهد. چشم مردم را ببندیم و از آنها بخواهیم که هر چه ما می‌گوییم مانند" انعام " انجام دهند. مگر اصول دین اصل مسلمانی نیست؟

ما جای پرسش را از نسل‌ها می‌گیریم و انتظار عبودیت داریم. عجیب این ماجرای کلیسای قرون وسطىٰ دارد تکرار می‌شود.


Friday, January 14, 2005
عقل شریعت‌زده
این نگاشته احمد قابل را الآن خواندم و خیلی حال کردم.
نامه‌های همکاران باحال
یکی دو ساعت پیش، صدای دینگ کامپیوتر درآمد، و مژده رسیدن یک نامه را داد. نامه از مت دیِ‌ویز، کاریکاتوریست و برنده جایزه پولیتزر کاریکاتور مطبوعاتی پارسال آمریکا بود. سه سال پیش وقتی مهمان کانادایی‌ها در کنفرانس مشترک‌شان با آمریکایی‌ها بودم، همراه مت و کل، کاریکاتوریست معروف مجله اکانامیست، برای خوردن غذای ایرانی به رستورانی در شمال تورنتو رفتیم.
اینقدر به آنها چسبید که حد ندارد! "مت" تا دلتان بخواهد شلّه زرد و کباب کوبیده خورد!

او الآن رئیس انجمن کاریکاتوریست‌های مطبوعاتی آمریکا است، و خیلی مایل به ایجاد ارتباط میان کاریکاتوریست‌های کشورهای مختلف، به عبارتی می خواهد گفتگوی تمدن‌ها را در معیاری منطقی و خالی از خالی‌بندی پیش ببرد. از دو سه سال پیش، کاریکاتوریست‌های این طرف آب، توجه دو چندانی به کاریکاتور مطبوعاتی ایرانی کرده‌اند.

کاریکاتور در کشور ما چند سالی به خاطر فضای مطبوعاتی بعد از دوشم خرداد، جدی شد، ولی با کاهش آزادی و تنیده شدن خطوط قرمز معلوم و نامعلوم، روند آماتوری شدن را از پی گرفت. در همان سه سال، بسیاری جذب این عرصه شدند، و می‌شد آینده‌ای درخشان و پر از رقابت را پیش‌بینی کرد، که اجل مهلت نداد.

فکر می‌کنم ارتباط دوباره با انجمن‌های حرفه‌ای، اگر هم به نفع آنها نباشد، به ضرر ما نیست، و با شرکت در همایش‌هایشان می توانیم تجربیات بیشتری به همکاران خود منتقل کنیم. باید دید می‌توان سهمیه‌ای از "مت" برای شرکت بر و بچه‌های ایرانی در همایش‌های بعدی،گرفت؟
Thursday, January 13, 2005
سیاسی کاری نبود
همین الآن که بیدار شدم، آفلاین آقای ابطحی را روی پیغام‌گیر دیدم!
"خود آقای شاهرودی گفتن که می‌شه گفت...خودشون هم اعلام کردن...مال پریشب بود..."
خدا را شکر!
از دیروز تا حالا نگران بودم، نگرانی‌ام برطرف شد.
سیاسی کاری
شنیدم که آیت‌الله شاهرودی در دیدار با وبلاگ نویس‌ها و دیگر متهمان، از آنها خواسته که مطالب عنوان شده را علنی نکنند. چند ساعت بعد آن مطالب بر روی وب‌نوشته‌های آقای ابطحی بود.

البته اصل ماجرا ایرادی ندارد که به اطلاع همه برسد، ولی در این چند سال شاهد به هم خوردن بسیاری از تصمیم‌گیری‌ها به خاطر لج‌بازی بعد از لو رفتن خبر بوده‌ایم. گرچه تیر از کمان جهیده، ولی باید دعا کرد که انعکاس پیش از موعد این خبر، ضرری را در آینده متوجه کسی نکند.

الآن چند نفر از همان بچه‌ها، به حتم نگرانند، و امیدوارند ترکش‌های آتی به بال و پرشان نگیرد.

Wednesday, January 12, 2005
بلاگیدن دوباره امید
امید معماریان بعد از دوره‌ای خاموشی اجباری، و نقاهت! دوباره آغاز کرده است.
وبلاگ او را دیده‌اید؟
پرونده وبلاگ نویس‌ها و غیره
این خبر را بخوانید، جالب است.
سالگرد تعطیلی حیات نو
دو سال پیش بود که حیات نو را بستند. به خاطر چاپ یک کاریکاتور ۶۷ ساله از یکی از قضّات دادگاه عالی آمریکا که با "رزولت" اختلاف داشت! شباهت قیافه آن قاضی با آیت‌الله خمینی سبب سو تفاهم شد. حیات نو را توقیف و چند نفری از دست‌اندرکارانش بازداشت شدند. جالب اینکه روزنامه" بهار" را هم بستند. نکته منفی آن بود که من در هر دو روزنامه کار می‌کردم، و عملا حالم گرفت!

همان زمان‌ها هم روزنامه حیات نو اقتصادی در آمد که با آن هم کار می‌کردم، و محل تحریریه اش طبقه زیرین روزنامه مادر بود.
اتفاق‌های بحث بر انگیزی در آنجا جریان داشت، از جمله اینکه حرف‌های ساده مطرح شده در تحریریه، بعدها سوژه اصلی بازجویی همکاران شد. در نتیجه بچه‌ها بلند صحبت نمی‌کردند و حرف‌های در گوشی را به صورت نوشتاری رد و بدل می‌کردند. در ضمن، همه دنبال "آنتن" می‌گشتند.

همان روزها که مسوول صفحه، علی‌رضا اشراقی را دستگیر کرده بودند، فهمیدیم که مدیران روزنامه فقط به فکر راه اندازی مجدد هستند و علی‌رضا را به فراموشی سپرده‌اند...


چشم‌بند و چشم‌بندی
امروز عکس حنیف مزروعی، مرا یاد خاطرات دوره کوتاه چشم‌بندی انداخت!
Web blogger Hanif Mazrouei, one of more than 20 journalists detained since a new crackdown on pro-reform Iranian media was launched in September, shows the blindfold he was made to wear for most of the 66 days he was kept in solitary confinement, during an interview with The Associated Press, in Tehran, Iran, Tuesday, Jan. 11, 2005. My interrogator punched me in the head and stomach and kicked me in the back many times to force me confess to having illegal sex and endangered national security through my writings, Mazrouei said. (AP Photo/Vahid Salemi)
در بند ۲۰۹، نمی‌توانی بدون چشم بند راه بروی. قبل از ورود، دستی از دریچه روی در بیرون می‌آید و سبدی پر از چشم‌بندهای رنگارنگ سیاه و خاکستری در مدل‌های مختلف کشی، بندی، سه ربع، پاریسین و ...! تعارفت می‌کند! انتخاب با تو است!
وقتی چشم بند را می‌بندی، مامور اطلاعات تو را از سرباز نیروی انتظامی تحویل می‌گیرد، و از این به بعد در راهروی ۲۰۹ با کمک برادر عزیز که اصلا قوی‌هیکل هم نیست کار هدایتت آغاز می‌شود. از این طرف و آن‌طرف بند صداهای مشکوکی می‌شنوی و اندکی سعی می‌کنی بر اعصابت مسلط شوی...
همینکه زرد نمی‌کنی شاهکار است!
تا اینکه برای تعویض لباس و تحویل دادن حلقه، ساعت ، لباس و کفش به اتاقی هدایتت می‌کنند، در اتاق می‌توانی بدون چشم‌بند لباس خواب اهدایی را که نمی‌دانی تن چند مرحوم بوده بپوشی. دوباره چشم‌بند...مامور امتحان می‌کند که از نتوانی جایی را ببینی! احتمالا جلویت چند تا شکلک در می‌آورد یا انگشت‌های مورد استفاده در فحش‌های سنتی و مدرن را حواله‌ات می کند، اگر واکنش نشان ندادی، پس نمی‌بینی!درون سلول و راهروی منتهی به سلول، چشم‌بند نمی بندی، ولی هر وقت صدایت می‌زنند، باید آماده باشی و چشم بند در جیب پایجامه‌ات حاضر!

چشم‌بند مخصوص بازجویی خیابانی البته متفاوت است! دیگر انتخاب با تو نیست، گاهی نیز کیسه پارچه‌ای جایگزین‌ آن می‌شود. به علاوه، این تو نیستی که بند چشم‌بندت را می بندی، بلکه برایت می‌بندند. البته در پیکان و مینی‌بوس و یا ماشین جنازه‌کش بهشت زهرا، تکنیک‌های مختلفی وجود دارد. از نظر صوتی نیز شرایط برایت فرق می‌کند. در بند ۲۰۹ صدای بی‌سیم را نمی‌شنوی! ولی در شرایط دیگر، که تو را به عنوان مورد گرفته‌اند، چرا! همینطور شرایط فیزیکی! در خیابان، گردنت را فشار می‌دهند و سرت را روی صندلی می‌خوابانند. اگر هم احیانا فلز سردی احساس کردید، شاید هفت‌تیر چوب پنبه‌ای سرکار استوار باشد، و اصلا نترسید، اگر کار خرابی صورت گرفت، حداکثر فحشتان می‌دهند و دو سه تا سقلمه نوش جان می‌کنید.

نتیجه اخلاقی اینکه قبل از چشم‌بندی خیابانی، به هیچ وجه مایعات مدّر ننوشید!
درد
تا حالا شده با هدف معینی کاری انجام دهید که با برداشت‌های متفاوتی از سوی دیگران روبرو شوید؟
و بدتر از همه، بخواهید متقاعدشان کنید که قصدتتان چیز دیگری بوده، و آنها هم بر مواضعشان پا فشاری کنند؟

تا حالا شده مجبور باشید موفقیت‌هایتان را از نزدیکانتان پنهان کنید؟ و هرگاه متوجه پیروزی‌هایتان شده‌اند، از بخت خود، پشیمان باشید؟
تا کنون با این حقیقت تلخ روبرو شده‌اید که به خاطر کسانی که دوستشان دارید، خود را از خیلی موقعیت‌ها محروم کرده‌اید، و بعدها شما را به خودخواهی و نامردمی متهم کرده‌اند؟

روزگار ما پر است این نافهمیدن‌ها. عدم درک متقابل فقط تقصیر آنها نیست.
خود شما هم در ایجاد این شرایط نقش داشته‌اید.
وقتی آدم‌های دیگر را کوچک و ناتوان شمرده‌اید، پس رنج خواهید برد.
آنها چه گناهی داشته‌اند که فخر فروشی‌های شما را تحمل کنند؟
چه دلیلی وجود داشته تا باور کنند هدفتان بالاتر از شهرت‌طلبی بوده است؟
چرا باور کنند؟

دردم نهفته به که طبیبان مدعی، باشد که از خزانه غیبم دوا کنند


بابا بهمن کلباسی هم بعله
این بهمن کلباسی، کله‌اش بوی قورمه سبزی می‌دهد، علتش هم روز تولدش!
او تا ۱۸ سالگی، هر سال به خاطر اینکه در ۲۲ بهمن ۵۷ وارد کره خاکی شده، جایزه گرفته است . این بهمن کلباسی، شدیدا مورد توجه اجانب است، و جماعت گاردین عجیب به او علاقه‌مندند.
هم وبلاگش را ببینید، و هم الباقی ماجرا را!
بیتی از مرحوم بدیع
خدا مرحوم بدیع کوثر را بیامرزاد، سردبیر نشریه پیام پاسداران گارد بود.
شاعری که در ارتش آب شد، و رفت.
این شب‌ها، سالگرد رفتن او به دنیای باقی است.
الآن، یاد یک بیت جگر سوز او افتادم. یادش بخیر...
دور از دیار یار، در این غربت
می‌میرم آخر از غم تنهایی
اصلاحات در پرتگاه
سال ۷۵ بود. در روزنامه همشهری نشسته بودم و با بر و بچه‌ها در باره نتیجه انتخابات ریاست جمهوری گپ می‌زدم. آن روزها بحث سه دوره‌ای شدن ریاست جمهوری داغ داغ بود. گمانم مهاجرانی مطرح‌اش کرده بود، و خیلی‌ها معترض بودند.
همه ما منتظر آمدن ناطق بودیم.
کسی به رای آوردن خاتمی نمی‌اندیشید، و امیدوار بودیم از غیب اتفاقی بیافتد و راه علاجی نشانمان دهد.

گمانم احمد زیدآبادی به تفسیرهای ماهنامه ایران فردا اشاره می‌کرد که اکثریت خاموش چه تاثیری می‌تواند بگذارد.
مسعود رضوی، برادر سعید رضوی فقیه که علاقه شدیدی به هاشمی‌ها داشت! می‌گفت که تنها هاشمی می‌تواند بار سازندگی را به مقصد برساند....دکتر لقمانی، دبیر سرویس سیاسی هم با آن لهجه اصفهانی‌اش، می‌گفت که کارمون تمومه!

دوم خرداد ۷۶، همه ما با ترس و لرز در تحریریه به این میز و آن میز سر می‌زدیم تا ببینیم چه خبرهای جدیدی دارند؟
تمام امیدمان به آن بود که انتخابات به دور دوم برسد، و شانس چندانی برای خاتمی قائل نبودیم.
فردایش، ناطق پیروزی خاتمی را تبریک گفت....

دوران جدیدی آغاز شده بود، دوران امید و روزبهی...
گذشت و گذشت...
امروز امید و روزبه‌مان سایه تیغ را بر گردن خویش می‌بینند، گویی سایه تیغ هم بر گردنشان سنگینی می‌کند.
امروز خاتمی ناتوان از کامیابی، ناکام از دولت می‌رود.
یارانش در مقابل مردم کمتر رو سپیدند.
هر آنچه تحت عنوان اصلاحات برای جامعه آورد، در معرض تاراج بدخواهان است.

زورنامه‌نگاری، جای روزنامه‌نگاری را خواهد گرفت، و دانش‌کوبان، دانش‌جویان را به ناکجا آباد خواهند کشاند.
اصلاحات، با صلح آمد و با جنگ می‌رود. جنگ قدرتی که خاکش به چشم ما رفته است...

Monday, January 10, 2005
که یاران فراموش کردند عشق
یکی از بدی‌های غربت، فراموشی بسیاری از کسانی است که بنا به هر دلیلی حقی بر گردنشان داری، و سعی می‌کنند تو را از یاد ببرند. اگر این ارتباط مالی هم بوده باشد که خیلی فراموش‌کار می‌شوند.
این آلزایمر زودرس بسیار مسری است، چرا که فکر می‌کنند طرف دارد عشق دنیا را این طرف کره خاکی می‌کند، و دیگر نیازی به ما ندارد، اگر هم دارد، بگذار در خماری‌اش بماند!
این را تا زمانی که به تجربه ندیده بودم، باور نمی‌کردم!
شاید حرف من "چس-ناله" محسوب شود، ولی اتفاقی است که در مورد بسیاری از هموطنانم شاهد بوده‌ام، چه فراموشی و چه به فراموشی سپرده شدن.
مثال نمی‌زنم، چرا که می‌دانم غرور این یاران فراموش شده اجازه نمی‌دهد.
سخت است، نامردی و نامرادی دیدن.
باید در این شرایط باشی تا بفهمی غم دل اینان چه سنگین است.

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
محرومیّت مطبوعاتی
دیروز با سه نفر از همکاران سابق چت می‌کردم.
یکی از آنها کار مطبوعاتی را رها کرده است. می گفت تمامی نشریات اقتصادی که امکان کار با آنها را داشتم بوسیله طرفداران و یاران هاشمی خریداری شده، و اگر دیدگاه مقابل را داشته باشی، نمی‌توانی با دل راحت با آنها همکاری کنی.
دیگری می‌گفت آنقدر مجبوریم خودمان را سرکوب کنیم که در صورت ادامه این روند، باید کار روزنامه‌نگاری را ترک کرد.
همکار سوم هم از سو استفاده‌های جماعت حزبی می‌گفت. وقتی روزنامه در می‌آید، تحویلت می‌گیرند، و وقتی روزنامه تعطیل شد، حاجی‌،حاجی مکّه!

شاید خیلی از روزنامه‌نگاران فعال جوان، دیدگاه‌های دیگری داشته باشند، و ای‌ کاش خاطرات این روزهای سخت را بنویسند.
این روزها ما را از دست داده، ولی ما از دستش ندهیم.
نقد شخصی
من عادت دارم به زمین و زمان گیر بدهم، ولی نوبت خودم که می‌رسد، کمتر تند می‌شوم.
راستش، هر وقت کارم در جایی نسبتا مطرح چاپ می‌شود، احساس غرور احمقانه‌ای می‌کنم.
شاید رسیدن به چنین درجه‌ای مهم تلقی شود، ولی هدف من این نیست.
این غرور کاذب به قدری مرا راحت از هدفم دور می‌کند که حد ندارد!
یک بار مطرح شدن یا رسیدن به جایگاهی بلند، هنر نیست!
حفظ آن است که کار را دشوار و مهم می‌کند!
اگر توانستم هم جایگاه را محکم‌تر کنم و هم امکان مناسبی برای دوستانم و هموطنانم فراهم سازم، شاید کاری در خور کرده باشم، وگرنه، هیچ افتخاری کسب نشده است!

Sunday, January 09, 2005
سد اول برداشته شد
خدا را شکر! بالاخره کار من در یک مجله درست و حسابی کانادایی چاپ شد!
داشتم می‌مردم از عقده!
هفته پیش کارم را در مجله مک‌لینز چاپ کردند. کاری سفارشی بود در باره مهم‌ترین رویداد جهان که کانادا را تحت تاثیر قرار داده بود؛ سونامی! بابا نوئل در طرحی دو قسمتی، قبل از کریسمس کمک برای فقرا جمع می‌کرد، و بعد از کریسمس، برای قربانیان سونامی. کاریکاتور رامحافظه‌کارانه اجرا کردم، چون کار اولم بود!
نمی‌توانم ادعا کنم که ناراضی‌ام، بر عکس، خیلی هم حال کرده‌ام! ولی دوست داشتم با ایده‌های دیگرم موافقت می‌کردند.
این مجله هر هفته یک اثر ادیتوریال در باره موضوع روز کانادا( و در مواقع نادر، دنیا) منتشر می‌کند.
دبیر طرح آن، تری موشر، یکی از بزرگان کاریکاتور مطبوعاتی آمریکای شمالی و دنیاست.
هنوز به‌خاطر مشکلات کپی رایت و غیره، نمونه طرح را نمی‌توانم در اینجا بگذارم، ولی عکس صفحه مجله را فردا خواهم گرفت تا به نحوی کار را ببینید.

به هر صورت، تجربه‌ خیلی جالبی بود. چون گمان کنم اولین ایرانی باشم که کاریکاتورم در این مجله (که جزو مجله‌های سطح بالای کانادا محسوب می‌شود) چاپ شده است.
امیدوارم روزی کاریکاتوریست‌های ایرانی میدان وسیع‌تری برای کار و درخشش در این قسمت دنیا پیدا کنند.


MILLION DOLLAR BABY
cover
این کلینت ایستوود انگار تمام ناشدنی است!
آخرین فیلم او را دیروز دیدم، و گمانم باز هم ببینمش.
ماجرای یک دختر مشتزن است که به سراغ یک مربی مطرح ولی بدشانس می‌رود، تا آموزش ببیند. این مربی بدشانس است چون مربی‌های دیگر، شاگردان با استعدادش را درست پیش از قهرمانی غر زده اند.
نقش مربی را خود ایستوود بازی کرده و هیلاری سوانک که چند سال پیش اسکار نقش اول زن را برای فیلم پسران نمی گریند برده بود، در نقش این بوکسور چنان خوب بازی کرده که شک دارم نامزد اسکار نشود.
بازی مورگان فریمن هم شاهکار بود.
اگر دستتان رسید، حتما آنرا ببینید.
در ضمن اگر اعصاب ندارید، فیلمWhite Noise
را نبینید.
MARTIN LUTHER
پریشب فیلم زندگی مارتین لوتر، کشیش انقلابی آلمانی را می‌دیدم، که با واکاوی آموزه‌های مسیحیت، پایه‌های سو‌ُ استفاده کلیسا از مردم را سست کرد.
سوُ استفاده کاهنان، و صاحب‌منصبان دینی ، ایدئولوگ‌ها در همه ادوار تاریخ از باورهای مردم، و توسعه بلاهت به‌جای دلالت، کار را بدانجا پیش می برد که همان مبلغین یادشان می‌رود که اصل و پایه دین یا ایدئولوژی که راه نجات بشریت می‌خوانندش، با زحمات آنها چه لطماتی دیده و خواهد دید.
به باور من، کاهش اعتماد روز افزون جامعه جوان امروز، نتیجه تکرار همان بازی کلیسا است.
وقتی شک و تفکر، میوه های ممنوعه معرفی شوند، وای به روزگار ما.
صنعت چاپ در آلمان آن روزگار، پیام لوتر را گستراند،.
آیا اینترنت در روزگار ما چنان نقشی دارد؟
cover
Saturday, January 08, 2005
HODER SIMPSON & MARJ
دیشب بالاخره خودم را به تولد هودر رساندم،
به زور قرص ضد درد کدئین‌دار و کیسه آبگرم و پماد کمردرد.
قبل از رفتن، کاریکاتور هودر را می‌کشیدم که متوجه شدم هودر، شباهت عجیبی به هومر سیمپسون دارد! و از آن جالبتر، نام همسر هومر سیمسون "مارج" شبیه نام مرجان همسر هودراست!
القصه، با قلبی مطمئنه و کمری دردناک نشستیم و همه‌اش هم بحث سیاسی کردیم.

Friday, January 07, 2005
اندر فواید زائد کمردرد
آدم امشب مهمانی دعوت باشد، آنهم در ۴۵ کیلومتری، و بخواهد با اتوبوس سفر کند
و بخاطر کمردرد نگران رفت و برگشت باشد.
این HODER سالی یکبار بدنیا می‌آید، آنوقت نتوانی برای اذیت کردنش هم کاریکاتوری را که برایش کشیده‌ای نزدش ببری و هدیه کنی!
اگر این درد کمر کمتر شد و توانستم بروم، ...دلارنذر سونامی زده‌ها می کنم!
از ما گفتن!
زلزله و اسرائیل؟ آدم چه حرف‌های با مزه‌ای می‌شنود
باورتان می‌شود؟ همین الآن این حرف را از زبان یک دوست شنیدم، و دوست دیگری که یهودی است هم همین سخن را چندبار شنیده بود، و از من می‌پرسید که آیا مسلمان‌ها این حرف‌ها را باور می‌کنند؟

شایعه از آنجا آغاز شده بود که گفته شده اسرائیل، هند را تشویق به انجام آزمایش‌های هسته‌ای درزیردریا کرده و انفجار هسته‌ای منجر به ایجاد زلزله شده است!
لابد اسرائیل مى‌خواسته با امواج سونامی، کرانه باختری رود اردن را زیر آب ببرد!

زلزله هم ایجاد سونامی کرده و هزاران نفر کشته شده‌اند!
خدای من! باورم نمی‌شود جماعتی در دنیا به این بی شعوری پیدا شود.
مطمئن باشید اگر ماجرا از نظر ابعاد علمی امکان‌پذیر بود، حتما در ستون ویژه روزنامه جمهوری اسلامی و یا اخبار ویژه کیهان می‌آمد!


گل سنگم...گل سنگم...چی بگم از ....دل تنگم...
دیشب دلتنگی غریبی گلویم را فشار می‌داد. یاد آواز خواندن امل ساین افتادم و بی‌اختیار خند‌ه‌ام گرفت..خاطرات دیگری هم زنده شد.
کلاس دوم ابتدایی بودم. تازه از آمریکا به ایران برگشته بودیم و هنوز نمی‌توانستم درست و حسابی فارسی حرف بزنم.
یک روز خانه دوستی مهمان بودیم که امل ساین-خواننده ترک - بر صحنه تلویزیون ظاهر شد و شروع به فارسی خواندن با لهجه استانبولی کرد...

مدتی بعد ، هایده همان آواز را خواند. ولی خواننده ترک چشم پیرمردهای ایرانی را بدجوری گرفته بود....
خدا بیامرز پدر بزرگ مادری ام که حاجی هم بود بدش نمی‌آمد در این باره با بقیه بحث کند.؛
نظر مرا پرسید! من هم که عین تاجیک‌ها فقط گوگوش را می‌پسندیدم، دست رد به سینه دو خواننده درشت هیکل ترک و ایرانی زدم و گفتم اگر گوگوش بخواند بهتر است! البته گوگوش حاجی پسند نبود!
پدرم که مذهبی بود و از این بازی‌ها خوشش نمی‌آمد، خونسردی اش را حفظ می‌کرد و سرشکستگی‌اش بابت ورود پسرش به این ماجرا را به روی خودش نمی آورد...

الآن نمی‌دانم امل ساین زنده است یا نه، ولی هنوز اجرای بامزه‌اش را فراموش نمی‌کنم...
Thursday, January 06, 2005
لپ‌تاپ و فوایدش برای ما پیرمردها
دو سه سال پیش باز هم به خاطر کمردرد خانه نشین شده بودم. باورتان نمی‌شود با چه بدبختی مانیتور سنگین را روی زمین گذاشتند و من در حالت خوابیده کارهایم را انجام می‌دادم.
الآن این لپ‌تاپ خوشگل ناناز ، به داد من رسیده است.
خداوند به سازندگان این وسیله دوست داشتنی خیر دهاد.
در ضمن، امیدوارم هیچوقت این درد لعنتی به سراغتان نیاید.

دوستی تلفن زد و از مجموع دردهای من پرسید! خنده‌ام گرفت! میگرن، ناراحتی قلبی، افسرده‌گی، کمردرد، گردن درد....

این‌ها از عوارض پیری در ۳۵ سالگی است
Wednesday, January 05, 2005
کمردرد
هیچوقت یادم نمی‌رود، آن روزی را که پدرم از درد کمر موقع بلند کردن دنبل فریاد کشید....
سه ساله بودم، و از آن تاریخ می‌دیدم پدرم را که شال می‌بندد و زیر بار عمل هم نمی‌رود...
بعدها دانستم که خیلی‌ها در خانواده ما از این مشکل در رنج و عذابند.
در دبیرستان فهمیدم که کف پای صاف من می‌تواند عاملی برای نجاتم از رفتن به سربازی و جنگ باشد، همینطور عاملی برای کمردرد!
در دانشگاه ، مشتری دائمی ارتوپد درمانگاه خیابان ۱۶ آذر بودم. چقدر دوا و آمپول و زهر مار؟
این سیاتیک مادر مرده مگر ول می‌کرد؟

کمر درد چند هفته پیش یک سری به ما زد، ولی از امروز عصر تا الان که ساعت ۱۰ شب است، اشکم را در آورده!
گمانم آنجا که حافظ در مورد درد عشق کشیدن حرف می‌زد، نمی دانست که درد کمر چیست!
نامزد‌ بازی انتخاباتی و گیر دادن به دولت فعلی
تا انتخابات بعدی ریاست جمهوری، پنج ماه باقی است، و شرایط پر فشار داخلی به سمت و سویی می‌رود که گروه‌های مختلف می توانند استفاده‌های لازم را ببرند.
مشکل اصلی اینست که دولت فعلی بید برای حفظ مشروعیت خود در تاریخ، کاری بکند تا ضعف‌های این چند سال را که انتظارات زیادی نزد رای دهندگان بوجود آورد، بپوشاند.

عملکرد این چند ماه باقی مانده به نفع یا به زیان نامزدهای اصلاح‌طلب خواهد بود، چه بخش عمده‌ای از مدیران فعلی در صورت پیروزی چپ‌ها، بر سر موضع خود باقی خواهند ماند.
اگر دولت فعلی در این چند ماه باقی مانده موفق به راضی نگاه داشتن مردم شود، بخت معین یا کروبی افزایش قابل ملاحظه‌ای خواهد یافت. اشکال کار اینجاست که خاتمی نمی‌تواند نکات مثبت‌کار خودش را تقویت کند، و از رفع نکات منفی هم عاجز است.

نامزدهای چپ آزادی عمل چندانی برای نقد دولت فعلی نخواهند داشت. چرا که در مواردی خود زیر سوال خواهند رفت.
کروبی در موارد بسیاری نمی‌تواند به عنوان فردی آزاد سخن گوید، و اگر هم بگوید مخاطبان به راحتی نخواهند پذیرفت.

معین نیز سال‌ها مدیر خاتمی بوده است. گرچه استعفای او بعد از ماجرای کوی دانشگاه به دل خیلی‌ها نشست، و یا لایحه پیشنهادی او برای بهبود ساختار آموزش عالی او را از دیگر مدیران دولت فعلی تا حدی متمایز می‌کند، ولی چه تضمینی وجود دارد که معین در صورت بردن آرا، قادر به تغییر وضع فعلی شود؟ معین الآن هم نمی‌تواند به راحتی در موردخاتمی موضع گیری کند.

هاشمی اما بارها از عدم ادامه سازندگی شکایت کرده است. توسعه مد نظر او با سیاست های دوران خاتمی سازگار نبوده است. از طرف دیگر مردم عدم شفافیت دوران ریاست جمهوری هاشمی را نمی‌پسندند- هرچند طرفداران او بسیار هم می‌پسندند!-هاشمی رفسنجانی کسی نیست که از سر تقصیرات کسی بگذرد، و هنوز در مواردی چپ‌ها راسر موضع‌گیریهای قبل از انتخبات مجلس ششم نبخشیده است. او به سیاست‌های متعددی خواهد تاخت.

علی لاریجانی به حتم خواهد تاخت! عملکرد او در سال‌های مدیریتش نشان مى‌دهد که منتقد جدی دولت خاتمی است. لاریجانی از باهوش‌ترین مدیران جناح راست است و به گواه دوست و دشمن، باید با احتیاط با او برخورد کرد.
اگر مردم از برنامه‌های صدا و سیما راضی باشند، می‌توانند از نتایچ مدیریت کلان او در موضع" تدارکاتچی بزرگ" هم راضی شوند.


احمد توکلی گیر بزرگش اقتصاد است. او که نتوانست با وجود بهره‌گیری از حمایت‌های مالی، یک روزنامه را سر پا نگاه دارد، مدعی هدایت و رهبری اقتصادی کشور است. سال‌هاست که منتقدان او، ماجرای قانون کار پیشنهادی او را در دوران وزارتش به رخ می‌کشند...

محسن رضایی نشان داده است که تغییرات بسیاری کرده، از جمله اینکه به جای لباس نظامی، کت و شلوار می‌پوشد. سال‌ها پیش در جایی شنیدم که پارکینسون دارد، و خیلی خوب با این مشکل کنار آمده است. بزرگ‌ترین مشکل او کنار آمدن با جوانان است، که علت فرار پسرش را از دامان خانواده خواهند پرسید. او حد اقل در این باب نمی‌تواند دولت را زیر سوال ببرد.
رضایی طرفداران زیادی در بدنه سپاه دارد، ولی مگر اینان چند در صد رای دهندگان را تشکیل می‌دهند که بتوان او را جدی گرفت؟

علی اکبر ولایتی هم حتما به سیاست‌های خارجی دولت خاتمی گیر می‌دهد. این کاشف بزرگ بورکینافاسو و سیرالئون، سال‌هاست که سیاست‌های انزواطلبانه دوران وزارتش را بر سیاست‌های نسبتا باز دولت فعلی ترجیح می‌دهد. رشد او و یارانش در سیستم‌های بسته عملی بوده است.
بد نامی ویژه سفارت‌خانه‌های ایران در شانزده سال وزارتش قابل ترمیم نیست.
ادامه دارد

Tuesday, January 04, 2005
آخرین فرصت کروبی
شیخ مهدی کروبی فرصت چندانی ندارد. مگر تا قبر چند انگشت فاصله هست؟ آ، آ، آ، آ !
بازی سیاست دو بار او را پس زده است. هر دو باری که از انتخابات مجلس رای نیاورد و جزو ۳۰ نفر دوم بود.
نهایت تلاش کروبی که دو بار در انتخابات مجلس شکست خورده در چند ماه آینده میدان جالبی برای بررسی فراهم خواهد کرد.
کروبی قائل به مدیریت سامان یافته و سیستماتیک نیست، و همه چیز را هیاتی می‌خواهد.
تکنوکرات‌ها را دوست دارد، ولی نمی‌داند کارکردشان چیست.
در دورانی که مدیریت بنیاد شهید با او بود، بسیاری از خانواده‌های شهدا روز و شب دعایش می‌کردند، آنهم چه دعاهایی( ادعیه‌ای که از صد نفرین و بلا بدتر بود!).
کسی نمی‌تواند به پاکی او با یقین قسم بخورد، و وقتی در ماجرای شهرام جزایری نامش بر سر زبان‌ها افتاد، خیلی‌ها تعجب نکردند.
کروبی آدم باهوشی است، ولی شاید منطق ناطق نوری را نداشته باشد.
کروبی آدم رابطه بازی است و از این طریق توانست هر از گاهی فشار را از روی یاران سیاسی‌اش بردارد، هنری که خاتمی فاقد آنست.
در بازار انتخاب میان بد و بدتر، خیلی‌ها او را مد نظر دارند.
آیا او واقعا اصلاح‌طلب است؟
آیا می‌تواند در بازی‌های جهانی نقش یک رهبر سیاسی را برای کشور بازی کند؟
آیا توان پیشبرد همین دستاوردهای نازل دوره اصلاحات را دارد؟
معیار رای دادن به او چیست؟ همراهانش؟ همان چند نفری از مجمع روحانیون که رسما او را پشتیبانی می‌کنند؟
آیا موسوی خوئینی‌ها جوابگوی زحماتش بوده است؟ بخصوص صدماتی که کشور بابت اشغال سفارت آمریکا و گروگان‌گیری کشیده است؟
یا محتشمی‌پور تندرو دهه شصت؟
یا منتجب نیا که دوره ای نماینده شیراز بود و باید از مردم شیراز خاطراتشان را از او پرسید؟
یا مجید انصاری؟ که هنوز بسیاری به او مشکوک هستند و نمی‌توانند به او اعتماد کنند؟

همیشه کروبی را در قامت یک موج‌سوار دیده‌ام ولا غیر. بقیه زحمت بکشند، ابر و باد و مه و خورشید و فلک هم در کار باشند که بهره‌اش را او ببرد.

آنانکه اعتقاد به گزینش یکی از میان هاشمی و کروبی دارند، می‌توانند دلایل برتری او را برشمارند؟
در اینکه خاکی تر است، شکی ندارم، ولی خاک بازی سیاسی معیار خوبی برای انتخاب نیست.

در هر حال، این یکی به دل ما نمی‌چسبد!
آیا جوابگویی اشکال دارد
دیشب با دوستی بحث می‌کردم. ماجرا بر سر پاسخگو بودن مقامات در قبال عملکردشان بود.
گرچه نمی‌توان از حق گذشت که دولت خاتمی پاسخگو تر بوده است، ولی در قبال بسیاری از کارهایی که قوه مجریه باید برایش زیر سوال قرار بگیرد، پاسخی نگرفته‌ایم.
سیاست‌های دولت در قبال خودروسازان، مصرف بهینه انرژی، محیط زیست، آب و ... ربطی به جناح بازی ندارد. که از پاسخگویی فرار کند و کل ماجرا را بر گردن طرف مقابل اندازد.

سال‌هاست که تولید پیکان را ادامه می‌دهند و همه تقصیرات را گردن هویدا می‌اندازند.تقریبا ۴۰ سال از تولید این قوطی فلزی آشغال می‌گذرد، و هنوز مانند طفلی یتیم از آن نگه‌داری می‌کنیم.
مصرف‌آن در طول سال‌ها بیشتر شده، و کیفیتش پایین آمده است.
تقریبا ۴۰ در‌صد خودروهای تهران را این هیولا تشکیل می‌دهد.
می‌خواهم بدانم که:
میزان تولید آن در زمان کدام فرشته‌های پاسخگو زیاد شده است؟
به چه قیمتی؟
و برای منافع چه کسانی؟
برای نفع مصرف کنندگان؟ دروغی شاخدار تر سراغ ندارید؟
برای بالا نگه‌داشتن سطح اشتغال؟ در کجای دنیا به ازای تولید یک خودرو، یک نفر تا دو نفر را سر کار می‌گذارند؟
گازسوز کردن پیکان (گاز طبیعی) در ۳۰ سال پیش-در شیراز و مشهد- جوابگو بود. آمدند و به قیمت سود هنگفت چند نفر، طرح گاز سوز کردن اشتباه-با گاز کپسول- را علم کردند. حالا مردم دیگر به گاز طبیعی اعتماد نخواهند کرد.

سیاست‌های وزارت نیرو در احداث بی‌رویه سد بر رودخانه‌های بزرگ و کوچک، بدون توجیه مطلوب اقتصادی، و شاید تنها با هدف اشتغال سودناک عده ای، در بیست سال گذشته اثرات بسیار بدی بر حوزه‌های آبی زیرزمینی مناطق پایین دست بعضی از آن سد‌ها خواهد گذاشت. با کسری از بودجه وحشتناکی که صرف سازندگی بعضی از سدها شد، می‌توانستند از سیستم‌های سطوح آبگیر باران در مناطق حاشیه کویری استفاده کنند، و ذخیره آبی بسیار بیشتر از آنچه بر روی زمین مشاهده می‌شود فراهم کنند.

طرح‌های نوین در مناطق صنعتی بدون رعایت استانداردهای محیط زیستی هم از آن شاهکارهاست.
ادامه دارد
Monday, January 03, 2005
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
الان یاد جلسات مرحوم محمد تقی جعفری افتاده بودم.
با آن لهجه شیرین ترکی و اداهای با مزه‌ای که برای فهم بهتر در می‌آورد! عمامه‌اش را کج می‌کرد، سرش را به چپ و راست تکان می‌داد، ابروانش را بالا می‌برد و می‌گفت: واه واه واه واه....این موولانا عَجَب جالِب گوفتی؛ اونجا چی میجه دی شیخ با چِراگ...همی جَشت جِردِ شَهر...چز دیو و دَد ملوولم و اینسانَم آرَزوست!
کار به لهجه اش نداشته باشیم، چنان با حس و حال می‌گفت که حس می کردم در روزگار مولای روم هستم و دارم پای منبرش عرفان می‌آموزم...(مگر عرفان یاد گرفتنی است؟)...بگذریم.
در خر تو خر موجود، باید چراغ دست بگیری تا یک آدم درست و حسابی پیدا کنی. امّا مگر پیدا می‌شود؟
در عشق، نمی‌یابی، در محیط کاری که اصلا، در میان دوستان که جوک است....
خودت هم که از همه بدتری.
انگار باید مثل ماجرای سیمرغ عطار، سی نفر پیدا شوند که کنار هم بگذاریشان، یک چیزی از آب در بیاید.

THE ORKUT CUT
امروز از دوستانم شنیدم که دارند جلوی اورکات را در ایران می‌گیرند!
اورکات باعث شد بسیاری از دوستان قدیمی‌ام را پیدا کنم. کسانی که به هزار و یک دلیل از هم دور مانده بودیم.
یکی‌ از این کشف‌ها همین دیشب اتفاق افتاد و با دوست عزیزی بعد از ۶ سال هم‌صحبت شدم.

از طریق اورکات توانستم با نظرهای مختلفی آشنا شوم. توانستم یاد بگیرم و یاد بدهم.
اورکات شبکه‌ای شد برای دوست بودن، ولی انگار دوستی مخالف ارزش‌هاست!

وقتی اورکات را تاب نمی‌آورند، چه چیزی قابل تحمل خواهد بود؟
محدودیت اخیر را تبریک و تسلیت می‌گویم.
Sunday, January 02, 2005
تغییر در سیستم کامنت گذاری
چون امکان نوشتن فارسی در سیستم کامنت قبلی کمتر بود، صورت مساله را پاک کرده‌ام!
به همین دلیل قسمت عمده کامنت‌های دوستان پاک شده، ولی حداقل می توانند راحت‌تر بنویسند.
قبل از زلزله و سونامی، بعد از زلزله و سونامی
قبل از وقوع: Banda Aceh (Indonesia) shoreline before Tsunami

بعد از وقوع: Banda Aceh shoreline after Tsunami

Ref: digitalglobe.com
کمک وبلاگی به زلزله‌زده های اندونزی
شاید بگویید که در همین جمع آوری کمک برای زلزله زده‌های بم مانده‌ایم، ولی چه اشکالی دارد به صدها هزار نفری که الآن بی پناه مانده‌اند کمک کنیم؟
دوستم مهدی زارع، که سال بالایی من بود و الآن به یکی از فعالان عرصه زلزله‌شناسی در ایران تبدیل شده پیشنهادی جالب مطرح کرده است. الآن نامه‌ای از او دریافت کردم که بخشی از آنرا هم شما بخوانید ضرری ندارد:

با یکی از دانشجویانم، مهدی وجودی داریم تلاش میکنیم تا بر اساس ارتباط گرفتن با وب سایتها و وب لاگهای فارسی یک حرکت دست جمعی و سمبلیک برای کمک به زلزله زدگان اندونزی انجام دهیم . از تو دوستانت هم که می شناسی می خواهم به این حرکت وب لاگی به پیوندی . احتمالا کمک تو و حسین درخشان در این راستا خیلی مهم خواهد بود. بنابر این
از تو دعوت میکنم تا یک سر به سایت من بزنی .نکته جالب در این مورد این است که دولت تقریبا
در این مورد بی تفاوت بوده است.

اگر راه‌ حل خوبی به ذهنتان رسید، دریغ‌ نکنید.
انتخابات و محیط زیست
دیوید سوزوکی را می‌شناسید؟
David Suzuki
سال‌ها پیش در ایران برنامه‌های او در مورد محیط زیست را می‌دیدم و لذت می بردم.
او کانادایی است و خیلی هم روی سرنوشت کانادا حساس است. دیروز تلویزیون دولتی کانادا برنامه‌ای را نشان می‌داد که سوزوکی به پرسش‌های جوان‌ترها در باب آینده جهان، کانادا، تروریسم و ... جواب می‌داد. پاسخ های جالب او در مورد ریشه های تروریسم و ارتباطش با نبود دسترسی عادلانه کشورها به منابع وکمبودهای ایجاد شده برایم جالب بود.
یکی از سوال‌ها این بود: وظیفه جوانان در قبال آینده کانادا چیست؟
سوزوکی چنان با راحتی به سیاست‌مداران کانادایی اهانت کرد که لذت بردم؛ گفت که هیچکدام از این گوزهای قدرت طلب، در شعارهایشان عمیقا محیط زیستی نبودند،در صورتی که نظرسنجی ها نشان می‌دهد که محیط زیست بزرگ‌ترین دغدغه جوان کانادایی است.
اگر جوان‌ها مخ پدران و مادرانشان را کار بگیرند و به آنها نشان دهند که استفاده بیش از حد از منابع در زمان حال، هم محیط زندگی‌شان را می‌آلاید و هم منابع نسل‌های بعدی را از بین می‌برد، یک گفتمان سازنده بوجود می‌آید، و همین پدران و مادرانی که رای دهنده‌های اصلی هستند، می‌توانند به کاندیداها فشار بیشتری وارد کنند.
او ادامه داد: پال مارتین نخست وزیر شصت و چند ساله چقدر زنده مى‌ماند تا نتایج سیاست‌هایش را ببیند؟ شما جوان‌ترها باید بار این سیاست‌ها را به دوش بکشید....
سوزوکی به نکته‌ای اشاره کرد که الآن در تهران فاجعه درست کرده است: بی‌توجهی دولت‌ها به نسل‌های بعدی. سیاست های دولت ایران برای تولید بیش از حد و ظرفیت خودرو، و رها کردن بخش عمده‌ای از این چهارپایان بی مغز در پایتخت، هوای پاک ده‌ها سال پیش را به کثافت کشانده است.
اصرار بر تولید پیکان، خودرویی که روزی ۸ لیتر بنزین در صد کیلومتر مصرف می‌کرد و امروز ۱۵ لیتر، و.... کار را به جایی رسانده که مقامات آموزش و پرورش مدارس ابتدایی و راهنمایی را یک روز تعطیل کرده‌اند.
گیرم مردم تهران وارونگی هوا را تجربه می‌کنند، ولی آیا آثار آن قابل پیشگیری نبوده است؟
سیاست‌های کدامین گروه‌ها در ۱۵ سال اخیر چنین وضعی را پیش آورده؟ آیا پاسخگو هستند؟ محیط زیست ایران رو به نابودی است. هفتاد در صد این جامعه ، جوان است و قربانی سیاست‌مداران پا به گور.
ماجرای نظارت استصوابی و ارزش‌ها و نیست! منافع چه گروه‌هایی با ادامه تولید نابهنجار خودروهای فعلی تامین شده است؟
آیا جوابگو هستند؟
امروز مصرف بنزین از مرز ۷۰ میلیون لیتر در روز گذشته است. ایران تولید کننده نفت، سالانه بیش از یک میلیارد دلار بنزین وارد می‌کند. این میزان در سال آینده بیشتر خواهد شد. افزایش مصرف بدون بالاتر بردن استانداردها چه بر جای می‌گذارد؟
کدام‌یک از کاندیداهای فعلی در ایران دغدغه‌های محیط زیستی دارد؟ کدام‌یک می‌توانسته از بدتر شدن وضعیت جلوگیری کند و نکرده است؟ کدام‌یک جوابگو است؟
پایگاه‌های اقتصادی طرفداران نامزد‌ها و سیاست‌های کشکی
انتخابات در کشورهای مختلف دنیا حساسیت‌های زیادی برای صاحبان سرمایه ایجاد می‌کند.
وکلا و واسطه‌ها نیز از این سفره گسترده بهره‌مند می‌شوند.
در آمریکا، ترکیب کنگره و سنا، مشخص کننده بسیاری از قراردادهای آتی شرکت‌های بزرگ و کوچکی است که حامی احزاب پیروز بوده‌اند.

در ایران هم مسائل چندان بی‌ربط با ینگه دنیا نیست. صلاحیت و کارآمدی نامزدها به عواملی گاه غیر از قدرت مدیریت و یا شعور مرتبت می‌شود. مثلا اگر نامزدی مطرح شود که جماعت موتلفه راخوش آید، از باب صلاحیت‌های ذاتی‌اش نیست! صلاحیت‌های مالی و قرارداد‌هایی که از طریق او نصیب این گروه خواهد شد عامل ارزشی بودن اوست.
و یا اگر نامزدی با اسکله‌های نامرئی کاری نداشته باشد، و یارانش نخواهند زیراب معاملات پنهانی صاحبان آنها را بزنند چقدر آدم ماهی است....

وقتی اندکی از ساختار اقتصادی گروه‌های سیاسی ایران سر در آوری، متوجه می‌شوی که شعارهای ارزش‌مدارانه و یا اصلاح طلبانه اندکی طعم کشک می‌دهند. مرحوم جرج اورول در کتاب مستطاب «قلعه حیوانات» به خوبی عوض شدن ساختار طرفداران ایدئولوژی را شرح داده است.

در سیستم های اقتصادی مرتبط با هرم قدرت در ایران، باید مالیات بدهی تا باقی بمانی، چه اصلاح‌طلب باشی و چه راست سنتّی.
اگر روابط خانواده‌گی خیلی از راست‌ها و چپ‌های درون دایره حاکمیت را بررسی کنید و بدانید که این جماعت به ظاهر دشمن، به دلایل مختلف با هم بسیار دوست هستند، خواهید دید که در این هفت سال، چه بهایی از سوی بقیه پرداخت شده تا آقایان به نرد سیاسی مشغول باشند و شرط‌بندی‌های سیاسی‌شان را ادامه دهند.

شرمنده ره‌رویی که نظر بر مجاز کرد....


Saturday, January 01, 2005
در باب تنبلی
به تنبل کار فرما، پند بشنو
باید کار جدیدی بکشم
مدتی است اجرای چند تا کارتون سفارشی را از سر تنبلی و یادرگیری در کارهای دیگر به تعویق انداخته‌ام.
امروز اگر خدا بخواهد و من تنبل بازیگوش مثل بچه آدم بنشینم سر جایم و تکان نخورم، برای یک مشت دلار، کارم را خواهم کرد.
وای از این تنبلی!
ابطحی، نبوی و الباقی-۳
بازی سیاست کثیف است. ما روزنامه‌نگاران در این بازی، سخت بازی خوردیم.
در جایی که باید روزنامه‌نگار می‌بودیم، ادای سیاسیون را درآوردیم، و همین آسیب‌پذیرمان کرد.
ورود سیاسیون به عرصه مطبوعات مانند تله‌ای بود که بقیه را به دام انداخت.
خط و خطوط را آنها می‌دادند، و روزنامه‌نگاران هم دانسته و ندانسته مجری می‌شدند.
شفاف نبودن فضای کاری مطبوعات در سال‌های اول اصلاحات بعدها بلای جآن ما شد، چه برای زدن اصلاحات، سربازان صفحه شطرنج را اول از گردونه حذف می‌کردند. دانشجویان و روزنامه‌نگاران را.
وقتی بسیاری از اهالی در بند شده مطبوعات عدم پشتیبانی منطقی و گاه ناسپاسی سران اصلاحات را دیدند،ماجرا شکل دیگری به خود گرفت.
امروز هزینه یک کار مطبوعاتی درجه یک و حرفه‌ای آنقدر بالا رفته که موقع نوشتن آن، باید علاوه بر توجیه حقوقی‌اش، به نوع اعتراف‌نامه مربوطه هم اندیشید؛
آیا ارزشش را دارد؟
وقتی در بند شده‌ای، تکلیف نزدیکانت چیست؟
وثیقه را از کجا جور می‌کنی؟ سران روزنامه قدر کارت را می‌دانند؟
مردم چه نظری دارند؟
سران اصلاحات چه؟
تا چه حدی پی کارت را می‌گیرند؟
آیا حاضری اتهاماتی را بپذیری که مرتکب نشده‌ای؟

ادامه دارد
سال نو میلادی در تورنتو
دیشب با برو بچه‌ها به میدان بزرگ روبروی تالار شهر و شهرداری تورنتو رفته بودیم. اولا تا دلتان بخواهد ایرانی دیدیم. ثانیا، دیشب می‌شد فهمید که درصد زیادی از شهروندان این شهر بزرگ، مهاجر یا مهاجر زاده‌اند.
جمعیت آنقدر زیاد بود که باورم نمی‌شد. در لحظات آخر سال ۲۰۰۴که شمارش معکوس شروع شده بود، تا دلتان بخواهد داد و بیداد کردیم. عکس سام جوانروح هم از همان محل است، ۶ ساعت قبل از تحویل سال نو مسیحی. در ضمن وبلاگ تصویری سام هم به عنوان بهترین وبلاگ تورنتو انتخاب شد!
skaters of new year's eve  canon 300d/kit lens  1/10s  f3.5  ISO 100  handheld
ابطحی، نبوی و الباقی-۲
یکی از بدبختی‌های بزرگ ما اینست که آدم‌ها را آنطوری که می‌خواهیم، می‌بینیم، نه آنطور که هستند یا می‌خواهند باشند.
اگر من ِ نوعی، فلان مقاله را بنویسم، پس یک مبارز سیاسی محسوب می‌شوم و باید زیر علم فلان گروه هم سینه بزنم، تا هویت داشته باشم و ...
اگر روزنامه‌نگار شده‌ام، پس باید وصیت‌نامه سیاسی‌ام را بنویسم و وضوی شهادت بگیرم و ...
چه کسی این چرت و پرت‌ها را گفته؟ باورتان نمی‌شود! اگر مثل من سه سال در جلسات هفتگی انجمن صنفی روزنامه‌نگاران می‌نشستید، از ادبیات رجبعلی مزروعی و عباس عبدی چیزی جز این را استنباط نمی‌کردید!
عباس عبدی که فقط اعتراف کنندگان را مسخره و تحقیر می‌کرد و آنها را دون‌کیشوت‌های سیاسی می‌نامید( از جمله عزت سحابی را)، ومزروعی که تا پارسال وبلاگ‌نویسی را روزنامه‌نگاری نمی‌دانست و حاضر نبود از سینا مطلبی دفاع جانانه ای بکند، هنوز فرق روزنامه‌نگار با فعال سیاسی را نمی‌داند!
جالب آنکه بین اعتراف کنندگان، خودی و غیر خودی قائل شده‌است، اگر عباس عبدی اعتراف کند، طوری نیس!(با لهجه اصفهانی بخوانید!) و اگر فرضا روزبه و امید اظهار پشیمانی کنند، باید تحقیر شوند!
آپارتاید سیاسی فقط چپی‌ها را قربانی نکرده است، اینان خود تقسیم‌بندی‌های بدتری دارند...
دفاع از حق را از این جماعت انتظار نداشته باشید، اگر در حین حفظ منافع‌شان، حقوق کسی هم حفظ شود، چنان ماجرا را در بوق می کنند که باورتان شود،آزادی بیان و اندیشه تنها توسط این گروه قابل نگاهبانی است.

متاسفم که باید وسط دعوا نرخ تعیین کرد، ولی واقعیت‌ها آنقدر تلخ هستند که نمی خواهید بدانید در اردوی چپ چه می‌گذارد.
ادامه دارد