یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Monday, February 28, 2005
خاطرات بعد از زندان-۴۲

قسمت‌های پیشین ۱- ۲ -۳-۴-۵-۶-۷-۸-
۹-۱۰-۱۱-۱۲-۱۳-۱۴-۱۵-۱۶-۱۷-۱۸- ۱۹-۲۰
-۲۱-۲۲-۲۳- ۲۴- ۲۵-۲۶-۲۷-۲۸-۲۹
۳۰-۳۱-۳۲-۳۳-۳۴-۳۵

۳۶-۳۷-۳۸-۳۹-۴۰-۴۱


پرونده نوارسازان هم از آن ماجراهای جالب امسال بوده است. امیرفرشاد ابراهیمی که زمانی یار غار حسین الله کرم محسوب می‌شد، وقتی از آنها جدا شد و ماجراهای پشت پرده کوی دانشگاه را برای وکلایش شرح داد و نوار ویدئوی اعترافاتش به دست مقامات بالاتر رسید، پدرش را درآوردند. درست عین عضو یک خانواده مافیایی که قصد خروج کرده باشد. در زندان دمار از روزگارش در آورده‌اند و در نامه‌ای به رئیس کل دادگستری از وضعیت بازداشت و شرایط زندان شکایت کرده، با توجه به تجربه زندانیان سیاسی که در بندهای مشکل دار نگه‌داری می‌شوند، احتمال هر خطری برایش وجود دارد.

از همه این ماجراها باحال‌تر، شکایت سردار نظری از مقامات دانشگاه تهران است. فرمانده سابق نیروی انتظامی که با رای دادگاه بی‌گناه شناخته شد و هیچکس هم یادش نمی‌آید که در کوی دانشگاه چه اتفاقی افتاده، دارد با گردن کلفتی نسق می کشد. گمانم در ۱۸ و ۱۹ تیر پارسال، این دانشجویان بودند که خودشان را به باتوم سربازان نیروهای ویژه زدند و خودشان از طبقه سوم خوابگاه شیرجه زدند و مال و اموال دانشگاه را به آتش کشیدند. و این مدیران دانشگاه عجب آدم‌های بی‌مسوولیتؤ بودند که مانع این حرکات براندازانه دانشجویان نشدند.

حکم دادگاه متهمان کنفرانس برلین به زودی اعلام خواهد شد. می‌گویند حکم صادر شده فقط ابلاغش باقی است. حکمی که برای اکبر بریده‌اند، ظاهرا بسیار سنگین است. ریاحی به ستاری ماجرا را گفته ولی عده کمی از کم و کیف آن خبر دارند. می‌گویند ریاحی گفته که نگران علوی‌تبار نباید بود...

احمد زیدآبادی هم بعد از مدت‌ها بازجویی شد. بچه‌های خبرنگار که او را دیده بودند می گفتند سر حال بوده. برادر همسرش شاگرد من در خانه کاریکاتور است و فرزند دکتر محمدی، که ژِن سیاسی دارد در خونش غلیان می‌کند. هر وقت احوال احمد را می‌پرسم، باید منتظر سخنرانی سیاسی او در رد نظرات جناح راست باشم...

ناصر زرافشان هم با پرداخت وثیقه بیرون آمده، ولی گمان کنم با پرونده سازی که دارند برایش می‌کنند، باعث شوند کسی جرات وکالت خانواده‌های مقتولان زنجیره‌ای را قبول نکند. امسال سال بدی برای وکلا بوده است. شیرین عبادی، محسن رهامی و ناصر زرافشان قربانیان بازی جدید شده‌اند.

در روزنامه دوران خبر جالبی می شنوم. مشارکتی‌ها یک مجوز دارند که می‌خواهند روزنامه جدیدی با آن راه بیاندازند. نکته جالب این است که ظاهرا مقامات دادگستری به آنها گفته‌اند که اگر این روزنامه را منتشر کنید، دوران امروز را تعطیل خواهیم کرد. آنها هم جدی شده‌اند که این روزنامه جدید را وارد بازار مطبوعات کنند. بالاخره حزب حاکم روزنامه باید داشته باشد، ولی شرط دادگستری خیلی عجیب است و اگر واقعیت داشته باشد به قیمت بیکاری ما تمام خواهد شد. برای مشارکتی‌ها اهمیتی دارد؟

این روزها بحث اصلاحات قضایی هم مطرح است، اصلاح نشده اش که دارد دهان همه را سرویس می کند، بعدها که اصلاح شد چه خاکی به سرمان بریزیم؟

حمیرا حسینی یگانه که زمانی دبیر انجمن صنفی بود و الآن به استرالیا رفته، انگار دیگر نمی خواهد برگردد. او که از متعهدین کیهان بود، لابد دارد در سرزمین کانگاروها مردم را از جهنمیدن نجات می‌دهد. فقط مانده ام چطوری می تواند در آنجا کیهانی های غیر نویسنده و خبرنگار را عضو انجمن صنفی آنجا بکند!

ادامه دارد
این مطلب بی تربیتی را نخوانید
پریشب بعد از اسباب کشی، به منزل یکی از فامیل‌ها رفتیم تا مراسم اسکار را تماشا کنیم. برنده‌ها طبق معمول از آدم‌های زیادی تشکر می کردند..م. از کارگردان، همسر، فرزند، وکیل، روابط عمومی،مادر و...من هم ناگهان بدون هیچ مقدمه‌ای گفتم که الآن خوب است یکی از برنده‌ها که از پدرش تشکر می‌کند بگوید:" من از داروخانه نزدیک خانه‌مان هم متشکرم که کاندوم پاره به پدرم فروخت تا من بتوانم الآن اینجا باشم". سکوتی چند لحظه‌ای حکم فرما شد، و ناگهان گفتم که با این حساب همه آدم‌ها باید از داروخانه چی‌هایی که چنین کاندوم تاریخ گذشته فروخته‌اند متشکر باشند!

سکوتی طولانی حکم فرما شد...بعد هم شلیک خنده...تازه یادم آمد یکی از مهمان‌ها داروخانه دارد و دوستناش هم مشتریانش هستند...
نتیجه اخلاقی اینکه قبل از تیکه پرانی، وضعیت شغلی بقیه را هم لحاظ کنید!
تساهل
امشب سر همزمان با مراسم اسکار، دچار تساهلی شدم که مپرس! و جالب‌تر این بود که وقتی این تساهل( بخوانید اسهال) مرا دچار دردی وحشتناک کرد، یاد دکتر مهاجرانی و تساهلش افتادم! گمانم تساهل مورد نظر او مثل این تساهل امشب من دردناک بوده.
خاطرات بعد از زندان-۴۱

قسمت‌های پیشین ۱- ۲ -۳-۴-۵-۶-۷-۸-
۹-۱۰-۱۱-۱۲-۱۳-۱۴-۱۵-۱۶-۱۷-۱۸- ۱۹-۲۰
-۲۱-۲۲-۲۳- ۲۴- ۲۵-۲۶-۲۷-۲۸-۲۹
۳۰-۳۱-۳۲-۳۳-۳۴-۳۵

۳۶-۳۷-۳۸-۳۹-۴۰


قلعه حیوانات، کتابی است که سال‌ها به شاگردانم درخانه کاریکاتور معرفی کرده‌ام تا خارج از کلاس، فصل‌هایش را مصور کنند. از نظر من، این کتاب قالب امروزی تر و رادیکال‌تر کلیله و دمنه است همراه با اصول شهریار ماکیاولی و آموزه‌های مارکس و سیاست‌های استالین.... شاگردها گاهی سعی می‌کنند در مشق‌هایشان، وجه تشابهی میان شخصیت‌های کتاب و مقامات ایران پیدا کنند، و من مارگزیده هم طبق معمول کارشان را رد می‌کنم. اما مطمئن هستم تاثیر این کتاب روی ذهن هنرآموزان خیلی بیشتر و بهتر از تمرین‌های موضوعی بی‌خاصیت است.

روزی یکی از شاگردهایم به دفتر روزنامه می‌آید تا کاری را نشانم دهد. از نظر هنری و خیلی چیزها شاهکار است، ولی حتی دیدنش هم خطرناک محسوب می‌شود. هاشمی رفسنجانی را به صورت "ناپلئون" کتاب قلعه حیوانات در آورده، در عین عصبانیت متوجه می شوم که هاشورهای کار، نمی‌تواند متعلق به او باشد. دستی حرفه ای آن کار را کشیده... شاید هم کار خودش باشد و یک شبه اتفاق مهمی افتاده باشد، ولی شک دارم.با او دعوا می کنم و از او می خواهم دیگر حتی به کلاس نیاید، مگر آنکه خودش و من را از شر آن کار خلاص. احساس عجیبی می‌کنم. نمی‌دانم از انتخاب این کتاب پشیمان باشم یا نه؟ هزینه این کار چقدر است. آخر هفته می بینم که صندلی او خالی است. سر امتحان آخر ترم هم نمی‌آید. وجدانم از کاری که کرده‌ام و یک استعداد بالقوه را از مسیر رشد دور کرده ام ناراحت است. از منشی خانه کاریکاتور شماره تلفن‌اش را طلب می‌کنم تا رسما از برخوردم معذرت بخواهم. تلفن عوضی است! دو باره این حس پارانویا در من زنده می شود.

در دفتر دوران امروز، اکبر منتجبی به من گیر داده که سخنرانی تو در حوزه هنری ضد اصلاحات بوده، و تو با گفتن اینکه تند رفته ای، همه ما را زیر سوال برده‌ای...اکبر از بچه‌های تند وتیز و در عین حال با صفای پیام امروز است و به تیم بولتن سازان ریاست جمهوری کار می‌کند. از هاشمی رفسنجانی بشدت بدش می‌آید و اگر همین فردا هاشمی روزنامه‌ای منتشر کند و ماهی یک میلیون به او بدهد، حاضر نیست به آن بپیوندد.

خاتمی در مرکز گفتگوی تمدن‌ها حاضر می شود و رئیس جدید مرکز، عطا مهاجرانی را به همه معرفی می‌کند. به خدا قسم نمی توانم بفهمم وقتی ما درون تمدن خودمان نمی توانیم یک گفتگوی ساده داشته باشیم، چگونه می‌خواهیم با تمدن‌هایی که منطق و زبانشان را هم درست نمی شناسیم وارد گفتمان شویم؟ گمانم عده‌ کمی بتوانند از برکت وجود مهاجرانی به پولی و پله ای برسند...بچه‌های مهر معتقدند که این بازی جدید هم نخواهد گرفت و مهاجرانی هم کاری از پیش نخواهد برد.

یوسف میرشکاک تازه‌گی‌ها با احترام با من برخورد می‌کند و با اینکه پررو تر از این حرف‌هاست، به نحوی از من معذرت خواسته، ولی توبه گرگ مرگ است. این گرگ نابغه که بایک لول قابل ابتیاع است، را نمی توان جدی گرفت...ای"لولی" بربط زن...

خبر می رسد که بسیج می‌خواهد خبرگزاری فارس را صاحب شود. دو سال پیش نام آن مطرح شد و من در کاریکاتوری آنرا مرکز فروش اخبار راست سنتی معرفی کرده بودم.

داور را چند باری می بینم. نگران است، شاد است، هیجانی است و گاهی هم افسرده...تعادل را از او گرفته‌اند. داور دوستان کمی دارد، چرا که رفتارش طوری است که بشدت به آنها نزدیک می شود و بعدش با شدتی بیشتر از آنها زده می‌شود و دور. همسرم از من می پرسد چرا همیشه فاصله ام را با او حفض می کنم، مگر او بهترین دوست من نیست؟ می‌گویم چرا، دوری و دوستی چه بسا بهتر است تا غیر آن. نبوی مثل شعله ای می ماند که نور می‌گستراند، ولی اگر به او بیش از هد نزدیک شوی، تو را هم خواهد سوزاند، خودش هم که دائم در حال سوختن است، پس برایش قابل درک نیست که چه بلایی سر بقیه می آورد. با این همه، معلم من است و دوستش دارم و همیشه مدیونش خواهم بود. ترجیه می دهم عیبش را بگویم و از من قهر کند تا آنکه تملقش بگویم و در کنارش باشم.

در دو مراسم مهمانی "لهو و لعب" حدود ۳۰۰ نفر را دستگیر می کنند. شایعه‌ای در مطبوعات قوت گرفته که چند هنرپیشه و آدم مهم هم در این پارتی‌ها بوده‌اند.

قرار است حکم متهمین کنفرانس برلین اعلام شود.
ادمه دارد


روزنامه‌نگار"انتخاباتی" سیری چند
این مطلب را الآن خواندم، مساله جدی است وظاهرا واقعیت دارد.
Sunday, February 27, 2005
برف خاکستری

تقدیم به دوست عزیزم، سیّد ابراهیم نبوی

جامعه ایران از مشکلات زیادی رنج می برد، این مشکلات زاییده قدرت نیست، بلکه مشکلات قدرت زاییده آنهاست. ایرانیان با آنکه راستی و پاکی را ارج می‌نهند، اما دروغ را بسیار پاس می‌دارند. نخستین دروغ را به خودشان می گویند. بعد به دیگران، شاید این از عدالت خواهی‌شان باشد، که گفته‌اند، ظلم بالسویه عدل است.

ما ایرانی‌ها قهرمان پروریم و طرف را در یک چشم به هم زدن فراموش می‌کنیم. فضایل و رذایل ما در این باب مثال‌زدنی است. اول در مورد طرف به خودمان دروغ می‌گوییم، عاشق‌اش می‌شویم و می خواهیم از عشق‌مان دفاع کنیم. بعد ها که به خود می‌آییم و می‌دانیم که دروغ‌مان را دیگر باور نخواهیم کرد، با صفات دروغینی که برای قهرمان سابق بر می‌شماریم،به خودمان دروغ می گوییم که دیگر چنین اشتباهی نخواهیم کرد.

روزی که داریوش هخامنشی در دعایش از اهورا مزدا خواست که این سر زمین را از دروغ، خشکسالی و جنگ در امان بدارد، می‌دانست مشکلی وجود دارد که به این راحتی‌ها حل شدنی نیست.در طول ۲۵ قرن، حماقت‌هایمان را با دروغ پوشاندیم و هر وقت هوش و حواسمان سر جایش بود، با دروغ خودمان را فریفتیم که اتفاقی که افتاده سرنوشتمان بوده و تقدیر را نمی‌توان از میان برداشت. دشمن دروغین ساختیم، و وقتی سر وکله دشمن واقعی پیدا شد، خودمان را فریفتیم که خبری نیست، و وقتی زنان و فرزندانمان را برد، جانمان را گرفت و سرزمینمان را شخم زد، واقعیت را فهمیدیم.

ادعای دروغین میهن پرستی و احساس مسوولیت دروغین به ایران زمین را دکان کردیم و بابتش خوردیم و نوشیدیم و کردیم، چرا؟ چون بلد بودیم بهتر از بقیه دروغ بگوییم، و وقتی دروغ شاخدارمان لو رفت، همه را دروغگو خواندیم. اصلاحات دروغ از آب در آمد، آزادی‌مان دروغین بود و استقلال، قل و زنجیری بر گردن‌مان تا حاکمان راحت تر با خارجی‌ها معامله کنند.

عشق دروغین به مردم و میهن بدون عشق واقعی به خانواده‌مان کار دستمان داد؛ به زنمان گفتیم که جز او کسی نیست، و دمی دیگر داشتیم همین را به معشوقه‌مان حالی می‌کردیم، به فرزندانمان گفتیم دروغ نگویند، ولی با دروغ گفتیم که دوستشان داریم و در برابرشان مسوولیم، دست آخر به امان خدا رهایشان کردیم، زنانمان، فرزندانمان و معشوقه‌هایمان را...

به دروغ به یارانمان گفتیم که تا دم آخر همراهشان هستیم ولی تا پولی رسید، یار غار پول شدیم. یارانمان را به دو دینار فروختیم، ارزان‌تر از یهودا. با صاحبان قدرت معامله کردیم تا کارمان پیش برود، فلان لق دوستانمان، که با آنها پیمان اخوت بسته بودیم.

این دروغ گفتن‌ها ادامه دارد

چشم! آرام‌تر می‌نویسم
امروز دوستی معترض بود که چرا اینقدر تند تند می نویسم. کاملا حق دارد.
چون امروز و فردا درگیر اسباب کشی هستیم و نمی‌خواستم از برنامه‌ام عقب بمانم، با این سرعت نوشتم
.در چند روز آینده که دسترسی‌ام به اینترنت محدود تر است، سرعت خطره نویسی‌ام کمتر خواهد شد.
وزیرخائن، سایت‌کروبی‌وعکس با رضازاده-امید معماریان
الآن این مطلب امید معماریان را حتما بخوانید. امیدوارم قلمش همیشه سرزنده و پر امید و دور از غم باشد.
خاطرات بعد از زندان-۴۰
قسمت‌های پیشین ۱- ۲ -۳-۴-۵-۶-۷-۸-
۹-۱۰-۱۱-۱۲-۱۳-۱۴-۱۵-۱۶-۱۷-۱۸- ۱۹-۲۰
-۲۱-۲۲-۲۳- ۲۴- ۲۵-۲۶-۲۷-۲۸-۲۹
۳۰-۳۱-۳۲-۳۳-۳۴-۳۵

۳۶-۳۷-۳۸-۳۹

مسابقه پرسپولیس و استقلال طبق معمول بازی گندی از آب در آمد، به خاطر حاشیه‌هایش. من سال‌هاست پرسپولیسی‌ام، ولی بازی استقلال را هم دوست دارم، ولی بازی روز جمعه، یا به قول پژمان راهبر، دربی پایتخت ، چنان حساسیتی درست کرده بود که در تحریریه مانده بودم چه کنم. اوائل مسابقه حال دو سه نفر از استقلالی‌ها را گرفتم، بخصوص بعد از گل اول پرسپولیس، ولی آنها دو تا زدند و کسری نوری شروع کرد به کری خواندن...اکثریت بچه‌ها قرمز هستند، ولی دو سه نفر آبی وقتی استقلال جلو افتاد، دهان مبارک ما را سرویس کردند. تا آنکه علی کریمی در دقیقه نود گل تساوی را زد... دقیقه آخر بازی هم درگیری‌ها شروع شد، و بعد از سوت داور، کار بالا گرفت...مسابقه بوکس و کاراته...پرویز برومند هم شده بود بوکسور تیم استقلال، حالا ما شروع کردیم حال استقلالی‌ها را گرفتن... در نهایت مسعود برومند، حمید استیلی و محمد نوازی متهمان اصلی شورش بی دلیل روز جمعه شناخته می شوند. ابراهیمی مربی پرسپولیس هم همینطور...سال‌هاست که این آدم دارد با پروین کار می‌کند، و یک چیزی به من می گوید که پروین روزی از شر او خلاص خواهد شد.این ماجرا مقدمه اش است.

دادگاه قتل‌های زنجیره‌ای به منتقدین غیر علنی بودنش معترض شده و انگار با ماجراهای چند روز گذشته، بهتر است خفه‌ باشم. مصطفی کاظمی حالا شده متهم درجه یک ماجرا و همه چیز به نحوی پیش می‌رود که او آمر قتل‌ها بوده، و مقامات بالا دستی او معصومانه بی‌خبر مانده‌اند. طفلی‌ها!

راستش این مرض دارد جان مرا می خورد، دلم می خواهد بساط یک مصاحبه با دری را فراهم کنم و با لطایف الحیل سر از ماجرا در بیاورم، ولی اصلا نمی دانم دفعه بعد از فولکس زرشکی سالم بیرون می‌آیم یا نه! این ماجراجویی احمقانه من ترسو هم نوبر است. تازه، مگر من خبرنگارم یا گفتگو گر؟ ولی این کِرم من خوابیدنی نیست! پارسال در روز اول اقامتم در هتل ۲۰۹، یکی از متهمان قتل ها در بند ما بود، ولی او را زود از آنجا بردند تا با من هم صحبت نشود. می گویند بعد از دستگیری اکبر گنجی، مصطفی کاظمی و مهرداد عالیخانی اطلاعات زیادی را به او داده اند. به همین دلیل وقتی می‌شنویم که گنجی را از یک بند به بندی دیگر برده‌اند، نگران می شویم. نکند هم سلولی جدید‌اش او را در خواب خفه کند یا سوزن کیف معتادان مبتلا به ایدز را در تنش فرو کنند؟ پارسال یکی دوبار بوی دود مواد مخدر به مشامم رسید، که می‌دانستم از ۲۰۹ نیست، چون در آنجا خشتک طرف را روی سرش می‌کشند...داور تعریف می کرد که در بند مالی قاچاق مواد مخدر بسیار رایج بوده،و حتی از سربازان مامور در زندان برای آوردن مواد استفاده می‌کردند. گمانم یکی از دلایل فرستادن ما به زندان فراگیری هنرهای دیگری چون کلاه‌برداری و قاچاق باشد که سود بیشتری در آنست، شاید آدم شدیم و مطبوعات را رها کردیم! بیخودی که بچه‌های روزنامه‌نگار را در بند ابدی‌ها و کلاه‌برداران محترم نمی گذارند!

تصمیم گرفته ام به نحوی کار خبری هم بکنم. اگر روزی ممنوع‌الکاریکاتور شدم، چه غلطی باید بکنم؟ اصلا نمی خواهم به عالم زمین شناسی برگردم. البته به یاد سابق هر ازگاهی به دانشکده سری می زنم و سر به سر استادانم می‌گذارم، استادانی که رسما گفته‌ام کاریکاتوریست شدنم مدیون قیافه‌های کج و کوله آنان است! وقتی هم آنجا پیدایم می‌شود، قیافه بچه‌های بسیج دانشجویی را باید دید. انگار دشمن و نماینده امپریالیسم جهانخوار وارد دانشکده شده و باید به نحوی وجود ناپاک و نجس این عنصر پلید را از فضای ملکوتی دانشگاه پاک کرد. دانشجویان تازه وارد به آدم اشاره می‌کنند و صدای پچ پچ شان را می‌شنوی...این همان فلانیه...استاد تمساح...چرا فوق‌اش را نگرفت؟ انصراف داد؟ چند تا از مدرسان جدید را می بینی، کسانی که تا چند سال پیش به خاطر خبرچیبی و دستمال کشی انجمن اسلامی و ...مورد تنفر بودند، حالا عزیز شده‌اند...فرزند آیت‌الله امینی به نحوی رئیس مافیهای زمین شناسی است، و از هر که خوشش بیاید، جذب‌اش می کند.

یکی از خنده‌دارترین جُک‌های دانشکده قبولی من در امتحان فوق لیسانس بود. استادان تا مدت‌ها باورشان نمی شد، چون آنقدر خودم را درگیر کار مطبوعاتی کرده بودم که گرفتن همان لیسانس لعنتی شاهکار به حساب می‌آمد. ولی در زمستان سال ۷۱ یک ماه کامل خودکشی درسی نتیجه داد،آن هم رتبه اولی در یکی از گرایش‌ها و رتبه چهارمی در گرایش دیگری بود، کسانی که کنکور تشریحی آن سال‌ها را به یاد دارند می‌دانند گرفتن چنین رتبه‌ای یعنی چه! با درصد‌هایی به شدت بالاتر از نفرات بعدی...علت؟ من از ترس رفتن به سربازی و از دست دادن کار مطبوعاتی‌ام که در مراحل رشد نباید دچار وقفه می شد، بهترین نتیجه درسی عمرم را گرفتم، دلیل با مزه‌تر هم استفاده از تکنیک‌های طراحی در جواب هایی بود که احتیاج به رسم شکل داشت. آن موقع‌ها فکر می کردم با توجه به استعداد نصف و نیمه هنری‌ام، می توانم تحولی در زمین شناسی ایران ایجاد کنم. در امتحانات هم آنقدر کاریکاتور کشیدم که گمانم معدل خوب این دوره مدیون آن طرح ها است! ولی دیدم که این طرف، یعنی در مطبوعات بهتر جولان می‌دهم...

تنها ارتباط رسمی من با زمین شناسی داوری مسابقه سالانه کاریکاتور انجمن زمین شناسی است. هر از گاهی هم برای مشاوره جایی دعوت می‌شوم، گاهی هم مقاله‌ای در باب زلزله و سد سازی می نویسم. نه، من زمین شناس شدنی نیستم، وهمان بهتر که زندگی پر استرس روزنامه‌ای ام را دنبال کنم.

ادامه دارد
به افتخار پدرم
چند روز پیش ذکر خیر پدرم بود...امروز این لینک را ببینید، بد نیست!
من پسر نسبتا ناخلفی محسوب می‌شوم، سال‌ها پیش وقتی می خواست مجبورم کند کارش را مثل بچه‌های کیمیاگران( که پسر دنباله رو پدرمی‌شود) دنبال کنم، مقابلش ایستادم، چون دنبال گم‌شده خودم بودم. ولی بعد از سال‌ها وقتی دیدم تنها مانده تمام تلاشم را کردم تا حرفش که من به آن اعتقاد داشتم و دارم، به کرسی بنشیند. نتیجه‌اش هم در افتادن من بود با مشارکتی‌های آب‌دزدک وزارت نیرو که به هر قیمتی می‌خواستند در هر جایی که امکان ذخیره آب وجود دارد، سد بسازند، آن هم بدون توجه به عواقب عدم مطالعه صحیح زمین شناسی مناطق، میزان تجمع رسوب، درجه تبخیر سالانه مناطق، گسلی‌ بودن و ...
او یک آرمانگراست، و دنبال ساختن آرمانشهر خود در بیابانی‌ است که آبادش کرده.
Saturday, February 26, 2005
خاطرات بعد از زندان-۳۹
قسمت‌های پیشین ۱- ۲ -۳-۴-۵-۶-۷-۸-
۹-۱۰-۱۱-۱۲-۱۳-۱۴-۱۵-۱۶-۱۷-۱۸- ۱۹-۲۰
-۲۱-۲۲-۲۳- ۲۴- ۲۵-۲۶-۲۷-۲۸-۲۹
۳۰-۳۱-۳۲-۳۳-۳۴-۳۵

۳۶-۳۷-۳۸

یکی ازبد بختی‌های کارکردن همزمان با نشریاتی که خط فکری متفاوت دارند، اجبار به توجیه و دفاع از طرف مقابل است. در مهر که راستی محسوب نمی شوند، ولی به راست نزدیک است، باید از کارم در نشریات دوم خردادی دفاع کنم، و در دوران امروز، از کارم در مهر. در مهر بیشتر نویسنده‌ام و از روزی که مجله نقد سینما در دفتر مهرکارش را شروع کرده، برای آنها هم می نویسم مشکل اصلی این است که مدیران هر کدام، آدم را برای خودشان می خواهند و انگار این تو نیستی که انتخاب می کنی. یاد گل‌آقا می افتم که سال ها پیش شرط گداشته بود که کسی که برای گل‌آقا کار می کند، حق کار با دیگران را ندارد. جالب آنکه پول هم خوب نمی داد. من هم یاغی بودم و با نشریات دیگر کار کردم، مجازاتم همین بود که در طی پنج سال، فقط دو سه تا طرح روی جلد داشتم و خیلی از کارهایم هم سر موقع چاپ نمی شد.

یک روز در هفته کلاس آموزش کاریکاتور در مهر برایم گذاشته اند، که یکی دو نفر با استعداد از میانشان پیدا می شود. چنان در کلاسم دیکتاتوری برپا کرده‌ام که کسی جرات سر و صدا کردن ندارد. با آنکه اکثرشان به مهر آمده اند تا اصول سر وصدا کردن بیاموزند.

شبی برای صفحه بندی مطلبم به مهر بر می گردم، علی میرفتاح و حسین معززی نیا که دارد داماد خانواده آوینی هم می شود، بحثی را شروع می کنند؛ خطاهای تاریخی اصلاح‌طلبان...راستش حرف‌هایشان اندکی درست است. چرا که اولا شعارهای انتخاباتی چپ‌ها در شرایط فعلی کشور و این حکومت عملی نخواهد شد، از سوی دیگر فقدان رهبری در اصلاح‌طلبان نمی‌تواند در دراز مدت تغییری در روند کشورداری ایجاد کند...در عین هال، چپ‌ها نتوانسته‌اند آز روزنامه‌نگاران و حامیان زخمی شده‌شان حمایت کنند. در گیر شدن خیلی از اینان هم در پروژه‌های کلان اقتصادی هر گونه تلاش جدی را بهتر کردن اوضاع را لوث خواهد کرد.

وقتی احمد زیدآبادی در جلسه انجمن صنفی بعد از تعطیلی روزنامه‌ها به مزروعی گفت که به گوش رئیس جمهوری برساند که استعفا بهترین گزینه است، تا بتواند یا تکلیفش را با قدرت معلوم کند و یا پایگاهش تقویت شود، بسیاری به او خندیدند. امروز از آن تاریخ چند ماه گذشته و احمد زندانی است، خاتمی هم ساکت است و بی بنیه. یکی از عواملی که باعث می‌شود خاتمی در این پست بماند، فشار همکارانی است که از این فرصت تاریخی برای بستن قراردادهای کلان بهره برده اند. رفتن خاتمی یعنی از بین رفتن سرمایه‌های باد آورده جمعی کوچک و حقیر. به خدا قسم همین‌ها به خاتمی اصرار خواهند کرد که برای دور دوم هم خودش را نامزد کند.

دارم به قالب جدیدی فکر می کنم. باید بتوان در کاریکاتور روزنامه‌ای تغییری ایجاد کرد و از کلیشه‌های رایج فاصله گرفت. کارهای آمریکایی‌ها و اروپایی‌ها را که روی اینترنت می بینم، احساس می‌کنم که جای ما در بازار کاریکاتور مطبوعاتی خالی است.باید از آنها یاد بگیریم ، و بدون ترس بپذیریم که کاریکاتور ایرانی هنوز مشکل ارتباط گرفتن با مخاطبان خود دارد.

از بچه‌ها می شنوم که نبوی حالش گرفته. قرار است کسی برایش سایت راه بیاندازد، ولی هنوز که خبری نیست. داور اگر نتواند کار .خلاقانه بکند، به خود تخریبی روی می‌آورد هر جه با او تماس می‌گیرمم در دسترس نیست. می‌گویند رفته طرف لواسان...

در جلسه اخیر انجمن در باره مِلک پلمب شده روزنامه عصر آزادگان بحث می‌شود. همه امیدوارند ساختمان را به شرکا پس دهند، ولی گمان نمی کنم پولی در این بین نصیب خبرنگاران و نویسندگان شود. این موقع‌ها همیشه یاران اصلی که باعث شدند عصر آزادگان، عصر آزادگان شود، فراموش می شوند، شمس هم وقتی از زندان بیرون بیاید، پول را خواهد گرفت و کی بود کی بود؟ من نبودم بازی در خواهد آورد.

ادامه دارد

خاطرات بعد از زندان-۳۸
قسمت‌های پیشین ۱- ۲ -۳-۴-۵-۶-۷-۸-
۹-۱۰-۱۱-۱۲-۱۳-۱۴-۱۵-۱۶-۱۷-۱۸- ۱۹-۲۰
-۲۱-۲۲-۲۳- ۲۴- ۲۵-۲۶-۲۷-۲۸-۲۹
۳۰-۳۱-۳۲-۳۳-۳۴-۳۵

۳۶-۳۷

رویم را بر می‌گردانم و قیافه اش را خوب به خاطر می سپارم. می‌ترسم، مضطربم و نمی‌دانم چه باید بکنم. حس می کنم چیزی زیر اُور کت‌اش دارد، یا بی سیم است یا کلت، در هر دو صورت می دانم در شلوغی وسط پیاده رو کاری نخواهد کرد...ماشین سواری در فولکس زرشکی رنگ .فقط در طول راه صدای دوست داشتنی آقایی که قیافه‌اش را به دلیل چشم بندی نمی بینم، می‌شنوم. با دو ساعت تاخیر به دوران امروز می‌رسم البته لطف می کنند مرا می رسانند. رحیم حسینی از من می‌پرسد کجا بوده‌ای؟ کلی زنگ زده ایم، خانمت هم نگرانت است...نکند کسی را این دور و برها ...آره؟ ما هم هستیم!...دلم می‌خواهد خنده احمقانه اش را با اندکی گوش‌مالی جواب بدهم. جرات ندارم بگویم چه شده، و نمی‌توانم دست به قلم ببرم. خوشبختانه کاریکاتور آرشیوی بی‌مزه‌ای به دادم می‌رسد.به همسرم هم چیزی نمی‌گویم و فقط خالی شدن باتری گوشی و یک سفارش کار جدید را بهانه می‌کنم، او هم گیر داده که کجا؟ موقع خواب چند تا قرص آرام بخش می‌خورم . چنان ترسیده‌ام که جرات ندارم به کسی بگویم چه چیزهایی پرسیده‌اند( دو سال بعد که سینا مطلبی را دستگیر می کنند، از او هم سوالات مشابهی می پرسند). فقط متوجه می‌شوم که احتمالا باید بقال روبروی خانه را بیشتر از گذشته جدی بگیرم.

در روزهای بعد از ماجرا نمی‌دانم چطوری باید خودم را بی خیال نشان دهم. این اولین بار نیست، و آخرین بارشان هم نخواهد بود. اول از همه، باید بدانم که در مورد گوشت‌های قاچاق که یکی از نهاد‌های نظامی وارد کرده، نباید حتی به فکر کشیدن کاریکاتور بیافتم. اصلا هر چیزی به نیروهای مسلح غیر ارتش مربوط می‌شود، به من ربطی نخواهد داشت. در ثانی، ظاهرا کمی تند رفته ام. این روزها چند نفر را دستگیر کرده‌اند و یک اشتباه کوچک من هم می‌تواند هم باعث دردسر خودم شود و هم روزنامه را به تعطیلی بکشاند. بخصوص که دادگاه متهمان قتل‌های زنجیره ای در پیش است. برگزاری دادگاه قاتلان قتل‌های زنجیره ای بصورت غیر علنی از آن ماجراهای عجیب و غریب تاریخ ایران است. به قول یکی از همکاران، مگر برادران عزیز مقتولین را در ملا عام به قتل رسانده بودند که علنی محاکمه‌شان کنند؟ مملکت ما نظم دارد! قتل غیر علنی، دادگاه غیر علنی...

یادم می‌آید دو سال پیش بعد از آخرین قتل، شایعات عجیبی به گوشمان رسید، از جلمه اینکه لیستی وجود دارد که بسیاری از شخصیت‌های ادبی و فرهنگی در آن هستند، و این لیست اولین بار در مرکز پژوهش‌های مجلس پنجم مطرح شده بود، که در صورت بحرانی شدن اوضاع، این آدم ها را باید ایزوله کرد. همان لیست مبنای لیست قتل‌ها شد. من آن لیست را ندیدم، ولی اسامی بیشتر از ۱۷۰ نفر در آن درج شدو بود و یکی از کسانی که آنرا دیده بود، چند تایی را یادداشت کرد و برای ما خواند. وقتی جعفر پوینده و محمد مختاری بر هم زننده امنیت ملی باشند، وای به حال ما روزنامه‌نگاران پر شر و شور دو سه سال اخیر!

یکی از همکاران که خبرنگار حوزه حوادث است می‌گوید که دادگاه حکم تندی علیه متهمان صادر نخواهد کرد و از شنیده ها چنین بر می آید دارند برای وکیل خانواده مقتولان، پاپوش درست می کنند.

یکی از چیزهایی که مطمئن هستم این استکه جماعت بابت کاریکاتورهایی که بعد از ماجرای قتل‌ها کشیده‌ام، و داروی نظافت را بارها و بارها وارد کاریکاتورهایم کرده‌ام، از من خوششان نمی‌آید. این مرض استفاده از داروی نظافت در امور مطبوعاتی هم از کله من خارج نمی شود...نمی‌دانم، با آنکه شدیدا می ترسم، ولی حماقت ریسک کردن از من دورشدنی نیست.

در مهر هم علی میر فتاح به من می‌گوید که باید کمی‌آهسته بروم، نکند او هم چیزی می‌داند؟ از رفیق پشت پرده‌ای‌مان هم خبری نیست. حس می‌کنم تنها کسی نیستم که در این روزها ارشاد شده، ولی اگر به همان اندازه که من ترسیده‌ام، بقیه ترسیده باشند، ماجرا علنی نخواهد شد...

مطمئن هستم نبوی را هم همین چند روزه بازجویی کرده اند، ولی او هم چیزی نمی‌گوید، هر دویمان نگرانیم، او نگران حکمش هم هست. از همکاری در دوران امروز می شنوم که محمد قوچانی هم هر از گاهی باید به جایی برود و اندکی از مصاحبت آقایان لدت ببرد. نمی‌دانم طاقت بقیه چقدر است، ولی من یکی اگر روحیه‌ام خوب نباشد، کم می آورم.

یک ایمیل از انجمن جهانی حمایت از حقوق کاریکاتوریست‌ها دریافت می کنم. مرا نامزد "نشان شجاعت کاریکاتور مطبوعاتی" سال ۲۰۰۱ کرده‌اند، خبر ندارند شجاع‌ترین فرد مورد نظر دارد از ترس قالب تهی می‌کند. علت نامزد شدن را هم ادامه دادن فعالیت حرفه ای در سطح قبلی پس از تجربه زندان نوشته‌اند. ترسم دو برابر می شود! اگر جایزه نقدی باشد که بدبخت خواهم شد!در ضمن مرکز این سازمان در آمریکا است، و دفتر اروپایی‌اش هم در رومانی، باید راضی شان کنم که اگر روزی روزگاری برنده شدم، جایزه غیر نقدی اش را از دفتر اروپایی‌شان برایم بفرستند. نقدی اش را هم نمی خواهم! آدم سال‌ها زور می‌زند تا کارش را بشناسند، حالا باید زور بزنی تا کسی متوجه نامزدی جایزه نشود!

ادامه دارد
Friday, February 25, 2005
خاطرات بعد از زندان-۳۷
قسمت‌های پیشین ۱- ۲ -۳-۴-۵-۶-۷-۸-
۹-۱۰-۱۱-۱۲-۱۳-۱۴-۱۵-۱۶-۱۷-۱۸- ۱۹-۲۰
-۲۱-۲۲-۲۳- ۲۴- ۲۵-۲۶-۲۷-۲۸-۲۹
۳۰-۳۱-۳۲-۳۳-۳۴-۳۵

۳۶

یکی از شب‌های ماه رمضان با نبوی به یک افطاری دعوت می شویم. میزبان، یکی از معروف‌ترین مفسران قرآن است. بسیاری از جماعت روشنفکر دیندار به او اعتقاد زیادی دارند. به دفتر کارش که می‌رسیم، می بینیم عین یک خانه است، و بوی تریاک هم می آید. از آن بدتر پسران آقای قرآن شناس هم بعد از صرف افطار دارند همانجا "سیگاری" می‌زند و بعد از مدتی جناب استاد اندکی سر مست دارد سخنانی عجیب و اندکی ناشایست در مورد یکی دو تا از خبرنگاران زن حوزه ادبیات که معمولا با او مصاحبه می‌کنند می‌گوید. بعدش به من معترض می شود که چرا نمی نوشم؟ و...باورم نمی‌شود! سال‌ها بود که او را به خیال خودم می شناختم، ولی سخنانی شنیدم که مپرس!

اعتمادم بشدت به همه کم شده و نمی‌دانم چه کسی راست می گوید و چه کسی دروغ. شاید من دارم مسیری احمقانه را طی می‌کنم. تا این لحظه متوجه شده‌ام که بخشی از دوستان مذهبی‌ام، هم با بیشتر از یک زن رابطه دارند، مشروب می نوشند و اهل دود هم هستند. از آن بدتر چیزهایی که در مورد آنها فهمیده‌ام در همین یک ماه رمضان بوده. قدیم در مورد عرق خورها می‌گفتند که همه سال مست و لایعقل‌اند، جز در ماه رمضان، که به حرمت این یک ماه لب به مسکرات نمی‌زنند.

یکی از روزها که در مهر نشسته‌ام و مطلبم را می‌نویسم، همان کسی که برایم از اعترافات نبوی خبر داده بود، در باره بهنود هم می‌گوید. نمی خواهم باور کنم. بهنود را از نزدیک نمی‌شناسم و فقط دورادور با کارهایش آشنا بوده‌ام، اولین بار هم که دیده بودمش در روزنامه زن بود، به عنوان یکی از مشاوران فائزه هاشمی. می‌گفتند مهاجرانی او را به فائزه معرفی کرده. همیشه در مورد بهنود حرف و حدیث فراوان بود، از جمله احضارهایش به هتل و و همکاری‌اش با دستگاه ، در عین حال ارتباطش با انگلیسی‌ها...تا زمانی که دستگیر نشده بود، می‌توانستم خیلی‌هایش را باور کنم، ولی الآن نه. به طرف مقابلم می‌گویم که این حرف‌ها را که می‌زنی بر چه اساسی است؟ می‌گوید هم نبوی و هم بهنود در موقع بازجویی مجبور بوده‌اند از میان دو ادعا نامه یکی را انتخاب کنند، و محاکمه‌شان بر همین اساس صورت گرفته، دادگاه چنین لطفی را به زید آبادی نخواهد کرد چون او اصلا راضی به همکاری نشده. می گویم که بهنود که همکاری نکرد؟ در جلسه دادگاه می‌توانست خیلی از آن حرف‌ها را نزند. می‌گوید : اگر حکمی که برایش می برند، بالاتر از پنج سال باشد، همکاری نکرده، و اگر کمتر بود، کرده. نمی‌توانم قبول کنم. بهنود نویسنده بزرگی است که نوشتن برایش مهم‌تر از دخالت در امور سیاسی است، و دارد چوب فضای پشت پرده سال‌های گذشته را می‌خورد. او برای حفظ آزادی نوشتن حد اقل خودش تلاش بسیاری کرده و اگر با کسی معامله هم کرده باشد، برای همین است. طرف می‌گوید تلاش برای آزادی با گرفتن "پول" اندکی فرق می‌کند. یواش یواش اکثر قهرمان‌های مطبوعاتی ام دارند نامرئی می شوند.

ماه رمضان سال ۷۹ یکی از دردناک‌ترین‌ها در نوع خودش بوده، و اصلا حال گذشته را نداشته. یکی از شب های آخر به یاد سال‌های ۷۱-۷۶ به روزنامه همشهری می‌روم، تا هم سری به افشین سبوکی و بقیه بچه‌ها بزنم و هم افطار کنم. راستش افطاری‌های همشهری فراموش‌ناشدنی است! بوی آش رشته و سیر داغ و و نان سنگک و ...نمی‌گذارد بعد از اذان مغرب جای دیگری به جز رستورانش باشی. بخشی همکاران به احترام آنها که روزه نمی‌گیرند، ظهرها نهار می خورند( در ده ها پستویی که امکان خوردنش هست) و بعد از اذان مغرب هم به احترام روزه‌دارها افطار می‌کنند. به این می‌گویند فرهنگ تساهل، که اتفاقا با آن خیلی هم حال می‌کنم!

بیشتر بچه‌های همشهری نگران احمد زیدآبادی هستند، و در عین حال خانواده‌اش. یکی می‌گوید که احتمالا بعد از آزادی از زندان، آزادی عمل کمتری در اینجا خواهد داشت.

شب که به خانه می‌رسم چند پیغام روی پیغام‌گیر هست، منتهی کسی حرفی نزده، فقط صدای نفس می آید.

یکی از روزهای بعد از عید فطر که از مهر بیرون می‌زنم و راهی دفتر دوران امروز می‌شوم، آقایی صاحب محاسن که از خیابان زرتشت غربی تا نزدیکی‌های میدان ولی‌عصر دنبالم بوده قبل از سینما استقلال دستش را روی شانه‌ام می گذارد و از من می خواهد که بایستم، تمام راه حواسم به او بوده و می‌دانستم دارد تعقیبم می‌کند. من ترسو هم این موقع ها ضربانم بالا می رود. نمی خواهم به روی خودم بیاورم که ترسیده ام، ولی تا زرد کردن فقط چند گام باقی است.
ادامه دارد
خاطرات بعد از زندان-۳۶
قسمت‌های پیشین ۱- ۲ -۳-۴-۵-۶-۷-۸-
۹-۱۰-۱۱-۱۲-۱۳-۱۴-۱۵-۱۶-۱۷-۱۸- ۱۹-۲۰
-۲۱-۲۲-۲۳- ۲۴- ۲۵-۲۶-۲۷-۲۸-۲۹
۳۰-۳۱-۳۲-۳۳-۳۴-۳۵


در چند روز گذشته اتفاقات عجیبی افتاده، از جمله بازداشت علی افشاری و عزت‌الله سحابی. سحابی را دورادور می‌شناختم، برادرش فریدون استادمان بود ولی شباهتی بین دو برادر دیده نمی‌شد. سال‌ها پیش قرار بود از نزدیک ببینمش، زمانی که برادر یکی از سال بالایی‌های دانشکده در مجله ایران فردا کار می‌کرد و نزدیک بود من هم الکی الکی همکار یا کار آموز او بشوم. خدا را شکر که این اتفاق نیافتاد، وگرنه اتهام ملی مذهبی بودن هم به اتهامات قبلی من اضافه می شد!

کمیسیون اصل نود مجلس هم اعلام کرده که ادعای اکبر گنجی در نمورد برخورد مامورانی که به زور لباس زندان را تنش کرده اند، صحت دارد. ماموران ظاهرا دستور داشته اند حالش را بگیرند. کم کم دارم به این فکر می افتم که اگر مرا به این وضعیت دچار کردند، چه باید بکنم؟ با وضعیتی که پیش آمده، باید متقاعدشان کنم که نه عضو گروهی سیاسی هستم، و نه قصد دارم جز روزنامه‌نگاری کاری کنم. البته در مملکت ما اوّل می‌کشند، بعدا می‌شمارند...

یکی از بعد از ظهرها وقتی به دفتر روزنامه دوران امروز می‌روم، می بینم که تشّکری معاون دادگستری تهران از ساختمان همسایه خارج و سوار یک پژو می شود. در حین سوار شدن هم چپ چپ به من نگاه می کند. کمی نگران می شوم، به سردبیر ماجرا را می‌گویم، اشرفی هم در جواب می گوید که ساختمان کناری ما متعلق به دادگستری است و در آنجا ساختمان‌ها و املاک مصادره شده را تقسیم می‌کنند. گاهی محسنی اژه‌ای هم آنجا می آید. یعنی ما درست کنار دست تعطیل کننده‌هایمان دفتر گرفته ایم! خدا وند به احمد ستاری، پدر خوانده روزنامه‌های صبح امروز و غیره عقل دهاد!

خبری از زندان می‌آید، ظاهرا احمد باطبی زیر فشار است. این بدبخت بیچاره قربانی عکسی شد که جمشید بایرامی از او گرفت و بر صفحه اول مجله اکانامیست چاپ شد. وقتی در زندان بودم، یکی از زندانی‌ها حرف جالبی زد، گفت در این سیستم اگر انگشت نما شوی، کارت ساخته است. چون می‌خواهند این اشتباه دیگر تکرار نشود، حال تو را به بدترین وضعی می گیرند تا مایه عبرت بقیه شوی.

یکی از خبرنگاران فرانسوی که بعد از آزادی ام به سراغم آمده بود برایم نوشته که می خواهد گزارش کامل تری در باره کار من و نبوی تهیه کند، چون ما دو نفر کار مشترکی کرده ایم و هر دو در یک دادگاه صاحب پرونده شده ایم! سوال‌هایش اندکی ترسناک است!

یکی از روزها که برای گرفتن طلبی به ساختمان سابق صبح امروز می‌روم، تاج‌زاده را می بینم. انگار دارد برای زمان بعد از محاکمه‌اش، البته اگر زندانی اش نکنند، برنامه می‌ریزد. همان روز یکی از بچه‌های سابق صبح امروز را می‌بینم. برایم تعریف می کند که سعید امامی را قبل از افتتاح روزنامه در آنجا دیده است. دارم از تعجب شاخ در می آورم. مگر سعید امامی و سعید حجاریان با هم دشمن نبوده اند؟ قفل و بندهای روزنامه صبح امروز البته اندکی آدم را به شک و تردید می اندازد. ماجرا را به یکی از جماعت بریده از چپ‌ها می گویم، اصلا تعجب نمی کند. توجیه‌اش جالب تر است: گاهی وقت‌ها پدر خوانده‌های خانواده‌های مافیا در دفاتر همدیگر جلسه می‌گذارند و دید و بازدید میان ایشان امری رایج است!بسیاری از مدیران اطلاعات دوران هاشمی سال‌های سال با آنهایی که بیرون آمده بودند و در دفتر مطالعات استراتژیک کار می‌کردند ارتباط و حتی رابطه اقتصادی داشته‌اند. از جمله مهندس هاشمی که همسر معصومه ابتکار است.

دارم یواش یواش شاک در می آورم. این جماعت دوم خردادی را نمی‌توان درست شناخت. جالب اینکه بسیاری از ایشان در دهه شصت کارهایی کرده اند که روی راستی‌ها را سفید می‌کند. آدم نمی‌داند به چه کسی می‌توان اعتماد کرد. می خواهم بیشتر سر در بیاورم. من باید بفهمم دارم در کجا و با چه کسانی کار می کنم....

یکی از ماجراهای جالب در روزنامه دوران امروز، پکر بودن کسری نوری است! کسری انتظار داشت معاون مرکز پژوهش‌های مجلس شود، ولی کسی آن بالاها زیرابش را زد و نهایتا بین اینجا و دفتر رمضان‌پور در حرکت است. وقتی در تحریریه در مورد کارهای اخیر رمضان پور برای صاحب شدن صندلی معاونت شوخی می‌کنیم، قیافه او دیدنی تر می شود. اصلا نمی شود جلوی کسری در باره "مسجد جامعی" حرف زد.طوری هم رفتار می‌کند که انگار از همه چیز و همه جا خبردارا ست...او از دست مشارکتی‌هایی که برایشان یقه می درید ناراحت است. آنها مراد ویسی را به جای او در مرکز پژوهش‌ها مشغول کرده‌اند...خداوند برای کسری کاری درست و حسابی درست کناد تا از خم شدن جلوی کس و ناکس خلاص شود.

نبوی تا حدی افرده شده. بعد از دادگاهش خیلی‌ها تحقیرش کرده‌اند. او هم روشی احساسی را برای مقابله برگزیده، که جواب نمی دهد. همکاری در مهر برایم تعریف می کند که یکی از روزها دردفتر هفته نامه با جماعت فردیدی دعوایش می‌شود، آنها هم به نحوی غیر منصفانه ماجرای اعترافات او را در زندان او به رخش می‌کشند...ظاهرا داور دارد دو سه تا کتاب مختلف در مورد زندان می نویسد، مطمئنا جواب خیلی از منتقدینش را آنجا خواهد داد. با این همه باید پدیرفت که اگر کسی می خواهد وارد بازی مطبوعت سیاسی در ایران بشود، باید پیه خیلی چیزها را به تن خود بمالد. و اگر می خواهد پیشرو باشد، با این شرایط، ترجیحا معصوم بماند. اگر می‌دانی چه برخوردی ممکن است با تو بکنند، کمتر بنوش، کمتر دود کن و کمتر[...]!

برای شماره روز قدس ویژه نامه هفته‌نامه مهر، از من کاریکاتور یک صفحه‌ای می خواهند. یا خدا! ظاهرا حاجی زم و علی میرفتاح به این نتیجه رسیده اند که با این کار تعهد من به اسلام و مسلمین اثبات می‌شود و دست از سر پرونده ام بر خواهند داشت. عمرا!من هم کاریکاتور کاراکتر معروف ناجی‌العلی کاریکاتوریست مشهورو مقتول فلسطینی را می کشم که زنده است وهنوز مبارزه می‌کند. روز جمعه کاریکاتور طراح اثر ضد اسلامی "استاد تمساح" در دستان نمازگزاران است و دارند از اسلام با آن دفاع می کنند...عکس راهپیمایی را با آن کاریکاتور که می بینم، کلی می خندم! عجب مملکت شیر تو شیری داریم. چند روز بعد خبر می رسد که قرار است باز به دیدار ریاست محترم شعبه ۱۴۱۰ نایل شوم، به عبارت دیگر، احضار...می خواهم به ریش حاجی زم بخندم که یادم می آید اصلا ریش ندارد!
ادامه دارد
خاطرات بعد از زندان-۳۵
قسمت‌های پیشین ۱- ۲ -۳-۴-۵-۶-۷-۸-
۹-۱۰-۱۱-۱۲-۱۳-۱۴-۱۵-۱۶-۱۷-۱۸-۱۹-۲۰
-۲۱-۲۲-۲۳- ۲۴- ۲۵-۲۶-۲۷-۲۸-۲۹
۳۰-۳۱-۳۲-۳۳-۳۴-

دادگاه مسعود بهنود برگزار شد، کمی کوتاه آمد، و در جاهایی هم بعضی چیزها را پذیرفت. بخشی از دادگاهش هم غیر علنی بود. با وثیقه آزاد خواهد شد. باید دید چقدر برایش حکم می دهند. داور هر روز با دادگاه در تماس است، گمانم دارد با ریاست محترم شعبه ۱۴۱۰ دوست می شود. از این داور هر جه بگویی بر می‌آید، اگر حکم دادگاهش طوری نبود که دلش می خواهد، اسمم را عوض می کنم!

استعفای مهاجرانی هم بالاخره پذیرفته می شود! هم ناراحتم و هم هیجان زده. نمی توانم بگویم که چون از او خوشم نمی آید کارهای مثبت اورا باید نادیده گرفت. حالا همسرش می خواهد چطوری تحمل‌اش کند؟ البته خاتمی او را مشاور خود کرده. یاد جوک مشاور می افتم، لطیفه ای که داور چند سال پیش در مهر در تذکره مهاجرانی آورده بود.

مسجد جامعی بالاخره سرپرست وزارت می‌شود، و احتمالا وزیر ارشاد بعدی. به او می‌گویند مردی برای تمام فصول، پشت سر چند تا وزیر ایستاده تا زمان وزارتش سر برسد. به نظر من از جمله بی‌خاصیت‌ترین آدم های این مملکت است! خاصیتش را اصغر رمضان‌پور و جماعت کاغذ دوست امور نمایشگاه‌های فرهنگی و علاقه مند به قراردادهای کلان می‌شناسند. یکی از بچه‌ها که مدتی با رمضان‌پور کار کرده می گوید اصغر از الآن برای معاونت فرهنگی کفش و کلاه کرده. به رمضان پور زنگ می زنم، و می گویم یادش نرود که برای کتاب ماه و از کاریکاتوریست‌ها کار گرفته اند و پولشان را نداده اند، ولی بی فایده است...اصلا فکر و ذکرش صندلی معاونت است.

جمعه ۲۵ آذر سومین سالگرد ازدوج‌مان است. راستش با وجود تمام پستی و بلندی‌های سه سال گدشته، از زندگی ام راضی ام، ولی شک دارم همسرم همین احساس را داشته باشد. او برای یک زندگی آرام و بی دردسر درست شده، همینکه دارد مرا با این همه مکافات و بدبختی تحمل و نگاه داری می‌کند، باید در مقابلش تمام قد تعظیم کنم. پدر زنم هم به خاطر من شدیدا روزنامه خوان شده. اگر چیز بامزه‌ای به ذهنش برسد، سریع خبرم می کند...یاد کارت عروسی مان می افتم. کارت را خودم طراحی کردم. مادر زنم هم می ترسید که آبرویش با آن کارت برود...متن کارت را داور به سبک نگارشی راپرت‌های یومیه‌ای که می‌نوشت تنظیم کرد و نگاشت. پدر زنم هم اندکی تلطیفش کرد. تا کارت عروسی چاپ شد، فهمیدم که مادر زن هم کارتی جداگانه چاپ کرده تا به فامیل‌های محترم از این کارت‌های بی آبرویی کاریکاتوری ندهد. من هم رگ سیّدی‌ام گل کرد و چنان زهر ماری شدم که گمانم کارت‌ها را برای چهارشنبه سوری آن سال قایم کردند! اتفاق جالب این بود که وقتی چند نفر از فامیل‌هایشان کارت را دیدند، چند تا اضافه هم خواستند. من هم مجبور شدم برای ۳۵۰ مهمان، چیزی در حدود ۱۰۰۰تا کارت چاپ کنم! خدا به بچه‌های مهر خیر دهد که کار چاپ را بر عهده داشتند و هزینه اضافی بر جیب من وارد نشد.

در این ماه رمضان امسال برای ویژه‌نامه رمضان هفته نامه مهر کاریکاتور کشیده‌ام، جالب اینجاست که هر وقت به مساله قسم دروغ و دروغ‌گویی بعضی روزه‌دارها اشاره می‌کنم، کارم رد می شود.در کودکی آموخته بودیم که روزه دار باید خوش‌اخلاق باشد و راستگو، چشمانش را درویش کند و... راستش نمی‌دانم چرا در اوقات دیگر سال نباید پاک بود؟

در ایام ضربت و احیا خیلی‌ها دعوتم می‌کنند تا به برنامه‌هایشان بروم، و من فراری از همه جا باید توضیح بدهم که اهل کوفه نیستم، ولی اهل این جور مراسم هم نبوده‌ام! احساس می‌کنم بیشتر کسانی که در این شب‌ها برای علی گریه می‌کنند، اگر امروز زنده بود، طرف معاویه را گرفته بودند. این احساس من است، و امیدوارم غلط باشد!!!
ادامه دارد
خاطرات بعد از زندان-۳۴
قسمت‌های پیشین ۱- ۲ -۳-۴-۵-۶-۷-۸-
۹-۱۰-۱۱-۱۲-۱۳-۱۴-۱۵-۱۶-۱۷-۱۸-۱۹-۲۰
-۲۱-۲۲-۲۳- ۲۴- ۲۵-۲۶-۲۷-۲۸-۲۹-۳۰-۳۱
۳۲-۳۳

در این چند وقت عذاب وجدان دارد مرا می خورد. شاید سندروم خاص ماه مبارک رمضان باشد! وقتی احساس می کنم که ما مطبوعاتی‌ها یا از فضای بعد از دوم خرداد سود برده ایم و سود مالی به بقیه رسانده‌ایم، یا ضرر کرده‌ایم و همراه این ضرر امید مردم را به زندگی کمتر کرده‌ایم. نمی‌توانم قبول کنم که بی‌تقصیر بوده‌ایم. ما خودمان خواستیم مهره‌های این بازی شطرنج باشیم. خواستیم کاری کرده باشیم، ولی ناخواسته تبدیل به ابزار کسانی شدیم که به جای جامعه مدنی، دارند با افکار مردم جماعه مدنی می‌کنند. نمی‌دانم به چه کسی می‌شود اعتماد کرد؟ دلم می‌خواهد حرف‌هایم را با کسی بزنم و خودم را خالی کنم. اگر در خانه حرفی بزنم، شماتت می‌شوم، اگر با داور حرف بزنم، که خودش درب و داغان‌تر از من است، بقیه هم زود خواهند گفت که : با یک تهدید و یک احضار و چند روز آب خنک خوردن بریده‌ای؟ درد دارد وجودم را می خورد. چند مدتی است ضربانم بشدت بالا رفته و نصف شب از خواب می‌پرم، سرم بشدت عرق می کند و بالشم خیس خیس می‌شود، انگاری شب‌ها باید برای سرم پوشک بچه بگذارم!

در این فضا گم شده‌ام، تنها راهی که برایم باقی مانده ادامه دادن این راه است، منتهی با عذاب وجدان. می‌دانم دارم خطا می‌روم. ولی لا‌اقل راهی کم خطا تر است. شاید دارم خودم را توجیه می‌کنم. نمی‌دانم.

شبی برای پیاده روی به تجریش می روم. هوا سرد شده و بوی گند ماهی مغازه‌های سر پل حالم را دارد به هم می‌زند. سری به روزنامه‌فروشی کنار پارکینگ سر پل می زنم، بیخودی چند تا مجله می خرم...به بازار قائم می‌روم، یکی از بوتیک‌داران آنجا آدم جالبی است که بشدت طرفدار اصلاحات است و اگر دستش برسد کارش را رها می‌کند و به یکی از گروه‌های دوم خردادی می پیوندد. در دکانش می‌نشینم، به شاگردش دستور می‌دهد تا دو تا چای بیاورد... کمی روحیه می‌گیرم. ولی کافی نیست. باید کاری کنم کارستان...به مانی میرصادقی سر می زنم، او هم که از من یبس تر است! من باید به او روحیه بدهم. تا آخر شب دو سه ساعتی می‌پلکم، همسرم نگرانم شده، حق هم دارد، در سه چهار روز گذشته شبیه بسیجی‌های قبل از عملیات فتح‌المبین شده ام...

آخرین جایی که سر می زنم، شهر کتاب نیاوران است، به کتاب‌های خودم و داور که به چاپ چندم هم رسیده نگاهی می کنم. حالم باز به هم می‌خورد. این کارهای ضعیف را به خورد مردم داده‌ایم که چه بشود؟ دلمان هم خوش است که شاهکار کرده‌ایم٫ وای! اگر سیگاری بودم، حتما در همین چند ساعت یک پاکت را تمام می‌کردم! سر کامرانیه می‌ایستم، همان موقع یکی از دختران دانشکده را می‌بینم که دست شوهر و دختر کوچکش را گرفته و دارند با هم راه مىٰ روند...آن سال‌ها از او خوشم می‌آمد، ولی اصلا روی حرف زدن با دخترها را نداشتم. دلم می‌خواست مرا نبیند که دید! سلام و علیکی می‌کند، و مرا به شوهرش معرفی...شروع می‌کند به حرف زدن در باره روزهایی که خبر دستگیری مرا شنیده بود، با دوستانش برای دعا به امازاده صالح رفته بودند، نمی دانستم چه بگویم، حس غریبی بود. سال‌های سال بود که اصلا وجودش را فراموش کرده بودم. در آن هوای نسبتا سرد اندکی گرم می‌شوم.

به نحو عجیبی نیرو می‌گیرم. با آنکه فاصله چندانی با خانه ندارم، یک تاکسی دربست می گیرم تا خانه. ازمحمد آقا نائینی، بقال روزنامه‌خوان روبروی امامزاده علی اکبر چیذر کمی خوراکی برای سحری می‌خرم و به نحوی که بقال روبروی خانه متوجه آمدنم بشود و ببیند که از خرید نمی‌کنم، چون فهمیده‌ام خبرچین است، از جلویش رد می‌شوم و لبخندی به او می زنم. شاید هم نباشد، و من بیخودی نگرانم!

می‌نشینم پشت میزم و شروع می کنم به کشیدن، یادم می آید که من روزنامه‌نگارم، نه فعال سیاسی، من ثبت کننده و تحلیل‌گرم، نه نظریه پرداز! فضای احمقانه بعد از دوم خرداد باعث شده که خودم را گم کنم. نه! من روزنامه‌نگارم! باید راهی پیدا کنم که حرفم را بزنم، همین حرفی که نبوی به بازجویش گفته بود. ما از سر تصادف یا کله خرابی وارد بازار سیاست شده‌ایم، روزنامه‌نگار حوزه سیاست که لزوما نباید مرد بازی سیاست باشد؟

تا صبح بیدار می‌نشینم، شاید چهل پنجاه صفحه مطلب نوشته باشم ، مطالبی که هیچوقت پیدایشان نخواهم کرد. دخترم نصف شب بلند شده و با تعجب به پدر دیوانه‌اش نگاه می‌کند، می‌خندم، او هم خنده‌اش می گیرد. یکی از معدود دفعاتی که نصف شب‌ها جیغ نمی زند!

می‌خوابم و حدود ده صبح بیدار می شوم، همسرم روزنامه‌های صبح را خریده، می خوانم که دادگاه مسعود بهنود برگزار می‌شود. مهاجرانی هم استعفا داده، ولی بدش نمی‌آید بماند. من زیر بار حر‌ف‌های این مرد نمی روم! حتی وقتی در زمان دستگیری ام به نحوی مثبت در باره من صحبت کرده بود، نمی‌توانستم باور کنم برای دفاع از من صحبت کرده...عجب آدم بدی هستم!

دادگاه بهنود روز ۲۳ آذر برگذار می‌شود. دکتر حسین آبادی که وکالت من را بر عهده دارد، وکیل او هم هست. راستش آنقدر انسان شریفی است که شک دارم بتواند مثل ریاحی با پرونده بازی کند! دکتر حسین‌آبادی به همه‌چیز از دریچه قانون نگاه می‌کند، و راستش دلم برایش می سوزد! آیا نمی بیند که بر اساس قانون ما را به چهار میخ نکشیده اند، بلکه ائین نامه‌ای نا دیدنی دارد ما را از بین می‌برد؟ خدا خیرش بدهد که سعی می‌کند نفس قانون را زنده نگاه دارد. بهنود اتهاماتی دارد که اکثرا مربوط به قبل از تصویب جزئیات اصلاحیه قانون مطبوعات است، یعنی در زمانی که نوشته مسوولیتی متوجه‌اش نبوده، ولی باید بابت آنها جوابگو باشد!
ادامه دارد
Thursday, February 24, 2005
خاطرات بعد از زندان-۳۳


یکی از مشکلات بزرگ ما روزنامه‌نگاران جوان‌تر این است که غوره نشده مویز می‌شویم. من هم تا حدی باد کرده‌ام و تحمل انتقادهای کوچک همکارانم را ندارم. انگار در طی ده ماه گذشته وارد لیگ آدم بزرگ‌ها شده‌ام ، تنها به خاطر چند روز بازداشت، خیلی آدم شده‌ام...هر از گاهی که به کارهایم نگاه می‌کنم، حالم به هم می خورد. باید با این کارها پز هم بدهم، ولی وقتی در خانه کاریکاتور با شاگردهایم طرف می‌شوم و آزادانه کارهای خودم و دیگران را نقد و تحلیل می کنیم، فضای جالبی بوجود می‌آید. یکی از بچه‌ها فوق‌العاده با استعداد است و می‌دانم روزی وارد مطبوعات خواهد شد. ورود به مطبوعات فقط بر اساس ارزش‌های کاری نیست، باید روابط خاص این محیط را بشناسی. من شناخته‌ام و انگار دارم از این شناخت سو استفاده می‌کنم. خودم گاهی از خودم بدم می آید. در روزهای خود تنفری، پرخور هم می شوم. برخوردم با همسرم بد می‌شود، حوصله خانواده اش را ندارم، در کارهایم هم تندخو می‌شوم...

وقتی به زندگی روزنامه نگاران قدیمی‌تر نگاه می‌کنم، حالم بدتر می شود. یا پاک مانده‌اند و فقیر، و یا معامله گر و ثروتمند. حد متوسط کم یافت می‌شود. شاید در سن ۳۱ سالگی برای بستن بار زندگی، اندکی جوان باشم، ولی به این می اندیشم که بعد از محاکمه‌ام چه امکانی برای کار کردن خواهم داشت؟ همین الآنش می فهمم که به خاطرکاریکاتوری که از عسگر اولادی کشیده‌ام قرار است احضارم کنند. جماعتی که به قول معروف نمی‌توانند یک نان‌وایی را اداره کنند، حالا مدعی اداره کشور هستند.کسی هم نمی تواند به رئیس موتلفه بگوید بالای چشمت ابروست! در این وضعیت باید نگران آینده‌ام هم باشم. پارسال بعد از دستگیری، قسم خورده بودم که خودسانسوری نخواهم کرد، تا امروز بارها قول خودم را شکسته ام.

بهروز تورانی از لندن آمده، و در مهر همدیگر را می بینیم. او هم به من می‌گوید که نباید کاریکاتور عسگر اولادی را می‌کشیدی، مگر نمی‌دانی با این جماعت نباید شوخی کرد...گویی با مافیا و یا به عبارتی "مافیها" سر وکار دارم. اقتصاد بازار را این پدر خوانده‌های موتلفه کنترل می‌کنند. ماجرای اصلی هم انگار سر پول است. اگر سیاست و بازار قدرت به آنها باج لازم را بدهد، هیچ مشکلی نخواهند داشت!مشکل آنجاست که این تازه به دوران رسیده‌های دوم خردادی سهم خواهی را شروع کرده‌اند. روزی همراه علی میرفتاح به دفتر صندوق اعتباری حوزه هنری می‌رویم تا پیشنهاد طرحی اقتصادی فرهنگی را به مدیر صندوق بدهیم، متوجه می شوم که دو نفر از نمایندگان دوم خردادی آنجا هستند، و دارند اندکی معامله می کنند. خوشبختانه یکی از آنها هم که روزنامه‌نگار است متوجه حضور من در گوشه اتاق نمی شود، و همینطور دارد با مدیر صندوق چانه می زند. او هم البته از امکانات مجلس و روابط اش مایه می گذارد و بالاخره چند ده میلیونش را خواهد گرفت، زرشک! این ها با حمایت ما روزنامه‌نگاران وارد مجلس شده‌اند، حالا دارند سهم خود را می گیرند. اگر این آدم حاضر باشد ۱۰ در صد پولی را که گرفته به ۱۰ تا از روزنامه‌نگارانی که سابقا همکارش بوده‌اند و الآن بیکارند بدهد، می‌توانند یک سال شکم خانواده هایشان را سیر کنند. چون سندی به دست نمی‌آورم نمی‌توانم ماجرا را علنی کنم. خیلی فشار بدی است!

بهروز افخمی در باره نمایندگان مجلس می گوید، که انگار یادشان رفته با چه شعارهایی امده اند. همه نگران پژو پرشیا هستند، بهروز با زرنگی پرشیا را گرفته و فروخته و تبدیل به پراید کرده! یکی از همان شب‌ها، قرار است همراه بهروز به کانه یکی از بچه‌های منتقد برویم و در آنجا فیمی را ببینیم و او نقد کند، جلسه باحالی‌خواهد بود. یوسف‌علی میرشکاک هم همراه ماست...یا علی یاعلی گویان دارد حرف می زند. در جیبش یک بطری مشروب دارد! تعجب می کنم...می گوید سیدّ، تو هم باید بنوشی به سلامتی علی! یا حضرت عباس! گیر چه الپری افتادیم به قول ایرج میرزا! وقتی می‌رسیم، می بینم بساط دود هم به راه است. من و بهروز بیرون می زنیم، البته بعد از دعوای تندی که با یوسف می کنم. مردک شاعر سله بگیر که ماتحت عالم را با نظریات مشعشع اسلامی اش پاره می‌کند، لخت شده با یک تنبان نشسته و وافورش را در می‌آورد و یا علی می‌گوید...به افتخار علی به "جانی واکر" درود می‌فرستد...به من فحش خواهر و مادر می‌دهد و می گوید بچه سوسول دوم خردادی، اگر یک استکان نزنی به افتخار مولا علی [...] می‌کنم...من هم شروع می کنم به داد و بیداد و فحش دادن به حامیان این نظر کرده! بهروز که منتظر لحظه‌ای برای فرار است، می‌گوید نیکان بزن بریم! دارم از عصبانیت می ترکم!

هر چه می‌کنم عصبانیتم نمی خوابد. با یکی دیگر از بچه‌های مهر در این باره حرف می زنم. می گوید صحت خواب، این برنامه سال‌های سال یوسف است...عجب مملکتی است! روزی بابت چند نخود اعدام می کردند، حالا شاعر و متفکر دستگاه شش"لول" بند شده! اگر شب‌ها که جلوی ماشین‌ها را می گیرند، دهان کسی بوی الکل بدهد، دمار از روزگارش در می آورند، حالا برادر متعهد و نظرکرده سر تو داد می‌زند که چون نمی نوشی بچه سوسول دوم خردادی هستی و... مرده شوی این فضای مزخرف را ببرند. همکارم می‌گوید دلت خوش است نیکان، ببین چند در صد آقایان سیبیل‌شان به خاطر افراط در کشیدن تریاک زرد شده است؟ چرا هیچوقت حرامش نمی کنند؟ می‌دانی خیلی‌ آقایان تفاوت درجه الکل مشروب‌های مختلف را حس می‌کنند در حالی که تو هنوز فرق "پپسی" و "کوکا" را نمی‌فهمی؟ روزهای تعطیل برو لواسان، هر جا که تصادفا به ماشین های گشت بر می‌خوری، کمی بو بکش...

ادامه دارد

خاطرات بعد از زندان-۳۲
قسمت‌های پیشین ۱- ۲ -۳-۴-۵-۶-۷-۸-
۹-۱۰-۱۱-۱۲-۱۳-۱۴-۱۵-۱۶-۱۷-۱۸-۱۹-۲۰
-۲۱-۲۲-۲۳- ۲۴- ۲۵-۲۶-۲۷-۲۸-۲۹-۳۰-۳۱

از زندانی‌های مطبوعاتی خبرهای خوبی به گوش نمی رسد. امکان ملاقات را از خانواده‌ها گرفته اند و اکبر گنجی هم در اعتراض به ضرب و شتم در هنگام تعویض اجباری لباس زندان به هنگام بردنش به دادگاه انقلاب، اعتصاب غذا کرده. یکی دو بار هم بیهوش شده، کار به آنجا رسیده که حجاریان و کدیور هم در نامه‌ای از او می خواهند که اعتصابش را بشکند. نمایندگان انجمن صنفی با هزار بدبختی با اکبر دیدار می‌کنند و به هزار زور و التماس و من بمیرم تو بمیری، راضی می‌شود در روز اول آذر بعد از اذان مغرب افطار کند.
یعنی درست درسالگرد قتل‌های زنجیره ای! که افشاگری‌های اکبر باعث زندان افتادن خودش هم شده است.

یکی از اتهامات اکبر، داشتن بولتن‌های محرمانه است، نکته جالب این است که بسیاری از این بولتن‌ها در تحریریه‌ها دست به دست می شود، با این حساب آمار متهمان و جاسوسان بالقوه در مطبوعات ایران بشدت بالا است! زمانی که من از زندان بیرون آمدم، یکی از برو بچه‌های صدا و سیما، بولتن محرمانه آنجا را برایم به روزنامه آورد تا آمار و خبرهای رسانه‌های خارجی در مورد بازداشتم را ببینم. نکته جالب این است که بولتن‌ها حاوی نکاتی هستند که همه از آنها خبردارند، فقط تنظیم یافته‌ترند. این خبرها هم اسناد محرمانه نیست، فقط برای اذیت کردن اکبر وسیله خوبی شده.

احمد زید آبادی هم تهدید کرده که اعتصاب غذا خواهد کرد. حالا احمد با آن هیکل استخوانی اش چطوری اعتصاب غذا خواهد کرد، با خداست! به خانواده‌های زندانی‌ها هم تا مدت‌ها اجازه ملاقات داده نمی شد، تا آنکه رئیس قوه قضاییه دستور صادر می‌کند. انجمن صنفی هم مدت‌هاست خواستار انجام مناظره رئیس انجمن با رئیس کل دادگستری استان تهران است، ولی گمان نکنم این اتفاق بیافتد. اوضاع یوسفی اشکوری هم خراب است. او دیابتی است و حالش دو سه بار بد شده است.
خاتمی در همایش هیات پیگیری و نظارت بر اجرای قانون اساسی باز از آن حرف‌ها می‌زند که نمی داند چه کسی باید به آن گوش کند! راستش وقتی صحبت از اجرای قانون اساسی و جلوگیری از نقض آن می‌کند، بیخودی خنده ام می‌گیرد، فقط حیفم می آید که نمی‌توانم کاریکاتورش را بکشم! این ظلم است به خدا قسم!

یکی از مسائل جالب این چند روزه هم تقاضای سازمان قضایی نیروهای مسلح از مطبوعات برای سکوت است، تا فضای محاکمات قتل‌های زنجیره‌ای را مشوش نکنند. اگر این وضع را که من دارم می بینم، ادامه پیدا کند، حکم گنجی و شاید هم وکلای قربانیان قتل‌ها طولانی‌تر از مدت مجازات برادران غیور حاج سعید باشد.

این روزها این قدر خبر کم است، مهاجرانی هم بنای ناز کردن گذاشته و می خواهد برود. با آنکه خیلی‌ها طرفدارش هستند، ولی من یکی هیچوقت باور نخواهم کرد که این انسان بسیار باهوش، ریگی به کفش ندارد! دو سال پیش، موقع نمایشگاه کتاب، وقتی در سرای اهل قلم کاریکاتورش را می‌کشیدم، دچار مشکل عجیبی شده بودم، تا آن موقع به صورت یک آدم خوب و خالص می خواستم درش بیاورم. نمی شد! شیطنتی کردم و اندکی صفات رذیله در صورتش گذاشتم، بشدت خودش شد! این از بدی‌های کاریکاتور جهره است، که بعضی وقت‌ها کاریکاتور از عکس به واقعیت طرف شبیه‌تر می‌شود. فکر می کنم عطا الله مهاجرانی قبل از عید جایش را به یکی از معاونانش بدهد. دور و بری‌های مسجد جامعی که مثل لاشخور دارند دور صندلی وزارت پرواز می‌کنند، تا شاید پستی نصیبشان شود، از جمله دوست و سردبیر سابق خودمان، اصغر رمضان‌پور. شعبان شهیدی هم که توانسته با اقدامات خودش، تمام زحمات احمد بورقانی را بر باد دهد، چنان عاشق وزارت است که فرق" به زیر" شدن و "وزیر" شدن را نمی داند!
ادامه دارد
رنگ جدید
راستش من عاشق ترکیب قبلی بودم، ولی در این سه چهار روز اخیر آنقدر پیغام و پسغام داده شد که تصمیم گرفتم تغییراتی ایجاد کنم. سیستم کامنت گذاری فرعون هم امتحان شد، به درد عمه رامسس دوم می خورد.
خلاصه چند روزی با این سیستم جدید ور خواهم رفت تا شاید کسانی که برای خواندن خط سفید در متن سیاه مشکل داشتند، راحت تر باشند. از کسانی هم که به متن تیره عادت کرده بودند، معذرت می‌خواهم.البته اگر دیدم این تغییر، روند کار خودم را به هم می زند، سراغ همان رنگ قبلی خواهم رفت!
خاطرات بعد از زندان-۳۱
قسمت‌های پیشین ۱- ۲ -۳-۴-۵-۶-۷-۸-
۹-۱۰-۱۱-۱۲-۱۳-۱۴-۱۵-۱۶-۱۷-۱۸-۱۹-۲۰
-۲۱-۲۲-۲۳- ۲۴- ۲۵-۲۶-۲۷-۲۸-۲۹-۳۰

یکی از کارهای دائمی من، گشتن میان کاغذهایم است. خیلی از اوقات ایده‌هایی را که به ذهنم می‌رسد روی کاغذ پاره‌ای می کشم و می‌گذارم برای روز مبادا. به خاطر نامرتبی ویژه‌ای که دچارش هستم، همیشه می‌ترسم مبادا طرح خطرناکی کشیده باشم و به نحو احمقانه‌ای گم شود. یکی از طرح هایی که در خانه تکانی پیدا می‌کنم، کاریکاتوری است که به سفارش حاجی زم از "هاشمی رفسنجانی" کشیده‌ام. سال ۷۶ بعد از انتخابات دوم خرداد، زم از هاشمی در مراسمی به نام "عصرانه‌ای با هاشمی" تجلیل کرد. در آن مراسم، تذکره‌ای که ابراهیم نبوی نوشته بود و کاریکاتور من را به هاشمی هدیه دادند. من مدت‌ها از کشیدن کاریکاتور هاشمی طفره رفته بودم، حتی وقتی پسرش که رئیس دفترش هم بود اصرارمی‌کرد. به محسن هاشمی گفته بودم که اگر کاریکاتور پدرش را می‌خواهد، باید این کار را مستقیما انجام دهم! یعنی خود رئیس جمهوری جلویم بنشیند و تکان نخورد تا کاریکاتورش را بکشم! بهانه خوبی بود، ولی از پس اصرارهای حاجی زم بر نیامدم و قول داد ماجرا را مخفیانه نگاه دارد. هرچه بهانه آوردم، زیر بار نرفت که نرفت! گفت من نماینده فرهنگی ولی فقیه هستم، وقتی می گویم که کشیدن کاریکاتور ما آخوند جماعت اشکال ندارد، اشکال ندارد دیگر!من هم گفتم اگر بی اشکال است، چرا در مهر چاپش نمی‌کنید، گفت هنوز برای چاپ کاریکاتور با عمامه اندکی زود است... به هر صورت به دلیل شباهت‌های ویژه هاشمی و زم که ناشی از کمبود محاسن می باشد، بدم نمی‌آمد در کاریکاتوری جداگانه، قیافه‌های هر دو را در هم تلفیق کنم! چون می‌دانستم داشتن چنین طرحی در خانه دردسر ساز است، پاره اش کردم.

یکی از شب‌های آذر ماه به مهمانی می رویم ، به خانه زنگ می‌زنم تا ببینم کسی پیغامی گذاشته یا نه. خط تلفن اشغال می زند، و در تماس مجدد، می‌شنوم:تماس با مشترک مورد نظر موقتا مقدور نمی‌باشد. به خانه که می رسیم، می‌بینم که در جعبه تقسیم تلفن ساختمان افتاده و سیم تلفن ما نیز دست خورده. چفت در خانه‌ هم باز شده. دو سه تا از قاب ها جابجا شده اند، فایل همیشه قفل من هم باز است. هیچ چیز ارزشمندی را نبرده‌اند، فقط تنها نگرانی من از شنودهایی است که احتمالا کاشته‌اند. این بار اول نیست. انگار می‌خواهند حالی‌مان کنند که ما را می‌پایند.

شبی دیگر، آژانس خبر می کنم، و همسرم که از خانه می‌رود، چراغ‌ها را خاموش می کنم. به هیچ تلفنی هم جواب نمی‌دهم، صدایم هم در نمی‌آید. بعد از مدتی که حوصله‌ام سر می‌رود، آرام از خانه خارج می شوم و به بقالی مقابل خانه سری می‌زنم. صاحب بقالی که به تازه‌گی این دکان را خریده، با دیدن من یکه می‌خورد!انگار نباید در آن زمان آنجا می‌بودم. چند شب دیگر این کار را تکرار می‌کنم تا ببینم اتفاقی می افتد یا نه؟

آن ماه یک بار دیگر هم در غیاب ما در خانه باز می شود. همسرم به همسایه روبرویی مشکوک است که پسرش اندکی مشکل روحی دارد و عاشق فیلم است...من توی کتم نمی‌رود، این گشتن‌ها چند سال پیش هم اتفاق افتاده بود، وقتی می خواستند به پدرم نشان علمی ریاست جمهوری بدهند وظاهرا کسانی مخالف این جایزه بودند و دنبال پرونده سازی برای پدرم. در فروردین ۷۵ به طور همزمان خانه پدری در شیراز و خانه من در تهران دچار گشایش قفلی می‌شود!

تا مدت‌های مدیدی می‌ترسم در خانه بلند صحبت کنم. همسرم از این وضعیت پارانوییدی خسته شده و از دستم عصبانی‌است. گاهی دوست دارم فکر کنم که همه‌اش توهم است و من دچار ناراحتی اعصاب هستم و ... ولی باز شدن ایمیل‌ها در موارد متعدد، باز شدن نامه‌ها، باز بودن در خانه و ... تئوری توطئه را بر این ایده توهم توطئه می چرباند! راستش نمی فهمم خطر یک کاریکاتوریست کله خراب برای امنیت ملی و غیره چیست؟ لابد می‌خواهند بفهمند سوژه‌های احمقانه‌اش را از آمریکا می‌گیرد یا اسرائیل؟

وقتی در روزنامه نمی توانیم راحت در مورد مسائل سیاسی روز حرف بزنیم، آنهم در روزنامه‌ای که مدیران پشت پرده‌اش همه از جماعت اطلاعاتی دهه شصت بوده‌اند،پس دلیلی برای ترسیدن وجود دارد. وقتی پای تلفن خبرهای روز بعد را با پدر خوانده، حضرت احمد ستاری- المعروف به ژنرال- در میان نمی‌گذارند و با پیک برایش می‌فرستند، حتما دلیل محکمی باید داشته باشند!

نگرانی من به آنجا می رسد که گفتگوی ساده تلفنی من با یکی از دوستانم در موردی خاص، در بولتن یکی از نهادها چاپ می شود، و دوستی به من خبر می‌دهد که بیشتر مواظب باشم.

ادامه دارد