یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
شمعی که آب می‌شود

بر گرفته از سایت ایرانیان
تراژدي گنجي، پاياني بر شهامت مطبوعاتي‌-حنیف مزروعی،روز
يكي از ويژگي‌هاي مطبوعاتي كه پس از رخداد دوم خرداد ۷۶ پا به عرصه اطلاع رساني گذاشتند جسارت در بيان، شكستن مرزبندي‌ها و به اصطلاح تابوهاي معمول و شفافيت در عرصه خبر و ترجيح انتشار خبر بر مسائل پشت‌پرده بود كه البته در اين راه نيز روزنامه‌ها و روزنامه‌نگاران زيادي تاكنون هزينه آن راه را پرداخته‌اند كه ليست كردن نام‌هاي آنان به طوماري شباهت خواهد يافت كه جاي آن در اين مقال نيست.
آخرین روزها
دولت خاتمی این روزها آخرین روزهایش را سپری می‌کند. مقامات محترم هم یکی یکی از او تقدیر می‌کنند و به خاطر نجابتش از او تشکر...(نجابت این مرد همه ما را به کشتن داد!)

خاتمی با امید آمد و با نا امیدی ما می‌رود. دلم می خواست با همان مهری که هشت سال پیش به او داشتم می نوشتم. نه، مهری که از سال ۷۰ به او داشتم. سال ۷۱، اول باری که به غرفه گل‌آقا آمد و از او عکسی انداختم، و فلش دوربینم کار نکرد. چه مهربان بود. یا آن روز که برای سالگرد گل‌آقا آمده بود ساختمان جدید مجله، سال ۷۲، وقتی خبرنگار همشهری با دکتر حبیبی وارد گفتگو شد و خدا بیامرز صابری روی ترش کرد، رفتار ملایم خاتمی برایم بسیار جذاب بود. چند هفته بعدش به روزنامه همشهری آمد و عطریانفر او را در روزنامه چرخاند، به سرویس ما آمد و همه کاریکاتورهای آرشیوی و چاپ شده را دید و چند دقیقه‌ای صحبت کردیم...

گذشت و گذشت، نمایشگاه مطبوعات سال ۷۷، هنوز روزنامه زن راه نیافتاده بود، ولی ویژه‌نامه های نمایشگاه را منتشر می کردیم...آمد و لبخندی زد...سال هشتاد وقتی برای دور دوم مشارکتی‌ها در روزنامه نوروز قربان صدقه‌اش می رفتند، نوشتم که کار ما روزنامه‌نگاران و کاریکاتوریست ها انتقاد است و باید با نقدمان یار خاتمی باشیم نه با تملق. دوستانش ترش کردند، ولی ابطحی از طرف او زنگ زد و تشکر کرد. چندی بعدش به خاطر یادداشت‌های ضد وزارت‌نیرویی که در نقد سیاست‌های سد سازی آن جماعت نوشته بودم از دفترش زنگ زدند که می‌خواهد مرا ببیند...آن روز بدون آنکه شنود زیر میزش ثبت کند با لب تکانی در باب کاریکاتور«استاد تمساح» حرف زد...

راستش از خاتمی دلگیرم. اعتقاد دارم که می‌توانست بهتر عمل کند و نکرد. شاید طرفداران حرفه‌ای او باز داغ کنند که نباید از این شخصیت لطیف انتظار نامعقول داشت...من که از یک نویسنده یا ناشر چیزی نمی‌خواستم! از یک رییس جمهوری می‌خواستم که حامی ما باشد. اصلا حوصله غر زدن و ننه من غریبم( که البته در کانادا غریبه هم هستم!) کردن ندارم، ولی آخر این سزای ما نبود. سزای امید، داور، مسعود، حسین، سینا، احمد،عماد، و...اکبر نبود! اصلا منکر کارهای خوبش نیستم. همین که جرات کرد بیاید و دور اول باری را بر دوش بگذارد کم چیزی نیست، ولی چرا دور دوم آمد؟ با آن اشک و قیافه غم‌آلود در وزارت کشور؟

خاتمی را همان جماعتی که دورش را گرفته بودند ناکار کردند. بادمجان دور‌قاب‌چین‌هایی که منافع‌شان به حضور او در راس قدرت وابسته بود. الآن هم که تاریک مصرف او تمام شده، از شر برادر بی‌سیاست و بی کیاستش راحت خواهند شد. رضا خاتمی کی باورش می‌شد کشکی کشکی نماینده اول تهران شود و بعدش هم نایب رییس قوه مقننه؟

نمی‌توانم از او متنفر باشم، چون واقعا دوستش دارم، ولی نمی توانم دلگیر هم نباشم. لحظه‌هایی که در تنهایی شدید، احساس آواره‌گی جانم را به لبم می‌رساند، فقط قیافه او را می دیدم که تنها مقابل قدرت کرنش می‌کند و یادش رفته چه قولی به ما داده بود. لحظه‌هایی که در جیبم جستجو می‌کردم تا پولی بیابم و در سرمای ذلیل کننده کانادا با قهوه‌ای خودم را گرم کنم، و از ترس کم آوردن برای بلیط اتوبوس، پشیمان می شدم. هم به خودم ناسزا می گفتم و هم به خاتمی. شاید بیخودی باشد، ولی هنوز سوز آن "سوز" دارد مرا می‌سوزاند. تازه من شاید بسیار خوش شانس تر از خیلی‌های دیگر باشم.

دوران هشت ساله او بر من یکی که خیلی بیشتر گذشت. شاید برای عشاقش کم هم باشد، و دولت بو اسحاقی‌اش را مستعجل بدانند.

شاید در دوران خاتمی بیشترین کاریکاتورها را کشیدم. کمیتی که البته نمی‌توانم به آن ببالم، چرا که از کیفیت خیلی از کارهایم ناراضی‌ام. با این همه، با امید بسیار کار کردم، هدف داشتم و تجربه بسیاری کسب کردم. این دوران برایم بسیار ارزشمند است؛ هزاران طرح، صدها مقاله و یادداشت، ۶ کتاب(۴ تایش با داور نبوی بود)، چند جایزه کشکی و پشمی ، چند کار مهم و غیر مهم، طی کردن دوران تفریحی اجباری ۶ روزه در هتل اوین، سین جیم شدن‌های نسبتا دردناک بعد از آن و تبعید، کار کردن در خشک‌شویی و در مغازه‌ای دیگر...

نه، ناشکری نمی کنم. دوران خیلی بدی نبود، ولی می‌توانست خیلی بهتر باشد. دوست دارم در کمال آرامش دوران خاتمی را به تصویر بکشم، شاید چیز خوبی از آب در آمد...

صد حیف که آخرین روزهای آسید محمد همزمان با سخت‌ترین لحظات عمر اکبر است، لحظاتی که برای خانواده اکبر بسیار سنگین و دردناک است. کاش می‌توانست مثل یک مرد به دیدن اکبر و خانواده‌اش برود، کاش...
Saturday, July 30, 2005
یه شب مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو می‌بره از توی زندون
مثل شب‌پره با خودش بیرون

اینجا بشنوید
گزارش «کسوف» از گردهمایی برای آزادی اکبر گنجی
تجمع برای آزادی اکبر گنجی

سعادت آباد - منزل اکبر گنجی....

از حدود ساعت ۸ شب به دعوت تحکیم وحدت تعدادی از دانشجویان جلوی در منزل گنجی نماز می‌خوانند و شمع روشن می‌کنند. بر تعداد افراد افزوده می‌شود تا حدود ساعت۹ شب که با خواندن شعری از احمد شاملو حالت رسمی‌تری به برنامه داده می‌شود.
اصل مطلب

دل شکسته
دیشب خسته دل بودم و امشب دل‌شکسته.
نگران باشی، امیدت نا امید شده باشد، و دیگر هیچ...

نامه داریوش سجادی را خوانده باشی و شماره تلفنش را هم گیر نیاوری که به او بگویی خروس بی محل بودن چقدر بد است! آخر مرد مومن! اکبر دیگر نای خواندن ندارد، برای که نوشته‌ای؟ برای من؟ برای عمه من؟ برای طرفداران یا منتقدان یا ...

تحلیل‌های دوزاری و چند ریالی جماعت برگشت خورده بی‌اعتبار شده را هم بخوانی که معلوم نیست می‌خواهند چه چیزی را ثابت کنند...

در میان همه نوشته‌هایی که امروز خواندم، نامه دکتر سروش از همه وزین‌تر و کامل‌تر بود. کاش گوش شنوایی بود و چشم بینایی...مطلب مهدی جامی هم کمی آرامم کرد...

حالا تا ابد می خواهیم دعوا کنیم که اکبر خوب کرده یا بد کرده...قهرمان است یا نیست ، وقتش الآن بود یا ۲۰ سال دیگر...من تمام وجودم درد می کند. دلم شکسته است. به خاطر اینکه کاری از دستم بر نمی‌آید. و کاری از دست هیچ‌کس بر نیامده. جز دعا. جز آرزوی راحتی و رستگاری برای یک همکار. برای کسی به حرفش و قلمش وفادار مانده.

این درد نهفتنی نیست، طبیبان مدعی هم نمی توانند دوایش کنند. خزانه غیب هم به کلی ناپدید شده...
دل خسته
الآن بعد از ۱۲ ساعت کار، به خانه برگشتم و اخبار مربوط به حال اکبر را خواندم. خستگی‌ام چند برابر شد.
خیلی‌ها از بهتر شدن حال اکبر نا امید شده‌اند و حس می‌کنم حال خانواده‌اش هم چندان مناسب نباشد. آنها به چشم خویشتن می بینند که جان زنده‌ترین روزنامه‌نگار ایرانی دارد می‌رود.

اینکه هاشمی رفسنجانی وارد گود شده تا اکبر را آزاد کنند، مثبت است، ولی چرا به این دیری؟

ماجرا دارد تلخ می شود. تلخ‌تر از تلخ...
Thursday, July 28, 2005
و اما روایت سکسی دین از مهدی خلجی
دیشب گذشته رفتیم دانشگاه تورنتو تا سخنرانی مهدی خلجی را ببینیم و بشنویم و احتمالا درک کنیم که در باب اشارات جنسی در دین بود. البته نگاهش تاریخی بود و تاریخ‌نگارانه فرمایش می‌فرمود. از مشکلات صحبت‌های این روحانی اسبق که کراماتش از کراواتش پیدا بود، اندکی همین بود که اسلام " اثنی‌حشری" را معرفی می‌فرمود. عده‌ای کاملا "ماتحت‌تاثیر" قرار گرفتند که صحنه بدیعی بود!

خلاصه اگر ادامه می‌داد، مردم همه می‌جهنمیدند...
Tuesday, July 26, 2005
سی‌مرغ قهرمان است، سیمرغ هم همینطور
مهدی جامی عزیز به نکاتی پرداخته که شایان توجه است.
بحث من آنجاست که با شناخت طبیعت و روح جامعه ایرانی، برای تحول و ایجاد تغییرات کلان، تا در راس هرم قهرمانی نباشد، اصلا هرمی شکل نمی گیرد! ممکن است اندکی کرسی شعر بافته باشم، ولی دقت کنید! ما از ایران با ساختاری عجیب و غریب صحبت می کنیم! باید هسته تبلوری باشد تا بلور گردش شکل بگیرد! اگر نباشد که همه ما در همان محیط حل شده‌ایم و کسی نمی تواند از حلال جدایمان کند!

شخصیت‌های تاثیر‌گذار معاصر را برانداز کنیم. ببینیم چه آنها که مردند و چه آنها که زنده‌اند در هر دوره‌ای چه توانستند بکنند و تا چه حد موثر بوده‌اند؟

زلزله بوئین‌زهرا و نام شادروان تختی به نوعی در کنار هم در خاطره‌ها مانده است. چرا؟ او چه کرد و با چه پشتوانه‌ای توانست کمکی برای مردم بی‌سرپناه جمع و جور کند؟ از پهلوانان دیگر که صدها داستان نقل شده، ولی همین یکی‌اش به واقعیت نزدیک تر است.

شاید بگوییم که آن دوران پهلوان‌بازی و ...گذشته است. شاید. ولی هنوز بافت و گوشت جامعه ایرانی با وجود تمامی تغییراتی که پذیرفته منتظر یک ناجی قهرمان است. شاید به غلط! ولی تآ قهرمانی نباشد، قهرمان قهرمانانی که می باید پنجه در پنجه دیوان تاریک‌خانه اندازد پیدایش نمی‌شود!

درست است که ما ایرانی‌ها خواه ناخواه ضد شبکه و تشکیلاتیم، ولی در بزنگاه‌های تاریخی پشت قهرمانانمان جمع شده‌ایم و کاری کرده‌ایم.

شاید دوره قهرمانان افسانه ای گذشته باشد، ولی به گمانم هنوز هستند کسانی که بتوانند قهرمان ما شوند...شاید.
اين عملكرد افتخاري ندارد-احمد زیدآبادی
...دوستان مي‌گويند خاتمي با پيگيري و همت خود غده سرطاني مسئول قتل‌هاي زنجيره‌اي را در وزارت اطلاعات جراحي كرد. اما اين دوستان فراموش مي‌كنند كه به جاي آن غده، چند غده ديگر روييد! اين درست مانند اين است كه طبيبي بر خود ببالد كه غده‌اي سرطاني را از جسم بيمارش خارج كرده است، اما از يادش رفته كه آن غده، متاستاز داده و برخي اندام‌هاي ديگر را هم مبتلا كرده است...
اصل مطلب
Monday, July 25, 2005
سيمرغ قهرمان يا سی مرغ قهرمان -سيبستان
در دو سوی بحث از قهرمان که اميد و نيکان طرح می کنند من با درک نيازی که نيکان می گويد به شيوه نگاه اميد نزديک ترم. قهرمان به معنايی که نيکان می خواهد ديگر به وجود نخواهد آمد. اما من نوستالژی او را که شايد نوستالژی همه ما باشد درک می کنم: ما از دوره قهرمانان گذشته ايم و طبيعی است که برای حل مشکلات امروزين خود هنوز نيم نگاهی به دوره گذشته داشته باشيم و آهی. اين نشان می دهد که موقعيت تازه خود را چندان بجا نياورده ايم.

کل مطلب
Sunday, July 24, 2005
آیا ما به قهرمان نیاز داریم؟
راستش در این چند ساله همه‌اش شنیده‌ایم که قهرمان یا چهره کاریزماتیک یا ...به درد ما نمی‌خورد و قهرمان واقعی ملت است و از همین حرف‌ها.

تاریخ ایران را که ورق بزنی، می‌بینی کسانی که اندکی سر خود را از دیگران بالاتر گرفته‌اند و فراتر را دیده‌اند، باعث تسریع تغییرات عمده در جامعه تار عنکبوت بسته ایران شده‌اند. انگار هر از گاهی کسی باید آتش زیر خاکستر را زنده کند تا بیداری نسل‌های بی‌خبر از واقعیت‌ها حاصل شود.

همین ما مطبوعاتی‌ها که در هشت سال گذشته مبلغ پیام ضد قهرمان خاتمی بوده‌ایم، هر از گاهی چهره‌های مقاوم را به عنوان قهرمانان ملت مطرح کرده‌ایم: کرباسچی، نوری، تاج‌زاده...و بالاخره گنجی.

از نظر ما قهرمان کسی است که کوتاه نیاید و گاه بدون اختیار از قهرمان خواسته‌ایم خودش را برای اثبات حرف‌هایش سیاوش‌وار به آتش بیاندازد.

دو سه ماه پیش، با یکی از پیشگامان داستان‌های کمیک که از خالقان "بت‌من" بود در این باب صحبت می‌کردم. معتقد بود این داستان‌ها جامعه شکست خورده آمریکا از بحران اقتصادی ۱۹۲۹ نجات داد، و تدریجا عاملی شد که این کشور بتواند با آغاز جنگ جهانی دوم خود را باز یابد و بدل به ابر قدرتی شود که هنوز هم هست. شخصیت‌هایی مثل "سوپر‌من" که از کرات دیگر آمده بودند یا "بت‌من" که زمینی بود، اعتماد به نفس از میان رفته خیلی‌ها را بازگرداند.

در سال‌های اول انقلاب، از انتشار کتاب‌های کمیک جلوگیری کردند و وقتی گروهی از ما در سال ۷۲ به فکر راه اندازی صنعت کمیک بر پایه داستان‌های ایرانی بودیم، شروع نکرده پشیمان شدیم و ماجرا فراموش شد، تا اینکه بعد از سال‌ها چند نفری از کارتونیست‌های ایرانی مثل سهیل دانش اشراقی که عاشق فضای قهرمان‌بازی بودند آنرا مجددا زنده کردند، ولی در عمل فراگیر نشد. کتاب‌های" داستان آقای کا" مانا نیستانی هم با وجود کیفیت بسیار بالای هنری، در تیراژی محدود باقی ماند، هر چند که در تقسیم بندی داستانی با کمیک‌های اسطوره‌ای فرق دارد و"گرافیک ناول" محسوب می شود.

ساز و کار امنیتی و تفکر تک‌بعدی جماعت ارشادی و کانون پرورش فکری در سال‌های شصت و هفتاد امکان استفاده از این هنر را حتی به نفع جنگ علیه عراق گرفت. آمریکایی‌ها در دوران جنگ دوم جهانی، داستان‌های بر پایه جنگ ساخته بودند که در تهییج سر بازان و مقتدر ساختنشان بسیار موثر بود. حتی از این روش به سر بازان آموزش نظامی و در دورانی که آمریکا با کمبود خلبان روبرو شد، بعضی درس‌ها را از این روش به کارآموزان می دادند.

ما در تاریخ و ادبیاتمان رستم، را داریم، که همینطور شخصیت‌هایی که در دوره‌های مختلف مقابل مهاجمین عرب، مغول، عثمانی، روس، پرتغال، انگلیس و...ایستاده‌اند. قهرمانان مشروطه را داریم، کسانی که زیر بار استبداد نرفتند. حتی به زمان حال برگردیم! بعضی فرماندهان دوران جنگ را فراموش نکنیم که با کمترین امکانات دمار از روزگار عراقی‌ها در آوردند.

نسل‌های جوان‌تر زبان تصویر را بهتر درک می‌کنند و می‌پسندند.

به گمان من، برای تکان دادن جامعه می‌توان از این تجربه موثر آمریکایی‌ها استفاده کرد، منتهی با زبان خودمان، و بی‌خودی هم به آن انگ امپریالیستی نزنیم.

جامعه ما نیازمند قهرمان است. کسانی که مرزها را فراتر بردند . ماهی سیاه کوچولو هم قهرمان بود. آیا به ماهی‌های سیاه کوچولو احتیاج نداریم؟
چرا از نقد خاتمی می هراسید؟
سال‌های سال غم من این بود که نمی‌توان به خاتمی پرداخت. انگار طلسم شده بود و نمی‌گذاشتند اشکالاتش را روآورش کنی. حضور خبرنگاران همکار در بولتن ریاست‌جمهوری باعث می شد تا در روزنامه ها هم مراقب تو باشند که مطلبی یا طرحی از تو درج نشود که دل محبوب دو عالم را به درد آورد.

همه انتقادهای این چند ساله سردبیران و صاحبان نشریات به مرتضوی بود که مانع درج بسیاری از خبرها می شد، یا از شورای امنیت ملی شاکی بودند بابت ممنوعیت‌های گاه و بی‌‌گاه... ولی خودشان نمی گذاشتند مطلبی در نقد خاتمی چاپ شود:" نباید او را تضعیف کرد"، "جناح مقابل که علیه اوست، چرا ما به آنها کمک کنیم" ، "خاتمی آمده تا بار ما را به دوش بکشد، جرا بارش را سنگین‌تر می‌کنی" و ....

این روند هنوز هم عادت بسیاری از کسانی است که در بولتن قلم زده‌اند یا در شوراهای سردبیری روزنامه‌های مشارکتی یا سازمان مجاهدینی بوده‌اند.

از نظر من، بزرگ‌ترین خطای خاتمی در حوزه خبری داخلی، پذیرفتن این نگاه و این روند اطلاع‌رسانی کاذب در زیر عبای خودش بوده است. فردا تیم بولتن سازان ریاست جمهوری را از "نهاد:" بیرون می‌اندازند و جماعتی که فقط عادت داشتند خبرهای کانالیزه شده را برای خاتمی تهیه کنند، از کار بیکار. حالا فردا پس‌فردا پورعزیزی پست سفارت می گیرد، ولی بچه‌هایی که دچار عارضه "خاتمی‌مالی" شده اند، چه کار خواهند کرد؟
آیا حفظ نظام واجب‌تر است یا حفظ کشور
همیشه برایم سوال بوده که کشور واجب‌تر است یا حکومت؟ راستش مانده ام.
برای حفظ میهن، باید دولت مرکزی قدرتمندی که مشروعیتش را از مردمش می گیرد موجود باشد. آیا دولت و حکومت ما چنین شاخصه‌ای دارد؟


وقتی در موضع‌گیری‌های اصلاح‌طلبان در مواقع مختلف حس می‌کنم حفظ نظام برایشان بر حفظ کشور ارجحیت دارد، به این نتیجه می‌رسم که این جماعت تنها در این سیستم امکان بقا دارند، یا داشته‌اند. به عبارتی وقتی به این شرایط رضا دارند، می توانند با وجود احمدی‌نژاد در آن تنفس کنند، و مردم تنها به عنوان توجیه کننده‌های وجودی آنها دیده می شوند.

قبول دارم که نمی‌توان حکومت و مملکت را از هم در بسیاری موارد جدا دانست، چرا که کار حکومت، مملکت‌داری است، ولی این چه سیستمی است که دارد مملکت را بر باد می دهد و خودش هم تمایلی به بهبود وضعیت خودش ندارد؟

راستش عقل ناقص من به جایی قد نمی‌دهد، و امیدوارم دوستان وابسته به اصلاح‌طلبان حکومتی جواب مرا بدهند. البته یادم آمد که معین و تاج‌زاده قرار بود پاسخ سوال‌های مرا بدهند، یک بارهم " سیدنا" ابطحی می خواست جواب بدهد که سوال‌های من در باره...اصلا امکان پاسخ‌گویی نمی‌گذاشت!
از دزدیده شدن دوچرخه بد‌تر...شایعه بمب‌گذاری در تورنتو
جانم برایتان بگوید، با مرحوم دوچرخه که رسیدم سر کار، دیدم کلی آجان دور و اطراف ساختمان‌های اداری -همان برج و باروهای اقتصادی جماعت از خدا بی‌خبر سرمایه‌دار و ...-دارند می پلکند. پشت میز که نشستم، همکاری گفت شندیدی ماجرای بمب‌گذاری را؟ گفتم نه! گفت که ایستگاه مرکزی قطار و مترو را تعطیل کرده اند، ساختمان یکی از بانک‌ها هم تخلیه شده و ...

گفتیم به سلامتی...همین را کم داشتیم. حالا اگر بمب گذاشتند و ما خواستیم فرار کنیم، بدون دوچرخه به کجا می شود فرار کرد؟
سیبیل بابام نمی چرخه! چون دوچرخه‌ام رو دزدیدن...
قیصر...کجایی، دوچرخه داشِتو بردن...
امروز، باید گلی خوشبوی را به دست محبوبی می‌رساندم تا به دیار یار ببرد. سر ساعت هم باید سر کار می‌رسیدم...محاسبات نشان می‌داد که با دوچرخه سریع‌تر خواهم رسید تا اینکه دو مسیر متروی متقاطع را طی کنم...به قول فیثاغورث و رفقایش(یادم رفت کدامشان) مسیر وتری کوتاه‌تر می شد...

آقایی که شما باشید، به موقع سر کار بودم، هنگام زنگ تفریح یک ساعته هم دوچرخه دو قفله ما سرجایش بود، دستی هم به سر و کولش کشیدیم تا بی‌صبری نکند...

ساعت دو و نیم از اداره خارج گشتیم تا اندکی سواری کنیم و از شب تورنتو عکاسی، که دچار زرشک و شیشکی آب‌دار شدیم...
خلاصه، ویتوریو دسیکا بره جلو بوق بزنه،دزدای اینجا با حال‌ترند!...
Friday, July 22, 2005
چقدر سخت است
می دانی؟ وقتی تصمیم می‌گیری موقع عصبانیت دست به کی-بورد نزنی چقدر سخت است؟
باور نکردنی است! من الآن داشتم یک مطلب درباره جوانی که خبرچین سیستم بود و باعث دردسر ده‌ها نفر شده بود می‌نوشتم، فشار خونم رفت بالا...

همان موقع با یک عزیز دعوایم شد، اعصابم هم به ریخت...

تمام مطلب را پاک کردم، چون می‌دانم بعدا به دلم نخواهد چسبید.

خشم داریم تا خشم! خشمی که اثر داشته باشد و کاری از پیش ببرد، با عصبی بودن بی‌پایه و بی‌مایه، فرق دارد. این دو گاهی قاطی می‌شود." دلم می‌خواهد" فردا پس‌فردا که سری به این مطالب می زنم،" دلم نخواهد" حذفشان کنم.

خدایی‌اش این رگ سیدی ما وقتی می گیرد، بد جوری می گیرد! قدیم می‌گفتند سادات چهارشنبه‌ها حالشان خراب است، الآن به من ثابت شده که همه روزهای سید‌ها چهارشنبه است! آدم سید باشد، و عاقل چیز غریبی است! البته شوخی می کنم‌ها! همه سیدهای دنیا به جز من عاقل هستند، از جمله سید محمد علی ابطحی (کثرالله دور شکمه) و سید محمد خاتمی( ختم‌الله ریاسته) و...

در هر حال من تازگی برای چیزهای مسخره‌ای عصبانی شده‌ام که بد نیست برایتان بنویسم...

مثلا وقتی دوستی پریشب گفت که دکتر مهاجرانی را دیده و سلام من را به او ‌رسانده، عصبانی شدم! آخر من کی به او سلام رساندم؟ اصلا ما با سیاست‌مردانی که شیر خر خورده‌اند کاری نداریم! آنهم عطا مهاجرانی که هر وقت اسمش را می بینم(یا دزدکی وبلاگش را می‌خوانم!!!) یاد فصل‌های مختلف "شهریار" ماکیاولی می‌افتم! البته اگر تا همین چند وقت دیگر دوباره شروع کند به نوشتن مرتب و منظم و توصیه اخلاقی کردن و ...خوشحال خواهم شد و در کارتون‌هایم از او استفاده خواهم کرد(اگر حذف نشود!).

یا مثلا دوستی دیگر می‌گوید پس‌فردا دارم می روم پیش خاتمی، نامه‌ای داری برایش بفرستی؟ بابا خسته شدم! قربان لطفتان بروم! مگر می‌خواهم با او گفتگوی تمدن‌ها کنم؟ مگر من خارجی هستم تا حرف مرا بفهمد؟ او که نمی تواند گفتگوی درون تمدنی بکند به چه کار ما می‌آید؟

یا...

آخیش...یک کمی آرام شدم!
نه! انگار وقتی عصبانی هستم باید به کسی گیر بدهم...وگرنه حالم سر جایش نمی‌آید!
حالا باورتان شد ما سیدها یک جای کارمان ایراد دارد(ببخشید، کجای کارمان ایراد ندارد؟).
کوه به کوه نمی‌رسه ولی آدم به آدم، چرا
همین چند ساعت پیش که کارم تمام شد، با فرید سی‌بی‌سی قرار گذاشتیم که برویم کمی بر لب جوی(همین دریچه انتاریوی خودمان) بنشینیم و گذر عمر ببینیم. داشتیم مهتاب زیبا را تماشا می‌کردیم که یکهو یکی آمد و پرسید ...آقای کوثر؟ ما هم ناغافل شناختیم و گفتیم آقای بغدادی؟ ای بابا، یکی از بهترین طراحان و کارتونیست‌های ایرانی در تورنتو بود وما ندیده بودیمش! گمانم آخرین بار او را در دفتر آفتاب امروز دیده بودم، شاید هم بعد در جایی دیگر، ولی باورم نمی‌شد اینجا...

خلاصه بحث سیاسی و هنری وغیره حسابی داغ شد. از بخت بد باتری دوربینم هم کار نمی کرد تا عکسی از خودمان بیاندازم...
زندانیان، زندانیان، زندانیان
نامه و دفاعیه‌ دکتر قاضیان را که خواندید، سری به اینجا بزنید...

اسم حاج کاظم را چند بار شنیده‌ام. بار اول در بند ۲۰۹، یکی از زندانیان تعریف می‌کرد که سال ها قبل در دوران صدارت حاج کاظم، او را قپانی آویزان کرده بودند و حسابی کتک خورده بود...و یا چنان با کابل به کف پا و ساق زندانی می زدند که طرف از پشیمان شدن هم خسته می شد و دیگر نایی برایش نمی ماند. ظاهرا حاج کاظم روش‌های مختلفی داشته که او را در این زمینه منحصر به فرد کرده است.

بار دوم در یکی از جلسات دوستانه پرسش و پاسخ بود که تهدید می‌کردند مرا به حاج کاظم می‌سپارند تا حرف بزنم. من هم خودم را به آن راه زدم که مگر مصطفی کاظمی هنوز کار می‌کند؟ ادامه ندادند و من خیال کردم زده‌ام توی خال و حالشان را گرفته ام...

چند بار هم از زندانیان سابق که به قول خودشان حسابی بوسیله حاجی "کیسه کشی" شده بودند ماجراها را شنیدم.

گذشت و گذشت تا اینکه اسمش را دیشب خواندم! نمی‌دانستم که طرف موتلفه‌ای است. سال ۷۹ بود که کاریکاتور عسگر اولادی مسلمان را کشیده بودم، دوستی از آن سوی آب به من اعلام خطر کرد که برایم دردسر می‌شود، و نباید با اینها شوخی کرد، چون هنوز در سازمان زندان‌ها نفوذ دارند. الآن تازه دوزاری ناقابل من افتاد که منظور چه کسی بوده است!!!

بگذریم، اینجا را هم بخوانید تا بدانید بر بندگان بی پشتوانه چه رفته است...
مصائب قاضیان بودن
دکتر حسین قاضیان را فقط چند بار دیده‌ام. اول بار در دفتر مجله زنان بود، چندی پس از دوم خرداد ۷۶. شهلا شرکت از من خواسته بود سری به مجله‌اش بزنم، و دکتر قاضیان هم آنجا بود.

سر ماجرای نظرسنجی او را گرفتند، و قاضیان حامی سیاسی هم نداشت. چنان روزگارش سیاه شد که نگو. الآن پس از سا‌ل‌ها دفاعیه‌اش و نامه پیوست به آن را روز منتشر کرده است. راستش دل آدم برای رنجی که او کشیده کباب می‌شود.

در مملکت ما دستگیر کردن ساده است، ولی اگر طرف بی‌گناه از آب در آمد، نمی‌شود آزادش کرد!
Wednesday, July 20, 2005
رفع ابهام !-نيچک
سالها پيش در فرانسه در جلسه ی تبريک سال نو نخست وزير ادوارد بالادور و به هنگام ورود وی به سالن تعدادی از خبرنگاران برای وی دست زده بودند. اين خود به ماجرايي فضاحت بار در تاريخ روزنامه نگاری معاصر اين کشور تبديل شد. هنوز هنوز است بخشي از آن خبرنگاران انگشت نما هستند، خانم کلود شازال اخبارگو کانال يک تلويزيون فرانسه هنوز هم سوژه ی "روزنامه نگار عاشق قدرت" کارتونيست هاست. آقای پيربرديو جامعه شناس و روشنفکر مشهور در اين باره سکوت نکرد و به نوعي جبهه ای در برابر "خبرنگاران قدرت" گشوده شد. نقد و اعتراض به اين عمل به قول سرژ هليمي روزنامه نگار مشهور فرانسوی فقط برای حفظ پرنسيپي بود که مرز ها را، مرز "قدرت و بر قدرت" جدا مي کند.اين مرزها در ايران وجود ندارد. سالهاست که مرز ميان "قدرت" و خبرنگار چنان مخدوش است که ماموران اطلاعاتي هم يک شبه روزنامه نگار مي شوند، مثل "حاج احسان غفاری" معاونت امور فرهنگي وزارت اطلاعات و مسئول سانسور و قيچي که مي شود مقاله نويس روزنامه های اصلاح طلب!...

کل مطلب
مردي كه سياست را خوار مي‌داشت-احمد زیدآبادی
اين پرسش جاي طرح دارد كه آيا صحيح است فردي با اين نوع نگاه به مقام رياست جمهوري و با اين درك از مفهوم سياست، بر كرسي رياست جمهوري تكيه بزند؟ احتمالا خاتمي پاسخ خواهد داد كه از ابتدا علاقه‌اي به اين كرسي نداشته و دوستان با اصرار و اعمال فشار اين نقش را به وي تحميل كرده‌اند. به گمان من چنين پاسخي خود گواه آن است كه سياست در ايران تا چه اندازه "هردمبيل" است و كارها نه از روي تفكر و برنامه‌ريزي بلكه بر مبناي تعارفات عادي پيش مي‌رود.

کل مطلب
تبعیض بی تبعیض
گنجی رفیق ماست، همکار ماست. سال‌ها کتاب‌هایش را خوانده‌ایم و درباره کارهایش بحث کرده‌ایم. اکبر جزو معدود کسانی است که تبدیل به اسطوره شده...

اما انگار دارد یادمان می رود که بعضی از بر و بچه‌هایی که بی دلیل در سال ۷۸ بعد از ماجرای کوی دانشگاه زندانی‌شدند هنوز بلاتکلیف هستند. با آمدن دولت احمدی‌نژاد آنها هم به تاریخ خواهند پیوست...
سالگرد قطع‌نامه ۵۹۸
سال ۶۷ بود. ترم دوم دانشگاه بودیم که بعد از حمله موشکی برادر صدام به شهرها، بعضی از دانشگاه‌ها موقتا تعطیل شدند. مدت‌ها بود که قطع‌نامه ۵۹۸ شورای امنیت تصویب شده بود ولی ایران همچنان داشت مطالعه اش می کرد. بعد از ماجرای زدن هواپیمای ارباس ایران بر روی خلیج فارس، و تهدیدهای آمریکا می‌شد انتظار اتفاقی را کشید، ولی راستش ما آنقدر به جنگ عادت کرده بودیم که باورمان نمی‌شد قطع‌نامه را بپذیریم.

نکته نسبتا دردناک آن روزها، غیب شدن جوانانی بود که مدتی زندانی شده بودند و بعدش هم آزاد. یادم می آید در همسایگی پدربزرگم چند خانواده با نگرانی صحبت از احضار و بازداشت فرزندانشان که چند سال حبس کشیده بودند می کردند. می‌گفتند که این بچه‌ها دست از سیاست بازی کشیده‌اند و سرشان به درس و مشق است...

یک ماه‌ و اندی بعد فقط می‌دیدم که لباس سیاه بر تن دارند.

ترم بعد که دانشگاه‌ها باز شد، یکی از همکلاسی‌ها که به خاطر فعالیت سیاسی به صورت مشروط بعد از چند سال رد شدن گزینشی وارد دانشگاه شده بود، در گوشی شنیده‌هایش را از ماجرا برایم بازگو کرد. شیرینی پایان جنگ چنان به کامم تلخ شد که که تا چند روز اصلا نمی فهمیدم سر کلاس دارم چه می‌کنم.

یکی از فامیل‌های دور که فرزندش به خاطر داشتن روزنامه مجاهد در سال شصت(در سن ۱۳ سالگی) چهار سال زندانی شده بود، تعریف کرد که بعد از قطع‌نامه سراغ پسر او هم رفته بودند، منتهی پسرش چند روز قبل از پذیرش قطع‌نامه رفته بود بندر عباس که خودش را برای سربازی معرفی کند، آنجا کلی معطلش کرده بودند و آخر سر گفته بودند به خاطر زندانی بودن در سسال‌های گذشته و ...معاف است. او هم سرخورده می ترسید که مبادا در صورت طی نشدن سربازی به او کار ندهند، خلاصه مانده بود آنجا و پاشنه پادگان را در آورده بود! خراب بودن تلفن و نبود سیستم ارتباطی مناسب، باعث شده بود که پدرش نتواند ماجرای احضار را به گوش فرزند برساند. وقتی هم به او گفته بودند، گفته بود می خواهد به زیارت برود و بعدا خودش را معرفی خواهد کرد.

خلاصه این جوان سر به هوا بعد از مسافرتی زمینی به مشهد و رفتن به شمال و ... هوس کرد به خانه برگردد. وقتی رسید، فهمید بعضی دوستانش اعدام شده اند، کسانی که همزمان یا بعد از او آزاد شده بودند. خلاصه، مدتی را هم آفتابی نشد و بعد از چند ماه خودش را معرفی کرد، البته علت نیامدنش را زیارت طولانی مدت ذکر کرده بود که بازجوها مطمئن شدند طرف لیاقت اعدام شدن ندارد و انداختندش بیرون...گمانم دیگر بازجویی نشد.

نکته اینجاست که اگر او را می‌گرفتند و در محاکمه‌های معروف آن روزها، به این نتیجه نمی‌رسیدند که او باید زنده بماند، و به خاطر جرم احتمالی که در ۱۳ سالگی مرتکب شده بود، اعدامش می‌کردند،چه می‌شد گفت؟ چه می‌شد کرد؟

هر وقت ماجرای قطع‌نامه را به یاد می آورم، اصلا یادم می رود که جنگی هم در کار بوده و سالانه هزاران نفر جانشان را از دست می‌دادند، فقط یادم می‌آید که جوانانی در آن چند روز می توانستند زنده بمانند و نماندند. همیشه این سوال بر ذهنم سنگینی می‌کرده که آیا آدم‌های صلح‌طلب فعلی نمی‌توانسته‌اند به نحوی مانع آن خون‌ریزی داخلی شوند؟

البته یکی از دوستان روزنامه‌نگارم که شاهد عملیات مرصاد بوده چند بار اتفاقات وحشتناکی را که دیده برایم گفته و بارها تکرار کرده است. نمی‌دانم چه بگویم، خطای بزرگ بسیاری از هواداران مجاهدین خلق که از سراسر جهان به عراق آمده بودند تا در آخرین روزها علیه حکومت( و کشور) بجنگند، و خیال می‌کردند تحلیل‌های سازمان منطقی است که با پشتوانه دولت عراق با آن سوابق سیاه بر ضد جمهوری اسلامی وارد میدان شوند، جای بحث فراوانی دارد. ولی آیا صحنه‌های خلق شده و بلاهایی که بر سر زن‌ها در مرصاد آوردند واقعی است؟

از خیلی از اصلاح‌طلبانی که آن زمان در میدان جنگ حضور داشته‌اند پرسیده‌ام و جوابشان سکوت بوده است. امیدوارم روزی روزگاری کسی بگوید که می شد به روش بهتری هم عمل کرد، و اتفاقات آن روزها را اندکی نقد و تحلیل کند.
ویرانگری زندانی، خود‌کشی در زندان-حنیف مزروعی

می‌دانید، ما روزنامه‌نگارها با مبارزان سیاسی فرق داریم. ممکن است است یک مبارز سیاسی روزنامه‌نگار شود، ولی ما طاقت خیلی چیزها را نداشته‌ایم...انسان‌هایی هستیم بسیار عادی‌تر از عادی، و غم‌هایمان اندکی اغراق‌شده‌تر است...امروز که مطلب حنیف را می‌خواندم یاد روزی افتادم سرم اندکی کبود شده بود، جیزی بیشتر از کبودی گنبد کبود...

در روزهايي كه از بد حادثه گرفتار آمده بودم و ساعاتي طولاني زير انواع فشارها براي پذيرفتن كارهاي نكرده بودم، هر شب به خداي خود شكايت مي‌بردم كه چرا مرا اينچنين تحت آزمون قرار داده‌است، آزموني كه هيچ گاه در مخيله‌ام نيز جايي نداشت...

ادامه
Tuesday, July 19, 2005
کابوس
یکی از دوستان پرسیده بود که ماجرای کابوس چیست؟ آیا هنوز کابوس می بینم و ...
راستش من خواب زیاد می بینم، و گاهی این خواب‌ها آنقدر زنده هستند که می‌مانم در خوابم یا بیداری. کابوس‌های من از سال ۷۲ شروع شد، درست پس از ماجرای تعطیلی ماهنامه همشهری، که مطلب داریوش کاردان را که من برایش کاریکاتور کشیده بودم عامل توقیف نشریه شد.

بسیاری از کابوس‌ها بعد از جلسات پرسش و پاسخ! هنوز با من مانده است. جالب‌تر اینکه بهترین خواب عمرم را در بند ۲۰۹ تجربه کردم، بدون کابوس!

نکته بد بعضی از این کابوس‌ها هم احساس خفگی شدید است، که یک بار مرا اورژانسی کرد(همان سال ۷۲). وقتی با یک روانشناس در این باره صحبت می‌کردم، می‌گفت به نمونه‌های بسیاری از این دست بر خوررده که پس از گذراندن دوره ای پر تنش تا مدت‌ها خواب راحت نداشته‌اند.

وقتی یکی از دوستانم از زندان آزاد شده بود، پیشنهاد دادم که حتما نزد یک روانشناس بالینی برود و به نوعی تحت کنترل باشد. علتش هم همین تجربه خودم و چند نفر دیگری بود که می‌شناختم.

ماجرا اصلا هم چیزی نیست که بخواهی قایم کنی، فقط خیلی‌ها جراتش را ندارند.

تاثیر منفی این دوران هم در زندگی آدم کم نیست. هم روز آدم خراب می‌شود و هم رابطه با همسر و همکار بدتر و بدتر می‌شود.

پیشنهاد می‌کنم مجموعه "کابوس" مانا نیستانی را هم ببینید. شاید به نکته‌ای دست پیدا کنید!
آخ جون! خاتمی موسسه بین المللی ثبت کرد
اینقدر خوشحالم که حد ندارد! تا سال‌های سال سوژه خواهیم داشت! خاتمی که نتوانست یک گفتمان ساده داخل تمدنی را هدایت کند، حالا می‌خواهد گفتگوی تمدن‌ها را درقالب «مؤسسه بین المللى گفت وگوى فرهنگ ها و تمدن ها» پیش ببرد.

از همین الآن دستمال به دست‌ها( از نوع دستمال یزدی بدست البته) و ماله‌کشان محترم بر بی‌تدبیری‌های آقای خاتمی در حال تهیه رزومه و ارائه «زرومه»(زر زیادی) برای جذب در این مرکز هستند.

البته شنیده شده که بعضی از لندن رفته‌ها که مدتی گفتمال تمدن‌ها می‌کردند بودجه ناقابلی از برخی مراکز گرفته‌اند تا اموراتشان بگذرد...شاید اینها هم به آقای خاتمی یک جورهایی پیوند بخورند.

کلیه کسانی که حس می‌کنند در دوران خاتمی حقشان ضایع شده و به دلیل عدم پایبندی ایشان به حرف‌هایشان اندکی دهان مبارکشان سرویس گشته، تقاضا می‌شود مزاحم اوقات ایشان نشوند، چون تمرکزشان خدایی ناکرده به هم می‌خورد و نمی‌توانند تمدن‌ها را به هم نزدیک کنند.

در ضمن، یک سوال بی‌ادبانه: اگر به جای گفتگوی تمدن‌ها که می‌خواست تمدن‌ها را به هم نزدیک کند، از همان اول «نزدیکی تمدن‌ها» را مطرح می‌کرد، ماجرا بهتر نمی‌شد؟ چرا لقمه را از پشت سر می خوریم؟
اکبر هنوز در اعتصاب غذا است-همدلی ادامه دارد
بر خلاف ادعاهای رسیده از بیمارستان میلاد و غیره، اکبر هنوز بر سر موضع خودش مانده و اعتصاب غذا را ادامه می‌دهد. ظاهرا اکبر بر خلاف «یهودا» بر سر مواضعش مانده است.

دوستان زیادی برای اکبر روزه گرفته بودند که دیروز با خوشحالی از شنیدن خبر آزادی اکبر افطار کردند، ولی ماجرا تمام شدنی نیست! دوستانی هم که برای همراهی با اکبر در تورنتو اعتصاب غذا کرده‌اند اجرشان چند برابر! اینان مقابل دفتر انجمن کانادایی دفاع از آزادی بیان جمع شده‌اند و اندک اندک جمع مستان به ایشان اضافه می‌شود.

روز از نو، روزه از نو...
Monday, July 18, 2005
آخرین خبر
به نقل از منابع رسمی و غیر رسمی، اکبر آزاد شده و الان در بیمارستان میلاد تهران بستری است.
البته هنوز خبری از پایان اعتصاب غذای اکبر به بیرون درز نکرده و همسرش نتوانسته او را ملاقات کند.
سخنگوی قوه قضاییه علت بستری شدن او را وخامت وضعیت مینیسک زانوی اکبر ذکر کرده که در طول تاریخ امری بی‌سابقه است!
من تا حالا نشنیده‌ام مشکل مینیسک اینقدر تهدید آمیز باشد!

در هر صورت کلی خوشحال شدم!
اکبر دوستت داریم!
Sunday, July 17, 2005
همین حرف‌ها در رادیو فردا
اگر حال و حوصله‌اش را دارید، اینجا را هم سر بزنید.
حنیف هم روزه می‌گیرد
حنیف مزروعی هم همراه با دوستانش برای همدلی با اکبر گنجی روزه می‌گیرند.
همدلی از همزبانی خوش‌تر است...
درود
آیا فایده‌ای هم دارد
دوستی پیغام فرستاده که مگر روزه تو فایده‌ای هم دارد؟

شاید آری، شاید نه!

سال‌ها پیش که پدرم مرا مجبور می‌کرد از روی گلستان و بوستان و قصاید و....مشق بنویسم، به نکات جالبی بر می‌خوردم که هنوز در ذهنم بر جای مانده...

طریق بادیه رفتن، به از نشستن باطل که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
یا به روایتی:
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

همین

گنجی حق دارد یا ندارد
دیشب بحثی در گرفته بود با یکی از یاران اهل تمیز طرفدار دکتر معین که قول داد هر وقت اکبر آزاد شود، در باره تاثیرات منفی کار اکبر بر اصلاح‌طلبی و ... بنویسد. البته نظراتش محترم است و امیدوارم هم اکبر آزاد شود و هم این دوست بعد از مدت‌ها چیزی در وبلاگش درج کند.

ما یا حقی برای افراد قائل هستیم یا نیستیم. هر چند این حق آنها باعث ایجاد درد و رنج و غم ما هم بشود. چه شده که اکبر بعد از این همه سال به این نقطه رسیده؟ پنج سال از محکومیت اکبر در دوران ریاست جمهوری خاتمی بوده و حالا با آمدن احمدی‌نژاد شاید روزنه امیدی که برای آزادی‌اش وجود داشت، مسدود شده باشد.

اکبر اولین کسی نیست که در اعتراض به برخوردهایی که با او شده اعتصاب غذا می‌کند. آخرینش هم نخواهد بود. ما از پشت دیوارهای بلند نمی بینیم آن طرف چه خبر است که زندانی جان به لب می‌شود. ما نمی‌دانیم به او چه گفته‌اند، نمىٰ دانیم چگونه تهدید شده، نمی دانیم شرایطش چیست. این پشت نشسته‌ایم گوش به زنگ که سیاست‌مداران عزیزمان چه می‌گویند، فقط تاییدشان کنیم و منتقدینشان را منکوب.

برای تفریح دوستان عرض کنم که ۶ روز ناقابل بازداشت و مقداری گوش‌مالی و اندکی تهدید به مرگ و .. سال‌هاست برایم تبدیم به کابوس شده. هر از چند شب عرق کرده و مضطرب از خواب می‌پرم،قرص قلبم را می اندازم بالا تا بعد از ۱۰، ۲۰ دقیقه ضربانم به پایین‌تر از ۱۲۰ برسد. فکر می‌کنید شوخی می‌کنم؟ آنقدر احساس بدی به آدم دست می‌دهد که حدی برایش متصور نیست.

الآن دارم روی یک پروژه کوچک با یکی از اساتید روانپزشک دانشگاه تورنتو کار می‌کنم. او سال‌هاست در مورد آسیب‌های روانی جنگ بر روی روزنامه‌نگاران کار می‌کند. مثال‌هایی که از تاثیرات بلند مدت حضور در میادین جنگ بر روی بسیاری از خبرنگاران می زند جالب توجه است. جلاب‌تر اینکه بعضی از خبرنگاران از ترس مشخص شدن آسیب دیدگی‌های ناشی از حضور در جنگ، حاضر به مصاحبه نشده‌اند، چون ممکن است روسا عذرشن را بخواهند. با این محقق در باره تاثیرات زندان صحبت کردم، همینطور یک روانکاو که شاید پروژه جدیدتری برای کار روی روزنامه‌نگاران زندانی انتخاب کنند. یکی از نتایج بحث این بود که چه در محیط پر خطر جنگ، و چه در زندان، یک شوک روحی ساده می‌تواند سال‌های سال با آدم بماند، شوکی که طرف خودش را برایش آماده نکرده باشد. به عنوان مثال باید دید شرایط کسانی که اخیرا برای ماجرای وبلاگ‌ها در بند بوده‌اند چگونه است. چگونه می‌خوابند، چگونه با محیط اطراف خود ارتباط برقرار می‌کنند...

تازه بحث ما در باره خبرنگاران است. متهمان سیاسی که سال‌ها زیر فشار بوده‌اند که جای خود دارند!

فکر می‌کنید چه شرایطی کارد را به استخوان اکبر رسانده باشد آنچنان که الآن دست از جان شسته؟ فقط برخورد زندان‌بان یا نا امیدی از حمایت یاران سابق؟ شاید هزار و یک دلیل دیگر وجود داشته باشد که ما از آنها غافل مانده‌ایم.

اکبر با نوشتن دو مرحله‌ای "مانیفست جمهوری‌خواهی" در عمل مرز جدیدی با بسیاری از همراهان سابق ایجاد کرده است. لابد می‌توانیم بگوییم که ارائه این مانیفست هم حق اکبر نبوده، و نباید اصلاحات را با این مهم به خطر می‌انداخته...اگر اصلاحات برای آن بود که هر کس بتواند آزادانه زندگی کند، آزادانه حرف بزند و مسیر خودش را انتخاب، پس مشکل ما با اکبر چیست؟

این‌ها همه‌اش حرف است. ما بیرون گود نشسته‌ایم و می گوییم لنگش کن. فقط امیدوارم اکبر سالم بماند و آزاد شود.
روز اول روزه گذشت
اصلا سخت نبود، کاش گرسنگی کشیدن اکبر سخت نباشد...
Saturday, July 16, 2005
شام آخر خاتمی
الآن داشتم کارتونی در باره مهمانی شام خاتمی و روزنامه‌نگاران می کشیدم که تصویر شام آخر داوینچی به ذهنم خطور کرد. هر چه فکر کردم معادل یهودا کیست، سر در نایوردم که نیاوردم...

یک لحظه حس کردم در تابلوی شام آخر خاتمی، این خود اوست که یهودا شده! او یارانش را به اندکی فروخت...
نمی‌دانم! ولی او مسیح این ماجرا نیست! پیتر هم نیست...نه! اوخود یهودا است.
یک پیشنهاد به دوستان تورنتویی
می‌دانم که فرصت بسیار مناسبی برای بعضی‌ها درست شده تا صدای اعتراضشان گوش فلک را کر کند. از هر گروهی که می‌خواهند باشند، ولی لطفا ماجرای اکبر را لوث نکنند!

اگر می‌توانید کاری واقعی انجام دهید، نه سو استفاده از او برای ماجرای رفراندوم و غیره، خدایتان خیر دهاد، اگر نه، مرحمت فرموده او را مس کنید!
کمی گرسنگی
همه اش داشتم به این فکر می‌کردم که الآن خانواده اکبر چه حالی دارند؟ برادرش، همسرش، فرزندش...
طرف دارد دستی دستی به خاطر بی‌دست وپایی جماعت از دست می‌رود، آنوقت همه منتظرند معجزه‌ای رخ دهد.

از طرف دیگر حالا سازگارا مدعی بازی شده. گنجی برای جلب توجه خارجی‌ها و گرفتن بورس و ...اعتصاب غذا نکرد، گنجی ادعای رهبری نداشت، گنجی در تنهایی خودش به نتیجه‌ای رسید و با هر بدبختی که بود به بیرون از بند فرستادش. از دوستان سابق گنجی هم که انتظاری نیست.

روزی ده‌ها هزار نفر برای خریدن کتابش توی سر وکله هم می‌زدند و الآن چنان قحط سالی شده که همه دچار آلزایمر عشقی شده‌اند.

ما چند ساعت گرسنگی ساده را نمی توانیم تحمل کنیم، حالا ببینید اکبر چه کار کرده، برای اثبات عقیده‌اش و گرفتن حق خود، چه فشاری تحمل کرده است.

کمی گرسنگی بکشیم تا کمی بیشتر درکش کنیم...

خدا کند سالم بماند، و خدا کند سالم و همیشه سربلند باشد.
روزه...
بچه‌های خوب تورنتو می گویند جمع بشویم کنار ساختمان اصلی دولت و ۲۴ ساعت اعتصاب غذا کنیم.
بعضی از بر و بچه‌ها هم می گویند حرکتی که قوی نباشد، تاثیرش بوجود نیامده از بین خواهد رفت.

در هر صورت با احترام به هر دو گروه، من کار خودم را می‌کنم. اگر گروهی شد چه بهتر! در خدمتیم.
Friday, July 15, 2005
تصاوير تازه گنجي، روز 35 اعتصاب غذا، ايرانيان
روزه همراهی با اکبر
می‌خواهم برای رضای خدا و همراهی با اکبر روزه بگیرم. اگر شما هم هستید٬ یا علی!
ماله کشی
این مطلب را حتما در وبلاگ ابطحی خوانده‌اید:
« ...
. امروز صبح با پرینت عکسهای گنجی و به اتفاق علی آقای خاتمی، محمد صدر، تاج زاده، امین زاده، رضا خاتمی، واله، و خوشرو رفتیم پیش آقای خاتمی. آقای خاتمی هم که عکسها را دید مثل همه خیلی تحت تاثیر قرار گرفت. توضیح خانم گنجی در مورد تقاضای آزادی مشروط را به اطلاع آقای خاتمی رساندیم. آقای خاتمی هم گفت دیشب که من آن مصاحبه را کردم از این توضیحات بی اطلاع بودم. نگرانی آقای خاتمی به حدی بود که برای پیگیری این امر انسانی جلسه را رها کرد تا برود تماس های لازم را بگیرد. با آقای شاهرودی تماس گرفت، حرفهای مفصلی رد وبدل شد. آقای خاتمی حاضر بود که هر نامه ای که لازم است بنویسد تا این مشکل حل شود.»

سوال اینجاست که یک ماه و اندی‌است که اکبر اعتصاب غذا کرده، آقای خاتمی هم هر روز بولتن ویژه را می‌خواند، در ضمن مىداند که چرا اکبر اعتصاب غذا کرده است...

من نمی‌فهمم، چرا آقایان دست از این بازی طرفدار رنگ کن بر نمی‌دارند! بابا! اگر اینکاره بودی، کار به اینجا نمی‌کشید! شد یک بار برای کسانی که در حقشان ظلم شده روزه سیاسی بگیری؟ اگر ظلمی شده، مقابلش بایست، اگر نشده، مردانه بگو!

طرف نگران مسافرت‌های خارجی بعد از دوران ریاست جمهوری و گفتمان(گفتمال!) و جیگرت رو برم تمدن‌هاست.. خاتمی در جمع خبرنگاران طوری حرف زده انگار از یک سر زمین دور آمده و خبری از هیچ چیز ندارد!

آقای ابطحی! از ماله کشیدن‌های ممتد بر بی کفایتی‌های آقای خاتمی خسته نشده‌اید؟ خدا اجرتان دهاد! که بی وقفه ادامه می‌دهید!
Thursday, July 14, 2005
خواب راحت خاتمی؟ چگونه
آیا زمانی که قدرت داشتند نمی‌توانستند اکبر را بیرون بیاورند؟
حالا یادشان افتاده می‌شود کاری کرد!
...
۵ سال و اندی بس نبود...نوشدارو کجاست؟
۲۳ تیر، سالگرد زمین‌گیر شدن جبهه دوم خرداد
فقط تسلیت باد، همین!
دل آدم بدجوری می‌گیرد
چون تصمیم گرفته‌ام عصبانی نشوم، و عصبی ننویسم، سعی خواهم کرد در آرامش ترتیب شل و ول‌های دوم خردادی را بدهم. اشکالی دارد؟

بزرگ‌ترین ایراد من به این جماعت، پاسخ‌گو نبودنشان در عین گرفتن پز پاسخ‌گویی است! یعنی طرف دارد نقش بازی می‌کند. بسیاری از طرفداران محترم و فرهیخته‌ای که تحمل سوال‌های مرا نداشتند چندین بار از آقایان خواستند تا با پاسخ‌گویی به من، حال این نیک‌آهنگ نسبتا عوضی را بگیرند. اما خبری نشد که نشد. از دفتر دکتر معین پیغام که سوال‌ها را دوباره بفرست تا بصورت پرونده بدهیم دکتر، جواب دهد.

بعدش هم گفتند قرار است مصطفی تاج‌زاده جواب بدهد. به عبارتی سوال‌ها دست به دست شد و غیب( دست غیب آمد و ...-احتمالا دستغیبی‌ها که فامیل عیال دکتر بودند!!!).

بحث اصلی من این بود که می‌خواستم حد اقل به خودم ثابت شود که این جماعت مدعی، در طلبش بی‌خبرانند. الآن هم بالاخره با رای درخشانی که آورده‌اند، به من ثابت شده که نتیجه این ادعاهای دموکراتیک وقتی عملی نشود، رای نیاوردن است و بس. حالا تا ابد تحلیل کنند که علت رای نیاوردن معین چیزهای دیگر است و ...

الآن که حس می‌کنم اکبر به آخر خط رسیده، دلم بدتر می‌گیرد. این جماعت حتی حاضر نشده‌اند یک روز را برایش "روزه" بگیرند! حتی حاضر نیستند در همدلی با اکبر یک جا جمع شوند و فقط سکوت کنند و چیزی نخورند.
اصلا کسی نخواست شما شعار دهید آقای رضا خاتمی! چه می شود اگر یک جا جمع شوید و فقط با سکوت خود حرف بزنید!
آقای دکتر معین ِمعالج، در این چند روز چند بار به مریض خود سر زده‌ای؟ آیا اصلا تقاضای ملاقات با اکبر را داده‌ای آقای جبهه دموکراسی خواهی؟ گناه اکبر این بود که گفت به تو رای نمی‌دهد؟ هان؟
آقای احمد ستاری! مگر معامله اقتصادی و بورس کاغذ امکان یادآوری نقش اکبر در بالا رفتن تیراژ صبح امروز را به شما می‌دهد؟ چه شد؟ لابد شما جلوی اکبر می گرفتید که آن مطالب را ننویسد، خودش سر خود چاپ می کرد!
آقای رضا تهرانی! کجایی برادر؟ همه را گرفتند ولی همانطور که ده‌ها بار به تو گفتم، تو را نمی‌گیرند! چون عضو اندرونی هستی؟ تو چرا کاری نمی‌کنی؟ آن روزها اکبر خوب بود و الان اخ؟
آقای علوی‌تبار! چرا به آن آدم با معرفت قبل از" علوی‌تبار" شدنت تبدیل نمی‌شوی؟ همانی که قابل دستگیر شدن بود؟ بن بست صفا؟ کوچه توسلی؟ خیابان رودکی؟ شیراز؟
دکتر سروش! تو کجایی؟ حالا اکبر به کاندیدای مورد نظر حضرتت -کروبی- رای نداده باشد! تو چرا نمی‌آیی وسط میدان؟ یعنی اینقدر بی‌اعتبار شده‌ای؟ گمان نمی کنم!

اکثریت این جماعت حاضر نیستند پشت رفیق خودشان بایستند، آنوقت انتظار داریم وقتی رای مردم را داشته باشند، از آن پاسداری کنند.

قول داده ام که عصبانی نشوم، ولی دارم می‌شوم! پس ادامه نمی‌دهم...
مروري بر كارنامه خاتمي-۱- احمد زیدآبادی
آقا، دست من نیست! حرف‌هایی را که من می خواهم بزنم، این بچه‌ سیرجان چند برابر بهترش را می‌زند. این یکی و یقینا الباقی‌اش خواندنی است. فقط خوش به حالش که مطلب در مورد خاتمی می‌نویسد و سانسور نمی‌شود...!!!

اصل مطلب
چهره‌های ماندگار: خاتمی؟
خاتمی در پاسخ خبرنگاران در باب اکبر گنجی گفت: اگر او تقاضای آزادی مشروط کند، من از آقای شاهرودی خواهم خواست که...

نمی‌دانم خاتمی خجالت هم سرش می‌شود یا نه؟ مرد مومن! طرف پنج سال است که زندان مانده، آزادی مشروط مال کسانی نیست که بیشتر محکومیت‌شان را گذرانده‌اند! در ثانی، دادگاه تجدید نظر اول اکبر، حکمش را به ۶ ماه تقلیل داد، قاضی مربوطه را کله پا کردند، و دادگاه بعدی، حکم را ۶ ساله کرد. آن موقع صدای مبارکتان در نیامد؟ قانون اساسی که حافظش بودید دچار مشکل می‌شد؟

اکبر در مجموع، پنج سال و نیم از هشت سال دولت خاتمی را در زندان گذرانده است. دختر رئیس جمهوری هیچ‌وقت غمی که دختر اکبرچشیده را درک نکرده. خانم خاتمی چه می‌داند بر همسر اکبر در راهروهای دادستانی و زندان چه رفته؟

اشکال کار از ماست! باور کنید! مایی که انتظار زیادی از مردی داشتیم که این‌کاره نبود! خداوندا! ما را ببخشای، که باعث شدیم عده‌ای به خاتمی امیدوار شوند(از جمله خودمان!!!). خاتمی می خواهد در تاریخ ماندگار شود؟ حتما خواهد شد! با تاریخ نویسانی که چشمانشان را بسته‌اند، حتما می‌ماند!
مراسم تملق ریاست جمهوری
امروز جمعی از خبرنگاران برای خاتمی هورا کشیدند...خسته نباشند...آه خاتمی، تو در تاریخ خواهی ماند...آه ای عزیز دل، تو کجایی تا شوم من چاکرت... آه، الهی فدات بشیم...

سوال فلسفی: "هسته"مالی آدم بی"هسته" چگونه انجام می شود؟
اشک
همین الآن که سر کار آمدم، عکس‌های اکبر رادیدم. اشکم در آمد و سریع خودم را در آشپزخانه که تصادفا آمواج دزدکی به داد لپ‌تاپ من می‌رسد رساندم. باز نگاه کردم. باز گریستم.

نمی‌دانم آخر و عاقبت اکبر چه می شود، ولی می‌دانم خیلی‌ها از وجودش استفاده کردند و الآن خاموش مانده اند...خدا پدر مال‌اندوزی و تیراژ و ...جماعت را بسوزاند!


بر گرفته از سایت ایرانیان
اکبر و بازی مرگ
دیشب در تورنتو مراسمی برای اکبر برگزار کرده بودند، و بیشتر کسانی صحبت کردند که نه اکبر را می‌شناختند و نه دیده بودند ...خیلی جالب بود. حتی به علیرضا حقیقی که سال‌ها با اکبر در جاهای مختلف کار کرده بود هم نگفتند تا اکبری که می‌شناخت معرفی کند...

یادم آمد به پاییز و زمستان ۷۸ که اوج کار اکبر بود. باید در حروف‌چینی برای حروف‌چین روزنامه مطلبش را می خواند...چرا؟ از بس که بدخط بود! این شده بود جوک حروف‌چین‌ها، چه در عصر‌آزادگان و چه در صبح امروز. از خردادش دیگر خبر ندارم! آنقدر هم تند تند می‌خواند که نگو! انگار می‌دانست وقت کم می‌آورد تا همه حرف‌هایش را بزند. از تحریریه عصر آزادگان هر از گاهی چند نفری می‌آمدند طبقه پایین تا مطلب گنجی را ورانداز کنند تا براندازانه نباشد!

اسفند ۷۸، دو هفته قبل از ترور حجاریان زمزمه ترور اکبر بود...بچه‌های اندرونی به او خبر داده بودند که قرار است در یک مکان عمومی یک گروه به او حمله ور شوند و یکی از آن میان چاقو را در تن او فرو کند. در نهایت هم جرم به گردن گروه خواهد افتاد و همه زود بیرون خواهند آمد. یکی دو بار پا آن پیکان پر از کتابش مرا تا نزدیکی‌های خانه رساند و همه‌اش بحث همین ترور بود...حتی شنیده بود که می‌خواهند در حسینیه ارشاد این کار را بکنند.

همه نگاه‌ها متوجه اکبر بود که حجاریان را زدند. روز ترور حجاریان باید فضای صبح امروز و آفتاب امروز را می دیدی...قیافه اکبر را...در بیمارستان سینا باید می‌بودی و می‌دیدی هزاران نفری را که می‌آمدند و می رفتند. اکبر می‌آمد و می رفت...آنجا همه نگرانش بودند، همه جز خودش.

بعد از کنفرانس برلین، اکبر سرفه‌کنان از آلمان برگشت، دوستانش به او التماس کرده‌ بودند که آنجا بماند، ولی او بازی مرگ را انتخاب کرده بود. همیشه می‌گفت... همراه وکیلش ریاحی در دفتر صبح امروز توقفی کوتاه کرد، و من هم خیلی سریع کتابش را به دستش دادم تا امضا کند، احتمالا آخرین امضا قبل از زندان. آنقدر بدخط بود که مجبور شد برای من هم بخواند، با سرفه...

در نمایشگاه کتاب چند هفته بعد، کتاب‌هایش به چاپ چندم رسید...هزاران هزاران مشتاق داشت...

هر اکبری، اکبر گنجی نمی‌شود. امروز صبح در خواب همکار دیگری را که اکبر نام دارد دیدم، که برای اکبر هاشمی کار کرد، و در خواب با اکبر گنجی مقایسه‌اش کردم...

نه! هیچ‌کس اکبر گنجی نمی‌شود!
Tuesday, July 12, 2005
عکس‌های جا مانده


این هم دستان مبارک بنده، همراه چهره نورانی گی بادو.

این قایق را خاطرتان هست؟ تئودور؟ در برنامه بچه‌ها؟ گفتم قبل از رفتن از این شهر تاریخی-تاخیری اندکی مستندات جمع کنم!

بیکار باشی و پر رو و بخواهی از مراحل فرود آمدن عکس بگیری!

آقا رسیدیم!
آخرین پرواز امشب را گرفتیم و از سرزمین مه گرفته در رفتیم!
خدا را شکر!
وای!
مردم از این معطلی!
رفتم بخوابم!
Monday, July 11, 2005
حالم اندکی سر جایش آمد
امروز صبح، سوره نور را می‌خواندم. حالم از خودم اندکی به هم خورد. چرا گاهی مراقب حرف زدنم نیستم؟ چرا خیلی راحت چیزهایی را که می‌دانم رو می کنم، بدون توجه به آسیبی که به افراد مختلف وارد می شود؟

هر از گاهی هدایت شدن هم بد چیزی نیست‌ها!
سومین پرواز هم باطل شد
اینقدر خوش می‌گذرد که نگو! ما رفتیم بیرون عکس بیاندازیم! در ضمن، کسی می داند چگونه می‌توان مقامات محترم استان "نوا سکوشا" را اندکی چزاند؟ اگر البته به طرفداران دولت فخیمه کانادا بر نخورد؟ الحمدالله مقامات فرودگاه و هواپیمایی که خم به ابرویشان نمی آورند!
مهمانی بعد از کنفرانس در خانه بروس

مراسم پایانی، بروس مک‌کینون و رفقا مشغول خواندن و نواختن در هتل

روز بعد، بروس در اتاق خودش. انواع اسباب و آلات موسیقی در خانه اوپیدا می شود( گمانم در همه اتاق‌ها یک گیتار داشت، حتی در توالت!)

دوین پاول آمریکایی، بروس مک‌کینون و باب کریگر

جای شما خالی دیروز بعد از ظهر، پس از چند ساعت سوختگی بخش تحتانی ناشی از ابطال پرواز، همراه بقیه به خانه بروس رفتم. ملت که همه‌اش ما‌الشعیر غیر اسلامی می‌خوردند و سعی می‌کردند با سون آپ و غیره تنها عضو حزب الهی انجمن کارتونیست‌های مطبوعاتی کانادا راگرم کنند، تا آخر شب نواختند، کباب کردند و نوشیدند و خواندند. جالب آنکه بروس لیست ۸۰۰ آهنگی را که می‌توانست بنوازد را برای دوین پاول آمریکایی فرستاده بود تا او هم خودش را در ایالات متحده برای مراسم دیروز از قبل گرم کند! از "پینک فلوید" گرفته تا "هات رد چیلی پپرز"،... همه اش خواندند و خواندند. حضور پیر و جوان هم در جمع خیلی ماجرا را جالب‌تر کرده بود. گی بادو، کارتونیست اهل اتاوا هم که پروازش را از دست داده بود آمد، تئو موداکیس، روی پیترسون، جان لارتر. دن کامینز، مالکوم مه‌یز و الباقی جماعت مهمانی را گرم‌تر کردند.

همسایه بروس که ایتالیایی بود، کباب بره( شبیه کباب چنجه خودمان) درست کرد، که مرا یاد جگرکی‌های تجریش انداخت!
خلاصه، در دلم آرزو کردم که کارتونیست‌های ما هم از این تجربه‌های باحال داشته باشند، لا اقل با همسرانشان دور هم جمع شوند و کمی خودشان باشند...
هوای خوب و پرواز کنسل نشدنی‌ام آرزوست
آدم خنده‌اش می‌گیرد از این جهان اول! دنیا پیشرفته! زپرشک!

جماعت فرودگاه هالیفکس هوس کرده‌‌اند درست در شلوغ‌ترین فصل پروازی، باند اصلی فرودگاه که مجهز است و...را تعمیر کنند، کاری که بایستی در ماه نوامبر انجام می‌داده‌اند( نقل قول از مقامات شهر).

حالا هزاران مسافر در شهر مانده‌اند که اکثرشان هم ساکن هتل‌ها هستند. نه هواپیمایی خسارت می‌دهد و نه فرودگاه، فقط به جای اتاق شبی ۲۳۰ دلاری، همان اتاق را ۸۵ دلار+ مالیات با آدم حساب می‌کنند.

از آن باحال‌تر اینکه اگر بخواهی با قطار یا اتوبوس برگردی، ۲۶ ساعت باید در راه باشی. آنهم اگر جایی پیدا شود، چون هزاران نفر پیش از تو به این فکر افتاده‌اند. خب می شود به شهری در چند ساعتی اینجا رفت و از آنجا به بقیه نقاط کانادا پرواز کرد، ولی از شانس خوب ما، هزاران نفر دیگر آن پیش‌دستی را هم کرده اند و جای خالی از دو روز پیش پیدا نمی شود.

آخ که دلم برای توپولوف‌های بو گندوی روسی آشغال که تا قبل از بلند شدن تهویه‌‌شان کار نمی‌کرد، تنگ شده!

خلاصه یادتان باشد که اگر در این مملکت پروازتان باطل شد، خودتان را هم باطل می‌کنند!
Sunday, July 10, 2005
مرده‌شوی این مه را ببرند
آقا این مه اعصاب معصاب واسه ما نگذاشته!
الآن از فرودگاه برگشتیم هتل، چرا؟ چون یک ذره مه غلیظ بوده و هواپیماهای مسافربری نتوانسته‌اند در این هوا فرود بیایند...اتوبوس هم نگو! سفر ۲۶ ساعته، قطار؟ دیگر بدتر! کلی در ایستگاه راه آهن معطل شدیم تا کسی جوابمان را بدهد!

حالا نمی‌دانم چند روز در این شهر باید بمانم، ولی حد اقل فرصتی برای تماشای فیلم پیدا شده که نباید از دستش داد! در ضمن یکی از کارتونیست‌ها هم امروز به افتخار مهمانان، مهمانی داده! فقط شرمنده که شراب طهور در این دنیا پیدا نمی‌شود، و این جماعت اهل ما‌الشعیر نیستند! دوغ هم که الحمد‌الله در این شهر مه گرفته نایاب است! تا دلتان بخواهد اینجا از این نوشابه زنجفیلی پیدا می‌شود، آنهم گازدارش!

آهان، یادم آمد، برای پز دادن(همان چسی خودمان)! دیشب در مهمانی شام آخر کنفرانس، "پیتر‌مک‌کی" نفر دوم حزب محافظه‌کار مهمان و سخنران مراسم بود. ما را هم نشاندند سر میز او. کلی هم حرف زدیم، و در دل آرزو کردیم که محافظه‌کاران ما هم به این باحالی شوند! رئیس انجمن کارتونیست‌ها، مایک دی‌ادر که اهل هالیفکس است، سال‌ها با مک‌کی راگبی بازی کرده و با اینکه در کارهایش این سیاست‌مدار را دست می‌اندازد، ولی با هم رفیق هستند. به تازگی هم دوست دختر مک‌کی که او هم نماینده حزب محافظه‌کار بود، در حساس‌ترین رای گیری مجلس که می‌توانست لیبرال‌ها را از قدرت ساقط کند، هم مک‌کی و هم حزب محافظه‌کار را ترک کرد و به لیبرال‌ها پیوست، و پال مارتین-نخست وزیر کانادا- علیا مخدره را به مقام وزارت رساند! بخش عمده کارتونیست‌ها سر این ماجرا مک‌کی را دست انداختند...ولی او دیشب چنان با جماعت خوش و بش می‌کرد که باورش سخت است.

کلی هم در مورد ماجرای من اطلاع داشت که کلی بیشتر حال فرمودیم و عقده خود کم اطلاع‌بینی‌مان از خطر ترکیدگی نجات یافت! چکار کنیم، این عقده بدجوری اذیت می‌کند!

موقع سخنرانی هم کلی جوک گفت که نمی‌شود در اینجا بازگو کرد!
Saturday, July 09, 2005
اشکال از فرستنده است. به گیرنده‌های خود دست نزنید
dozddaryai0wi.jpg
این کارتونیست ایرونیه که عمامه نداره!ٰ
یکی از دوستان خوبم در میان کارتونیست‌های کانادایی، گرام مک‌کای، کارتونیست روزنامه همیلتون است. گرام همسری آمریکایی دارد که کشته مرده جمهوری‌خواهان است و از کشورهای محور شرارت هم خوشش نمی‌آید.

چند هفته پیش که سی‌بی‌سی فیلم مستند "جنگ بلاگرها" را نشان داده بود، همسرش برای اولین بار قیافه این کارتونیست آمده از محور شرارت را که علیه بوش هم کارتون می‌کشد را دید؛ بی‌درنگ به شوهرش گفت: ا! این کارتونیست ایرونیه که عمامه نداره! پس یک شبی دعوتش کن بیاد خونمون شام!
البته کلی تعریف دیگه هم کرده بود که نمی‌گم! تا حالتون گرفته بشه!
سخنرانی فرمودیم
صبح امروز به حول و قوه الهی، در باب استفاده کارتون در وبلاگ، کارتون ایران، وضعیت بامزه خودمان و...سخنانی یا به عبارتی عرایضی عرضه کردیم.

فیلم مستند کوتاه تلویزیون سی‌بی‌سی را هم نمایش دادیم که شدیدا خوششان آمد.

بحث جالب بعد از سخنرانی هم در مورد سو استفاده رسانه‌های بزرگ آثار کارتونسیت‌ها بدون پرداخت حق و حقوق بود. مثال اصلی هم کار من بود(کاریکاتور کاندولیزا رایس) که سی‌ان‌ان حاضر نشد حقوق مرا پرداخت کند. چون سندیکایی که برایش کار می‌کنم که از سر تصادف سندیکای بزرگی هم هست، نخواست با شبکه تلویزیونی قدرتمندی مثل سی‌ان‌ان درگیر شود.

خلاصه، سر جمع یک ساعت و خرده‌ای طول کشید...
خسته نباشیم!
Friday, July 08, 2005
رسیدیم
جایتان خالی، بعد از دو روز معطلی به خاطر باطل شدن پرواز و..بالاخره امروز رسیدم به بندر هلی‌فکس. کلی هم سخنرانی باحال بود، فردا باحال‌ترش را بقیه می‌بینند!
هوا سردتر از تورنتو است و جای آنها که نیستند، خالی. عکس‌ها را هم شب می گذارم در وبلاگ...انشا‌الله...
Halifax, Halifax,ما داریم می‌آییم..
پیش به سوی سخنرانی در هالیفکس...
اگر پروازمان باطل نشود...
Thursday, July 07, 2005
خدا حسین درخشان را از ما نگیراد
حسین که الان در ناف مرکز اسلام ناب (لندن) مستقر است، سالم و سر حال است. خدا را شکر!
گر چه ما گاهی وقت‌ها سر به سر هم می‌گذاریم و حال همدیگر را می گیریم، ولی کلی رفیقیم، حتی اگر سایه هم را با تیر بزنیم. حسین که‌ظاهرا هر روز از کنار یکی از مناطق منفجره عبور می‌کرده، خوشبختانه امروز عبور نکرده و در سلامت کامل است.
حسین، دوستت داریم. حتی اگر تحمل دیدنت را نداشته باشیم( زر زدم! دلمون برات کبابه).

ایشالا سالم بمونی تا بتونیم سر به سرت بذاریم!
یک خبر تایید نشده
الان با خبر شدم که روزنامه‌هایی که در دوران انتخابات از هاشمی حمایت می کردند، با پایان یافتن انتخابات، از حمایت‌های مالی گروهی از تامین کنندگان خود محروم و دارند نیروهایشان را "تعدیل" می کنند.
اگر این خبر صحت داشته باشد، عده بسیاری بیکار خواهند شد.
خدا کند چنین نباشد!
انگشت بودا- داريوش سجادي
این داریوش سجادی هم هر از چند سال یک بار حرف حسابی می‌زند! این مطلب طولانی است، ولی به خواندنش می‌ارزد!

در ضمن چشم، کاریکاتورت را هم می‌کشم( خدا آن یکی دست کسی که قرار بود عکست را به من برساند...!)
حکایت انبارهای جوالدوز و چند پرسش از طرفداران دکتر معین-محمود فرجامی
...آنچه امروز در میان طرفداران دکتر معین دیده می شود به‌راستی غریب و تاسف‌آور است. مدعیان اصلاح‌طلبی و طرفداران "زنده‌باد مخالف من" نه فقط حداکثرهای ایده‌آلیستی خود که بعضا حداقل‌های اخلاقی یک رقابت دموکراتیک را هم رعایت نمی‌کنند...
خاطرات چا پ نشده یک خبرنگار از ۱۸ تیر-روز
متن زیر از دفتر خاطرات یک روزنامه نگار برگرفته شده که تاکنون به چاپ نرسیده است...
روزگار دانشگاه و جنبش دانشجویی بعد از ۱۸ تیر
داستان ۱۸ تیر
اصلا خنده‌دار نبود. سلام را تعطیل کردند، به بهانه‌ای که شاید مدت‌ها منتظرش بودند...چاپ نامه‌ای محرمانه از "سعید امامی" به وزیر وقت اطلاعات، که پیشنهاد محدودیت مطبوعات را می‌داد. سعید امامی چند روزی بود در زندان خودکشی کرده بود (یا شده بود!)، و همه ما آن روزها نام او را با داروی نظافت می‌شناختیم. مجلس پنجم مدت‌ها بود که می‌خواست افسارش را بر گردن مطبوعات بیاندازد و خواست با شعار قانونی ترتیب آزادی قلم را بدهد. جناح چپ مجلس هم که عرضه آبستراکسیون نداشت، تا مجلس را از اکثریت بیاندازد، مثل ماست شکست خورد.

گمانم ۱۷ تیر بود که کلیات اصلاح قانون مطبوعات تصویب شد و روز ۱۸ تیر، سلام را بستند. اتهام اصلی سلام هم چاپ نامه بود، و بازی کلامی جالبی در گرفت، چرا که مراد ویسی که همزمان دبیر سرویس روزنامه آزاد هم بود، مسوولیت چاپ آن نامه را در زمان نبود خوئینی‌ها در آخرین ساعت‌های شبی که چاپ شد بر عهده گرفت... از آن حرف‌های بامزه بود، چون در سلام کسی بی اجازه حاج آقا آب هم نمی‌خورد.

آخرهای شب عده‌ای از دانشجویان کوی در اعتراض به تعطیلی سلام شعار دادند...باقی ماجرا را‌خودتان می دانید...

بچه‌های خبرنگار راهی کوی شده بودند. چرا که شنیدیم صبح نوزدهم تیر نیروهای ویژه و انصار به خوابگاه‌ها حمله کرده‌اند...همه با موبایل از آنجا خبر می‌فرستادند و می‌شنیدیم که نماینده‌های مجلس و شخصیت‌های سیاسی به میان دانشجویان خشمگین می‌روند. می‌گفتند چرا خاتمی موضع گیری نمی‌کند؟ چرا به میان دانشجویان نمی‌آید...

شایعه شده بود که چند نفری را کشته‌اند. قیافه خبرنگارانی که از کوی می‌آمدند دیدنی بود، بخصوص بهمن و ژیلا، آسیه، امیر، و...من دو تا کاریکاتور علیه موتلفه کشیدم، یکی دوتا هم در مورد آغاز استبداد صغیر مدل محمد‌علی‌شاه...حمله به دانشگاه را به نحوی مقایسه کرده بودم به حمله به مجلس در قرن ماضی...احساس بدی داشتم. راستش فکر می‌کردم که بعد از این جو احمقانه‌ای حاکم خواهد شد.

شعارها خیلی تند بودند. رهبر به طرفداران گفت که آرامش خود را نگه دارند، و در عین حال از کسانی که در حمله به کوی آسیب دیده بودند دلجویی کرد...

کسی انصار را محکوم نکرد!

خاتمی به میان دانشجویان نیامد. موسوی لاری که شاید ماست‌ترین وزیر کشور تاریخ ما باشد، بین وزارت کشور و کوی در رفت و آمد بود. خبرهای عجیبی می‌شنیدیم.

یادم می آید دانشجویان نمایندگانشان را به روزنامه‌های مختلف می‌فرستادند. یکی از آنها را دیدم که آمده بود از جلایی پور کمک مالی برای خرید غذا برای بچه‌های متحصن بگیرد. وقتی جلایی پور قبول نکرد، احساس کردم تجربه بودن در حکومت چقدر به او کمک کرده که زیر بار هر کاری نرود. کافی بود این اتهام هم بعدا به روزنامه زده می‌شد که در براندازی نقش داشته...

مدتی بود احمد زید آبادی از سردبیری آزاد کنار رفته و سعید لیلاز جایش روزنامه را هدایت می‌کرد. برای صاحبان روزنامه فقط تیراژ مهم بود، و برای ما هم پیشرو بودن. می‌شد در چشمان ویسی دید که در آن روزها کلی بازجویی پس داده. کارش در سلام از دست رفته...پس وامش را چه کند؟ وحید پور استاد هم همینطور...من هم دچار تساهل فکری شده بودم و کاریکاتورم می آمد!
چنان سوژه‌هایی به فکرم می‌رسید که نمی‌دانستم کدامش را اجرا کنم. یادم می‌آید طرح اولیه کاریکاتور "استاد تمساح" را همان ۱۷ تیر کشیده بودم، ولی کاریکاتور دیگری را جایش کار کردم. در هفته بعد از واقعه، جلسه تیتر روزنامه دیدنی بود. خبرهای عجیب و غریبی که اصلا باورش نمی‌کردی. گمانم لیلاز گفت که بعدها به این جماعت انصار جایزه می‌دهند...

تا سه شنبه همه امید داشتند که خاتمی بیاید وسط میدان و ارامش را برقرار کند. دیگر ماجرا دانشجویی نبود. اوباش به بانک‌ها و اتوبوس‌ها حمله می‌کردند. با یکی دو نفر از همکاران به خیابان جمالزاده رفتیم که درگیری‌ها غیر دانشجویی را ببینیم. آجر بود که پرتاب می‌شد، اتوبوسی را درب و داغان کردند...قیافه‌ها به دانشجو نمی خورد...

همان شب خواب بدی دیدم؛ من و جمال رحمتی کاریکاتوریست را زندانی کرده بودند، در سلولی خاکستری...موقع بازجویی با قلم قرمز جواب‌ها را با کاریکاتور دادم...کاری که بعدها دو سه بار کردم...قبلا دو سه باری سین جیم شده بودم، و کنار کاغد آدمکم را کشیده بودم، ولی جواب بازجو را با کاریکاتور دادن کمی دل می خواست...جمال را از سلول بردند، و دیوارهای سلول با صدایی وحشتناک به هم نزدیک می شد و من آن وسط له می شدم... صبح هر چه کتاب تعبیر خواب را بالا و پایین کردم، چیزی دستگیرم نشد.

چهار شنبه راهپیمایی مردمی(لباس شخصی‌های عزیز) در خیابان انقلاب همه را میخکوب کرد. می‌گفتند سپاه و بسیج چند صدهزار نیرو به تهران آورده‌اند وعملا کودتا شده.

پنجشنبه شب مهمان دوستی بودیم، حوالی سهروردی. کمی دیر به خانه برگشتیم. دیدم خواهرم وحشت کرده! راستش ما هم ترسیده بودیم، چون تلفن خانه ما چند دقیقه‌ای دچار مشکل شده بود...خواهرم گفت که داور چند بار زنگ زده، همینطور آرش خوشخو...ظاهرا چند تا از رادیوهای خارجی گفته بودند که نیک‌آهنگ را به اتهام بر هم زدن امنیت ملی از طریق کاریکاتورهایش گرفته‌اند...

احساس احمقانه‌ای بود. تا صبح نشستم تمام حساب و کتاب‌هایم را با خواهرم انجام دادم. درست ده روز مانده بود که پدر شوم، و چه حس بدی بود، پدر شدن در زندان. هر لحظه منتظر یورش بودیم. کوله پشتی‌ام را برداشتم، قرآن و حافظ و قرص قلب و لباس زیر و قلم و کاغذ را با خود بردم. وقتی ظهر جمعه به روزنامه آزاد رسیدم، همکارانم با تعجب به من نگاه می‌کردند. انگار یک روح سرگردان دیده بودند. لیلاز در دفترش مهمان داشت...

در اتاقش که باز شد دیدم کاملیا آمد بیرون!او که بعد از تعطیلی روزنامه زن به خرج نمی‌دانم چه کسی راهی آمریکا شده بود به عنوان خبرنگار یکی از نشریات آمریکایی آمد تا اخبار درگیری‌ها و چند ماجرای دیگر را پوشش دهد(با پوشش نیمه اسلامی اش!) راستش چنان بدنام بود که نگو. سردبیران و دبیران سرویس حشری معمولا پایشان مقابل او سست می شد، و داستان‌های فراوانی اطرافش می‌گشت. بعدها چند نفری از قربانیانش ماجراهای عجیبی از ارتباط با او برایم تعریف کردند...

راست آمد کنار میز من نشست. من هم بهترین روش را متلک باران کردنش می‌دانستم، چون حد اقل به جای بلند کردن آدم حواسش به جواب دادن جلب می‌شد. حالا از یک طرف نگران ریختن ماموران به روزنامه هستم از طرف دیگر حضور کاملیا که برای درست شدن هر بامبولی کافی بود. خوشبختانه رضا انصاری او را برد، تا کار گزارش کاملیا از قم را پیگیری کند...

یکی از بچه‌های اهل تمیز به من زنگ زد، و گفت که جماعت برای دستگیری من در کوی رفته بودند. فکر می‌کردند من کاریکاتورهایم را آنجا می‌کشیدم! پس ماجرا صحت داشت. به خانه آمدم و اهالی را مطمئن ساختم که ماجرا در حد شایعه بوده...نگرانی موردی ندارد...

بعدها فهمیدم که کاریکاتورهای آن هفته من اساس پرونده‌ سازی علیه من و روزنامه بوده...روزی که از مرا از زندان انداختند بیرون، پرونده‌ام را دیدم...حدود ۱۷۰ کاریکاتورم را انباشته بودند در یک زونکن... بیشترش مربوط به آزاد بود...جالب آن که روزنامه آزاد از آن اتهامات تبرئه شد، و بر پایه قانون من هم باید تبرئه می‌شدم...ولی برگه‌های بازجویی منتظر کاریکاتورهای من بود... برگه‌هایی بدون سربرگ...

چند روز بعد پدر شدم و پنج‌شنبه‌اش مهمان فرج بال‌افکن بودیم، همراه بقیه بر و بچه‌های روزنامه زن(دوره‌ای با مزه داشتیم)، من هم فقط نیم ساعتی نشستم و برگشتم خانه...خبر رسید که کاملیا دستگیر شده...از در که خارج شدم، دیدم کسری دارد می‌رسد...به او گفتم که کاملیا را گرفته‌اند...برق سه فاز از آنچه نابدترش پرید!

چهارپنج هفته بعد رضا انصاری هم زندانی شد. کاملیا ۵۵ روز در زندان ماند و فائزه هاشمی همراه یکی دیگر ضامنش شدند تا بیرون بیاید. می‌گفتند در این ۵۵ روز، به رابطه با ۵۵ نفر اعتراف کرده. خدا رحم کرد که فائزه او را بیرون کشید، وگرنه اگر یک سال مانده بود، لابد اسامی به ۳۶۵ نفر می‌رسید! بسیاری از مدیران و مقامات و روزنامه‌نگاران در لیست او بودند. البته نمی توان هیچ چیز را تایید کرد، چون تحت فشار بوده، ولی دو سه نفر از کسانی که او را در زندان توحید دیده بودند( بچه‌های بازداشت شده ماجراهای ۱۸ تیر)، منکر هر گونه فشاری شدند... یکی از دوستان جوانم هم که از سر تصادف در یکی از خانه‌های بچه‌های سیاسی مهمان بود، دستگیر شد و البته بعد از ۹ روز آزاد.

وقتی رضا انصاری از زندان بیرون آمده بود و ماجراها را برایم تعریف کرد، حس کردم هر آنچه در خواب بر سرم آورده بودند، او در بیداری تجربه کرده بود...
جالب‌تر روزی بود که رضا و کاملیا در دفتر نشاط روبروی هم حاضر شدند و کم مانده بود رضا از عصبانیت کله خوشنام‌ترین زن مطبوعات معاصر را بکند!

بعدها روایت‌های مختلفی از ۱۸تیر شنیدم. از بی‌عرضه‌گی جماعت دوم خرداد تا حساب‌شده بودن بازی موتلفه و ذوالقدر.

به نظر من، جبهه دوم خرداد در ۲۳ تیر ۱۳۷۸، در سراشیبی سقوط افتاد، و خاتمی نتوانست از ماجرای افشای قتل‌های زنجیره‌ای استفاده لازم را برای مبارزه با نهاد‌های قدرت ببرد، و آنها از آن روز بر زمین و زمان حاکم شدند، آرام آرام در دوره دوم ریاست جمهوری او به مدنی ترین راه ممکن(ب چاشنی رد صلاحیت و نظارت استصوابی)، وبدون خونریزی قوه مقننه را از دست اصلاح‌طلبانی که در بند نقش بند ایوان بودند، گرفتند. ماجراها ی بعد از ۱۸ تیر را مرور کنید! ترور حجاریان، تعطیلی روزنامه‌ها، کنفرانس برلین، پرونده‌سازی‌های گسترده، بحران‌های هر ۹ روز یک‌بار و...

خاتمی و گروه مشاورانش ۴ روز را از دست دادند. ۱۹، ۲۰، ۲۱ و ۲۲ تیر را. بعدش هم دودستی همه چیز را در طبق اخلاص گذاشتند.

پیروزی امروز احمدی‌نژاد یک شبه به دست نیامده است.

جبهه دوم خرداد چونان گاو ۹ من شیر عمل کرد...نتیجه‌اش؟ باد آورده را باد برد.
دماغ سوخته می‌خریم
رفتیم فرودگاه، آخر باید فردا در کنفرانس کارتونیست‌های کاناد سخنرانی می کردیم...هوا خراب شد و پرواز به شرق کانادا باطل...حالا باید دید فراد پس فردا هوا چطور است؟
Wednesday, July 06, 2005
Credibility-4
انتخابات اخیر ثابت کرد که بخش اعظم کارشناسان سیاسی ما نیاز به مرور جدی آموخته‌های قدیمی و بازآموزی دارند. تعداد بسیاری از تحلیل‌گران مدعی، نیازمند بررسی روش‌های تحلیلی آدم‌های موفق در عرصه‌های جهانی هستندو...

وقتی انگیزه‌های سیاسی خودمان را با تحلیل مخلوط می‌کنیم، و از سر اتفاق یا هر دلیل دیگری، شرط بندی ما غلط از آب در می آید، اعتبارمان را از دست می‌دهیم. چه آدم معروف با سابقه‌ای باشیم، و چه عضو جوان اتاق فکر. وقتی اعتبار یک آدم کارکشته زیر سوال می‌رود، هر جه از آن به بعد بگوید، هر چند درست، داستان محسوب می‌شود. و وای به حال نویسنده‌ای که داستان نویس خوبی هم نباشد، اندک اندک جمع خوانندگان پراکنده خواهند شد...اندک اندک جمع مستان می‌روند...

یکی از خطاهای بزرگ ما منتقدان، فراموشی اصول بوده است. یادمان رفته که کارمان زیر سوال بردن عملکرد کسانی است که ادعای پاسخگویی دارند، و باید بگویند که برای آینده چه دوخته‌اند که ملت به ایشان اعتماد کنند؟ اگر اینان از پس ما بر آمدند، پس از پس رقیب خودشان هم بر خواهند آمد! وقتی طرف توجیه خودش را باور نمی‌کند و تو را به سکوت دعوت، یک جای کار ایراد دارد! در همین انتخابات سعی کردند چند در صد انتقادهایی که از مشارکت یا هاشمی می‌شد را مسکوت کنند؟ یا با زیرکی از کنارشان در بروند؟ جالب‌تر اینکه بعضی از منتقدان سابق جزو سرپوش‌گذارندگان بودند. شاید همین منتقدان می‌توانستند با تشویق کاندیداها به پاسخ‌گویی، بار مهمی را از دوش ایشان بر دارند، ولی مگر می‌شد؟ ما وقتی سر سپرده می‌شویم، دیگر بینایی‌مان را هم از دست می‌دهیم. ما ندیم پادشاهیم نه ندیم بادمجان!

الان بعد از این سال‌های پر پیچ و خم دریافته‌ایم که ما را فقط برای انتقاد از جناح مقابل می‌خواسته‌اند و بس. اگر سیاست‌های خودشان را در حوزه‌های مختلف زیر سوال ببری، مغضوب می‌شوی. اگر بر تو فشاری وارد آمد و داشتند تو را له می‌کردند، جماعت دوم خردادی دست در جیب می‌کند و سوت می‌زند و از کنارت عبور می کند( شاید هم بگوید به هسته چپ اسب حضرت عباس)...

تا چند روز دیگر دوم خردادی‌های مدعی، از قدرت کنار می‌روند و بی‌خبر از سختی‌هایی که بسیاری برای ایشان متحمل شده‌اند، دوران تبعید از قدرت را دوباره از نو تحمل می‌کنند...این بار طولانی تر. این بار، بدون اعتبار شده‌اند و کسی حرف‌های چوپان دروغگو را باور نخواهد کرد. نه! نخواستند دروغ بگویند، ولی زورشان آمد حرف راست را هم بزنند. اینان جویای حقیقت نبودند. نخواستند واقعیت‌ها را ببینند، و از امروز سعی خواهند کرد از نو دموکرات مسلک شوند...

آیا ما منتقدان باز هم عصا نابینایان به دست خواهیم گرفت و عصا کش یکدیگر خواهیم شد؟ با این بی اعتباری؟
Tuesday, July 05, 2005
Credibility-3
یکی از مشکلات بزرگ ما روزنامه‌نگاران، عدم پایبندی‌مان به اخلاق مطبوعاتی است. از خود من گرفته که ممکن است برای گرفتن حال همکاری، چنان بر او بتازم که از عمرش سیر شود، تا کسانی که به بهایی اندک، تمام داشته‌ خودشان را بر باد می‌دهند و چونان آگهی بگیران و دلالان قلم را در خدمت هر خریداری به کار می بندند.

این مساله به راحتی قابل تفسیر نیست، چرا که ممکن است گاهی ناخواسته مقابل کسانی کوتاه بیاییم که در جای دیگر با ما حساب و کتاب دارند. این کوتاه آمدن یا به خاطر خودمان است یا به خاطر همکاران دیگرمان که ممکن است از نان خوردن بیافتند. کمتر روزنامه‌نگاری را سراغ دارم که دچار این بلیه شده و محکوم به خودسانسوری نشده باشد. این عیب بزرگ کار من و ده‌ها تن از همکارانم بوده است.

از سوی دیگر، سلام و احوال‌پرسی بعضی صاحبان قدرت با شما مانع از برخورد عادلانه‌تان با مسائل می‌شود. هر چقدر سطح کارتان بالاتر می رود، ارتباطتان با وزرا و وکلا هم بیشتر می شود. به ناگهان مشاور فلان سازمان دولتی یا وزارت‌خانه می شوید. دلتان خوش است که شما را برای خدمت به کشور جذب کرده‌اند. چند وقت بعد که تصادفا مطلبی انتقادی در باب یکی از دوستان رئیس جدید می‌نویسید، باورتان خواهد شد که در چه چمبره‌ای گرفتارتان کرده اند. تلفن پشت تلفن، تهدید محترمانه پشت سر هم و...

فکر می کنید آزادید؟ نه! چنان گرفتارتان کرده اند که نگو و نپرس! روزی برای آزادی قلم می زدید، و حالا خودتان آزادی تان را از بین برده اید. راحت ترین کار قبول نکردن سمت است، ولی وقتی کارتان را از دست داده اید، و روزنامه ای باقی نمانده، جواب نان خورها رأ چگونه می دهید؟

گاهی وقت ها که با بی رحمی به همکارانم حمله می کنم، یادم می رود شرایط‌ شان را هم در نظر بگیرم. نمی توان یک طرفه به قاضی رفت، ولی مگر ما ناممان را چگونه بدست آورده‌ایم( اگر ادعا می‌کنیم که نامی هم داریم)؟ با قرارداد بستن یا با کار عاشقانه کردن( یا حتی بلند پروازی ریسکی شهرت طلبانه!). اگر می خواستیم صرفا برای نان کار کنیم که آگهی بگیر می شدیم، یا دلال.

قرار گرفتن در کوران انتخابات، تجربه عجیبی است. باید لمس کنید تا ببینید چه می گویم. پول هایی که جابجا می شود، سهم خواهی ها، ادعاها و...در نهایت روزهای بعد از شکست چنان حالی به آدم دست می‌دهد که درکش دشوار است.

اگر مراقب نباشیم، خودمان قاتل اعتبار خودمان هستیم. یادمان باشد ادعای بیخودی نکنیم! نوشته ها وقتی ثبت می شود، دیگر امکان سانسورشان نیست. ثبت است بر جریده عالم ... اگر اهل معذرت خواهی هم نیستیم، دیگر بدتر!

وقتی با اطمینان سخن از پیروزی نامزدی می زنیم، مواظب باشیم! در ایران زندگی می کنیم و یا برای ایرانیان می نویسیم، در سرزمین عجایب، هر چیزی امکان پذیر است! پس کرسی شعر نگوییم!
ادامه دارد
Credibility-2
شاید یکی از علل فقدان اعتبار تحلیل‌گران، نگاه بازاری بعضی از آنها باشد. نمی‌خواهم بگویم که روزنامه‌نگار باید نگاهی ایدئولوژیک به همه چیز داشته باشد، ولی نگاه بازاری که فقط سود حالی‌اش می‌شود، باپریدن از این شاخه به آن شاخه اعتبارش را در قمار بازی سیاسی به نابودی می‌کشاند.

یا کار ما اطلاع‌رسانی و تحلیل بر پایه اطلاعات است، یا نیست. اگر هست، پس به گمان من راه عوضی رفتیم، و اگر نیست، در چاله‌ای افتادیم که خودمان با دست خود کنده بودیم.

یک مثال ساده از جماعت اتاق فکر برایتان بزنم: چند ماه پیش، یکی از این دوستان که سال‌ها رگ گردنش را در مقابل منتقدان مشارکت کلفت می‌کرد، با پیشنهادی دندان‌گیر، به اتاق فکر پیوست. دوستان از او پرسیده بودند دلیل تغییر موضع‌اش را، گفته بود روی اسب مرده شرط نمی بندد(مشارکتی‌ها). یک وجه ماجرا درست از آب در آمد. ولی طرف "کدو" را ندید.
دوستی دیگر هم توجیه می‌کرد که فردا که هاشمی بیاید، سهم بیشتری از قدرت مطبوعاتی نصیبش می‌شود، و به همین دلیل باید از آبرو هزینه کرد.

متاسفانه یا‌خوشبختانه، بسیاری از دوستان آنقدر در این جریان افتادند که بیرون گود را ندیدند. نظرسنجی‌های هر چند ساده انگاره خودشان را تحلیل نکردند و بر پایه همان برداشت‌ها مسیر را کج تر طی کردند.

از سوی دیگر، اعتماد بیش از حد بسیاری از دوستان مشارکتی به حزب و نامزدش، بحث را جالب‌تر کرد. تراشیدن صفاتی برای معین که شاید خودش هم از وجود آنها خبر نداشت، شاهکار بود. ندیدن سوابق او در سال‌های شصت و تلاش برای فرار او از پاسخگویی کار بعضی از روزنامه‌نگارانی بود که دانستن را حق مردم می دانستند.

شاید موفق‌ترین گروه میان "چپ"ها، مشاوران کروبی بودند، که توانستند او را تا به این منزلت بکشانند که هنوز عده‌ای او را نفر دوم واقعی دور اول می‌دانند. مطمئنا در دور دوم او رقیب سختی برای هاشمی می‌شد. هر چند اعتقاد دارم شعار پنجاه‌هزار تومانی کروبی خیلی هسته‌ای بود، ولی گرفت! بچه‌های مطبوعاتی دور و بر کروبی واقعیت‌ها را بیشتر درک کردند تا احساساتی‌های دور و بر معین.

تحریم که به کل وجود خارجی نداشت! تنها فایده‌اش این بود که الآن مشارکتی‌ها رای نیاوردن معین را تقصیر این جماعت می‌اندازند! انتقادی که بر تحریمی‌ها وارد بود، نداشتن برنامه برای بعد از انتخابات بود. نکته‌ای که حساسیت زیادی هم بر انگیخت. سوال اینجاست: برنامه احزاب شکست خورده دوم خردادی برای بعد از ناکامی‌شان چیست؟ شاید سخنان اکبر گنجی و عدم اعتمادش به اصلاح‌طلبان حکومتی، رای خیلی‌ها را زد، و ...
آمار غیر رسمی نشان می‌داد که ۴۰ روز پیش از انتخابات، میزان مشارکت کمتر از ۴۰% است. اگر تحریمی‌ها موفق بودند، آمار نهایی بآلاتر از پنجاه در صد نمی شد و شاید به کمتر از ۴۰% پیش‌بینی شده می‌رسید. همیشه در انتخابات، در صدی حال رای دادن ندارند. در انتخابات اخیر رقم مشارکت نسبت به دوم خرداد کاهشی قابل توجه داشت، ولی در حدی نبود که تحریم را کارساز کند.
ادامه دارد
Monday, July 04, 2005
Credibility
یکی از مسائلی که باعث شد بعد از انتخابات، بخش عمده‌ای از تحلیل‌گران اعتبار خودشان را از دست بدهند، موضعگیری‌هایشان بود. اگر تحلیل گری طرفدار معین است و می بیند معین دارد از دست می رود، باید یادش انداخت که شارح است نه داستان‌پرداز.

انتخابات اخیر حد اقل برای بخشی از ما این فایده را داشت که در روش کاری خود بازنگری کنیم. افتادن در دام بازی‌های گذرا ولی فریبنده سیاسی اشتباه بزرگی است. اگر ما چشمانمان را ببندیم، پس وای به کسی که بر پایه تحلیل‌های ما می خواهد قدم بردارد!

وقتی شب انتخابات مرحله اول خیال می‌کنیم که معین برنده است و روز بعد از انتخابات تق ماجرا در می‌آید، بهتر است به خود بیاییم. آمار به نفع احمدی‌نژاد است، بعد در مرحله دوم می‌گوییم آمار آنها الکی است، و هاشمی رای خواهد آورد. آخر بر چه پایه‌ای؟

یک انتقاد عمده ما به راستی‌ها در سال‌های بعد از دوم خرداد، بی اعتباری تحلیل‌هایشان بود. اینکه بدون تشخیص ساختار جامعه و نیاز‌هایش می‌خواستند مدیریت جامعه را بدست بگیرند...

اما چه عواملی باعث کاهش اعتبار دوم خردادی‌ها شد؟ خالی بندی!

ادامه دارد
Sunday, July 03, 2005
انتخابات ... پر....جبهه دموکراسی خواهی...پر....دفاع مدنی از اکبر گنجی...پر
بله، بیاییم از اکبر گنجی قبل از انتخابات دفاع کنیم...طوری که مجبور شوند چند روزی آزادش کنند... ما دکتر اکبر هستیم و نامزد انتخابات...برای عیادت سراغش می‌رویم...

اکبر حرف‌هایی می زند که ما دوست نداریم! می گوید نباید رای داد! می‌گوید ما از پس کاری بر نمی آییم. می گوید اگر می‌خواهیم کابینه داشته باشیم باید همه‌شان شجاع باشند...

چرا اکبر را آزاد کردند؟ آزاد شد که حال ما و حزب ما را بگیرد؟ ما که به این خوبی دو روز مانده به انتخابات دموکرات شدیم و جبهه دموکراسی خواهی راه انداختیم، چرا باز با ما رای نداد؟


حالا که ما باخته‌ایم و اکبر دوباره رفته زندان، دیگر برای ما اهمیتی ندارد که از او دفاع کنیم. شاید بشود از او پیراهن عثمان ساخت...شهید راه قلم و آزادی مطبوعات...

زنده اکبر به درد جبهه دموکراسی‌خواهی ما نمی خورد. دیگر فایده‌ای برای ما ندارد. دارد؟
نه! احمدی نژاد ترور نکرده! ما آن روز او را ندیدیم!
دفاع حیثیتی حجاریان و ربیعی از احمدی نژاد بسیار جالب توجه است و جای تامل دارد!
اینکه برای دفاع از حیثیت کشور وارد معرکه شده‌اند، جای قدردانی دارد. منتهی سوالی باقی است. اگر می‌دانید چه کسانی در ترورها دست داشته‌اند، چرا نمی‌گویید؟ اگر ترور سازمان یافته‌ای که سال‌ها به آن اعتراض دارید، وجود داشته و احمدی‌نژاد مسلما جزو گروه نبوده و شما این‌ها را می‌شناسید، چرآین همه سال ساکت مانده‌ بودید؟

هر چه بیشتر فکر می‌کنم، می‌بینم ریگی که به کفش حجاریان و ربیعی و غیره است، از آن ریگ‌هاست!

احتمالا چند وقت دیگرخواهیم شنید: نه بخدا، ایشون قاسملو رو نکشتن، من خودم اونجا بودم، تیر خلاص رو برادر ...خودشون به دستور...زدن...

در مجموع، اینکه از حق دفاع می کنند، جالب است...ببخشیدا، کدوم حق؟
خطای بزرگ ما
بازگشت به آینده-۳
بدون تعارف شروع کنم، ما در این انتخابات اشتباه‌های فراوانی داشتیم. منظور از ما، روزنامه‌نگاران است. روزنامه‌نگارانی که ناخواسته وارد بازی دفاع از کاندیداهای مختلفی شدیم و روی ایشان و بردشان قسم خوردیم.

ما اشتباه کردیم. آمدیم با در پیش گرفتن استراتژی ترس در تبلیغاتمان، با کسانی در افتادیم که پایگاه اجتماعی قدرتمندی داشتند. ما اشتباه کردیم! یادمان رفت دغدغه بخش بزرگی از مردم ایران نان است، نه دموکراسی! ما اشتباه کردیم، یادمان رفت داریم از کسانی دفاع می کنیم که یا از ما دفاع نمی کردند، یا در سرکوبمان نقش داشتند.

ما اشتباه کردیم! خیال کردیم شبکه اینترنت یک شبه ما را به بهشت می رساند! شبکه گسترده طرف مقابل را دست کم گرفتیم. پایگاه اعتقادی پشت آن شبکه را هم ندیدیم. یادمان رفت که هنوز بخشی از مردم ما که کم هم نیستند، نگران از میان رفتن دین و ایمان خویش‌اند!

هشت سال خواب بودیم! انتخابات سال ۸۰ چیزی نداشت که بیدارمان کند! از انتخابات شوراها عبرت نگرفتیم! ان تخابات مجلس هفتم بیدارمان نکرد. همان بازی اشتباه را تکرار کردیم و برایند نیروهایمان صفر شد!

ما اشتباه کردیم! اشتباهی که جبرانش سخت است. ما روزنامه‌نگار بودیم، نه تبلیغاتچی! ما اعتبار خودمان را خرج شکست کاندیداها کردیم نه پیروزی‌شان! چقدر به ما گفتند که دست نگه‌داریم؟ چقدر به ما گفتند که مسیر را درست برویم نه آنکه در تله‌ای بیافتیم که خود درست کرد‌ه‌ایم؟

ما خطاکاریم و باید مسوولیت خطاهایمان را بپذیریم! نه آنکه مثل گربه مرتضی‌علی باز روی چهار دست و پای خودمان روی زمین بیاییم. تعارف نداریم! باید از خوانندگانمان معذرت بخواهیم بابت خطاهایمان، نه آنکه خودمان را به مظلومیت بزنیم که به ما چه گفته‌اند و ...

ما یا روزنامه‌نگاریم یا نیستیم! اگر هستیم، دنبال حق و حقیقت باشیم، اگر نیستیم، به مردم راحت بگوییم که نیستیم!
به شدت معتقدم که اگر از خطاهای همین سه چهار هفته خودمان عبرت نگیریم، تا سال‌های سال گیج خواهیم زد.

به جای اینکه خودمان را توجیه کنیم واقعیت را بپذیریم! یاد بگیریم، و مخاطبان خودمان را با آنچه باید و شاید روبرو سازیم، نه آگهی‌هایی با پوشش فرهنگی. معتقدم که می‌توانیم آنی باشیم که شاید، و پرهیز کنیم از آنچه نباید!

ما چند سال فرصت داریم. کمتر خطا کنیم. همین

تکمله: دعواهای درون گروهی بچه‌های دبش را هم دنبال کنید. بد نیست.
خالی‌بندی خاتمی بعد از مرگ سهراب
از این هشت سال بعد از دوم خرداد، حد اقل شش سالش را با دلهره و فشار گذراندیم. از سال ۷۷ که جامعه و توس را بستند، تا به امروز آنچنان خرخره اطلاع‌رسانی آزاد را محکم گرفته‌اند که بارها تا لب مرگ رفته است.

وقتی خاتمی تازه در روزهای پایانی دوره اش یادش می‌افتد که باید مرکز جنگ روانی را بخشکاند، مرکزی که بسیاری از فشارها را بر اهل قلم کنترل مى‌کرد، دردم می‌گیرد! این همه سال وقت داشت، حالا که از اصلاحات جز اسمی نمانده، می‌خواهد آنرا بخشکاند. لابد فردا ابطحی قربان صدقه‌اش می‌رود که وای عجب شاهکاری کرد این سردار بزرگ اصلاحات...

در هر صورت ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است-به شرط آنکه قبلش نمرده باشد!
تبعيض اعتقادي؛ معضل بزرگ ايرانيان-احمد زید آبادی

...اينك مي‌توان از آقاي احمدي‌نژاد و حاميان او پرسيد، آيا اصولا به حقوق برابر همه اتباع ايران اعتقاد داريد يا خير؟ اگر اعتقاد نداريد، كه ديگر نيازي به مبارزه شما با تبعيض نيست، چرا كه در اين صورت شما خود عين تبعيض هستيد! اما اگر به برابري همه اتباع ايراني معتقديد، لطفا به پرسش‌هاي زير پاسخ دهيد:

- چرا در جمهوري اسلامي به افرادي با اعتقادات خاص امتياز انتشار نشريه داده مي‌شود و به قاطبه درخواست كنندگان داده نمي‌شود؟

- چرا در جمهوري اسلامي عده‌اي اجازه دارند كه در كمال امنيت به اظهار نظر بپردازند و عده‌اي ديگر به دليل اظهار نظر خود گرفتار زندان مي‌شوند؟

-چرا در جمهوري اسلامي عده‌اي از حق تاسيس حزب برخورداند و عده‌اي ديگر از اين حق محرومند؟

-چرا در جمهوري اسلامي افرادي هرگاه اراده كنند، دست به تظاهرات و راهپيمايي مي‌زنند و افراد ديگر به همين دليل دستگير و بازداشت مي‌شوند؟

...

متن کامل

Saturday, July 02, 2005
خود سانسوری‌های نیک‌آهنگی
بعضی وقت‌ها جمعی از من می‌خواهند که منطقی باشم و ساکت. من هم متاسفانه یا خوشبختانه چون آدم دموکراتی نیستم و حق را به جمع می‌دهم، خفه‌خون(همان خفقان مدل قدیم) می‌گیرم و سکوت می‌کنم. به عنوان مثال در انتخابات شوراهای دو سال پیش، می‌‌خواستم ترتیب مشارکتی‌ها را بدهم، و کلی برایشان کلمات و ترکیبات تازه خلق کرده بودم،از جمله برای روزنامه جدیدشان( پالان نو) و یا بر اساس صحبت‌های مزروعی در باره مرگ موش(موشارکت) و ... ولی جماعت فرمودند که بهتر است این ترکیبات باعث تجزیه نشود، پس خاموش ماندم.

همین چند ما پیش که معین طرفدار شعر سیمین بهبهانی شد، می‌خواستم برایش(و بخصوص دوستان مشارکتی وزارت نیرو و غیره) آنرا تبدیل به:دوباره می‌چاپمت وطن بکنم که حرف‌های بعضی دوستانم به دلم نشست و باز خفه شدم.

خلاصه، ما ذلیل دوستیم. بخصوص اگر مثل خواهر و مادر محترم باشد. و وای به روزگار کسی که حرمت خواهرو مادر را را نامحترم بدارد. دودمانش بر باد...
باز گشت به آینده-۲
بزرگ‌ترین بدبختی جامعه ما از عهد مادها تاکنون، همان سه عاملی بوده که داریوش کبیر سابق گفته: دروغ، خشک‌سالی و دشمن. خدا را شکر، که با سیاست‌های آبکی وزارت نیرو، خشک‌سالی هر لحظه ممکن است عیان شود.

با سیاست‌های جامع سیاست‌نداران ما، آنقدر دشمن داریم که نگو و نپرس.

دروغ، دروغ و دروغ...این یکی که هیچوقت ما را رها نخواهد کرد! گمان می‌کنید تا چهار سال آینده، سیاست‌مردی پیدا خواهد شد که دور و برش از دروغ‌گویان خرد و کلان خالی باشد؟ فکر می‌کنید کاندیدایی صادق پیدا خواهد شد؟ با مشاورینی صدیق؟

احتمالا چهار سال دیگر هم در بر همین پاشنه خواهد چرخید.

امیدوارم اشتباه کرده باشم!
باز گشت به آینده-۱
چون قرار گذشته‌ام به آینده بپردازم، پس در باره انتخابات چهار سال دیگر حرف می‌زنم.
اولا، برای آنکه شکست نخوریم، سراغ آدم‌هایی برویم که واقعی هستند.
ثانیا، هدفشان از حمایت از ما، صرفا مالی نباشد.
ثالثا،یادشان نرود که جامعه صرفا آدم‌های خیابان انقلاب به بالا را شامل نمی‌شود.
رابعا، سراغ تحلیل‌گرانی برویم که گران‌نباشند، ولی تحلیل‌هایشان "گران‌سنگ" باشد.
خامسا، به خالی بندها اعتماد نکنیم. آنها سر خودشان را هم کلاه می‌گذارند، بقیه مردم که هیچ.
حداد و مهمانی بدون مشروب و زن
حداد عادل هم سوژه خوبی است! خاتمی هر جا می‌رفت، جلویش مشروب نمی آوردند، مشکل دست دادن با کسی پیدا نمی شد،حالا ببینید با انتخاب احمدی‌نژاد چه بامبولی سر حداد پیاده کرده‌اند.

از الآن منتظر بقیه آبروریزی‌ها باشید!
درود بر بقیه
اصلا به من چه! همه موجودات دنیا خوب هستند، بعضی‌ها بهترند.
من گذشته‌ها را نگاه نمی‌کنم، و حواسم به آینده است!
تمام!

Friday, July 01, 2005
دیکتاتوری با لعاب دموکراسی-یک درد دل ساده
اصلا حرف حکومت نیست، اصلا بحث حزبی ندارم و ...

یکی از بزرگ‌ترین دغدغه‌های فکری من در این چند ساله این بوده است که چرا سردبیران و روزنامه نگاران ما اندکی از روش کاری گروهی که "نیکسون" را به خاک سیاه نشاند، بهره نمی برند؟ چرا نمی خواهند پایبند اصولی باشند که خوانندگانشان از آنها انتظار دارند؟ چرا با وجود آشنایی با سرگذشت گذشتگان و در گذشتگان، عبرت نمی‌گیرند .
....

به گمان من، کار فرهنگی ما انعکاسی از روش زندگی و رفتار ماست. من آدمی تندخو، عصبانی و مسخره کن هستم! اعتراف دردناکی نیست. کاریکاتورها و نوشته‌هایم هم به گمان من انعکاسی از همین سبقه رفتاری است. جاه‌طلب، ایرادگیر و...

....

با دوستی اهل قلم در این باره بحث می‌کردیم، به نکته جالبی بر خوردیم. کسانی که در زندگی واقعی پایبند چیزی نیستند، و خیلی راحت دروغ می‌گویند و شعر می بافند، وقتی قلم به دست می‌گیرند، همان موجودات دغل هستند، با لعابی فرهنگی و گاه دموکراتیک.

این انتقاد از این جماعت باعث نمی شود که من همان آدم عصبانی بمانم.نه!
من هم باید یاد بگیرم متوازن بودن را! باید یاد بگیرم ضعف‌هایم را کمتر کنم، باید یاد بگیرم ...باید یاد بگیرم...باید یاد بگیرم!

به هیچ عنوان ادعا نمی‌کنم آدم دموکراتی هستم، اما، در حد خودم به رفتار غیر دموکراتیک مدعیان دموکراسی گیر داده ام. همین برایم کافی است.
بحث تبرئه کردن خود و محکوم کردن دیگران نیست! من بارها اشتباه کرده ام و خواهم کرد.

این نوشته بیشتر درد دلی بود، با بعضی دوستانم که علت تند‌خویی اخیر مرا جویا بودند. همین.