یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Saturday, February 26, 2005
خاطرات بعد از زندان-۳۸
قسمت‌های پیشین ۱- ۲ -۳-۴-۵-۶-۷-۸-
۹-۱۰-۱۱-۱۲-۱۳-۱۴-۱۵-۱۶-۱۷-۱۸- ۱۹-۲۰
-۲۱-۲۲-۲۳- ۲۴- ۲۵-۲۶-۲۷-۲۸-۲۹
۳۰-۳۱-۳۲-۳۳-۳۴-۳۵

۳۶-۳۷

رویم را بر می‌گردانم و قیافه اش را خوب به خاطر می سپارم. می‌ترسم، مضطربم و نمی‌دانم چه باید بکنم. حس می کنم چیزی زیر اُور کت‌اش دارد، یا بی سیم است یا کلت، در هر دو صورت می دانم در شلوغی وسط پیاده رو کاری نخواهد کرد...ماشین سواری در فولکس زرشکی رنگ .فقط در طول راه صدای دوست داشتنی آقایی که قیافه‌اش را به دلیل چشم بندی نمی بینم، می‌شنوم. با دو ساعت تاخیر به دوران امروز می‌رسم البته لطف می کنند مرا می رسانند. رحیم حسینی از من می‌پرسد کجا بوده‌ای؟ کلی زنگ زده ایم، خانمت هم نگرانت است...نکند کسی را این دور و برها ...آره؟ ما هم هستیم!...دلم می‌خواهد خنده احمقانه اش را با اندکی گوش‌مالی جواب بدهم. جرات ندارم بگویم چه شده، و نمی‌توانم دست به قلم ببرم. خوشبختانه کاریکاتور آرشیوی بی‌مزه‌ای به دادم می‌رسد.به همسرم هم چیزی نمی‌گویم و فقط خالی شدن باتری گوشی و یک سفارش کار جدید را بهانه می‌کنم، او هم گیر داده که کجا؟ موقع خواب چند تا قرص آرام بخش می‌خورم . چنان ترسیده‌ام که جرات ندارم به کسی بگویم چه چیزهایی پرسیده‌اند( دو سال بعد که سینا مطلبی را دستگیر می کنند، از او هم سوالات مشابهی می پرسند). فقط متوجه می‌شوم که احتمالا باید بقال روبروی خانه را بیشتر از گذشته جدی بگیرم.

در روزهای بعد از ماجرا نمی‌دانم چطوری باید خودم را بی خیال نشان دهم. این اولین بار نیست، و آخرین بارشان هم نخواهد بود. اول از همه، باید بدانم که در مورد گوشت‌های قاچاق که یکی از نهاد‌های نظامی وارد کرده، نباید حتی به فکر کشیدن کاریکاتور بیافتم. اصلا هر چیزی به نیروهای مسلح غیر ارتش مربوط می‌شود، به من ربطی نخواهد داشت. در ثانی، ظاهرا کمی تند رفته ام. این روزها چند نفر را دستگیر کرده‌اند و یک اشتباه کوچک من هم می‌تواند هم باعث دردسر خودم شود و هم روزنامه را به تعطیلی بکشاند. بخصوص که دادگاه متهمان قتل‌های زنجیره ای در پیش است. برگزاری دادگاه قاتلان قتل‌های زنجیره ای بصورت غیر علنی از آن ماجراهای عجیب و غریب تاریخ ایران است. به قول یکی از همکاران، مگر برادران عزیز مقتولین را در ملا عام به قتل رسانده بودند که علنی محاکمه‌شان کنند؟ مملکت ما نظم دارد! قتل غیر علنی، دادگاه غیر علنی...

یادم می‌آید دو سال پیش بعد از آخرین قتل، شایعات عجیبی به گوشمان رسید، از جلمه اینکه لیستی وجود دارد که بسیاری از شخصیت‌های ادبی و فرهنگی در آن هستند، و این لیست اولین بار در مرکز پژوهش‌های مجلس پنجم مطرح شده بود، که در صورت بحرانی شدن اوضاع، این آدم ها را باید ایزوله کرد. همان لیست مبنای لیست قتل‌ها شد. من آن لیست را ندیدم، ولی اسامی بیشتر از ۱۷۰ نفر در آن درج شدو بود و یکی از کسانی که آنرا دیده بود، چند تایی را یادداشت کرد و برای ما خواند. وقتی جعفر پوینده و محمد مختاری بر هم زننده امنیت ملی باشند، وای به حال ما روزنامه‌نگاران پر شر و شور دو سه سال اخیر!

یکی از همکاران که خبرنگار حوزه حوادث است می‌گوید که دادگاه حکم تندی علیه متهمان صادر نخواهد کرد و از شنیده ها چنین بر می آید دارند برای وکیل خانواده مقتولان، پاپوش درست می کنند.

یکی از چیزهایی که مطمئن هستم این استکه جماعت بابت کاریکاتورهایی که بعد از ماجرای قتل‌ها کشیده‌ام، و داروی نظافت را بارها و بارها وارد کاریکاتورهایم کرده‌ام، از من خوششان نمی‌آید. این مرض استفاده از داروی نظافت در امور مطبوعاتی هم از کله من خارج نمی شود...نمی‌دانم، با آنکه شدیدا می ترسم، ولی حماقت ریسک کردن از من دورشدنی نیست.

در مهر هم علی میر فتاح به من می‌گوید که باید کمی‌آهسته بروم، نکند او هم چیزی می‌داند؟ از رفیق پشت پرده‌ای‌مان هم خبری نیست. حس می‌کنم تنها کسی نیستم که در این روزها ارشاد شده، ولی اگر به همان اندازه که من ترسیده‌ام، بقیه ترسیده باشند، ماجرا علنی نخواهد شد...

مطمئن هستم نبوی را هم همین چند روزه بازجویی کرده اند، ولی او هم چیزی نمی‌گوید، هر دویمان نگرانیم، او نگران حکمش هم هست. از همکاری در دوران امروز می شنوم که محمد قوچانی هم هر از گاهی باید به جایی برود و اندکی از مصاحبت آقایان لدت ببرد. نمی‌دانم طاقت بقیه چقدر است، ولی من یکی اگر روحیه‌ام خوب نباشد، کم می آورم.

یک ایمیل از انجمن جهانی حمایت از حقوق کاریکاتوریست‌ها دریافت می کنم. مرا نامزد "نشان شجاعت کاریکاتور مطبوعاتی" سال ۲۰۰۱ کرده‌اند، خبر ندارند شجاع‌ترین فرد مورد نظر دارد از ترس قالب تهی می‌کند. علت نامزد شدن را هم ادامه دادن فعالیت حرفه ای در سطح قبلی پس از تجربه زندان نوشته‌اند. ترسم دو برابر می شود! اگر جایزه نقدی باشد که بدبخت خواهم شد!در ضمن مرکز این سازمان در آمریکا است، و دفتر اروپایی‌اش هم در رومانی، باید راضی شان کنم که اگر روزی روزگاری برنده شدم، جایزه غیر نقدی اش را از دفتر اروپایی‌شان برایم بفرستند. نقدی اش را هم نمی خواهم! آدم سال‌ها زور می‌زند تا کارش را بشناسند، حالا باید زور بزنی تا کسی متوجه نامزدی جایزه نشود!

ادامه دارد