یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Thursday, May 31, 2007
تلاقی منافع، سیری چند؟
این یادداشت را پریروز نوشته بودم ولی عامدانه پاکش کردم، و امروز دوباره نوشتمش.

ماجرا ساده است. یکی از درس‌های اخلاق و قوانین روزنامه‌نگاری، مساله عدم "تلاقی منافع" است.

ماجرا ظاهرا ساده می‌نماید، ولی قرار است گروهی از همکلاسی‌ها روی آن متمرکز شوند.

با همکاری روی این موضوع بحث می‌کردم. آنقدر برای ما ایرانی‌ها پیچیدی و غیر قابل فهم است که حد ندارد! به عنوان مثال، اگر ما با کسی رابطه مالی داریم، بهتر است اگر او قرار است سوژه خبرمان باشد، کار را به دیگری بسپاریم!

اگر ما در باره ماجرایی صاحب موضع باشیم، نمی‌توانیم بدون موضع‌گیری در باره‌اش قضاوت کنیم، هر چند ادای روشنفکر بودن را دربیاوریم.

داشتم مطلبی که قوچانی در باب هاشمی نوشته را می‌خواندم. خنده‌ام گرفت. از دید هاشمی‌‌چی‌ها و بعضی‌ها، شاید توهین آمیز به نظر آمده باشد، ولی از دید من یکی از متلمقانه‌ترین نوشته‌هایی بود که از محمد خوانده بودم. همانطور که او هاشمی را به عنوان یک ضد قهرمان به زبان بی‌زبانی ستوده بود. حس کردم محتوا همان است، اما با فرمی دیگر بیان شده. شک ندارم که دفاع عطریان و الباقی هم فقط به خاطر سو تفاهم ایجاد شده است. محمد هاشمی، آنقدر خنگول است که نمی‌فهمد قوچانی چه کرده.

از نگاه روزنامه‌نگاری نوین، که حتی در این طرف دنیا هم درست جا نیافتاده، ۹ اصل پایه وجود دارد که جانشین اصول قدیمی‌تر شده است. ماجرا چندان پیچیده نیست. وقتی در جایی می‌گوید نباید وام‌گیر کسی باشی که داری خبرش را پوشش می‌دهی، نه در گذشته و نه در حال، خواهی فهمید کجای کار می‌لنگد.

من نمی‌توانم درک کنم که آیا اگر من نوعی نان‌خور کارگزاران باشم، خواهم توانست با صحت تمام، خواننده‌ام را فریب ندهم و فقط به او اطلاعات لازم را برای تصمیم‌گیری در اختیارش بگذارم؟

آیا من می‌توانم عضو حزب اعتماد ملی باشم و خواننده‌ام را با واقعیت حزبم آگاه کنم؟

مثلا روزنامه‌نگار باشم و در سایت حزب سازمان مجاهدین کار کنم یا مشارکت...
...

ماجرا به اینجا ختم نمی‌شود. در ساختار معیوب گزینشی مسابقات و یا قضاوت و بررسی، وقتی کسی نسبت به تو از قبل موضعی داشته باشد، نمی‌تواند کارت را داوری کند، هر قدر هم که خیال کنی طرف عادل است. عیب از دو مساله نشات می‌گیرد. یک از سازوکاری که او را به داوری بر می‌گزیند، و دوم از خودش که پذیرفته! به نظر من، اگر مدعی غلط و عبث بودن "تداخل منافع" باشی، و بعد داوری‌ مجموعه ای را بپذیری که له یا علیه آن عمل کرده‌ای یا سخن گفته‌ای و این ماجرا اظهر‌من الشمس باشد، طبیعتا ادعاهای دیگرت هم مردود خواهد بود. جالب آنکه نمی‌دانی این مساله به پرونده‌ات خواهد چسبید و نمی‌توانی از زیرش در بروی. هم اینکه ماجرا را پذیرفته‌ای و هم از خودت سندی گذاشته‌ای که ثبت شده.

همشیه برایم سوال بود که چرا در مسابقات رسانه‌ای معتبر، داورها ممکن است کارشان چیز دیگری باشد! مثلا در پولیتزر، استاد دانشگاه و سردبیر و ...داور ماجرا می‌شوند. سردبیری که هیچ ربطی به شرکت کننده در مسابقه ندارد. در باره‌اش هم قضاوتی نکرده و ...حالا مقایسه‌اش کن با جشنواره مطبوعات ایران. به نکته عجیبی بر نمی‌خورید؟

سال ۸۲، در جلسات انجمن صنفی به این نتیجه رسیدم که حد اقل در حوزه کاریکاتور، باز اوضاع خراب خواهد بود. از کسانی که برنده شده بودند، مثل توکا و مانا و بزرگ‌مهر، دعوت کردم که اگر قرار است داور باشند، در مسابقه شرکت نکنند. خودم هم کنار کشیده بودم. البته بعدا با ارشاد درگیری پیش آمد و آنها هم نتیجه عجیب و غریبی رقم زدند. اما وقتی داورهای مقدماتی، به هر نحو یا خودشان صاحب منافع می‌توانند باشند و یا نسبت به شرکت کنندگان احساس رقابت می‌کنند، آیا نتیجه یک جایش مشکل نخواهد داشت؟ معتقدم در سال‌های قبلش که خود ماها جزو بازی بودیم، کار یک جایش می‌لنگید.

یادم می‌آید در مسابقه سال ۷۹ ماجرا جور دیگری شد، معاون وقت ارشاد، شعبان شهیدی به انجمن فشار می‌آورد تا چند نفری را از فهرست برندگان خارج کنند. به من هم زنگ زدند، البته دوستی از ارشاد و خبر داد که امیدی نداشته باشم. وقتی رسیدم تالار وحدت، فهمیدم ماجرا چیست. شاید کریم ارغنده‌پور یادش نباشد آن روز به من چه خبری داد...

به عبارتی، داوری در تعریف ایرانی، تا حد زیادی تابع منفعت افراد است، نه واقعیت.

نظارت و بازرسی هم وقتی منافع مشترکی در گذشته مورد بحث بوده باشد، خواه ناخواه رو به حرام شدن پیش خواهد رفت. پیدا کردن کسی که از سر آگاهی، بتواند قدم روی نفسش بگذارد و کنار بکشد وقتی متهم باشد به رقابت یا رفاقت، کار سختی است. نیست؟

Labels:

Wednesday, May 30, 2007
کلاغستون امروز
طرح تجمیع انتخابات، یا جماع انتخابات ریاست جمهوری و مجلس؟
زپرت طرح تجمیع انتخابات ریاست جمهوری و مجلس به دلیل غیر شرعی بودن قمصور می‌شود. ظاهرا ممکن است از جماع این دو انتخابات، طفل حرامی بیرون بیاید که کار را خراب خواهد کرد!

Labels:

به یاد تولد سال پیش مانا

تولد ۳۴ سالگی‌ات مبارک مانا

Labels:

یادگار همشهری-۱۰
يکي از خاطرات با مزه آن روزها، برپايی مهمانی خيريه در باغ سفارت انگليس بود. شب قبلش بر و بچه​ها خانه ما بودند. همخانه آخوند ما، ضيغمی هم بود. گمانم با حميد بهرامی و چند نفر ديگر داشتيم هی حرف می زديم. ورودی اين مهمانی يا فروش خيريه، هزار تومان بود. حيدر گفت که با آن قيافه که نمی​تواند بيايد! حال عمامی​ای نبود ولی ريش که داشت، با خط-​زن ريش​تراش براون، ريشش را زدم! عين شکنجه بود!

يک تی​شرت آمريکايی هم يکی برايم آورده بود، دادمش حيدر. ظهر جمعه رفتيم باغ زرگنده. وارد که شديم ديديم خارجه است! همه بی​حجاب، و تا دلت بخواهد از خود خارجی​ها لختکی​تر! ظاهرا فروش خيريه گذاشته بودند برای مبتلايان به ام​اس.

حیدر که تا آن موقع این همه نعمت و فراوانی ندیده بود، تصمیم گرفت حتما پدرش را یک روزه پدر شوهر کند! می​گفت نیکان! باید یکی از اینها را حتما گرفت! گفتم بابا! اینها به فک و فامیل آخوندی تو نمیان زن بدن! طفلک ضیغمی.

آنجا من چشم چران روی يکی از نوادگان قاجار زوم کردم و کاريکاتورش را کشيدم. کاريکاتورش را هم دادم خودش. نتيجه اخلاقی اينکه روز بعدش زنگ زد روزنامه! گپی زد و فهميدم نمی​توان در باب ازدواج وارد مذاکره شد، گفتم بعدا تماس می گيرم. ماجرا همانجا تمام شد.

حیدر را همان روز بعد از ماجرای باغ سفارت از ورود به همشهری منع کردند. آن روزها دنبال این بود که رسمی شود، ولی ظاهرا عطریان یا کسی از دفتر او به این جوانک اعرابی مشکوک شده بود. تازه درست بعد از اینکه اندکی ریش زدایی کرده بودمش!

من هنوز در غم از دست رفتن فرصت با نواده قجری​ها بودم که زن​دایی مادرم زنگ زد و گفت جمعه می​رویم خواستگاری. پدربزرگش یکی آیت​الله بوده، دیگری از مدیران مدرسه علوی. گفتم یا ابالفضل! ما هم جمعه​اش رفتیم همراه زن دایی​جان و و کار روزگار را ببینید که پدرزن آینده​ام، همراه خانواده مرا رساند سر (ته)کوچه همشهری در بزرگراه مدرس! من آنقدر هوایی شده بودم که حواسم نبود دارم پایم را در گل باغچه کنار جدول می​گذارم. حالا قیافه با کت و شلوار و کراوات را در نظر بگیرید، و پای گل و شلی!

از این خواستگاری تا جلسه رسمی که پدر و مادرم از شیراز آمدند، نزدیک ۵۰ روز طول کشید. عین قدیم که باید خانواده پسر همراه کاروان شتر سفر می کردند و خیلی طولانی می​شد.

همان روزها یکی از بچه​های آرشیو که زمین شناس هم بود گفت که مامور است از طرف یکی از دختران اداری همشهری از من خواستگاری کند! من مرده بودم از خنده! چندتا چندتا!

به شوخی گفتم این شاهین بخت و اقبال است که دارد می​نشیند روی شانه ما! هنوز این کلام منعقد نشده بود که همان شب یک شاهین واقعا فرود آمد دم پنجره خانه ما در چیذر و زخمی بود. شاهین بیچاره هم اتاق حیدر شد. دستکش خریدم برای غذا دادن و اینکه به پرنده بیچاره تمرین پرواز بدهیم. هر روز هم برایش مقداری گوشت می​خریدم. حدس زدیم باغ یکی از خانه​های سفرای عربی باید فرار کرده باشد. به هر حال شاهین بخت و اقبال زخمی نشسته بود در خانه ما و مهمانمان شده بود. ولی وای از جیغ زدن​هایش!!!

آن روزها تکانی خورده بودم. تصمیم گرفتم حتی با وجود اینکه می​گفتند ناطق رئیس جمهور می​شود، تا آنجا که می​توانم علیه جناح راست و ناطقی​ها کاریکاتور بکشم. همه نگران بودیم که چه کسی مقابل ناطق خواهد ایستاد.

ماجرای شیر خر خوردن مهاجرانی

در تابستان ۷۵، برندگان جایزه طنز و کاریکاتور جشنواره مطبوعات، از گل​آقا هم جایزه​ای جداگانه گرفتند. مراسم در فرهنگسرای بهمن برپا می​شد. عطا مهاجرانی که نشریه بهمن اورا بسته بودند و معاون مطبوعاتی وزارت ارشاد که موتلفه​ای بود، مهمانان ویژه مراسم بودند. وقتی من و حسین​پور را صدا زدند، رفتیم و از جماعت جایزه​هایمان را گرفتیم. بعدش، مهاجرانی سخرانی کرد.

گفت که علت ورودش به سیاست، نوشیدن شیر خر بوده است. توضیح داد که خواهرش سیاه سرفه گرفته بود و حکیم ده گفته بود که باید شیر خر بخورد. عطااله هم مامور گرفتن شیر خر از ده همسایه می​شود. سر راه بازگشت، یک ظرف شیر خر و یک ظرف شیر بز همراهش بوده که چون دلش نمی​آمده به خواهر بیچاره​اش شیر خر را بدهد، خودس ایثار می کند و می​خورد. ظاهرا خواهر مهاجرانی هم در اثر بیماری جانش را می​دهد. چندی بعد یک طالع بین کولی از دور و اطراف روستای مهاجران رد می​شده که عطا را می بیند. می​گوید این پسر سیاستمدار می​شود چون شیر خر خورده.

آن شب سر این موضوع حسابی خندیدیم. نوار ضبط شده سخنرانی را یک جوری کش رفتم و رساندم به یکی از برو بچه​های همشهری! اما صابری فهمید و مانع شد ماجرا همان موقع رسانه​​ای شود!

همان شب بر اساس ماجرای کنیزک و کدوی مولانا، شعری برای مهاجرانی سرودم در ارتباط با سیاستمداری که شهید "شیر" خر شد! حیف گم و گورش کردم.

آن شب اولین باری بود که مانا را می​دیدم. گمانم آن روزها موهایش بلند بود! با مزه اینکه سال​ها بعد یکی از بهترین دوستان و همکارانم شد.

Labels:

ABBA
الان به ياد گروه آبا افتاده بودم. ياد آن نواری که سال​های قبل از جنگ داشتم. یاد آن فیلم ویدیویی که سال ۶۰ دیدم... یاد رادیو محلی شهرمان در آمریکا افتادم که آهنگ مانی-مانی را می​گذاشت...

متاسفانه بعد از رفتن به شيراز، آن نوار دوست داشتنی را گم کردم.

داشتم فکر می​کردم چرا اين گروه بعد از آمدن ام​تی​وی عملا از گردونه خارج شد.

...

روزی که به تورنتو آمدم، ديدم تاتر "ماما -ميا" مدت​هاست که روی صحنه است. حيف آن روزها جيبم خالی بود و نمی​توانستم بروم تماشا کنم. چندی گذشت و فيلمی مستند ديدم در باره گروه آبا در روزگار فعلي، از گذشته​شان شروع کرد و به امروز رسيد. از يک منظر می بينی هنوز سرزبان​ها هستند و آلبوم​های قديمی​شان فروش می​رود، و از يک سو، عملا ساکت شده​اند.

الان بعد از سی سال، ياد آن روزها افتاده​ام.

Labels:

Tuesday, May 29, 2007
ندایی که شنیده شد
ندای عزيز بر من تاخته که چرا خاتمی را بابت نامزدی احتمالی​اش زير سوال برده​ام.

مساله من اين است که آيا خاتمی برای دور دوم خود برنامه​ای داشت که آمد؟ الان اين بار که می​خواهند بياورندش، برنامه​اش چيست؟

من شخصا خاتمی را دوست دارم، به عنوان يک انسان محترم. کاری هم ندارم که مثلا فلانی و یا بهمانی چه می​گويند. ولی ترجيح می​دهم از او برنامه بخواهم. اگر استراتژی نداشته باشد، آمدنش در زمانی که بخش عمده نيروهای خطی قدرت گرفته​اند، کاری از پيش نخواهد برد. معین و دیگر اصلاح​طلبان چرا باختند؟ علت عدم اطمینان بخش بزرگی از مردم چه بود؟ آیا برنامه​ای داشتند؟

اگر فرهنگ دموکراتیک معنی​اش این باشد که همرنگ بقیه باشی و نظرت را سانسور کنی، که دیگر ساز و کاری که صحبتش را می​کنی دموکراسی نیست خواهرجان! اگر من صد سال به احمدی​نژاد و هاشمی و الباقی گیر بدهم، هیچوقت از جانب بر و بچه​های این طرفی مورد اعتراض قرار نمی​گیرم که چرا جانب اعتدال را رعایت نکرده​ام. مگر خاتمی و یارانش خوب مطلق هستند و آن​طرفی​ها بد مطلق؟ فاصله میان خوبی و بدی دو گروه چقدر است؟ آیا ما تعیین می کنیم، یا فقط اطلاع​رسانی ماست که برای مخاطب فضایی جهت بررسی درست می​کند؟

از سوی دیگر، مگر ما باید طرفدار این باشیم یا آن؟ اگر ده تا به این طرف می​زنیم، آن طرفی​ها را از نوک قلم خود محروم سازیم؟ گمان کنم یک جای کار ایراد دارد اگر فقط جانب یک طرف را بگیریم خواهر عزیز!

راستش را بخواهی، یکی از معدود کارهایی که در طول سال​های خاتمی کردم و راضی​ام از آن، نقدی است که به نامه سرگشاده دوستم هادی حیدری وارد کردم و در "نوروز" چاپ شد. حیدری نا نثری ملتمسانه پیش از نامزدی دوباره خاتمی در سال ۸۰ از او خواسته بود که به عنوان پدر اصلاحات و ... بیاید و ما را تنها نگذارد و از همین حرف​ها. خطاب به هادی نوشتم که برادرجان! ما مثلا کاریکاتوریستیم و نقاد، نه تذکره​گو و سراینده قربان صدقه! بزرگ​ترین خدمت ما به خاتمی، عیب جستن از کار اوست تا چیزی پنهان نماند! همان روزی که چاپ شد، از طرف ریاست جمهوری به من زنگ زدند و تشکر کردند. خستگی سال ها کار همان لحظه از تنم در رفت.

صد سال دیگر هم خاتمی بخواهد بیاد، قدمش مبارک، اما باید پاسخگو باشد! می​خواهد در این ساختار چه کار بکند که نکرد؟ باز فضا به نحوی مجازی آزاد شود و بعد گرگ​ها را رها کنند تا بره​های بیچاره را تکه پاره کنند؟ چون خاتمی گل است و خوب است نباید از او برنامه خواست؟ معتقدم اگر هر کاندیدایی بخواهد بیاید، باید با اقتدار بیاید و از برنامه​اش دفاع کند.

ممنون که به من حق داده​ای که تحت شرايطی رفته​ام. همه آنهایی که مانده​اند مورد احترام من هستند. و آنهايی هم که رفته​اند، هم. من کارم مبارزه نبود و دیدم اگر بخواهم بمانم حتما باید اهل مبارزه باشم. روزنامه​نگاری هم که قصدش مبارزه است، احتمالا فعالی است سياسی در کسوت روزنامه​نگار. او نيز مورد احترام من است، ولي روزنامه​نگار نمی​خوانمش.

لابد می​گویی ما روزنامه​نگاران اصلاح​طلب باید چنین باشیم و چنان. می​دانی، من با لفظ روزنامه​نگار "اصلاح​طلب" مشکل دارم. پسوند یا پیشوند که می​آید سراغ حرفه ما، کار را خراب می​کند. اگر روزنامه​نگاریم، که نمی​توانیم جانب کسی را بگیریم؟ اگر نیستیم، پس خود را چیز دیگری بخوانیم، مثلا عضو ستاد پروپاگاندای فلان کاندیدا، یا عضو ستاد تبلیغات حزب، یا ...

موضعی که گرفته​ای برایم قابل احترام است، اما نه به عنوان یک روزنامه​نگار، به عنوان یک هوادار. یا یک دل​نگران.

Labels:

Monday, May 28, 2007
آفرین سایپا!
به چند دلیل!

اولا، حال استقلال و استقلالی‌ها گرفته شد.

ثانیا، اولین سالی بود که علی‌دایی هم مربی بود و هم بازیگر. سال ۶۱، علی پروین هم بازیگر بود و هم بازیکن، پرسپولیس قهرمان شد. او هم اولین بارش بود.

ثالثا، خدایی‌اش اگر پرسپولیس قهرمان می‌شد، باید به همه چیز شک می‌کردیم! اما اگر می‌شد، چی می‌شد؟

رابعا، قرمزهای بدبخت! آدم آخر فصل که به یاد جمع کردن امتیاز نمی‌افته که!

خامسا، تیم‌های دوست داشتنی معمولا قرمز هستند، یا رنگ گرم می‌پوشند! میلان، لیورپول، منچستر...حالا بگذریم بارسلونا یک جوری هردوانه است...

Labels:

Sunday, May 27, 2007
خطوط قرمز مطبوعات: دیروز و امروز

Labels:

در ضمن...
پرسپولیس صدر نشین شد...قابل توجه استقلالی‌های چند آتشه.

اگر سایپا هم قهرمان شود، باز هم خوشحال خواهم بود! استقلال برود ...

Labels:

تصمیم‌گیری برای تنبلی
می‌دانید، گاهی سخت‌ترین کار دنیا برای من کار نکردن است!

الان، دارم به سختی با خودم مبارزه می‌کنم که امروز را تنبل باشم، درس نخوانم، کتاب نخوانم، اینترنت‌بازی نکنم، وبلاگ ننویسم، کاریکاتور نکشم، و فقط لالا.

اما مگر این کرم شریف می‌گذارد؟

هر وقت خسته می‌شوم، غلط‌های املایی‌ام هم بیشتر می‌شود. پس برای خدمت به زبان فارسی، دوباره می‌روم می‌خوابم.

Labels:

آخ که چه فیلم مزخرف خوبی بود!
آدم با خاله‌هایش برود سینما، آنوقت چه فیلمی؟ دزدان دریایی کارآئیب-۳...

وای که چقدر مزخرف بود و چقدر من سعی کردم به روی خودم هم نیاورم تا سه نشود!

به هر روی، اگر واقعا دوست دارید سرگرم شوید و پول‌تان را دور بریزید، مال شما!

Labels:

Saturday, May 26, 2007
کلاغستون امروز
نبود آثار شکنجه بر بدن هاشمی به روایت خانم رجبی

خانم رجبی گفت، هیچ گونه اثر شکنجه بر بدن آقای رفسنجانی وجود ندارد. با توجه به اینکه آقای رفسنجانی ۲۷ سال است استخر عمومی نرفته و کسی البته بدن خلع لباس شده ایشان را ندیده جز محارم ایشان، هنوز معلوم نیست خانم رجبی از کجا متوجه این مساله شده است؟

Labels:

وای از این "جهانی شدن"
امروز کلاس گلوبالیزیشن داشتیم. استادمان کلی درباره گرفتن خط و خطوط خبری صحبت کرد و نحوه گرفتن ایده برای تولید خبر در باره جهانی شدن را مطرح کرد. موضوع جالبی است، ولی وقتی دیدگاه "شمال" را به هر صورت غالب می‌کنی، اندکی تبلیغاتی می‌شود.

بدبختی این بود که کتاب درس را همین امروز صبح دریافت کردم و گزارشم را هم نتوانستم کامل کنم، ولی گفتگوهایم را انجام دادم که باحال شد. دست تو تا از رفقای روزنامه‌نگارم در هلند و استرالیا درد نکند! استاد یک هفته فرصت اضافه داد که خدا خیرش دهاد!

اینقدر هم سرکلاس زبان تخصصی شلوغ کردیم عین بچه‌ دبستانی‌ها که یادمان رفت چند سالمان است! دیوانه بازی همیشه واجب است!

الان همم مثل سگ خوابم گرفته، ولی باید کاریکاتورم را بکشم و بعد بروم خاله جماعت را ببرم بیرون! یا خدا بیوش نشوم!

Labels:

راستی یادم رفت...
ای استقلالی‌های نازنازی

دفعه دیگه بیشتر مراقب خودتون باشین. شکست خیلی برای گروه خون‌تون خوب نیستا!

Labels:

آ سد آهنگ! تولدت مبارک!
ای ابوی جان! ای ریاست محترم خاندان شمعدانی المعروف به کوثر!

ای ۷۱ ساله قرة العین

ای بزرگ آبخواندارباشی ممالک محروسه

ای ...

تولدت مبارک

Labels:

Friday, May 25, 2007
یادگار همشهری-۹
اولین کرمی که سر کیهان ریختم

بعد از انتخابات مجلس پنجم، یکی از شهرداران مناطق تهران که در نامزد یکی از شهرستان‌های اطراف شده بود، نتیجه را برد. کیهان برایش پرونده درست کرد که طرف با یک مادر و دختر که کارمند سازمان بورس هستند رابطه نامشروع دارد. طرف را گرفتند ولی وقتی مادر و دختر را از بورس تهران بیرون انداختند، آن خانم از کیهان شکایت کرد. مساله این بود که ظاهرا اسم آن خانم را برده بودند و حتی اگر کارگزینی آن بلا را سر ایشان نیاورده بود، نگاه سنگین همکاران کار را خراب‌تر می کرد.

تمام تلاش کیهان هم برای زدن کرباسچی بود و به همین خاطر بقیه قربانی می‌شدند.

وقتی آن خانم شکایت کرد و کیهان هم فهمید که قضیه جدی است و جعل واقعیتی که کرده به ضررش است، عذرخواهی کرد. من هم یک روزنامه‌نگار قلچماق را کشیدم که کمانی در دست دارد، و با تیرش که قلم بود، کسی را کشته. این روزنامه ‌نگار می‌گفت:"ببخشید، باز هم اشتباه شد!ٓ"

روز بعد، وقتی کارر چاپ شده بود، از دانشکده آمدم همشهری، و دیدم همه نگرانم هستند. قدیری مرا خواست و گفت اگر دو سه هفته‌ای از تهران بروم بد نیست و به کسی هم نگویم کجا هستم! قدیری سال‌ها در کیهان کار کرده بود و می‌دانست احتمالا قربانی بعدی خودم خواهم بود. بعد فهمیدم که شایانفر از طریق بچه‌های کیهان کاریکاتور دارد در باره من تحقیق می‌کند. یکی از همان بر و بچه‌ها به رفت از بیرون ساختمان کیهان به من خبر داد که وضعیت قرمز است.

فکر می‌کنم آن روز رسیدم خانه و سریع مثل جن دیده‌ها بعد از گفتن لا‌اله‌الا‌الله، سریع قرآن را باز کردم و صفحه‌ای که باز شد، حسابی برایم قوت قلب بود. تصمیم گرفتم بمانم و اگر لزومی به کله‌خر بازی باشد، بازی‌ام را بکنم. اعتقاد داشتم اگر یک کار رسانه ای درست هم کرده‌ باشم، همین یک کار بوده.

ماجرای گفتگوی پدرم که باعث اختلاف شد

ابوالحسن مختاباد گفت که به خاطر نشان ریاست جمهوری که پدرم برده، می‌خواهد با او گفتگو کند. کاریکاتورش را هم من کشیدم. پدرم در گفتگو به اینکه من کار زمین شناسی را دنبال نکرده بودم و جای یکی دیگر را در دانشگاه اشغال، بند کرده بود و موضع تندی هم گرفت.

من هم تا آن موقع به روی مبارکش نیاورده بودم که حضرت آقا قرار بود به هنگام تحصیل در فوق لیسانس، از من حمایت مالی هم بکند تا حداقل مجبور نباشم دو شیفت کار کنم. آن روزها صبح‌ها به شرکت هور می‌رفتم و عصرها در همشهری بودم، کارهای گل‌آقا را هم که داشتم. پدرم سال‌های اول فوق اندکی ما را خجالت داده بود اما بعدش...همه‌اش تقصیر آلزایمر زودرس بوده لابد!ٓ

در خرداد سال ۷۵، با بچه‌های دوره داوود کاظمی که بیشتر در جلسات دایره‌المعارف تشیع همدیگر را می‌دیدیم، رفتیم تولد یکی از همان‌ها که خانه خاله‌اش گرفته بود. یک ظهر جمعه در نارمک. از شانس ما، همسایه ایشان، سرهنگ یا سردار سپاه بود و زنگ زد نیروی انتظامی، نیروی انتظامی هم که می‌خواست بی‌خیال شود، آقا نمی‌گذاشت. چشم‌تان روز بد بنیند. هنوز کیک تولد را نخورده سوار مینیبوس شدیم و شب هم مهمان کلانتری بودیم. اینقدر به خودم فحش دادم که زودتر راهی روزنامه نشده بودم!

روز بعدش که باید همراه پدرم می‌رفتم سرم‌سازی رازی که جایزه‌ جداگانه‌ای از معاون اول رئیس جمهوری بگیرد، مشغول وقت گذراندن در دادگاه بودم. حالا نکته با حال این بود که همه خانواده‌ها می‌گفتند بابا این جماعت هر هفته خانه یکی از ما هستند و مشکل چیست، ولی دادگاه آنگار توی تعارف با جناب سپاهی افتاده بود.

از برکات آن ماجراها این بود که پسر عمه من در همان تولد یک دل نه صد عاشق یکی از دخترها شد و چهار سال بعد من شاهد عقدشان در دفترخانه بودم! این یکی از شیرین‌ترین خاترات آن روز خذایی است.

حالا جماعت ما را ول کرده‌اند، ابوی‌جان از دست ما شکار. می‌گفت حتما کاری کرده‌ای! اصلا نمی‌شود که بیخودی آدم را ببرند که. من بی‌استعداد بودن در فن شریف دختربازی و عیش و نوش را از ابوی جان به ارث برده‌ام، و او داشت مرا بازخواست می‌کرد که چرا از مدار بی‌عرضه‌گی فراتر رفته‌ام! آخر اگر رفته بودم یک حرفی! آش نخورده و دهان سوخته؟

پدرم آن روزها استاد پروازی دانشگاه تربیت مدرس بود و در عین حال برای جلسات فرهنگستان هم زیاد می‌آمد تهران، و هر دو هفته یک بار همدیگر را میی‌دیدیم. کار به جایی رسید که بعد از آن بازی درآوردن بعد از تولد، سه هفته همدیگر را ندیدیم و نهایتا من رفتم به جلسه شورای عالی خاکشناسی و آنجا عین بازجو نگاه کرد توی چشمانم، و گفت کاری کرده بودی یا نه! گفتم نه! خلاص؟ دید که من اندکی شاکی هستم، کوتاه آمد.

ولی همان ماجرا اندکی میانه ما را شکرآب کرد.

اتفاق بامزه در مورد دستگیری این بود که من به افسر نگهبان گفتم که دانشجو هستم، و اسمی از حضورم در همشهری نیاوردم. حالا صبح روز شنبه روزنامه همشهری جلوی طرف باز است، و کاریکاتور من هم صفحه سوم روزنامه، طرف دارد آنرا نگاه می‌کند ولی حواسش نیست که اسم طراح و و کارت دانشجویی که دستش است عملا یکی است! به خاطر ماجراهای دادگستری و کرباسچی که از همان موقع‌ها شروع شده بود، می‌دانستم که اگر این اتفاق رسانه ای بشود، باید از کار در روزنامه خداحافظی کنم. فقط به صابری گفتم که در جریان باشد، ولی نمی‌خواستم برای گل‌آاقا هم دردسر درست شود. ترجیح می‌دادم اگر اتفاقی هم می‌خواهد بیافتد، سر دانشگاهم بیافتد، چون حال ابوی جان را هم می گرفتم!

فشار بدی بود.

Labels:

این لپ‌تاپ نازنازی
خیال می‌کنید همه کارهای من به همین راحتی وبلاگ نوشتنم است؟ عمرا!

دیروز و امروز صبح، جناب لپتاپ دو بازر موقع "سیو" کردن فایل‌های صوتی برنامه، هنگ کرد و تمام زحمت دو روز گذشته مرا بر باد داد. حساب کنید یک برنامه یک ساعته را تهیه کرده‌اید، تمام فایل صدا را بالا و پایین کرده‌اید، فلان جایش "پاپ" داشته، گرفته‌اید... وآخر سر، زرشک.

من امروز می‌خواستم بروم کنفرانس روزنامه‌نگاران جستجو‌گر آمریکای شمالی، سر همین بازی در آوردن هم آنرا از دست دادم، هم کار رادیو را مجبور شدم دیر برسانم.

کار که تمام شد، روی مبل دراز نکشیده خوابم برد، یکهو از خواب پریدم و یادم افتاد که باید بروم کتاب "گلوبالیزیشن" را از مدرسه تهیه کنم برای مقاله فردا. این استاد عزیز یک مقاله هزار کلمه‌ای سفارش داده و هر وقت من می‌رفتم کلاس، کتابفروشی مدرسه هم بسته بود و دست من از کتاب درسی دور.

زنگ زدم کتابفروشی، گفتند دارند می بندند! حالا با کلی التماس و این حرف‌ها،‌خانم محترم قبول کرد که کتاب بسپارد دست نگهبانی، فردا صبح تحویل بگیرم! وای! فردا امتحان ساعت‌های اول هم امتحان دارم، و گیرم بعد از امتحان هم جیم شوم، وقت نمی‌کنم کتاب مزخرف درسی را درست بخوانم که بر اساس آن خالی‌بندی هم بکنم.

القصه، حالا خوابن از کله‌ام پریده، ولی بدنم خوابش برده! نای بلند شدن ندارم، خوابم هم نمی برد! باید یک مقاله بنویسم که منبعش را ندارم، نگهبانی مدرسه هم فقط کتاب را فردا تحویلم خواهد داد...

شیطونه می‌گه به زور یه چرت بزنم و برم سینما!

Labels:

Thursday, May 24, 2007
خدمت دولت بوش به محدود کنندگان آزادی​های اجتماعی و سياسی در ايران
بدبختی بزرگ بسياری از ما، هماهنگی عجيب و غريب نئو-کان​های ايرانی و آمريکايی است. در عمل، من در شعور دو گروه تفاوت خاصی نمی​بينم. از نظر من کسانی که مدافع بی​چون چرای هر دو گروه هستند هم شبيه​اند.

گزارش شبکه ای.بی.سی آمريکا وقتی که نه دولت آمريکا و نه سی.آی.ای حاضر نشده آنرا تاييد يا تکذيب کند، کار را به ضرر کسانی خواهد کرد که حاضر نيستند زير بار دو گروه بروند. کسانی که با "نصر بالرعب" دولت فعلی مخالفند و نه حاضرند با شبکه​های آمريکايی همکاری کنند.

مطلب احمد​زيدآبادی در روزآنلاين تاييدي است بر شرايط دشوار فعالان سياسی مستقل و بسياری گروه​های متعادل که مخالف دخالت آمريکا هستند. فکر می کنيد اتهام​هايی که به ملت می​زنند چگونه شکل می​گيرد؟ وقتی بسياری از مسائل تنها بر پايه بدبينی باشد، خواه ناخواه کسانی در معرض خطر هستند که ديده می​شوند و احيانا دهان​شان گشاد​تر است.

الان وقتی خبر می​رسد که می​خواهدن تلاش کنند در مطبوعات داخلي،فراتر از خارجي، مطالبی تضعيف کننده چاپ کنند، و بعد يک منتقد اقتصادی به تصميم دولت برای حذف چند درصد سود بانکی گير بدهد، به چه راحتی می​تواند منتظر دريافت تلفن باشد و در جايی بازجويی شود. اين تازه گوشه​ای از ماجراست. پس فردا کسی که به طرح "امنيت اجتماعی" نگاه چپ کند، حتما عضو اردوگاه دشمن خواهد بود.

نئو-محافظه​کاران از نظر من فرقی با هم ندارند. هر دو گروه نابود کننده آزادی​های فردی و اجتماعی و در نهايت امنيت فکری و جانی کسانی هستند که می​خواهند بيانديشند.

وای به روزگار ما.

Labels:

دوم خرداد: سراب
از نگاه من، دوم خرداد سرآبی بيش نبود. حس کرديم آزاديم. حس کرديم در آينده خود نقشی واقعی بازی می​کنيم. خيال کرديم همه امور قاعده​مند است، گمان برديم افراد داخل حاکميت مسووليت​پذير شده​اند. حس کرديم داريم تنفس می کنيم...ولی آيا واقعا تنفس کرديم؟

من احساس خوبی در آن سال​های اول داشتم. بسياری از ما داشتيم. خيال کرديم کشور را برای آينده​گان خواهيم ساخت. اميدوار بوديم...اميد من و خيلی​های ديگر خشکيد.

اشتباه کردم، اشتباه کرديم. بسياری از کارهايم مقطعی و احساسی و از سر هيجان بود. نه تنها من، که بسياری از همکارانم هيجان​زده بودند.

اشتباه کردم، نبايد با روزنامه​های حزبی همکاری می​کردم. ايمان داشتم، بعدا به يقين رسيدم. روزنامه​نگار نمی​تواند و نبايد خواسته يا ناخواسته تبليغاتچی حزب شود.

دعا می​کنم شرط عضويت در انجمن صنفی در آینده، غيرحزبی بودن روزنامه​نگاران باشد.

.....

خیال کردیم انتخابات واقعی است. لا اقل من خیال کردم. خیال کردم کسانی که اصلاح​طلب می​نامیدمشان، پای حرف خود می​ایستند. من اشتباه کردم، و اشتباه بزرگترم این بود که به سهم خودم، کسانی را به این جماعت امیدوار کردم.

من اشتباه کردم. روزی که برای ویژه​نامه انتخاباتی خاتمی کار کردم، حتی کاری حرفه​ای... وظیفه من چیز دیگری بود. من به اصطلاح روزنامه​نگار که نباید طرف کسی را می گرفتم؟

اشتباه کردم.

دوست داشتم دوم خرداد را پیروز ببینم، ولی نباید جانبش را می​گرفتم. هویت من نباید در دوم خرداد تعریف می​شد. هویت هیچکدام از روزنامه​نگاران نسل جدید نباید بر اساس یک نهضت تعریف می​شد. ما روزنامه​نگار بودیم. کار ما وقایع​نگاری بود، کار ما نقد بود، نباید عضو توپخانه هیچ​طرفی می​شدیم، و شدیم.

Labels:

Wednesday, May 23, 2007
کلاغستون
مرحوم دوم خرداد

مرحوم جنت‌مکان حماسه دوم خرداد، ۱۰ سال پیش در چنین روزی بدنیا آمد و البته دو سال بعدش در ۱۸ تیر ۷۸ جوانمرگ شد.

Labels:

از وبلاگ بزرگمهر
البته عکس بالايی مال سال ۷۵ است، و عکس پايينی بايد مال سال ۷۴ باشد، بعد از آنفولانزايی که ۱۶ کيلو کم کرده بودم. در عکس بالايی ۸۵ کيلو وزن دارم و در پاييني، ۷۱ کيلو! می​گوييد نه؟ ترازو بياوريد! در ضمن الان هم مانند يک خرس ۱۰۱ کيلويی هستم!


[aks7.jpg]

Labels:

Tuesday, May 22, 2007
این عکس‌ها را حتما ببینید!
اگر پلیس مجوز زدن کسی را داشته باشد که دست و پایش بسته است، حتی قاتل، دیگر خیلی کارش درست است. احتمالا یادشان رفته که "علی" از فرزندانش خواست بشدت مراقب رفتارشان با ضاربی که نهایتا قاتلش شد داشته باشند.

احتمالا در "شام" چنین برخوردهایی عادی بوده ولی پلیس ما که قطعا باید "علوی" باشد

این عکس‌ها متعلق به وبلاگ جدیدی است. لطفا آنها را تا فیلتر نشده‌اند ببینید:




Labels:

يادگار همشهری-۸
سال ۷۵ شروع خوبی داشت. قبل از جشنواره مطبوعات فهميدم که دو تا از کاريکاتورهايم کانديدای جايزه اول جشنواره مطبوعات است، یکی از گل​آقا بود و یکی کاریکاتوری که در همشهری از من چاپ شده بود. صابری تلويحا گفت جايزه اول به من نخواهد رسيد. البته رقيب من، رفيقم بود. کار بزرگمهر روی جلد کیهان کاریکاتور هم نامزد جایزه اول بود. همان روزها سليمی نمين که ظاهرا جزو داوران نهايی بود را ديدم و خنده بی​مزه​ای به من کرد...گفت شما هم فيناليستی؟

روز اعطا جوايز، مصادف بود با رفتن هاشمی رفسنجانی بالای سر طرح پدرم در گره​بايگان فسا، و اعطا نشان پژوهش رياست جمهوری. گفتم گور بابای جايزه مطبوعات هم کرده! رفتم شيراز. جوايز جشنواره مطبوعات را ناطق نوری داد.

زنگ زدم و نتيجه را پرسيدم، فهميدم دوم شده​ام. يعنی سفر سوريه.

آن روز، حسابی برايم تجربه باحالی بود. بار چندمی بود که هاشمی را می​ديدم، ولی ديدن محافظان وحشتناکش که يکی​شان نزديک بود دنده​ام را خرد کند چيز جالبی بود.

آنجا دو سه تا از بچه​های روزنامه را ديدم که از ديدن من تعجب کرده بودند! می​گفتند تو بايد الان در تالار وحدت باشی که!

آن روز، ظاهرا تعدادی از بچه​ها که جایزه را برده بودند، برای اينکه آنرا از دست ناطق نگيرند، به تالار وحدت نرفته بودند. اگر درست به یاد داشته باشم، ژیلا بنی​یعقوب هم جایزه دوم را برده بود و نرفته بود تالار.

همان محدوده زماني، زن​دايی مادرم برايم حسابی فعاليت می​کرد که دستم را بند کند. من هم داشتم زيرزيرکی فعاليت می​کردم که بروم آمريکا برای خواندن هنر. تصميمم را گرفته بودم. ديدم می توانم از يکی از دانشگاه​های هنری جورجيا يک جور بورس بگيرم، فقط مانده بودم چطوري از کشور خارج شوم. نامه​نگاری​ها هم در جریان بود و داشتم آخرین اسلاید​های کارهایم را جفت و جور می​کردم. با خودم عهد کرده بودم که يا تشکیل خانواده می​دهم و می​مانم، و يا برای هميشه می​روم.

برای جایزه جشنواره مطبوعات رفقا و همکاران را دعوت کردم پیتزا پنتری شماره ۲، که خوراک مکزیکی هم داشت. محسن خان را مجاب کردم که خوراک همه را تند کند. روز بعدش چند نفری که هنوز به یادم مانده بودند و می​سوختند، فحشم دادند!

Labels:

دوم خرداد - ده سال امید و نا امیدی
غم مرا می​گيرد. ۶سالش در داخل، ۴ سالش اين طرف آب. ۲ سالش با اميد، چهار سالش با دلهره و سين جيم، چهار سال باقی​اش با خشم و نا اميدی و تنفر و افسوس.

شاید ما داریم تقاص یک لحظه عشق حرام سیاسی را پس می دهیم. اما به واقع کدام حرام؟ از کدام منظر؟

از هر طرف که بنگری، به هر جا که تعلق خاطر داشته باشی، دوم خرداد پدیده​ای بود که انتظارش را نداشتی و وقتی آمد، شوکه شدی.

شادی صبح سوم خرداد را نمی​توانم فراموش کنم، وا داغ شکست را بر پیشانی "ناطقی​ها" می​شد دید.

دو ماه و خرده​ای همه دور و اطراف خانه ناطق را می​پاییدند و چپ​چپ نگاهت می​کردند این راستی​ها.

آن روز عاشورا که دوربین بدست می​گشتم تا عکس بیاندازم و بعد اطلاعاتی آمدند... خودم را زدم به آن راه، گفتم فیلمش مال شما، از سینه زنی دارم عکس می​گیرم برادر.

یادم نمی​رود آن عکسی که گرفتم از تصویر خاتمی پشت میله​های پنجره خانه​ای آجر سه سانتی در خیابان ندا، گویی آینده اطرافیان و طرفداران خاتمی در پشت میله رقم خواهد خورد.

یادم نمی رود وقتی بچه​ها گفتند می​روند ستاد و گفتند نمی​آیی؟ گفتم نه، چون حس می کردم روزنامه​نگار نباید تبلیغات​چی باشد، ولی شک داشتم.

یادم نمی​رود طرح​های زیادی که کشیدم و بعضی​هایش در همشهری چاپ نشد، ولی سر از ستاد در می​آورد و ممکن بود یکی دو​تایش تبدیل به جوک روز شود، که شد.

یادم نمی​رود آن روزی که سر کوچه همشهری آمدم ماشین دربست گرفتم، وقتی نشتم دیدم طرف عضو انصار است و دارد آن طرف​ها سرک می​کشد... گفت عصر انتخابات روزگاری از این همشهری​چی​ها سیاه بشه...من هم قاه قاه خندیدم، گفتم کارشون تمومه...داشتم زرد می​کردم توی خودم! خودم را زده بودم به بچه خرخون زمین شناس بودن که آمده جردن از همکلاسی​اش جزوه بگیرد. طرف مشتش از مشت آن مامور ۲۵۰ کیلویی اوین هم درشت​تر بود. چفیه سیاه انداخته بود گردنش. چند صدتا نسخه "یا لثارات​الحسین" که در تیراژ یک میلیون نسخه، کیهان چاپش کرده بود هم آن عقب داشت. تعارفی کرد، گفتم دارم! حال کرد! پرسید به کی رای میدی؟ گفتم به "ری​شهری"!

وقتی نرسیده به مقصد پیاده شدم، توی سیاهی یک جایی قایم شدم، و دیدم طرف داره همینطور دنبال من می​گردد. بعدها بارها از این صحنه​های بامزه تعقیب و گریز دیدم. در چهارسال بعد از دوسال اول.

یادم نمی​رود وقتی روز بعدش یکی زنگ زد همشهری و می​خواست فردی که پشت نام جعلی نیک​آهنگ قایم شده را بکشد به خاطر کاریکاتورش که شورای نگهبان را دست انداخته بود. کلی با بچه​ها خندیدیم.

من ۱۲ سال اول کارم را در ایران گذراندم. ۶ سال اولش، قبل از دوم خرداد بود، و ۶ سال دومش بعد از دوم خرداد. آن ۶ سال اول برایم جذاب بود، ولی هیجان نداشت. در ۶ سال دوم بارها یادم رفت که روزنامه​نگارم نه فعال سیاسی. می دانستم حزبی نیستم، و می دانستم روزنامه​نگار نباید عضو حزب باشد، ولی بارها اشتباه کردم و کارهایی کشیدم که در جهت منافع احزاب بود.

هیجان کار وقتی بیشتر می​شود که یادم می​آید روزهای روزنامه زن را. روزهای روزنامه آزاد را. آفتاب امروز، شماره​های آخر صبح امروز، وقتی عملا با ستاری صلح کرده بودم!؟
ادامه دارد

Labels:

کلاغستون امروز

نا امنی اجتماعی، مرحله دوم

با توجه به آمار جذاب بدست آمده در مرحله اول که با بدرفتاری و چند فقره کتک زدن خانم‌ها و یک مورد اعلام شده تجاوز به یک دختر خانم، و یک مورد خودکشی بعد از آزاد شدن ، باید برای به خیر گذشتن همه چیز در مرحله جدید دعا کرد!

Labels:

یادگار همشهری-۷
در تابستان ۷۴ با گروهی از رفقای داوود کاظمی آشنا شدم و از طریق یکی از آنها پایم به دایره‌المعارف تشیع باز شد. دفتری بود در طبقه آخر ساختمانی قدیمی، اول فلسطین شمالی، روبروی دانشگاه آزاد. کنار در هم یک روزنامه فروشی بود.

در آنجا، بها‌الدین خرمشاهی را می‌دیدم، و خیلی از بحث‌هایش خوشم می‌آمد. خرمشاهی را از مهمانی‌های گل‌آقا می‌شناختم. یوسفی اشکوری و کامران فانی هم مرتب آنجا بودند. حسن صدر حاج‌سید جوادی را هم که در سال‌های اول انقلاب عکسش دائم در روزنامه‌ها چاپ می‌شد و از یاران بازرگان بود، از پایه‌های آن بنیاد محسوب می‌شد.

خانم محبی، مدیره آنجا، بانویی بود بسیار دوست داشتنی و دوست داشتی ساعت‌ها پای صحبتش بنشینی. یکی دیگر از بچه‌های حق‌اتحریری سرویس اجتماعی روزنامه، حیدر ضیغمی که آخوند بدون عمامه بود هم می‌آمد.

خرمشاهی آن روزها داشت کارهای نهایی پیش از چاپ قرآن ترجمه شده‌اش را انجام می‌داد و همکارش، که یک روحانی اهل سنت بود، گمانم به نام انصاری، در بعضی بحث‌ها شرکت می‌کرد.

اول آدر ۷۴ داشت گوشم برای نوه خانم محبی دراز می‌شد که بزرگ‌ترین شانس دنیا را آوردم و "نه" شنیدم. البته اولش خورد توی ذوقم، ولی بعدها دیدم که بزرگ‌ترین لطف دنیا را به من کرده. با این همه، ارادتم به خانم محبی بیشتر شد.

آن روزها به لطف افشین سبوکی، کارم را در شرکت انیمیشن هور شروع کرده بودم و یکی روز در هفته هم می‌رفتم کلاس کنکور مکعب درس می‌دادم. این کلاس کنکور، دخترانه بود، و تجربه وحشتناکی برای من به حساب می‌آمد. از این نظر که دخترها می‌خواستند پدر صاحب بچه را در آورند! من مجبور بودم در هر کلاس، با دادن موضوعی آن معصومین خطرناک را بپیچانم، و وای! متاسفانه یا خوشبختانه، بینی من بسیار حساس بود، و بعضی از بوها، غیر قابل تحمل. البته این مشکل من بود، نه آنها.

یک روز، وقتی از کلاس آمدم، دیدم چند تایی از دختران کلاس دارند تعقیبم می‌کنند. هم خنده ام گرفته بود و هم مثل سگ می‌ترسیدم. ترس از اینکه اگر کسی در روزنامه همشهری دچار مشکلی می‌شد، دودمانش برباد می‌رفت، من هم تازه‌گی از مشکل هم‌خانه قبلی رسته بودم.

فاصله خیابان قدس تا چهار ولی‌عصر چیزی نیست، ولی باید طوری از دست آن شاگردهای شیطان فرار می‌کردم که هم ضایع نمی‌شدم و هم به موقع به روزنامه می‌رسیدم. از شانس من طرف جنوبی خیابان انقلاب به دلیلی بسته بود و نمی‌شد تاکسی گرفت. شروع کردم تند تند راه رفتن و مثلا به روی خودم نمی‌آوردم که متوجه این تعقیب شده‌ام...رفتم توی یک مغازه، یادم نیست کدام بود، قبل از فلسطین، خیال کردم مرا گم کرده‌اند، بعد دیدم پشت شیشه مغازه ایستاده‌اند! مثلا خودم را نباختم، ولی آمدم بیرون و رفتم آن طرف خیابان و توی خیابان فلسطین شمالی، دیدم بهترین جا برای پناه گرفتن، خود دایره‌المعارف تشیع بود! دیگر مطمئن بودم که آنجا در امانم. رفتم بالا و خانم محبی پرسید چیه داری نفس نفس می‌زنی، نمی‌توانستم بگویم که از دست ۱۰-۱۲ تا دختر فرار کرده‌ام! سه می‌شد! بهانه‌ای آوردم، گمانم گفتم آخرین جلد چاپ شده را می‌خواستم برای یکی تهیه کنم، یا چیزی توی همین مایه.

بعد از ربع ساعت، گمانم آژانس گرفتم و رفتم سر کار، ولی توی راه آنقدر به خودم و خانواده‌ام بد و بیراه گفتم بابت بی عرضه‌گی و ترسو بودن!

اسفند ۷۴ هم همسفر خرمشاهی به شیراز بودم، همراه خانمش بود. مادرم که دائم تفسیر حافظ او را می‌خواند، همراه من آمد هتل هما، و آنجا ظرف ۵ دقیقه رفیق قدیمی خانم خرمشاهی شد! در دقیقه ۱۵ می‌خواستند برای من زن هم انتخاب کنند! خانم خرمشاهی چند تا از دخترهایی که می‌آمدند دایره‌المعارف را به مادرم پیشنهاد کرد و مادرم هم در حال بررسی واکنش‌ چهره من بود که ببیند به کدام اسم حساس هستم! من هم که کلک‌های مادرم را می‌شناختم، خودم را زدم به کوچه علی‌چپ!

در بازگشت از شیراز، با دو سه نفر از بچه‌های همشهری در باره خرمشاهی بحث می‌کردیم. گمانم جماعت سرویس مقالات می‌گفتند بهترین راه کسب را پیدا کرده! چرا که مردم همیشه حافظ را می‌خرند، و او حافظ‌شناس است، و در عین حالم کمتر خانه‌ای بدون قرآن است، خرمشاهی، قرآن‌پژوه هم هست و حالا که ترجمه قرآنش می‌آید بیرون، میلیاردر می‌شود.

اواخر سال ۷۴ و اوایل سال ۷۵، ترکیب قدرت سیاسی اندکی تغییر کرده بود. ناطق که زمانی پشتیبان هاشمی محسوب می‌شد، عملا مقابل او بود و کارگزاران هم ظاهرا مانده بودند چه کار کنند. مجلس پنجم هم وقتی تشکیل شد، حضور آدم‌هایی مثل عبداله نوری و فائزه هاشمی، جذاب‌ترش کرده بود.

زندگی من هم بسی جذاب‌تر شد.

Labels:

Sunday, May 20, 2007
آیا این معنی مهروزی است؟
الان یادداشتی نوشتم، و پاکش کردم. چون عصبانی شدم.

ترجیح می‌دهم این همه سال عصبانی‌وار نوشتن را بگذارم کنار، و هر وقت داغ می‌کنم، مطلبم را بیاندازم توی سطل زباله.

من تا وقتی از کارم‌ لذت نبرم، نمی‌توانم از آن دفاع کنم، پس برای لذت‌بخش شدنش، ترجیح می‌دهم اسیر لحظه‌های بی‌تعادلی نشوم. ولی می‌خوآهید ببینید چه چیزی عصبانی‌ام کرد؟

اینجا را کلیک کنید و اینجا را...خواهید دید.

Labels:

یادگار همشهری-۶
هم‌خانه دردسر ساز

من دو همخانه داشتم، علی جهانشاهی و جعفر. در تابستان ۷۴، دو سه روزی به شمال رفتم، علی هم رفته بود پیش خانواده‌اش، جعفر هم گفت دارد می‌رود سفر.

وقتی برگشتم، علی گفت:"جعفر خانوم آورده بوده ولی از ترس اینکه مبادا تو سرو کله‌ات پیدا بشه، برده بوده خونه رفقاش در مجیدیه"، من شاکی شدم. چون ساختمان ما در چیذر محیطی خانواده‌گی بود و کلی طول کشید تا همسایه‌ها خیال‌شان از حضور ۳ جوان مجرد راحت شود.

وقتی جعفر برگشت، سین جیمش کردم، قسم و آیه که اینجا نیاورده. بعد گفت از روزنامه با موتور می‌رفته، دیده یک دختر چادری کمک می‌خواهد، بعد فهمیده از خانواده‌اش جدا شده و ...

آخر سر هم گفت که دختر را برده خانه رفقایش در مجیدیه و چند روزی آنجا مانده.صدای آن دختر را هم ضبط کرده بود.

چند روز گذشت، جعفر داشت می‌رفت بوسنی برای عکاسی، و مانده بود مهدی کرباسچی مدیر عامل پول سفرش را بدهد، که ناگهان دو تا پاترول نیروی انتظامی می‌آید به روزنامه و جعفر را می‌برد.

جعفر دو هفته‌ای در قم زندانی شد.

وقتی آمد بیرون فهمیدیم که آن دختر در طول مدتی که متواری بوده، با ۳۵ مرد رابطه داشته، و تنها کسی که هویت واقعی‌اش را به دختر داده، جعفر بوده است، آن هم به خاطر عکسی که پشتش برچسب روزنامه آفتابگردان داشته است.

با لو رفتن ماجرا، کیهان و کیهان هوایی که منتظر فرصت بودند، نوشتند که عکاس روزنامه نوجوانان، دختر نوجوانی را به فساد کشانده و فریب داده و ...

من هم تحت فشار قرار گرفتم که بیرونش بیاندازم. من این کار را نکردم. جعفر در محیط خانه کاری نکرده بود که مستحق بدکرداریی و باشد. اما بعدا که فهمیدم دختر را به خانه ما هم آورده بوده ولی ترسیده من برگردم، برق سه فاز از تمام وجودم پرید.

تا آنکه یک روز آمدم خانه دیدم شدیدا بوی بدی می‌آید، رفتم در آشپزخانه و دیدم کف آشپزخانه کثیف است، آمدم آب زدم و جارو کردم، دیدم آب پایین نمی‌رود! سیخ انداختم توی راه آب و حدود ۳۰-۴۰ عدد ته سیگار در آوردم. بعد دیدم توی کمد آشپزخانه مشروب گذاشته، من هم ترسو، سریع خالی‌اش کردم و انداختمش دور. داشتم از عصبانیت می‌ترکیدم! همان شب قفل خانه را عوض کردم و با وجود اینکه دو ساعت به در می کوبید، راهش ندادم. اینها هیچ، جعفر سه ماه اجاره‌اش را هم نداده بود... می‌گفتند از چند نفری پول قرض کرده و پس نداده.

بعدها جعفر به حکم دادگاه مجبور شد با آن دختر ازدواج کند. شنیدم آمده کانادا و به خاطر فعالیت‌های سیاسی!!! و ترس از باگشت به ایران پناهنده شده. اینجا هم می‌گفتند از چند نفری پول گرفته و پس نداده...

تولد کارگزاران


وقتی ماجرای انتخاب کاندیداهای جناح راست برای مجلس پنجم جدی شد و جامعه روحانیت مبارز، اسامی مورد نظر هاشمی رفسنجانی را نپذیرفت، می‌شد حدس زد که هاشمی ضربه بدی خورده و احتمالا پاسخ خواهد داد. این پاسخ با بیانیه ۱۶ نفره وزرا و معاونین و مدیران ارشد دولت تحت عنوان کارگزاران نظام رنگی واقعی به خود گرفت.

راستی‌ها هم شدیدا واکنش نشان دادند و طی یک مرحله بازی ظاهری، وزرا کنار رفتند ولی معاونین و رئیس بانک مرکزی و کرباسچی ماندند.

از آن تاریخ، همشهری مرکز رفت و آمدها و جلسات بی‌شماری شد که معمولا چپ‌های وابسته به سلام خیلی در موردش صحبت نمی‌کنند.

کرباسچی و عطریان تمام تلاش‌شان این بود که عبداله نوری جایگاه خوبی در نجلس پیدا کند. مهندس آشوری هم به عنوان یک تکنوکرات می‌توانست آن بالاها جایی داشته باشد.

حضور فائزه هاشمی در لیست، معنای خاصی به آن داده بود.

فائزه را گمانم همان روزها برای اولین بار دیدم با آن پارک کردن وحشتناکش در حیاط روزنامه.

روزنامه ساعت ۱۰ شب تعطیل می‌شد ولی سیاسیون بعد از ۱۰ و نیم یکی یکی می آمدند. اگر بنا به دلیلی در روزنامه بودی، ممکن بود با نوربخش و کرباسچی و الباقی هم آسانسور شوی .

مدیر عامل جدید

وقتی مهدی کرباسچی از مدیریت روزنامه کنار رفت، مرتضی حاجی آمد. حاجی عضو سازمان مجاهدین انقلاب بود. مصطفی‌تاج‌زاده هم در ساختمان نیاوران همشهری ماندگار شده بود و انگار کرباسچی و عطریان مسوول اشتغال بعضی از اعضای سازمان شده بودند. اما الان بعد از گذشت سال‌ها می‌توان فهمید که نقش مرتبط کردن تکنوکرات‌های طرفدار هاشمی با چپ‌های سازمان اهمیت خاص خودش را داشته است. وقتی در سال ۷۶ حاجی مدیر ستاد تبلیغات خاتمی شد، می‌دانست چگونه از امکانات همشهری و توان بچه‌های آنجا بهره ببرد.

لیلاز

با راه افتادن کارگزاران و حساس شدن جناح راست روی این گروه، کاظم شکری و لیلاز دبیران دو سرویس مقالات و گزارش فعال شدند. می گفتند لیلاز تا پول هنگفتی نگیرد کار نمی‌کند، ولی بعضی‌ها می‌گفتند که از الان برای یک پست دولتی درست و حسابی دندان تیز کرده.

کاریکاتورهای سیاسی

از اینجا به بعد بود که من زنجیر پاره کردم. می‌دانستم که فضا چگونه است و در کتاب‌های تاریخ کاریکاتور هم خوانده بودم که کاریکاتوریست‌های مطبوعاتی اگر از دوره های انتخابات پارلمانی و ریاست جمهوری استفاده نبرند، کارشان زار است. می‌دانستم که گل‌آقا هم فضای کافی را به من نخواهد داد. شروع کردم به کشیدن موضوع‌هایی که اندکی ملت را حساس کند. اتفاقا به دلیل همزمانی آن روزها با ماه رمضان، می‌شد در مورد کارهایی که روزه را باطل می‌کند هم کار کرد! یکی از آن کارها مربوط به سخنرانی اسدالله بادامچیان بود، یا خودش را کشیدم یا کاراکتری مرتبط با او، که می‌گفت بعداز افطار حرف می‌زند که روزه‌اش باطل نشود. حدسم درست بود، عطریانفر دو سه بار مرا خواست و در باره کاریکاتوری بعد پیشنهادهایی داد، که بشدت بی‌مزه بودند. بعضی از کارها هم البته چاپ نمی‌شد ولی می‌دانستی که شب در جلسه کارگزاران دست به دست می‌شود.

آن موقع لقمانی دبیر سرویس سیاسی بود و معمولا کلی با او گپ می‌زدم و تخلیه اطلاعاتی‌اش می‌کردم، پروین امامی هم که فضول اعظم مسائل سیاسی بود. آخرهای شب هم طبقه دوم تحریریه، میز سرویس خارجی جان می‌داد برای شنیدن مسائل جالب، بخصوص وقتی قدیری و زید و یکی دو نفر دیگر حرف می‌زدند.

سر شام هم البته کلی تفریح می‌کردیم، ماه رمضان هم که البته افطاری همشهری حرف نداشت و اگر آش رشته اجازه می‌داد، به سیاست هم می‌پرداختیم!

Labels:

ایول سایپا
به همان اندازه که پرسپولیسی بوده‌ام، از تیم‌هایی که حال استقال را هم می‌گرفته‌اند خوشم می‌آمده.

الان که فهمیدم سایپا از استقلال برده، کلی حال کردم!

یاشاسین علی دایی!

Labels:

یادگار همشهری-۵
اسد بیناخواهی، در سال ۷۳ ازدواج کرد و همسرش خانم فهیمی، انیماتور بود. سال‌ها بود دنبال مهاجرت به آلمان بود و بالاخره سال ۹۵ میلادی رفتنی شد. اسد این آخری‌ها حوصله بحث با مریخی را نداشت. مریخی هم هر قدر از طرف سردبیری بیشتر نادیده گرفته می‌شد، می‌خواست یک جوری سر ما خالی کند. داوود کاظمی را هم که عملا خودش از مدرسه عالی سوره آورده بود، کم‌کم در صف مقابلش قرار گرفت.

سال ۷۴ برای مریخی نسبتا دردناک بود. چرا که اغلب ما یا جایزه‌ای بین‌المللی برده بودیم یا تقدیری از جایی نصیب‌مان شده بود. امید نهایی مریخی به مسابقه یومیوری شیمبون ژاپن بود که ممکن بود چند ده نفر مدال برنزش را برند.

اخبار مسابقه را همینطور دنبال می‌کرد و خیلی امیدوار بود. تا اینکه یک روز به او تلفن زدند که جایزه را برده و تا روز سه شنبه به او زنگ می‌زنند که بیاید تحویلش بگیرد. علی دیگر خدا را بنده نبود و رفت سریع خبر را داد سردبیری، آنها هم کپی کاریکاتور و خبر را گذاشتند صفحه اول. علی هم رفت چند کیلو نان خامه‌ای خرید و پخش کرد توی تحریریه.

دو روز بعد معلوم شد همه‌اش کشک بوده! بدتر از همه آنکه ما هم می‌دانستیم ماجرا چیست! از تلفن خبری نشد و گمانم داوود رفت به منشی عطریان‌فر گفت که چه اتفاقی افتاده.

مریخی را اگر با صد من عسل می‌توانستی بخوری، این بار به هیچ وجه قابل تحمل نبود.

حالا ماجرا چه بود؟

متاسفانه یا خوشبختانه یکی از همکاران گفت می‌خواهد مریخی را سرکار بگذارد، و از ما قسم گرفت که ماجرا را لو ندهیم. دیک نفر زنگ زده بود و خودش را نماینده روزنامه یومیوری ژاپن معرفی کرده بود. خبر داد به علی که جایزه را برده. حالا از کجا می‌دانست علی چه موقع در روزنامه است؟ من که ماجرا را می دانستم، به مریخی گفتم خب برایت چرا فکس نکرده‌اند و خبر رسمی را چرا نگرفتی؟ طفلک خیال کرد از سر حسادت است که می‌گویم. حالا بچه‌ها مثل سگ می‌خندیدند و او هم نمی‌دانست ماجرا از چه قرار است.

الکی بودن قضیه که رو شد، مریخی چند نفر را به عنوان متهم احتمالی به سردبیری معرفی کرد. اولی‌اش من بودم. ساعت‌ها بازجویی! آخر سر هم گفتم اگر خبری چیزی به گوشم خورد حتما در میان می‌گذارم!

یادم نیست از او غذا هم گرفتیم یا نه، ولی هرچه بود، در تاریخ ثبت شد که اگر جایی برنده شدید، نامه رسمی را نشان روزنامه بدهید.

الان هم اسم آن همکار را ننوشتم، و اگر اجازه داد، معرفی‌اش خواهم کرد!

اثرات این خطای مریخی برایش سنگین بود. موارد دیگری هم بود که ترجیح می‌دهم ذکر نکنم.

من همیشه به خَطر اینکه مریخی مرا به روزنامه همشهری برای کار دعوت کرد، تحسینش می‌کنم، اما بعدها حس کردم از من انتظار داشته "آدم" او باشم در مقابل بقیه بچه‌ها، چیزی که بعدا می‌خواست داوود کاظمی باشد.

Labels:

تاثیرگذارترین‌ها
سپاس بی‌کران مر ناصر خالدیان داعی را!

در ادامه بازی ملکوتی تاثیر‌گذارترین‌ها، گمانم شونصد نفر را باید نام ببرم

۱-پدرم. اگر تاثیر او بر مادرم نبود، من امروز بدنیا نیامده بودم! اما از شوخی هم گذشته، پدرم انسانی است که حتی اگر از دستش عصبانی هم باشم، ولی نمی‌توانم از یاد ببرم لحظاتی را که به من دوست داشتن وطنم را آموخت. به من یاد داد که می‌توان ایران را دوست داشت، ولی از تهران و زندگی راحت و مقام و مکنت چشم پوشید. می‌توان دعوتنامه آمریکایی‌ها و ایتالیایی‌ها و سازمان خوار و بار سازمان ملل را در جیب داشت و به جای همه این حرف‌ها، در ده زندگی کرد. می‌توان ناملایمی دید و با قدرت نساخت، ولی از کنارش گذشت تا به خاطر مردم و آب و نان‌شان، به خود سختی داد تا روزی روزگاری قدرت احمق بفهمد که به جز "سدسازی" راه دیگری هم برای ذخیره آب و سیراب کردن تشنه‌ها در حاشیه بیابان وجود دارد. به تکنوکرات‌های مدرنیست نشان داد که قنات، هنوز گزینه بهتری است از آنچه بر سرزمین‌مان تحمیل کرده‌اند.

۲-مرحوم محمد پاشالی. دوست و یار پدرم. کسی که از برادر به او نزدیک‌تر بود. پاشالی معلم روزهای سختی من بود. وقتی در بیابان و جنگل و شالیزار به من سخت‌کار کردن را آموخت. به من یاد داد که انسان‌ها از حیوانات خطرناک‌ترند. به من نشان داد که یک مار برای محیط زیست مفید‌تر است از یک انسان. پاشالی را از کلاس سوم دبستان بهتر شناختم. دانشجویان دانشگاه ملی نمی‌دانند جنگل‌کاری شمال دانشگاه، بالای خوابگاه و خانه‌های سازمانی در سا‌ل‌های ۵۶ و ۵۷ کار چه کسانی بوده. همان‌جایی که در هشت سالگی، رانندگی بولدوزر و کندن کانال را آموختم!

۳-ناصر طبیب‌زاده غیاثی. معلم و متخصص تعلیم و تربیت کودکان، دوست نزدیک خانوادگی‌ ما. دوم دبیرستان بودم، دوست داشتم پدرم مرا بفرستد خارج، غیاثی نشانم داد که می توان درس خواند، موفق شد، و مستقل هم بود. بعدها عامل خیر شد تا در ۲۱ سالگی به کلاس طراحی بروم، و نهایتا کاریکاتور را جدی بگیرم.

۴-کیومرث صابری فومنی. روزهایی بود که که دلم می‌خواست پدرم در کنارم باشد، ولی به هر دلیلی، مقابلم بود. این کمبود را صابری برطرف کرد. روزهایی که از زندگی سیر شده بودم، اشتهایم را به روزهای نو باز کرد.

۵- سید ابراهیم نبوی. داور دوست و معلم خوبی بود. کارهای خوبی از او یاد گرفتم. و سعی کردم خیلی کارهای خوب را از او یاد نگیرم!

۶-عمه‌ام، مینو- ۸ سال تحمل کردن جانوری مثل من و دم برنیاوردن کار هر کسی نیست!

۷- مرحوم دکتر رسول اخروی. استاد راهنمای فوق لیسانسم. گذاشت راحت راهم را انتخاب کنم. با آنکه دلش می‌خواست استاد بشوم و خیلی کمکم کرد، ولی می‌دید در مسیر دیگری بهتر پرواز می‌کنم. با‌ل‌هایم را هیجگاه قیچی نکرد. وقتی چند ماه قبل از فوتش خواب دیدم که دارد به حج می‌رود و آزاد، دلم نیامد برایش تعریف نکنم. خوشحال شد. آن روزها سرطان امانش را بریده بود.

۸ـ خاله‌هایم. دست خواهرزاده‌اشان را در سرزمین غربت گرفتند...نگذاشتند خفت بکشم.

۹- انسانی که جانم را نجات داد و هیچگاه ندیدمش. وقتی فیلم "زندگی دیگراْن" را می‌دیدم، به یادش بودم.

...نام بسیاری دیگر را عمدا نمی‌آورم، چون شاید راضی نباشند.


تاثیرگذارترین آدم‌هایی که هیچگاه ندیدم

۱- حافظ. همدم و همدل و همشهری. لحظاتی که که سرخاکش می‌رفتم، آرام بودم. هیچگاه نا‌امیدم نکرد

۲- دیوید لوین. کاریکاتوریست بزرگ پرتره، که اگر وجود او نبود، هیچگاه اینقدر عاشق حرفه جدیدم نمی‌شدم.

۳- بتهوون! بتهوون کبیر! سمفونی ۵، سمفونی ۹، کنچرتو شماره ۵ پیانو، اگمونت، سونات مهتاب...

۴- جورج ارول. قلعه حیواناتش را هر دفعه که می‌خواندم، متوجه می‌شدم که دفعات قبل اصلا آنرا نخوانده‌ام! جای تمام جانورانش، شخصیت‌های سیاسی مختلف را بگذار، در هر دوره‌ای، در هر حکومتی.آمریکا، روسیه، شوروی، ایران، فرانسه...

۵- فرخ بو‌السارا. معروف به فردی مرکوری. وقتی The Show Must Go On را می‌خواند.

۶- مارتین لوتر کینگ، وقتی گفت "من رویایی دارم"...

۷- U2, توضیح اضافه هم نمی‌دهم.

۸- آلن پارسونز

۹- پینک فلوید

۱۰- Sting

فیلم‌ها و آهنگ‌ها

۱- Seven

۲- مولن روژ

۳- Shining

۴- ماتریکس اول

۵- Heat

۶- آهنگ Dancing with my Father

۷- آهنگ Tonight

۸- آهنگ High Hopes

---

در پایان دوست دارم چند نفری تاثیرگذارترین های زندگی‌شان را نام ببرند:

امید معماریان، آذر، محمد درویش، بزرگمهر حسین‌پور، حاجی واشنگتن

Labels:

کجا با این عجله؟
علی آقا، رفیق گرمابه و گلستان و سینمای ما ندا داد که چرا اینقدر با عجله خاطراتت را می‌نویسی؟ جزئیاتش چی شد؟

من دارم آرام آرام فضای سال‌های قبل از ۷۵ را طی می‌کنم تا به تغییراتی برسم که امروز دردش را تازه حس می‌کنم!

روزنامه همشهری در سال‌های ۷۴ و ۷۵، خاستگاه بعضی تغییرات مهم بود که جماعت چپ معمولا فراموشش می‌کنند و همه چیز را فقط به ریش مرکز تحقیقات استراتژیک می‌بندند.

نظری‌پردازی‌های آن مرکز برای خودش، ولی اتصال چپ سنتی، و راست تکنوکرات آن زمان که آرام آرام چپول شد، بدون کاتالیزوری که ترکیب کرباسچی و عطریانفر باشد، میسر نمی‌شد.

کاش بر و بچه‌های روزنامه‌نگاری که آن سال‌ها را به خاطر دارند، یاری می‌کردند و تجربیات خودشان را بر همان چیزهای کمی که من دیدم می افزودند و بازی را جالب‌تر می‌کردند.

خلاصه ما منتظریم!

Labels:

Friday, May 18, 2007
یادگار همشهری-۴
در فرورین سال ۱۳۷۳، جلسه مقدماتی انجمن کارتونیست‌ها را در روزنامه برپا کردیم. من دنبالش بودم و اتفاقا عطریان هم آمد در آن جلسه و خیر مقدم گفت به مهمانان.

آخر سر اعضای هیات موسس انتخاب شدند و من هم نفر سوم شدم. نفرات چهارم و پنجم هم علی‌البدل بودند.

آن روز فهمیدم چرا اندکی توکا نسبتا شاکی است. یکی از بچه‌ها گفت که مدت‌ها قبل به مریخی پیشنهاد داده که بیاید روزنامه، ولی ظاهرا من بعد آنجا کارم را شروع کرده‌ام. در این باره چیزی از خودش نشنیدم.

موقع جشنواره مطبوعات این سال در غرفه گل‌آقا بودم و فقط یکی دو ساعت مهمان غرفه روزنامه شدم. در غرفه گل‌آقا بودیم که یک خبرنگار دختر با اندکی ناز و ادا آمد و شروع کرد مصاحبه برای همشهری، گفتم شما در کجای همشهری کار می کنید که ندیده‌ام‌تان؟ حالش گرفته شد. گفت در سرویس اجتماعی است، فهمیدم یکی از آن دخترهای سرویس "بیات" است. بیات دبیر سرویس اجتماعی همکاران حق‌التحریری زیادی داشت. بعدها فهمیدم اسم این خبرنگار کاملیا انتخابی فرد است که در پاییز (یا زمستان) همان سال از روزنامه اخراج شد.

در ماه خرداد، بعد از آنکه مشکلات کاری ثبت نامم در دانشگاه حل شد، سور قبولی در امتحان فوق لیسانس را گرفتم و مهمانی شلوغی هم شد.

در ماه تیر، گوش‌های درازم کوتاه شدند.

آن سال شروع کردم برای کیهان کاریکاتور مطلب نوشتن. در باره تاریخچه کاریکاتور چهره بود. با همان منابع حداقلی اینقدر حال می‌کردم که حد ندارد. وقت زیادی را صرف جستجو می خردم و البته در دنیای پیش از اینترنت هم می‌دانی چقدر اطلاعات دست‌ نیافتنی است.

وقتی در پاییز شروع کردم برای ماهنامه گل‌آقا مطلب نوشتن، بیشتر خودم را جدی گرفتم. آن سال یکی دو تا مطلب کوتاه هم بدون آنکه کسی دوزاری‌اش بیافتد در روزنامه چاپ کردم. از نامه خوانندگان شروع کردم و بعد آن وسط مسط‌ها اندکی کرم ریختم.

الان دقیقا یادم نیست چند تا مطلب با نام‌های دیگر از من در همشهری چاپ شده، خود دبیران سرویس هم نمی‌دانستند! گمانم یک بارش را اسآعیل عباسی شک کرد!

البته مطلب با نام خودم هم چند بار دیگر و در سال‌های بعد داشتم، ولی لذت کار زیرزیرکی چیزی نبود که بتوان از آن گذشت، حتی با وجود عشق شهرت!

خاله‌زنک بازی از تفریحات سالمه ما در همشهری بود! اوج خاله زنک بازی وقتی بود که شنیدیم یک از اعضای سرویس گزارش در آن واحد از سه نفر خواستگاری کرده. حالا ماجرا هرچه بود، منجر به اخراج خود آن فرد از روزنامه، کاملیا و نیز کارمند بخش اداری شدن یکی از دختران دیگر شد. نفر سوم هم خودش شاکی بود و کسی نمی‌توانست کاری به کارش داشته باشد.

علت سخت‌گیری هم این بود که کیهانی‌ها دنبال پرونده‌سازی بودند و همشهری اصلا تحمل گاف دادن نداشت.

کیهان هوایی ماجرا را نوشت و به جای اسم آن خبرنگار، اسم یکی از بچه‌های روزنامه اطلاعات که تصادفا همکار گل‌آقا هم بود را منتشر کرد! چند روز بعدش وقتی در فرهنگ‌سرای نیاوران، گل‌آقا میزبان روزنامه‌نگاران بود و سلیمی‌نمین، مدیر کیهان هوایی را هم دعوت کرده بود، بهروز قطبی را که نامش به خطا در کیهان‌هوایی چاپ شده بود را کنار کشیدم و گفتم با خواهر آقای سلیمی‌نمین کاری نداری(خداوند مرا بابت این زبان جنسیتی‌ام ببخشاید)، بهروز هم عصبانی رفت سراغ سلیمی‌نمین! گرچه از سلیمی هم می‌ترسید چون معروف بود که اطلاعاتی است، ولی اینجا دیگر بحث حیثیت بود.

یکی از موارد خاله‌زنک بازی در روزنامه، مساله ارتباط با منشی‌ها و حروف‌چین‌ها بود، بخصوص اگر تصادفا کسی هم مجرد شده بود! رقابت برای رفیق شدن با این مجرد شده‌ها آنقدر زیاد بود که باورم نمی‌شد.

سرویس گرافیک، گوشه شمال‌غربی طبقه دوم محسوب می‌شد، و جای دنجی بود. ملت می‌آمدند آنجا برای گپ و چای نوشیدن و روزه‌خواری و دید زدن استخر همسایه! جردن شاید تنها جایی در تهران باشد که اگر عکس هوایی‌اش را ببینی، خواهی دید که اکثر خانه‌ها یک لکه آبی آسمانی دارند! یعنی استخر.

عکاس‌های روزنامه با آن لنزهای "تله" عجیب علاقه‌ای به سرویس ما داشتند! حتی وقتی روزی پنجره‌های تحریریه برچسب‌های مات زدند، می‌توانستند بیایند سرویس ما و لای پنجره را هم باز کنند. البته همه عکاس‌ها که نه...!!!

ماه رمضان هم سرویس ما رونق داشت. کسانی که نمی‌توانستند روزه بگیرند، می‌آمدند آنجا و شدیدا به ما علاقه‌مند می‌شدند!

یکی دیگر از تفریحات ما، دید زدن مهمان‌های سرویس ادب و هنر بود. فرج بال‌افکن دبیر سرویس خیلی خوش‌تیپ و خوش‌پوش بود، ولی کسی به رویش نمی‌آورد که سواد مواد هم برای روزنامه‌نگاری لازم است! معمولا هم با باسواد‌ها درگیر می‌شد و از سرویس می‌رفتند یا دائم از دستش شاکی بودند.

هر از گاهی سر و کله هنرپیشه‌ای پیدا می‌شد و خاله‌زنک بازی یا به عبارت مدرن‌تر، دایی مردک بازی ما هم گل می‌کرد.

بهترین موقع سال در همشهری، شب عید بود و گرفتن عیدی! حالا تقویم و بقیه‌اش کشک!

سرویس‌ها روزنامه هم جالب بودند. دور و اطراف ما، سرویس‌های آموزش، فرهنگی و ادب و هنر و گزارش بودند، کمی دورتر، بچه‌های اندیشه و اجتماعی.

بچه‌های سرویس ورزشی هم که اینقدر پر سرو صدا بودند که حد ندارد!

طبقه بالا هم سرویس‌های اقتصاد، شهری، سیاسی، خارجی و مانیتورینگ و آن گوشه هم اتاق جلسه سردبیری بود. سرویس شهرستان‌ها هم آن بالا بود.

عصرها بعد از ساعت هفت، جلسات بحث غیر رسمی دور و بر سرویس اجتماعی شکل جالبی به خود می‌گرفت و اکثرا می‌نشستیم و پارازیتی می‌انداختیم. کاظم شکری همیشه با صدای بلندش ملت را نفی می‌کرد، مسعود رضوی فقیه، برادر سعید، هم عین روباه! تایید می‌کرد و بعد مسخره می‌کرد ملت را! البته پشت سرشان. کدخدا زاده هم که بوی سیگارش را از توی کوچه هم حس می‌کردی، پک می‌زد و حرف...

هر از گاهی هم آصف و زیدآبادی می آمدند ...

لیلاز آن موقع دبیر سرویس گزارش بود و دو دقیقه‌ای می‌نشست با آن عینک ریزش و می‌رفت، کلمه‌ای می‌پراند ولی بدش نمی‌آمد سطح خودش را بالاتر نشان دهد!

بیات هم جالب بود. گمان ۶ تا فرزند داشت و وقتی سرویس اجتماعی مطلبی در باب کنترل جمعیت چاپ می‌کرد، کلی می‌خندیدیم!

در اردیبهشت سال ۷۴ مستاجر خاله‌ام در چیذر می‌خواست برود، و پولش را طلب کرد.مادرم خانه را برای من رهن کرد. من از گیشا رفتم چیذر.

علی جهانشاهی هم که آن موقع در آفتابگران کار می‌کرد، هم‌خانه من شد.

چند وقت بعد گفت که یکی از همکارانش که عکاس آفتابگردان است هم می‌خواهد به گروه ما اضافه شود. اسمش جعفر بود. قیافه‌اش و لهجه‌اش به آبادانی‌ها می‌خورد ولی کرد بود.

شرط کردم که در خانه نه سیگار می‌آورد و نه عرق!

در تابستان سال ۷۴، داوود کاظمی که از سال قبل به سرویس ما پیوسته بود با دوستش برنامه یک تور "قدس گشت" را راه انداخت. ما گروهی پسر و دختر راهی قرار شدیم. آن روز مسعود خامسی‌پور هم به ما پیوست و دوستش. آنقدر شلوغ کردیم و به هم ریختیم که حد ندارد. افشین سبوکی هم کلی به زندگی امیدوار شد! من هم که دو مورد گوش درازی‌ام در یک سال گذشته‌اش بر باد رفته بود، گوشم را آماده جوانه زدن کردم!

بعدها همان تور رفتن، پای مرا به دایره‌المعارف تشیع باز کرد!

Labels:

یادگار همشهری-۳
ماهنامه همشهري، اولين جايی شد که برايش مطلب هم نوشتم. برای ويژه​نامه نوجوانش بود. قبلا، دو سال پيش برای فصلنامه دانشکده چند تا مطلب و ترجمه داده بودم، ولی نوشتن برای همشهری کيف خودش را داشت. فکر می​کنم برای شماره ويژه عيد يک صفحه​ای را سياه کردم.

يواش يواش به خاطر ارتباط با بروبچه​های روزنامه، پايم به مجامع تخصصی باز شد، با جماعت کيهان کاريکاتور هم آشنا شده بودم. برای کيهان کاريکاتور چهره ای که از عليرضا خمسه کشيده بودم که دماغش مثل آلت تناسلی شده بود. در مراسم جايزه سينمایی طنز گل​آقا که ديدمش، عذر خواستم بابت چيزی کشيدن دماغش. گفت "ژن" خرابه و ربطی به کاريکاتور ندارد!

يواش يواش از دو سه جا سفارش تصويرسازی گرفتم و داشتم به زندگی اميدوارتر می​شدم. می​خواستم يک جوری جواب پدرم را بدهم.

وقتی در جشنواره مطوعات آن ماجرا سر حضورم در غرفه ماهنامه همشهري پيش آمد، با خودم گفتم اگر به روزنامه بروم چه بلايی مي​​خواهند سرم بياورند؟

در تابستان ۷۲ سفارش کشيدن ۸۰ کاريکاتور چهره برای کتاب معرفی طنزپردازان نوشتاری و تصويری که داور نويسنده​اش را بود گرفتم. پروژه گنده​ای بود، بشدت روی پرتره متمرکز شدم و گاهی وقت​ها به دفترناشر می​رفتم. هنوز به ياد دارم بعضی از آن کارها واقعا از دستم در رفت و انگار دچار پرشی مثبت در کار شده بودم. کار کردن پيش افشين سبوکی اين اثر مثبت را داشت.آن کتاب هيچگاه چاپ نشد.

شهريور ۷۲ ماه عجيبی بود. ماهنامه همشهری را بستند و آخر برج، عضو روزنامه شدم. مريخی کمک بزرگی کرد. بچه​ها هم يار بودند و دلگرمی می​دادند.

روزی از دفتر سردبيری مرا خواستند. ترسيدم. راستش عطريانفر آن روزها ترسناک بود! هنوز دچار اصلاحات نشده بود و دست به اخراج افراد تحريريه جماعت هم خوب بود. نمی​دانم زير لب چه خواندم، ولی رفتم بالا و برای اولين بار با او گپ زدم. اصفهانی! شنيده بودم زمانی فرمانده حفاظت اطلاعات نيروی انتظامی بوده و رفيق عبداله نوری است. خب چنين آدمی آن روزها ترس هم داشت.

عطريان گفت چرا شماها کاريکاتورهای​تان بيشتر روشنفکری و اين حرف​هاست؟ من هم سود استفاده کردم و گفتم خب با سياسی گل​آقايی می​شود ترکيبش کرد...گفت بيار ببينم. گمان با اين حرف گند زدم به ستون نگاه غيرسياسی روزنامه! واقعا مرض سياسی داشتم. اکثر کارهای روزنامه اجتماعی بود و آنچنان سياسی محسوب نمی​شد.

راهش را پيدا کرده بودم.

گمانم اطراف آيرماه بود که مریخی می​خواست ازدواج کند و از من خواست جایس در روزنامه بایستم و کارهایش را آن یک هفته انجام بدهم. چون در حقم لطف کرده بود، با کمال میل پذیرفتم،ولی قسمم داد که اضافه کاری​ام را هم می​پردازد.

از شانس مزخرفم، یک روز عطریان او را خواست که نبود و من جایش رفتم. یک کار گرافیکی می​خواست انجام دهد که من هم بر اساس شکل لوگوی روزنامه برایش انجام دادم.

وقتی مریخی برگشت و فهمید که در نبودش مقام عظمای سردبیر او را خواسته و نبوده و من یک لا قبا رفته​ام و مشکل را حل کرده​ام، آن رویش را نشان داد. نگو باعث ایجاد نگرانی او شده​ام. از آن روز به بعد رفتار مریخی کاملا عوض شد.

برای من عجیب بود که به او لطف کرده بودم(حداقل به خیال خودم) و در نبودش، مسوولیتش را انجام داده بودم و صندلیش هم حفظ شده بود، اما بعد فهمیدم که ظاهرا بهتر بود سفارش سردبیری را انجام نمی​دادم و چند روز صبر می​کردم تا او برگردد، حتی با اینکه عطریان آنرا فورا می​خواسته.

آنجا همکاری داشتیم به نام علی جلوه​نژاد که مسوول انتخاب رنگ روزنامه بود. اصفهانی بود و خیلی هم باحال. گفت این بازی​های مریخی را جدی نگیرم...همیجوری است.

یکی از بازی​ها مریخی به عنوان دبیر سرویس، امتیاز دادن به کار برای تایید کار بود. وقتی بعد از آن ماجرا چند امتیاز مزخرف به کارهایم داد که از کارهای قبلی بهتر بودند، داغ کردم. مجموعه کارها را بردم دفتر عطریان و نظرش را خواستم. این کار باعث شد آرام آرام نظارت موضوعی را از مریخی بگیرند و فقط کار به کیفیت اجرا داشته باشد. البته خود عطریان هم دست به چاپ نکردنش خوب بود! گاهی می​گفت خوب است ولی چاپ نشود. همه چیز را از دریچه سیاسی می​دید و وقتی حب سانسور می​خورد، ترتیب کاریکاتورها داده می​شد.

اواخر سال شروع کردیم به نق زدن سر حقوق. تصادفا حقوق همه ما جز مریخی کم شده بود. مثلا من ماهی ۳۵ هزار تومان باید می​گرفتم، رسید به ماهی ۲۲ هزار، آن هم با همان تعداد کار و حتی بیشتر. جلسه گذاشتیم با سردبیری.

آخ چه بگویم از این مفلس بازی​های عطریان... من خودم با یک علا​الدین و موتور سیکل زندگی ام را آغاز کرد، من یک قرون از همشهری نمی گیرم و از این حرف​ها...شماها باید زن بگیرید و ازدواج زندگی​تان را متحول می​کند و ...حالا با کدام پول؟

قرارداد باعث می​شد موقعیت ما آنجا محکم​تر شود و حتی طلب بیمه هم کردیم، و متاسفانه مریخی شده بود دایه مهربان​تر از مادر که بیمه باعث می​شود که حقوق​تان کم بشود و از این حرف​ها و قرارداد می​خواهید چه​کار...

وقتی جایگاه قابل قبولی در روزنامه پیدا کرده بودیم، علی جهانشاهی تصميم گرفت از روزنامه برود، که بیشتر واکنشی بود به بعضی حرف​های عطریان​فر که اندکی تحقیرت آمیز هم بود. حالم گرفته شد. علی موجودی بود کم​حرف و هنرمند که از بقيه کاريکاتوريست​ها هم بشدت باهوش​تر بود. تنها اشکال بزرگش! تنبلی و عدم پشتکارش بود وگرنه در عرصه مطبوعات کمتر رقيبی می​شناخت.

جهانشاهی بعدها به آفتابگردان رفت و آنجا مستقر شد.

آخر سال ۷۲ ديگر همه چيز بر وفق مراد بود. در امتحان فوق قبول شده بودم، شغل مورد علاقه​ام را داشتم، عضو گل​آقا بودم و اندکی هم البته مغضوب، گوش​هايم داشت دراز می​شد که در تيرماه ۷۳ کوتاه گرديد.

Labels:

Thursday, May 17, 2007
حال کردن با کار
طرح دیروز از معدود طرح‌هایی بود که قبل از کشیدن با آن حال کردم. برای یک خواننده و بیننده معمولا این سوال پیش می‌آید که ممکن است یک طرح کارتونی، چگونه به ذهن ناقص یکی مثل من برسد و آنرا پیاده کند.

من هم مثل هر آدم ضعیف‌العقل دیگری هر از گاهی افکار خوب و بد به کلمه‌ام حمله‌ور می‌شود، البته خودم دعوت‌نامه می‌فرستم!

ماجرای سخت برای من که از تحریریه و محیط دورم این است که معمولا در تحریریه، به همه چیز احاطه داری، و وقتی کارت را نشان همکاران می‌دهی، هر کسی نکته‌ای اضافه می‌کند و کارت به جریان کلی روزنامه نزدیک‌تر می‌شود. بهترین محک برای کار من همکارانم بودند که طرح اولیه را نشان‌شان می‌دادم و واکنش‌های آنان را به عنوان واکنش‌های متوسط جامعه، ارزیابی می‌کردم.

الان کار در تنهایی یک کمی سخت تر است. گاهی وقت‌ها یادت می‌رود فکر کنی خواننده چه احساسی خواهد داشت، و بعضی وقت‌ها فراموش می‌کنی که خودت هم مخاطب کار خودت هستی!

برای کشیدن یک طرح کارتونی، باید "کرم" آنرا داشته باشی. دیروز آن "کرم" دیرین اندکی بیدار شده بود!

کشف دیگری که اخیرا کرده‌ام این است که بسیاری از ما ایرانی‌ها در غربت، اسیر منفی‌بافی و بخش منفی شخصیت خودمان می‌شویم. همین مساله با زمانیکه باید از شاخصه‌های مثبت و شاد وجودمان بهره ببریم، ما را دچار تضادی عمیق می‌کند.

نتیجه اخلاقی اینکه باید به خودم بگویم و گوشزد کنم که موقع کشیدن یک کارتون گیرنده‌های مثبتم را بهتر است روشن کنم! مساله بعدی اینکه کشیدن کارتون روزانه با خلق کار ماندنی متفاوت است. انگار با هم نسبت عکس دارند، ولی برای دست‌یابی به قطعه‌ای موسیقیایی خوب یا قابل قبول، باید همیشه ساز بزنی، یک لحظه است که آن وسط مسط‌ها باید شکارش کنی.

Labels:

کلاغستون امروز
تجاوز به بدحاب برای حفظ ارزش‌ها

چون بدحجابان از جنايتکاران و متجاوزان بدتر هستند، سه مامور مبارزه با بدحجابی،در يکی از شهرستان‌ها به يک خانم بدحجاب اندکی تجاوز کرده‌اند. همين.

Labels:

ترم جدید و درس و از این حرف‌ها
ترم جدید دوشنبه هفته پیش آغاز شد.

راستش آدم به همکلاسی‌ها آنقدر عادت می‌کند که یادش می رود همه ماجرا برای بعد از این دوره است. بچه‌های خوب کلمبیایی، پاکستانی، اریتره‌ای، زیمبابوه‌ای، کنیایی، برزیلی، هندی، آرژانتینی و دوستان ایرانی ترکیب جالبی درست کرده‌اند که حیفت می‌آید از آنا دور بمانی.

ترم اول شاید برای بررسی تفاوت‌های فرهنگی جالب بود و داریم به شباهت‌ها در این ترم می‌رسیم.

یکی از درس‌های باحال این ترم، ادبیات پست کلنیال است. البته با مقدمه‌ای از اواخر دوران کلنیال. بعد که به سوال‌ها می‌رسی، می‌بینی که انگار دل همه بر اساس یک فرکانس مشترک دچار لرزشی آرام شده است.

درس دیگری هم داریم در باب قوانین و اصول اخلاقی در رسانه. استادش یکی از روزنامه‌نگاران قدیمیی کانادا است و تجربیاتش در حوزه‌های مختلف و مشکلات قضایی رسانه‌ها درس را جذاب‌تر کرده است.

این ترم، از این منظر که هر هفته از ما کار می‌کشند، دهان مبارک مان سرویس است. به عبارت خر خوانی پایان ترم هیچ فایده‌ای ندارد چون درصد کمی را شامل می‌شود.

البته دوباره دوران کم‌خوابی آغاز شده ولی خب، چند ماه کم خوابی را باید تحمل کرد. از زاییدن که سخت‌تر نیست!(به قول یکی از اقوام نسبت محترم!).

Labels:

Tuesday, May 15, 2007
یادگار همشهری-۲
کار در ماهنامه همشهری برای من کم سابقه، سابقه کار محسوب می‌شد. محمد چرمشیر که یک تاتری باسابقه بود، اسد امرایی مترجم شناخته شده و چند نفری از بر و بچه‌های روزنامه‌های دیگر که رفت و آمد داشتند.

مانی میرصادقی هم عکاس مجله بود. با مانی در سپپوزیوم دیاپیریسم، همان‌جایی که کاریکاتور را جدی جدی شروع کرده بودم آشنا شدم. مانی از آنجا عکاسی را جدی گرفته بود و من کاریکاتور را. الان مانی از مستندسازان بنام ایران است.

پروین امامی آنجا ویراستار بود و بعدها در روزنامه همشهری همکار شدیم.

شادی صدر هم بخش نوجوانان مجله را در می‌آورد. این آدم به نحو ترسناکی با استعداد است!

داریوش کاردان برای صفحات طنز مطلب می‌نوشت و من هم طرح‌هایش را می‌کشیدم.

نیلوفر میرمحمدی تصویرساز مجله بود که سبک خودش را داشت و کارهایش بیشتر در حال و هوای تصویرسازی کودکان بود.

همکار گرافیستی هم داشت به نام شهناز موسوی که سال‌ها بعد فقط یک بار دیدمش. تفریح من و حسین نیلچیان سر به سر گذاشتن این دو نفر بود!

یک موجود با مزه همراه با پیپ داشتیم به نام داور رستمی‌وند که جان می‌داد برای اذیت کرد. خواهرش هم آنجا کار می‌کرد که خیلی نقلی بود.

بیشترین کاری که برای مجله کردم، مربوط به شماره عید می‌شد که کاریکاتور همکاران را کشیدم. جانم درآمد. چند شب همان جا ماندم تا کار به موقع تمام شود.

بعد از کنکور فوق‌لیسانس، می‌توانستم هر از گاهی دوباره به روزنامه همشهری سر بزنم. یک روز علی مریخی پیشنهاد کرد که طرحی برای یکی از صفحات بزنم. گفتم که باید با تکنیک جداگانه و امضایی جدید کار کنم تا گل‌آقایی‌ها نفهمند. این تجربه چند بار دیگر هم تکرار شد. آنجا کار با اربراش را یاد گرفتم و همین باعث شد کارها متفاوت شود.

مشکل بزرگ من این بود که به خاطر سابقه کم، مجبور بودم از کار بقیه الگو بگیرم و از لحاظ ترکیب بندی یا بافت تقلیدی هم از آب در می‌آمد، البته تکنیک "هسته‌ای" من مانع بوجود آمدن شباهت نعل به نعل می‌شد!

وقتی مریخی پیشنهاد کرد که کارم را با آنجا جدی‌تر کنم، هم خوشم آمد و هم اندکی نگران شدم. حس کردم ماجرا یک جایش ایراد دارد. نگرانی ام بابت گل‌آقا بود، و گیر ماجرا هم مربوط به این مساله می‌شد که آنجا واقعا نیاز به طراح دیگری نداشت. حالا یکی در حاشیه کار می‌کرد، یک چیزی.

ارتباط من با بروبچه‌ها بخصوص افشین سبوکی که شیرازی هم بود بیشتر می‌شد. عید ۷۲ و رفتن به باباکوهی و تخت جمشید با افشین همیشه در خاطره‌ام می‌ماند. اینقدر خندیدیم و مسخره بازی در آوردیم که حد ندارد، بخصوص با دوستش رامین ضیا(نگوضیا!!!).

اسد بیناخواهی مدرس انیمیشن بود و چند جلسه هم رفتم سر کلاسش در دانشکده هنرها، همان کلاسی که پیانو هم داشت...

علی جهانشاهی اغلب ساکت بود. با آن چشم‌های شکاکش!

Labels:

پیشرفت! داریم مثل کانادا می‌شویم
جای شکرش باقی است که در خیلی‌ زمینه‌ها نتوانسته‌ام به پای کانادا برسیم، ولی در تعداد پزشکان بیکار داریم جلو می‌زنیم. اینجا خواندم که معاون وزارت بهداشت گفته است که ۸۰ هزار پزشک عمومی بیکار داریم.

ماجرای پزشکان بیکار یا شاغل به کارهای نامربوط در کانادا هم تاسف‌بار است و هم واقعیتی غیر قابل کتمان.

اگر تصادفا در یک تاکسی نشسته‌اید و مریض، اول از راننده بپرسید مدرکش چیست. من تا الان سوار یکی دو تا شده‌ام که طرف استاد دانشگاه بوده، ولی بارها شنیده‌ام که پزشکانی خارجی در شبکه غیر بهداشتی! تاکسی اینجا کار می‌کنند.

دو سال پیش هم با چشمان مبارک خودم دیدم که یک ایرانی پزشک، بنایی می‌کند و شاغل در یک شرکت ساختمان سازی کانادایی است. دیده بود آنقدر وقت ندارد که معطل سیستم کانادایی‌ها شود، بنایی یاد گرفته بود و پول نسبتا خوبی هم در می‌آورد.

سال ۱۳۶۵ بود که ناگهان ظرفیت جذب دانشجوی پزشکی بالا رفت. از یک نظر خیلی خوب بود و دانش‌آموز درس‌خوان بیشتری به هدف‌شان می‌رسیدند، ولی از طرف دیگر وقتی امکان ادامه تحصیل و گرفتن تخصص اندک باشد، جلو رفتن برای عده‌ بسیاری سخت می‌شود.

اینجا هم ساختار طوری است که به راحتی پزشکان و دندان‌پزشکان را جذب نمی‌کنند. ممکن است به یک بیمارستان بروید و ساعت‌ها در نوبت بمانید تا یک پزشک عمومی شما را ببیند، ولی شبکه‌ای قدرتمند که به هر نحوی بر تصمیم‌گیری‌ها ناظر است و قادر، مانع اصلی تغییر قوانین است.

دوستی دارم که همسرش پزشک است و امسال بعد از ۵ سال دیدن دوره‌های ابتدایی پرستاری و پیراپزشکی نهایتا مجوز ورود به حرفه‌اش را یافته. تازه فارغ‌التحصیل دانشگاه شیراز است که بخش عمده درس‌های‌شان را هم به زبان انگلیسی خوانده‌اند.

مورد دیگر مربوط به دندان‌پزشکان می‌شود که از برای ورثد ایرانی‌ها به بازار، از یک امتحان برابر برای همه خارجی‌ها، باید نمره‌ای بالاتر از بقیه بگیرند، تا جایی هم برای قومیت‌های دیگر باشد! دوستی می‌گفت شوهر خواهرش مجبور است ۸۷ از ۱۰۰ بگیرد، در حالی که یک رومانیایی با امتیاز ۶۵ از ۱۰۰ می‌تواند نمره قبولی بگیرد و کارش تضمین شود. تازه دو سال هم باید دوره ببینند.

برگردیم به همان ایران. وقتی رشد فراتر از ظرفیت باشد، می‌شود سرطان. حال بای و درستش کن. زمانی طبابت تضمین شده‌ترین شغل بود، و حال، ببین ماجرا چیست.

Labels:

جستجو به دنبال یک آهنگ قدیمی
سال ۱۹۷۵ بود، من کلاس اول بودم. از مدرسه آمدم. تلویزیون را روشن کردم که ببینم کارتونی است یا چیز دیگری، تبلیغ کنسرت جان دنور بود. الان که داشتم آهنگ‌های قدیمی را مرور می‌کردم یادش افتادم و هوس کردم پیدایش کنم.

Sunshine

آن سال‌ها دو سه تا آهنگ را خیلی دوست داشتم. یکی "مانی مانی" گروه آبا بود، یکی همین آهنگ، یکی هم آواز معروف فیلم بوچ کسیدی و ساندنس کید...

امشب سر کلاس، استادمان داشت از تحول در اینترنت و خدمات آن صحبت می‌کرد که بحث به یوتیوب و الباقی رسید. من که بشدت از مرور خاطره‌ها در این فضا لذت می‌برم.

Labels:

یادگار همشهری-۱
اولین بار که اسم همشهری را شنیدم در جلسه هفتگی گل‌آقا بود. داشتیم مسخره می‌کردیم که کرباسچی از پس کاغذهای شهر بر نمی‌آید، می‌خواهد روزنامه نشریه هم در بیاورد.

چند هفته بعدش فهمیدیم بعضی از بروبچه‌های مجله دارند می‌روند ماهنامه همشهری! از آن باحال‌تر اینکه نفر آخری هم خودم بودم!

رئیس بزرگ، مسوول روابط عمومی شهرداری، جمالی بحری بود. رئیس کوچک‌تر، مصطفی‌شکیباخو بود از اهالی همدان! گمانم سرهنگ سپاه هم بود. یک داور رستمی‌وند هم بود که می‌کواست سردبیر باشد، و اسد امرایی و پروین امامی و چرمشیر و نیلوفر میرمحمدی و حسین نیلچیان و ....

من را داور نبوی به جماعت معرفی کرد، و همان روز اول اب شکیباخو طی کردیم که ماهانه بابت ۵ تا طرح چقدر می گیرم. با وجودیکه لازم نبود برای کشیدن ۵ تا طرح وقت زیادی آنجا صرف کنم، ولی فضایش را دوست داشتم.

اوائل دفتر مجله در ساختمانی از ساختمان‌های شهرداری در حافظ شمالی، بالاتر از پل بود، و بعدها به کوچه‌چهارم خیابان کوه‌نور منتقل شد.

هنوز یک ماهی نشده بود که آنجا بودم که داور گفت پاشو بریم جردن، دفتر روزنامه! کدام روزنامه؟ همشهری قرار بود روزنامه هم بشود!

یادم است فرمی پر کردم و هر ازگاهی کمک داور می‌رفتیم ساختمان شماره ۱۰ تندیس جردن.

همان زمان‌ها بود که مشکلات زیادی با سردبیر مرحوم گل‌آقا داشتم و امیدوار بودم کاری در روزنامه برایم جور شود که از پس مخارج برآیم.

وقتی شنیدم همشهری دارد نیرو می‌گیرد، از تلفن جماعت خبری نشد. به داور گفتم چه خبر از آن فرم‌ها...بعدا فهمیدم که حسین خسروجردی بچه‌های حوزه هنری را معرفی کرده و آنها سرویس گرافیک را می چرخانند. الحق هم شایسته این کار بودند.

یک روز رفتم به داور سر بزنم، گفت می‌خواهی با بروبچه‌ها آشنا بشوی؟ رفتیم با هم سرویس گرافیک وبا اسد بیناخواهی، علی‌جهانشاهی، علی مریخی و افشین سبوکی آشنا شدم. بهرام ابراهیم هم آنجا بود.

همین ماجرا مقدمه رفاقتم با برو بچه‌ها و نهایتا همکاری‌ام را فراهم کرد.

از آن روز خودم را مجبور کردم بیشتر کار کنم! چون می‌دانستم باید عضو همشهری بشوم. به این می‌گویند برنامه ریزی! ولی عضو همشهری شدن برای من به این راحتی‌ها نبود! هم عضو گل‌آقا بودم، و هم سطح کارم پایین تر از بچه‌های روزنامه بود.همه آنها مال دانشکده هنرها بودند و گرافیست و نقاش، و من زمین‌شناسی که طراحی هم می‌کرد. همین.

خلاصه آن روزها هم درگیر درس خواندن برای امتحان فوق بودم، هم ماهنامه همشهری، هم سر می‌زدم به روزنامه، گل‌آقا هم سرجایش بود...

Labels:

کلاغستون
گفتگو با یک غلامحسین کرباسچی

روزنامه هم‌میهن به مدیر مسوولی غلامحسین کرباسچی راه‌اندازی شد. البته با بیرون کشیدن نیروهای روزنامه شرق...

Labels:

Sunday, May 13, 2007
روز مادر کانادایی مبارک
امروز روز مادر است اینجا. من هم قرار است بروم خانه خاله‌جان و به هر دو خاله‌ام و مادربزرگم شادابش بگویم! چقدر رسمی!

الان رفتم بیرون سه تا ا'دو پرفیوم خریدم برای هر سه تا. قیمتش را نپرسید! ولی از این کار خوشم می‌آید. بعضی وقت‌ها هم این عطر خوب چنان خاطره‌های شونصد‌سال پیش را زنده می‌کند که نگو و نپرس!

به حال، مادران کانادایی شده! روزتان مبارک

Labels:

وای از کلاس‌های روز شنبه
کلاس رفتن در روزهای عادی هفته امری طبیعی است، اما...شنبه‌ها اشک آدم در می‌آید!

امروز بعد از ده روز دوچرخه "نه"سواری، گفتم با دوچرخه بروم...یخ زدم! اینقدر سرد بود که نگو. امروز هم مثلا می‌خواستم جینگوله مستانه ورزشکاری بروم، با تی‌شرت و شلوارک. منجمد شدم.

بعد از ۶ ساعت کلاس هم برگشتم خانه که کاریکاتور روزآنلاین را بکشم. خبرها را که چک کردم دیدم جانمی! یک موضوع غیر احمدی‌نژادی! راستش از کشیدنش خسته شده‌ام. باعث شده کارم افت بکند. آخر هر موضوعی را به او بچسبانی کاریکاتور می‌شود. می رود بازدید از فلان جا، کمربند دان ۸ تکواندو می‌گیرد. می‌رود اردوی تیم وزنه‌برداری، یک ماجراست، می‌رود استان فارس، مردم دو شهرستان مجاور را به جان هم می‌اندازد....

فعلا روزه کاریکاتور احمدی‌نژاد می‌خواهم بگیرم. ایرادی دارد؟

خلاصه، معاون استاندار زنجان، روزنامه‌نگارها را با حیوانات موذی مقایسه کرده! موضوع از آین بهتر؟

بعد هم با آقا مرتضی و طاهره خانم رفتیم برلینگتن در غرب اینجا، خرید وسایل.

الان کباب خورده، با دلی پربار، دراز کشیده‌ام و به ریش خودم می‌خندم با این شکم گنده‌ام! به خاطر فشار وحشتناک کاری دو سه هفته اخیر هم مرخصی گرفته‌ام تا کمی حالم سر جایش بیاید.

راستی، بگویم این ترم چه درس‌هایی داریم: "ادیتور کانادایی"، "حقوق رسانه‌ای"، گلوبالیزیشن"، "ادبیات جهانی و پست کلنیالیسم"، "فنون کامپیوتری در خدمت رسانه" و"فنون نوشتاری پیشرفته". به عبارت دیگر، عمرا این ترم نمره بیاورم. تعطیلی معطیلی هم کشک! تابستانمان به ... رفت!

Labels:

آیا صابری ...
برای من نتیجه کار صابری مهم‌تر است از آنکه نیت سنجی کنم که در خدمت قدرت بود یا نه. در زمان حضوش، طنزپردازان و کارتونیست‌ها یک حامی داشتند. سعی می‌کرد به نحوی آنها را در ارتباط با گل‌آقا نگاه دارد. نمی‌توانم کتمان کنم که باعث ایجاد یک احساس منفی در میان جماعت مسقل شده بود. ولی آیا عمران صلاحی را مستقل به حساب نمی‌آوردیم؟ اگر حمایت صابری نبود، در سال ۷۱، حتما دچار مشکل می‌شد. حتما با آن مطالبی که کیهان علیه‌اش نوشته بود، نابودش می کردند.

در باب ماجرای سعیدی سیرجانی، حدس می‌زنم که صابری شاهدی بود که مجبور بود خاموش بماند. حجتی کرمانی و الباقی که بهتر می‌دانند چه گذشت...ما نه سر پیاز بودیم و نه ته پیاز، ولی می‌دیدیم نگرانی صابری را در سال ۷۳. می‌دانستیم که می‌گوید مراقب حرف‌هایتان پای تلفن باشید. می‌دانستیم که تحت نظریم.

هیچ‌کس جای‌صابری نبود و آدم نمی‌تواند به جای او قضاوت کند، ولی اگر جای او بودم، داور نبوی و ابوالفضل زرویی را در سال ۷۱ نگه می‌داشتم، فقط کمی آزادی عمل به آنها می‌دادم و انحصارگرا نمی‌بودم. به مرحوم فرجیان موقعیتی مناسب می‌دادم ولی جوانان مجله را به دست او نمی‌سپردم. ساختار مجله را در سال ۷۲ اندکی تغییر می‌دادم و گرافیست معتبری می‌آوردم تا تکانی بدهد...آن همه هم با تملق جماعت حال نمی‌کردم!

صابری مردی بود که می‌دانست. خیلی بیشتر از درونی‌ها و اندرونی‌ها. خیلی باهوش بود، و البته خیلی هم مغرور، اشتباهاتی هم که ممکن بود ناشی از عدم توازن هوش و غرور می‌توانست باشد، مرتکب می‌شد.

در مقابل خیلی از مسائل سکوت می‌کرد و به طور غیر مستقیم بعدها واکنش نشان می‌داد. عجول نبود.

باید کسانی بیایند و پدرسالاری گل آقا را تحلیل کند. ساختار آنجا را لمس کنند و نقد. حیف است به دور از واقع‌گرایی گل‌آقا را معرفی کرد...

Labels:

خاطرات گل‌آقایی - ۱۱
مطمئنا بعدها نکات جزئی زیادی یادم خواهد آمد که باید بنویسم‌شان. ولی یکی چیزهایی که صابری را بابتش دوست داشتم، حمایتش از کامبیز درمبخش بود. کامبیز از اسطوره‌های کاریکاتور و هنر ایران است که بواسطه چند طرحی که اول انقلاب در خارج از ایران کشیده بود، شانس کمی برای بازگشت داشت.

در سال ۸۱ با حمایت صابری بازگشت. صابری برایش یک مهمانی گرفت و رفتیم برای زیارتش. روز خیلی خوبی بود.

می‌دانستم حسین نیرومند چندان خوشحال نیست.

درمبخش مریض بود و دلش می‌خواست تا پایان عمر در ایران بماند. وجود صابری به عنوان یک حامی مانع حمله کیهانی‌ها می‌شد. وقتی بعدها درمبخش به دعوت روزنامه ایران چند تا طرحی برای آنها کشید، ماجرا شروع شد. کیهان و بعدش سازمان بازرسی کل کشور...

نمی‌دانم چند بار درمبخش را به وزارت اطلاعات برای "پاسخ‌گویی" دعوت کرده بودند.


در روزهای آخر سال ۸۰ همراه حسن سربخشیان برای گفتگو رفتیم پیشش. سید فرید قاسمی و یونس شکرخواه هم آنجا بودند...وقتی بیوگرافی کارتونی‌اش در حیات نو چاپ شد، بعضی از جماعت خوششان نیامده بود. ولی صابری تشویقم هم کرد. در آن مطلب اشاره‌ای کرده بودم به استثمار طنز نویسانی که پاروزن کشتی بودند...

وقتی صابری تصمیم گرفت مجله را ببندد، فهمیدم فاتحه ساختار سیاسی ممکلت را خوانده و نمی‌تواند تا ابد یکی به نعل بزند و یکی به میخ. معلوم بود از دو طرف تحت فشار است.

در روزهای آخری که ایران بودم، زنگ زدم و گفتم که دارم برای سخنرانی و برگزاری نمایشگاه می‌روم کانادا... گمانم پیشنهاد دادم که بعضی از کارهای گل‌آقا را به نمایش بگذارم. همان پیشنهادی که به ارشاد هم داده بودم.

...

گذشت و گذشت تا شبی که خوابش را دیدیم و نگرانش شدم. در تنهایی خودم در اینجا. آنقدر به حافظه خرابم فشار آوردم که تلفن منزلش را به یاد آورم. زنگ زدم و صدای خودش نبود. حدس زدم صدای دامادش است. پیغام گذاشتم.

...

روز بعدش تمام کرده بود. آنقدر گریستم که حد ندارد، هنوز هم گاهی نکاتی یادم می‌آید از آن سال‌ها، دلم می‌گیرد. از حقیقت و واقعیت. آنچه می‌بایستی می‌بود، و آنچه بود. صابری معلم بود. معلم خیلی از ما هم بود. یکی می‌شد مثل من چموش و حرف گوش نکن، یکی می‌شد مثل آنهایی که ماندنی شدند در گل‌آقا.

...

هر وقت خوابش را می‌بینم، می‌دانم که در این دنیا نیست، ولی می‌دانم که یا آمده درد دلی کند یا هشداری بدهد یا داستانی تعریف کند. قیافه صابری وقتی عصبی بود با زمانی که آرام و شاد، خیلی متفاوت بود. وقتی داشتم عکس‌های مهمانی سال ۷۲ را می‌دیدم، می‌توانستم به یاد بیاورم چقدر عصبی بود، و آن عکس‌هایی که در سال‌های مختلف از او انداخته بودم. صدها عکس می‌شد. یادم می‌آید پز یکی از عکس ها را به مریم زندی داده بود. البته باید اعتراف کنم آن عکس چیزی داشت که خودم در کمتر عکسی دیده بودم. سال ۷۲ بود که انداخته بودمش. در حیاط سختمان قدیمی گل‌آقا، نور بعد ازظهر و سایه روشن‌های ناشی از برگ درختان. صابری دارد به دور دست نگاه می‌کند، با آنکه چشمش به دوربین است. نگاه نافذ عجیبی بود. جزو عکس‌هایی بود که دلم می‌خواست الان اینجا داشتم‌شان.

اینهایی که نوشتم، همه خاطرات ۵ سالم نبود. بخش‌هایی بود که خیلی راحت‌تر از آن پس و پناه‌های حافظه بیرون آمدند. الان حتی دارم صدای کوچه نوبخت و همسایه، مرحوم ناصر، را که رشتی بود و دوست صابری و بعد از ظهر می‌آمد آنجا با او چای می‌نوشید را می‌شنوم...صدای تلفن تحریریه، صدای پیج کردن بر و بچه‌ها و گاه متلکی...

Labels:

Friday, May 11, 2007
خاطرات گل‌آقایی-۹
جلسه کاریکاتوریست‌های جوان

اواخر سال ۷۳ و اوائل سال ۷۴، بالاخره جلساتی برای همفکری جوان‌ترها راه افتاد. من خوش‌شانس بودم که در مسابقه کاریکاتور چهره تولنتینوی ایتالیا دیپلم افتخار را بردم. دیدم وسیله خوبی است برای اینکه الباقی را هم بسیج کنیم برای کارهای بدون شرح کشیدن و اندکی تغییر در نگاه گل‌آقایی. جلسات هم‌فکری البته گاهی مزخرف بود و گاهی باحال.

از طرف تحریریه هم یک مدت سیامک ظریفی می‌نشست پیش ما و یک مدت هوشنگ معمارزاده.

وقتی معمارزاده سردبیر شد

از نظر من، این دوره دیگر با گل‌آقای دوست داشتنی طرف نبودیم. تغییر ساختار گل‌آقا مطابق با تعاریف کسی که مدیریت صنعتی خوانده بود مجموعه را تا حدی از تنفر و شک پر کرد. روزی روزگاری عربانی که کاریکاتورهایش یکی از بزرگ‌ترین عوآمل جذب مخاطب به مجله بود، گفته بود که در موفقیت مجله سهم داشته. این مساله را دوستان به نحوی منفی برای صابری بازگو کرده‌ بودند. به نظر می‌رسید که معمارزاده ابزاری شد برای راندن احمد عربانی.

بدون تعارف، کاریکاتوریست‌های دیگر مجله آدم‌هایی دوست داشتنی بودند، ولی از منظر هنری، هیچ‌کس عربانی نمی‌شد. عربانی شاید هیچگاه موفقیت اقتصادی نصیبش نشد، همیشه مستاجر بود، ولی یک هنرمند بود. کسی بود کی می‌دانست چگونه با مخاطب ارتباط برقرار کند.

ولی وابستگی‌اش به طنزی که دیگران برایش می‌نوشتند، زهری شد که هیچوقت دیگر آن عربانی گل‌آقا نشد، و گل‌آقا هم دیگر آن مجله دوران عربانی نشد.

آن روزها در شرکت هور کار می‌کردم. تصاویر میانی انیمیشن، و همینطور در همشهری، با حقوق گل‌آقا چیزی در حدود ۸۰ هزار تومان در می‌آوردم که حقوق خوبی برای سال ۷۵ بود. روزی معمارزاده مراخواست و گفت چند روز در هفته را می‌توانی در گل‌آقا باشی؟ گفتم سه تا بعد ازظهر و همینطور روز پنجشنبه، منتهی با حقوق مشخص. می‌دانستم برای چه این سوال را کرد...

فضای گل‌آقا دیگر چیزی نبود که دلپسند من باشد. نه، من هم البته وصله ناجوری بودم. غر که می‌زدم، انتقاد که می‌کردم، برای نشریات دیگر هم که کاریکاتور می‌کشیدم و مشوق مستقل شدن بر و بچه‌ها هم بودم.

خودم را از شهریور ۷۵ درگیر نمایشگاه خیریه کاریکاتور برای کودکان سرطانی و محک کردم و مدت‌ها هیچ‌ چیزی برای مجله نکشیدم. روزی صابری در آبان ماه مرا صدا زد، گفت پسر! چی شده؟ سه ماهه هیچ کاری از تو چاپ نشده! سعید رضویان و معمارزاده در اتاق بودند. دیگر داغ کردم. در کمال احترام به صابری، تا می‌توانستم چیزهایی که در دلم مانده بود گفتم. کمی می‌لرزیدم. با وجود تفاوت‌ها، صابری در موقعیت‌های خاص مانند پدر برای خیلی از ما عمل کرده بود و به او ایمان داشتیم.

چیزهایی گفتم که معمارزاده خوشش نیامد. گفتم من نمی‌توانم با ماندن در گل‌آقای سال ۷۵، زیر بار چیزهایی بروم که بعدها پاسخ‌گویش نخواهم بود. شما عربانی را به همین راحتی دک کردید؟ الن فضای مجله دارد منفی‌تر می‌شود و فکر می‌کنید جوان‌ترها از این کار شما الگوی مثبتی جلوی چشم خواهند داشت؟ بعد در حضور صابری حرف زدم. گفتم معمارزاده برای همه ما حکم "زن بابا" را دارد. آنقدر عصبانی بودم که صابری با آرامش از من خواست که یک هفته فکر کنم و بعد جواب بدهم.

ولی آن روز تصمیم گرفتم که بروم.

صابری هرچه بود، برای من حکم پدر معنوی‌ام را داشت، ولی من که خیلی راحت پدر جسمی‌ام را برای کار مطبوعاتی و کاریکاتور و شهرت و ...ترک کرده بودم، چطور نمی‌توانستم از پدر معنوی ام جدا شوم؟

هفته بعدش در خانه کاریکاتور که با همان نمایشگاه کودکان سرطانی افتتاح شده بود، زرویی را دیدم. می‌گفت صابری ناراحت است از دستت. گفتم من هم تا وقتی "زن بابا" آنجاست، از دست او ناراحتم.

به اعتقاد من کسانی توانستند راحت‌تر بمانند که یا فرمان‌بردار بودند یا زیادی افتاده درمقابل سردبیر جدید.

برداشت من از کارهای معمارزاده این بود که به روش جماعت آمریکای شمالی که گاهی ارزش چندانی برای روابط انسانی قائل نیستند و حوصله منت‌کشی ندارند می‌خواست مجله را به هم بریزد و از نو بسازد. شاید این روش در محیط‌های صنعتی غربی نتیجه‌بخش بود، ولی در رسانه‌ای با روح ایرانی؟ نمی دانم.

در اینکه آیا تصمیم درست را گرفتم یا غلط، نمی‌توانم درست قضاوت کنم، ولی نخواستم منفعل بمانم و منت کش معمارزاده برای آنکه در مجموعه ماندگار شوم. بعدها هم یکی دو بار نیشش زدم، ولی شاید به خاطر عصبانیتی بود که آن موقع داشتم. به هر حال او به کاری اعتقاد داشت، و خواسته یا ناخواسته ابزار تسویه حساب‌های درونی‌ای شد که مدت‌ها بود بعضی‌ها انتظارش را می‌کشیدند.

خیلی دلم می‌خواست راجع‌به این موضوع با عربانی حرف بزنم، ولی عربانی ترجیح داده بود پشت سر صابری حرفی نزند. از آن تاریخ چیزی حدود یازده سال می‌گذرد و باید زور بزنم تا جزئیات دیگر را به یاد آورم، اما می‌دانم که تا مدت‌ها حالتی دفاعی و حتی حمله‌ای داشتم، در مقابل کسانی که یک‌جانبه از گل‌آقای آن زمان تعریف می‌کردند.

Labels:

خاطرات گل‌آقایی - ۱۰
رابطه من با مجموعه کاملا قطع نبود. می‌دانستم به زودی تعدادی از بچه‌ها از آنجا جدا خواهند شد. بزرگمهر چند هفته بعد آمد بیرون. دقیقا یادم نیست به ماه کشید یا نه؟

موقع دوسالانه کاریکاتور تهران در سال ۷۶، برای برگزاری همایش با محمد صحفی که آن زمان مسوول موزه هنرهای معاصر بود رفتیم پیش صابری. دقیقا روزهای انتخاب کابینه بود. در همان چند ساعت، کلی وزیر و وکیل زنگ زدند به صابری که بفهمند نظر بالایی‌ها چیست. صابری به هر حال یک "درونی" بود که وزن سیاسی مسائل را می‌دانست. بحث هم به مهاجرانی کشید که آیا وزیر می‌شود یا نه؟ اگر خطا نکرده باشم گفت که مسجد جامعی وزارتش بی‌دردسر خواهد بود.

وقتی برای همشهری، کاریکاتور صابری را می‌کشیدم، احساس دلتنگی کردم. اصل آنرا از عطریان خواست بود، و ظاهرا در آرشیو روزنامه یکی یا بلندش کرده بود یا گمش کرده بودند. ولی یکی از بچه‌ها، فتو‌کپی رنگی بزرگی از آن گرفته بود.

بردمش پیشش. گفت امضا کن، نوشتم تقدیم به پدر فرهنگی‌ام. احساس عجیبی داشتم. با وجود غرور زیادی که دارم، ولی گاهی کم می‌آورم مقابل کسانی که تاثیر زیادی روی زندگی‌ام گذاشته‌اند. از گل‌آقا که زدم بیرون کلی گریه کردم.

در سالگرد سال ۷۶، دعوت شدیم آنجا. من و بزرگمهر گمانم با هم رفتیم، احمد بورقانی هم بودش، فکر کنم تنها باری که آنقدر ساکت و آرام دیدمش! بورقانی را یکی دو سال قبلش دیده بودم وقتی نشریه‌ای انگلیسی زبان منتشر می‌کردند و من برای آنها کاریکاتوری کشیده بودم، در ساختمان نادر داوودی نزدیکی‌های تخت طاووس.

وقتی تاریخ عروسی‌ام را فراموش کرد و روز بعدش به یکی از بچه‌ها گفته بود که ساعت چند باید در سالن حاضر باشد، آنقدر عصبانی شدم که همان کارت را برایش شب عید فرستادم همراه با متلکی تبریک گونه.

وقتی روزنامه زن داشت راه می‌افتاد، روزی فائزه می‌خواست با او صحبت کند و من هم در ساختمان خالی از میز روزنامه بودم که هنوز خبری از تحریریه نبود. یادم نیست آیا فائزه می‌خواست صابری چند خطی برای روزنامه بنویسد یا چیز دیگری، بعدش کلی با او گپ زدم. چند روز بعدش هم یا در جشنواره مطبوعات یا در خود گل‌آقا دیدمش.

وقتی در روزنامه زن، کاریکاتور برادران لاریجانی را کشیدم که که می‌گفتند"ما دوتا، داداشیم، مثل مداد تراشیم، هر جا می‌ریم ..."، صابری اولین نقد جدی را وارد آورد. گمانم نوشت که روزنامه زن به کجا می‌رود، ولی انتقادش متوجه من هم بود. به داور گفته بود که نیکان داره تند میره...

مساله این بود که در فضای جدید مطبوعات، اگر کند می‌رفتی، یا عضو گل‌آقا بودی یا اصلا نبودی. گل‌آقا بشدت افت کرده بود. از یکی از بچه‌های ارشاد شنیدم تیراژ به ۳۰ هزار رسیده. یعنی مجله‌یا که شمارگان آن در سال ۷۱، ببالغ بر ۱۵۰ هزار نسخه بود، در عصر ازادی نسبی عملا داشت غیب می‌شد.

با این همه صابری ترجیح داد تعادلش را حفظ کند. او هم با رهبری نظام در ارتباط بود و هم با خاتمی رفیق. دو طرف هم طبیعتا از او انتظاراتی داشتند.

دورادور می‌شنیدم که در آنجا در باره من به عنوان خارج شده چه گفته می‌شد. حتی در روزگاری که دیگر خود معمار زاده را هم از دور خارج کرده بودند یا خودش رفته بود. می‌دانستم او هم تاریخ مصرف دارد.

گذشت و گذشت تا ماجرای استاد تمساح. وقتی آمدم بیرون، یادداشتی خواندم به نقل از صابری، اصلش کجا چاپ شده بود، نمی‌دانم. فهمیدم او هم تلاش خودش را کرده بود تا اذیتم نکنند. داور بهم گفت تماسی با او بگیرم زنگ زدم و تشکر کردم و پای تلفن صدای نگرانش را می‌شنیدم که می‌ترسید اتفاقی برایم بیافتد.

بعد از اعلام نتایج جشنواره مطبوعات همراه با قلم بلورین با یکی از برو بچه‌های طنز نویس اصفهانی گل‌آقا، شهرام جوادی‌نژاد که نامزد جشنواره بود ولی چیزی نبرده بود و عصبانی بود از حق کشی و این حرف‌ها، رفتیم پیش صابری. همان روزهایی بود که منتظر دستگیری هم بودم. روز بعدش محمد قوچانی رفته بود دادگاه، شاید برای اینکه به افتخار دستگیری نایل آید، ولی من مثل بچه آدم ماندم خانه تا اینکه از تلویزیون اعلام شد که شایعه دستگیری ۱۰۰ روزنامه نگار صحت ندارد، و پیکان سفید پر از مامور از کنار خانه ما رفت.

آن روز صابری به من گفت که برو دنبال کارهای انتشاراتی. وضع خیلی جالب نخواهد بود. یادش می‌آمد که سال ۷۵ برای جهاد، ماهنامه دو زبانه در باره آب و مهار آب‌های سیلابی منتشر می‌کردم. حرفش را جدی گرفتم و وقتی در سال بعد فرصتی جور شد، شرکتی راه انداختیم که اخبار محیط زیستی را منتشر می‌کرد و بعدها هم نشریه‌ای.

صابری از من پرسید چرا برای ماهنامه مطلب نمی‌نویسم ... چند باری مطلبی دادم و طرحی...احساس خوبی بود. چند نفری از از بچه‌ها برگشته بودند. رفتن به گل‌آقا، دیدن بچه‌های جدید، سر زدن به :"ساختمان جدید"...

من دوران کودکی و نوجوانی‌ام را آنجا سپری کرده بودم. نشستن در آن جلسات تحریریه، نکات زیادی به من آموخته بود. روابط سیاسی را می‌توانستی به خوبی درک کنی، می‌توانستی ببینی استقلال در داخل ایران اصلا معنایی ندارد. می‌توانستی بفهمی که "دوکلمه حرف حساب" صابری مخاطبش کیست.

بعدها که مطالب را می‌خواندم و با خبرهای روز مقایسه، حس می‌کردم گاه مخاطب ستون فقط یک نفر بوده. تمامی آن یادداشت‌ها در تاریخ ثبت شده، و اگر کسانی بنشینند و تحقیق کنند خواهند دید کدام مطالب فقط برای خالی نبدن عریضه بوده و کدام حتی اشاره‌اش به رهبری نظام. دلیل استفاده از شخصیت‌های جانبی مثل شاغلام و غضنفر را می‌توانستی بعدها بفهمی. دور و بری‌ها و ...

Labels:

حواشی
ژن بدکردار توفيق

نمی​دانم چرا گل​آقا بسياری از نکات منفی توفيق را هم به ارث برده بود. معروف بود که توفيق، موفقيت مالی بالايی برای ناشرانش داشت و در عين حال، نويسندگان و طراحانش عملا استثمار می​شدند. ساختار گل​آقا هم چيز بهتری از اين نبود. معروف بود که گل​آقا هم از سوبسید کاغذ ارشاد بهره​مند است و هم از دیگر کمک​ها، وضع مالی هم روز به روز بهتر می​شد، ولی سرمایه​های انسانی آخرین موجوداتی بودند که در محاسبات و مناسبات مطرح می​شدند.

اگر هم کسی اندکی می​خواست خودش باشد، اندک اندک "دک" مي​شد. معمولا از چنین کسانی یاد نمی​شد. ماجرای "خودی" و "غیر خودی" در گل​آقا بشدت رواج داشت.

متملقين هميشه موفق​تر بودند. اين البته تنها مربوط به توفيق و گل​آقا نمی​شد!

وقتی از مرحوم پورثانی و بعضی​های ديگر مسائل تلخ توفيق را جويا می​شدم، گاهی می​گفتند که همان مسائل در گل​آقا هم در حال تکرار بوده است.

گل​نسا

پوپک صابري، بعد از مرگ پسر صابری، آرش، تنها اميد صابری بود. از آن دخترانی است که مطمئن بودی فمينيست خواهد شد! ديگر تفسيری در باره​اش نمی​کنم! سال​ها دوست خوبی بود...

پدرخوانده

بارها و بارها به شوخی صابری را پدرخوانده خواندم. علتش ،مشخص بود. بايد هميشه عرض ارادت می​کردی تا سرسپردگی​ات ثابت شود، اگر از "خانواده" خارج می​​شدي، معلوم نبود چه سرنوشتی پيدا خواهی کرد و ... البته فایده​اس این بود که کمتر کسی جرات می​کرد بچه​های گل​آقا را اذیت کند.

استفاده ابزاری

گاهی حس می​کردم ما مهره​های شطرنجی هستیم که گاهی تحویل​مان می​گیرند و از سرباز به اسب یا فیل تبدیل می​شویم. همین

Labels:

عکس​های گل​آقا
چند تا از اين عکس ها مربوط به همان مهمانی سالگرد در ساختمان جديد گل​آقا در سال ۱۳۷۲ است.


Labels: