یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Friday, December 31, 2004
اَنتَ خوابات، اَنتِ خوابات
انتخابات ریاست جمهوری سال آینده هم از آن بازی های بامزه است.
من توی کتم نمی رود که شرکت در آن وظیفه دینی است .
و ازآن بدتر می‌اندیشم که عدم مشارکت هم نادیده گرفتن حقوق شهروندی است!

یک ماه پیش با عزیزی از اندرونی حکومت چَت می‌کردم، و معترض حرف من بود که درانتخابات شرکت نمی‌کنم.
می‌گفت اگر هم شرکت نمی‌کنی، نگو! چون باعث عدم مشارکت می‌شوی.

راستش را بخواهید، با نگاهی به گذشته، در می‌یابم که رای دادن‌های ما، انتخاب نبوده. در خواب بوده‌ایم، و از روی هر چیز مگر هشیاری فردی را از درون صندوق بیرون کشیده‌ایم. خاتمی را هم با رای خودمان قربانی کردیم! بابا رئیس کتابخانه ملی گناه داشت!
موسوی خوئینی‌های سفارت اشغال کن( وآینده ایران آشغال کن!) با جماعت گمنامان بنام شده، طرحی نو درانداخت، رای دهندگان هم ابزار این بازی شدند. نه ما آماده بازی بودیم نه خاتمی.

امروز، آبادگران به نامزدی هاشمی رفسنجانی می‌تازند، و مطمئن باشید علیه فرزندانش شب‌نامه‌ها پخش خواهند کرد.
محسن رضایی سهم می‌خواهد و احتمالا برای پسرش خواب‌های طلایی دیده، شاید سفارت ایران در واشینگتن، ولایتی طبیب مخصوص ناطق نوری(متخصص کودکان است!) نمی‌داند چه خواهد شد، و علی لاریجانی هم که از خشکی اخلاق، جامعه را یُبس خواهد کرد مدعی صندلی تدارکاتچی بزرگ است.

دکتر معین که با خودش هم تعارف دارد. هیچوقت هم از او در باره عملکرد مدیران تندخوی‌اش در دانشگاه شیراز که دمار از روزگار دانشجویان در آوردند سوال نخواهد شد.

کروبی هم که ماشالله! با کروبیان عالم بالا در ارتباط است، و همه هم شاهکارهای او را در بنیاد شهید از یاد برده اند! ماجرای مکّه هم که از هارد(HARD DISK) اذهان عمومی دلیت (DELETE)شده است!

رای آوردن هر یک از این نامزدها، نشانه بدی است! یعنی افتادن در چرخه باطلی که از قدیم در آن بوده ایم، یا سقوط در چاهی که به چرخه باطل دیگری منتهی می‌شود.

با کمال بدجنسی، عامل اقتصاد را نمی‌توانم نادیده بگیرم، هر یک از ایشان که انتخاب شود، به نفع گروهی خواهد بود که منافع آن گروه با سود جامعه همخوانی نخواهد داشت. در صحنه جهانی هم چیز مهمی عوض نخواهد شد. همه الحمدالله اهل معامله‌اند، و ارزش‌های مورد ادعا را در پستو قایم خواهند کرد.

من خوابم، تو خوابی و همه در خواب هستند. خداوند به سرنوشت قومی که نمی‌خواهد سرنوشتش عوض شود، رحم کناد!
ادامه شعری ناتمام، از زبان غزل
چندی پیش اعصابم خراب بود و چند بیتی سرودم، که البته ترجیح می‌دهم دیگر تکرار نشود.
امروز غزل مصدق، همکار سابقم در مطبوعات زنجیره‌ای بر اساس مصرع اولش، چنین سرود:

سرود گروگانِ پناهجو به ملک گروگانگیر

گروگان گروگانهای خویشم/ گرفتارِ گناهِ داس و تیشه م
به جرم رفتن از دیوار قنسول/ هنوز از ترس بسته راه جیشم
به خارج آمدم قنسول آمد/ بگفتا تو بیا بنشین به پیشم
بگفتم من غلط کردم، ندیدید؟/ خود آقا بخندیده به ریشم
بگفتا بخشمت و جا دهم دت / که با این کارها، ماندلُا میشم
من اما از وطن نالان و دورم/ نمی خواهم به سرما ورپریشم
من آن آبان دوازده ساله بودم/ هم اکنون عنقریب است این که "سی" شم
اگر قنسول به من فرصت بدادی/ به ملکش می مانم رزمنده می شم
که من هر آیینه رزمنده باشم/ چه با اودکلنم چه با شپیشم
اگر قنسول خواهد پاش بوسم/ نخواهد بر در کونش سریشم
همین جا مانم و تاکسی برانم/ به شب هم تشنه یِ گیلاس و شیشه م
به قنسول عزیزم لابه کردم/ مگر رخصت دهد تعویض کیشم
به اینجا مانم و پابوس باشم/ از آن بهتر که برگردم چپی شم!


غزل مصدق
شب سال نو میلادی2005
این شعر تقدیم است به نیکاهنگ کوثر که مصرع اول شعر از اوست و باعث شد حقیر اولین شعر زندگی اش را فی البداهه در حال yahoo chat با او بسراید..............................................



ابطحی، نبوی و الباقی
یاددآشت ابطحی واکنش های نبوی و بقیه را در پی داشت.
جالب‌تر آنانی بودند که درد نکشیده طلبکار «پشیمان» ها شدند.
انگار بازی وبلاگ و سیاست، یک جور شبیه سازی کامپیوتری از واقعیت است و تنها هزینه اش هم برد و باخت پای مانیتور.

من هیچوقت نمی‌توانم شرایط الآن را با سال‌های ۶۰ مقایسه کنم.
جماعت روزنامه‌نگار ، هوادارهای بی تجربه آن سال‌ها نبودند.
قصدشان و آرزویشان هم براندازی نبود.
اکثرشان بیشتر عمرشان را در این ۲۵ سال طی کرده بودند.

روزنامه‌نگارها فعال سیاسی نبودند، ولی بازیچه شدند.
عاشق میهن بودند، ولی به جاسوسی و گرفتن پول از بیگانگان متهم‌شان کردند.
هیچوقت یادم نمی‌رود آن روزی که طوس را بستند و چند نفر را دستگیر کردند.
آنروز یادمان رفته بود که روزنامه‌نگاریم!
از خبرنگاری وارد عرصه خبرسازی شدیم.
می‌خواستیم رهبری جامعه را بر عهده گیریم، و تند هم رفتیم.
امروز، داریم چوب آن روزها را می‌خوریم
ادامه دارد

اگر شکسپیر لر بود
اگر مرحوم شکسپیر به لری می نوشت چی می شد؟
مثلا می گفت:
بیدن یا نبیدن، مساله این است...

نظر مردم...
معروف است لقمان حکیم، همراه پسرش سواربر چارپایی به خارج شهر رفته بود.
وقتی لقمان سوار بر خر بود و پسر پیاده، عده‌ای از عابرین معترض شدند که چرا لقمان به پسرش امکان سوار شدن نمی‌دهد، وقتی ماجرا بر عکس شد، معترض بودند که که چرا فرزند، احترام ریش سفید لقمان را نگاه نمی‌دارد و امکان سوار شدن را از او گرفته، وقتی هردو سوار بودند، اعتراض کردند که حیوان بنده خدا را زجر داده‌اند، و وقتی هردو پیاده بودند، مردم گفتند که این چه وضعی است؟ چارپا دارند و سوار نمی‌شوند.

وضعیت من هم بهتر از این نیست! اگر از مدرک زمین‌شناسی‌ات حتی برای نوشتن مطلبی برای بی‌بی‌سی استفاده کنی- آنهم مطلبی که آنان از تو خواسته‌اند- و رادیو فردا و بی‌بی‌سی با تو مصاحبه کنند، باید جوابگو باشی که چرا هویت زمین‌شناسی هم داری!
اگر وبلاگ بنویسی، معترض‌اند که کاریکاتوریست را به نوشتن چه کار، و...

درست است که ما ایرانی‌ها همه‌کاره‌های هیچکاره هستیم، ولی اگر کاری را بلدیم، باید قایم شویم و خاموش بمانیم؟
من یکی آنقدر افتاده نیستم، و دوست دارم در کارهایی که می‌توانم، درگیر شوم.
Thursday, December 30, 2004
جوابیه محمدعلي ابطحي به نبوی
ابطحی بی بلاگ شده، پس نتوانست جواب نبوی را بنویسد. او امروز مهمان ماست:

همین امروز یادداشت دوست دیرین خود ابراهیم نبوی را خواندم. خیلی جواب من کوتاه است . و آن اینکه من نمی دانم آیا شجاعت و مقاومت من در شرایطی که وبلاگ نویسان بوده اند چگونه خواهد بود. اما می دانم این شجاعت را دارم که بگویم حرف من در دو قسمت کردن وبلاگ نویسان پشیمان و غیر پشیمان کار درستی نبوده است. باید همه آن ها را درک کرد. ضمن آنکه من نیز تنها کسی بودم که 2 مطلب در مورد بی اعتبار بودن اعترافات وبلاگ نویسان نوشتم. شنیدم یکی از وبلاگ نویسانی که توبه نامه شان منتشر شده گفته بود که من باور کرده ام که خانواده ام در خطر است و چرا من آن ها را پشیمان نامیده ام و با این حرف تحقیر شده اند.
آن جا قبل از اینکه نوشته ی داور را بخوانم تصمیم حتمی داشتم که این تعبیرم را تصحیح کنم.
ضمن آن که وقتی روز چهارشنبه رئیس هیئت نظارت می گفت دادستان تهران ضمن اعتراض شدید به نوشته ی من در سایت از هیئت خواسته است که حتما باید با آن 4 نفر هم جلسه بگذاریم بیشتر به تحقیر روزانه ای که می شوند پی بردم.
احساس من این است که کسانی در صدد اختلاف افکنی جدی بین دو گروه آزاد شده وبلاگ نویس هستند که به این دلیل نیز علاقمند شدم من به این تفرقه دامن نزنم.
پس در یک کلام: اگر در این بحرانی که وبلاگ نویسان زندانی به خصوص این 4 نفر درگیر آن هستند داغی جدید بر دل آن ها بوده است که بوده است با شجاعت عذر خواهی می کنم. من هم موقعیت آن ها را درک می کنم.
متاسفانه باز هم مشکلات فنی دو روز بعد از نوشتن آن مطلب به سراغ سایتم آمده است و فعلا باز نمی توانم سایت را حتی با اسم جدید پابلیش کنم لذا آن را به صورت عمومی منتشر می کنم.

آقای ابطحی! عبدی هم گفت آش با جاش! سید ابراهیم نبوی
دو نفر نوبلاگر باحال
نازلی کاموری از با معرفت ترین زنانی است که تا حالا دیده‌ام. نازلی همین چند هفته پیش وبلاگش را راه انداخت.
فرید حائری نژاد، که عصاره معرفت است و به فرید سی بی سی معروف، امروز وبلاگ خود را افتتاح کرد.
تولد این دو طفل نو پا را به پدر وبلاگ نوین حسین آقای درخشان آبادی تبریک می‌گویم!
مطلب جدید ابراهیم نبوی
هنوز خواب بودم که دوستی از ولایات متحده زنگ زد و در مورد مطلبی که داور در جواب ابطحی نوشته سوال می‌کرد.
من هم از همه جا بی‌خبر پرسیدم کی و کجا؟
گفت در مورد تو هم نوشته!
الآن هم که آمدم به مطلب ابطحی لینک بدهم دیدم که سایتش پریده....
داور دو جا در باره من نوشته است:

غلامحسین کرباسچی را نزدند، چند روزی بیشتر به انفرادی نیافتاد، افتاد کنار دزدها و کلاهبردارها، همانجا که من و بهنود هم رفتیم، در زندان که بود افسرده شد، دخترش کوچک بود و بیمار، بعد از چند ماه چیزی نوشت و درخواست عفو کرد، از زندان بیرون آمد. نیک آهنگ کوثر( که دوستش دارم و به بسیاری از کارهایش ایمان دارم) کاریکاتوری کشید که کرباسچی بزرگ را نشان می داد که به زندان می رود و کرباسچی کوچکی را نشان می داد که از زندان بیرون می آید. این کاریکاتور کوثر نبود، این تصویر ما مردم ایران از زندانی رهاشده از زندان بود.
و
نیک آهنگ کوثر چه شد؟ سه چهار روزی برای کشیدن کاریکاتور مصباح یزدی زندان رفت و سالی بعد که به او فشار آمد و فهمید که به زندان خواهد رفت مثل من از کشور بیرون آمد، همان کاری را کرد که از کرباسچی انتظار نداشت بکند.

نوشته او جوابی است به بخشی از مطلب ابطحی که وبلاگ‌نویسان پشیمان و غیر پشیمان را اندکی مقایسه کرده بود، مسعود بهنود اندکی احساساتی شده, ابطحی را به قهرمانان مبارزات سیاسی افزود.

تا حدی حق را به نبوی می‌دهم، که وقتی حسابگرانه نمی‌نویسد ومطلبش بوی آگهی تبلیغاتی نمی‌دهد، به دلم می‌نشیند.
کاریکاتوری را هم که کرباسچی کشیدم یادم می‌آید، و هنوز هم معتقدم که کارم شرح حالی بود از آنچه تاریخ بر سر آدم‌ها می‌آورد. قبل از زندان رفتنش ستاد‌ها به راه افتادند و میلیون‌ها تومان جمع کردند( راستی! ان پول‌ها چه شد؟)، او قهرمان مقاومت شد، و از این قهرمانی لذت برد.
او را شکستند، بد جوری هم شکستند. چندی بعد از آزادی‌اش که به اوین رفتم، دانستم شکستن چه جوری است. چون با شکسته‌های بسیاری که شکسته‌بندها نمی‌توانستند جمع و جورشان کنند دمخور شدم.

پس از چند ماه نبوی به زندان رفت و بعد از اعتراف به اشتباهاتش بیرون آمد. من هم مدتی ناراحت بودم، نه از اعترافش، بلکه از مصاحبه‌ای که با کیهان کرده بود. تکذیبیه‌اش که چاپ شد، دانستم که برداشتم خطا بوده است. عید بعد از آزادی‌اش، ساعت ها در باره رفتن صحبت کردیم...

گذشت و گذشت. چهار سال فشار و پیغام و آخر سر تهدید به مرگ.... فشارهایی که خیلی‌هایش را خانواده‌ام هم نفهمید، فقط اخلاق گند و تندخویی بیشترم را شاهد بودند. شاگردانم در خانه کاریکاتور آن بد اخلاقی ها را بیشتر به یاد دارند!
در روزهایی را که سینا مطلبی در بند بود ، یکی از آمران بازجویان به من تلفن زد و گفت که باید هر چه زودتر گذشته‌ام را جبران کنم، آنهم با پشت پا زدن به همکارانم، کاری را که خیلی‌ از دوستانم در بند و خارج بند کرده بودند. می‌دانستم خداوند دلیلی را برای مهاجرت گذاشته است. آنجا که مهاجرت را از مسلمانان تحت فشار قریش می‌خواهد ...
جالبتر آنکه مصاحبه‌ محمود فرجامی از ایلنا با من در آن روزهآ، در شرایطی که به خاطر بازداشت سینا عصبانی بودم، به بعضی از اصلاح‌طلبان حکومتی که عامل ناکامی اصلاحات و روزنامه‌نگاری می‌دانستم، بد و بیراه گفته بودم،و همین باعث نجاتم شده بود. مقام مورد نظر گفت که باید به دفتر روزنامه ... بروم و بطور مرتب از این کارها بکنم.
نرفتم، و اینجا در کانادا مشتری دائم پزشکانم. مشتری روانکاو، افسرده و در به در...

هنوز هم می‌گویم که کاریکاتوری که کشیدم، کاریکآتور فرد خاصی نبوده است. گرچه استفاده مورد نظر از آن شد. به خاطر سو تفاهم پیش آمده هم عذر خواهی کردم. آنهم در نامه‌ای شخصی نه روی کاغذ اداری دادگاه.

حق را به نبوی می‌دهم، اما یک نکته را باید به کلام او افزود. ما روزنامه‌نگاریم، نه مهره سیاسی. شاید روزی روزگاری مهره سیاسیون شدیم، ولی روزنامه‌نگار ماندیم.
ما مبارز سیاسی نبودیم که بخواهیم رکورد مقاومت بر جای گذاریم،
ما مسوول سیاست‌های غلط و دزدی‌های شهرداری‌چی‌ها نبودیم که از این نقطه ضعف استفاده کنند و با آنها آینده سیاسی کرباسچی را از بین ببرند.

عبدالله نوری هم بود. سیاست‌های تند دهه شصت او را که فراموش نکردیم! ولی وقتی به عنوان یک انسان سیاسی به زندان رفت، آخ نگفت، خیلی‌ها هم نگفتند.

این نه ازشاُن کرباسچی به عنوان انسانی مختار می‌کاهد، و نه به اعتبار نوری و امثال او می‌افزاید. همه ما انسانیم و خطاکار.

الآن یک کلاه بردار غیر پشیمان که حق نویسندگان را نمی‌داد و داد همه را در می‌آورد،قهرمان است، و کسی را که حق زندگی دارد و حق احد‌الناسی را نخورده و نمی‌خواهد له شود، پشیمان.

کار بد مصلحت آن به که مطلق نکنیم.

جوابیه محمدعلي ابطحي به نبوی
بزرگمهر حسین پور
این آدم از آن نوابغی است که باید تا مدت‌ها پز دوستی و آشنایی با او را بدهی.
سال اولی که در گل‌آقا بودم، مسوولیت بررسی کاریکاتور‌های خوانندگان را به من دادند، هر وقت کارهای این پسر نوجوان نابغه دستمان می‌رسید، فورا نزد سردبیر می بردم...دو سال طول کشید تا بزرگمهر جذب گل‌آقا شد.
طراحی‌اش حرف نداشت. ایده‌هایش نو و کاریکاتور چهره‌اش هم عالی بود.

سردبیر سال ۷۵ گل‌آقا وقتی می‌خواست زیرآب احمد عربانی را بزند، به این امید بود که حسین‌پور جای عربانی مخاطبان را نگاه دارد، ولی حسین‌پور هم اندکی بعد از من از مجموعه بیرون آمد.

با آنکه کار حسین صافی را بسیار دوست دارم، ولی به ناحق او را به جای بزرگمهر برنده دوسالانه کردند. هیچوقت توکا و بنی اسدی را نخواهم بخشید که با یک تفسیر عجیب در باره کاریکاتور گاندی که بزرگمهر کشیده بود، او را از حق خود دور کردند.

درخشش بزرگمهردر مجله چلچراغ بود. آنجا هم می‌خواستند اذیتش کنند. او تک رو است، و به درد بازی مشارکتی‌ها و دبیر تحریریه آنجا نمی‌خورد.
قبل از راه افتادن چلچراغ به از من خواستند که کاریکاتوریست‌شان شوم، من هم خیلی راحت نه گفتم! چون به عموزاده و خوشخو گفته بودم که حاضر نیستم با آبدزدک‌ها کار کنم!

چند ماهی گذشت، و چون کاری از بزرگمهر در جام جم چاپ شده بود، می‌خواستند زیرابش را بزنند.
باز هم به من زنگ زدند و من هم هر‌چه از دهانم در می‌آمد نثارشان کردم.

امروز خواندم که حسین‌پور قرار است انیمیشنی جدید بسازد! آنهم با صدای عادل فردوسی پور!
این مطلب را بخوانید تا گوشی دستتان بیاید.
Wednesday, December 29, 2004
از نظرات و نقدهایتان ممنونم
دیروز خانه نبودم و نتوانستم فارسی بنویسم.
اشتباهی که در محاسبه قدرت زلزله کرده بودم، قبل از اینکه گندش در بیاید اصلاح شد.
البته بر اساس همان اشتباه من بود که خبررادیو فردا هم اشتباه از آب در آمد.
خدا را شکر تیترش را در سایتشان درست کردند.

علت هم ساده است!یک توان اشتباه!

از اینکه با دقت مطلب را خوانده بودید و اشتباه را متذکر شدید، خیلی ممنونم.
Tuesday, December 28, 2004
زمین شناس نه‌ای، جان من خطا اینجاست
من فقط موقع زلزله و یا متلک فرستادن به شهرداری تهران در مورد برج سازی و یا اذیت کردن سد سازها سلاح زمین شناسی‌ام را بیرون می کشم!
مطلب اخیرم را در بی بی سی با عنوان زلزله ای يک ميليون بار قوی تر از زلزله بم می توانید بخوانید. بی ضرر است.
Monday, December 27, 2004
مصاحبه من با برایان گیبل
دو هفته پیش سوالاتی را برای برایان گیبل، کاریکاتوریست معروف روزنامه گلوب اند میل فرستادم، و امروز جواب‌هایش را برایم فرستاد.
مى‌توانید اصل ماجرا را در وبلاگ کاریکاتوری‌ام ببینید:gable7hg.jpg
مصاحبه در مورد زلزله-رادیو بی بی سی
الآن متوجه شدم که مصاحبه مرا در بخش بامدادی ۱
رادیو بی‌بی‌سی گذاشته‌اند، که زمان آن
01:55- 06:05 فایل صوتی این بخش خبری امروز است.
Sunday, December 26, 2004
زلزله
دیشب منزل یکی از دوستان بودم، و با جماعت صاحب‌خانه و دوستم تا ساعت پنج صبح بحث سیاسی می‌کردیم!
صبح که بیدار شدم، از تلویزیون خبر وقوع زلزله وحشتناک زیر دریایی غرب سوماترا را شنیدم. باور نکردنی بود! ۹ ریشتر؟
موقع نهار در تورنتو با یکی از دوستان هم‌دوره‌ای دبیرستان بودم که تلفن زنگ زد. بابک تورانی از بی بی سی بود. پیش خودم فکر کردم که لابد اتفاقی سیاسی افتاده و باید کسی را دست بیاندازم!
بابک اطلاعاتی در مورد زلزله می‌خواست! یادم افتاد که زمین شناس هم هستم!
خیلی سریع به یک کافه اینترنتی سر زدم تا ببینم ماجرا چه بوده است. وحشتناک بود! یک گسلش هزارکیلومتری در عمق ده کیلومتری...
وقتی دوباره زنگ زد تا مصاحبه کند، بیرون بودم و سوز وحشتناک سرد تورنتو چهار ستون بدنم را دچار زلزله کرده بود. به یک ایستگاه اتوبوس پناه آوردم تا حد اقل صدای سوز مصاحبه را خراب نکند.
نمی‌دانم این گفتگو از کدام بخش پخش شده، ولی تجربه جالبی بود!
Saturday, December 25, 2004
دوچرخه سواری روی یخ
چند روزی بود که این گردن درد و کمر درد نگذاشته بود به دوچرخه سواری بروم.
پریروز هم که برف و باران یخی! باعث شد که تمام پیاده روها یخ بزند و دیگر امکان چرخ‌سواری نباشد.

دیروز بعد از کاری سنگین(فکر بد نکنید، فکری بود) دوچرخه را از زیر برف و یخ درآوردم و با بدبختی تا مرکز خریدی که باید چند هدیه شب کریسمس می‌خریدم رفتم.
راستش را بخواهید پشیمان شده بودم. بعضی جاها دوچرخه باید سوار من می‌شد تا هردو جلو برویم.
سوز وحشتناکی می‌آمد....این وسط هم دوستانم یکی یکی تلفن می‌زدند و آدرسی که قرار بوده برایشان ایمیل می‌زدم و از سر فراموشی نفرستاده بودم می‌پرسیدند...
دستانم یخ زده، سوز می‌آمد، دوچرخه را کول کرده بودم، صدای زنگ و زرزر لرزانک موبایل...

در هر صورت تجربه باحالی بود!



I wish you a Merry Christmas, I wish you ...
دیشب در یک مهمانی باحال کوچک، بمناسبت کریسمس، کلی خندیدیم.
آخر شب هم مسیحی‌های جمع به کلیسا رفتند و ما نسبتا مسلمان‌ها در خانه ماندیم و تا دلتان بخواهد غیبت کردیم، که به نحو عجیبی هم چسبید!

برخلاف عید ما که همه به همدیگر پول عیدی می‌دهند، اینجا از کارت تبریک گرفته تا حواله گیتار برقی از بابانوئل عزیز دریافت می‌کنند.

ما هم این وسط بی نصیب نماندیم، و برای ملت کارت تبریک کشیدیم، که دو نفری هم خوششان نیامد، البته من که قصدی جز سو نداشتم!!!

خلاصه دیشب جایتان در جمع چند ملیتی ما خالی بود( البته فضای اضافی نداشتیم ها).
Thursday, December 23, 2004
ای ایران ای مرز نسبتا پرگهر
برادران، این کشورهای عرب از خدا بی‌خبر، بدون توجه به اصول ملّی ما نظیر اوراق قرضه ملّی، کفش ملّی ،خودروی ملّی و ...اقدام به تغییر نام خلیچ همیشه فارس کرده‌اند.
ما املت( با امّت فرق می‌کند!) همیشه در صحنه مشت محکمی بر دهان این سوسمار خورهای وابسته به امپریالیسم جهانخوار وارد کرده و اعلام می‌کنیم که در ۲۵ سال گذشته، همیشه طرفدارملّیت و ملّی‌گراها بوده‌ایم
از مصّدق بی پدرو مادرکه حضرت آقای کاشانی عاشق او بود، عین تخم چشممان دوست دوست داریم، و تمامی ملّی مذهبی‌ها را از صمیم قلب می‌خواهیم! و اگر مدتی در خانه‌های امن از آنها نگهداری کرده‌ایم، بنا به خواهش خودشان بوده است، و از پذیرایی ما بسیار راضی هستند. لا اقل جلوی دوربین چنین گفتند.
ملّی بودن نه تنها اتهام و جرم نیست، بلکه خیلی هم خوب است.

راستی، مگر قرار نبود اسم خلیج فارس را خودمان بکنیم خلیج اسلامی؟
یک چیزهایی دارد یادم می‌آیدها....


Wednesday, December 22, 2004
اولین مسابقه بسکتبالی حرفه‌ای که بطور مستقیم دیدم

Toronto Raptors forward Chris Bosh flies for a dunk against the Utah Jazz during the second half of their NBA game in Toronto, December 22, 2004.  The Raptors defeated the Jazz, 98-86.       REUTERS/Peter Jones

امشب برای اولین بار،یک دیدار رسمی
NBA تماشا کردم. مدت‌ها بود اینقدر داد و بیداد و شعار نشنیده بودم، و بر خلاف ورزشگاه آزادی، چیزی حواله داور نمی‌شد!
دیدار امشب میان رپترز تورنتو و یوتا جز بود.
جایتان خالی، فقط گردن درد و پشت دردم پدرم را درآورد.






Tuesday, December 21, 2004
حوصله نوشتن ندارم
فردا در خدمت خواهم بود.
Monday, December 20, 2004
کامنت‌های جالب
یکی از فواید وبلاگ نویسی، آشنا شدن با نظر خوانندگان آن از طریق کامنت‌هایشان است.
خیلی ها مایل نیستند اسمشان را درج کنند، که حق طبیعی‌شان است. خیلی‌ها هم با هویت دروغین وارد معرکه می‌شوند، که باز هم حق دارند. جالبترین موارد در یک هفته اخیر رخ داده است، یعنی بعد از اینکه در میز گرد رفراندوم، افراد امضا کننده پای بیانیه اصلی را فاقد صلاحیتی دانستم که بتوانم به فکر دنباله‌روی از ایشان بیافتم.در این جمع، دو سه نفر داغ کردند. البته در مورد موضع من در قبال فمینیست‌ها دوستی تذکر داد، که از جمله داغ شده‌ها نبود.
در طول یک هفته گذشته هم آن دو سه نفر عصبانی که ماتحت تاثیر حرف من بودند، ماجراهای بامزه‌ای را راه انداختند که حتما در وبلاگ جدیدم از آنها استفاده خواهم کرد( در این وبلاگ جدید، مسائل چندان اخلاقی نخواهند بود و کاراکتر کارتونی‌ام با آلت جرم خود خدمت همه می‌رسد).
پریروز بعد از سخنرانی ویکی طهماسبی، به او تبریک گفتم و در عین حال طرح‌هایم را نشانش دادم. در وبلاگ هم که ماجرا را به‌صورت مستند آوردم، تا بگویم که به هر صورت به خاطر صحبت‌های و بود که توانستم کار جدیدی بکنم!
دیشب بعد از نوشتن آن مطلب، کسی با نام ویکی کامنتی گذاشته بود:
I am sorry for myself that gave a talk for you and your friends. Please do not do the same shit you did already with UofT with our York. Hopefully we do not have too many so-called roshanfekr here at York.
Sincerely,
Victoria Tahmasebi

دوستی به من گفت که این کار ویکی نیست. صبح امروز خود ویکتوریا با من تماس گرفت و بعد از تشکر به‌خاطر ایمیلی که برای سخنرانی‌خوبش فرستاده بودم
گفت که از دوستانم شنیده که کسی چنین کامنتی را با نام او گذاشته است. او هم بسیار ناراحت شده بود، که کسی از افراد آن جمع که باید حداقل شعور را داشته باشد، به جای او چنین نظری را همراه امضای ویکی به عنوان کامنت گذاشته است.
ماجرا اصلا پلیسی نیست که بخواهیم از میان دو سه نفر متهم را پیدا کنیم، منتهی کسانی که مدعی شعور سیاسی و پایداری هستند، چرا خودشان را پشت نام بقیه قایم می‌کنند؟
اگر اعتراضی دارند، چرا با آزادانه و با نام خود حرفشان را نمی‌زنند، تا کسی مثل ویکتوریا که کارش تحقیق است را به بررسی روابط خاله‌زنکی دو سه نفر وا دارد و بخواهد کشف کند چه کسی از نام او سو استفاده کرده است؟
شجاعانی که می‌خواهند نظام ایران را عوض کنند، ولی جرات آوردن اسم خودشان را پای ایمیل هم ندارند.
خدا آخر و عاقبت ما را با این بی‌مایگان فرصت‌طلب که در هر حکومتی رشد می‌کنند، چه مشروطه خواه و چه جمهوری، بخیر کناد!
کاراکتر کارتونی من و نقش جنسیت در آن
دیروز پریروز بود که ویکتوریا طهماسبی، دانشجوی دکترای دانشگاه یورک سخنرانی خوبی در مورد مباحث جنسیتی زنان در محل مرکز باهن دانشگاه تورنتو ارائه کرد.
من هم که نمی‌توانستم آرام بنشینم، و فکر کثیفم هم به کار افتاده بود، تصمیم گرفتم کاراکتر کارتونی خودم را اندکی اذیت کنم و از دریچه جدید جنسیتی نمایشش دهم.
این فکر کثیف باحال، باعث شد هنگام سخنرانی ویکتوریا دست به قلم شوم و طرح‌های بدبد را بکشم.
سوالی که در ذهنم مطرح شد این بود که چگونه می‌توان آلت جرم! این آدمک را نشان داد که هم خنده‌دار باشد، هم به کاراکتر روزنامه‌نگاری‌اش بخورد و هم بتواند با موضوعات جنسیتی کنار بیاید؟
دیدم خود قلم از همه چیز بهتر است. البته نمی‌توان گفت که همیشه دست به قلم است یا نه!
برای مخزن این قلم هم بهترین چیزی که به ذهنم رسید، شیشه مرکب بود!
Sunday, December 19, 2004
درود بر مرگ، مرگ بر درود
یکی از شعارهایی که از اول انقلاب یادم می‌آید، همین بود. وقتی پس از چند ماه از
آغاز کار دولت موقت، تندروها شعارهایی علیه دولت می‌دادند، گروهی با انتقاد از تغییر سریع فضای کشور که غیر منطقی می‌نمود با این شعار هشدار وضعی نابسامان را می‌دادند.
آن روزها من ۹ ساله بودم و در آن سن و سال، کتاب‌های اوریانا فالاچی را خوانده بودم، می‌دانستم که شریعتی خود را در برابر پدر و مادرش مقصر می‌داند و در کویر گیر کرده و جلال هم از غرب‌زده‌ها بیزار است و قلعه حیوانات در آینده کشور بروز خواهد کرد،
فهم آن شعار برای من آسان بود، ولی درد پیام‌اش را نمی‌فهمیدم.
امروز وقتی دوستان سابق، دشمنان خونی امروز شده‌اند و دارند دستی دستی کشور را به نابودی می‌کشانند، می‌فهمم که درود بر مرگ چیست.
وقتی می بینم که آرمان‌ها و شعآرهای اول انقلاب فراموش شده و هر چیزی معنای مخالف خود را یافته است، می دانم که درود بر مرگ و مرگ بر درود یعنی چه.


Saturday, December 18, 2004
حافظ قانون اساسی
راستش وقتی به خاتمی به عنوان حافظ قانون اساسی می‌ا‌‌‌ندیشم، خنده‌ام می‌گیرد!
اگر منظور کسی است که از آن محافظت می‌کند، که شوخی بزرگی است.
اگر هم معنی‌اش این است که آن را از حفظ بلد است، باز هم شوخی بزرگی است.

حافظ یا محافظ را قدرتی نیاز است که خاتمی ندارد، و معلوم نیست او قانون را در برابر چه کسی و کدام گروه محافظت می‌کند؟
در برابر روزنامه‌نگاران، دانشجویان، وبلاگ‌نویسان و ...؟
اگر محافظت از قانون برای حفظ حقوق شهروندی است، که خاتمی ناتوان بوده است.
این نوع حفاظت نوعی خالی بندی است!
در دوران رضا شاه، گزمه ها و پاسبانان، هفت تیر به کمرشان می‌بستند، ولی خای از فشنگ! به عبارتی سلاح"خالی" می‌بستند. به همین دلیل می‌توان خاتمی را خالی‌بند دانست!

اگر محافظت از آن برای اصلاح نشدن و عدم بهبود آن است که می‌توان به او تبریک گفت! این یکی را به خوبی انجام داده، چرا که نتوانسته از ظرفیت‌های قانون اساسی برای بهبود و ترمیم خودش استفاده کند. قانون اساسی وحی منزل نیست، و نویسندگان بی‌ادعای آن امکان اصلاح آنرا پدید آورده‌اند.


Friday, December 17, 2004
حقیقتی که با واقعیت نمی‌خواند
اولین لحظه‌ای که چشم بند را روی پلک‌هایم حس کردم، دانستم که نمی‌دانم. اولین فریاد را که شنیدم، و نمی‌توانستم واکنش نشان دهم، یقین پیدا کردم که نمی‌دانم.
نه می‌دانستم دنبال چه بوده‌ام، و نه می‌توانستم بفهمم صاحب صدای فریاد در
پی چیست؟ هر دو می‌دانستیم که نمی‌دانیم، ولی جرات گفتنش را نداشتیم.
دنبال حقیقت بودیم؟ حقیقت را در چه جستجو کردیم؟ در سرآب؟
دنبال حقیقت بودیم، ولی با واقعیتی تلخ روبرو شدیم.
اصلاحات حقیقتی غیر واقعی بود...
ندانستیم، نتوانستیم...
تمام شد...
تمام.
Thursday, December 16, 2004
گیرم پدر و مادر تو بودند فاضل، از فضل اونا تو را چه حاصل؟
مشکل خیلی از دوستان ما که مشروعیت سیاسی خود را از خانواده‌هایشان می‌گیرند این است که فکر می‌کنند منطق و ساختار حاصل از سال‌ها تجربه و آزمون و خطا از راه ژن به آنها رسیده است.
بدتر آنکه یک فرصت‌طلب ژن‌دوست هم به آنها بچسبد و بخواهد کسب موقعیت کند.
اینجاست که تفریحات آدمی چون من کامل می‌شود و از کمبود سوژه خلاصی پیدا می‌کنم.
دعا خواندن و شکر کردن‌های ما
دیروز یکی از نزدیکان با من تماس گرفت و خبر خوبی داد. مشکلش حل شده بود. من هم از نگرانی در آمدم.
داشتم خدا را شکر می‌کردم که متوجه شدم یکی از شکرگزاری‌هایم اندکی مشکل دارد:
در دل گفته بودم: خدا خیرت بده خدا!


Wednesday, December 15, 2004
بد شانسی از نوع با مزه‌اش
جمعه هفته گذشته، با تلفن یکی از مهم‌ترین کاریکاتوریست‌های کانادایی از خواب پریدم. تری موشر دبیر طرح مجله مک‌لینز کانادا داشت به من سفارش طرح می‌داد. این تلفن مثل معجزه صبحگاهی بود.
قرار شد تا دوشنبه طرح‌های اولیه‌ام را برایش بفرستم تا یکی را انتخاب کند، و دوشنبه هم تماس گرفت تا روی یکی از ایده‌ها بحث کند تا موضوع با استانداردهای مجله همخوان باشد.
دیشب طرح خام مرحله بعدی را برایش فرستادم و در جواب نوشت که محشر است! فقط قطع کار را باید اندکی تغییر داد و اینکه زیر امضا هم نام مک‌لینز را بنویسم...
من هم شاد بودم...بالاخره درها باز شده بود..حدود ساعت ده ونیم، تلفن زنگ زد...بایدهمراه همکاران روزنامه‌نگار خارجی به جلسه‌ شورای سردبیران و دبیران روزنامه گلوب اند میل می‌رفتم...یک بازدید آموزشی خوب...تری موشرآن طرف خط بود، مرا با سردبیر مجله مک‌لینز روی تلفن-کنفرانس گذاشت...دست شما درد نکند و از این حرف‌ها، فقط صفحه مورد نظر که قرار بود کاریکاتور در آن چاپ شود با تغییری دردقیقه ۹۰ روبرو شده.... مطلبی خیلی مهم ،و کاریکاتور بی کاریکاتور... پول کار را می‌دهند، ولی مزه کار چاپ شده چیز دیگری است.

احساس بدی داشتم، به جلسه رفتم و به روی خودم نیاوردم که چه حالی هستم.طرح را دست به دست به یکی از دبیران روزنامه که مهمانش بودیم رساندم، کلی خندید.البته بدون صدا! مگر می‌توان در جلسه دبیران سر و صدا کرد؟
بعد از جلسه هم برای نوشیدن چای با برایان گیبل و تونی جنکینز کاریکاتوریست‌های روزنامه به قهوه‌خانه روزنامه رفتیم. احساس خوبی بود که بعد از حالگیری ناخواسته با دو همکار باحال بنشینم و گپ بزنم.

عصر هم برای رفع گرفتگی حال، برای دیدن دوازده یار اوشن به سینمایی ارزان قیمت رفتم( به جای ۱۳ دلار، ۴ دلار پول بلیت دادم!). در مجموع بد نبود...

Monday, December 13, 2004
برف و تنبلی ویژه
این روزها برف بامزه‌ای می‌بارد، که زود هم آب می‌شود. من هم به همین بهانه کمتر دوچرخه سواری می‌کنم. امروز می‌خواستم یک ساعتی را در هوای نسبتا سرد رکاب بزنم که باز برف گرفت،و امان از تنبلی...
به خاطرپنج میلیمتر برف در خانه ماندم.
تازه دارم می‌فهمم چقدر ما آدم‌ها به خرس‌ها شباهت داریم، که موقع سرما به خواب می‌روند.
یادش بخیر؛ مادرم که می‌خواست صبح‌های زمستانی بیدارم کند تا راهی مدرسه شوم، خرس گنده خطابم می‌کرد... راست می‌گفت‌ها!
نجات رایانه‌ای
دو هفته‌ای بود که این کامپیوترصاحب مرده ما، پدر مبارکمان را در آورده بود. ازخیل جوانمردان و عیاران، عکاس وبلاگ ساز، سام جوانروح ندای هل من ناصر ینصرنی ما را شنید و نجاتمان داد.
هم شام خوردیم، آنهم چه شامی،و هم سرعت این رایانه که از بس سرویس‌مان نموده بود گایانه عمرمان شده بود، بهبود یافت..
خداوند همه دعاهای سام وطلایه، بانوی مکرمه خانه را برآورده سازاد، و عمری با عزت، به دور از ویروس ، سپای-ور، اد-ور و ... را به آنها ببخشایاد.

Sunday, December 12, 2004
یک پاسخ ساده
یکی از دوستان اظهار نظرهایی کرده بود که حیفم آمد بی پاسخ بگذارم، در ضمن از اینکه وقت گذاشته‌اند و نظرشان را نگاشته‌اند، صمیمانه سپاسگذارم:

جنابعالی اگه خیلی مرد بودی وای میستادی توی کشور خودت و از عقایدت دفاع میکردی نه اینکه راه به راه هی به این و اون دری وری بگی .می‌دونی رفتار شما ها حالمو از هر چی سیاست و این جور چیزا مثل این شبکه های فارسی زبان اونجا که تا موضوع کم میارن میزنن به بحث سیاسی. راستش وقتی ایران بودی ازت خوشم میومد اما حالا نمیدونم جو سیاسی وافکار شبکه های اونجا روت تاثیرگذاشته یا.........؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!به هر حال ایشالله موفق باشی ...
ایشان البته در ادامه نظرشان اندکی پس از خواندن چند مطلب عوض شده است و با خط پینگلیش نوشته‌اند ....که جای خوشوقتی است.

جواب: اولا من روزنامه‌نگارم، نه فعال سیاسی.
حاضر نیستم برای دفاع از عقیده‌ام خودم را به کشتن بدهم. زمانی کوتاه به هزینه دفاع از کارهایم نمی‌اندیشیدم، ولی تجارب سال‌های اخیرکه اندکی تلخ‌تر از تلخ بوده، مانع آن است که مانند عاشقی که جانش را برای معشوق می‌دهد عمل کنم.

ثانیا من منتقدم، نه فعال سیاسی: انتقاد می‌کنم پس هستم، چه اشتباه، چه درست، و تا وقتی به من ثابت نشود که نظرم غلط بوده، بر آن اصرار مى ورزم، و اگر به درستی آن شک کنم، می‌گویم که ممکن است خطا کرده باشم.

ثالثا من کاریکاتوریستم، نه فعال سیاسی! دوست دارم چیزها را از زاویه‌ای ببینم که بقیه کمتر دیده‌اند. یا اگر دیده‌اند، کمتر به آن پرداخته‌اند. کاریکاتور به من آموخته که برخورد شوخ‌طبعانه با مسائل، راحت‌تر نقاط ضعف آنها را می‌گشاید، حتی اگر با نگاه کاریکاتوری بنویسم.

رابعا، فعال اجتماعی بوده‌ام، و دیگر نیستم، به انتخابات شوراها هم از این منظر نگریستم و راه اندازی ائتلاف سبز با نگاه زیست محیطی به همین واسطه بود، که پیشبینی‌هایم غلط از آب درآمد.

در مورد شبکه‌های ایرانی خارج از کشور، باید بگویم که حالم از همه‌شان به هم می‌خورد و وقتم را با آنها تلف نمی‌کنم. منطقی را که در شبکه‌های حرفه‌ای خبری شاهدم و دوست دارم، مانع تماشای شبکه‌های بی منطق فارسی زبان می‌شود.

در مورد علت اقامت موقتم در کانادا،مدارک پزشکی‌ام را روی سایت نخواهم گذاشت!
زیاده عرضی نیست
و امّا در جلسه چه گذشت و من چه کرمی ریختم
در جلسه تحلیل درخواست رفراندوم که در دانشگاه تورنتو برگزار شد، طبق معمول بدذاتی ویژه من چند نفری را آزرد.
فکر هم نکنید که قصد آزار کسی را هم نداشتم!نه! به هیچ وجه!
در ابتدای صحبت هم که باید خودم را معرفی می‌کردم، گفتم:نيک آهنگ کوثر هستم، خرابکار! و به قصد نقد این ماجرا اینجا صحبت می‌کنم و دلایل شخصی‌ام را برای امضا نکردن بیانیه خواهم گفت.‌

در باب دلایل شخصی‌ام برای امضا نکردن بیانیه سایت ۶۰ میلیون نفری که فقط بیست‌ویک هزار امضا دارد(که تعداد بسیاری از این امضا‌ها هم جعلی است) توضیح دادم که کسی از گروه اولیه تهیه کننده بیانیه از نظر من مشروعیت نداشته که بخواهم‌ به‌این‌واسطه جلب آن شوم.‌ از جمله مهر انگیز کار !
علتش را هم قبلا برایتان نوشته بودم.
تنها اشکال کار این بود که هم دخترش آنجا نشسته بود و هم دو سه نفر فمینیست افراطی در جمع حاضر بودند!
گفتند حق نداری بگویی که از فمینیست‌ها بدت می‌آید!
من هم گفتم که: من که نگفتم از زن‌ها بدم می‌آید که، من به خانم‌ها خیلی هم علاقه دارم! از فمینیست‌ها خوشم نمی‌آید! در ضمن، در بحث دموکراتیک بهتر است بگویید که فلانی! بهتر است نظرت را در مورد فمینیست‌ها نگویی، نه آنکه به من دستور دهید که خفه شوم یا محروم از اظهار نظر!

ما ایرانی‌های دموکرات، ظاهرا دموکراسی سرمان نمى‌شود، و کسی که راحت عقایدش را بیان می‌کند را خفه می‌کنیم !
البته اذیت‌های دیگری هم کردم که اندک اندک خواهم نوشت.

Saturday, December 11, 2004
یک تصمیم کاریکاتوری
الآن به این فکر افتادم که وبلاگی ویژه کاریکاتور مطبوعاتی آمریکای شمالی به زبان فارسی راه بیاندازم. تا وقتی که دوستانم در ایران درگیر خاله‌زنک‌بازی در فضای بسته کاریکاتور آنجا هستند،بهتر اینست که چیزهایی را که در اینجا می‌بینم و گفتنش از نگفتنش بهتر است را برای بر و بچه‌ها نقل کنم.

در وبلاگ کاریکاتوری، به هیچ وجه هسته‌های مبارک مقام ریاست جمهوری و اعوان و انصار ایشان بوسیله دستمال یزدی براق نخواهد شد و به غنی‌سازی هسته‌های مبارکشان کاری ندارم.
از مراسم هسته‌مالی نیز عکس نخواهم انداخت!

پشت سر دوستان ایرانی هم حرف نخواهم زد و از دوری آنها سو استفاده نمی کنم.
در ضمن، اول کاریکاتوریستم تا عقده‌ای سیاسی! و به بهانه‌های مشکلات حزبی، از کسی نخواهم خواست دوستان سابق را نوازش دهد.
برای ترتیب دادن اقوام بعضی از این دوستان، ازهمین وبلاگ استفاده خواهد شد! و وبلاگ کاریکاتوری، صرفا حرفه‌ای خواهد بود.
یک پرس همه‌پرسی، با نوشابه اضافه
فردا باید در باره ماجرای همه پرسی ده دقیقه‌ای حرف بزنم، پس مجبورم اندکی در باب آن، سایت ها را تورق! کنم و ببینم که دنیا دست کیست؟
راستش، برای من شخصیت‌های مرجع اهمیت زیادی دارند، و از کسانی که منطق آنها را قبول دارم، تا کنون کسی این بیانیه طرفداران رفراندوم را امضا نکرده است.
از طرف دیگر، با وجود آنکه به اصل «آواز، نه آوازه خوان » احترام می‌گذارم، در جمع چند نفره بنیان‌گذار این حرکت ، کسی را صاحب درک سیاسی بالایی نمی‌دانم که چشم بسته حرفش را بپذیرم.
بسته بودن فضای سیاسی در سال‌های اخیر موجب شده که راه‌های حل مختلفی به اذهان خطور کند، از اعتصاب و تحصن گرفته تا مقاومت منفی و راهپیمایی و روزه و...
اصلاحات درون حکومتی یکی از این راه‌ها بود که با رای مردم می‌توانست صورت عملی به خود بگیرد، ولی باز به دلیل حکومتی بودن، روندی متناقض یافت و به نقیض خود تبدیل شد. منافع کوتاه مدت و بلند مدت بسیاری از اصلاح‌طلبان حکومتی مانع پیگیری حقوق حقه مردم می‌شد. ترس از دست دادن رانت‌ها و قراردادهای خرد و کلان در اردوگاه چپ، چشمان حاکمان اصلاح گر را کدر می‌کرد و امید به بهبود را از دانشجویان ستاند.
نهاد‌های دانشجویی هم در سال‌های اخیر دنباله رو احزاب سیاسی و حکومتی بودند و دل کندن از حمایت ایشان بسیار سخت می‌نمود.
با این تعریف، نمی‌توانم به این گروه‌های دنباله رو دل ببندم و تصمیم‌شان را درست و مستقل بدانم. الان دنبال کیستند؟
دفتر تحکیم وحدت شاخه علامه در این سال‌ها به مشارکتی‌ها و ملی-مذهبی ها نزدیک‌تر بوده است. الان موتلف کدام گروه است؟
مهرانگیزکار حقوق‌دانی محترم و و در عین‌حال ضد مرد است! از فمینیست‌های افراطی خوشم نمی آید.
به سازگارا هم نمی‌توانم اعتماد کنم، چه قدرت‌طلبی او و غوطه وری اش در ماجراهای مختلف سیاسی را نمی‌پسندم. می‌پندارم می‌خواهد به میزبانان انگلیسی و آمریکایی‌اش خود رابه عنوان آلترناتیوی پیشرو غالب کند.
محمد ملکی هم دردکشیده‌ای است که توان راهبری ندارد، و نمی‌توانم به صحت رای او نیز اعتماد کنم.
از سویی می‌خوانم نام‌هایی را که با این حرکت همراه شده‌اند، همه محترم ولی هیچیک برای من حجت نیستند. حجت از آن جهت که مرا به فکر وادارند که شاید اشتباه می‌کنم.
شخصا مشروطه خواهان را هم به لحاظ دنباله روی از خاندان پهلوی وپایبندی به همان خطاهای سنتی قبول ندارم!
من دیگر اعتقادی به انتخاب میان بد و بدتر ندارم،اگر گزینه‌ای خوب بود، رای خواهم داد، و اگر نه، نه!
طرح فعلی رفراندوم طعمی ندارد، بی مزه است و ناپخته. حامیان قدرتمند‌اش اگر خارجی باشند، که اصلا و در عین حال قدرتی را هم نمی‌شناسم که مجری‌اش شود.

ای کاش اینان از لقمان حکیم حکمت می‌آموختند. او هم از نابینایان یاد گرفته بود، که تا جای نمی‌دید، پای نمی‌نهاد.
Friday, December 10, 2004
آقا جواد اینا-۳
پاییز هشتاد نوشتن و کشیدن بیوگرافی‌های کاریکاتوری را در حیات نو شروع کردم. عباس عبدی نخستین قربانی‌ام بود، و چه کسی بهتر از جواد لاریجانی برای بیوگرافی پیدا می‌شد؟ پس بخشی از ماجرا را نوشتم و به او تلفن زدم و گفتم که نصف بیوگرافی‌اش را تمام کرده‌ام و باقی ماجرا را باید تعریف کند!
روز بعد همراه با حسن سربخشیان در دفترش بودیم و آنقدر از زمین و زمان تعریف کرد و سوژه داد که باورم نمی‌شد.
من هم باکمال بدجنسی بیوگرافی‌اش را روی محور نیک براون گذاشتم.
بنده خدا بعد از چاپ دو قسمت بیوگرافی چیزی نگفت، فقط صدایش اندکی عوض شده بود.
این حافظ هم ما را گرفته
الآن همینطوری فاتحه‌ای برای لسان‌الغیب خواندم وتفالی زدم، این آمد:
دلی که غیب نمای است و جام‌جم دارد
زخاتمی که دمی گم شود چه غم دارد
تفسیر:
کسی که با اطلاعات موازی در ارتباط است و هویت آدم‌ها را در جام جم و تلویزیون بر ملا کرده، به هیچ وجه ناراحت از رفتن خاتمی و دار و دسته‌اش نخواهد بود!
پیدا کنید پرتقال فروش را !
Thursday, December 09, 2004
آقا جواد اینا-۲
تا مدت‌ها هر وقت کاریکاتور جواد لاریجانی را می‌کشیدم، و اندکی بامزه در می‌آمد، با هم در باره‌اش صحبت می‌کردیم، یکی دو بار هم می‌خواست ایده بدهد که من هم از این گوش گرفتم و از آن گوش درکردم.

قرار بود با ابراهیم نبوی کتاب مشترکی در باره او در بیاوریم. ولی گیر آوردن همزمان نبوی و جواد لاریجانی غیرممکن می‌نمود، وقتی هم که قرار جور در آمد، ضبط نبوی باتری‌اش تمام شده بود.

جلسه بامزه‌ای بود. آنقدر خندیدیم که حد نداشت، بخصوص وقتی جواد از سفرهای اروپایی‌اش همراه دیگر مقامات عالی‌رتبه تعریف می‌کرد. قرار شد برنامه منظمی برای مصاحبه‌ها بریزیم و نبوی داستان را بنویسد ، من هم تدیجا کاریکاتورها را کامل کنم.

پس احتمالا علت کامل نشدن کتاب را حدس زده‌اید!
ادامه دارد
و امّا کروبی
ما اصولا به شعور خودمان احترام می‌گذاریم، در نتیجه به شعور مردم هم اهمیّت می‌دهیم.
با انتخاب کروبی، این احترام اندکی سست خواهد شد.
خداوند همیشه ما را صاحب شعور محترم گرداناد!

آقا جواد اینا-۱
جواد لاریجانی را نخستین بار در سال هفتاد و پنج دیدم. به نمایشگاه کتاب و مطبوعات آمده بود، و من در غرفه گل‌آقا با مهمانان سر شناس مصاحبه ویدیویی می کردم.
از جواد پرسیدم که از کجا فهمیده طنز نویس است؟ جواب داد که گل‌آقا چنین تشخیص داده است. پرسیدم از روی مقالاتش نیست که هرجه می‌نویسد برعکسش اتفاق می‌افتد؟ نگاهی کرد و گفت که متاسفانه عجله دارد و باید به جایی دیگر برود.
سر ماجرای نیک‌براون، تا آنجا که می‌توانستم کاریکاتورش را کشیدم، وحتی فصلی از یکی از کتاب‌های مشترک من و ابراهیم نبوی به خاطر زیاد بودن کاریکاتورحای جواد، نام جوادیه به خود گرفت!
روزی شماره اش بدستم افتاد و به او زنگ زدم...گمانم آذر ۷۹ بود، و دو سه روز بعدش هم به نزدش رفتم، در مرکز تحقیقات فیزیک نظری در نیاوران.
برایش کتابم را بردم، و در کنار امضا، کاریکاتوری کوجک کشیدم با این مضمون که جواد دارد از آدمک من می‌پرسد: این نیک‌آهنگ با نیک‌براون نسبتی ندارد؟
ساعتی خندیدیم، و الحق بسیار طناز است. از ماجراهای ورود اینترنت از طریق مرکز برایم حرف زد و از بر خوردهای روحانیون سر شناس با آن گفت.
در آن دیدار جمله ای گفت که هیچوقت یادم نخواهد رفت:
برخورد حکومت با تو و نبوی درست نبود، و شما را به خاطر طنز یا کاریکاتور نباید اذیت می‌کردند...
ادامه دارد

Wednesday, December 08, 2004
بهترین دفاع از خاتمی
هنوز هم معتقدم که از همان روز اول باید خاتمی را نقد می‌کردیم، هنوز هم سر حرفم هستم که جریان اصلاح‌طابی را از همان ماه‌های اول باید زیر شلاق نقد می‌بردیم.
بزرگ‌ترین دشمنان خاتمی، بعضی دوستانش بودند، و شاید بهترین دوستانش، منتقدینی باشند که فضای احساسی آن سال‌ها از حقیقت دورشان نکرده بود.
چشم بستن مقابل برخی خطاها، و کوتاهی‌ها به امید بهبودی با کور بودن متفاوت است. بسیاری از ما به نابینایی مزمن دچار بودیم. نخواستیم عیوبمان را ببینیم، و تنها در مقابل منتقدین جبهه گرفتیم.
قدر زمان را ندانستیم، و یادمان رفت که برای دفاع از حقوق مردم گذر زمان چه کشنده است.

هر چقدر از خاتمی ناراضی باشم، راضی به هو شدنش نیستم. دانشجویانی که به او تاختند، هم گناهی ندارند! سال‌هاست به شعورشان توهین شده، و از خاتمی انتظار داشته‌اند. حالا بعد از سه سال و در پایان دوره‌اش آمده؟
ما زیاران چشم یاری داشتیم...
خاتمی نماد بوده و هست. خطاهای اصلاح‌طلبان حکومتی را نباید تنها به حساب او گذاشت. او هم قربانی است، ولی آیا باید تا ابد تاسف فرصت‌سوزی‌های او را بخوریم؟
آیا باید دلمان را به کارهای خوبش خوش کنیم و ناکارآمدی‌ها را نبینیم؟

اصلاحات و دوره کوتاه آن، به هر بدی هم که بود، این خوبی را داشت که واقعیت‌ها را عیان کرد.
توان مدیریت جامعه را نشان داد و فهمیدیم که مدیرانمان چه در چنته دارند. فهمیدیم که خودمان در این ماجرا چند مرده حلاجیم و فرهنگ نسل‌های فعلی، برای درک دموکراسی تا چه حد نیازمند اصلاح است.

دانستیم که جامعه ما کمی پیچیده‌تر از آزمایشگاه سعید حجاریان و دوستانش است و آموختیم که سریع و با یک نام ساده نباید تحت تاثیر قرار بگیریم. خاتمی را باید با همان ظرفیت‌هایش بشناسیم، و بدانیم که خط قرمز او کجاست. از او انتظار نداشته باشیم که به مردم پشت نکند، و امید بیهوده به کسی نبندیم.

خاتمی در تاریخ نامی ماندگار است، ای کاش با نقد جلایش می‌دادیم و نمی‌گذاشتیم اینقدر کدر شود. ای کاش بادمجان دور قاب چینان که کم هم نیستند می‌گذاشتند.

خاتمی نماد ما بود، باغم او گریه کردیم، وبا لبخندش قهقهه زدیم.
امروز آن خاتمی کجاست؟

تبدیل مخالف به منتقد و منتقد به دوست، و بالعکس
یادتان می‌آید؟ آن روزی که خاتمی صحبت از گفتمان و جامعه مدنی می‌کرد؟ ما با گفتمان مخالفانمان را تبدیل به منتقد، و منتقدان را تبدیل به دوست خواهیم کرد.
سخن زیبایی بود.

امروز کجاییم؟ خیل روزنامه‌نگارا ن غیر حزبی اصلاح‌طلب که چوب حمایت از خاتمی را خوردند و زندگی‌شان به هم ریخت، امروز کجایند؟
بعد از هفت سال، الآن بسیاری از دوستان خاتمی به منتقدان او تبدیل شده‌اند، البته نه‌آنانی که سمت دولتی دارند یا بابت ارتبطشان به پولی رسیده‌ا‌ند...آنها که دوستان خوبی هستند و مانده‌اند.

آنها که با اعتقاد از اصل اصلاحات دفاع کردند و حرف‌های غیر قابل فهم خاتمی را برای مردم ترجمه می‌کردند، امروز دوستان قدیمی خاتمی نیستند.
دانشجویانی که جانشان را برای دفاع از اصلاحات می‌دادند، امروز دوستان خاتمی نیستند.
چرا؟

خاتمی نه تنها دشمنان را به منتقد و منتقدین را به دوست تبدیل نکرد، بلکه دوستان واقعی‌اش را هم از دست داد.
آیا سال‌ها بعد تاسف این را خواهیم خورد که قدر خاتمی را ندانسته ایم، یا خاتمی تاسف خواهد خورد که قدر حامیانش را ندانسته است؟
بگذار آنان که خاتمی را چون پدر می‌خواهند و او را چنان توجیه می‌کنند، به این رابطه پدر-فرزندی ادامه دهند. خاتمی حداکثر دوست ما بود. امروز دیگر دوستش نیستیم. ولی هنوز دشمنش نشده‌ایم.
آیا آن روز هم خواهد آمد؟

Tuesday, December 07, 2004
رفراندوم یا معکوس آن
ماجرای رفراندوم و سایت جدیدی که برایش راه انداخته‌اند از آن جور مسائل با مزه و خنده‌داری است که کاریکاتور کردنش بسیار سخت است! اینکه بخواهی کاریکاتور یک کاریکاتور را بکشی!

وقتی شما پشتوانه لازم برای حرکتی به این بزرگی را نداشته باشید، و از هول حلیم در دیگ بیافتید، تا مدت‌ها هر چیز مثبتی به نام رفراندوم را زیر سوال برده‌اید.
گیرم درصد شهروندان ایرانی که مایل به شرکت در چنین فرایندی باشند، کم نباشد، آیا همه آنها امکان ثبت نام خود را در سایت شما دارند؟ تعداد کاربران ایرانی اینترنت چقدر است؟ چه تضمینی برای برپایی چنین نظرخواهی بزرگی دارید؟ اگر بیش از ۵۰ در صد رای دهندگان ایرانی گزینه فعلی را بهتر از گزینه شما بدانند، چه؟

اشکال بزرگ کار بسیاری از نیروهای اپوزیسیون ایرانی خارج از کشور دورشدن از واقعیت‌هاست. هر روز در مهمانی‌هایشان دارند شکل حکومت را عوض می‌کنند، ولی برای فردای تعویض، برنامه ندارند. در باره براندازی صحبت مى‌کنند، ولی نمی‌دانند با کدام پشتوانه؟ مردم؟ کدام مردم؟
جماعت فرصت‌طلب هم کم نیستند. شاید از این راه بتوان چند ایرانی متمول را مدتی سرکیسه کرد و در خارج از کشور اندکی خوش گذراند. بتوان یک یا دو کنفرانس را برپا کرد و ....

هیچکس منکر ارزش رفراندوم نیست. ولی یک حرکت ضعیف، مانند واکسن علیه خودش عمل می‌کند. رفراندوم ضعیف شده را تزریق کنید تا مانع شکل‌گیری یک رفراندوم قوی شوید. ماجرای مسخره «هخا» هم به همین صورت شکل گرفت. دیگر کسی منتظر منجی و یا رهبر آلترناتیو نخواهد بود.
الآن برای این حرکت مردمی، هنوز ۲۰،۰۰۰ نفر هم ثبت نام نکرده‌اند. آدرس سایت هم جالب است:
http://www.60000000.com/
گمانم سایت بعدی چیزی توی مایه‌های زرشک دات کام ، کشکت‌رو‌بساب دات ارگ ، یا بروبینیم‌حال‌نداریم دات نت باشد.
خداوند ما را از ایجاد کنندگان سوژه محروم نکناد!

شانزدهم آذر

عجب نعمتی است رئیس جمهوری نبودن!
چقدر خوب است آدم در موقعیت این سیّد که با دعا آمد و با ناسزا خواهد رفت نباشد.
این صبری که خاتمی دارد و مجبور است برای راضی کردن طرفین به بعضی از گروه‌های دو جبهه راست و چپ حمله کند،ستودنی است.

خاتمی ثابت کرد که گوینده بسیار خوبی است، ولی زمانی که باید حرف مى‌زد، دم فروبست و آنگاه که‌ حرفش را به دیناری نمی‌خرند، سخن می‌گوید...ای کاش‌ گلستان سعدی را بیشتر می‌خواند.

امروز بعد از هفت سال اتلاف عمر گرانمایه جوانان سخنانی گفته که خواندنی است:‌

خاتمى با طرح انتقاداتى از اصلاح طلبان و محافظه كاران اظهار داشت كه هر دو جناح طلبكار است.وى اصلاحات را يك فرآيند توصيف كرد و افزود معتقدم مدعيان اصلاح طلبى تا دير نشده بنشينند و به انتقاد از خود بپردازند و ببينند چه به دست آورده و چه از دست داده اند و چرا از دست داده اند.

سال‌ها پیش، همین دوستان عزیز اصلاح‌طلب آقای خاتمی بزرگترین موانع ابراز انتقادات ما بودند، ما روزنامه‌ناگاران غیر‌حزبی...آن روزی که دوست کاریکاتوریستم هادی حیدری عریضه‌ای دلنشین برای خاتمی نوشت و به او التماس کرد که نامزد شود و بماند، نقدی تند نگاشتم که ما کاریکاتوریستیم و ناقد، نه متملق قدرت، و باید با نقد خود خاتمی را یاری رسانیم نه با تملق، خیلی از مشارکتی‌ها بر من تاختند...

آن روز که پورعزیزی گفتم که حاضرم هر روز کاریکاتوری در نقد عملکرد رئیس‌اش بکشم، تا بداند در جامعه چه حرف‌هایی می‌تواند مطرح باشد، و چه انتقادهایی از او هست و گفته نمی‌شود، امروز را می‌دیدم.

وای بر خاتمی! وای که نمى‌داند با دست خود چه کرده، چه یارانی برگزیده، آنها که با کوتاهی‌هایشان نهال اصلاحات را به خشکی کشاندند.
امروز خاتمی را در دانشگاه هو کردند.‌صدایش تا این ور دنیا هم آمد. دانشجویان ازاو سوالاتی کردند که بسیار جالب بود:

«متشكريم از اينكه پس از ۳ سال باز هم به ميان ما آمديد، هر چند براى شنيدن خواسته هاى ما ديگر زمانى باقى نمانده است.»، «شما در دانشگاه صنعتى شريف مطرح كرديد كه اجازه برخورد با مطبوعات را نمى دهيد ولى در قبال برخورد با مطبوعات واكنش نشان نداديد؟ دانشجويان پشتوانه شما در پروسه اصلاحات بودند اما برخورد با آنها شدت يافت و جريان كوى دانشگاه توسط جريان محافظه كار تبيين شد و اكنون حمله به رئيس دانشگاه علم و صنعت. شما با سكوت خود به فضاى رعب و وحشت شدت بخشيديد و امروز همچنان در سكوت به سر مى بريد.» ، «خداوند خاتمى را آفريد كه صبر مردم را آزمايش كند و ما آفريده شديم تا سوءاستفاده از اين صبر را نظاره گر باشيم.»،«چرا با آگاهى از موانع ساختارى براى ۴ سال دوم كانديدا شديد؟ چرا در ماجراى كوى دانشگاه و توقيف مطبوعات كوتاه آمديد؟ آيا شما اقتدار لازم را براى انتخابات دموكراتيك كه مشروعيت خود را از مردم بگيرد، داريد؟ چرا در برابر عدول از لوازم مردمسالارى كوتاه آمديد؟ بگوييد كجا كوتاه نيامديد؟» ...

بله، می‌توان تا ابد بر ما منت گذاشت که خاتمی فضایی درست کرد که دانشجو حرفش را بزند... دستش درد نکند.
این بود چیزی که دنبالش بودیم؟
خود غلط بود آنچه می‌پنداشتیم...

Monday, December 06, 2004
اولین برف، و اولین انشا زمستانی
الآن دارد برف می‌بارد. هوای این کانادای خراب شده هم که تمایلی غیر اخلاقی به سرد شدن دارد.
سال‌ها پیش، در کلاس سوم ابتدایی، خانم کتابلو معلم مان ازما خواست با موضوع «برف می‌بارد» انشا بنویسیم. یادم نمی‌آید خودم چه نوشتم، ولی یکی از دخترها انشای زیبایی نوشته بود که آنرا خواند. قسمتی از آن انشا را هیچوقت فراموش نخواهم کرد:
بارش برف، درختان را به عروسان زیبای زمستان تبدیل می‌کند...
یکی از پسران از ته کلاس داد زد، خانم اجازه؟ میشه برف این درخت‌ها رو تکون داد؟ معلم هم گفت چرا؟ گفت: شاید اینجوری بشه لباس عروس خانوما رو درآورد!
خانم معلم اولش خندید،و بعد از آن هم از کلاس بیرونش انداخت.
این خاطره را هیچوقت فراموش نمی‌کنم!
یک گفتمان ساده
دیروز با یکی از اصلاح‌طلبان سرشناس چت می‌کردم. به نوشته دو روز پیش «من رای نمی‌دهم» اعتراض می‌کرد. علت هم بسیار جالب بود: می گفت که این حرف‌ها به محکم تر شدن پایه‌های دیکتاتوری منجر خواهد شد. ما ایرانی‌ها چاره‌ای نداریم مگر اینکه بین بد و بدتر یکی را برگزینیم... این که گفته‌ای کسی با این مشخصات پیدا نمی کنی که به او رای بدهی...
ما در ایرانیم با همه واقعیت‌هایش...
من هم در جواب او گفتم یعنی حرف‌های من به پایه‌های دیکتاتوری کمک می کند، ولی کوتاهی‌ها و سکوت بدون منطق در برابر بسته شدن مطبوعات و برخوردهای سال‌های اخیربا روزنامه‌نگاران به استبداد و دیکتاتوری منجر نمی‌شود؟
یک نوشته من، به عنوان یکی از ۶۷ میلیون شهروند ایران به استبداد منتهی می‌شود؟
گفت:همه حرف‌های تو درست است، ولی‌چه باید کرد؟
من هم در جواب گفتم: من کاریکاتوریستم. کسی هستم که عادت دارد نقاط منفی را نشان بدهد. پیدا کردن راه حل با مسوول است نه سائل!

فقط مى‌دانم، که کوتاهی و سهل انگاری به جای تساهل روزگار ما را خراب کرد،
عدم گزینه‌های مناسب کار ما را به بن بست کشاند،
نبود تفکر مدیریت اجتماعی پدیده دوست داشتنی دوم خرداد ما را به ناکجا برد،
سو استفاده از دستاوردهای آن این تحول اجتماعی را متهوع کرد....

مشکل ما آن است که حقیقت را فدای مصلحت می‌کنیم. و اصلاح‌طلبان ایرانی بزرگ‌ترین قاتلان حقیقت بودند.
حیف که دوستشان دارم! و حیف که چون دوستشان دارم از ایشان انتقاد می‌کنم.

من اشتباه کردم که برای دومین بار به خاتمی رای دادم، و به اندازه آن رای، شرمنده‌ام.
بهزاد نبوی را به خاطر وضعیت پارس جنوبی زیر سوال ببرید، نه بابت چیزی دیگر
این اخلاق تند من گاهی تندتر می‌شود، و ممکن است یاسر کراچیان برایم بنویسد که تو مشکلت با اصلاح طلبان است یا دوست بی‌نام دیگری چیزی دیگر!
مشکل من با جماعت اصلاح‌طلب فقط بابت سهل‌انگاری‌های سیاسی آنان نیست. بزرگان اینان آنقدر در پروژه‌های صنعتی همه چیز را با سیاست مخلوط کرده بودند که یادشان می‌رفت به مسائل و مشکلات فنی رسیدگی کنند.
امروز این خبر رادیو فردا را خواندم:
از يک حوزه گاز پارس جنوبي در پايان ماه گذشته به بهره برداري رسيد، اما به گفته شرکت نفتي شل اين طرح ۴۰ ايراد اساسي دارد. شرکت پتروپارس، پيمانکار فاز یک، دو سال بعد از آن که فازهای دو و سه توسط شرکتهای پیمانکار خارجی به اتمام رسیدند، سرانجام آن را تحویل داد و اینک رفع نقائص فنی آن از جمله تعویض ۴۰۰ متر خط لوله به دریا و شیرآلات نصب شده تا پنج سال به درازا خواهد انجامید. شرکت ملي گاز ايران از شرکت نفتي شل خواست تا ايرادات فاز يک را شناسايي و آنها را برطرف کند.

بهزاد نبوی و یاران پتروپارسی‌اش می‌دانستند این آشی که درست می‌کنند چقدر دارد شور می‌شود؟
طرحی را در اسرع وقت اجرا و افتتاح کرده‌اند، ولی مسائل ایمنی آنرا به هسته‌های مبارکشان هم نگرفته‌اند.

خیانت شاخ و دم ندارد. در ماجرای پتروپارس، اساس بیشتر از درست انجام دادن آن، پایان آن بوده است.
هدف مثبت بود، شک هم نکنید، ولی بی توجهی ها چه؟
ما در صنعت و سیاست قربانی مدیریتی هستیم که انگار بهبود نمی‌یابد.
Sunday, December 05, 2004
یک دوست دیگر هم رفت

من مانده‌ام، در این سال بد، چند تن از دوستان و کسانی که می‌شناختم را باید از دست بدهم؟
الان جغد بدخبر، خبر آورد که سيامك عليقلي، مجري مشهور تلويزيون، در بیمارستان سینا در گذشته است.
با علیقلی در طی سال‌های ۸۰ و ۸۱ همکار بودم، و هر دویمان مشاوران طرحی زیست محیطی-اقتصادی بودیم.
هر وقت جلسه داشتیم، مرا به خانه می‌رساند، چون منزل ما سر راهش بود، و به این بهانه کلی درد دل می‌کرد، از سختی کار در تلویزیون جام جم، و شبکه پنج، از اینکه وقتی به طور مستقیم از خارج از کشور به او تلفن می‌زنند و روی برنامه زنده باید با سوال‌هایی که در تلویزیون ایرانی قابل پاسخ نیست، چگونه باید مانور بدهد که نه سیخ بسوزد و نه کباب.
خاطره‌هایش از دوارن دانشجویی، از کار برای دولت، از برنامه‌های تلویزیون ، همه و همه شنیدنی بود. آدم غم‌هایش را موقعی که او حرف می‌زد، به فراموشی می‌سپرد.
انسان هوشمندی بود، و مخاطبان را خوب می‌شناخت.
سه سال پیش وقتی به خاطر عارضه قلبی راهی بیمارستان شدم، از اولین کسانی بود که برای دلداری راهی بیمارستان شد، و روحیه خراب مرا سر جایش آورد.
یادم می‌آید ان روزها به خاطر انتقاد از «راهنمایی و رانندگی» ماشینش را مدتی طولانی توقیف کرده بودند، ولی او حاضر به معامله نبود، چرا که اعتقاد داشت وظیفه‌اش عنوان کردن مسائلی است که به نفع مردم تمام می‌شود.
دو سال و نیم پیش و در پی اعترافات سیامک پورزند، به بهانه‌ای او را از تلویزیون و برنامه‌های مستقیم حذف کردند، و با وجود حمایت‌هایی که از او شد، تا مدت‌ها از ارتباط با مخاطبان خود محرومش ساختند.
می‌دانستم از چیزی ناراحت است، و اندکی درد دارد، ولی نمی‌گفت که دردش به جز کار کردن با رؤسای بی‌شعور، از سرطان است.
امروز که این خبر را خواندم، شوکه شدم.
این سال نحس، خیلی‌ها را به کام مرگ برده است.
صابری، پورثانی، علیقلی...
نمی‌فهمم. واقعا سر در نمی‌آورم.
خدا رحمتش کناد، که مردمان بسیاری را با صدای خود شاد و زنده‌ نگه می‌داشت.
به خانواده‌اش و دوستانش از راه دور تسلیت می‌گویم.
روح‌اش شاد
آیا آقا خرسه تئوریسین وراندازی بود
خرسه که اعتراف کرده بود که با ملکه زنبورا رابطه نامشروع داشته، جلوی دوربین مجبور شد تعریف کنه که اختلاف اندازه ... رو چه جوری حل کرده!
در عین حال به مراسم لهو و لعب هم اعتراف کرد که در حرمسرای ملکه بر قرار بوده...
خرس گنده هر شب با یکی از زنبورا می‌خوابیده( با زنان ِ بور اشتباه گرفته نشه!). القصه، خرسه که معلوم نشد چه جوری هم با زنبورا- اونم چند ده هزار تا- رابطه داشته و هم اقدام علیه امنیت می‌کرده، با راه انداختن یک گروه، شروع می‌کنه به توطئه کردن، واسه اینکه شناخته هم نشه، شیرجه می‌زنه توی حوض واجبی! واز همینجا جیگری میشه که نگو و نپرس!
و با استفاده از جاذبه‌های آنچنانی جنسی، شروع می‌کنه به توطئه و وراندازی!
همینطور ادامه دارد
Saturday, December 04, 2004
و باز هم از عسلوویه
همین دیروزبود که در مورد عسلوویه نوشته بودم.
الآن این خبر بازتاب مرا اندکی تکان داد:

كشته شدن سه فيليپيني در عسلويه

صبح روز چهارشنبه در اثر نشت گسترده گاز در سايت شماره 4 و سايت شماره 5 عسلويه، نوزده نفر از پرسنل اين پروژه‌ها دچار گازگرفتگي شدند.

خبرنگار «بازتاب» از بوشهر گزارش داد، سه تبعه فيليپين بر اثر نشت گسترده گاز در عسلويه كشته شدند.بنا بر اين گزارش، صبح روز چهارشنبه در اثر نشت گسترده گاز در سايت شماره 4 و سايت شماره 5 عسلويه، نوزده نفر از پرسنل اين پروژه‌ها دچار گازگرفتگي شدند.بر اثر اين گازگرفتگي، سه نفر از كاركنان فيليپيني عسلويه كشته و شانزده نفر ديگر مصدوم شدند.حال دو نفر از مصدومان، وخيم گزارش شده اما ساير كاركنان، پس از چند ساعت از بيمارستان مرخص شدند.گفتني است، در حادثه ديگري در ماه گذشته در عسلويه بر اثر سقوط يك مخزن، پنج نفر كشته شده بودند.
هیچ‌ کس نمی‌خواهد قهرمان باشد
خرسه را گرفته بودن. انداختنش توی یه اتاق خیلی بزرگ، که نمی‌تونست توش بایسته. نه! فکر بد نکنی‌ها، انفرادی نبود.
هر روز کلی بازجویی می‌شد، و مجبورش می‌کردن علیه دوستای خودش تک‌نویسی کنه.
بعد هم بهش حالی کردن که باید عین نامه‌ای که بقیه خرس‌ها علیه خودشون نوشته بودن، بنویسه و جلوی دوربین اعتراف کنه که با چه کسانی خوابیده و چه کارهای بدی کرده... از بیگانگان عسل قبول کرده و با زنبورهای شبکه کندو، رابطه نامشروع داشته و اقدام علیه امنیت نمی دونم چی‌چی کرده...
جلوی دوربین گفت:
من خرگوشم...
این داستان تا ابد ادامه دارد
من رای نمی‌دهم
آقاجان، مگر زوره؟
تا کی باید میان بد و بدتر را انتخاب کنیم؟
آقاجان، قبول دارم که برای رشد باید نسبت‌ها را سنجید، ولی مگر قرار است تا ابد هر چه را سر سفره گذاشتند به زور بخوریم؟ خسته شدم! بابا من کله‌پاچه و سیراب شیردون نمی‌خوام!
اگر از چلوکباب خوشم اومد چی؟ باید به زور آبگوشت تایید شده چرب بخورم؟
آقا من به مزاجم سازگار نیست که نیست، حالا شما می‌خواهید از میان همان چند سینی غذایی که جلویتان گذاشته‌اند یکی را بردارید، و نمی‌خواهید به سراغ رستوران بروید و خوراک سالم بخورید، به خودتان مربوط است!

آقاجان، من به کسی رای می‌دهم که جوابگوی سوال‌هایم باشد! به من بگوید که ماجراهای پشت پرده سال‌های ۵۸ تا ۶۸ چه بوده، و اگر اشتباهی کرده، مثل بچه آدم معذرت بخواهد.
من به کسی رای می‌دهم که فرق بین مدیریت و شعار را بلد باشد، و ترجیحا قدرت حمایت از حامیانش را داشته باشد! و مثل آقای خاتمی اهل فال گرفتن برای اقدام عملی نباشد.
من به کسی رای می‌دهم که از او خوشم بیاید!
من به کسی رای می‌دهم که سالم باشد. و بنیاد کسی را شهید نکرده باشد!!
من به کسی رای می‌دهم که اندکی شعورش بالا باشد.
من به کسی رای می‌دهم که منافع ملی را پاس بدارد، و شعارهای مردم خر کن را زاپاس بدارد.
من به کسی رای می‌دهم که هیچکدام از فامیل‌هایش را بی خودی به هرم قدرت و اقتصاد راه ندهد!
من به کسی رای می‌دهم که محیط زیست برایش اهمیت داشته باشد، جلوی پیکان را بگیرد، و کسانی که با تولید این اژدهای ۶ میلیون تومانی، سرمایه های ملی را بر باد داده‌اند را سر جایشان بنشاند.
من به کسی رای می‌دهم که گروهی را مامور پیگیری دزدی‌های سدسازان و سدبازان کند، و سر در بیاورد که چه پول‌هایی از حقوق ملت که باید به مصارف کشاورزی و ذخیره آب و... می‌رسید، به جیب احزاب سرازیر شده.
من به کسی رای می‌دهم که بتواند جلوی مافیای بازار بایستد.
من به کسی رای می‌دهم که ارزش رای مرا بداند.
من یک شهروند هستم، همین و بس، ولی حقوق شهروندی مرا باید پاس داشت. رئیس جمهوری که من می‌خواهم بالای سر کشورم باشد، خیلی مشخصات دیگر هم باید داشته باشد...
اینها نظر من است. یکی از شصت و هفت میلیون ایرانی...
با این انتظار دور و درازی که من دارم، از این میان نامزدهایی که مطرح شده اند، کسی را سراغ دارید که با اشتهای من همخوانی داشته باشد؟
ادامه ‌دارد



Friday, December 03, 2004
به یاد سفر عسلوویه
دو سال پیش در همین روزها همراه دوستان خبرنگارم به عسلوویه در استان بوشهر رفتم.
صرف نظر از پذیرایی محشر شرکت نفتی‌ها، و برخوردهای عجیب و غریب حراستی‌ها، دیدن این همه رشد صنعتی و کار کردن ۲۴ ساعته همه برایم بسیار جالب بود.
ولی نکته دردناکی که اذیتم می کرد، آلوده‌گی شدید محیط زیست منطقه بود، منطقه‌ای که نام پتروپارس بر آن سنگینی می‌کرد.
ساحل کثیف، هوای بوی‌ناک و سنگین ظاهرا به هیچ وجه مورد توجه جماعت نبود. سوختن گازهای زائد را می‌شد دید،... دود آرام آران جزو فرهنگ مردم آنجا می‌شد....
امروز در جایی خواندم که دکتر نجم الدین مشکاتی، استاد دانشگاه کالیفورنیای جنوبی و گفته است که درحال حاضرمسائل ایمنی مختلفی درتاسیسات عظیم پتروشیمی پتروپارس در پارس جنوبی وجود دارد که احتمال بروز حادثه‌ای نظیر بوپال هند را افزایش می‌دهد که باعث نگرانی است. او همچنین ایمنی نیروگاه اتمی بوشهر را، فارغ از ملاحظات سیاسی، نگران کننده خواند.
اگر این گفته درست باشد، باید نگران بود.
بوپال هند را یادتان می‌آید؟ هزاران نفر به خاطر انتشار گازهای سمی در دم کشته شدند.
ای وای بر اصلاح‌طلبانی که در پروژه پتروپارس دست داشته‌اند!
Thursday, December 02, 2004
امید به خانه بازگشت، ولی امیدمان را برده‌اند
فکر نکنید اعصاب خراب من بهبود یافته!
امروز خواندم که همکارم امید معماریان از بند رها شده است و دوران استراحت اجباری‌اش فعلا پایان گرفته.
البته بر همه واضح و مبرهن است که به او خیلی هم خوش گذشته و به زور او را بیرون انداخته‌اند. آدم مفت و مجانی مستاجر زندان نمی‌شود که!
امیدوارم که معماریان به این زودی‌ها هوس اجاره کردن یک اتاق بزرگ آنچنان که میرابراهیمی در باب سلول‌های زندان گفته، نکند و به خانه پدری‌اش راضی باشد.
راستی، آن سال که من مدتی مستاجرسلول هتلی در نزدیکی هتل آزادی بودم، به من بد نگذشت، و برای خنده همیشه می‌گفتم که آنجا را برای افزایش وزن روزنامه‌گاران انتخاب می‌کنند. غذای بند آنقدر زیاد بود که من نصف سهم خودم را هم برنمی‌داشتم.
وقتی هم بیرون مى‌آمدم، مسوول بند ۲۰۹ از من پرسید که آیا برخورد ناراحت کننده‌ای دیده‌ام یا نه؟ راستش تنها چیز ناراحت کنندهُ آنجا به جز چشم‌بند، روزنامه کیهان و جمهوری اسلامی بود!
البته منظورم کیفیت خشن کاغذ این دو نیست!
نمی‌دانم از امید هم همین سوال را کرده‌اند یا نه؟ احتمالا جواب‌های ما دو نفر اندکی!!! متفاوت خواهد بود.

شاید زندان برای خیلی از ما دوره استراحت اجباری بوده باشد، ولی دوران افسرده‌گی بعد اززندان، دیوانه کننده است. تمایل به خودکشی، پرخواری، بی‌برنامه‌گی، کابوس‌های دنباله دار، بد خلقی با نزدیکان، ترس و... و از سوی دیگر شماتت‌های نابخردانه و بدون حساب و کتاب فامیل، بر‌خوردهای غیر منتظره و دوری گزیدن‌ها دیوانه‌تان می‌کند.

وقتی از اوین بیرون آمدم، ۹۳ کیلو بودم. بعد از مدتی کوتاه به ۱۰۷ کیلو رسیدم. الآن بعد از سال‌ها سر وزن قدیمی رسیده‌ام، ولی با بدبختی اشتهایم را کنترل می‌کنم!
به جز پرخواری، از خواب پریدن، احساس کنترل شدید از سوی موجوداتی نامرئی بدگمانی به همه، بیش از حد مشکوک شدن به هر چیزی و هر حرفی و ...جزو ساختار زندگی‌تان می‌شود.

بدترین نتیجه دوران بعد از زندان، خودکشی فکر و ایده‌تان است. من هر روز ده‌ها سوژه و ایده‌ای که فکرم می‌رسد را پایمال می‌کنم. هر روز نگرانم که مبادا عشقم به ایده مرا به کشیدن آن وادار کند.
روزی که جان سیمپسون، خبرنگار بی‌بی‌سی پرسید که آیا خود سانسوری خواهم کرد؟ در جواب گفتم که تا آنجا که می‌توانم نه.
گفت نمی‌ترسی؟ گفتم: من از ترسیدن می‌ترسم.
الآن می‌د‌انم که معنی ترس چیست.

وقتی بیرون می‌آیید، انگار دوران طلایی خود بودن را به دور انداخته‌اید، از این به بعد، باید به خاطر نزدیکان ساکت باشید، سکوتی که از مرگ هم بدتر است، و کسی این را نخواهد فهمید جز خودتان. درک و شعور نزدیکان از دردی که تحمل می‌کنید، عاجز است.
اگر نخواهید عضو حزبی شوید، و کماکان مستقل باقی بمانید، کارتان و روزگارتان بسیار سخت‌تر خواهد بود. تنها بوده‌اید، و تنهاتر می‌شوید...
ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد


آنگاه که افکارتان را می‌کشید، همان ایده‌هایی که مردم دوست داشتند نتیجه‌اش را بر صفحه روزنامه ببینند، دیگر وجودتان ارزشی ندارد. این بی ارزشی جدید، اگر به چیزی ماورا هستی اعتقاد نداشته باشید، شما را وادار به خودکشی فیزیکی هم می‌کند.
بارها در عالم رویا خودتان را از کوه پرتاب می‌کنید، زیر ماشین می‌روید، رگتان را می‌زنید، سرتان را به در و دیوار می‌کوبید...
وای به روزی که ندانید رویا در عالم بیداری به سراغتان آمده است.


ما نسل افسرده‌ای هستیم، و کسانی که در این چند سال، کم یا زیاد تحت فشار بوده‌اند، افسرده‌تر از بقیه.
ننه من غریبم در نمى‌آورم، نه! بقیه باک دارند وضعیت نابسامان خودشان را ثبت کنند، دوست دارند خود را قهرمان و گردن کلفت نشان دهند.
برای کسی که هدفی سیاسی دارد و بر پایه ایدئولوژی، زندان رفتن را ارزش تلقی می‌کند، این حرف‌ها بی‌معنی است، ولی بعدها اطرافیانش خواهند دانست داغ و درفشی که او تحمل کرده، چه بر سر آنان خواهد آورد.

درد بی درمان
خانه‌ای که بر خشتی به جز عشق بنا شود، سامانی مگر دوری ندارد.
عشقی که پایه‌اش دل نیست، منطقی جز کوری ندارد.


Wednesday, December 01, 2004
رنگ بی‌رنگی
خانه سیاه است. علیجناب، خاکستری است.

من را چه به شعر گفتن
دیشب به خاطر نگرانی از حال یک دوست، و ناراحت کردن دوستی دیگر، نخوابیدم. دوست دیگری هم از شانسش آخرین روزهایش را مهمان بیمارستان است و به چند نفر از یاران درگذشته می‌پیوندد.
سال‌ها پیش هر وقت تب می‌کردم، شعر می‌گفتم، آنهم چه اشعار مزخرفی!
دیشب ناخودآگاه مرض شعر گفتن به‌سراغم آمد و نتوانستم جلوی هذیان نیمه شبم را بگیرم.
شما به بزرگی خودتان ببخشید!
از سر پررویی هم حذفش نخواهم کرد...
ناتمام
گروگانِ گروگان‌های خویشم
پشیمان از خطای گاه پیشم

پریشان از نوای درد بودم
سفیر این فضای سرد بودم

ندای این قلم را پاک کردند
مرکب را نصیب خاک کردند

زهجران قفس مرغم غمین است
سزای دوری از زندان همین است