یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Wednesday, November 30, 2005
امان از بی‌خوابی
اسمش راهر چه می‌خواهید بگذارید، اینسومنیا، بد خوابی، بی‌خوابی...
هر چه هست چیز مزخرف بی‌پدر و مادری است.

برای جز دادن نقاط خاص بعضی‌ها هم که شده الان می‌روم سمفونی دنیای نوین دورژاک را گوش می‌دهم و بعدش هم کارمن را...حالتان گرفته شد؟
در ضمن، از نظر زیبایی‌شناختی مدرن، قطعه موسیقی باباکرمی بعد باله دریاچه قو، مدل پرویز صیاد را شدیدا طالبم... اگر آدرسش در اینترنت را داشتید، دریغ نکنید!
هم پيمان دربرابر گسترش ايدز-امشاسپندان
تريبون فمينيستي ايران:
از همه آنان كه به مبارزه با گسترش ايذر در زمينه‌هاي فقر، نابرابري جنسيتي، خشونت عليه زنان و كودكان و همچنین رفع انگ و تبعيض از افراد مبتلا به ايدز و حمايت از حقوق اجتماعي و دسترسي آنان به امكانات بهداشتي_ درماني متعهد هستند، دعوت مي كنيم روز پنج شنبه 10 آذر ساعت 1 بعداز ظهر در مقابل تئاتر شهر به ما بپيوندند.
۲۰ وبلاگ گران‌قيمت و پرطرفدار فارسي! - نقطه ته خط
اين گزارش وبلاگ نقطه ته خط هم عجب چيز بامزه​ای بودها!

نمی​دانستيم وبلاگ​مان چقدر می​ارزد که الان هم نفهميديم ماجرا چيست! حالا که اينطوری است، دويست سيصد تا وبلاگ ديگه هم راه بندازيم به خودمون لينک بديم ببينيم دنيا دست کيه، شايد هم مثل هودر که توی صبحانه به خودش لينک ميده و اسمشو ميذاره آگهی ويژه!
در هر حال کلی خنديدم(عقده​های خود کم وبلاگ بينی من هم موقتا رفع شد).
و اما بلاگرهای تنبل
اشکان خواجه​نوری از ۱۶ نوامبر وبلاگش را به روز نکرده...اشکان! عاشق شده​ای؟

پناه فرهاد بهمن، اين يار صديق دکتر معين، از يكشنبه، ۲۹ آبان، ۱۳۸۴ دست از پا خطا نکرده. دراز!

اين همشيره ما هم انگار نه انگار که روزی فتوبلاگ داشته! به تو که نمی​تونم فحش بدم، به برادرت بد و بيراه می​گم که خودم هستم!

مسعود برجيان هم حكایت شب‌های هراس از ۱۸ نوامبر خورده توی برجک​اش! اوهوی! بيا بيرون!

نفيسه مطلق هم چنان محو هيکل ورزشکاران زورخانه​ای شده که از ۳۰ آبان از آنها دست بر نمی​دارد.
خدا پدر بتهوون را بیامرزاد
الان به لطف این نشانی و این یکی و این آخری که از وبلاگ اخوی کش رفتم، بعد از مدت‌ها کنچرتو(کنسرتو) پیانوی شماره پنج بتهوون را گوش دادم. آی حال داد! یاد پخش صوت ماشین ابوی جان افتادم که با فشار مادرجان برای کاهش آواز خواندن حضرت ابوی در ماشین خریداری شد و اکثرا آثار بتهوون را گوش می‌دادیم، تا روزی که در نور‌آباد ممسنی، دزد آمد و بردش!

آن روز مادرجان به ابوی‌جان مژده داد که می‌تواند آواز بخواند...چون دیگر دستگاه پخشی در کار نبود!
باز کردن همزمان دو وبلاگ موزیکال
همین الان آمدم به وبلاگ حضرت معروفی و فمینیست‌السادات پرستو دوکوهکی سر بزنم. اولی که از قدیم و ندیم آهنگین بود، دومی هم آهنگ جدیدش را می‌شنیدم(چون تصادفا پیچ صدا را نبسته بودم).

همیشه می‌گفتند همنوازی تار و سه تار و غیره، حال در دنیای جدید شده همنوازی بلاغستانی...
بازگشت به عصر تمدن
دیروز عصر که به سردبیر روز زنگ زدم که اینترنت-بند شده‌ام، گفت که مگر آنجا اوضاع اینقدر خراب است؟ گفتم اینجا "تهرانتو" است. گاهی قیف هست، گاهی قیر و گاهی هیچ‌کدام!

امروز صبح در کمال نا امیدی آمدم سری بزنم که دیدم دوباره آثار تمدن نمایان شده است...

و اما نکات جالب تهدید چند روز پیش...

مریم نبوی‌نژاد هم چند خطی نوشت! کاچی بعض هیچی
پویان طباطبایی کمی جنبید،
سیبیل از این دنده به آن دنده شد،
رویاهای گمشده کمی پیدا شده،
ماری مهرمند مشکل پرشین بلاگ را بهانه نکرد و الخ..

در هر حال، این بدپیله بودن من هم چندان چیز بدی نیست!
فردا به کسانی که ۱۰ روز است وبلاگ‌شان به روز نشده گیر عظمی می دهم به امید خدا....

در ضمن آبجی! این فتوبلاگ سرکار چرا به روز نمی‌شود؟
نقد خواندنی رضا معینی
آنقدر که نرم و آرام مرا نواخته که نمی‌دانم چگونه بگویم آخ!

آقا رضا، خیلی مخلصیم.
آخ
ديشب، آنقدر کار روی سرم ريخته بود که کم آوردم و نزديک بود با يک اردنگی از محل کار اخراج شوم. معمولا وقتی کم می​آوری از همکاران ON CALL کمک می​گيری ولی از شانس بد ما همکاران محترم حال کار کردن نداشتند.

به خانه که رسيدم سريعا کار روز را کشيدم و فرستادم و بعدش هم خوابيدم. وقتی بيدار شدم، ديدم از اينترنت خبری نيست! نگو به خاطر عوض شدن سيستم کابل منطقه، همه اهالی محترم از برکت وجود تلويزيون و اينترنت بی​بهره​اند. من هم خوشحال شدم و باز هم خوابيدم!

سر کار که آمدم، ديدم رئيس نشسته، و فهميدم که وضعيت زرد نزديک به قرمز است...
خوشبختانه هنوز اردنگی به جايگاه مخصوصش نخورده، ولی گمانم يک کيلويی وزن کم کردم!
الان هم دارم به سلامتی از وقت تنفس استفاده می​کنم و می​نويسم...حالا از کدام طرف دارم نفس می​کشم...نمی​دانم!
Monday, November 28, 2005
خسته نباشم
امروز تقریبا جنازه ام را از سر کار آورده‌ام، ولی برای به خاک مالیدن پوزه دشمنان اسلام، چند خطی می نویسم تا بفهمند با کی طرف هستند! (آخ قربون اون صفات رذیلانه اگو-مانیایی خودم بروم).
عرضم به حضور نسبتا انورتان، تا هفت ساعت دیگر هر چه دلتان خواست کامنت بد و بیراه بگذارید چون می‌خواهم بخوابم، موبایل مربوطه را هم خاموش می کنم تا مزاحمین عزیز حالشان گرفته شود.

شرط هم می بندم که سر ساعت ۳، علیرضا زنگ می زند، سرساعت ۴، سیبیل، و سر ساعت ۵، حضرت ایرج، اون وسط‌ها هم صد نفر دیگر...

ما رفتیم.
و اما دیگر سختی‌های کشیدن کاریکاتور سیاسی
یکی از بدبختی‌های دائمی من و احتمالا بسیاری از همکارانم، بی‌خبر بودن روابط سردبیران با مقاماتی بوده است که می‌خواسته‌ایم ترتیب‌شان را بدهیم. مثلا ایرادهای بنی‌اسرائیلی که از کار می‌گرفتند و بعد می گفتند ممکن است برای روزنامه مشکل بوجود بیاید و ...

بارها اتفاق افتاده که بعد از چند سال، از طریق همان سیاست‌مدار مورد نظر فهمیده‌ام که سردبیر آن روز من که به انحا مختلف، مانع انتشار کارم شده، در همان زمان حقوق‌بگیر یا مشاور جناب سیاست‌مدار بوده است.

کلا سیاست چیز بسیار خفن و جذابی است! در سال‌هایی که مشاور بهینه‌سازی بودم، چند بار سر وزارت نفت کرم‌هایی ریختم، و باورتان نمی‌شود چه حرف‌های که نشنیدم. انگار شما را خریده‌ باشند و حق نداشته باشید کاری خلاف میل بکنید.

از این بازی‌ها همیشه وجود داشته و خواهد داشت...

اولین تجربه‌ام سر برنامه تلویزیونی قاصدک بود که با همایون خیری در آنجا آشنا شدم. همزمان با کارم در آن برنامه، برای هفته‌نامه مهر کاریکاتوری در باره افتتاح شبکه جام جم کشیدم، نتیجه اخلاقی، حذف محترمانه بنده از برنامه بود.

سال بعد، آتش‌افروز به من زنگ زد و دعوتم کرد تا مجری برنامه‌ای باشم. نکته جالب، شرط نسبتا بامزه‌ای بود، و آن هم نگه داشتن هوای مدیران محترم سیما بود! من هم در کملا پر‌رویی در اولین فرصت کاریکاتور برادران لاریجانی را با هم کشیدم که دست در دست هم می خواندند: ما دو تا داشیم، مثل مداد تراشیم، هر جا میریم ...

بگذریم، جماعت از شما انتظار دارند لبه تیز چاقویی باشید که آنها هدایتش می کنند، نه آنکه خودتان صاحب خودتان باشید. فرقی هم نمی‌کند اصلاح‌طلب باشند یا اسلاح‌طلب...شما از دید آنان ابزاری بیش نیستید...

اینجاست که وبلاگ خیلی به درد می خورد!
تقدیم به آنها که چشم بسته غیب گفتند
آهای، یادتون می‌آد چند ماه پیش نوشتم که به نقل از یک منبع، ایرانیان ۲۰۰ میلیارد دلار در دوبی سرمایه‌گذاری کرده‌اند؟

ای آنانی که مرا به هزار و یک چیز متهم کردید! سوسک نشوید الهی! بروید اینجا را بخوانید، شاید رستگار شوید.
ای که ۳۶ رفت و در خوابی، آخ که چقدر چند ساعت خواب می‌چسبه
کلنگ از آسمان افتاد و نشکست، بنده هم امروز مثل مرده‌های غیر متحرک افتاده بودم یا می‌خوابیدم، یا وبلاگ می نوشتم. هر از گاهی هم این تلفن لاکردار زنگ می‌زد ولی خدا را شکر برعکس همیشه دوباره راحت به‌ خواب می‌رفتم. ای آنانیکه راحت می‌خوابید، قدر راحت خوابیدن را بدانید! عجب نعمتی است( حتی بهتر از نعمت احمدی).

الآن هم مطابق ساعت طبیعی کاری‌ام، که البته غیر طبیعی است! بیدار شده‌ام و زورم را خواهم زد که باز هم بخوابم، وگرنه مجبورم کرسی شعر بگویم(وبلاگ بنویسم!).

در ضمن اول- به دوستان عزیزی که هی نامه می‌نویسند و در باب وبلاگ مستطاب خردبیر خودش سوژه و ایده می‌دهند، عرض می‌کنم که در صورت استفاده از آن ایده‌ها، نام ایشان را هم خواهم آورد. منتهی تا کنون اکثرا در حد انتقام‌گیری خشک و خالی بوده، نه مناسب خنداندن خلق‌الله.

در ضمن دوم- تصمیم گرفته‌ام برای وبلاگ نویسانی که هر روز به وبلاگ‌شان سر می زنم ولی به روز نیستند، پسوند بگذارم، مثل تنبل، بی‌مایه، بی‌خاصیت، عاشق، سر به هوا، خیکی، دماغو، چس‌فیل، زرشک، هودر، خائن، ...یا اینکه حداکثر برشان دارم.

درضمن سوم- من از روی رفاقت فقط دو سه تا لینک گذاشته بودم که یکی را حذف کردم.
امروز بعد از ظهر هم خواب مسیح علی نژاد را دیدم که با آن لهجه بابلی غر می‌زد که چرا به من لینک نداده‌ای! بابا دست از سر خواب ما بردارید! به روز باشید، چشم!

در ضمن چهارم- لینک کورش ضیابری را هم گذاشتم چون قول داده بودم. آخر این نوجوان فکر می‌کند ما پیر پاتال‌ها حقش را خورده‌ایم.

خرده فرمایش‌ها
یکی اعتراض می‌کرد که چرا به مشارکتی‌ها لینک داده‌ام؟ چرا ندهم؟ مگر نمی‌خواهم هر روز تفریح کنم؟

یکی دیگر هم می‌گفت لینک‌های روشنفکری را جدا بگذار! زرشک، یعنی شما فکر می کنید من از تقسیم بندی‌های ابلهانه روشنفکری خوشم می‌آید؟ من با هر چیزی که حال کنم، می‌گویم، چه روشنفکری باشد چه لمپنی و چه انسانی!

چند تایی هم نوشتند ما را فراموش نکن. اوهوکی! ما هر روز خدایی را که نباید فراموشش کنیم بارها و بارها از یاد می‌بریم، آنوقت شماها را فراموش نکنم؟ فوتینا!

یکی دیگر گفت مطابق به روز شدن-سیستم بلاگ رولینگ- لینک‌ها را بچینم. عرضم به حضور نسبتا انورتان، نه!نه!نه!

باز هم بگم؟
Saturday, November 26, 2005
حوزه علمیه دانشگاه تهران
همینش را کم داشتیم. یک آیت‌الله رئیس دانشگاه تهران شد.
سال‌ها قبل تلاش کردند حوزه و دانشگاه را به هم نزدیک کنند، حالا اتفاق افتاد، منتهی با "نزدیکی" حوزه با دانشگاه! چقدر هم نزدیکی دردناکی خواهد بود.
وقتی بتهوون خونت کم می‌شود
مدتی بود از موسقی کلاسیک و غیر کلاسیک دور مانده‌ بودم. به لطف لینک رادیوکلاسیک سویس، این مشکل هم به لطف خدا در مورد نوع کلاسیک آن حل شد.

وای که چقدر لذت‌بخش است!
Radio Swiss Classic
ایده یابی
یکی از سخت‌ترین کارهای دنیا، ایده‌یابی برای کاریکاتور است. باورتان نمی‌شود؟

هر ایده جدید مثل یک اثر نو، یک قطعه شعر فی‌البداهه، یک اختراع نوین، یک...خیلی دارم خودم را تحویل می‌گیرم؟ امتحان کنید. متناسب با قدرت طراحی‌تان، اندکی زور بزنید، و سعی کنید یک نقاشی یا طرح طنز آمیز که مفهومی تند و تیز داشته باشد را بکشید، و بعد به عنوان یک کارتون قابل چاپ به یک جا غالب کنید. این یک قسمت، حالا تلاش کنید هر روز این کار ثابت شما باشد.

یکی از راه‌های سوژه یابی و ایده‌پردازی که در کتاب‌های آموزش کارتونینگ از آن نام برده می‌شود"مضحک بینی" است. یعنی سعی کنید همه چیز را مسخره ببینید. از پدر و مادر خودتان شروع کنید تا دختر همسایه. از شکل دماغ کج خودتان بگیرید تا گوش دراز طرف مربوطه...

یکی دیگر "اغراق" است. یعنی سعی کنید با اغراق کردن در چیزها و مسائل، تاکید بیشتری روی آنها بکنید و همین مساله باعث توجه بیشتر مخاطب می‌شود.

دیگر، ایجاد شوک در مخاطب است. که چه بشود؟ مخاطب را در شرایطی قرار دهید که متوجه خطرهای احتمالی تصمیمات سیاست‌مداران احمق شود.

دیگر، اندکی پدرسوخته‌گی است! اعتراف بدی است، ولی تا زمانی که نتوانید در کمال پر رویی، کاری را انجام دهید، اصلا مخاطب تحویل‌تان نمی‌گیرد.

...

حالا ده‌ها روش و فن بلد باشید، ولی آن روز مغزتان گریپاز کرده باشد، وای به روزگارتان. خودتان را جر واجر کنید هیچ چیز مثبتی در نمی‌آید، حتی اگر فکر خوبی به سرتان زد، با اجرایی احمقانه خرابش خواهید کرد.

حالا آدمی کرمکی مثل من، این خصائل خبیثه جزو وجودش می‌شود و همه را به نگاه هجوآمیز-طنزآمیز می‌بیند. و بعد همه‌اش مشغول فکر کردن در باره راه‌های مختلف اذیت کردن مردم است. واقعا خیلی کیف دارد!

بدترین حالت کاری من زمانی است که بخواهم آدم خیلی خوبی بشوم! باورتان نمی شود؟ دقیقا حکم یک دونده را خواهم داشت به مشکل مهاجرانی(تساهل) گرفتار شده باشد! و از ترس خرابی کردن در شلوارش با احتیاط راه برود. می‌دانم مثال خفنی است، ولی حتما برای همه‌تان اتفاق افتاده که دچار نفخ شده باشید، ولی تساهل شدید و ترس از خراب‌کاری وسط خیابان مانع هرگونه آزاد شدن انرژی بادی بشود!

حالا وقتی یک کاریکاتور مزخرف را می‌بینید، می‌توانید درک کنید که طراح بدبخت چقدر با خودش مشکل داشته...
یک بدجنسی
دیروز به دوستم پویان طباطبایی زنگ زدم و و گفتم که می‌خواهم لینکش را بگذارم ولی آخر او که وبلاگش را به روز نمی‌کند. او هم البته بهانه‌های خاص خودش را می‌آورد...

حالا هنوز لینک‌دونی راه نیانداخته دارم پر رو بازی هم در می‌آورم. ما اینیم! می‌خواهم کسانی که وبلاگ‌هایشان را حتما می‌خوانم ولی نه خودشان به روز می‌شوند نه وبلاگ‌هایشان را اذیت کنم. خوب شد؟ تنبل‌ها! بجنبید! تا کی می‌خواهیدعضو نهضت "فراخ اعتباران" باقی بمانید؟ آمدم جمله سعدی را تکرار کنم که دیدم شدیدا غیر فمینیستی است( بکوشید تا جامه ... نپوشید!) منظورم این است جون مادرتون به روز بشوید، ما آبرو داریم با این رفقای تنبل...

مثلا سیبیل الان ۱۰ روز است اثرات آقای متجاوز رویش باقی مانده، یا سامان اقوامی بعد از بازگشت از مسابقات وزنه برداری انگار زور یک کلیک کردن را ندارد! ماری مهرمند که پرشین بلاگش عود کرده، مریم‌نبوی‌نژاد هم دارد از الآن به آش آخر ماه فکر می‌کند!...

این هم از کرم ریختن اول صبح ما!
ممیز، از ممیزی خلاص شد
الان این خبر ناگوار را خواندم. ممیز هم رفت. در سال صفر. در سال ظهور احمدی‌نژاد و سقوط ارزش‌ها و بورس. در سالی که امید از خودش نا‌امید شد.

هیچگاه سر کلاس‌های ممیز ننشسته‌ام، ولی از شاگردانش بسیار آموخته‌ام. همیشه از جلسات داوری آثار در کلاس‌هایش و انتقادهای تندی که از بچه‌ها می‌کرد خوشم می‌آمد! البته شنیدن کی بود مانند دیدن. متلک‌هایش به چرب‌زبانان هم همیشه ورد زبان شاگردهایش بود.

ممیز دوره جدیدی برای ارتباطات تصویری در ایران بوجود آورد، که البته کلیشه‌های رایج این دوران هم اندکی ضد رشد شد، ولی همین تلاش‌ها بود که نتیجه‌اش آشنایی مخاطبان مطبوعاتی با فرم‌های جدیدتر شد.

مرگ ممیز، مرگ گرافیک نیست، ولی ، مرگ یک پدر عاشق و سختگیر است. کسی که دلش می‌سوخت.
این رفتن را به دوست عزیزم آرش شریفی که ممیز را دایی صدا می‌زد و بعد از آن شاگردانش که در حقیقت فرزندانش بوده اند، تسلیت می‌گویم.

این مطلب را هم حیف است نخوانید
۳۶ ساعت بیداری و کلی درس اضافه
امروز صبح که کارم تمام شد، رفتم دنبال امید و باهم رفتیم صبحانه خوردیم. بنده خدا تازه فهمیده چه شانسی آورده در اینجا زندگی نمی‌کند، وگرنه منجمد می‌شد!

من بدجنس هم آنقدر در این خیابان‌های سرد و سوزناک! این طرف و آن طرف کشاندمش که نگو و نپرس.

نزدیک ظهر رسیدم خانه که زنگ زدم به دفتر آن یکی دکترم که وقت دقیق مراجعه را بدانم، ندا آمد که همین دو سه ساعت دیگر است! خواب بی‌خواب! امشب هم مهمانی سالانه محل کار بود، در نتیجه باید از مطب مستقیما به رستوران می‌رفتم. واویلا!

پس از اندکی اتوکشی ( به یاد روزهای کارگری در خشک شویی!) راهی مطبستان! شدم و بعد از آنجا هم راهی مهمانی. در اینجا به هرکسی دو بلیت برای صرف مشروب می‌دهند که همکاران عزیز بنده رقابت سنگینی برای تصاحب بلیت‌های من به خرج دادند، که صحنه خیلی دیدنی با مزه‌ای بود!

ما هم از مست شدن همکاران کمال استفاده را بردیم و تا دلتان بخواهد از ایشان عکس‌های خنده‌دار گرفتیم. دیدن این عکس‌ها هفته بعد که همه شان سرکار خیلی جدی هستند و بدون شوخی، خیلی بامزه‌ خواهد بود!

دیدن و یاد گرفتن رسم و رسوم کاری کانادایی‌ها جالب است و گمانم شباهت زیادی به نوع آمریکایی‌اش داشته باشد. تا آنجا که من دیدم، بر خلاف مهمانی‌های کاری ایران، حالت منفی و زیراب زنی و باند بازی در این یکی دیده نمی‌شد، و البته مطمئنا به خاطر نقش نوشیدن نیست. انگار بسیاری از چیزها برای خود تعریف مستقل و حرفه‌ای خاصی دارد.

نکته بسیار جالب هم این است که من کمتر شنیده‌ام همکاران پشت سر هم بدگویی کنند. حتی شده کار خطای دیگری را یا می‌پوشانند یا به نوعی تذکر می‌دهند که کسی متوجه نشود، مگر آنکه خطای حرفه‌ای به حدی مهم باشد که صرف نظر کردن از آن باعث افت کیفی و آسیب‌پذیر شدن کل مجموعه شود.

بگذریم، الآن دقیقا ۳۶ ساعت است که نخوابیده ام و گمانم باید مرض داشته باشم که وبلاگ بنویسم و بعدش بخوابم. آخ که چه مرض باحالی است!
Friday, November 25, 2005
بالاخره لينک​دار شديم
زرشک! مثلا من می​خواستم لينک دونی نگذارم، چرا؟ چون مرض داشتم. مرض که دليل عقلانی نمی​خواهد که! چقدر مقاومت کرده بودم! از مسعود برجيان و مجيد زهری و غيره بپرسيد!

حالا هم تصميم گرفته​ام فقط لينک​هايی را بگذارم که سراغ​شان می​روم. اصلا هم کاری ندارم که به من لينک داده​اند يا نه. من بی معرفت​تر از اين حرف​ها هستم! ولی چون هنوز به بی​معرفتی کامل دچار نشده​ام، آن پايين لينک کلی همه دوستانی که با لينک دادنشان، شرمنده​ام کرده​اند را گذاشته​ام: Primary Linkestan.

اگر هم خدا بخواهد، تا فردا لينک بقيه وبلاگ​هايی که می​خوانم​ و جا مانده​اند را خواهم گذاشت، مثل زيتون، نوشي، ليلای ليلی، پویان طباطبایی تنبل ...
نقد حضرت ف.م.سخن بر کار ناقابل بنده
حضرت استاد، ما را شرمنده لطف خود نمودی. سپاس!

البته حق با شماست، اجرای تند و سریع و ضعیف بنده باعث شده دوستانی که با اصطلاح Painting oneself into a corner کمتر آشنایی داشته​اند کار ناپخته مرا متوجه نشوند یا مفهومی دیگر از آن بگیرند.

در هر حال از اینکه مرا مورد نوازش قلم خویش قرار داده​اید، بسیار ممنونم.
Thursday, November 24, 2005
وای از این سرمای ناگهانی
صبح که رسیدم خانه، دیدم کمی روی زمین برف نشسته. سوز هم می‌آمد.

گرفتم خوابیدم، وقتی بیدار شدم، دیدم یادم رفته قرص‌های قلب و اعصابم را بخورم. یا ابوالفضل، تمام شده بودند! آمدم بروم دکتر که دیدم عجب سرمایی است بیرون! دستکش‌های پارسال را هم انداخته بودم دور...

القصه، با هزار زحمت و مشقت رفتیم خدمت دکتر محترم و خارج از نوبت ویزیت فرمودند و نسخه‌مان را پیچیدند...

الان جای شما خالی بعد از اندکی لیز خوردن روی زمین یخ زده برای چند دقیقه‌ای نشسته‌ام و وبلاس می‌زنم تا بعد که بروم سر کار و زندگی‌ام.
يک داستان نسبتا تخيلی
نمای اول:
دانشجوی سخت کوش اهل مهاجران دارد در کتابخانه کتاب​های مذهبی می​خواند، نزديک که می​شوی می​بينی دارد زهر​الربيع را با ولع مطالعه می​کند...

نمای دوم:
سياستمدار جوان در پاسخ به اين سوال که : سياست​های شما ديگر چه صيغه​ای است، به فکر فرو می​رود و ناغافل گلويش را صاف می​کند و می​گويد: البته صيغه هم بسيار خوب است...در حوزه زنان، بنده هميشه به اين مقوله بسيار علاقه​مند بوده​ام...

نمای سوم:
او را بازنشسته کرده​اند و عصرها ساعت پنج با شنيدن صدای ساعت بيگ بن، يک فنجان چای داغ می​نوشد و به نوشتن رمان می​انديشد...لحظه​ای وقفه...رمان...به عربی چه می​شد؟ آری! انار! ياد انارهايی می​افتد که می​توانست آبلمبو کند... راننده​اش سر می​رسد و يادش رفته صدای ضبط را کم کند...آی انار انار بيا به بالينم ...شبنم گل نار بيا به بالينم

حالا متن فوق چه ربطی به مصاحبه داريوش سجادی پيدا می​کند، من که نمی​دانم!

تقلب: ۲۵ سال اول عمرم را صرف آموختن کردم. ۲۵سال دوم را صرف کار سیاسی کردم و آنچه که باقی مانده را امیدوار هستم صرف رُمان کنم.
و اما نظر سعيد حجاريان در مورد خاتمی
آقا، اگر من يکی حرفی در مورد نقش خاتمی در سقوط اصلاحات بزنم، لشگری صدايش در می​آيد که تو با مشارکت مشکل داري، فرق احمدی​نژاد با خاتمی را نمی​داني، نگذاشتند تو به مال و منال برسی، سهمت را ندادند و...

جسارتا، فلان لق همه عزیزان!

حالا آقای سعيد حجاريان در می​آيد و می​گويد: <<آخرین میخ را شخص سیدمحمد خاتمی به تابوت اصلاحات کوبید >>. من، شخصا خاتمی را خیلی دوست دارم، در قالب و شخصیت حقیقی​اش، نه حقوقی​اش! البته همین شخصیت حقیقی آرام و محترم خاتمی در بسیاری از مواقع مانع سقوط ایران روابط بین​المللی شد. با این حال، خاتمی، در موقعی که باید حرف می​زد، دم فروبست، و به وقت خاموشی، سخنرانی کرد.

این که می​گویم دوستش دارم، دلیل نمی​شود که در برابر کم​کاری​هایش ساکت بمانم. ما ایرانی​های نسبتا عزیز اگر تملق نگوییم، طرف باورش نمی​شود که به او علاقه​مندیم. خود من هم همین مشکل غیر محترمانه را دارم! آقاجان(خیلی غیر فمینیستی بودها!) بدون تعارف، باید گفت که شخصیت حقیقی خاتمی بسیار جذاب است. خودش هم خوش​تیپ است، ریشش را هم بلد هستند چطوری خوب رنگ کنند، بر عکس بسیاری از علما هم فاقد شکم گنده و دستان تپل است!!!

ولی ماجرا در مورد حکومت کردن است. حالا بعد از این همه سال سعید حجاریان دارد اندک اندک سر ماجرای کوی دانشگاه را باز می​کند. این کم چیزی نیست، خود او تا مدت​ها سعی می​کرد پیامش متوجه دانشجویان باشد تا دوستان حکومتی​اش. حالا انگار بازی دارد کمی عوض می​شود.

لطفا به خودمان کمتر دروغ بگوییم! تا کی باید به خاطر شخصیت حقیقی خاتمی، عیوب و نقایص شخصیت حقوقی​اش را قایم کنیم؟ تا زمانی که تکلیف خودمان را با اشتباهات و کم کاری​های جبهه اصلاحات و رهبران آن و کوتاهی​های خودمان مشخص نکنیم، گمان نکنم بتوانیم چیزی به نام اصلاحات را جلو ببریم. اصلاحات به اصلاح احتیاج دارد، چه خوشتان بیاید چه نیاید.
Wednesday, November 23, 2005
سخنرانی حضرت ابوی در همايش جهاني دانش براي صلح و سازندگي-یونسکو
دوست عزیزم محمد درویش مطلب را به طور تمام و کمال آورده که در وبلاگش می‌توان خواند.
اینجا بخوانید
نقد جالب "فانوس" بر "روز"
راستش از این نقد پارسا خوشم آمد، و متاسفانه به عنوان عضوی از روز امکان نقد از من گرفته شده است. با این همه نکات بسیار جذابی در مطلب فانوس وجود دارد که قابل پردازش است:

در کل، این مساله که روز هفت روز هفته منتشر نمی‌شود، از نکاتی است که از نظر بسیاری قابل دفاع نیست. اما باید توجه داشت که روز با حد اقل نیرو دارد حداکثر تلاشش را می‌کند، و اگر بتواند برای تمام روزهای هفته برنامه‌ریزی کند، چقدر جذاب‌تر خواهد بود.

از سوی دیگر، خطی شدن روز که پارسا به آن اشاره کرده موردی است که خیلی‌ها به خود من نوشته‌اند: چرا ما در روز به جنگ واقعی قدرت نمی‌پردازیم، یا چرا در مقابل صاحب مجمع سکوت کرده‌ایم یا...حداقل در هفته ۱۰-۱۲ نامه به خود من می‌رسد، که باید به توجه ویژه‌ای به نظرات جالب خواننده‌ها کرد.
***
سوالی که هفته پیش یک خواننده حرفه‌ای روز در تورنتو از من می‌کرد این بود که چرا مطالب بعضی‌ها به انگلیسی ترجمه می‌شود که شاید فاقد جذابیت برای مخاطبان انگلیسی زبان باشد؟ این یک سوال است و من اظهار نظری نمی‌کنم.

چون اعتقاد به شفافیت دارم(حتی از نوع محافظه‌کارانه‌ش!!!) خواهش می‌کنم کارهای ما را نقد کنید. چرا که به عنوان گروهی روزنامه‌نگار تبعیدی ممکن است به خاطر دور شدن از فضای داخل بسیاری از نقاط ضعف خود را نبینیم.

با این حال از نظر آماری، باید بگویم که روز جزو موفق‌ترین سایت‌های فارسی زبان است.
لطفا در صورت امکان نقدهایتان را برای ما بفرستید.
جايزه اميد

همين چند ساعت پيش، از اميد معماريان به خاطر فعاليت​های مختلفش در زمينه​های سازمان​های غير دولتي، وبلاگ​نويسی و روزنامه​نگاری​ که تا حدی نشان​گر فعاليت​های نسلی از روزنامه​نگاران جوان ايرانی است، در مراسم سالانه ديده​بان حقوق بشر در کانادا تقدير شد.

شايد بسياری از روزنامه​نگاران شايسته قدردانی باشند، به خاطر چندين و چند سال کار عاشقانه و پيگير. شايد بسياری از بلاگرها بايد در اين مراسم می​بودند ... چه بسيار فعالانی که با نام و بی​نام و گاه بی​مزد و منت تمام تلاش خود را برای بهبودی و بهروزی نسل فعلی و نسل​های آينده به خرج داده و کسی قدر کارشان را ندانسته است، اینها هم لایق تقدیرند.

همينکه از يک فعال در زمينه​های مختلف تقدير می​شود، جای بسی خوشحالی است.

اینکه کسی بخواهد کاسب​کارانه به آب و آتش بزند و خود را قهرمان دموکراسی در ایران بخواند و از راه دور رجز خوانی کند و ...، کاری از پیش نخواهد برد، و حداقل سوژه خوبی برای کاریکاتورهای من خواهد بود. اسم نمی​برم و نیازی به اسم بردن نیست، فقط به جای آنکه بخواهد به امید و جایزه​اش حسادت بورزد خودش را جر واجر کند، می​تواند خود را به دریاچه اونتاریو در ابتدای خیابان یانگ رسانده و ماتحت مبارک صورتی رنگ​اش را در آن خنک کند، که البته مانع ضررهای مابعد خواهد بود.

به امید تبریک می​گویم که تقدیر از او، تقدیر از شهرام است، تقدیر از روزبه است، تقدیر از حنیف است، تقدیر از همه بچه​های پاکی​است که بی​آنکه ادعای پاره شدن بخشی از آسمان برای فرود خود به زمین را بکنند، عاشقانه جرعه بر خاک می​فشانند...

اگر شراب خوری، جرعه​ای فشان بر خاک
از آن گناه که نفعی رسد به غیر، چه باک
تبريک
اولا، به پرستو و آرش برای بردن جايزه​های اول و دوم مسابقه بهترين وبلاگ ژورناليستى فارسى تبريک می​گويم.ثانيا، ما که دستمان به شيرينی​اش نمی​رسد، جای ما از اين دو نفر شيرينی بگيريد!خوب حال کردين؟ چنان توی خرج بندازمتون پرستو و آرش که ديگه از اين جايزه​های طلايی و نقره​ای نگيرين!(شوخی کردم بابا!)
Sunday, November 20, 2005
تاریخ مجعول
روزی که فروهرها ترور شدند، آن شبی که خبر آمد پوینده را ربوده‌اند...و آن آذر ماه سیاه قتل‌های زنجیره‌ای از یاد خیلی‌ها نخواهد رفت.

آن شبی که در برنامه چراغ روح‌الله حسینیان این قتل‌ها را توجیه کرد و مقتولین را مرتد خواند، از خاطرها پاک نخواهد شد.

حالا همان تفکر آنقدر قدرت گرفته که کسی جرات نمی‌کند حرفی بزند. چند سال دیگر چنان خواهند کرد که گویی متهامان مظلوم قتل‌ها بودند که بیخودی دچار درددسر شدند و بدون هیچ علتی دربندشان کردند...

تاریخ تاریک ما پر است از این خزعبلات...
بازی بی‌فایده حقوق بشر
پریروز این خبرنگار رادیو کانادا نگذاشت درست بخوابم. یکی از نکاتی که در آن مصاحبه بحث شد، ماجرای حقوق بشر و سازمان ملل بود. گفتم این بازی‌ها تا زمانی که در ایران نفت وجود دارد، بی‌فایده است.

تا وقتی که دولت نیازمند ملت نیست و از پول نفت که همیشه مشتری خارجی دارد ارتزاق می کند، چه اهمیتی می تواند به رعایا بدهد؟ ملت تا آن زمان باید منت کشی دولت وقت را بکنند.

الان قطع‌نامه‌ای فاقد ضمانت اجرایی در سازمان ملل تصویب می‌شود که پیشنهاد دهنده‌اش هم کانادا است. گیرم صد تا هم از این قطع‌نامه‌ها تصویب شود. چه فایده؟ اگر ایران چند روز، فقط چند روز شیر لوله‌های نفت را بنندد، فکر می کنید قیمت نفت در بازار‌های جهانی چقدر خواهد شد؟ از آن بدتر، مصرف‌کننده‌ها آمریکای شمالی بنزین را چقدر خواهند خرید؟

هر وقت هم قطع‌نامه‌ای صادر شود، سخنگوی وزارت خارجه ما با لحنی دیپلماتیک شیشکی می‌بندد.

این بازی‌ها تاکنون نفعی به حال مردم ما نرسانده است.

از طلا گشتن پشیمان گشته‌ایم، مرحمت فرموده ما را «ول» کنید!
و اما هری پاتر
این جماعت انحصار طلب سینمایی، فیلمی به این پرطرفداری را منحصر به چند سینما در ولایت تورنتو کرده‌اند، و مردم هم برای گیر آوردن بلیت، سر ودست می‌شکنند. دیروز سعی کردم زود بروم تا به مشکل کمتری دچار شوم، با این همه وقتی ساعت دو آنجا رسیدم ،اولین جا سه سانس بعد بود، با دماغی سوخته و قلبی مطمئنه بلیت را خریدم و رفتم به دو سه تا مرکز خرید و کتابفروشی سر زدم. ساعت چهار نشده بود که یاسر کراچیان زنگ زد که آقا چه نشسته ای که امروز در دانشگاه فلانی سخنرانی داره، پاشو بیا شهر. گفتم الهی قربان دعوتت بروم، ولی ما نیت کرده ایم امروز به زیارت هری پاتر برویم، ولا غیر!

مرض بزرگی من در اینجا دچار شده‌ام، دیدن فیلم‌ها در اولین روزهای اکران است. البته کیفی هم دارد که نگو!
القصه، فیلم این دفعه هری پاتر عجیب به دل ما چسبید، هم صحنه‌هایی داشت که نصف جمعیت نیم خیز می‌شدند و بالاخره لرد تیره دل، حضرت والدمورت(اسمش رو نبر) را هم دیدیم.

این چهارمین فیلم از سری هری پاتر است و به نظر من جذاب‌تر از سه تای دیگر بود.
Saturday, November 19, 2005
خاطرات روز جمعه گذشته
چه معنی داره آدم همه‌اش از سال‌های دور بنویسه؟

آقایی که شما باشین(به جز فمینیست‌های نسبتا عزیز) ساعت هفت و نیم صبح از کار زدیم بیرون و جای شما خالی صبحانه را زدیم توی رگ. هشت و نیم به خانه رسیدیم و ساعت نه و نیم هنوز چشمان مبارک ما بسته نشده بود که از رادیو کانادا زنگ زدند و یک مصاحبه یک ساعته کردند. حالا دو باره آمدیم بخوابیم که دوباره زنگ زدند و گفتند
یادشان رفته چند تا سوال بپرسند...

مثلا می‌خواستم این روز جمعه‌ای زودتر بخوابم تا از آن طرف زودتر بروم "هری‌پاتر" را ببینم...ساعت یک و نیم بعد از ظهر زنگوله ساعت بیدارم کرد و چند تا فحش خوار و مادر حواله‌اش کردم و تا ساعت چهار و نیم خوابیدم. خواستم دوش بگیرم که دیدم آب گرم کن اندکی یخ زده...خلاصه، دوش آب یخ هم به نحو عجیبی چسبید....

بعدش رسیدم ولایت تورنتو، گفتم هوا که سرد شده بروم و کلاه و دستکش بخرم، اما این سخت‌گیری ما باعث شد چیزی را پسند نکنیم، بعد از چند ساعی پیاده روی، گفتیم برویم و فیلم را ببینیم که گفتند تمام سانس‌ها پیش‌فروش شده! با دماغ سوخته در سرمای تورنتو اندکی ول گشتیم و بعدش رفتیم کتابفروشی، دیدیم کتاب سال کاریکاتورهای مطبوعاتی کانادا دو تا کار از بنده کمترین دارد. اندکی سر حال آمدیم و چند تا کتاب دیگر هم خریدیم، و تازه کشف کردیم که این شماره مجله نیویورکر مقاله اصلی‌اش در باره ایران است. عکس روزبه میر‌ابراهیمی عزیز و همسرش را هم دیدیم...

بعد هم دست از پا درازتر برگشتیم خانه...

قصه ما به سر رسید، کلاغه( همون که به ما...یده بود) به خونه‌اش نرسید
Friday, November 18, 2005
دم رضازاده گرم
آقا، ما اين ابوالفضل(اباالفضل!) را نداشتيم، رضازاده چه​کار می​کرد؟برای هر يک از ما اگر قسم حضرت عباس اثر بخش نباشد، برای اين قهرمان ما کارساز بوده.

اينقدر دلم می​خواست مسابقه فوق سنگين را ببينم که حد ندارد، ولی شانس که نداريم!امسال نزديک بود يک روس گردن کلفت مدال طلا را از آن خود کند که معلوم شد ابوالفضل ما چقدر کارش درست تر از ابوا​لفضل روس​هاست!

هر جای دنيا که باشيد و ايراني، حتی اگر از کار تبليغ سياسی رضازاده خوشتان هم نيايد، ولی از اينکه يک ايرانی پنج بار قوی​ترين مرد دنيا شده و هنوز هم رقيبان گردن کلفت خود را شکست می​دهد شاد می​شويد.
پهلوان! کارت درسته! دمت گرم! ياشاسين...
Thursday, November 17, 2005
دوران دیروز-خاطراتی پراکنده از روزنامه‌های اصلاح‌طلب-۶۳
برنامه نسبتا جالبی با مشورت همکاران برای معرفی کاريکاتوری شخصيت​های سياسی چيديم. بنا شد از هر دو جناح باشند و گاهی هم به سراغ آدم​های فرهنگی برويم. بعد از معرفی مصطفی تاج​زاده به نکته​ای رسيدم که بيشتر بر پايه نقد خود او بود. تاج​زاده گفت:" وقتی از کسی خوشت می​آيد، نمی​توانی قشنگ و طنز آميز او را بنوازي، و کمی ساختگی می​شود". ديدم راست می​گويد. پس در کمال بی​شرمی شروع کردم به گشتن دنبال نکات منفی و بعضا سياه آدم​ها! بعد سعی کردم بدترين حالت را تجسم کنم، آنوقت خودم سانسورش می کردم تا قابل چاپ شود. نوعی برهان خلف عصر جديد.

با اين همه گاهی به علت دانستن مسائلی که نسبتا خصوصی هم بود، مجبور شدم به بعضی​ها بيش از حد ارفاق کنم! و جالب​تر آنکه بعد از چاپ هر قسمت، با زوايای جديدی از زندگی سوژه مورد نظر آشنا می​شدم، چون دوستان يا دشمنان طرف ماجراهايی را نقل می​کردند که به عقل جن هم نمی​رسيد! مثلا تعداد ازدواج​های ناکام، روابط عجيب و غريب، قرارداد​های پنهاني، زد و بندهای سياسی و ...
منابع خبری من هم جالب بودند! مثلا در مورد عطريان​فر و يا کرباسچی از يکی از رفقاي سابق​شان زندگی​شان را پرسيدم و بعد مصاحبه​ها انجام گرفت. عطريان​فر که اصلا از سوال​های من در باره زندان حفاظت اطلاعات که درست کرده بود و بعدها رفقای خودش را در آن بازجويی کرده بودند خوشش نيامد!

بعضی از بیوگرافی​های کاریکاتوری در صفحه کلوزآپ حیات نو، بی​مزه در آمد، و بعضی​هایش مخاطبان را راضی می​کرد. من از روی مرض شخصی جمعه​ها به روزنامه​فروشی​ها سرک می​کشیدم و وقتی می​دیدم حیات جمعه تمام شده، در یک نقطه ناگفتنی​ام عروسی بود. از طرف دیگر در ایران جمعه با این مشکل روبرو بودم که می​گفتند تو کار خوبت را داده​ای به آنها!

به یاد​ماندنی​ترین مصاحبه برای من، گفتگو با حسین شریعتمداری بود. قبلا در همین وبلاگ در باره​اش نوشته​ام. تا زمان چاپ مضطرب بودم و بعد از چاپ هم بقیه نگران من بودند. حق هم داشتند ... هم بدش آمده بود....آخ!

برای گرفتن وقت مصاحبه از او آنقدر به موبایلش و دفترش زنگ زدم که بالاخره در اوایل بهار ۸۱ به من وقت داد. برخوردش هم بسیار گرم و دوستانه بود. خیلی هم باهوش بود و قشنگ از زیر پاسخ به بعضی سوال​ها در می​رفت! با این حال توانستم به نکاتی دست پیدا کنم که وقتی بیوگرافی​اش چاپ شد، فهمیدم خیلی​ها عصبانی شده​اند. نفوذی​های عزیزم در کیهان خبر دادند که صبح شنبه بعد از چاپ حیات جمعه مذکور، بچه​های حروف​چینی روزنامه و بقیه برای هم از صفحه مورد نظر فتوکپی می​گرفته​اند و برای دیگر قسمت​ها می​برده​اند. در موقع نهار روز شنبه هم بعضی از آقایان برای طراح این اثر شنیع خط و نشان کشیده بودند...یکی از بچه​ها هم که با سپاه در ارتباط بود به من پیغام داد که شدیدا مواظب خودم باشم.

عصر روز شنبه به راهنمایی علیرضا حقیقی، به برادر حسین زنگ زدم، تا به نحوی از دلش در آورم. البته با کمال پررویی از او به خاطر وقتی که به ما داده بود و پذیرایی​اش تشکر کردم! او مانده بود چه بگوید! گفت که این چیزها را که آوردید نیازی به مصاحبه نداشت، گفتم اتفاقا می​خواستم مثل "نیمه پنهان" کیهان کاملا مستند باشد!

سخت​ترین کار هم برای آن شماره، انتخاب عکس بود! آنقدر عکس​های حسن خوب بود که دلم می​خواست یک شماره ویژه فقط آنها را کار می​کردیم!
بزرگداشت يکی از برترين​های کاريکاتور ايران

روز چهارشنبه گذشته، در کنار دوسالانه کاريکاتور تهران، از يکی از برترين​های تاريخ کاريکاتور معاصر اين مرز و بوم تجليل شد. غلامعلی لطيفی از زمان مصدق کاريکاتور می​کشيده و هميشه يکی از پويا ترين هنرمندان مطبوعاتی ايران بوده است. در اوائل انقلاب، با کارهايش در هفته​نامه آهنگر آشنا شدم، و آثارش را همچون کارهای احمد سخاورز، بهمن عبدي، ايرج زارع و ... دنبال می​کردم. متاسفانه بعد از اتفاقات سال​های ۶۰، کم کم از عرصه مطبوعات کنار رفت ولی به تصويرسازی کتاب​های کودکان پرداخت.

شايد شاخص​ترين نکته​ای که در باره​اش شنيده​ام، ايستادگی​اش مقابل سيستم استثماری توفيق بوده است. او و گروهی از نويسندگان و طراحان ديگر به خواندنی​ها رفتند و بعد از آن هم با راه افتادن مجله کاريکاتور "محسن دولو" به اين نشريه پيوستند.

جالب اينجاست که بعد از راه اندازی گل​آقا، جماعت جدا شده از توفيق هنوز غير خودی محسوب می​شدند. با اين حال هميشه در میهمانی​های سالانه آنها را می​ديديم. مساله جالب ديگر در مورد لطيفي، محل تولد اوست. او متولد باکو است. باکو شهری است که صد سال پيش نشريه "ملانصرالدين" در آن چاپ می​شد و کاريکاتور از طريق آن به ايران وارد شد. سوژه​های اصلی اين نشريه، مسائل سياسی و اجتماعی ايران بود و دو کاريکاتوريست آلمانی​الاصل ملانصرالدين، به نحوی پدران کاريکاتور ايرانی محسوب می​شوند. با این حساب خدمات شهر باکو به کاریکاتور ایران کم نبوده است!

خبر کامل​ را اینجا و اینجا بخوانید
Wednesday, November 16, 2005
آیا محسن سازگارا به دنبال یک بورس جدید است
هر وقت آقای سازگارا نامه‌ای تند می‌نویسد، یا برنامه‌ای جدید ارائه می‌دهد، این گمان در من زنده می‌شود که به دنبال جلب نظر یکی برای تامین مالی خود است. این نظر من!

حالا آقای سازگارا دوره‌اش در موسسه طرفدار اسرائیل تمام شده، احتمالا سر از جایی دیگر در خواهد آورد. اصلا هم قصدم تهمت نیست، ولی احساسی است که از این انسان محترم دارم.

به نظر من بعضی‌ها از سیاست بیشتر دنبال یک نوع کاسبی هستند. حالا امروز رفراندوم علم می‌شود، و طرحی ضعیف و ناشدنی در شرایط امروز ایران آنچنان بد عرضه می شود که آیندگان با احتیاط بسیار زیاد به فکر همه‌پرسی خواهند افتاد.

فردابر اساس منافع بعضی‌ها، طرحی دیگر را وسط میدان می فرستند تا گروهی اندک نانی به کف آرند و به غفلت نخورند.

اصلاح تيتر:
آیا محسن سازگارا به دنبال یک بورس "جدید تر" است!!!
دوران دیروز-خاطراتی پراکنده از روزنامه‌های اصلاح‌طلب-۶۲
توضيح:
مدتی اين مثنوی تاخير شد. علتش هم اين است که همزمانی کار در مطبوعات سال​های۸۰-۸۲ با اتفاقاتی که سال​هاست سعی کرده​ام فراموششان کنم، نوشتن را آنقدر عذاب​آور می​کند که حد ندارد. مدتی طول کشيد تا با خودم کنار بيايم و بتوانم تا آنجا که ميسر است، از کنار بعضی چيزها بگذرم.

همزمان با حيات نو، صفحه​ای هم در روزنامه ايران داشتم(ايران جمعه) و تقريبا برنامه هفتگی​ام حسابی گرفتارم می​کرد. روزنامه بنيان هم که قرار بود منتشر شود، که ديگر وقتی برای سر خاراندن نمی​ماند. روزنامه جهان فوتبال هم بود، بعد از مدتی هم ابرار اقتصادی هم افزوده شد. ديگر شده بودم کارخانه توليد کاريکاتور، و گاهی از دست درد و فکر درد و سردرد می​ناليدم. البته خدا را هم شکر می​کردم که فرصتی برای کار به من داده است.

روزنامه حيات نو پر بود از بچه​های روشن، و اندکی هم جماعت جوان فسيل شده. بعضی​ها کاملا پر از انرژی و برخی با تمايلی وحشتناک برای از بين بردن انرژی بقيه! حميد قزوينی که سوگلی مدير مسوول بود انگار وظيفه​ای نداشت جز ريدمان به مطالب مردم. يک بار هم که از دستش عصبانی شدم، در صفحه کلوز آپ حیات جمعه، تبدیلش کردم به قیچی و تا توانستم ...!آنجا معلوم بود که جنگ قدرتی نهانی بين مسعود سفيری و قزوينی وجود دارد، و متاسفانه نهايتا مسعود سفيری از آنجا رفت.

يکی از نکات مثبت روزنامه هم نان و پنير بعد از ظهرهايش بود. من شکمو اگر بعد از ظهر آن طرف​ها بودم حتما سری به تحريريه می​زدم!

و اما سرمايه​گزاران روزنامه! جماعت مشهدی پولدار، که فقط با نام آقای مهندس صدايشان می​زدی. خوانين تازه به دوران رسيده​ای که غرور ويژه​ای داشتند.مهندس تقی​زاده که آنقدر دماغش سر بالا بود که نگو! انگار عينکش می​خواست از آن طرف روی زمين بيافتد! البته آدم بدی نبود، ولی اگر در موقعیتی به پولی احتیاج داشتی ، احتمالا باید در ته لیست کسانی که به سراغشان می​رفتی قرار می​گرفت، چون جزو سادات مشهد اسکاتلند بود!

دیدن سینا مطلبی که یکی از بهترین و در عین حال بی​نظم ترین روزنامه​نگاران تاریخ ایران است، فرصتی گرانبها برای من بود(شنيده​ام که الان سينا يکی از منظم ترين​ها شده! کار کار انگليسی​هاست!). البته وجود سینا که مطلبش را دیرتر از همه به حیات جمعه می​رساند بهانه خوبی برای من بود که تا آخرین لحظات با صفحه خودم ور بروم. سینا بشدت باهوش و مثبت است. گاهی قلمش چنان تند می​شود که فکر می​کنی یک آدم با پشتوانه سیاسی خیلی قوی مطلب را نوشته. همسرش فرناز قاضی​زاده هم که سر مانی حامله بود يواش يواش آمدن از پله​ها برايش سخت می​شد ... سينا مثل "نيو" فيلم ماتريکس دو زندگی داشت، يکی روزنامه​نگاری رسمي، و ديگر وبگردی نيمه شب. و همان وبگردی تبديلش کرد به يکی از گسترش دهندگان وبلاگ فارسی. خيلی​ها که روزنامه خوان بودند از صدقه سر سينا اينکاره شدند.

مصاحبه​های حیات جمعه
شاید سابقه من به عنوان مصاحبه​گر چندان زیاد نبود، ولی یک چیز را از همکارانم یاد گرفته بودم: پررویی! نباید مقابل کسی که می​خواهد چیزی را از تو پنهان کند کم بیاوری، با این همه می​بایستی فضایی پر از صمیمیت را ایجاد کنی تا طرف راحت​تر اعتراف کند.
مصاحبه با جواد لاریجانی خیلی خوب پیش رفت و بعد از آن، مصاحبه​ام با اصغرزاده. برای اولین بار بود که از نزدیک می​دیدمش. راستش مشارکتی​ها و بچه​های قدیمی سلام خیلی علیه او صفحه گذاشته بودند و من تقریبا با گارد بسته به سراغش می​رفتم. یک نکته در رفتارش بود که جان می​داد برای کاریکاتور. آن هم قر دادنش موقع حرف زدن و راه رفتن بود(کمی زنانه-فمینین). باورم نمی​شد که زمانی رهبری گروهی از دانشجویان را بر عهده داشته که تند​ترین عملیات سیاسی بعد از انقلاب که بدترین نتایج برای ایران را به ارمغان آورده است... اشغال سفارت آمریکا!

چند نکته از این ملاقات به دست آمد. یکی آشنا شدن با دیدگاهی متفاوت از نگاه خطی بعضی چپ​های حکومتی بود. دیگر، تبدیل شدن ابراهیم اصغرزاده به یکی از سوژه​های دائمی من! دعواهای او در شورای شهر آنقدر مهیج بود که نمی​شد از کنارش بی​تفاوت گذشت! حسن سربخشيان عکس​های محشری از ادا و اطوار ابراهيم گرفت!

عصر همان روز با مهندس باهنر در دفتر جامعه اسلامی مهندسین قرار داشتم. از شانس بد من، حسن نتوانست خودش را برساند، و فرصت گرفتن عکس​های دسته اول از دندان​ها و لثه باهنر و چای سیاه رنگی که می​نوشید و سیگار خفنی که می​کشید از دست رفت! حیف!

دم در، دیدم آقایی قد کوتاه که عکس​هایش را در نشریات انصار دیده بودم ایستاده. گمانم کت و شلوارش تا آن لحظه با اتو قهر بود. ريشش را هم ديگر نگو! نمی​دانم با اصول زيبايی شناسی آشنايی داشت يا نه؟ از آن آدم​هایی که جان می​داد برای کاراکتر منفی شدن.اين آقا، محمود احمدی​نژاد بود.
معين و تاج زاده و وبلاگ​ورزی
الان داشتم وبلاگ جواد روح را می​خواندم که به اين مطلب برخوردم. جالب است... راه نسبتا جديدی برای سياسيون ما که بتوانند با مخاطبانشان در ارتباط بمانند. البته حرف هر آدم استخوان خرد کرده سياسی به خودی خود جذاب است، ولی اين نوع مخاطب يابی باعث خواهد شد تا کمی ياد بگيرند حرف​های غير قابل فهم، و غير عملی نزنند.
شايد وبلاگ پديده​ای کاملا شخصی باشد، ولی در عمل تريبونی است برای توسعه رابطه و همينطور بيان ديدگاه​ها و گاهی هم تبليغ يک نگاه. جايی که با گذاشتن فضايی برای گرفتن نظرات، فضای نقد را توسعه داده​ايم.
اميدوارم هم معين و هم تاج​زاده که حتما با پرسش​های زيادی در اين بازار مکاره روبرو خواهند شد، به اندازه کافی پاسخ​گو باشند.
تورنتو سرد می​شود
تا همين دو سه روز پيش، هوای اينجا به طرز عجيبی گرم​تر از سال​های قبل بود. اهالی می​گفتند که در ۲۵ سال گذشته( از عهد مادها تا کنون!) بيسابقه بوده!

و اما امشب اندکی سرد شده و گمانم يواش يواش زمستان دارد سر وکله​اش پيدا می​شود...آنهم زمستان دوستانه تورنتو که سوز سرماي آن جلو اکثر فعليت​های هسته​ای را می​گيرد(انجماد هسته​ای!).

من فقط دلم به حال اين کارتون خواب​های بيچاره می​سوزد که خودشان را روی دريچه​های هوای مترو گرم نگه می​دارند. ديٌشب يکی از آنها از من خواست کمکش کنم تا قهوه بخرد، و توضيح داد که از من اين تقاضا را کرده تا مجبور به دزدی نشود. راستش خيلی از نحوه گدايی​اش خوشم آمد! وقتی هم که جلوی من رفت قهوه بگيرد، چنان با حس جالبی نگاه کرد که انگار با چشمانش می​گويد: ديدی دروغ نگفتم!

اهالی نسبتا محترم "تهرانتو"! اگر حالش را داشتید و صبح​ها کله سحر بیدار شدید، سری به این جماعت بزنید.
گزارش محمد علی ابطحی از نمايشگاه کاريکاتور
خداوند بامزه​ترين روحانی موجود را بامزه​تر گرداناد!ديروز حاجی رفته بوده است نمايشگاه دوسالانه و اين بنده کمترين را هم مورد لطف قرار داده . از ايشان بسيار ممنونم.اين گزارش اشرف​السادات بلاغستان را بخوانيد!
خواب​های بامزه
من که مثل بچه آدم شب​ها نمی​خوابم، و هر روز تازه حدود ۱۰ صبح چشمانم را می​بندم. پس قاعدتا فقط روزها می​توانم خواب ببينم!در دو روز گذشته، دو تا خواب بامزه ديده​ام که حيفم آمد درباره​شان ننويسم.

ديروز خواب احمدی​نژاد را ديدم. در خانه​ای بوديم که دم در آن کلی کفش جمع شده بود که نشان از جلسه مذهبی می​داد. بوی گند جوراب فضای داخل خانه را پر کرده بود و هيچ نوای شادی شنيده نمی​شد. احمدی​نژاد هم با يک کاپشن مخمل کبريتی قهوه​ای و شلوار کرم که کهنه هم به نظر نمی​رسيد، دو زانو نشسته بود ...موقع خروج، به دقت به قيافه​اش نگاه کردم. انگار می​​خواستم برای کاريکاتور در حافظه​ام نگه دارم. هر دو چند لحظه​ای به ديگری خيره شديم. بوی گلاب تقلبی می​آمد که نمی​توانست فضای موجود را به اندازه کافی عطرآگين کند...آنقدر به خودش ایمان داشت که از نگاه او می​شد خواند که آدم​ها را یا مومن به ظهور در دوران حکومتش می​داند یا کافر. با هم چند کلامی حرف زدیم، ولی هیچ​یک از طرف مقابل خوشش نیامد!وقتی هم که بیدار شدم، کاریکاتورش را برای روز کشیدم!

و اما امروز، خواب رضا خاتمی را دیدم! در یک خانه که می​خواستیم تبدیل به دفتر کار سیاسی بکنیم، باید وسایل را طوری جابجا می کردیم که بتوانیم اثاث جدید را هم در آن جا بدهیم. می​خواستیم یک تخت یک نفره را از این طرف اتاق به آن طرف ببریم، ولی رضا خاتمی نمی​دانست خودش چگونه جابجا شود. به شوخی به او گفتم که اگر اندکی اهل محاسبه بود، می​دانست چه کند! بعدش شروع کرد به حرف زدن، و گفت که چرا فلان حرف را پشت سر اردشیر زده​ای، گفتم کدام اردشیر، گفت رستمی! گفتم مطمئنی من گفته​ام؟ چون اگر هم بخواهم کسی را اذیت کنم، وبلاگم را دارم، و حداقل با اسم مستعار طرف را می​نوازم، گفت که فلانی گفته بود که تو این حرف را زده​ای، گفتم فلانی مشکل نداشتن "فلان" دارد، و آنقدر مرد نیست که وقتی در نبود من صفحه می​گذارد، رسما مسوولیت حرف​هایش را قبول کند. بعدش گفتم شما یک مشت ملیجک دور خودت جمع کرده​ای...بعد هم متلک انداختم که وقتی دبیر کل حزب، نتواند تختی را جابجا کند، معلوم است چه کسانی باید دور و اطرافش را بگیرند و او مجبور است به حرف چه کسانی توجه کند!
خدا به رضا خاتمی رحم کند، شاید این دو سه روزه هم بخواهم کاریکاتور او را بکشم!

امیدوارم فردا به جای جماعت سیاسی، خواب انجلینا جولی یا نیکول کیدمن را ببینم! بابا دست از سر خواب ما بردارید!
Tuesday, November 15, 2005
یک سوال
امروز چند پیام به دستم رسیده که نشان می‌دهد بعضی از آی‌اس‌پی ها دارند روز را سانسور می‌کنند. جالبش هم این بوده که دو نفر کاریکاتور را نتوانسته‌اند باز کنند.

اگر با مشکلی روبرو شدید، لطفا به نحوی خبر دهید.
ممنونم
Monday, November 14, 2005
خبر جدید
احمدی‌نژاد به تونس نخواهد رفت!
به گزارش خبررگزاری‌ها احمدی‌نژاد سفرش به تونس برای شرکت در اجلاس سران کشورها در خصوص جامعه اطلاعاتی لغو کرده است.

تحلیل‌گران حضور همزمان فعالان منتقد دولت از جملج شیرین عبادی را عامل این تصمیم دانسته‌اند. اما بلاگرها حضور "حسین درخشان" در میز کنار دستی ریاست جمهوری ایران عامل این تصمیم ناگهانی اعلام کرده‌اند.

پیش از این شایعه تصمیم حمله انتحاری آقای احمدی‌نژاد به هودر در طول برگزاری این اجلاس تکذیب شده بود.
Sunday, November 13, 2005
فارغ از دعوا
در طول یک سال و نیم گذشته، از فضای ساده و راحت وبلاگ لذت برده‌ام، تا حدی که تنبلی را کنار گذاشتم وجزو پرکارترین مشنگ‌های وبلاگ فارسی شده‌ام.

شناخت این فضا بدون فعالیت‌های خوب حسین درخشان میسر نمی‌شده است. این حرف به مفهوم عقب نشینی ام از سرگرمی‌ تازه‌ام در اذیت کردن حسین نیست، بلکه به معنای تفکیک جایگاه فعالانه محشر او در عالم اینترنت با دیدگاه‌های هسته‌ای اوست.

حسین در چند روز آینده باید به تونس برود، و شاید آنجا با احمدی‌نژاد هم روبرو شود. برایش در این سفر که در ادامه حرکت خوبش در عالم وبلاگ است، آرزوی بیشترین موفقیت‌ها را دارم.

از سوی دیگر، دلم برای تحلیل‌هایش تنگ شده چون قرار گداشته‌ام هر هفته بر پایه نظریه‌های شاهکارش، وبلاگ جدید را کامل‌تر و کامل‌تر کنم. پس بر وجود حسین دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب! دستت درد نکنه حاج حسن آقا!
کدامیک
برای من بسیار جالب است که نزدیکان احمدی‌نژاد این همه از منتقدین متنفرند، و وقتی ریاست جمهوری یک کشور، برخورد انتقادی را به نحوی توهین می‌خواند، و سقوط‌‌ش را آرزوی بدخواهان، باید در خیلی چیزها شک کرد.
این چه فرهنگ تشیعی است که آقایان دارند؟ فرهنگی که هیچ نقدی را بر نمی‌تابد؟ یعنی تا چه حدی طرف اعتقاد بی‌خطایی می‌کند؟ چند سال استاندار اردبیل بودن با پرونده‌های عجیب و غریب، و دو سال شهرداری تهران باعث می‌شود که منتخب انتصابی یا منتصب انتخابی مورد نظر اینچنین با خودی‌هایی که با نامزدهای وزارت‌خانه‌های نفت و آموزش و پرورش ایشان مخالف بوده‌اند برخورد کند و به نحوی منتقدین را توهین کننده و مجرم بخواند.

آنقدر آقایان از تملق خوششان می آید که‌ حدی برایش متصور نیست.ای کاش فرهنگ انتقاد از سوی خودی‌ها در دوران خاتمی نهادینه می‌شد، به نحوی که امروز ریاست جمهور برای خودی‌های راست هم خط و نشان نمی‌کشید.

سوال اینجاست، فرهنگ تملق دولت احمدی‌نژاد را به سقوط می‌کشاند یا منتقدین خارج از دایره قدرت؟
فکر نکنید متملق پروری خاص این دوران است! وقتی مهاجرانی پیشنهاد می‌دهد که دوران ریاست جمهوری هاشمی سه دوره‌ای بشود، مفهومش چیست؟ تنفر هاشمی از منتقدان به چه دلیلی بود؟ لابد به دلیل تبدیل شدن تملق به ارزشی غیر قابل تردید.

دلیل تملق‌های گنجشک رنگ کن جماعت مشارکتی برای خاتمی در سال‌های اخیر چه بوده است؟...

ما مردم ریاکاری نیستیم؟ جوری تربیت‌مان نکرده‌اند که به خاطر منافع کوتاه مدت طرف مقابل را رنگ کنیم؟ طرف مقابل ما از رنگ شدن خوشش نمی‌آید؟

ما کدامیک هستیم؟ در قدرت که باشیم، عاشق تملق، پایین هرم که باشیم، مجبور به تملق گویی.
Saturday, November 12, 2005
کرسی شعر آخر هفته: سخنانی شنیده‌ام که مپرس
این خبر را خوانده‌اید؟

دكترافروغ هشدارداد: احمدي‌نژاد بايد هرچه سريعتر درهسته مشاوران خود تجديدنظر کند

در تحلیل هسته‌ای این خبر باید گفت که اولا، بررسی هسته‌های مشاوران کاری غیر اخلاقی است و فقط از اختیارات محارم است. از سوی دیگر، مگر می‌شود در هسته آدم‌هایی که سال‌ها با این هسته‌ها زندگی کرده‌اند تجدید نظر کرد؟
اگر هم هسته‌ این آدم‌ها را جابجا کنند که می‌شوند "ملیجک".

اما سوال اینجاست، مگر نیستند؟
پس از بعد فلسفی می‌توان به این نتیجه رسید که هسته مشاوران دچار فقدان هسته‌ای است


جمعه‌ای که گذشت
* صبح از سر کار در می آیی و یک ساعت بعد به خانه می‌رسی. تازه یادت می‌افتد که یکی از همکاران دکمه ارسال خبری را نزده و اگر به موقع خبر روی خط نرود، خواهر و مادرش یکی می‌شوند. هنوز نخوابیده ماجرا را رفع و رجوع می کنی.

* ساعت نه و نیم می‌خوابی و مجبوری به خاطر وقت دکتر، ظهر بیدار شوی. ریشت را می‌تراشی و با سرعت باد خودت را می رسانی. صد و خرده‌ای چوب از جیبت خارج می‌‌شود...

*سینما می‌روی، آنهم یک فیلم با حال، بعدش می خواهی به کتابفروشی بزرگ کنار سینما در خیابان بلور سر بزنی که می‌بینی دارد می‌شود محل فروش لباس‌های مارک‌دار ارزان قیمت. حالت گرفته می‌شود.

*هوس می‌کنی فیلم بعدی را ببینی در سینمای آن طرف خیابان که کتابفروشی خوبی پایین‌اش است. نگاهی به قهوه‌خانه‌اش می‌اندازی و کسی را نمی‌بینی، ولی حس می‌کنی چند نفری دارند تو را می‌بینند. گشتی می زنی و در بازگشت، غزل مصدق را می‌بینی که همیشه شعری در جیب! دارد، دعوتت می کند به سر میز کسانی بروی که اصلا نمی‌خواهند قیافه‌ات را ببینند! بعد از دو دقیقه بلند می شوند و می‌روند...فرشته درآید!

*سینما که می‌روی می‌بینی آنقدر شلوغ است که از سرت می‌افتد. پیاده می‌روی تا وینرز سر کالج، شاید جنس خوب ولی ارزانی نصیبت شود. صدای آشنای عکاس خوب بلاگستان را می‌شنوی و خوشحال می شوی. برای خودت هم کمی ولخرجی می‌کنی و می‌زنی بیرون. ناگهان می‌فهمی که وسط خیابانی و دچار مشکل عطا مهاجرانی (تساهل) شده‌ای! فکرت را به کار می‌اندازی و می بینی تمیز ترین "بیت‌الخلاُ" موجود، در محل کار خودت است! به سرعت به آنجا می‌روی و چشمانت باز می شود!

*فیلم بعدی را هم در سینمای ارزان قیمت شهر دیدن کیفی دارد که نگو. بعدش آرام آرام راهی خانه می شوی و در راه داری کتاب زندگی روزنامه‌نگاران بعد از بازگشت از مناطق جنگی را می‌خوانی. دلم می‌خواهد روزی ترجمه‌اش کنم. چرا که دیده‌ام خبرنگاران و عکاسانی که در جنگ هشت ساله آسیب‌های فراوانی دیده‌اند و کسی به دادشان نرسیده است.

*می‌آیی و کمی وبلاس می‌زنی ومی‌بینی در برره خیلی خبرها بوده است.
الان ۳ بامداد است و در ۴۸ ساعت گذشته شاید ۷ ساعت خوابیده باشم، و بنا به عادت خوابم نمی‌برد!
در توجیه ژورنالیستی ثروت‌های بادآورده
خداوند را باید شاکر بود وقتی قوت لایموتی دارید و می‌توانید به زور بازو و تلاش فکرتان نان بخورید. همیشه از خودم پرسیده‌ام که سهم روشنفکران و صاحبان اندیشه در دفاع از حقوق مردم چیست، و چرا با افتادن در دام بازی‌های سیاسی، از بسیاری از واقعیت‌ها جا مانده‌ایم و با قلم خود پوششی ساخته‌ایم برای کسانی که حق مردم را سال‌ها ضایع کرده‌اند.

شرایط در ایران به سمتی پیش رفته که ثروت گروهی افزون و فقر اکثریتی بشدت بیشتر شده است. در طول ۲۶ سال گذشته گروه‌های مختلفی با استفاده از موقعیت‌های خاص حکومتی توانسته‌اند به منابعی دست یابند که کسی جرات سوال کردن از آنها را نداشته است. این ثروت اندوزی در دوران جننگ به صورتی بود و بعد از جنگ حال و هوای دیگری داشته است.

مساله خاصی که در چند روز گذشته بسیار مورد توجه جماعت سیاسی نویس بوده، نامزد شدن یک میلیاردر ویژه از سوی ریاست جمهوری ایران برای وزارت نفت است.

به سراغ این طرفی‌ها برویم:
در دوران شهرداری کرباسچی، گروه خاصی در شهرداری تهران به ثروت‌های کلانی رسیدند. سهم‌شان را هم به اندازه کافی به کارگزاران دادند، یک نوع مالیات ویژه.

در دوران بازسازی، گروه ویژه‌ای سهم مهمی از معاملات نفتی و صادرات و واردات را برد. مطمئنا اگر در ساختار ثروت اندوزی گروه‌های ویژه کمی بیش از حد فعلی غور کنیم، متوجه می شویم که دوره‌هایی، ما روزنامه‌نگاران بدون آنکه دانسته باشیم و خواسته باشیم، در جهت قدرت یافتن این گروه‌ها هم قلم زده‌ایم.

چرا فکر نمی کنیم که گاهی دفاع ما از کرباسچی و پرونده شهرداری بدون دانستن جزئیات بوده است؟ اگر جناح راست قضیه را سیاسی نمی‌کرد و کار کارشناسی را به اهلش می‌سپرد، مطمئن باشید پرونده شهرداری آنچنان سیاه و تیره و تار بود که بسیاری از آنان که اسم‌شان را هم نشنیده‌اید، به عنوان سو استفاه کنندگان از قوانین و رانت‌های ویژه سال‌های سال را باید در زندان می‌گذراندند.

اگر قراردادهای شرکت‌های نفتی و همینطور پروژه‌های کلان اقتصادی بخصوص در بخش خودروسازی را فارغ از بازی‌های سیاسی بازبینی کنیم، متوجه ثروت‌اندوزی‌های کلانی می‌شویم که دودش به چشم مردم رفته است.

این یک زنجیره پیوسته است، و ما روزنامه‌نگاران خواسته یا ناخواسته در بارها و بارها در دام پدر خوانده‌ها افتاده‌ایم و نادانسته منافع کسانی که منافع مردم را پایمال کرده‌اند محافظت کرده‌ایم.

به عنوان مثل به سردار محصولی نگاه کنیم. سرمایه او در سال ۱۳۶۸ چقدر بوده است. از طریق چه روابطی توانسته است رسما بیست میلیارد تومان سرمایه داشته باشد( وقتی طرف رسما چیزی را می‌گوید، می‌توان پیش‌بینی کرد که نوک کوه یخی را نشان داده، و شاید ده‌ها بار بیشتر از آن داشته است)... وقتی من نوعی زمین‌های غصبی را بسازم و دولا پهنا بفروشم، معلوم است که باید نظامی حاکم باشد که بتوانم در پناه آن اسکناس رو ی اسکناس بگذارم.

در نظام، سرمایه‌داری غربی، ممکن است از طریق بورس و بازار سهام، میلیونر شوید. اگر مشاور خوبی داشته باشید، مثلا کسی در حد وارن بافت، بله، چرا که نه! با وجود تمام بی‌عدالتی‌ها در این طرف دنیا، نوعی نظم ویژه را می‌شود شاهد بود. کارها اندکی حساب و کتاب دارد.

سوال من در نهایت این است. تا کی به بهانه‌های مختلف باید چنین سرمایه‌دارانی را حمایت کنیم؟
Friday, November 11, 2005
و اما مشکلات کار کردن در شيفت شب
راستش اصلا باورم نمی​شد بتوانم روی چیزی جز کاریکاتور و وبلاگ​نویسی در نیمه شب​ها متمرکز شوم. الان نزدیک به ۲ ماه و نیم است که شده​ام دراکولا و شب​ها تا صبح نگاهم به این مانیتور ۱۹ اینچی است(دلتان کباب بشه). وقتی" خبر"ی می​رسد، و باید به اصطلاح "فرمت"اش کنم، "ادیت"اش کنم و بفرستم روی "خط" چنان اضطرابی مرا می​گیرد که نگو و نپرس! فقط کافی است یک عدد از میان هزاران عدد و رقم یک خبر اقتصادی اشتباه سود! فردایش خشتک​تان سر جایش نخواهد بود!
خدا به مربی صبور من صبر ايوب داده، وگرنه تا حالا ده بار سکته کرده بود.

استانداردهای کاری اينجا آنقدر سفت و سخت است و هر کاری مراحل خاص و تخصصی خودش را دارد که اگر در ارسال خبري، مثلا ۵۶ کار مختلف را بايد انجام دهيد و از يکی غافل بمانيد، فردا صبح بايد سر چهارراه ليوان به دست گدايی کنيد، اينجا هم که زمستان​ها اصلا نمی​صرفد!

القصه، سیستم کار در این مملکت آنچنان قانون​مند و حساب شده است که نگو و نپرس. عین مملکت خودمان!
خلاصه، امشب از ذوق دست​یابی به سیستم تایپ "هاله" نتوانستم جلو کرم ویژه​ام را بگیرم!در ضمن، مجددا از دوستان عزیزی که مرا شاد کردند، ممنونم.
مشکلی نيست که آسان نشود
وای خدای من! الاان تونستم از طريق "اديتور هاله" مشکل نوشتنم رو حل کنم! بابا دمت گرم!
Thursday, November 10, 2005
ابوی‌جان! مبارکه

وقتی می‌‌بینی که داخلی‌ها قدرش را نمی‌دانند و باید یونسکو و مراکز دیگر سازمان ملل از او تقدیر کنند، غمت می‌گیرد. وقتی کسی عمری را صرف آب و خاک خود می‌کند، پیشنهادهای مالی کلان فائو و دیگر مراکز را دور می‌اندازد و از ترس اینکه مبادا به او سمتی دولتی بدهند، از تهران در می‌رود! و کارتحقیقاتی‌اش را در روستاهای نور‌آباد ممسنی دنبال می‌کند، و همکاران خوش‌نشینش در مرکز در کارش سنگ‌اندازی می‌کنند و نمی گذارند بولدوزرهای پروژه به کارشان برسند، سوخت نمی رسانند، برای همکاران طرح ماموریت می‌تراشند تا از او دورش کنند، جماعت نزدیک به مهندسان مشاور در وزارت کشاورزی در کار این مخالف سد سازی، سد می شوند، اشکت در می‌آید.

وقتی چند بار چنان اعصابش را خرد می‌کنند که تا سکته کردن فاصله‌ای نمی‌یابد، نمی‌دانی چه بگویی. سال ۶۲ حقوق او را آنقدر کم می‌کنند که نمی‌داند پول اجاره را چه کند. جالب آنکه حق ماموریت و دوری از مرکز و... هم نمی‌گیرد.

آری، خلق و خوی تندی دارد، بی‌رحم است، نمی‌داند مرخصی یعنی چه، زندگی را بر خودش و خانواده‌اش سخت گرفته... وسط سیل ۱۳۶۵ فارس که جان ده‌ها نفر را گرفته، به آب می‌زند تا ببیند طرح آبخوانداری اش جواب می‌دهد یا نه، و وقتی جواب می‌گیرد، تازه اول بدبختی است.

سطح آب زیرزمینی منطقه‌ای خشک وداغ را با کار طاقت فرسای گروهی آدم عاشق به آنقدر بالا می‌آید که گویی ذخیره سد لتیان را در زیر زمین پنهان کرده‌اند.

امروز جماعت "یونسکو" جایزه‌اش می‌دهند، ولی کاش قدر کارش خودی‌ها می دانستند. کاش آب‌دزدک‌ههای سیاسی این قدر سنگ جلوی پایش نمی‌افکندند و نتیجه کارش امروز تشنگان بسیاری را سیراب می‌کرد.

پدر. خسته نباشی!


این قسمت برای یادآوری یک نکته به بنده خدایی می‌نویسم که چون این وبلاگ را می‌خواند، می‌خواهم کمی یاد فرزندش(بخوانید فرزندانش) بیافتد. امیدوارم اثر کند.
نمی‌دانم پدرم تا حالا چند تا جایزه گرفته و چقدر از جوایزش را میان همکارانش یا کسانی که دوستشان دارد تقسیم کرده. این بار هم زنگ زد و گفت که اگر مثل بچه آدم بروی و درس‌ات را ادامه بدهی، یک پنجم آن مال تو است(ای لعنت بر تنبلی!).
گاهی می‌مانم. طرف بچه‌اش به اندکی پول احتیاج دارد، محبت او را سال‌هاست ندیده، پولی نسبتا کلان نصیبش شده، ولی یادش می‌رود، یا نمی خواهد به روی خودش بیاورد که فرزند مدرسه رو او وجود خارجی دارد. نمی‌دانم. لابد پدر من اشتباه می‌کند که هنوز نتوانسته خانه‌اش را تعمیر کند، ولی به فکر فرزند قدرنشناس درس نخوانش است...
Wednesday, November 09, 2005
خوشبین‌ها و بدبین‌ها
این مطلب آخری علیرضا حقیقی را شاید در روز خوانده باشید، ولی من تصادفا دیدم که اسم لاریجانی در وبلاگش آمده، ولی در روز نیست! ای علیرضای دودوزه باز! حالا بعد از انتشار مطلب در روز کاملش را می‌گذاری در وبلاگت که بگویی که...؟ شیرازی و اینقدر کلک؟ حالا برای ما مظلوم بازی هم در می‌آوری؟...
مطلب را اینجا بخوانید

تکمله: شاید کلک زده بعد از انتشار در روز کاملش کرده. از این شیرازی متقلب همه کاری بر می‌آید جان شما!
و اما آقا مصطفی
الان داشتم وبلاس می‌زدم( لاس زدن با وبلاگ‌ها و مطالبشان-به فرهنگ عمومی اضافه شود)، که برخوردم به مطلب جدید تاج‌زاده. یادم آمد که اصلا به او تبریک نگفته‌ام که وارد این عرصه شده. پس فعلا مبارک باشه آقا مصطفی! خوش اومدی. صفا آوردی و از این حرف‌ها!

اما نکته دیگر در باب مطلب اخیرش. بسیار جذاب نگاه متفاوت اسلام حسینیه ارشادی را با مهدیه‌ای بازگو کرده است. تفاوت دیدگاه‌های هر دو را یک به یک بررسی کرده و گفته که انقلاب ثمره کدام بوده است و رژیم شاه با کدام مشکل داشته و دستاویز دشمنان برای حمله به ایران از سوی کدام گروه فراهم می‌شود.

طبق معمول من هم می‌زنم به صحرای کربلا. باید برای من نوعی قابل تشخیص باشد که حاکمیت کدام گروه‌ها در دهه‌های گذشته شرایط را به روزگار فعلی کشانده است؟ باید برای من مخاطب، معلوم شود که نتیجه اسلام انقلابی شریعتی و بازی‌های ایدئولوژیک بر آمده از حسینیه ارشاد به کجا انجامید و چرا امروز کار به جایی کشیده که تاج‌زاده از دیدگاه حاکم شده "مرحوم کافی" اینچنین می‌نالد.

گمان کنم تا زمانی که تکلیف‌مان را با بخش‌های گنگ جا مانده از دهه شصت روشن نکرده باشیم و بخواهیم صورت مساله را پاک کنیم، هم اصلاحات را به ناکجا می بریم و هم از زیر بار مسوولیت بسیاری از فرایندها و اتفاقاتی که سرنوشت همه ما را به اینجا کشانده، از تاج زاده که منتظر خدمت شده تا من نوعی آواره از همه چیز و همه کس، شانه خالی کرده‌ایم.

به نظر من، و شاید بسیاری از کسانی که نمی‌خواهند زیر بار اسلام دهه شصت سینه بزنند، یک جای کار شدیدا عیب دارد. به مطلب قدیمی الپر و حرف ‌های بهزاد نبوی هم که برگردم، می‌گویم که من نوعی به هیچ عنوان "خط امامی" نبوده، نیستم و نخواهم بود، ولی با معیارهایی به اصلاح‌طلبان نزدیک بوده‌ام و در آن فضا نفس کشیده ام. گمان من آنجاست که باید از قفس خط امامی بودن هم آزاد شد.

تاج‌زاده و بهزاد و غیره، نمی‌توانند. نسل ما گناه آن نسل را نباید به دوش بکشد.
Tuesday, November 08, 2005
نقد حضرت سلیمان بر ماجراهای هجایی-هودری
...با این همه راهی را که آن قلم در به تصویر کشیدن ارایه نموده است را تهی از آن ادب نقد می دانم. گیرم که نیک آهنگ عزیز، با چندین من سریشم هم بخواهد آن را توضیح دهد. بازهم قبل از هرچیز این سئوال برایم باقی می ماند که منظور از نقد چیست؟ و یا این سئوال دیگر که آیا باید ابتدا به نقدِ ادب پرداخت و سپس به ادبِ نقد...

نیکان عقرب...
این هم برای اینکه بدانید اشکال کار از کجاست!
شباهت‌های زیادی ناگزیر


Image dated : 11/15/01






Javad Alizadeh/IranOctober ,16,2005
Sunday, November 06, 2005
نامه وارده
آقای کوثر، بد اخلاقی به چه قیمتی؟

دوست عزیزم،
هم تو را می‌شناسم و هم از روی سایت هودر،کارهای حسین درخشان را دنبال کرده‌ام. می‌دانم که تو در عین بی‌رحمی، یکی از مهربان‌ترین روزنامه‌نگاران بوده‌ای و هم حسین درخشان با وجود صغر عقلی، یکی از پرتلاش‌ترین آدم‌های چند ساله اخیر بوده است.

در اینکه حسین درخشان نه ادب دارد و نه درک لازم از فضای نقد، شکی نیست، ولی تو دوست عزیز، چرا به رفتار چند ماه گذشته‌ات بی‌توجه بوده‌ای؟ آنقدر آستانه تحمل تو پایین آمده که می‌خواهی گردن هر کسی که حرف بیجایی به تو زده را بشکند... در دو سه سال اخیر آنقدر سختی کشیده ای که روح لطیف آن سال‌هایت بسیار خشن و انتقام‌جو شده است... البته می‌دانم که توان نابود کردن افراد به قلم تو را دست کم گرفته‌اند، مطمئن هستم که خیلی سخت‌تر از این می‌توانستی حسین درخشان را بزنی که نزده ای...

...از تو دوست عزیزم انتظار بیشتری دارم، و حتی اگر می‌خواهی کمیک جدیدی بر اساس کارهای حسین درست کنی، در کارت انصاف داشته باش.

با آرزوی شادکامی
م.ص.

توضیح:
چون نامه این دوست گرامی پینگلیش بود نتوانستم اصل آنرا بیاورم و بازنویسی‌اش کردم. از توجه ایشان بسیار ممنونم.
وزرایی برای تفریح ما
این کابینه احمدی‌نژاد واقعا محشر است. در انتخاب همین چهار تا وزیر باقی مانده باید تامل کرد و دید بر چه اساسی به این پایه رسیده‌اند. مبنای رشد این افراد چیست؟ در بسیاری از کشورهای متمدن و نسبتا متمدن، وزرا از میان نمایندگان پارلمان انتخاب می‌شوند، و دارای مشروعیتی نسبی هستند. نظام ما البته چنین ساختاری ندارد، ولی مشاهده ساز و کار انتخاباتی در کانادا در دوسال اخیر و شیوه جابجایی وزرا در طی این مدت برایم بسیار جذاب بوده است. وزیر در عین انجام خدمات وزارتی اش، نماینده مردم منطقه خودش هم هست.

و اما وزرای ما، چه کسی می‌داند شناخت وزیر نفت منتخب احمدی‌نژاد از جداول مختلف اوپک چیست؟ گیج‌ترین وزیر نفت تاریخ ما البته مدتی طول کشید تا یاد بگیرد، و این به قیمت از دست رفتن فرصت‌های فراوانی در سال‌های۶۰ و ۷۰ بود. با این همه بالاخره بر کار سوار شد. زنگنه هم آدم نسبتا هفت خطی بود و می‌دانست راه و چاه چیست. حالا کسی دارد وزیر نفت می‌شود که نمی‌دانیم فرق نفت و نفخ را می‌شناسد یا نه؟

وزیر آموزش و پرورش هم برای خودش لعبتی است. امتیاز عضو روزنامه رسالت بودن را دست کم نگیرید. زمانی عضویت در روزنامه جمهوری اسلامی عامل مهمی در رسیدن به پایه‌های حکومتی بود. میر حسین موسوی و دار و دسته اش از همانجا سوار کار شدند. چه خوب و چه بد. حالا باید دید که چگونه رسالتی‌ها رسالت‌شان را نشان خواهند داد.

وزرای بعدی هم که ظاهرا نخودی هستند.

نقطه اشتراک اکثر اعضای کابینه،عضویت‌شان در سپاه است. به عبارت دیگر، به نحوی مرئی یا نامرئی، حکومت نظامی جدیدی حاکم شده است که نگاهش به مسائل از دریچه خاص نظامی‌گری ایدئولوژیک است.

این همان چیزی است که بعد از نامه فرماندهان سپاه در تیر ماه هفتاد و هشت از آن بیم داشتیم. کابینه امروز را نتیجه یک انتخابات نباید دید. به نظر من، این نتیجه روندی است که مدت‌ها روی آن کار کرده‌اند، و محاسبات خارجی‌ها، بخصوص آمریکایی‌ها و اسرائیلی‌ها بر روی بسیاری از مسائل بیخودی نبوده است.
از تشویق‌ها و تنبیه‌ها متشکرم
تا الآن در یک روز برای یک مطلب یا کارتون این همه کامنت نیامده بود. پس تشویق شدم که روی موضوعی چنین جذاب بیشتر کار کنم، چون ظاهرا جای کار دارد.

همچنین به دلیل نا آشنا بودن خوانندگان عزیز با کاریکاتور هجایی، که کمتر به سراغ آن رفته‌ بودم، مجبورم بیشتر با آن آشنایشان کنم، و چه سوژه بکری بهتر از دوست بسیار عزیزم حسین درخشان. چون دوستش دارم، خیلی هجوش نمی‌کنم و مجبورم هوایش را داشته باشم، پس خواه ناخواه به مسائل خصوصی‌اش کاری نخواهم داشت.(سانسور رفاقتی اول) و چون رفیق بوده، کاراکتر منفی مثل مار یا عقرب یا سوسک یا مارمولک یا... به او نداده‌ام(پارتی بازی از این بیشتر؟) و در ضمن، در مورد شخصیت‌های واقعی اطراف حسین، بنا به محدودیت‌هایی، از کاراکتر‌های فرضی استفاده خواهم کرد.

در کل، از حسین بابت تلاش برای فرو کردن تفاوت احمدی‌نژاد با بقیه در چشمان کم‌بینایم ممنونم، چون باعث شد جرقه نوعی کار که سال‌ها دنبالش بودم زده شود. به این می‌گویند یک دوست خوب.

در ضمن، اصلا قصد ندارم پیغام‌ها و کامنت‌ها را پاک کنم، اگر دیدم اندکی بی‌ادبانه بودند، حد‌اکثر بخشی را پاک می‌کنم. و نکته جالب دیگر، رسیدن پیغام‌های بسیار زیادی از IPهای مشابه است. خسته نباشید.
خدمت احمدی‌نژاد به اسپیلبرگ
استیون اسپیلبرگ که معرف حضورتان هست. از ایشان تا چند ماه دیگر فیلمی با عنوان "مونیخ" بر پرده‌ها خواهد رفت که ماجرای ترور ورزشکاران المپیک مونیخ -۱۹۷۲ را شرح می‌دهد.

مطمئنا اسپیلبرگ یهودی فیلمی نخواهد ساخت که به نفع مسلمان‌ها باشد. از سوی دیگر، با سخنان غیر هوشمندانه احمدی‌نژاد، و تبلیغات قدرتمند رسانه‌های غربی، مردم این طرف دنیا توجه بیشتری به مسائل مرتبط با اسرائیلی‌ها خواهند کرد، و باور کنید با سیستمی که من در اینجا می‌بینم، نفعی عاید دنیای اسلام نخواهد شد.

امشب که تبلیغ فیلم آتی اسپیلبرگ را می‌دیدم، پشتم اندکی یخ زد. مطمئنا اگر مقامات ما به این روش خود ادامه دهند، فیلم‌سازان بسیاری پولدار خواهند شد و جو ضد اسلامی عجیبی بوجود خواهد آمد.
تکذیب می‌شود!
بدین وسیله، هر گونه شباهت هودر با مهدی خلجی تکذیب می‌شود.من در جواب یکی از کامنت‌ها نوشته بودم که هودر با مهدی خلجی شباهت‌هایی دارد. ظاهرا مهدی خلجی عزیز از این تعبیر من بر آشفته و شباهت با حسین درخشان را توهین تلقی کرده است. مهدی جان، حسین خیلی هم آدم خوبی است، چرا به شما برخورده؟ منظور من جستجوگر بودن، طرفدار کار کردن با موسسات آمریکایی و ...اگر باشد بد است؟

در هر حال، ما به هیچ وجه من‌الوجوه نمی‌خواهیم خاطر سکسی‌بین ترین محقق عالم اسلام مکدر شود.
Saturday, November 05, 2005
باز هم پرسپولیس باخت
آقا، ما به کی بگیم این تیم عزیز ما باید از شر علی پروین راحت بشه؟ من از سال ۱۳۶۱، بعد از جام جهانی ۸۲ اسپانیا، هوس کردم طرفدار یک تیم بشوم، و چون علی پروین را از ناصر حجازی بیشتر دوست داشتم، پرسپولیسی شدم. البته علاقه به رنگ قرمز هم این مساله را تشدید کرد.

کرکری‌های قبل و بعد از مسابقه هم در ۲۳ سال گذشته همیشه تفریح بزرگ من بوده است، حتی در زمان چت کردن با دوستان. حالا ازمن بدتر، وضعیت مهدی زارع زلزله‌شناس را باید دید که فردا سر کلاس و در موسسه زلزله‌شناسی باید به شاگردهایش و همکارانش بگوید که حق پرسپولیس برد بود، ولی استقلال از یک تله آفساید دفاع قرمزها فرار کرد و گل زد و برد.

در هر حال، با عرض تسلیت خدمت همه لنگی‌های عزیز، باید فکری به حال دایناسور تکامل نیافتنی پرسپولیس کرد و بعد از ساختن مجسمه‌ یادبودش و ادای احترامات فائقه، گذاشتش کنار!

بابا یکی به داد این پرسپولیس برسه! اعصاب معصاب نداریما!

تکمله:
چند سال پیش که برای روزنامه جهان فوتبال کاریکاتور می‌کشیدم، به خاطر طرحی مجبور شدم مدتی با ترس و لرز به دفتر روزنامه رفت و آمد کنم، چون کاریکاتور علی پروین دردسرساز شد!
ظاهرا تهدید کرده بود که یک روز ساعت ۶ بعد از ظهر می‌ریزند وبا سردبیر و بقیه تسویه حساب می کنند...

سال ۱۳۷۲ هم بعد از حذف ایران در مسابقات مقدماتی جام جهانی ۱۹۹۴ که تیم ما با دروازه‌بانی درخشان بهزاد غلامپور، ۱۳ عدد گل خورده بود، کاریکاتور پروین را کشیدم که دارد توپ‌ها را با جارو از دروازه بیرون می آورد. این کار در همشهری چاپ شد، و اسم عجیب و غریب من باعث شده بود که پروین فکر کند کار به سفارش جهانگیر کوثری انجام شده، و چون جهانگیر قبل از مفسر شدن، بازیکن تیم آبی بوده است، همیشه به عنوان یک استقلالی تیر شناخته می‌شد. القصه نزدیک بود آن سال هم کار دست جهانگیر بدهم با آن کاریکاتورم!

تکلمله ۲:
مگر من کاری جز دردسر درست کردن بلدم؟
هجو، جزیی از شوخ‌طبعی است
شوخ طبعی را به چهار بخش تقسیم کرده‌اند. طنز، فکاهه، هزل و هجو.
همه ما هر از گاهی این چهار شاخه را با هم قاطی کرده‌ایم.

وقتی صرفا خواسته‌ایم مخاطبان را بخندانیم ولی دیده‌ایم اندکی سیاسی شدن ماجرا شیرین‌ترش می‌کند، فکاهه را با طنز مخلوط کرده‌ایم، و وقتی خواسته‌ایم در طنز سیاسی‌مان، ترتیب طرف را بدهیم، هجا گویی را جانشین طنازی کرده‌ایم.

گاهی اسمش را می‌گذاریم بدجنسی، گاهی بدذاتی، گاهی بی‌اخلاقی و ...

وقتی به عنوان مثال داور اسم احمدی‌نژاد را می‌گذارد الفنون(ان)، به نوعی ذهن خواننده را به جایی دیگر می‌برد. این البته نوعی هوشمندی می‌خواهد، که از زیرش در بروی و بگویی قصدت آن نبوده است...همه ما ازاین کارها کرده‌ایم.

در مورد "هودر" قصدم اندکی هجو کردن اوست. البته نه به نوعی که آسیبش بزنم. نه، اندکی خنده حد اقل برای خودم و تا حدی برای خواننده. چون نمی خواهم این بازی جدید، مسیر وبلاگ را تغییر دهد، برایش وبلاگ جدیدی راه انداخته‌ام که از این به بعد هر از گاهی یک حال نصف و نیمه به هودر خواهم داد. انشا‌الله. امیدوارم این توی چشمش برود. هه هه هه هه!!
و یک شخصت جدید خلق می‌شود
اولا، این شخصیت واقعی نیست، ولی بر اساس واقعیت شکل گرفته است.

ثانیا، به دلیل تاثیر بسیار زیاد هودر در تکامل وبلاگ، از او به عنوان حلقه تکاملی در انسانی شدن وبلاگ یاد خواهد شد.

ثالثا، این شخصیت کمیک یک نظریه پرداز بزرگ هم هست، فقط اشکال کار اینجاست که نظریاتش در مراحل اولیه تکاملی باقی مانده و به نحوی تحت تاثیر لندن نشین‌هاست!

رابعا، من خیلی دوستش دارم که این همه وقت صرفش کرده‌ام، و نمی خواهم بیخودی حرام شود!

خامسا، از دریافت نظرات، انتقادات، پیشنهادات و "بیش نهادات" شما پیشاپیش متشکرم!
Friday, November 04, 2005
و اما هودر
جای شما خالی، ساعت ۳ صبح چند تا طرح بدجنسانه از هودر و پدرخوانده‌اش و ...کشیدم، آنقدر خندیدم که دلم نیامد فعلا حرامش کنم! البته چون جنبه حالگیری داشت، گداشتمش کنار تا بدون حس بدجنسی ترتیب هودر عزیزم را بدهم.

چطور است هودر را تبدیل به یک کاراکتر کمیک بکنیم؟ هر هفته هم به اندازه کافی سوژه درست می‌کند! از طرف دیگر چون هزاران عکس او در حالات مختلف موجود می‌باشد، می‌توان از آنها هم کمک گرفت!

چند سال پیش داور هجویه‌ای برایش به صورت "سردبیر؛ عمه‌ام" گفته بود که کلی با آن حال کردیم. بد نیست این بار هم هجویه‌ای وبلاگی برایش درست کنیم تا خودش هم حال کند!

البته از همین الان بگویم که امیدوارم خود هودر هم حال کند(البته او از آنهایی است که حتی معروفیت منفی را هم دوست دارد!).

خداوند به این تحلیل‌گر بزرگ عالم سیاست خیر دهاد که سوژه مناسبی است برای خنداندن خلق‌الله...هه هه هه
منتظر باشید
ّچون الان سر کار هستم و نمی‌توانم راحت فارسی بنویسم٬ در وقت استراحت یک حال اساسی به هودر خواهم داد. هه هه هه ...!

هودر:
نیک‌‌‌‌آهنگ کوثر: معین حداکثر یک لولو سر خرمن محترم می‌شد که کلاغ‌ها رویش می‌نشستند و استراحت می‌کردند.
مثل اینکه هنوز فرق احمدی‌نژاد با خاتمی و معین توی چشم نیک‌آهنگ نرفته و نمی‌خواهد هم برود.
Thursday, November 03, 2005
عید شما مبارک
ای آنانی که امروز عید فطرتان بود، و این آنانی که فردا عید فطرتان است، عیدتان مبارک!

خدائیش ماه رمضان هم عجب ماه ماهی است! مجبوری کمتر غیبت کنی، آش رشته گیرت می‌آید و...
در این یک ماه گذشته بر خلاف سال‌های قبل، اضافه وزن پیدا نکردم. پارسال سه کیلو چاق شدم و پیارسال چهار کیلو، امسال سر همان ۹۴ کیلو ماندم. حالا باید یواش یواش هفت هشت کیلو را هم کم کنم تا اندک اندک در سال‌های پیری با مشکلات کمتری روبرو شوم. خدایی ناکرده در ۱۲۰ سالگی به خاطر اضافه وزن دچار بلایای طبیعی و غیر طبیعی نشوم( زرشک، در همین ۳۶ سالگی با کمر درد و ناراحتی قلبی و غیره، فزرتم قمصور شده است!).

بگذریم...عیدتان مبارک
دعوای سندیکا با کیگل
چند مدت پیش، دریل کیگل، قرارداد جدیدی با MSNBC بست و از زیر سلطه SLATE بیرون آمد.
در این تغییر و تحول، عده‌ای از کارتونیست‌های عضو سایت مجبور به کناره گیری شدند.

در این میان، سندیکای مشترک نیویورک تایمز و کارتونیست‌ها و نویسندگان هم قرار داد جدیدی با کیگل نبست. در نتیجه، کیگل مجبور شد آرم سندیکا را از کنار عکس اعضا بردارد، و بعضی‌ها هم به خاطر قراردادشان با سندیکا مجبور شدند کناره‌گیری کنند.

حالا نامه پشت نامه از سندیکا و کیگل می‌رسید...من هم در کمال پر‌رویی و البته به نحوی محترمانه به سندیکا گفتم که وقتی اسم مرا در صفحه اصلی‌تان نگذاشته اید، در حالی که تعداد کارهای من خیلی بیشتر از بعضی از اعضا است، و سال گذشته‌ هم از حق من در برابر CNN دفاع نکردید، من احساس می‌کنم که به خاطر آمریکایی نبودن، حقوق صنفی‌ام پایمال شده است.

حالا آنها خیلی دوستانه برخورد کردند و من هم مجبورم از این به بعد، کارهایی را که مورد استفاده سندیکا است را برای کیگل نفرستم، و از طرف دیگر، کیگل هم معتبرترین سایت حرفه ای کارتونیست‌های مطبوعاتی است.

از این به بعد لینک من در سایت کیگل شامل کارهایی خواهد بود که مورد استفاده سندیکای نیویورک تایمز نبوده است. فقط مانده‌ام چه کنم! که هر دو طرف راضی باشند و سر من هم بی‌کلاه نماند.
اندر احوالات کمردرد
دیروز صبح که به خانه رسیدم، از کمردرد خوابم نمی‌برد، و به هر بدبختی که بود بعد کلی چت و مکالمه با دوستآن، بیهوش شدم و ساعت ۵ بعد از ظهر ساعت زنگ زد و آمدم از سر جایم بلند شوم که دیدم نمی‌توانم. زنگ زدم به رئیسم که حسابی افتاده شده‌ام! او هم یک بنده خدا را مجبور کرد نصف شب بیدار بماند...

من هم دیروز تمام مدت خوابیدم، و امروز با کلی بدبختی ساعت ۱۰ پاشدم تا قدمی بزنم و از داروخانه دوا بگیرم. سر راه از شانس بد ما، یک سگ آلمانی غول نژاد پرست! که نمی‌دانم این موقع روز وسط خیابان چه می‌کرد، دور از چشم صاحبش آمد طرف من، اصلا هم دوستانه نبود!
حالا ما می‌خواهیم محلش نگذاریم، سگ پدر سگ هم دارد دندان‌هایش را به ‌رخ‌مان می‌کشد.

خوشبختانه آن طرف خیابان صاحبش پیدا شد و صدایش زد، و این لعنتی هم ما را ول کرد. ولی امان از درد!
نتیجه اخلاقی: وقتی کمرتان درد می‌کند، بیخودی از خیابانی که پر از سگ‌های نژاد پرست است عبور نکنید. تند تند راه رفتن بر درد کمرتان خواهد افزود!
سوال از کاندیدا و طرفدارانش
قبل از انتخابات ریاست جمهوری، سوالات زیادی را مطرح کردم. بیشتر هم از گروهی بود که احساس همدلی بیشتری با آنان کرده بودم و در مقطعی حس کردم این احساسم خطا بوده است.

این‌ها فقط سوال‌های من نبود. سوال‌های یک نسل و یا شاید نسل‌هایی بود که در طول ۲۷ سال اخیر می‌خواستند فرق واقعیت و حقیقت مسائل را درک کنند.

من از کلاس چهارم ابتدایی خودم را در کتاب‌های شریعتی و جلال‌آل احمد و فالاچی و گورکی و مطهری و آرتور کویستلر و جورج اورول ...غرق کردم.از همان کودکی ذهنم زیادی پرسش‌گر بود، وقایع سال‌های ۵۸، ۵۹، ۶۰، ۶۱، و ۶۲ را به یاد می‌آورم. وقتی حس می کنم بسیاری از جماعت اصلاح‌طلب نمی‌خواهند پاسخگوی اعمال آن سال‌ها باشند، برایم این سوال مطرح می‌شود که پس آن آدم‌ها که بودند، نتیجه اعمال‌شان چه بوده و چه کسی باید جبران کننده نقایص آن سال‌ها باشد؟

بعد از خرداد ۷۶، به غلط فکر کردم که آن کارهای بد تنها به دستور بقیه صورت گرفته، و این جماعت مظلوم تنها مجریانی چشم و گوش بسته بودند. اندک اندک وقتی دیدم به بعضی از کارهای آن سال‌ها افتخار هم می‌کنند و می‌گویند ابتکار خودشان بوده و بعدا رهبر مملکت مجبور شده کارشان را تایید کند، پشتم لرزید.

آیا ما باید تا ابد قربانی این جماعت باشیم؟ نمی‌دانم! وقتی گفتند معین سوال‌ها را طلب کرده تا جواب بدهد. فرستادم. کمی خوشحال شدم. گفتم اتفاقی افتاده، گفتم اگر او اندکی هم صادقانه جواب‌ بدهد، لا‌اقل پذیرفته که مسوولیت دارد، و باید پای بسیاری از کارهای آن سال‌ها بایستد.

نتیجه‌اش هم معلوم شد، نه او جواب داد، نه کسی که قرار بود جای او جواب بدهد. شاید بگویید تو در چه موقعیتی هستی که انتظار داری از وقت خودش مایه بگذارد و جوابت را بدهد؟ هیچ! من فقط سوال کردم، طرف هم قول داد که جواب بدهد.

در اینکه معین از احمدی‌نژاد آدم بهتری است و اطرافیانش هم آدم‌های نازی هستند، شکی نیست. ولی آیا معین آدمی بود که بتواند هم مقابل زیاده‌طلبی‌های این گروه بایستد و در آن واحد نگذارد حقوق منتقدین جناح راست پایمال شود و کسی را بیخودی دستگیر کنند یا تحت فشار بگدارند، نه! از نظر من، معین توانش بشدت کمتر از خاتمی است.

به عبارت بهتر، معین حداکثر یک لولو سر خرمن محترم می‌شد که کلاغ‌ها رویش می‌نشستند و استراحت می‌کردند. کسی که نه جوابگو می‌توانست باشد، نه کاری از دستش بر می آمد.

در آن روزها، آنقدر نامه‌ها و پیام‌های اهانت آمیز دریافت کردم که حد ندارد، و البته کلی هم تفریح کردم. از دفتر ریاست جمهوری سابق ندا آمد که حالا شده‌ای تبلیغات‌چی هاشمی رفسنجانی؟ بچه‌های مشارکتی هم بدتر از آن. وقتی می‌گویی نمی‌خواهی به کسی رای بدهی، از نظر آنان یعنی به معین نمی‌خواهی رای بدهی!

حالا معین و گروهی اندک دوباره می‌خواهند بحث جبهه دموکراسی خواهی را علم کنند. من نه از دموکراسی بدم می آید و نه منتقد آن هستم. فقط سوالم این است. آیا شما خودتان واقعا پایبند به دموکراسی بوده‌اید، هستید، یا خواهید بود؟ آیا توان تغییر ساختار قانونی شده کشوری را دارید که مبنایی غیر دموکراتیک دارد؟ آیا این جبهه، پوششی جدید برای فعالیت سیاسی نیست؟ و نام جدید صرفا برای جذب مخاطبان تشنه مردم‌سالاری؟

سوال، ادامه خواهد داشت
Wednesday, November 02, 2005
آزادی اظهار نظر و انتقاد
یکی از بزرگ‌ترین نکات مثبت وبلاگ و وبلاگ‌نویسی، یک نوع تجربه کردن دموکرسی است. نظرت را می‌گویی، کامنت‌های مختلفی برایت می‌گذارند، مخالفت هم نظرت را نقد می‌کند. حالا یا مجاب می‌شوی یا نمی‌شوی.

تجربه انتخابات اخیر ریاست جمهوری ایران و خط‌کشی‌های قبل و بعدش هم جالب بوده است.
از جمله اینکه آیا حق داری به کسانی که روزگاری به ایشان احساس همدلی می‌کردی بپردازی یا حتی شدیدا بتازی؟ از نظر بسیاری از طرفدارانشان، نه! چنین حقی نداری، و اگر هم در فکرت با ایشان مشکلی هم داشته‌ای، باید خشم یا نقدت را فرو بخوری.

مطمئنا همه ما از یک رگ و ریشه خانوادگی و اجتماعی و فکری نیستیم، پس نمی‌توانیم به یک اندازه هم از هم انتظار داشته باشیم که در برابر مسائل مختلف صاحب دیدگاه‌های بسیار نزدیک و هم امتداد باشیم. با این همه، بسیاری از ارزش‌ها و تابو‌هایمان مشابه هم است. لا‌اقل آزاد بودن را دوست داریم و حاضر نیستیم به خاطر آزاد بودن خودمان، دیگری آزاد بودنش را از دست بدهد. از ظلم خوشمان نمی‌آید و نمی‌خواهیم به هر قیمتی زیر بارش برویم. دلمان برای آینده مملکت‌مان می‌سوزد، نگران شرایط حال حاضر هستیم.

همه ما در مواقعی مسائل را سفید و سیاه دیده‌ایم که بعدها به خطاهای دیدگاهی خود پی برده‌ایم. گاهی عصبانی می‌نویسیم و گاهی عصبی، گاهی در کمال خونسردی و بدون خشم. در وبلاگ قرار بوده خودمان باشیم، نه چیزی که بقیه از ما انتظار دارند. شاید هم قرار نبوده، ولی احساس من از وبلاگ‌نویسی این است. نمی‌توانم وقتی خشمگین هستم ادای فرد دیگری را در بیاورم تا بقیه راضی شوند، وقتی هم خوشحالم، نمی‌توانم خودم را به ناراحتی بزنم.

تجربه یک‌سال و خرده‌ای وبلاگ نویسی برای من این نتیجه را داشته که توانسته ام تا حد زیادی آنچه را در ذهنم داشته ام را بازگو کنم. از وبلاگ‌های بقیه چیزهای بسیاری آموخته‌ام، و حس کرده ام وقتم کمتر باطل شده است.

به همین دلیل وبلاگ را دوست دارم، و دلم می‌خواهد هر روز ساعت‌ها بنویسم و بخوانم،
دیدن آدم‌های حسابی

دیشب در یکی از تالارهای تورنتو، مراسم اعطا جایزه سالانه انجمن روزنامه‌نگاران مدافع آزادی بیان کانادا بر گزار شد. مهمانان هم کله گنده‌های مطبوعات و رسانه‌ها و ...بودند. از جمله فرماندار کل سابق کانادا که فهمیدیم خودش هم روزنامه‌نگار بوده است، شهردار تورنتو، ناشر روزنامه گلوب‌اند میل، ناشر تورانتوستار، رییس شبکه CTV و کلی آدم حسابی دیگر و میلیونرهایی که این مراسم را پشتیبانی می‌کردند.

جایزه‌های اصلی هم به به دو روزنامه‌نگار گامبیایی و اوکراینی داده شد که تاثیر زیادی در در کشورهای خودشان گذاشته بودند.

مهم‌ترین بخش مراسم دیشب، سخنرانی سیمور هرش، روزنامه‌نگار معروف آمریکایی بود که یکی از جستجوگرترین روزنامه‌نگاران معاصر است و الگوی بسیاری از روزنامه‌نگاران دنیا.

کسی که او را معرفی می‌کرد و از او دعوت به سخنرانی، آدریان کلارکسون فرماندار‌کل سابق کانادا بود. چنان قشنگ تاریخچه کارهای هرش را با دقت بسیار می‌شناخت که گویی چند روز صرف آماده کردن متن معارفه‌اش کرده بود.

سیمور هرش کسی بود که ماجرای قتل عام روستای "مای لای" در ویتنام را به چشم و گوش مردم آمریکا و جهان رساند، و از آن زمان جزو متخصصین تحقیق و تفحص ماجراهای نظامی شده است.

سال گذشته بود که پرده از راز زندان ابو غریب در عراق برداشت و دنیا را شوکه کرد. هرش، رابط‌های بسیار خوبی درون سیستم نظامی آمریکا دارد که اخبار را به خوبی به او می‌رسانند، و همینکه توانسته اعتماد وجدان‌های بیدار را در ارتش جلب کند، سبب نارضایتی بسیار زیاد دولت آمریکا شده است.

سخنرانی‌اش را حتما وقتی پیاده شد برایتان خواهم آورد، ولی چند بخشش که برایم بسیار جالب بود را می‌نویسم:

گروهی ۹ نفره از «نیو کان» ها( نو محافظه‌کاران) تغییرات ساختاری نظام آمریکا را به سمت جنگ طلبی پیش می‌برند. وقتی قبل از آغاز جنگ عراق ژنرال شینسکی گفت که سربازان بسیار زیاد‌تری برای اعظام به عراق لازم داریم، رامسفلد و پال ولفوویتز بشدت شاکی شدند، چون انگار طرف اصلا نمی فهمید که جنگ باید شروع می‌شد، به هر قیمتی!...

مشکل بزرگ ما با جرج بوش این است که رئیس جمهوری آمریکا، یک «مدینه‌فاضله‌گرا»ی افراطی است و بشدت به حرف خودش ایمان دارد، و حس می‌کند که مردم او را درک نکرده‌اند...حرف‌های دیگران هم اصلا برایش اهمیت ندارد.

این گروه نو محافظه‌کار در«نابهنجاری» می‌تواند زیست کند، و هنر ایشان هم همین است...

ماجرای زندان ابوغریب را هم بوش خبر داشت و هم ژنرال‌ها، ولی تا ماه‌ها بعد که خبرش اعلام شد، کوچک‌ترین کاری نکردند...

آمریکا مثل آب خوردن آدم می‌کشد، وقتی آمریکا به نام دفاع از منافعش آدم‌دزدی می‌کند و یا در نقاط مختلف جهان مخفیانه آدم‌ها را از سر راه بر می‌دارد، اسمش چیست؟ ما به عراقی‌ها می گوییم تروریست، ولی نمی‌گوییم وقتی بمب ما خانواده‌ای را نابود کرد و فقط یک جوان از آن جان سالم به در برد، می خواهد از ما انتقام بگیرد، خودمان یک تروریست را ایجاد کرده‌ایم..

وقتی نیروهای صدام بغداد را واگذار کردند، آمریکایی‌ها فکر کردند جنگ را برده‌اند، ولی نمی‌دانستند نیروهای سُنی عراقی وابسته به صدام چه هسته‌های مقاومتی را برای مبارزه‌ای طولانی آمده کرده‌اند، و فقط جنگ رابه مرحله جدید‌تری برده‌اند....

بزرگ‌ترین لطف را آمریکا با حمله به عراق، به ایران کرد. ترک‌ها الآن مشکل بزرگی دارند به نام کردستان عراق. فکر تشکیل کردستان ترک‌ها را آزار می‌دهد. الآن بخش بزرگی از شیعیان عراق به نحو بارزی تحت نفوذ ایرانی‌ها هستند، ومبارزه اصلی آمریکا هم سنی‌های طرفدار صدام است. همین نظم فکری هم پیمانان عرب آمریکا در خاورمیانه را به هم زده است ...

خلاصه دیدن کسی مثل او غنیمتی بود که شام بد دیشب را از ذهن آدم می‌برد! متاسفانه مجبور بودم زودتر از بقیه از سر میز بلند شوم و به سر کارم بروم. وسط راه بود که عضلات کمر مبارک بنده اندکی گرفت و الآن هم با قلبی مطمئنه دراز کشیده ام و به لپ‌تاپ عزیزم انگشت می‌رسانم. محض رضای خدا این یکی را چشم نزنید!
بر چشم بد لعنت
اوهوی! اونایی که چشمتون شوره! نتونستید یک غِر کمر به ما را ببینید؟ ایشالا دماغتون آویزون بشه! حالا ما افتادیم خونه از سر جامون هم نمی‌تونیم بلند شیم! آخ! زنگ هم زدیم یک بنده خدای دیگر برود جای ما سر کار...
Tuesday, November 01, 2005
نهضت ادامه دارد
یکی نیست به این آقایان و خانم‌های عزیز بفرماید که ما را به عنوان نق-زن یا منتقد نگاه کنند نه نظریه پرداز! من غلط بکنم با این سواد اندکم نظریه پردازی کنم و بخواهم خدایی ناکرده نهضتی راه بیاندازم(غلط‌های زیادی!).

ما دلمان خوش است، به زمین و زمان ایراد می‌گیریم، گاهی هم حال خودمان را جا می آوریم. فرق من شاید با بقیه این باشد که در کمال پررویی ایراد می‌گیرم، همین! حالا اگر چیزی به نظرم بد یا نامتعادل آمد، به نحو اغراق‌آمیزی سعی می‌کنم ترتیبات لازمه‌اش را بدهم.

در مورد انتخابات، تا روز قیامت هم داد و بیداد کنید و گریه و زاری... من از هیچ کس نخواستم که رای بدهد یا ندهد. حقوق شهروندی‌ام را یک بار خواستم این‌طوری تجربه کنم. رای ندادم. آزادانه هم نظرم را گفتم و نوشتم، مثل بقیه. تازه، داشتم راضی می شدم که در مرحله دوم هم رای بدهم، که خوشبختانه میسر نشد.

وقتی بعضی آدم‌ها کم می آورند و می خواهند دنبال مقصر بگردند، به جای اشاره به ضعف‌های شدید خود و گروه‌شان صاف می‌آیند و می‌گویند این بابا تحریم کرد و ...

در هر حال، برای آنکه دوستان عزیز یک کمی حالشان سر جایش بیاید، عرض می‌کنم که بنده هیچوقت نمی‌خواهم و نخواهم خواست که گروهی هرچند کوچک را هدایت کنم که بخواهم خط و نقشه راه به ایشان بدهم. همین جا وبلاگم را می‌نویسم و هر وقت هم که از طرحی راضی بودم، اینجا می‌گذارمش.

تخصص بنده در حال‌گیری است! همین. حالا زورتان گرفته معین رای نیاورده، نمی‌توانید چیزی به رای دهندگان به احمدی‌نژاد بگویید، هر چقدر دلتان خواست ما را بنوازید. کلی هم کیف می‌کنیم. دفعه بعد، لطفا به کاندیدایتان، کاندیدا بودن را بیاموزید، و به حزب‌تان، حزب بودن را... و یادشان بیاورید وقتی علیه حکم حکومتی حرف می زنند، بعدا خودشان را خراب نکنند. جا افتاد؟