یکی از کارهای دائمی من، گشتن میان کاغذهایم است. خیلی از اوقات ایدههایی را که به ذهنم میرسد روی کاغذ پارهای می کشم و میگذارم برای روز مبادا. به خاطر نامرتبی ویژهای که دچارش هستم، همیشه میترسم مبادا طرح خطرناکی کشیده باشم و به نحو احمقانهای گم شود. یکی از طرح هایی که در خانه تکانی پیدا میکنم، کاریکاتوری است که به سفارش حاجی زم از "هاشمی رفسنجانی" کشیدهام. سال ۷۶ بعد از انتخابات دوم خرداد، زم از هاشمی در مراسمی به نام "عصرانهای با هاشمی" تجلیل کرد. در آن مراسم، تذکرهای که ابراهیم نبوی نوشته بود و کاریکاتور من را به هاشمی هدیه دادند. من مدتها از کشیدن کاریکاتور هاشمی طفره رفته بودم، حتی وقتی پسرش که رئیس دفترش هم بود اصرارمیکرد. به محسن هاشمی گفته بودم که اگر کاریکاتور پدرش را میخواهد، باید این کار را مستقیما انجام دهم! یعنی خود رئیس جمهوری جلویم بنشیند و تکان نخورد تا کاریکاتورش را بکشم! بهانه خوبی بود، ولی از پس اصرارهای حاجی زم بر نیامدم و قول داد ماجرا را مخفیانه نگاه دارد. هرچه بهانه آوردم، زیر بار نرفت که نرفت! گفت من نماینده فرهنگی ولی فقیه هستم، وقتی می گویم که کشیدن کاریکاتور ما آخوند جماعت اشکال ندارد، اشکال ندارد دیگر!من هم گفتم اگر بی اشکال است، چرا در مهر چاپش نمیکنید، گفت هنوز برای چاپ کاریکاتور با عمامه اندکی زود است... به هر صورت به دلیل شباهتهای ویژه هاشمی و زم که ناشی از کمبود محاسن می باشد، بدم نمیآمد در کاریکاتوری جداگانه، قیافههای هر دو را در هم تلفیق کنم! چون میدانستم داشتن چنین طرحی در خانه دردسر ساز است، پاره اش کردم.
یکی از شبهای آذر ماه به مهمانی می رویم ، به خانه زنگ میزنم تا ببینم کسی پیغامی گذاشته یا نه. خط تلفن اشغال می زند، و در تماس مجدد، میشنوم:تماس با مشترک مورد نظر موقتا مقدور نمیباشد. به خانه که می رسیم، میبینم که در جعبه تقسیم تلفن ساختمان افتاده و سیم تلفن ما نیز دست خورده. چفت در خانه هم باز شده. دو سه تا از قاب ها جابجا شده اند، فایل همیشه قفل من هم باز است. هیچ چیز ارزشمندی را نبردهاند، فقط تنها نگرانی من از شنودهایی است که احتمالا کاشتهاند. این بار اول نیست. انگار میخواهند حالیمان کنند که ما را میپایند.
شبی دیگر، آژانس خبر می کنم، و همسرم که از خانه میرود، چراغها را خاموش می کنم. به هیچ تلفنی هم جواب نمیدهم، صدایم هم در نمیآید. بعد از مدتی که حوصلهام سر میرود، آرام از خانه خارج می شوم و به بقالی مقابل خانه سری میزنم. صاحب بقالی که به تازهگی این دکان را خریده، با دیدن من یکه میخورد!انگار نباید در آن زمان آنجا میبودم. چند شب دیگر این کار را تکرار میکنم تا ببینم اتفاقی می افتد یا نه؟
آن ماه یک بار دیگر هم در غیاب ما در خانه باز می شود. همسرم به همسایه روبرویی مشکوک است که پسرش اندکی مشکل روحی دارد و عاشق فیلم است...من توی کتم نمیرود، این گشتنها چند سال پیش هم اتفاق افتاده بود، وقتی می خواستند به پدرم نشان علمی ریاست جمهوری بدهند وظاهرا کسانی مخالف این جایزه بودند و دنبال پرونده سازی برای پدرم. در فروردین ۷۵ به طور همزمان خانه پدری در شیراز و خانه من در تهران دچار گشایش قفلی میشود!
وقتی در روزنامه نمی توانیم راحت در مورد مسائل سیاسی روز حرف بزنیم، آنهم در روزنامهای که مدیران پشت پردهاش همه از جماعت اطلاعاتی دهه شصت بودهاند،پس دلیلی برای ترسیدن وجود دارد. وقتی پای تلفن خبرهای روز بعد را با پدر خوانده، حضرت احمد ستاری- المعروف به ژنرال- در میان نمیگذارند و با پیک برایش میفرستند، حتما دلیل محکمی باید داشته باشند!
نگرانی من به آنجا می رسد که گفتگوی ساده تلفنی من با یکی از دوستانم در موردی خاص، در بولتن یکی از نهادها چاپ می شود، و دوستی به من خبر میدهد که بیشتر مواظب باشم.
ادامه دارد
Go on!!!
the friend.