اصلا خندهدار نبود. سلام را تعطیل کردند، به بهانهای که شاید مدتها منتظرش بودند...چاپ نامهای محرمانه از "سعید امامی" به وزیر وقت اطلاعات، که پیشنهاد محدودیت مطبوعات را میداد. سعید امامی چند روزی بود در زندان خودکشی کرده بود (یا شده بود!)، و همه ما آن روزها نام او را با داروی نظافت میشناختیم. مجلس پنجم مدتها بود که میخواست افسارش را بر گردن مطبوعات بیاندازد و خواست با شعار قانونی ترتیب آزادی قلم را بدهد. جناح چپ مجلس هم که عرضه آبستراکسیون نداشت، تا مجلس را از اکثریت بیاندازد، مثل ماست شکست خورد.
گمانم ۱۷ تیر بود که کلیات اصلاح قانون مطبوعات تصویب شد و روز ۱۸ تیر، سلام را بستند. اتهام اصلی سلام هم چاپ نامه بود، و بازی کلامی جالبی در گرفت، چرا که مراد ویسی که همزمان دبیر سرویس روزنامه آزاد هم بود، مسوولیت چاپ آن نامه را در زمان نبود خوئینیها در آخرین ساعتهای شبی که چاپ شد بر عهده گرفت... از آن حرفهای بامزه بود، چون در سلام کسی بی اجازه حاج آقا آب هم نمیخورد.
آخرهای شب عدهای از دانشجویان کوی در اعتراض به تعطیلی سلام شعار دادند...باقی ماجرا راخودتان می دانید...
بچههای خبرنگار راهی کوی شده بودند. چرا که شنیدیم صبح نوزدهم تیر نیروهای ویژه و انصار به خوابگاهها حمله کردهاند...همه با موبایل از آنجا خبر میفرستادند و میشنیدیم که نمایندههای مجلس و شخصیتهای سیاسی به میان دانشجویان خشمگین میروند. میگفتند چرا خاتمی موضع گیری نمیکند؟ چرا به میان دانشجویان نمیآید...
شایعه شده بود که چند نفری را کشتهاند. قیافه خبرنگارانی که از کوی میآمدند دیدنی بود، بخصوص بهمن و ژیلا، آسیه، امیر، و...من دو تا کاریکاتور علیه موتلفه کشیدم، یکی دوتا هم در مورد آغاز استبداد صغیر مدل محمدعلیشاه...حمله به دانشگاه را به نحوی مقایسه کرده بودم به حمله به مجلس در قرن ماضی...احساس بدی داشتم. راستش فکر میکردم که بعد از این جو احمقانهای حاکم خواهد شد.
شعارها خیلی تند بودند. رهبر به طرفداران گفت که آرامش خود را نگه دارند، و در عین حال از کسانی که در حمله به کوی آسیب دیده بودند دلجویی کرد...
کسی انصار را محکوم نکرد!
خاتمی به میان دانشجویان نیامد. موسوی لاری که شاید ماستترین وزیر کشور تاریخ ما باشد، بین وزارت کشور و کوی در رفت و آمد بود. خبرهای عجیبی میشنیدیم.
یادم می آید دانشجویان نمایندگانشان را به روزنامههای مختلف میفرستادند. یکی از آنها را دیدم که آمده بود از جلایی پور کمک مالی برای خرید غذا برای بچههای متحصن بگیرد. وقتی جلایی پور قبول نکرد، احساس کردم تجربه بودن در حکومت چقدر به او کمک کرده که زیر بار هر کاری نرود. کافی بود این اتهام هم بعدا به روزنامه زده میشد که در براندازی نقش داشته...
مدتی بود احمد زید آبادی از سردبیری آزاد کنار رفته و سعید لیلاز جایش روزنامه را هدایت میکرد. برای صاحبان روزنامه فقط تیراژ مهم بود، و برای ما هم پیشرو بودن. میشد در چشمان ویسی دید که در آن روزها کلی بازجویی پس داده. کارش در سلام از دست رفته...پس وامش را چه کند؟ وحید پور استاد هم همینطور...من هم دچار تساهل فکری شده بودم و کاریکاتورم می آمد!
چنان سوژههایی به فکرم میرسید که نمیدانستم کدامش را اجرا کنم. یادم میآید طرح اولیه کاریکاتور "استاد تمساح" را همان ۱۷ تیر کشیده بودم، ولی کاریکاتور دیگری را جایش کار کردم. در هفته بعد از واقعه، جلسه تیتر روزنامه دیدنی بود. خبرهای عجیب و غریبی که اصلا باورش نمیکردی. گمانم لیلاز گفت که بعدها به این جماعت انصار جایزه میدهند...
تا سه شنبه همه امید داشتند که خاتمی بیاید وسط میدان و ارامش را برقرار کند. دیگر ماجرا دانشجویی نبود. اوباش به بانکها و اتوبوسها حمله میکردند. با یکی دو نفر از همکاران به خیابان جمالزاده رفتیم که درگیریها غیر دانشجویی را ببینیم. آجر بود که پرتاب میشد، اتوبوسی را درب و داغان کردند...قیافهها به دانشجو نمی خورد...
همان شب خواب بدی دیدم؛ من و جمال رحمتی کاریکاتوریست را زندانی کرده بودند، در سلولی خاکستری...موقع بازجویی با قلم قرمز جوابها را با کاریکاتور دادم...کاری که بعدها دو سه بار کردم...قبلا دو سه باری سین جیم شده بودم، و کنار کاغد آدمکم را کشیده بودم، ولی جواب بازجو را با کاریکاتور دادن کمی دل می خواست...جمال را از سلول بردند، و دیوارهای سلول با صدایی وحشتناک به هم نزدیک می شد و من آن وسط له می شدم... صبح هر چه کتاب تعبیر خواب را بالا و پایین کردم، چیزی دستگیرم نشد.
چهار شنبه راهپیمایی مردمی(لباس شخصیهای عزیز) در خیابان انقلاب همه را میخکوب کرد. میگفتند سپاه و بسیج چند صدهزار نیرو به تهران آوردهاند وعملا کودتا شده.
پنجشنبه شب مهمان دوستی بودیم، حوالی سهروردی. کمی دیر به خانه برگشتیم. دیدم خواهرم وحشت کرده! راستش ما هم ترسیده بودیم، چون تلفن خانه ما چند دقیقهای دچار مشکل شده بود...خواهرم گفت که داور چند بار زنگ زده، همینطور آرش خوشخو...ظاهرا چند تا از رادیوهای خارجی گفته بودند که نیکآهنگ را به اتهام بر هم زدن امنیت ملی از طریق کاریکاتورهایش گرفتهاند...
احساس احمقانهای بود. تا صبح نشستم تمام حساب و کتابهایم را با خواهرم انجام دادم. درست ده روز مانده بود که پدر شوم، و چه حس بدی بود، پدر شدن در زندان. هر لحظه منتظر یورش بودیم. کوله پشتیام را برداشتم، قرآن و حافظ و قرص قلب و لباس زیر و قلم و کاغذ را با خود بردم. وقتی ظهر جمعه به روزنامه آزاد رسیدم، همکارانم با تعجب به من نگاه میکردند. انگار یک روح سرگردان دیده بودند. لیلاز در دفترش مهمان داشت...
در اتاقش که باز شد دیدم کاملیا آمد بیرون!او که بعد از تعطیلی روزنامه زن به خرج نمیدانم چه کسی راهی آمریکا شده بود به عنوان خبرنگار یکی از نشریات آمریکایی آمد تا اخبار درگیریها و چند ماجرای دیگر را پوشش دهد(با پوشش نیمه اسلامی اش!) راستش چنان بدنام بود که نگو. سردبیران و دبیران سرویس حشری معمولا پایشان مقابل او سست می شد، و داستانهای فراوانی اطرافش میگشت. بعدها چند نفری از قربانیانش ماجراهای عجیبی از ارتباط با او برایم تعریف کردند...
راست آمد کنار میز من نشست. من هم بهترین روش را متلک باران کردنش میدانستم، چون حد اقل به جای بلند کردن آدم حواسش به جواب دادن جلب میشد. حالا از یک طرف نگران ریختن ماموران به روزنامه هستم از طرف دیگر حضور کاملیا که برای درست شدن هر بامبولی کافی بود. خوشبختانه رضا انصاری او را برد، تا کار گزارش کاملیا از قم را پیگیری کند...
یکی از بچههای اهل تمیز به من زنگ زد، و گفت که جماعت برای دستگیری من در کوی رفته بودند. فکر میکردند من کاریکاتورهایم را آنجا میکشیدم! پس ماجرا صحت داشت. به خانه آمدم و اهالی را مطمئن ساختم که ماجرا در حد شایعه بوده...نگرانی موردی ندارد...
بعدها فهمیدم که کاریکاتورهای آن هفته من اساس پرونده سازی علیه من و روزنامه بوده...روزی که از مرا از زندان انداختند بیرون، پروندهام را دیدم...حدود ۱۷۰ کاریکاتورم را انباشته بودند در یک زونکن... بیشترش مربوط به آزاد بود...جالب آن که روزنامه آزاد از آن اتهامات تبرئه شد، و بر پایه قانون من هم باید تبرئه میشدم...ولی برگههای بازجویی منتظر کاریکاتورهای من بود... برگههایی بدون سربرگ...
چند روز بعد پدر شدم و پنجشنبهاش مهمان فرج بالافکن بودیم، همراه بقیه بر و بچههای روزنامه زن(دورهای با مزه داشتیم)، من هم فقط نیم ساعتی نشستم و برگشتم خانه...خبر رسید که کاملیا دستگیر شده...از در که خارج شدم، دیدم کسری دارد میرسد...به او گفتم که کاملیا را گرفتهاند...برق سه فاز از آنچه نابدترش پرید!
چهارپنج هفته بعد رضا انصاری هم زندانی شد. کاملیا ۵۵ روز در زندان ماند و فائزه هاشمی همراه یکی دیگر ضامنش شدند تا بیرون بیاید. میگفتند در این ۵۵ روز، به رابطه با ۵۵ نفر اعتراف کرده. خدا رحم کرد که فائزه او را بیرون کشید، وگرنه اگر یک سال مانده بود، لابد اسامی به ۳۶۵ نفر میرسید! بسیاری از مدیران و مقامات و روزنامهنگاران در لیست او بودند. البته نمی توان هیچ چیز را تایید کرد، چون تحت فشار بوده، ولی دو سه نفر از کسانی که او را در زندان توحید دیده بودند( بچههای بازداشت شده ماجراهای ۱۸ تیر)، منکر هر گونه فشاری شدند... یکی از دوستان جوانم هم که از سر تصادف در یکی از خانههای بچههای سیاسی مهمان بود، دستگیر شد و البته بعد از ۹ روز آزاد.
وقتی رضا انصاری از زندان بیرون آمده بود و ماجراها را برایم تعریف کرد، حس کردم هر آنچه در خواب بر سرم آورده بودند، او در بیداری تجربه کرده بود...
جالبتر روزی بود که رضا و کاملیا در دفتر نشاط روبروی هم حاضر شدند و کم مانده بود رضا از عصبانیت کله خوشنامترین زن مطبوعات معاصر را بکند!
بعدها روایتهای مختلفی از ۱۸تیر شنیدم. از بیعرضهگی جماعت دوم خرداد تا حسابشده بودن بازی موتلفه و ذوالقدر.
به نظر من، جبهه دوم خرداد در ۲۳ تیر ۱۳۷۸، در سراشیبی سقوط افتاد، و خاتمی نتوانست از ماجرای افشای قتلهای زنجیرهای استفاده لازم را برای مبارزه با نهادهای قدرت ببرد، و آنها از آن روز بر زمین و زمان حاکم شدند، آرام آرام در دوره دوم ریاست جمهوری او به مدنی ترین راه ممکن(ب چاشنی رد صلاحیت و نظارت استصوابی)، وبدون خونریزی قوه مقننه را از دست اصلاحطلبانی که در بند نقش بند ایوان بودند، گرفتند. ماجراها ی بعد از ۱۸ تیر را مرور کنید! ترور حجاریان، تعطیلی روزنامهها، کنفرانس برلین، پروندهسازیهای گسترده، بحرانهای هر ۹ روز یکبار و...
خاتمی و گروه مشاورانش ۴ روز را از دست دادند. ۱۹، ۲۰، ۲۱ و ۲۲ تیر را. بعدش هم دودستی همه چیز را در طبق اخلاص گذاشتند.
پیروزی امروز احمدینژاد یک شبه به دست نیامده است.
جبهه دوم خرداد چونان گاو ۹ من شیر عمل کرد...نتیجهاش؟ باد آورده را باد برد.