یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
واقعیت مهم‌تر است یا مصلحت؟
ماجرای ادامه جنگ از سال ۶۱ تا ۶۷ از آن چیزهایی است که به این زودی‌ها معلوم نخواهد شد. عدم شفافیت دلایل زیادی دارد. تصمیم‌گیری‌های احمقانه و غیر مسوولانه‌ای که منجر به از دست رفتن بسیاری از جوانان ایران شد و کسی صدایش را در نخواهد آورد، معاملات پنهانی اسلحه که سودش به جیب طبقه اندکی رفت، و هزار و یک چیز دیگر.

در ساختارهای بسته معمولا واقعیت‌ها بعد از هزینه‌ دادن‌های جانی و مالی غیر قابل جبران عیان می‌شوند، آن هم نه همه‌اش!

الان هاشمی می‌کوشد در فضایی که بدست آورده، توپ را به زمین و این و آن بیاندازد. محسن رضایی که تا حدی رودست خورده دارد به هزار و یک زحمت توجیه می‌کند، ولی از دل همین دعوای کوچک چیزهایی عیان شده که الان گروهی از جماعت اصولگرا صدایشان در آمده که نباید مسائل و نامه‌های محرمانه منتشر می‌شده.

ناراحتی گروه اصولگرا هم از این است که در صورت تکرار شرایط جنگی که دنبالش هستند، عدم اعتماد عمومی به ایشان سد راه جذب نیرو شود.

سال‌ها پیش وقتی از دوستان اصلاح‌طلب می‌پرسیدی که چرا به سیاست‌های دهه شصت و اشتباهات تاریخی‌در آن سال‌ها اشاره‌ای نمی‌کنند، بعضی‌های‌شان در پاسخ می‌گفتند"اعتماد عمومی از جناح چپ از دست خواهد رفت". آیا اعتراف به خطاها و ادای دین به مردمی که آسیب دیده‌اند جلب کننده اعتماد است یا از بین برنده؟

ساختار پنهان کننده واقعیت در ایران ریشه در تاریخ دارد، چه زمانی می‌توان آن‌را کنار گذاشت؟ معلوم نیست.
افشا باید گردد!
الان که بازار افشا نامه‌های محرمانه روزهای پایانی جنگ داغ داغ است، از کلیه برادران گرایش‌های مختلف سیاسی درخواست می‌کنیم هرچه زودتر خاطرات‌شان از آخرین روزهای جنگ را علنی کنند. تشخیص خالی‌بندی یا غیره آن هم با خوانندگان.

محسن کدیور وقتی از ماجرای روزهای پایانی جنگ حرف می‌زد، می‌توانستی بفهمی چه مواضع متناقضی در آن زمان نزد جماعت وجود داشته است.

از طرف دیگر، ظاهرا خیلی از سپاهی‌ها آن زمان بشدت از قبول قطع‌نامه عصبانی بوده‌اند. شنیده‌ام رضا خاتمی هم جزو این جماعت بوده است.

زمانی می‌توان به قضاوت نسبتا مناسبی از آن سال‌ها دست یافت که مکاتبات محرمانه سال‌های ۶۱-۶۷ را منتشر کنند. بعد دید ادامه جنگ چه منافعی برای دستگاه حاکمه داشته، و چه کسانی منافع بیشتری برده‌اند.

بسیاری از کسانی که این روزها خواستار بازگشت شرایط بحرانی دهه شصت هستند حتما خاطرات خوبی دارند، نه؟
اعتقاد آقایان به سلاح هسته‌ای
وقتی نیروی نظامی کشوری خودش را درگیر انرژی اتمی بکند، شعارها استفاده صلح‌آمیز و غیره عملا کرسی‌شعر است. از همان زمان جنگش با عراق می‌خواستند داشته باشند تا همین حالا.

آيت الله خمينی در بخشی از نامه خود از قول محسن رضائی نوشته است: "تا پنج سال ديگر ما هيچ پيروزی نداريم، ممکن است در صورت داشتن وسائلی که در طول پنج سال به دست می ‌آوريم قدرت عمليات انهدامی يا مقابله به مثل را داشته‌ باشيم و بعد از پايان سال ۷۱ اگر ما دارای ۳۵۰ تيپ پياده و ۲۵۰۰ تانک و سه هزار توپ و سيصد هواپيمای جنگی و سيصد هليکوپتر و قدرت ساخت مقدار قابل توجهی از سلاحهای ليزر و اتم که از ضرورتهای جنگ در آن موقع است باشيم می ‌توان گفت به اميد خدا بتوانيم عمليات آفندی [تهاجمی] داشته باشيم".

بدبختی اینجاست که این حرف بعد از ۱۸ سال لو رفته، و بعد هم دیده‌اند سه شده، زود قسمت "اتم" آنرا لاک گرفته‌اند.

حالا واقعا انرژی صلح‌آمیز هسته‌ای حق مسلم ماست یا نوع مد نظر آقایان؟
برنامه هفت روز هفته کلاغستون
از اول مهر، میرزا محمود فرجامی به یاری ما آمده برای آن دو روز تعطیلی کلاغستون.

محمود روزهای سه شنبه و جمعه برنامه دارد، و در باب وبلاگستان راپورت می‌نویسد.

من هم ۵ روز دیگر کلاغستون را به امید خدا تهیه می‌کنم.
ماه مزخرف مهر
دیدم مد شده همه در باره خاطرات ناگوار کودکی نوشته‌اند در ماه مهر، و من هنوز زرت و پرت نکرده‌ام!

اول من از درس خواندن همیشه بدم می‌آمده، در نتیجه دیدن معلم و کتاب درسی و مشق بدترین شکنجه برای من تنبل بود، ولی یادم نمی‌رود معلم کلاس چهارم ابتدایی‌ام چقدر به من امید زندگی داد، خانم مفید، که اواسط سال به خاطر عمل مهره‌های کمرش بستری شد، همان سال انقلاب.

دوم، در دانشگاه بر عکس بود، منتظر آغاز سال بودم، چون واقعا دلم برای همکلاسی‌های پر شر و شور تنگ می‌شد. همینطور ببینیم چند تا به خوشگل‌های دانشکده اضافه شده! که آن هم متاسفنه فقط جنبه آماری داشت! بعدش هم باید می‌رفتیم ببینیم چند تا ساندویچی یا رستوران جدید اطراف دانشگاه باز شده! یا آن ساندویچی سر خیابان وصال و طالقانی، این ترم چه غذای جدیدی دارد! آن یکی ساندویچی چند قدم پایین‌تر از خیابان دانشگاه و انقلاب چه دارد! کدام چلوکبابی اطراف دانشگاه ارزان‌تراست و البته با غذای خوب!

سوم، الان که فکر می‌کنم، بهترین دوره تحصیلی‌ام در سال‌های دانشگاه بود و خر تو خر کلاس‌های اول مهر و نیامدن استادان که مسافر بودند یا استادان جدیدی که از جای دیگر می‌آمدند و سرکارشان می‌گذاشتیم از همه چیز باحال‌تر بود. مثل استاد معارفی که نشانی کلاس را می‌خواست، و من درب دستشویی اول گروه زمین شناسی را نشانش دادم، کنار اتاق ۱۲۹، و طفلک چند دقیقه پشت در ماند تا آنکه فهمید بیت‌الخلا است! البته بعدها که استادم شد انتقامش را گرفت!

چهارم، در دوسالی که معلم مدرسه راهنمایی بودم، اول مهر برایم خیلی دلنشین بود! بچه‌های شیطان و بدتر از خودم که باید با رفاقت و گاه قلدر بازی آرام‌شان می‌کردم! تمرین خوبی بود برای کارهای بعدی‌ام.

خلاصه ماه مهر هم عجب ماهی بود
Friday, September 29, 2006
یک توضیح کوچولو
یکی از دلایل خنده‌دار کنترل کامنت‌ها پیش از انتشار، پیام‌های فدایت شومی است که الحمد‌لله همینطور جاری می‌شود.

اولا، به عنوان یک مرد از‌خود راضی، خیلی هم خوشحال می‌شوم که به قول یکی "چیک مگنت" دارم، ولی باور کنید فایده‌ای ندارد. فقط با جنبه آماری‌اش حال کرده‌ام و بس.

ثانیا، چون به تعدد زوجین و زوجات و غیره اعتقاد ندارم، اهل صیغه مبالغه هم نیستم، "جی‌اف" باز هم نیستم و ...محض رضای خدا خودتان را خسته نکنید. قدیم حال و حوصله داشتم و جواب ایمیل‌ها را می‌دادم، الان همانش را هم ندارم! بعد هم چون بی محلی می‌کنم، دشمنم می‌شوید، به اندازه کافی این یکی را دارم، پس تو را به خدا بی‌خیال.

ثالثا، به خدا قسم دافعه من از جاذبه مورد نظر شما بیشتر است. از برج زهر مار هم تلخ‌تر هستم.

رابعا، چون خیلی سخت‌گیر هستم، تنها در صورتی که آنجلینا برایم کامنت بگذارد حاضرم جوابش را بدهم، آن هم فقط در حد جواب. چون نمی‌خواهم بنیان خانوادگی‌شان به هم بخورد! حال کردید؟

خامسا، الان خوابم می‌آید، یادم رفت چه می خواستم بگویم!
از فواید روزه نبودن به‌خاطر سردرد شدید
امروز نتوانستم روزه بگیرم ولی خیریتی داشت که باورم نمی‌شد.

یکی از حرام‌لقمگان نیاز به اندکی بدو بیراه داشت که نثارش کردم، حکما اگر روزه بودم، باطل می‌شد! خدایا شکرت!

در ضمن قصدم از کلمات قصار اهانت به پدر و مادر ایشان نبود. اصلا و ابدا، فقط چون شباهت زیادی به کسانی داشتند که اولیای ‌آنها اشکال فنی دارند، از دهان مبارکم کلماتی بیرون پرید که مپرس!

با این حال از مادر و پدر گرامی این طفل سر راهی عذر می‌خواهم. خداوندا، تو هم مارا به کرمت ببخشا!

آمین!
آتش​بسی که بعد از ۱۸ سال هنوز شعله​ور است
اين ماجرای دلايل پذيرش آتش​بس برای همه ما کسانی که دلهره سال​های جنگ را داشته​ايم عجيب دردناک است. من که بدون تعارف جنگ و ادامه​اش را ابلهانه می​دانستم و به عنوان يک آدم تنبل، مجبور شدم آنقدر درس بخوانم که همان سال اول وارد دانشگاه شوم. وقتی هم ماجرای حملات موشکی شروع شد و دانشگاه​ها موقتا تعطيل، و می​گفتند ممکن است دانشجوها را هم بفرستند خط، به زمين و زمان بد و بيراه می​گفتم. نه اينکه خونم از بقيه رنگين​تر باشد، يکی اينکه اين فرهنگ شهادت توی کت من نمی​رفت، ديگری اينکه شعارهای آن سال​ها را واقعی نمی​دانستم.

الان که می​خوانم خاتمی که رئيس ستاد تبليغات جنگ بوده از عدم انگيزه جوانان برای داوطلبی سخن گفته، بيشتر دردم می​گيرد! چقدر تبليغ کردند برای گرفتن کربلا به اميد فتح قدس! وای!

حالا می​خوانی که دستور آیت​الله خمينی اين بوده که بعد آن مواظب جماعت تندرو باشند که طرفدار ادامه جنگ بوده​اند و ...
یادم نمی​رود چند روز مانده به عید ۶۷ که هواپیماهای عراقی بیمارستان مرسلین در ۸۰ متری خانه​مان را بمباران کردند و تا سه چهار روز فقط صدای لودر و کمپرسی می​شنیدی که خاک برداری می​کردند. در حیات خانه​مان به جز خرده شیشه​های خانه خودمان، جسدهای خشک شده گنجشک​ها و کبوترها افتاده بود...نمی​دانم چند نفر کشته شدند؟ بمب دیگری هم در باغ پشتی خانه​مان که متعلق به سپاه بود افتاده بود و گمانم عمل نکرده بود...

موشک​باران را یادتان هست؟...

حالا سردار رضایی می​گوید کاش ۷-۸ ماه قبل از آن تاریخ قطع​نامه را پذیرفته بودیم.

واقعا چه کسانی از جنگ و ادامه​اش سود بردند؟

باز هم یادم نمی​رود آقای ع.م. را که فامیل دورمان بود و می خواست از ایتالیا قایق تندرو بیاورد برای عملیات خلیج فارس. تمام فکر و ذکرش این بود که چند میلیون دلار کاسب است. برادران پاسدارش هم که الحمد​ا... مشغول رفع تهدیدات داخلی از طریق لو دادن آدم​های مشکوک ... مثل آن دختر ۱۳-۱۴ ساله که در سال ۶۲ اعدام ...

مگر دلالان چه کسانی بودند؟ بسیاری از ایشان معتمدین جماعت محسوب می​شدند.

چند نفر از مقامات ما بعد از جنگ به خاطر دلالی زیر سوال رفتند؟ چرا کسی یادش نمی​آید که چه طبقه​ای بیش از همه سود برد؟ وقتی هر روز می​شنوی و می​خوانی یکی دیگر از مصدومین شیمیایی روزهای آخر جنگ دارد مسیر از کرخه تا راین را طی می​کند، دردت می​گیرد! بعد از تصویب قطع ​نامه تا چند وقت ایران جواب سربالا می​داد؟ کسانی که در این مدت قربانی شدند فقط شهید شدند؟ مسوول خون آنان کیست؟ فقط صدام یزید کافر بود؟

یادم نمی​رود آن بازاری را که به ریش بسیجی​ها می​خندید که عاشقانه راهی میدان نبرد می شدند و فقط ثروتمند​تر می​شد و هزینه عشق و حال فرزند درس نخوانش را در خارج می​داد.

وقتی وبلاگ بچه​هايی را می​خوانم که آن سال​ها در جبهه بودند، هم شرمنده خودخواهی خودم می​شوم، و هم اندوهناک از سرنوشت کسانی که زندگی را در جنگ و مرگ جستجو می​کردند.

سال​ها خواهد گذشت و باز هم نخواهيم فهميد! چون تاريخ را قطره​چکانی به خورد ما می​دهند.
و بالاخره نيک آهنگ از خر شيطان پياده می​شود
خيال بد نکنيد! هيچ ربطی به دعواهای وبلاگی و توی سر هم زدن ندارد. چون در توی سر و کله هم زدن لذتی است که در آرامش نیست! حالا یکی پوستش نازک است و دیگری کلفت، تقصیر ما نیست، فقط دیگر سراغ نازک نارنجی​ها نرویم بهتر است.

و اما تصمیم جدی!

چون قرار است ساختار اين وبلاگ اندکی تغيير کند و به قولی شکيل​تر بشود، می خواهم فهرست کليه کسانی که به بنده رذيل لينک داده​اند را در يک صفحه مجزا بلينکانم! در عین حال کسانی که وبلاگشان فعال نیست و مدت​هاست به روز نشده قاعدتا حذف خواهند شد. شرمنده محبت​شان هم هستم.

در صفحه اول البته لينک وبلاگ​هايی که هميشه می​خوانم، که فارغ از علاقه يا تنفر خواهد بود، و تنها بر مبنای سليقه عقب افتاده من تنظيم خواهد شد را می​گذارم، و البته وبلاگ​هايی را که حد​اقل هر هفته يک بار هم سراغ​شان می​روم هم به آن اضافه خواهد شد.
صفحه ويژه هم در حقيقت برای تشکر از همه دوستان ديده و ناديده است که عليرغم نامردی هميشگی من و خست ويژه​ام در لينک دادن، شرمنده​ام کرده​اند.

از دوستانی هم که جا می​مانند خواهش می​کنم با ايميل يا کامنت نشانی​شان را بفرستند تا شرمنده​شان نباشم.

عزت زياد
چهارمين ماه رمضون در ولايت کفار
اولا، جای شما خالی امشب رفتيم با حضرت کمال​الدين به رستوران تمپس برای صرف افطاری! آش رشته نگو! به به! پرسيديم نان و پنير هم دارند؟ داشتند همراه با ريحان! از مطبخ هم صدای اذان که آمد، گل از گل ما شکفت...

آقايی که شما باشيد، امسال اندکی برايم روزه گرفتن سخت​تر شده از سال​های قبل. حالا دليلش چيست، نمی​دانم. می​خواهم کمی بعد از ظهرها دوچرخه سواری کنم تا دوچرخه عزیز اندکی از خانه نشينی روزانه دورم کند.

امشب وقتی برگشتم خانه که چرتی بزنم، ياد رمضان سال ۶۳ افتادم که پدربزرگم هر از گاهی پيش ما می​آمد و در آن سن بالا توانسته بود بعد از سال​ها روزه بگيرد و اذيت هم نمی​شد. من تنبل هم می​خواستم از اخرين بخت ممکن برای روزه نگرفتن استفاده کنم! می​گفتم از ۱۶ سالگی حتما می​گيرم!

بوی نان سنگک داغ و پنیر تبریز و گردو...گلاب...چای عطری...فرنی...آخ! نگو! این نوستالژیای شکمی مرا کشت!

حالا من مثلا می​خواستم یک ساعتی بخوابم و بعد بیایم سر کار و این افکار خوش​طعم چنان مرا از خواب پراند که چاره برایم جز باز نگاه داشتن چشمان نماند که نماند. راستی! یک از دوستان بدجنس باحال برایم یک سری عکس انجلینا فرستاده و خواسته ببیند آیا تاثیر منفی رویم می​گذارد یا نه! علی آقا! ۱۰۰ تا بدترش هم بفرستی ما چون کوه استواریم...البته کوه آتشفشان!

Thursday, September 28, 2006
چگونه می‌توانید مثل رامین جهانبگلو متوجه اشتباه تاریخی‌تان شوید
این مساله بسیار ساده است و به ۱۲۰ روز اقامت اجباری در یک اتاق تنها نیاز دارد و هر از گاهی هم که از غذای آنجا خوشتان نمی‌آید، اندکی دلتان برای دست‌پخت عیال تنگ می‌شود و شروع می‌کنید در همان جانوشتن یادداشت‌هایی که بعد از آزادی بتدریج منتشر خواهید کرد.

اصولا پی بردن به خطا بر دو نوع است. یکی اجباری، و دیگری اختیاری. نوع اختیارش را کاری نداریم ولی نوع اجباری‌اش نیز بر چند نوع است. از نوع هوشمندانه مدل جهان‌بگلو، و غیر هوشمندانه مدل موسوی‌خوئینی.

در مدل هوشمندانه، یک عالمه اتهام را متوجه‌تان می‌کنند، هم قبول می‌کنید و هم چند تا رویش می‌گذارید، اتفاقی هم برای‌تان نمی‌افتد جز اندکی کاهش وزن.

در نوع غیر هوشمندانه، تا سال‌های سال باید کابوس ببینید، و مدت‌ها باید دکترتان روی کله مبارک‌تان کار کند تا بفهمد علت از دست رفتن بخشی از حافظه‌تان چیست. در این نوع، شما آنقدر کله خراب هستید که زیر بار اتهامات نمی‌روید. به قول زید‌آبادی، طرف مقابل سر لج می‌افتد که روی شما را کم کند.

در هر حال، نوع هوشمندانه بسیار بهتر از نوع غیر هوشمندانه است. چون آخر سر وقتی به شما اتهامی جدی می‌زنند که مخ مبارک‌تان سوت می‌کشد، می‌گویید کاش همان اتهامات اولیه را هم پذیرفته بودید.

در هر حال رامین عزیز متوجه شده که چرا این سال‌ها تفاوت دموکراسی‌سازی با آمریکایی‌سازی را نمی‌دانسته است.
و اما در باب سبک نوشتاری و تحقیقی بعضی‌ها
ما که خودمان جزو طایفه هفت‌خطان روزگاریم، سبک‌های متفاوت نوشتاری بعضی‌ها و رفقای ضربه‌خورده‌شان را می‌شناسیم. به قول یارو گفتنی، تو بگو"ف" ما تا فرحزادش رو هم خوندیم.

با این اوصاف، اگر ازهمکاری فراقاره‌ای دوستان گمنام(چه از نوع امام زمانی و چه غیرآن که ساکن تورنتو هم هستند) با بعضی‌ها حرف راستی در آمد که بلا‌اشکال بود، چرا خوشحال نشویم؟ به هر حال از قدیم گفته‌اند که حرف راست را باید از دهان بچه شنید!

یافتن سر نخ البته کار سختی نیست، روش تحقیقی بعضی‌ها را که بشناسی، می‌توانی همداستانی‌ها را دریابی! لینک نمی‌دهم تا خودتان پیدا کنید، البته اگر بعضی‌ها وبلاگشان فیلتر است، دیگر با ما نیست!
و اما کم‌نویسی‌های اخیر
این چند روز درگیر کاری بودم که آنقدر روی اعصابم فشار آورده بود که سردرد لعنتی و بی‌خوابی هم به آن اضافه شد، و دیدم تنها چاره‌ام گرفتن یک شب مرخصی از محل کارم بود.

دیشب را گرفتم خوابیدم تا اندکی سرحال بیایم. فکرم هم آنقدر مشغول بود که نمی‌توانستم با راحتی همیشگی بنویسم، پس ننوشتم!

در باب فایل صدای کلاغستون هم عرض کنم که چون دوستان در هلند درگیر کار جشن افتتاح رسمی رادیو زمانه بوده‌اند، کمی ناهماهنگی پیش آمده که به زودی رفع خواهد شد. چقدر دوست داشتم الان پیش همکارانم در سرزمین لاله‌ها باشم.
Wednesday, September 27, 2006
یک مطلب خوب از حسین درخشان
مدت‌ها بود یک مطلب منطقی از حسین نخوانده بودم! نه اینکه او نتواند منطقی باشد، ولی خب این یکی بهتر از بقیه بود.

عرضم به حضور انورتان نگاه حسین در باب نشریه اینترنتی گذار را می‌پسندم و از هفته پیش که دوستی برایم گفت که فریدام هاوس که از بودجه پارلمان هلند دارد نشریه اینترنتی گذار را منتشر می‌کند، سابقه خوبی ندارد و ...از سردبیر گذار که قرار بوده به طور حق‌التصویری با آن همکاری کنم خواسته‌ام که برایم توضیح دهد که آیا ادعاهای مطرح شده منطقی است یا صرفا جریان سازی است؟ آنقدر هم راحت بلدم از همکاری با جایی که به نظرم مشکوک می‌زند کنار بکشم که حد ندارد! و چون هنوز پولی دریافت نکرده‌ام، آنرا می‌بخشم به الباقی.

در هر حال تذکر حسین، تذکر بیجایی نبود، و از او ممنونم.

Letter to America

Thursday, September 21, 2006; Page A25

...

It is both possible and desirable to solve the problems between the United States and Iran through direct talks. Such diplomacy will best serve the interests of the American and Iranian people if it is conducted in a transparent fashion. This transparency would not only make it impossible for advocates of war to increase tensions but also would help isolate them. Iranian democrats are opposed to secret diplomacy

...
خاطره بامزه‌ای از افطار در روزنامه زن
یکی بود، یکی نبود

یک روزنامه زن بود که دبیر تحریریه و دبیر سرویس اجتماعی‌اش با هم رفیق بودند، ولی وقتی کار به جنگ قدرت رسید، با هم دشمن شدند.

وقتی برای افطاری، آش و شله زرد آوردند، دعوای این دو نفر هم به جاهای بامزه‌ای رسید، چنانکه دبیر محترم سرویس اجتماعی کاسه شله زرد را پرت کرد طرف دبیر تحریریه، و فحش‌های چاله میدونی هم همراهش...

نتیجه اخلاقی اینکه در روزنامه زنان، شله‌زرد به آدم عصبی ندهید! وگرنه حتما می‌زند توی سر و کله مافوق
اندر فواید ماه مبارک
آن سال‌ها به همکاران زن روزه‌دار می‌پرسیدیم که چرا فقط در ماه رمضان حجاب‌شان را کامل می‌کنند؟

الان داشتم به این فکر می‌کردم که چرا فقط در ماه رمضان باید مراقب رفتار و خلق و خوی‌مان باشیم؟ راحت‌ترین بخش کار همان نخوردن غذا است، ولی الباقی چه؟

ظاهرا چیزی که از این برج یاد گرفته‌ایم، به درد زندگی‌مان نخورده است. گمان کنم ایراد از گیرنده‌های خودمان باشد نه فرستنده. بد و بیراه نگفتن، خودداری و ...چندان سخت نیست، مگر آنکه معتادش شده باشیم.

به هر حال ما یکی که زیرش زاییده‌ایم! راستی، زایمان روزه را باطل می‌کند یا نه؟
Saturday, September 23, 2006
آقای رییس جمهوری! بابا بی‌خیال!
در باب شخص اول مزرعه حیوانات
خروس، موجودی است از خود راضی، حرف هیچ‌کس را گوش نمی‌کند، طرفدار شعار"مرغ یک پا داره" است ولی همیشه مرغ‌های دوپا را دید می‌زند.

خروس مورد نظر ما، شورت‌آهنین خریده و به پا کرده، و با وجود حشری بودن بیش از حد، جلوی جناح راست سنتی‌اش را گرفته است!

خروس، بسیار خر کاری می‌کند تا وقتی برای بطالت نداشته باشد، و دچار بی‌خوابی است، و ...

خروس بسیار فضول است، اطلاعات زیادی از همه جمع کرده تا در موقع مقرر حال‌شان را بگیرد، ولی معمولا بعدا دلش به حال آن جانوران می‌سوزد.

یک نیمه وحشتناک مذهبی دارد، یک نیمه ضد سنت!

اگر کار بدی بکند، بعدا خودش را مجازات خواهد کرد و اگر حس کند کسی کار بدی کرده، انگار مسوول مجازات اوست!

عاشق خریدن کفش، ادوکلن، و لباس‌های مارک‌دار است!

...
تقویم پرخواری در ساعت اولیه صبح و دلی از عزا در آوردن در اول شب!
هنوز خبری از مشاهده هلال از درون لوله آفتابه به گوش ما نرسیده، پس فعلا به تقویم جماعت اینجایی اعتنا می‌کنیم! یعنی فردا از ساعت ۵:۳۸ صبح تا ۷:۱۷عصر دروغ نگویید، خانم‌بازی نکنید، در فضای بسته کار بدبد نکنید، دید هم نزنید! این یکی برای چشم‌چرانی مثل من چقدر سخت است!

امروز صبح که از سر کار بر می‌گشتم خانه یک کمی تمرین کردم که خیرالامور اوسطهای شکیل‌ علیا مخدره‌های صبح جمعه تورنتو را بررسی نکنم! آخر می‌دانید، ملت روزهای جمعه با لباس‌های معمولی و گاه ورزشی و دمت گرم می‌روند سر کار! حالا بخواهی مثل اسبی بشوی که فقط مسیر مسابقه را ببیند!
Friday, September 22, 2006
ای پارسای ادمونتونی
ای جوان رعنای ساکن استان آلبرتا!

ما را ببخش که خواستیم اندکی سر به سرت بگذاریم و دل نازک تو را خراشیدیم!

مباد آنکه دلت از ما چرکین شود! بروم سفیدآب و کیسه سفارش بدهند از ایران برای رفع کدورت؟

به هر حال فهمستیم که آستانه آن جام بلورین تا کجاست! گفتیم بعد از چند روز عذر پرتاب ماشک از لوله خودکار بیک از تو بخواهیم!

ارادتات کل-سیم

کل- مخفف کلگری است که اهالی ادمونتون خیلی دوستش ندارند!
یک خاطره از شجریان
الان همه دارند ۶۶ سالگی‌اش را تبرک می‌گویند...

سال ۱۳۷۱، از طریق دوست عمه‌ام، همراه عمه‌جان و ایشان رفتیم خدمت استاد...

عمه‌ام از ستایشگران او بود ولی پسرش می‌گفت: مادر! نرو! تو شجریان را به خاطر هنرش دوست داری، وقتی از نزدیک بشناسی او را، از چشمت می‌افتد!"

کاریکاتور شجریان را مانند درخت-شجر- کشیدم و همراه بردم. شجریان فهمید که عمه‌ام صدای گرمی دارد، از او خواست که بخواند. حس شرم و خجالت آن روز عمه‌ام را نمی‌توانم فراموش کنم! تازه شجریان اگر می‌دانست که من با صدایی کلاغی، خیلی از آهنگ‌هایش را می‌خواندم چه می‌گفت؟

چند تا عکس هم از او انداختم که خودم خیلی حال کردم!

عمه‌ام با همسر آن زمانش دوست شد و کلی ماجراهای پلیسی داشتند برای اینکه بفهمند دل استاد به کدامین سو روان است! شبکه دوستان تا خود فرودگاه تعقیبش می‌کردند تا ببینند فلان شب به استقبال چه کسی رفته، با دوربین آگفای فسقلی عکس می‌انداختند تا ببینند مادر آینده فرزند بعدی کیست!

نمی‌دانم، اشکال از این بود که از نزدیک‌تر شناختیمش...آهنگ‌های قبل از آن زمانش بیشتر به دلم می‌چسبد! همه‌‌اش لابد تقصیر آن دل "هرزه‌گرد" است.

هنوز "ربنا"یش گرسنه‌ام می‌کند!
در ستایش آش و فرنی و غیره
ای ماه مبارک!

ای ماهی که من مجبور می‌شوم چشم چرانی نکنم و هنگام دوچرخه سواری خیرالامور مردم را برانداز نکنم.

ای ماهی که همیشه در آن چاق‌تر می‌شوم.

ای ماهی که مجبورم کمتر دروغ بگویم!

ای ماهی که دو سه روز اولش از برج زهرمار هم تلخ‌تر می‌شوم و طلبکار!

ای ماهی که عقده آش رشته تمام وجودم را فرا می‌گیرد!

ای ماهی که یاد دهان بدبوی خیلی از همکارانم در تهران می‌افتم!

ای ماهی که هر روز چند ساعت منتظر شنیدن ربنای شجریانش می‌مانیم!

ای ماهی که زولبیا و بامیه‌ در آن مقدس می‌شوند!

ای ماهی که ...

خوش آمدی! البته از فردا پس‌فرا
۲۶ سال پیش در چنین روزی
دو روز بعدش می‌رفتم اول راهنمایی...گمونم رفته بودم کتابفروشی شهرآرا واسه خریدن کتاب‌های مدرسه...

بعد از ظهر صدای انفجار اومد و هواپیما. با بچه‌ها دیگه رفتیم روی پشت بوم...پشت میدون آزادی دود بلند شده بود.

تابستون ۵۹ خاله‌ام از رم زنگ زده بود و به ما التماس که مهاجرت کنیم به ایتالیا یا جایی دیگه. می‌گفت توی روزنامه‌ها همه‌اش داره می‌خونه که ممکنه ایران وارد جنگ بشه. مادر من هم مسخره‌اش می‌کرد...

ما دو هفته بعدش به خاطر کار بابام راهی شیراز شدیم، و به عبارت مقیم شیراز. سیل مهاجران و آوارگان جنگی رو باید می‌دیدی...طفلی‌ها...

اون جنگ لعنتی برای کسانی که می‌خواستن با رقباشون تسویه حساب کنن یک نعمت بود! دوستی‌های سال ۵۸ تبدیل به کینه‌های وحشتناک شد. همسایه‌ها همدیگه رو لو می‌دادن...

آیا واقعا می‌شد جلوی ادامه جنگ رو گرفت؟ آیا حتما بایستی این همه جوون فدای شعار" از کربلا تا قدس راهی نیست" بشن؟

سال ۶۰، در فلکه ستاد شیراز یک شعار نوشته بودند:" مرگ رژیم صدام فرا رسیده است-شهید رجایی". این ستاد تبلیغات جنگ ابله اولا نمی‌دونست که باید حرفی از یک آدم زنده نقل کند. بدترش این بود که که شعار را تا سال ۶۷ همانجا می‌توانستی ببینی!

جنگ ۸ ساله به من ثابت کرد که همه حاکمان طرفدار اصول کتاب "شهریار" ماکیاولی هستند.

تکمله:یادم آمد که قرار بود این کتاب را برای ناشری مصور کنم...البته با تغییری ابلهانه...
کورش، آسوده بخواب
ای کوروش! بابا دوستت داریم! این سماجتت ما را کشته!

ای کوروش! بی‌خیال طعنه‌ها باش که ما دوستت داریم!

در ضمن، محض رضای خدا اینقدر از همه نخواه که بهت لینک بدن!
دوچرخه‌سواری‌ای کرده‌ام که مپرس
امروز برای زیارت دوستی از اول یانگ رفتم تا خیابان شپرد، و در شپرد هم رفتم تا کلی بعد از ایستگاه داونزویو، دو ساعتی گپ زدیم و خندیدیم و بعد هم به دوست صاحب شکم عرض شد که دوچرخه برای رفع وزن مازاد بسی مفید است.

از آنجا هم بازگشتیم. الان از پا درد ولو شده‌ام در تخت مبارک و می‌بلاگم. متر نکردم ببینم چند کیلومتر رفته‌ام، ولی لعنتی سربالایی بین اتوبان ۴۰۱ تا لارنس دهان مبارک بنده را سرویس فرمود. از آن طرف قول داده بودم که بعد از زیارت طبیب پیش دوستی بروم و گپی بزنیم، نای حرکتم نیست!

امروز تصمیم گرفته بودم ننویسم، که یکی وبلاگ خونم بیاید پایین، ولی دیدم طفلی این لپ‌تاپ مظلوم عین یتیم‌ها یک گوشه کز کرده، گفتیم دستی به سرو گوشش بزنیم تا دق نکند.

عزت زیاد.
Anderson Cooper: Actually, in America, we have a free press, unlike in parts of Iran.
فرق احمدی​نژاد با خاتمی در مصاحبه​های تک به تک

برايم جالب بود ببينم اندرسون کوپر با احمدی​نژاد چه می​کند. نقطه طلايی گفتگوی او وقتی بود که در پاسخ به احمدی​نژاد گفت مطبوعات ما برعکس مطبوعات اکثر قسمت​های ايران آزاد هستند.

قيافه احمدی​نژاد بعدش ديدنی بود. انگار می​خواست پوز بزند.

روش پاسخ دادن او به سوالات ديدنی است. چشمانش را اندکی می بندد، می​خواهد ضعف فيزيکی​اش را با بازی چهره​اش بپوشاند. به اين چشم​ها نمی توان اعتماد کرد. ولی چيزی دارد که خاتمی نداشت! لا اقل به حرفی که می​گويد ظاهرا معتقد است! حتی اگر دروغ باشد.
خاتمی رييس جمهوری شک و ترديد بود. اعتماد به نفس نداشت. هر چند ممکن است اعتماد به نفسی که به احمدی​نژاد داده​اند بلای جان کشورمان شود، ولی راه پررو بازی را خوب بلد است. مرا ياد بچه​های شر می​اندازد!

دلم می​خواست اندرسون با او بيشتر شوخی می​کرد که انگار ميسر نبود.

خاتمی برايش جذاب بودن نزد مصاحبه​گر مهم​تر از اهدافش بوده است! جلب احترام، گفتگو و ...انگار همه چيز دنيا ظاهری است. به قول گنجي، او تلاش می​کرد لايه رحمانی حکومت را به همه غالب کند.
بوی عطر
کلاس سوم راهنمایی بودم. برای عروسی یکی اهالی فامیل به تهران آمده بودیم. در سالن بوی عطری توجه‌ام را جلب کرد. همه‌اش دنبالش بودم که از کجاست. نفهمیدم...

سال‌ها در خواب آن عطر را استشمام می‌کردم.

امروز صبح سر چهارراه، آن عطر دوباره به مشامم خورد. باز هم نمی‌دانستم از کجاست، ولی هر چه بود، در خنکای هوای صبح‌گاهی، گرمم کرد...
Tuesday, September 19, 2006
بی​خيال ما! نامزد بازی به ما نيامده!
قربان آن دوستان عزيزی بروم که از اين بنده کمترين پرسيده​اند در باب مسابقه وبلاگی دويچه وله!

جان جدتان مرا نامزد نکنيد. اعتبارش هم نصيب الباقی. هنوز در قسمت فارسی معياری برای وبلاگ ژورناليستی ندارند، پيشاپيش هم به برندگان آن تبريک عرض می​کنم.

مخلص پرستوی عزيز هم هستيم، ولی باور ندارم داوری پارسال معيار خوبی برای شرکت باشد.

ارادت
نيک​آهنگ
مسوول صدا!
لطفا فایل صدا را همراه خود به توالت نبرید. فایل صوتی ظریف مریف است!
پاسخ به يک سوال هميشگی و جذاب
دوستی سوال کرده که چگونه می​شود کاريکاتوريست شد؟

راستش خودم هم نمی​دانم چه جوابی بدهم، می شود کاريکاتوريست بود، ولی کاريکاتوريست خوب بودن خيلی سخت​تر است که من سال​ها از رسيدن به اين آرزو باز مانده​ام. به عبارتی ۳۰ در صد چيزی که می​خواستم باشم، نشده​ام.

در ضمن کدام شاخه کاريکاتور را می​خواهيد پی بگيريد؟ مطبوعاتی​اش را؟ اينجاست که کار سخت​تر می​شود. بايد تکليف​تان را با خودتان مشخص کنيد. اول روزنامه​نگاريد يا هنرمند؟ باور کنيد اين حرفه به درد آدم​های صرفا هنرمند نمی​خورد!

و اما چند نکته. من جزو آدم​هايی هستم که زور زده​ام کاريکاتوريست بشوم. تعارف ندارد! آدم​هايی را می​بينی مثل بزرگمهر حسين​پور ، افشين سبوکي، علی جهانشاهی ، احمد سخاورز، کامبیز درمبخش و ... که انگار ژن اين هنر را داشته​اند. اینها کارشان ساده​تر است.

امثال من و شما باید هم طراحی یاد بگیریم، و هم بتوانیم به ساده​ترین وجهی حرف​مان را به مخاطب​مان بزنیم.

کاریکاتور سیاسی یا مطبوعاتی تعریف صد در صدی ندارد که بگویم برای بدست آوردن موقعیتش باید چنین باشی و چنان. سال ۱۹۹۵، تلویزیون بی بی​سی گزارشی داشت در باره کاریکاتور مطبوعاتی و تاریخچه​اش. می​گفت باید بتوانی در مدتی کمتر از نیم دقیقه پیامت را منتقل کنی، چون مخاطب روزنامه وقت بیشتری برای تلف کردن ندارد!

در ایران البته هنر بعضی از همکاران در این است که کاری می​کشند که باید ساعت​ها به آن نگاه کنی و هیچ چیز از آن سر در نخواهی آورد! اسمش را حتما می​گذارند کاریکاتور مطبوعاتی روشنفکری!

اصولا، کاریکاتوریست مطبوعاتی باید بتواند جوک تصویری بسازد(گفتگو با پت کوریگن-هفته​نامه مهر-مرداد ۱۳۸۰). به عبارتی، نقدت را بر مساله​ای سیاسی یا اجتماعی به صورت تصویری خنده​دار و نیش​دار در می​آوری.

از طرف دیگر، کاریکاتوریست مطبوعاتی معمولا نیمه خالی لیوان را می​بیند، و گاه مورد تنفر سیاستمداران و طرفداران آنها قرار می​گیرد.

بسیاری از کاریکاتوریست​ها هم کار مطبوعاتی می​کنند و هم البته دغدغه​های غیر ژورنالیستی دارند. جرالد سکارف ، و رلف ستدمن انگلیسی از این جمله​اند. ستمدن جمله معروفی دارد: اگر کاریکاتوریست نمی​شدم، حتما ترورسیت از آب در می​آمدم(The Savage Mirror-1995-ستیون هلر).

این بحث البته بسیار طولانی است و حتما سر فرصت ادامه​اش می​دهم. انشالله
ای آخ! بريم ونزوئلا!!

...ای کاش من هم هاله داشتم
درود بر انوشه انصاری
ایول! دمت گرم! ایشالا همیشه موفق باشی آبجی!

بعد خواب بیشتر می‌نویسم به افتخارت!
يادش بخير
پدربزرگم دوستی داشت که هر وقت خرما و رطب همراه چای تعارفش می​کردم، می​گفت "رطب خورده منع رطب کی کند"...بعدها داستان را گمانم در يکی از کتاب​ها"قصه​های خوب برای بچه​های خوب" خواندم. اگر درست يادم باشد، مادری نزد پيامبر می​آيد تا از رسول خدا بخواهد فرزندش را از خوردن رطب منع کند. پيامبر هم همان​موقع داشته رطب می​خورده، و به زن می​گويد روزی ديگر بيا...

فردايش پيامبر به قولش عمل می کند و به کودک می​گويد اينقدر رطب نخور و به حرف مادرت گوش بده!...به قول معروف اگرت می​خواهيم کسی را نصيحت کنيم و يا به قول جماعت، امر به معروف، لا​اقل ترک کننده آن عمل بوده باشيم!

به عنوان مثال من یکی نمی​توانم به کسی بگویم دید نزند! چون خودم از چشم چرانان درجه یک عالم هستم. باورتان نمی​شود؟ ۵۰۰ گرم وزنتان زیاد شود یا کم، اگر صدایم در نیامد؟ فکر کردید منظورم آقایان است؟ عمرا! فقط در مورد خانم​​ها می​گویم! حال بگویید از کجا فهمیده​ام؟ هه هه هه!

یا بگویم لاس خشکه نزنید؟ من خودم ادبیات لاس خشکه اختراع می​کنم، آنوقت بیایم بقیه را منع کنم؟ غلط​های زیادی!

حالا دولت می​خواهد ستاد​های امر به معروف و نهی از منکر را در ادارات راه​اندازی کند. خاطره بد سال​های ۶۰ دوباره زنده می شود! يعنی روز از نو روزی از نو... دولت می​خواهد ملت را ارشاد کند. ياد آن وزير ارشاد کننده در سال ۶۱ بخير که در حال ارشاد يک بانويی که دوپايش در طرفين حاج​آقا مستقر شده بود گير افتاد...از همان تاريخ به "ارشاد" می​گويند "گايدنس"!
سخنان گهر بار گرگ تواب
اهالی محترم بلاگستان

اينجانب، در زد و خوردهای گروهی و غير گروهي، به مسائلی پرداخته​ام که کمی تا قسمتی شخصی بوده است.
کار بدی کرده​ام!

از اين به بعد اين کار را نمی​کنم! فقط در مزرعه حيوانات بدون ذکر نام ترتيب طرف را می​دهم، که شخصی نباشد. قبول؟

در ضمن مزرعه را وقتی عصبانی نباشم کار می​کنم! ميزان انتقامش کم باسد بامزه​تر می شود، نه؟
وبلاگ مفيد چه وبلاگی است؟
اگر طرفدار حقوق زنان باشيد، وبلاگی است که گرومبی می​زند توی سر مردان و فاعليت زنانه را فرياد می​زند، حتی اگر دروغين باشد.

اگر طرفدار هايدگر باشيد، وبلاگی است طرفدار نوعی اقتدار گرايی توجيهی دردناک. مرکز پرگار عالم وجود است و کسی درکش نمی​کند.

اگر طرفدار معامله با حکومت هستيد، وبلاگی است که يکی به نعل بزند و يکی به ميخ، در نهايت هم منفعت حرف اول را می​زند.
اگر طرفدار ماست بودن هستيد، وبلاگی که آسه بياید آسه برود و گربه شاخش نزند!

اگر طرفدار خاتمی و اصلاحات هستيد، و در عين حال می​خواهيد گی هم باشيد، وبلاگی که بگوید خاتمی خيلی خوبه، ولی ننوشته باشد که خاتمی در هاروارد در باره حکم همجنس​بازی يا همجنس​خواهی چی گفته است!

اگر طرفدار رضا پهلوی و بوش هستيد، وبلاگی که ظاهرا حرف از دموکراسی بزند و منادی نفی خشونت... ولی طرفدار بمباران ایران و اعدام همه آخوندها باشد!

اگر نیک​آهنگ هستید، وبلاگی که انگشت توی چشم و ... ملت بکند، خدمت همه برسد، بزند توی سر مشارکت، آبروی فمینست​های افراطی را ببرد، زمین و زمان را زیر سوال ببرد و ...! ادای فیلسوف​ها را در نیاورد و زرتی هم ریدمان کند به هر چه روشنفکر نما! روزی ۱۰ تا مطلب پست کند و الخ.
....
اگر نظر مرا می​پرسید، وبلاگ خوب وبلاگی است که بودنش از نبودنش بهتر است، وبلاگی که خواننده با آن ارتباط برقرار کند.
مصور باشد، از تغییر فرم برای ارائه محتوا بهره بگیرد، مبتکرانه باشد، با وبلاگ​های دیگر فرق کند...

تعریف هرکدام ما از وبلاگ شخصی است، باید هم باشد. هر کدام ما وبلاگی را می​پسندیم که منطبق بر انگاره​های ذهنی​مان باشد. متنوع باشد، خالقش پرتوان باشد و به خاطر عدم توانایی غر نزند که دیگر وبلاگ​ها به درد نمی​خورند.

من روزی ۲۰-۳۰ وبلاگ را مرور می​کنم. از بی​خاصیت​ترین وبلاگ​هایی که متعلق به دوستانم هستند، تا کرمکی​ترین​های​شان را. البته گاهی این رقم به ۱۰۰ تا هم رسیده. بستگی به انگیزه داشته و وقت.

از میان وبلاگ​های جدید، حاجی​واشنگتن را می​پسندم. کاملا خبری است و تحلیلی، پرکار و بی​ادعا. از وبلاگ ایمان امروز که دارد داد می​زند بابا ما هم هستیم خیلی خوشم می​آید! نوشته​های حامد قدوسی را هم دوست دارم که زور می​زند اقتصاد را ساده​تر به من بی​سواد حالی کند ولی یادش می​رود که گاه نفس کمال​گرایش را باید مهار بزند!!!! عاشق فتوبلاگ سام جوان​روح هستم! چقدر زنده و فعال! کسوف و کورش عليانی را هم دوست دارم. وبلاگ مهدی زارع زلزله شناس را هم هکذا! الپر را هم که خیلی!

یادم رفت تملق بگویم! ملکوتیان را هم ...! دنیایی که به امید رسیدن به ملکوت نباشد که دنیا نیست! منتهی یکی​شان به یادت می​آورد که آدم ملکوت را به سیبی فروخت! البته آن هم به خاطر اینکه حوا رویش اثر فاعلانه فمینیستی گذاشت!

از وبلاگ​هایی که منت سر آدم می​گذارند تا بعد از ۴-۵ روز چیزی پست کنند هم دل خوشی ندارم.

در ضمن مگر ممکن است وبلاگ سردبیر خودم را نخوانم؟

وبلاگ​های فمینیست​های بی​عمل را هم می​خوانم. کسانی معتقد به ازدواج سنتی نیستند و ادعای​شان آسمان را فراخ کرده، ولی به خاطر آمدن به این طرف دنیا ازدواج کرده​اند را حتما! هه هه هه...

زن نوشت را قدیم بیشتر می​خواندم، همینطور وبلاگ مصطفی قاجار را. آرش غفوری و ... جماعت تنبل هم نشده باشند، فاقد خصیتین​اند!

از وبلاگی که دچار یبوست مزمن است و طرف زور می​زند روزی ۳ خط از وجودش خارج کند هم هیچی. البته منظورم اهالی ادمونتون نیست​ها!

از وبلاگی که نویسنده​اش خودش را چیزی نشان دهد که نیست، اصلا! ولی می​خوانمش برای وقت مبادا که بخواهم حال طرف را جا بیاورم.

وبلاگ​​هایی هم هستند که دیر به دیر "آپ" می​شوند، ولی دوستشان دارم! ف.م.سخن و محمد درویش و نقطه ته خط از آن جمله​اند.
تازگی هم مشتری وبلاگ گوشزد شده​ام.

***

بگذریم، همه داستان بر سر این است که هر کدام ما وبلاگی را دوست داريم که با روحیه​مان سازگار باشد.
بخشنامه احیا ستاد‌های امر به معروف و نهی از منکر ادارات

تجمع دانشجویان تازه وارد دانشگاه قبل از لهو و لعب!
The image “http://x5.freeshare.us/121fs323527.jpg” cannot be displayed, because it contains errors.
عجب بعد از ظهر باحالی
از خواب که بیدار شدم، دیدم چند پیغام روی گوشی صاحب مرده موبایل وجود دارد...گوش دادم...دیدم یکی از دوستان لطف کرده و خبر داده که جعفر پناهی"آفساید"آبادی سراغم را گرفته، منتهی دیروز که من خواب بودم...زنگ زدم و نهایتا با لطف دوستان توانستم بفهمم که او در هتلی در ده دقیقه‌ای خانه ماست...الدوچرخه!

کلی حال کردیم، خنده و صحبت از دوستان...گفتم جهانگیر کوثری هم آمده؟ مزدک دوست جعفر گفت طبقه بالاست...با پناهی رفتیم دم در اتاق و جعفر جهانگیر را صدا زد، جهانگیر هم یکهو مرا دید! کلی خوشحال شدیم.

جعفر باید شش و نیم می‌رفت، و وتا آخرین لحظات گپ زدیم و خندیدیم، بعدش مجید را دیدم، از بچه‌های سابق حوزه هنری، گفتم بهمن قبادی کجاست؟ گفت نمی‌دانم، ولی شماره‌اش را دارم... زنگ زدم بهمن، او هم ۳۰۰-۴۰۰ متری من بود. رفتیم و کلی گپیدیم! مزدک، رفیق خوب جعفر هم آنجا بود، که هم در هتل از من و جعفر و جهانگیر عکس انداخت، و هم در استارباکس از من و قبادی. دمش گرم!

از بر و بچه‌ها که جدا شدم، فهمیدم به تازه‌گی یک فروشگاه بزرگ وسایل صوتی-تصویری نزدیک ما باز شده، و قیمت آی‌پاد ۵۰ دلار پایین‌تر از فروشگاه اپل است! پس برای رفع عقده هم رفتیم آنجا!

در راه برگشت به خانه هم سرکار علیه خانم بیانسه هم داشت اجرای زنده می‌کرد در میدان دانداس و بنده حسابی فیض بردم! بابا عجب صدایی، عجب هیکلی!...
Friday, September 15, 2006
امشب در جشنواره فيلم تورنتو با رفقا


ماشین آسد ممدلی در کانادا، نه بوق داره نه صندلی
سیدجان! آفلاین میذاری؟

خب زنگ بزن دیگه!

شیطونه میگه...

استغفرالله!

منتظرم
پایان اوریانا فالاچی

از کلاس چهارم دبستان، هنگامه تعطیلی مدارس در سال ۵۷، با این اسم آشنا بوده‌ام. یادم نمی‌رود با چه مصیبتی کتاب‌هایش را گیر آوردیم، و من ده ساله با شور و هیجانی بعد از پدر و مادرم می‌خواندمشان. اول جنگ و دیگر هیچ را خواندم. دردناک بود. بعدش مصاحبه با تاریخ...

این اواخر هم که انگار خیلی به راست زده بود. ضدیتش با اسلام و مسلمان‌ها دیگر خیلی افراطی بود...

دوستی این عید کتابش را برایم آورده بود و یاد روزگاران قدیم افتاده بودم.

کاش می‌شد تمام مصاحبه‌هایش را که به فارسی ترجمه شده را از نو خواند.

امروز که خبر مرگش را خواندم حالم گرفته شد...
و اما در باب خل‌بازی‌های شب جمعه کلاغستون
دیشب دوست خوبی زنگ زد و کلی سر بنده را میل فرمود! همه‌اش هم در باب اینکه تو سنی ازت گذشته و ...

ما هم تا دلتان بخواهد به ریش ایشان خندیدیم! اآخرش وقتی به او گفتم حتی تا ۸۰ سالگی هم دوست دارم یک پسر بچه شیطان و شرور باشم، اندکی کوتاه آمد.

مشنگی عالم خاصی دارد. همیشه طرفدار بهلول بوده‌ام! خب از اول باید به همه می‌گفتم اشکال از فرستنده است، به گیرنده‌هایتان دست نزنید! ولی نگفته بودم!

خدا از سر این همایون خیری بگذرد با آن سیبیل سابقش و پشت لب بلند الانش که ما را به رادیو کشاند! مدتی این مثنوی تاخیر شد، و الان بعد از این همه سال دارم حالی می‌کنم که مدت‌ها یا ازمن دریغ شده بود یا پیش نیامده بود...

در ضمن به آقای کلاغ حشری هم خواهم گفت حرف‌هایی بزند که قابل پخش باشد...افتاد؟
تغيير فاز - از قضاوت به زير سوال بردن
يکی از بزرگ​ترين مشکلات من اين است که خيلی زود بر اساس نگره​های شخصي، چيزی را محکوم می کنم يا حسابی می​نوازم! نگاه قاضی​مآبانه نه تنها به من کمکی نکرده که دردسرساز هم بوده، اگر نه برای من که برای ديگران.

ترجيح می​دهم ياد بگيرم بيشتر از محکوم کردن، چيزی را که نمی​فهمم يا برايم قابل قبول نيست زير سوال ببرم. گرچه خيلی​ها از زير سوال بردن هم خوششان نمی​آيد که احتمالا مشکل من نيست!

با اين همه بايد گفت که حتی چيزهايی که زير سوال می​برم برپايه نگرش​هايم است و نه نگاه ديگران.
Brothers Gibb - Bee Gees
آقا هيچ چيز به اندازه گوش دادن به آلبوم بيجيز نمی​چسبد!

آقايی که شما باشيد، سال ۱۳۶۲ بود که خانه يکی از فاميل​ها يک فيلم در باره گروه بيجيز و شاهکارهای سال ۱۹۷۹ آن ديدم. آهنگ​های تراژدی و الباقي، همراه با تاريخچه اين گروه. گذشت و گذشت تا اينکه برای تولد خاله​ام بود يا چيزی در همين مايه​ها، آلبوم ۲ سی​دی بهترين​ کارهای گروه را خريدم.

دو هفته پيش که رفته بوديم آخرين اثاث را از خانه خاله بياوريم تورنتو، چند تا جعبه خرت و پرت را هم همراهم آوردم که پر بود از قلم و پاک کن و نامه و...

چند روز پيش داشتم برای کلاغستون دنبال آهنگ می​گشتم که از خوش شانسی ديدم سی​دی​های بيجيز را آورده​ام! خدا به خاله​جان خير دهاد که انداخته بودشان در وسايل من!

الان بعد از ۶ تا گزارش خفن کار کردن و کلی عرق ریختن، هوس کردم باز هم گوششان دهم. وای که چقدر حال می​دهد!

خداوند دو برادر مرحوم گروه را هم بیامرزاد!
آقا ما خوابیم، ولی جای ما هم به حال مایکل کورن را بگیرید
این هم شد برنامه زندگی تو را به خدا؟

به هر حال چون احتمالا من سر ظهر خوابم، لطفا جای ما حال این مردک را بگیرید!

یاسر! تو می‌تونی!
از وبلاگ خط قرمز...


فردا (چهارشنبه) ظهر قرار است برویم روبروی روزنامه‌ی تورنتو سان تجمع. هفته‌ی پیش مایکل کورن یکی از ستون‌نویسان این روزنامه یک مقاله‌ای نوشت با عنوان We should nuke Iran. یک جوابیه یک سری از دوستان نوشتند که این شنبه چاپ شد ولی خوب یه طوری که انگاری ما اشتباه منظور آقای کورن رو فهمیدیم! دوباره هم کورن جفنگیاتش رو تکرار کرده. اگر چه معلومه کلی ملت شاکی شدن و بهش ایمیل زدن. به هر حال لطف کنید تورنتو هستید موقع ناهار بیاید پیش ما که با هم بریم ناهار. میگن روبروی ساختمان روزنامه‌ی سان ساندویچ فروشی خوبی هست.

اگر دانشگاه هستید قرار ما ساعت ۱۲:۱۵ در حیاط ساختمان International Student Center
اگر خودتان می‌روید ساعت ۱۲:۳۰ در 333 King Street East
وقتی روزنامه‌ای تعطیل می‌شد
نمی‌توانم بگویم یادش بخیر...ولی دیگر جزئی از خاطراتم شده.

وقتی روزنامه‌ای که در آن کار می‌کردم تعطیل می‌شد، زنگ می‌زدم خانه...خنده‌ای وبعدش آخی...حیفش بود...خدا بزرگه...

با بچه‌ها بلند می‌شدیم و می‌رفتیم کافه‌ای...

یادش بخیر، کافه شوکا اگر می‌رفتیم، صاحب با معرفتش پولی از ما بیکار شده‌ها نمی‌گرفت...

عین دیوانه‌ها می‌خندیدیم...انگار دنیا با ما شوخی دارد.

الان می‌فهمم حال بچه‌های شرق چیست.

دو سال پیش یکی از بروبچه‌های همکار می‌گفت تو چطور می‌توانی در خشک‌شویی کار کنی؟ گفتم باید از همین حالا تمرین کنی، وقتی ورق برگردد، کاری برای من و تو باقی نخواهد ماند. گفت خیال می‌کنی اصلاح‌طلبان شکست می خورند؟ گفتم خیال نمی‌کنم، مطمئنم!

روزنامه‌نگاری مستقل دارد به شغلی فراموش شده تبدیل می‌شود. خدایش بیامرزاد!

حالا امروز تعطیل کردند، فردا چه؟ برای خفه کردن منتقدین سیاست‌های هسته‌ای ملت را می‌فرستند گولاگ؟
توقيف خرکی!
واويلا، شرق هم مرحوم شد


بابا! اصلا کشيدن کاريکاتور حيوانات را متوقف کنيد! محض رضای خدا به خودتان، به روزنامه، به کاريکاتور به ... رحم کنيد! تازه داشت ماجرای کاريکاتور روزنامه ايران بطور منطقی حل می​شد، که بهانه​ای ديگر از راه رسيد!

آقاجان، فعلا مدتی از کشيدن هر گونه جانور پرهيز کنيد! اينطوری نمی​شود! حالا همين يکی را کم داشتيم که روزنامه شرق در بازی شطرنج، خر را مقابل اسب بگذارد، و برای واضح​تر کردنش هم کنتراستی ايجاد کنند که شبيه هاله به نظر بيايد! چون نيک بنگري، همه تفسير می​کنند!

می​ترسم آنقدر جانوران مقدس بشوند که سامری در هر گوساله​ای بدمد و همه هاج و واج به تقديس حيوانات بپردازند!
اصلا باورم نمی​شود!

و نکته ديگر اينکه جماعت باهوش شرق چرا احتياط واجب نکردند؟
پاسخ به يک سوال
دوستی نوشته است: جامعه اقليت​های جنسی هنوز اهانت​های شما را فراموش نکرده و منتظر پاسخی منطقی از سوی شماست...

۱- اولا اگر نحوه زير سوال بردن توجيهات بعضی از سخنگويان رسمی و غير رسمی اين اقليت، اهانت محسوب شده، متاسفم.

۲- قصد من از ايجاد حساسيت، فراهم آوردن جايی برای بحث بوده، که هم خودم بياموزم، و هم ببينم طرفين دعوا چه توجيهاتی برای ادعاهای خود دارند، چه موافق و چه مخالف.

۳- اگر بابت مطالبم، کسی احساس کرده مورد اهانت واقع شده، متاسفم.

۴- از نظر من همه​گان در انتخاب گرايش جنسی خويش آزادند. هر کسی از هر گرایشی، تا زمانی که قانون را نقض نکرده کاملا آزاد است. با مجازات متجاوزان موافقم، ولی مجازات به خاطر گرايش جنسی را معقول نمی​دانم.

۵- اينکه يک نفر يا چند نفر از اقليت​های جنسی را به خاطر رفتارهايی زير سوال برده​ام، منظورم کل جامعه آنها نبوده است. مشاهده تناقض​هايی باعث ايجاد سوال شده بود. من هم لابد به خاطر "هموفوب" يا "وقيح" يا ...خوانده شدن بايد از سوی ايشان خشمگين می​شدم، که نشدم.

۶- در جامعه کانادا آموخته​ام که انسان​ها می​توانند به راحتی در کنار هم زندگی کنند، بی آنکه آزاری برای هم داشته باشند. بسياری از همسايه​های ما "گی" هستند، ولی بسيار محترم و متين.

والسلام
دلم گرفته
می‌دانی، سه سال است از همه دورم، از خانه، خانواده، زندگی، دوستان، کارم و ...

می‌دانی، هنوز بعد از سه سال باید برای کسانی که نمی‌خواهند سر به تنم باشد توجیه کنم چرا و به چه دلیل و ...

می‌دانی، کسی نمی‌فهمد بر من چه رفته، چه می‌رود، لزومی هم ندارد بفهمند. خودم را چنان به کله خری زده‌ام که کسی نمی‌فهمد من با این دل خون چطوری ۹ ساعت شب کار می‌کنم، کاریکاتور می‌کشم، وبلاگ می‌نویسم، از نظرم دفاع می‌کنم، باید برای کلاغستون مطلب تهیه کنم...

می‌دانی، اگر احمقانه است یا نه، به بعضی چیزها پایبندم، اسمش را بگذار دگماتیسم، مذهبی بودن، تظاهر یا ...تحمل اهانت به اعتقادم را ندارم. چه کنم، سیدبازی است دیگر...

می‌دانی، امروز باید روز شادی برایم باشد، غمگینم...

می‌دانی، همه کسانی که به من بد کرده‌اند را بخشیده‌ام، از همه کسانی هم که ناراحت‌شان کرده‌ام هم عذر می‌خواهم. مرده‌شوی این زندگی را ببرند که به واکنش‌های احساسی بسته است
اعترافات نیمه شعبانیه
ما سه سال است مریض یک روانکاو هستیم. به قول جماعت بعد از دچار شدن به بی‌نظمی ماتحت‌تاثیر استرس، مدتی به طور مرتب نزدش رفتم،و بعد که کابوس‌ها سراغم آمد، باز هم ادامه دادم، تا اینکه در یکی دو جلسه روی بازآوری حافظه کار کرد که...

دیروز کل ماجرای دعوای اخیر را برایش بازگو کردم، با اینکه از دریچه ذهن خودم بود، ولی تلاش کردم چیزی جا نماند تا حد اقل به پاسخی اعتدالی برسیم.

چند نکته را گفت که دیدم حق با اوست.

اول اینکه اگر کسی به تو پیشنهادی نامتعارف می‌دهد، بهتر است مثل یک صفحه سوزن خورده پاسخ منفی‌ات را تکرار کنی تا خسته شود، نه اینکه با تحقیرش او را دشمنت سازی. من ازاینکه از قیاس نیکول کیدمن و آنجلینا را برای پس زدن حتی به شوخی استفاده کرده بودم، کار خطایی کرده‌ام. پس عذر می‌خواهم. نیک‌آهنگ و عذرخواهی؟از عجایب است!

دوم اینکه چرا باید با افتادن در بزن-بزن که ممکن است اول لذت‌بخش باشد، بعدها که طوفان عصبانیت خوابید، ناراحت بشوم که دوستی را آزرده‌ام، وبعدها پشیمان بشوم؟

البته روانکاو محترم فرمود که جماعت طبیعتا می‌دانستند با این بازی باید منتظر چه واکنشی می‌بودند و هدف زدن پوز این جانب احتمالا مهم‌تر از همه چیز بوده...ولی بهتر است واقع‌بین باشیم.

به هر حال، من به سهم خودم می‌فهمم که تند رفته‌ام. کاری به دیگران هم ندارم. اگر خیال می‌کنند کار درستی کرده‌اند، به آن ببالند و اگر اشتباه، واکنش به عملشان با خودشان است.

زیاده عرضی نیست
خاتمی غیر رییس جمهور، خاتمی رییس جمهور
با وجود تمام خشمی که از خاتمی رییس جمهوری به عنوان شاه‌سلطان حسین اصلاحات دارم، ولی برخلاف میل خیلی از دوستان، از اخلاقش، نحوه تعاملش و ... به عنوان یک انسان خوشم می‌آید.

طبق معمول تاریخ ایران، همیشه گفته‌ایم که طرف خوب بوده ولی اطرافیانش بد بوده‌اند! به قول عنتر مزرعه حیوانات، واه، چه حرفا خواهر!

خاتمی اطرافیانش را برگزید، پس مسوولیت این انتخاب بر عهده ما نیست! بر عهده اوست! چند در صد مشاوران خاتمی درست و حسابی بودند؟ نقش مشاوران درست و حسابی در هدایت اصلاحات چه بود؟

چندی پیش که اکبر محمدی از دست رفت، به یاد آن چند روز انفعالی خاتمی افتادم. این را من نمی‌گویم، که سخن یکی ازنزدیکان اوست:"اگر خاتمی روز ۱۹ تیر به کوی آمده بود و محکم در مقابل حمله کنندگان می‌ایستاد، هم ماجرای تحقیقات قتل‌های زنجیره‌ای به نتیجه می‌رسید، و هم او تبدیل به زیور[نیمه مثبت نمایشی جمهوری اسلامی] نمی‌شد.

خاتمی با این وجود باید پاسخگو هم باشد. پاسخگوی سوال خواهر اکبر محمدی، پاسخگوی سوال سایه سعیدی سیرجانی و خیلی‌های دیگر. اگر دوستش داریم، او را غیر پاسخگو نخواهیم!

در ضمن مصاحبه‌ تایم با خاتمی را بخوانید، بد نیست
Friday, September 08, 2006
سالگرد تولد قمری ما، عروسی و ...
سر کار خانم شباهنگ کوثر و جناب‌آقای نیک‌آهنگ کوثر

فرا رسیدن نیمه شعبان، خجسته زادروزتان را به شما تبرک و از همکاری و دقت اولیا گران‌قدرتان در تنظیمات اولیه تقدیر به عمل می‌آورم.

به علاوه سالگرد قمری ازدواج پدر و مادر گرامی‌تان، و همچنین میرزا نیک‌آهنگ نقاش‌باشی را نیز ...

توضیح:

والله ما به خدا اگه می‌رفتیم توی حجتیه کلی تحویلمون می‌گرفتنا!
رادیو فردا، با منطق دیروز
تبدیل رادیو فردا به رادیوی اپوزیسیون برایم جالب بود. شنیده بودم که قدیم‌ها منطقی معتدل داشت و به این صورت در اختیار مخلفان قرار نمی‌گرفت.

الان احساس می‌کنی گرایش چند نفری در واشنگتن و روابط‌شان با سلطنت‌طلبان و رامین احمدی و غیره نگذاشته پرداختی واقعا خبری به سفر خاتمی داشته باشد.

یعنی نمی‌توانستند دو طرف ماجرا را نشان دهند؟ اتفاقا من با سخنان منتقدین خاتمی موافقم! او هیچگاه پاسخی به ادعاهای سایه سعیدی سیرجانی نداده است! آیا خاتمی می‌تواند پاسخی منطقی به ادعای او بدهد؟ با این حال، این چیزی از بار ایرادی نکته‌ای که روی آن تاکید می‌کنم نمی‌کاهد

نمی‌خواهم زحمات بسیاری از دوستانم در رادیو فردا را که سال‌هاست می‌شناسمشان را زیر سوال ببرم. فقط مانده‌ام مدیریت و ساختار این رادیو اینقدر افت کرده که نمی‌تواند اعتدال خبری را رعایت کند؟

اینجا بارها و بارها از خاتمی"رئیس جمهوری" انتقاد کرده‌ام. چرا که معتقدم این کاره نبوده، و خوب بودن انسانی‌اش در قوه مجریه بارها مانع بد بودنش در سیاست‌ورزی نشده است. با این حال این را حق او نمی‌دانم که اینچنین با او برخورد کنند.

به هر حال، انگار معلق زدن برای ۷۵ میلیون دلار این چیزها را هم همراه دارد. نه؟
هوای باحال تورنتو
آقا چنان هوای باحالی شده که نگو! با اینکه اندکی خنک‌تره از هفته پیش، ولی عشق می‌کنی...یه جور هوای ملسیه که نگو!

صبح که از سر کار برگشتم بعد از اندکی گفتمان با دوستان گرفتیم چرتیدیم، ولی دلم نمی‌اومد این هوا رو از دست بدم، به زور خودمو بیدار کردم!

دیشب هم چند تا اتود سر کار کشیدم واسه مزرعه، از کاراکترهای خروس، گاوه، اسب آبی راضی‌ترم، خرچنگوپولیس هنوز کار داره. عنتر رو بدم نمی‌آد شبیه خودش در بیارم، چون کلی شخصیت توی همون قیافه هست. برای بعضی از لحظات هم بد نیست دلقک‌ماهی جزیره مرجانی رو بذارم توی کار، ولی ولش. بود و نبودش آنچنان به داستان کمک نمی‌کنه. روی قیافه مارمولک هم باید کار کنم، چون اون هم باید یک کمی شبیه خودش بشه!

بابا باز که افتادم به کرسی‌شعر گویی!

پاشم برم سراغ سراغ دوچرخه سواری. اگر هم زورم نیاد یک آی‌پادی، چیزی بگیرم واسه امر شریف موزیک گوش دادن، ولی چه کنم که روزهای جمعه من از اسکاتلندی بودن در می‌آم، و حتی اون رگ خبیث اصفهانی هم آروم می‌گیره!

عزت زیاد
و اما قطع​نامه سازمان دغل در باب زد و خوردهای اخير
۱- ما حسابی تفريح کرديم، واز دوستان عزيز بابت زحمات​شان متشکريم.
۲- از اين به بعد پاسخ​ها را در شان افراد خواهيم داد. اگر جايش در مزرعه حيوانات بود آنجا، اگر نه، سايت فاضلاب را هم راه می​اندازيم.
۳- دفاع از حقوق بقيه تا وقتی فقط برپايه خاله​بازی و رفيق​بازی و غيره باشد، کشک است.
۴- بهتر است به جای به هم پريدن، حواسمان را به جاهای ديگر جلب کنيم، خيلی​ها دلشان می​خواهد ما به اين روش همديگر را تضعيف کنيم. من مشکل حقوق بشر و حقوق زنان و غيره نيستم اوشگول​ها!
۵- همه حيوانات با هم برابرند، حتی عنتر و خرچنگوپولیس(کاراکتر جديد)!
۶- اگر هم کسی رويش را زياد کند، می​گويم همسر آقای الهام درخواست خلع لباسش را بکند​ها! البته اگر انجلينا چنين کند که ما ناراحت نمی​شويم!
۷- درود بر خسن آقا!
Thursday, September 07, 2006
در باب خود را زدن به خريت جنسيتی/ يا حريت جنسيتی
اصولا فرق ميان خريت و حريت را يک نقطه ناقابل تعيين می​کند. وقتی پای رفيق بازی می​آيد، گاه اين حريت نقطه دار می​شود. بدون آنکه بخواهم اسمی ببرم، می​توانيد با اندکی مطالعه و بررسی مو به مو، ببينيد فاعليت در اينجا قربانی شده يا نه؟ تا در مورد احساساتی شدن يک طرف که تحت تاثير جنس مقابل کاری کرده چيزی می​نويسي، به جای وا اسلاما، وا جنسيتا سر می​دهند. نخير، اشتباه نکنيد، مجموعه عواملی که منتهی به يک حرکت می​شود را کنار هم بچينيد و بعد تحليل کنيد. واکنش​های تند و لجوجانه​ای که يک​شبه آغاز مي​شوند را فاعليت صرف نمی​خوانم.

انتظارم از مدعی آزادگی حداقل حمله به کسی بود که پای زنی بی​خبر از همه جا را وارد قضيه کرد. لابد او زن نيست، چون رفيق شما نيست. دفاع يک خطی در مقابل مقاله​ای رفيق​بازانه را دفاع از فاعليت نمی​نامم.

در هر صورت اينکه بازی مورد علاقه شما نهايتا به جنگ خروس​ها بدل شد مايه ناراحتی من است. البته ما نيز معمولا در اين جنگ​ها تخ​خ​خ​خ​ليه​ه​ه​ه​ه​ه​ه​ه​ه​ه احساسی می​شويم.

زياده عرضی نيست.
تحسین دعوای وبلاگی
نکته در باب تفسیر حسین درخشان:

حالا که ما بی‌خیال شده‌ایم، حسین درمانده پناهنده به دامان آمستردام، می خواهد دعوا را ادامه دهد. این یک خط را از وبلاگ سیبیل‌طلا آورده‌ام:
من هميشه به شوخی به پارتنر های جنسی ام می گويد که: "من اگر جنده ام، جنده با مرام ام!" تمام کسانی که من را می شناسند می دانند که به روابط آزاد جنسی معتقد هستم.

حالا حسین مدعی است من این نامگذاری را کرده‌ام، برود مشکلش را جای دیگر حل کند. حسین جان، خودت را هم بکشی، در مزرعه حیوانات نمی‌آورمت، و تا عمر داری باید به همه ثابت کنی که مامور نیستی احمق‌جان. در این وبلاگ هم جوابت را نخواهم داد. لیزا گولدمن و دو سه نفر دیگر هم سلامت می‌رسانند


نه جان شما! اشتباه نگرفتید!

در سالگرد وبلاگستان فارسی به نکته‌ای رسیده‌ام که حیفم می‌آید اثرش را در مورد کار خودم نگویم. من از موجودات نسبتا عقب افتاده‌ای هستم که دوست می‌داشتم ضریب هوشم به جای محدوده ۱۲۰، بالای ۱۵۰ باشد. گاهی بشدت احساس فارست گامپ بودن می‌کنم از خنگی!

سال‌ سوم دبیرستان خانواده من نا‌امید شده بودند از پسر درس نخوان‌شان، مرا فرستادند برای بررسی مغزی! نتیجه اخلاقی این شد که فرزند ۶ تجدیدی، سال بعدش یک‌ضرب وارد دانشگاه شد، البته لازم به ذکر است که آن زمان‌ها توی محدوده ۱۲۰ بودیم، الان که باید از جرج بوش هم خنگ‌تر باشم!

وقتی زندگی ساکن می‌شود، این مخ معیوب من هم از کار می‌افتد. اما...

من با اینکه در لحظاتی از کار بعضی دوستان ناراحت شدم، ولی بعدش که دیدم این شیطنت نسبتا خفته‌ام دارد بیدار می‌شود و کرم وجودم دارد می‌زند بیرون، کلی شادمان گشتم.

نمی‌دانید دیدن قیافه مردم در قالب حیواناتی خنده‌دار چه کیفی دارد! آنهم در چه حالاتی! ماه‌ها بود تخیل صاحب‌مرده‌ام اینقدر کرمکی نشده بود. حالا شاید جماعت روان‌شناس بگویند که هایپر شده‌ام و الی آخر!

ضمن اینکه هر از گاهی از چالش خوشم می‌آید، در عین حال دوست دارم این چالش‌ها سبب شکوفا شدن ذهن خبیث کاریکاتوری‌ام شود. به همین سبب از اسب آبی، غاز قلنگ، عنتر و بقیه دوستان کمال تشکر را دارم.

تکمله:

حضرت خسن آقا فرمود تحمل نقد را ندارم. مگر کسی دارد؟ ولی ماجرا اینجاست که نقد با توطئه و فاحشه‌بازی بی‌مرام و ...فرق دارد خسن‌آقا جان! اگر نقدی صحیح بود که امروز حال مرا بگیرد ولی به نفع فردایم شود، خیلی هم مخلص ناقد هستم، حتی اگر امروز از او بدم بیاید! ولی تف و لعن یک فاحشه دوزاری و پا‌انداز مربوطه با نقد فرق می‌کند. پشت این بازی تنفر خوابیده است. تضاد منافع است، من که خیریتی درش ندیدم که بخواهم نقدش بنامم.

در باب مرام هم بد نیست متذکر شوم که احتمالا فاحشگان با مرام، مشخصات مشتریان خود را به دیگران نمی‌گویند.در ثانی، فاحشه با مرام سراغ بلند کردن مرد زن‌دار نمی‌رود! حرمت زن طرف را نگاه می‌دارد! حتی اگر مرد سر و گوشش بجنبد! تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل! البته بنده جزئیات اطلاعاتی که اسب آبی در مورد ده‌ها نفر گفته را و در کتاب برای کاراکترهای کاملا غیر واقعی استفاده خواهم کرد، هیچگاه درج نمی‌کنم. چرا که اکثرا در حالت مستی گفته، یا بعد از دود کردن پات، و بعدا وقتی ازاسب آبی در آن مورد سوال کرده‌ام، تعجب کرده که این چیزها را از کجا می‌دانسته‌ام...بعد هم گفته خدا مرگم بده! من اینا رو گفتم؟

نتیجه اخلاقی اینکه حتی بامرام‌ترین فواحش، در هنگام مستی و تعلیقات ذهنی، نمی‌توانند زبان را نگاه دارند، چه برسد به آنانی که ...خواستم فقط یادآوری کرده باشم!
سلامنعلیکم

ای حاج آقوی ما، از سر کار که میادا، عامو هنو درو نبسته، خلع لباس می‌کنه! البته منظورم خودشه‌ها! وگرنه ما که نمذاریم همیطوری ما رو خلع لباس کنه! آداب داره نه!

کلاغوی ما از بالوی خونه سخنگوی دولت رد می‌شدن و زاغ سیوی آقوی الهام و عیالات مربوطه رو چوق می‌زدن! معلوم شد در ادبیات اونا خلع لباس یی چی خوبیه! که البته ما رومون نمشه بگیم!

اصولا خلع لباس اهالی منزل در ایران سابقه‌ای طولانی داره که احتمالا در کتاب مستطاب زهر الربع اشاراتی شده. اونوی که خوندن می‌دونن چی می‌گم! در قرون ماضی، علت اصلی خلع لباس، وجود مورچه در لباس‌های زیر بوده...

شما خونتون مورچه داره؟
نه نداره!
شما خونتون مورچه داره؟
نه نداره!
مثه كه داره!
نه نداره!
پس چرا اينجورم ميشه ؟
هي داره مورمورم ميشه؟

ظاهرا در دولت سابق مقداری مورچه در خانه‌های سازمانی گذاشته بودند و الان به تن مسوولان جدید رفته است!

و بعدها هم در ادبیات کلاغی اول ماجرا اینجوریه:

خانم کلاغ: آی حاجی! مورچه داره
آقای کلاغ؛ کجات داره؟
خانم کلاغ: اینجا و اونجا و اینجام داره...چیکار کنم؟
آقای کلاغ: بکن و بریز، بکن و بریز...
خواب خوش سيري چند
ما که گفتيم خوابيدن مهم​ترين کار دنياست، شما باور نکرديد!

بعد از مدت​ها داشتم با موضوع کاريکاتورم حال می​کردم، و کمی وقت سر اجرايش گذاشتم...در نتيجه طول کشيد. اندکی ديرتر از هميشه خوابيدم. وسط خواب ديدم بوی کباب می​آيد، فهميدم يا هم​خانه برای مهمان​هايش استيک درست کرده يا همسايه... به هرصورت باز سرم را کردم زير پتو.

داشتم خواب رئيسم را می​ديدم که می​گفت خرت و پرتم را از کجا می​خرم که تلفن زنگ زد. طفلکی همکارم بود...نگاهی به ساعتم انداختم ديدم ای وای! صدای زنگ ساعتم را نشنيده بودم و او همينطور منتظر مانده بود و نمی​توانست محل کار را ترک کند. سراسيمه بلند شدم و هر چه می​گشتم، کلاه ايمنی دوچرخه​سواری ام پيدا نمی​شد!

تا رسيدم سر کار ديدم بنده خدا دارد فتيله پيچ می​شود! نمی​دانيد وقتی آخر ساعت کاری​تان است چه ذوقی برای خروج داريد، آنوقت او مجبور بود زيادتر بماند چون همکار نسبتا محترمش آسوده خوابيده بود.
Tuesday, September 05, 2006
و اما مظلومیت لجن پراکنان
من دلم امروز کباب شد برای اظهارات مظلومانه بعضی‌ها که مرا دروغ‌گو و مفتری و ... خوانده بودند. اصرار به اثبات ندارم، چون کارهای مهم‌تری هست مثل خوابیدن!

تنها به این اشاره می‌کنم که وقتی شیادی جویای نام گیسوان می‌بافد که من از قبل "دین" نان می خورم، اول بگوید کجا، کی، و به چه دلیل؟ از یکی از دوستان وبلاگ‌نویس که بابت من دچار زحمت شده بود و در بازجویی به ضررهای گرایش دینی من و امثال من برای جمهوری اسلامی اشاره کرده بودند می‌توانید بپرسید ... من هم در ایران بابت هر آنچه شما ریا، گرایش متعصبانه و ..و..و.. می‌خوانیدش در عذاب بوده‌ام و هم در اینجا.

اگر برخلاف ادعاهای دموکراتیک‌تان تحمل گرایش مرا ندارید و آنرا قدرت می خوانید، توضیح دهید که در فضای آزاد وبلاگستان قدرت چیست؟

به قول دوستی مشترک، ارزش ندارد کسانی که می‌توانند با کارشان فضای بازتری برای دوستان داخل ایران به ارمغان آورند، با لجن‌مال کردن یکدیگر هم اعتبار فضای وبلاگستان را از بین ببرند و هم وقت نازنین را صرف مزخرفات کنند. شاید مجموعه نقاط افتراق ما در صد کمی باشد، ولی مشترکاتمان بیشتر. من به نوبه خود از ایجاد تنش ابلهانه در مواردی پشیمانم. این از من، ولی اگر کسی بخواهد امتحان کند که در افتادن با آدم تنهایی مثل من چه لذتی دارد، اول وقت قبلی بگیرد تا مزاحم بقیه نشویم.

بروم به کارم برسم که مثل بقیه برای نان در آوردن مجبور به بیکاری و بی‌عاری نیستم!

زیاده عرضی نیست!

توضیح اضافه: چون شخصیتی که قرار است عنتر داستان مزرعه حیوانات باشد، اندکی نوشخوار کرده، و دیده فحش دادن به من شاید بازدید کننده‌هایش را بالا ببرد، برای سوزاندن بخش پسینش به او لینک نمی‌دهم! به هر صورت عنتر عزیز سوژه جالبی است، خوش بگذرد! به امید روزی که شاخه ژیگولوها و نازگولوهای مشارکت هم برای ایشان راه‌اندازی شود.
محاکمه-۵
نیکان: بگو ماجرای خروس حشری تنها و اسب آبی چیه؟
نیک‌آهنگ: اونو بذار توی مزرعه حیوانات بیارمش...
نیکان: طفره نرو!
نیک‌آهنگ: خروسه یک سال و نیم از دیارش دور بود، اسب آبی هم می‌خواست به نامزدش خیانت کنه، عاشق خروسه بود. خروسه هم از اینکه بقیه حیوونا عاشقش باشن حال می‌کرد، چون عقده‌ای بود ولی دم به تله نمی‌داد. اسب آبی التماس می کرد که خروسه با گروه‌شون برن اسکی...خروس سرمایی هم گفت نه! تصادفا اسب آبی همراه نامزدش و بقیه نرفت! زنگ زد و التماس کرد به خروس که بره پیش اون! خروس هم گفت اولا، خانم مرغه سر جاشه، ثانیا، اندازه‌هامون به هم نمی خوره! ثالثا، تو هم نامزد داری، رابعا، من فقط هیکل مدل نیکول کیدمن دوست دارم. خامسا، من فقط وقتی ممکنه همچین غلطی بکنم که مجرد باشم! اسب آبی شروع کرد به قصه اینکه می‌خواد خودشو نابود کنه از دست نامزدش و نا امیده و از این حرفا...گفت نامزدش کتکش می‌زده و نامزدش ماه‌هاست باهاش نمی‌خوابه و فقط فیلم سکسی نگاه می‌کنه...التماس پشت چت روم و تلفن، آقا خروسه هم شده بود جناح راست سنتی! و لپ‌تاپش اومد بالا! همون پای تلفن نسبتا غسل واجب شد. بعدش آقا خروسه تا صبح گریه کرد. افسرده شد... خروسه تا مدت‌ها تو خودش بود...آقا خروسه اندکی هم مذهبی بود، و تصمیم گرفت سختی‌های زندگی‌اش رو در سرزمین غریب کشیده بکنه یه کتاب...از اون طرف عنتر که رفیق شفیق اسب آبی بود تمام زورش رو زد که برای خروسه پاپوش درست کنه، آخه می‌دونی، چون یه جورایی میلش به زن‌ها نمی‌کشید. همه جا پخش کرد که خروسه با اسب آبی رابطه داره...خروس هم گفت بلایی به روزگارت بیارم عنتر که تمام عمرت دچار کوران بشی!
نیکان: یا ابو‌الفضل! چقدر طولانیه!
نیک‌آهنگ: هنوز مونده...اسب آبی هم به همه رفقاش گفته بود که می‌خواد خروس بیچاره رو بلند کنه، هر کاری کرد خروسه تنهایی بیاد خونه‌اش، خروسه که دوزاری‌اش افتاده بود نرفت، ولی بهش پیشنهاد کرد بهش کمک کنه در نوشتن کتاب، و خروسه هم اومد تحقیقش رو متمرکز کرد روی چند تا حیوون، از جمله خود اسب آبی. اسب آبی که داشت می‌مرد برای یک معاشقه و التماس می کرد و لعنت می‌فرستاد به وجود خانم مرغه و دائم می‌گفت الهی از خانم مرغه جدا شی، اگه بمیره چی میشه؟ می‌آی ترتیب منو بدی؟ و ...خروسه هم می‌خندید، همه اون حرفا رو نوشت برای کتابش.منتهی تما جلساتش رو می‌ذاشت مرکز شهر که مخفیانه نباشه، ولی اسب آبی می‌خواست به همه اعلام کنه که داره خروسه رو بلند می‌کنه...خروسه هم دوزاری‌اش افتاد فاصله انداخت...خروسه این وسط فهمید چقدر خانم مرغه رو دوست داره، خیلی چیزای دیگه رو هم فهمید...
نیکان: ادامه نده...هق هق...
نیک‌آهنگ:خوبی اسب آبی این بود که اطلاعات کاملی از الت نصف آقایون حیوونا داشت، می‌دونست کی با کی سر و سر داره، کلی کاراکتر می‌شد از ین ماجرا در آورد...هی داستان همه رو می‌گفت و خروسه هم یادداشت می‌کرد ...حتی تعریف می‌کرد واسه‌اش در مورد فانتزی‌های پای چت چند تا از مردای دیگه...خروسه به خودش اومد دید که داره اسیر داستانی میشه که داستان اولیه نیست! ترجیح داد همونجا اون قسمت رو تمومش کنه...بعد هم خودشو مشغول کرد تا حد ممکن از اسب آبی فاصله گرفت...اسب آبی که برای یک سکس خشک و خالی له له می‌زد نا امید شده بود...همه‌اش هم ناراحت بود که چرا خروسه شورت آهنی می‌پوشه! اون عنتره هم کماکان به کرم ریختن خودش مشغول بود و هر از گاهی یک تیکه به خروس می‌انداخت، تا اینکه خروسه گفت اگر زر زیادی بزنی، جنگل آبا و اجدادی‌ات رو آباد می‌کنم با خبر درخشش ویژه نماینده‌شون این سر دنیا...
نیکان: اوه‌ه‌ه‌ه
نیک‌آهنگ: یواش یواش اسب آبی هم از نامزدش جدا شده بود...داشت له له می‌زد، تا اینکه مارمولک اومد به شهرشون، فهمید مارمولک طالبه، ولی باید منتظر می‌شد تا خانم مارمولک بره سفر...یه روز زنگ زد به خروسه و گفت نظرت چیه برم سراغ مارمولک، خروسه هم گفت کار اشتباهیه! گفت مارمولک میگه من و خانم مارمولک مشکلی نداریم، گفتم پس به خانمش خبر بده، و رخصت بگیر! گفت نه، نمیشه! گفتم اگه زندگی آزاد دارن که نباید بترسی؟ خلاصه، اسب آبی رفت به شهر مارمولک و ...بعدا فهمید مارمولک می‌خواد از اون سو استفاده کنه که خانم مارمولک رو دک کنه...وجدانش خراش خورد! آخه خودش رو طرفدار حقوق زنان جنگل معرفی می‌کرد...بعدا خانم مارمولک که برگشت خونه‌اش دید ملافه‌هاش بوی اسب آبی میده! آخه اسب آبی یه جوریه! فهمید ماجراهایی بوده... به هر صورت چون نمی‌خواست خونه زندگی‌اش رو از دست بده، سازش کرد، ولی این بار آقای مارمولک شروع کرد به مارمولک بازی ...
نیکان: خب!
نیک‌آهنگ: توی همین زمونا بود که تصادفا اسب آبی خورد به یک موجود ناقص‌الخلقه به نام گاوه، که ترکیب گاو بود و غاز قلنگ. اسب آبی دید که طرف راحت‌الحلقومه، گاوه هم که عقده شهرت داشت، دید از وجنات اسب آبی و روابطش می‌تونه استفاده کنه. منتهی مشکلش این بود که با وجود مدرن بودن، نمی‌تونست تحمل کنه اسب آبی هر شب یه جا باشه و دودمان اون رو با "داد"مان پی در پی بر باد بده! آخه اسب آبی به یکی دو نفر راضی نمی‌شد که! توی این ماجراها بود که فهمید اسب آبی هنوز در آتش عشق خروسه داره می‌سوزه، اینجا بود که حسادتش چند برابر شد...دنبال یه بهانه بود که برتری غاز‌های گاو مانند رو نشون خروس از خود راضی متکبر بده...
نیکان: نفسم بند اومد!
نیک‌آهنگ: گاوه، هی می‌خواست سکوت کنه در مقابل کارای اسب آبی، ولی زورش به اون نمی‌رسید، می‌خواست انتقامش رو از بقیه بگیره. شروع کرد تشویق اسب آبی به فعالیت علیه عشق شکست خورده...گفت که خروسه تو و توانایی‌هاتو تحقیر کرده! اون تمام مدت داره با اعمال قدرتش مانع شکوفایی تمامی حیوون‌های ماده جنگل میشه...اسب آبی هم که یک ژن خری داشت، خر شد! وقتی از کشور آسیاب‌های بادی کسی غاز‌قلنگ رو دعوت نکرد برای همکاری، و فقط آقا خرس حشری گر شده رو که دوستش بود رو خواستن، دشمنی‌اش بیشتر شد با خروسه، چون دید خروسه هم رفته اون ولایات. اینجا بود که به فکر پرونده‌سازی برای خروسه افتاد که دیگه زیرابشو بزنه...اسب آبی رو انگولک کرد، و البته اسب آبی از انگولک خوشش می‌آد دیگه، و شروع کردن فرستادن نامه به شتر دانا. هی پشت سر هم برای زدن زیراب خروسه...بعدش دیدن افاقه نمی کنه، گفتن به پارلمان اون سرزمین نامه بنویسن و پتیشن جمع کنن...
نیکان: هو‌و‌و‌و‌و‌و‌و....من که بریدم!
نیک‌آهنگ: تا اینکه یه روز پای چت، خروسه از اسب آبی پرسید چه خیرته؟ مشکلت چیه؟

ادامه دارد
و حالا عامل دعوا مشخص شد
و بالاخره کلنگ عزيز نيت اين مدتش را عيان کرد. موجودی که سيبيل را تير کرد تا عليه "نيک​آهنگ" هر کاری می تواند بکند، و سيبيل به خيال اينکه "فاعليت" دارد، ابزار دست او شد. تمام اين بازی​ها بر سر مثلث برمودا است آقای مدعی؟ فکر می​کنی نمی​دانم اسم سيد جقی را چه کسی درست کرد و سيبيل برای ارضای چه کسی آوردش در وبلاگ؟ چه کسی تو را ابزار خود کرده است؟ تو هم نهايتا ابزار ديگراني. می​خواستی مثلا مرا عصبانی کرده باشی؟ اين همه اهانت برای دفاع از حقوق بشر بود؟

آقای محترم، همين که پلی گامی سيبيل را ارج می​نهی و حقوقش را، مايه افتخار است. به تو بايد افتخار کرد. همين که لابد اين همه آدم را کنار هم می​پذيری و سکوت می​کني، بايد به تو آفرين گفت.

حالا که تا به اين حد جلو آمده​اي، فقط لطفا حواست را جمع کن، خوابگاه بلور احتمالا جای سالمی نبوده است. در مورد نام سرخپوستی "کاپوت پاره" چیزی شنیده​ای؟

روز اولی که مدعی مظلوميت "تهديد" ، تهديدم کرد که عليه من و ادبياتم به پارلمان هلند و خانم کريمی و بقيه نامه می​نويسد و پتيشن جمع می کند، می​دانستم فاعليتش کشک است و حقيری چون تو پشت آنی. فاعليت زنانه کجا و اسباب و ابزار بودن آدم عقده ای و حسودی مثل تو کجا؟

تو هم البته تاريخ مصرف کوتاهی خواهی داشت و بعدها مثل بقيه در زباله دانی مهبلی دفن خواهی شد، فقط به جای حسادت بهتر است استعدادت را به کار بگيري.

تا آنجا که می​دانم به هيچ کدام از فاميل​هايت بی​ادبی و ... نکرده​ام، پس چرا بايد گناه ديگران را گردن من بياندازی؟

تمام اين بازی برای اين بود که توی نفله را از سوراخ بيرون بکشم و معلوم شود چه کسی عروسک گردان ماجراست. تو برو خود را باش!

تکمله: کاوه ناراحت شده است که چرا از فرح خانم خواسته​ام او را برای صرف آش همراه مهدی خلجی دعوت کند. مگر ايرادی دارد سر شام با هم بحث سياسی و مرور خاطره بکنيد؟ عبدی را هم بياوريد بد نيست، بالاخره با هر دوی شما رفيق است، نيست؟ آدم را بايد از رفقايش شناخت...هه هه هه
و اما تفسير ما در باب سخنان لالوله خانم
اولا، بنده بشدت موافق همسنگ شدن ارث هستم. همسنگ بودن حق انتخاب، آزادی همسر در مسافرت به خارج، انتخاب شغل تا زمانی که به چارچوب خانوادگی آسيب نرساند، فرزند هم بايد حضانتش با مادر باشد، از چند زنی و پلی​گامی هم بدم می​آيد، زير بار فرهنگ صيغه هم نمی​روم و ...

ما، فکر می​کنم قوانين تا وقتی فقط به صورت شکلی اجرا شوند و تکامل نيابند، در جا خواهيم زد! اگر محور را حقوق بشر قرار دهيم، و اصول شرعی را هم از اين دريچه ترجمه کنيم، در نقاطی با هم در تضاد خواهند بود، در اينجا چرا حق را به اکثريت ندهيم و انتخاب را به آنان نسپاريم؟

به عنوان مثال، کسانی که در ايران شهروند درجه چندم محسوب می​شوند، بايد همان حقوقی را داشته باشند که بقيه دارند، به عبارت ديگر همه بايد برابر باشند نه درجه بندی شده! اگر کسی بنا به انتخاب و گرايش شخصي، نخواهد با جنس مقابل باشد، و در عين حال، به حقوق کسی هم تجاوز نکند، چرا نبايد از برابری بهره کامل را ببرد؟

برای بعضی از شغل​ها نيز اکثريت متناسب با شرايط مکانی و زمانی قوانينی تعريف می​کند. بنا به مصالح جامعه، کنترلش هم می​کند. مثلا فحشا يک واقعيت است! حالا بخواهيم مدرن باشيم و بر اساس حق انتخاب در باره​اش صحبت کنيم، فکر می​کنم نمی​توان منکرش شد. از قديم و نديم بوده. نقل است از آيت​الله طالقانی که نبايد شهر نو را خراب می​کردند. بايد همانجا سرجايش می​ماند. ٌشايد خيلی از سنتی​ها منکر اين مساله باشند، ولی واقعيت را که نمی​توان منکر بود؟ حالا بياييم از غربی​ها يک شبه جلو بزنيم که کار خراب می شود، پس شايد روزی روزگاری جامعه ايران با اين واقعيت کنار آمد.
محاکمه-۴
نيکان: خب، جونت بالا اومد؟
نيک​آهنگ: بازجو هم بازجوهای خانه امن! لا​اقل ادب داشتند! يادت رفته؟
نيکان: خب، برگرديم سر ماجرای مسائل شخصی...تو چيکار فلانی و بهمانی و بهمدانی داری؟
نيک​آهنگ: فلاني، وقتی می​خواد يک حرکت رو رهبری کنه، يا اينطور بشناسنش، می دونه که زير ذره​بينه، اگر خالی ببنده که ۴۰،۰۰۰ هزار بيننده داره، بايد دليل بياره. اگر بگه که در تهران دستگير شده و بازداشت و بازجويی و ... و سندی نياره، فايده نداره. خيلی از ماها بارها و بارها بازجويی شديم، ولی نمی​آيم رسما ادعا کنيم، چون دليلی برای اثباتش نداريم. وقتی برای افرادی در داخل طوری می​نويسه که ممکنه اونجا براشون پاپوش درست کنن، مسووله! وقتی پايبند به قولش نيست، مسووله، وقتی که خيلی راحت خيانت در امانت می کنه، مسووله! اونوقت تو می​آی يک بار مسيرش رو دنبال می​کنی. پيگيری خيلی ساده. به يک مدل می​رسی. به يک الگو، که بشدت تقليدی از کار ديگران هم هست. ديگرانی که پيرو ساختار مذهبی دگم بوده​اند و بعد ضد مذهب شده​اند. عدم پايبندي به هیچ چیز و هیچ کس، و استفاده ابزاری از همه افراد. تا اينجای کار بحثی هست؟
نيکان: ...
نيک​آهنگ: خود من هم مطمئنا اگر همون دست​بند نامرئی رو بردارم شايد از اون و الباقی بدتر بشم. ولی ترجيح می​دم تا عمر دارم دست خودمو بسته نگه دارم. اين هم انتخابمه، ايرادی داره؟
نيکان:...
نيک​آهنگ: من می​گم مسوولانه برخورد کردن عيب و ايرادی نداره، خود من هم اشتباه کردم چند بار. ولی دقت کن، از اول برو اون مطالب رو بخون، ببين، بعد حرف بزن، نه اينکه مثل خاله​زنک​ها یا دایی​مردک​ها بيافتی پشت تلفن و ورور کنی. بعدش بخوای اين ور و اونور بيافتی به زيراب زنی.
نيکان:.......
نيک​آهنگ: اشتباه من اين بوده که برای اثبات اين قضايا، احساست شخصی رو هم قاطی کردم. و در اين بين ممکنه کسی هم آسيب ديده باشه، از جمله مرمرو، که ناخواسته حرف​های من ناراحتش کرده.
نيکان: هرکی ...طوفان درو می​کنه....به قول استاد طلوع!
نيک​آهنگ: درسته!
نيکان: خب، می​بينم که نرم​تر شدی...
نيک​آهنگ: اشکال از شيرازی بودنه!
نيکان: در مورد بهمانی چی؟
نيک​آهنگ: بهماني، مورد جالبيه. اتفاقا دوست مشترکمون خيلی خيلی وارد قضيه شده بود و به من دقيقه به دقيقه و از خونه طرف يا زنگ می​زد و يا با چت اطلاع می​داد...گاهی هم تصادفا همزمان با اون وبلاگش رو آپديت می​کرد. بيداری با هم، خواب هم با هم، و الخ. من تنها بحثم سر اين بود با دوست مشترک عزيز اگر دفاع از حقوق زنان مهم هست، يکي از زنان هم زن اون طرفه که بی​خبر از همه جا رفته مسافرت. اگر ازدواج آزاد داشتن، بهترين کار اينه که به عيالش اطلاع بده، بعد بره با يارو بخوابه. اگر هم اين خلاف قواعد پلی​گامی و رابطه آزاده، پس اسم بقيه امور رو نذاره دفاع از حقوق سرکوب شده زنان. بعدا که عيال اون آقا اومد سر خونه زندگيش، و فهميد که آقای محترم از وجود اين دوست می​خواسته برای دک کردنش سو استفاده کنه، حالش گرفته شد. دوست مشترک ما هم هی می​گفت زنه فهميده، و ...چون اون حضرت آقا آدم تاثير گذاريه در مسائل مربوط به ايران، می​خواد سال​ها از اين راه نون بخوره، می​گم بهتره بيشتر مواظب باشه.
نيکان:...ولی زن اون آقا که بعدا از دوست مشترک تشکر کرد...
نيک​آهنگ: بله، خسته نباشيد گفت. حد اقل باعث شده بود اون آقا ديوارهای خونه رو سوراخ نکنه!
نيکان: کثافت!
نيک​آهنگ:الان هم می​گم که دوست مشترک در مشکلاتی که برای اون زن پيش اومده و منتهی به بيمارستانی شدن اخیرش شد، ناخواسته مسووله.
نيک​آهنگ: در مورد بهمدانی هم به خاطر هزار و يک دليل تفاوق کرديم که يک جا ختم بشه، اون توافق هم از نظر من محترمه.
نيکان؛ ،معامله کردی؟
نيک​آهنگ: نه! مثل دو تا مرد با هم حرف زديم، و به نتايجی هم رسيديم. اون نتايج برای هر دومون محترمه.
نيکان: خب حالا چی رسيد به تو احمق خاله زنک؟
نيک​آهنگ: بعدها پشيمون نيستم که نگفتم! منتهی می​گم روش رو اشتباهی انتخاب کردم.
نيکان: مدرکت چيه؟
نیک​آهنگ:خودت هم می​دوني، ولی من بی​شرف نيستم علنی​اش کنم.
نيکان: نه جون ما بی​سرف​تر از خودت هم کسی پيدا می​شه؟
نيک​آهنگ: فراوون!
ادامه دارد
Monday, September 04, 2006
تشکر از فرح خانم و اظهار ناراحتی بابت از دست رفتن آش رشته
فرح خانم گرامي، چون می​دانم از دست دادن آش رشته امر بسيار بدی است و به هر صورت من هم با وجود تلاش برای کاهش وزن، حاضر نيستم آن آش رشته را به چيزی ببخشم، با اين وجود ضمن احترام به آن بانوی گرامي، خواهشمند است به جای من نمک نشناس، مهدی خلجی عزيز را همراه کاوه دعوت کنيد تا هم از ديدار هم شادمان شوند و هم از دستپخت​های ديگر شما بهره​مند!
ارادت
نيک آهنگ منفور
محاکمه-۳
نیکان: تو چه جور ادعای مسلمونی می‌کنی در حالیکه خیلی چیزا رو رعایت نکردی؟
نیک‌آهنگ: الاغ، من ادعا می‌کنم که دارم بعضی از فروع رو انجام می دم بدون اینکه بتونم همه رو انجام بدم! در ضمن، من به ثابت بودن فروع هم اعتقاد ندارم، و فکر می‌کنم میشه به اون‌ها نگاه تکاملی داشت. چطور مثلا بعضی‌ از مراجع اعلام می‌کنن که ذبیح اهل کتاب حروم نیست، خب یه تغییر رونده که مطابق ممکنه ضد سنت هم باشه، ولی متناسب با زمان تعریف شده.
نیکان: چقدر زبونت هم درازه!
نیک‌آهنگ: مىٰ پرسی، فحش می‌دی، جوابت رو هم بگیر!
نیکان: خب مثلا بگو ببینم مسلمون برات مهم‌تره یا نامسلمون؟
نیک‌آهنگ: آدم!
نیکان: می‌بینم که داری طفره می‌ری!
نیک‌آهنگ: در قالب فکری تو نمی‌گنجم، مشکل تو هست!
نیکان: خب امور جنسی بقیه برای تو چه اهمیتی داشته؟
نیک‌آهنگ: تا وقتی اثرش عمومی نباشه، هیچی! وقتی طرف در عرصه عمومی کارش به ضرر بقیه تموم می‌شه، و روند فعالیتش یک کار خوب رو آسیب می‌رسونه، اونوقت میام وسط، با این همه دارم جلوی خودمو می‌گیرم که ماجرا شخصی نشه. اگر هم تا حالا مساله رو جوری عنوان کردم که شخصی شده، اشتباه کردم. تفهیم شد؟
نیکان: کثافت عوضی!
نیک‌آهنگ: اینی که هست.
نیکان: توضیح بده!
نیک‌آهنگ: نمیدم تا جونت در ره!
نیکان: ادامه بده..
نیک‌آهنگ: الان باید بخوابم! بعد از خواب جوابتو می‌دم!

ادامه دارد
محاکمه-۲
نیکان: اعتراف کن که در خدمت قدرتی!
نیک‌آهنگ: اگه منظورت قدرت هست که با اون خودمو کنترل می‌کنم، بله!
نیکان: خیلی رو داری! مثلا تو اسم قدرت و در خدمت قدرت بودن رو چی می‌ذاری؟
نیک‌آهنگ: به عنوان مثال، وقتی طرف، پسر کاندیدا به من زنگ می‌زنه که برای بابای من تبلیغ کن، بعد دستیارش زنگ می‌زنه که اگه کمک کنی به ستاد آقای فلانی، مشکلت رو حل می کنیم. من هم می گم نه! من اسم این رو می‌ذارم در خدمت قدرت نبودن! می‌دونم که اگه نفع اقتصادی هم داشته باشه و نفع امنیتی، انجامش بعدها باعث پشیمونیه!
نیکان: منظور؟
نیک‌آهنگ: ببین، من یکهو نمی‌آم ۴۵۰ میلیون تومان رو خرج تبلیغات و چاپ برچسب فرد اعلا و همون کاندیدا بکنم تا وقتی رئیس جمهور شد بیام ده تا قرارداد نفتی و غیر نفتی رو به جیب بزنم و پولشو بفرستم واسه بچه‌‌هام و توی آمریکا و کانادا! من به اون می‌گم در خدمت قدرت بودن! حالیت شد؟
نیکان: تو برای پسر ... کار می کردی!
نیک‌آهنگ: آهان! همینو می‌خواستم بگم! من برای سازمان دولتی کار کردم، نه فرد! من نذاشتم کارم ابزار تبلیغاتی بشه، وقتی هم از ایرون اومدم، هم دو میلیون پول قرض کردم، چون سازمان طلب منو به موقع نداده بود. بعد از یک سال و نیم حمالی و بدبختی هم تونستم قرضمو پس بدم. هنوز هم به یکی دیگه مقروضم. اگر این اسمش در خدمت قدرت بودند، ما هستیم! اگه حمالی توی خشک‌شویی و بیکاری کشیدن و ذلیل‌شدن، در خدمت قدرت بودنه، من که خیلی در خدمتشم. اگر روزی ۱۵ ساعت کارکردن، در خدمت قدرت بودند، بابا من ترکوندم خدمت‌گذاری رو!
نیکان: تو خائن داری بحث رو منحرف می‌کنی!
نیک‌آهنگ: پرسیدی، این هم جوابش بود!
نیکان: تو در خدمت قدرت بودی و انتخابات رو تحریم کردی!
نیک‌آهنگ: من به کسی گفتم رای نده؟ من گفتم دلیلی برای رای دادن نمی‌بینم، چون اگر اصلاح‌طلب‌ها هم رای بیارن، به خاطر ساختار موجود هیچ کاری نمی‌کنند، اون‌طرفی‌ها هم بعد چند مدت با مجلس دولت رو ساقط خواهند کرد. هاشمی هم با این مجلس کاری نمی‌تونست بکنه، مردم هم بهش رای نمی‌دادن. در ضمن کسانی که می‌خواستن با رای دادن و تبلیغ فلانی یا فلانی رو تثبیت کنند در خدمت قدرت بودن یا من؟..
نیکان: بگذریم، اعتراف کن که فاسدی!
نیک‌آهنگ:هستم! عاشق انجلینا جولی هم هستم! خدا از سر برد پیت هم نگذره! کاش انجلینا منو به فرزند خوندگی قبول می‌کرد!
نیکان: تو سید جقی با عکس اون هم حال می‌کنی!
نیک‌آهنگ: شرمنده‌تم. من انجلینا رو تحسین می‌کنم، دیدن عکسشم بهم آرامش میده. اگر منظورت خودارضاییه، لطفا یکی رو به من معرفی کن که اینکاره نیست، در ثانی ما مدت‌هاست یادمون رفته به چه دردی می‌خورده. طبیعت بس بهوت افسرده هاهه!
نیکان: پس چرا ادعای مسلمونی می کنی؟
نیک‌آهنگ: بحث نسبیته! فکر می‌کنم به طور نسبی ازخیلی‌ها بیشتر زور می‌زنم باشم، ولی هنوز نتونستم چیزی که می خوام از آب در بیام.
نیکان: ولی تو اهل لاس زدنی!
نیک‌آهنگ: لاس خشکه یا لاس تر؟
نیکان: فرقی داره؟
نیک‌آهنگ: بهت گفتم،لاس خشکه رو ازش توبه کردم! لاس تر هم که شرمنده‌تم! به صیغه از انواع مختلفش اعتقاد ندارم!
نیکان: حالا که به ما رسید توبه کردی ناقلا؟
نیک‌آهنگ: اتفاقا چون می‌دونم کار غلطی بوده، بدون اسم آوردن از کسی می‌خوام بذارمش توی کتابم. توی طرح‌های اولیه هم کاراکتر اون بدبختو کشیدم در حال لاس چتی و لاس تلفنی.. وبعدش ۲۰ روز روزه گرفتن و مدت‌ها عذاب وجدان. دیگه چی؟
نیکان: تو منو ذله می‌کنی!

ادامه دارد
محاکمه
نیکان: تو خجالت نمی‌کشی در خدمت قدرتی؟
نیک‌آهنگ: چی؟
نیکان: تو از مذهب و دین چماقی ساخته‌ای برای سرکوب آزادی دیگران! تو هم عامل قدرتی، هم در خدمت قدرت سرکوبگر و ..
نیک‌آهنگ: من سواد ندارم! نمی‌فهمم، با نوشتن چیزی که فکر می‌کنم درست‌تره حرفم رو می‌زنم. تو هم آزادی حرف خودتو بزنی! این کجاش سرکوبه؟
نیکان: آهان! مساله اینه! تو قربانی قدرتی و تبدیل به ابزار قدرت شده‌ای و از قدرتت سو استفاده می‌کنی و ...
نیک‌آهنگ: یواش! من نمی فهمم داری چی میگی!
نیکان: د همین دیگه! تو در کانادا و در شبکه اینترنت با حرفات همه رو سرکوب می‌کنی و بر اساس دکترین دولتی ایران پارادایم...
نیک‌آهنگ: یواش! پیاده شو با هم بریم!
نیکان: تو عامل قدرتی!
نیک‌آهنگ: ببین داداش، من درکت نمی‌کنم! من حرف خودمو می‌زنم، کار خودمو می‌کنم،در فضای آزاد هم نفس می‌کشم، و الخ
نیکان: تو خجالت نمی‌کشی؟ تو به هیچ عنوان دین نداری! آزاد‌مرد هم نیستی، الهی تبر و طبری بخوره توی سرت! همه‌اش هم جانماز آب می‌کشی برای قدرت!
نیک‌آهنگ: واضح‌تر حرف بزن!
نیکان: تو نماز نمی خونی، هیچ چیز رو هم رعایت نمی‌کنی، دروغ می‌گی، تهمت می‌زنی، و ...
نیک‌آهنگ: به! تازه اینطوری می‌شم مسلون استاندارد! مگه نشنیدی طرف به پسرش می‌گفت: دروغ که میگی، هیزی که می‌کنی، عرق که می‌خوری، مال مردم رو هم هکذا...خب هگو مسلمون کاملی دیگه!
نیکان: بحث رو منحرف نکن! تو مرتیکه جعلق حشری ِ جقیِ بدبخت سنتی سواستفاده‌چىِ ...
نیک‌آهنگ: یواش! اولا، حرف دهنتو بفهم! ثانیا، تمام حرف من اینه که آدمی مثل من که ضعف اخلاقی داره، به کمک همین مذهب سنتی خفن که تو معترضش هستی خودشو کنترل کرده. اصلا هم منکرش نیستم!
نیکان: مثلا؟
نیکان: مثلا فکر کردی من بدم میاد برم توی عالم هپروت؟ بدم میاد وقتی همه غم دنیا رو سرم ریخته، همه چیز رو فراموش کنم؟ بدم میاد برم یه جیگر طلا بغل دستم باشه؟ بدم میاد ...
نیکان: ولی تو همه رو سرکوب می‌کنی!
نیک‌آهنگ: خودمو سرکوب می‌کنم! من آیا کسی رو مجبور کردم نماز بخونه؟ کسی رو مجبور کردم روزه بگیره؟ کسی رو مجبور کردم ...خودمو مجبور کردم! خود خرت هم می‌دونی!
نیکان: هه هه، من که خبر دارم...
نیک‌آهنگ: از چی؟
نیکان: از چت... هه هه هه
نیک‌آهنگ: بله! اتفاقا اشتباه هم کردم! دو سه بار چت ناجور کردم، بعدش هم توبه کردم! هر چی هم طرف التماس کرد که باز هم، گفتم نه!
نیکان: ریا کار قدرت‌‌زاده! نمی‌ذارم زندگی کنی!
نیک‌آهنگ: تو به من می‌گی از موضع قدرت وارد می شم، اونوقت می‌خوای مانع حرف زدن من بشی احمق؟
نیکان: تو همه رو سرکوب می‌کنی!
نیک‌آهنگ: اشتب! من خودمو سرکوب می‌کنم! اگر هم می‌تونستم خیلی چیزای دیگه رو در مورد خودم کنترل کنم می‌کردم! مثلا برای اثبات نامردی آدم‌ها بیخودی به بعضی مسائلشون گیر دادم! این اشتباه بوده!
نیکان: بالاخره اعتراف کردی!
نیک‌آهنگ: اتفاقا قرار بود سر یک فرصت معذرت خواهی از ۵ نفر رو بذارم، ولی رفیقمون گفت تنده، نذارش فعلا!
نیکان: بمیری!
نیک‌آهنگ: تو دیگه چته؟ تو بدون من وجود نداری احمق!
نیکان: من تا ابد یا تا وقتی کلنگ از آسمان افتاد و نشکست خورد توی سرم، واثرش هست، خودمو به زمین و زمان می‌زنم!
نیک‌آهنگ: خود دانی!

ادامه دارد
بابا اشک ما هم در اومد!


از همان وقتی که آندره آغاسی مو بلند در تنیس مطرح شد تا همین دیروز از عرصه مسابقات خارج شد، همیشه از او خوشم می‌آمده. مساله رگ و ریشه ایرانی‌اش هم جای خودش را دارد.

یکی از همکلاسی‌های دانشگاه عصبانی می‌شد که چرا از این نامسلمون خوشم می‌آید! می‌گفت پدرش ارمنی بوده و و وطن‌فروش و ...من هم می‌گفتم به همین دلیل که عاقل بوده و خانواده‌اش را نجات داده تا مثل تو یکی ابله نشود از او خوشم می‌آید!!

سال‌های ۶۸ و ۶۹ که جدی جدی طراحی را شروع کرده بودم، عاشق عکس روی جلد بروک شیلدز در ۱۹۸۱ مجله تایم بودم، و بارها از روی آن طراحی کردم. وقتی آغاسی با بروک شیلدز آشنا شد و بعدش ازدواج، فقط می‌توانستم بگویم دمت گرم! تو هم همانی را دیده‌ای که ما دیده‌ایم؟ البته او بیشترش را هم دید!!!

در هر حال دیروز آلمان‌ها انتقام خودشان را از او گرفتند! بکر آلمانی حذفش کرد...آخر او قهرمان محبوب آلمان‌ها، اشتفی گراف را از دست آنها در آورده بود و بعد از جدایی‌اش از بروک شیلدز با او ازدواج کرده بود و ...

دیروز جالب بود. مردم چنان عاشقانه بازی آندره را تماشا می‌کردند که حتی با وجود باختش به بکر، تا مدت‌ها تشویقش کردند. اشک او که در آمد، گریه آدم سنگدلی مثل ما که دیگر روان شد.

آندره، دوستت داریم!